ناسیونالیسم، فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت – بررسی انتقادی
محمدرضا نیکفر − این نوشته از نقد ناسیونالیسم میآغازد و سپس به بحث مشخص دموکراسی و حقوق اقوام میپردازد. یکی از موضوعات آن فدرالیسم و شرطهای امکان تحقق آن است.
موضوع این نوشته مسئله اقوام است، در کشوری چون ایران و در منطقهای که ایران در آن قرار گرفته است.
نوشته به عمد صریح و مستقیم است، با نظر به این مشکل که درباره موضوع اقوام و ملل هنوز ایدههای کهنه گذشته در اندیشه سیاسی آزادیخواه رواج دارد و ایرادها و پرسشها به صورت صریح بیان نمیشوند. میشد مطلب را به گونهای نوشت که اجتناب ورزید از لحن تجویزی کنونی که نویسنده از آن ناخرسند است و کلاً خوشایند نیست. اما به جای سبک فعلی میباست به توضیح و استدلال مفصلتر و آوردن مثالهای تاریخی فراوان رو آورده میشد، چیزی که مطلب را به صورت دیگری درمیآورد که مفصل بودن آن شاید مانع سرراست بودن آن میشد و اصل موضوع را که ساده است، در پیچیدگیهای بیان نظری گم و گور میساخت.
نوشته از نقد ناسیونالیسم میآغازد و سپس به بحث مشخص دموکراسی و حقوق اقوام میپردازد.
ناسیونالیسم
ناسیونالیسم ایدئولوژی مسلط عصر جدید است، همان گونه که دین ایدئولوژی مسلط اعصار کهن است. ناسیونالیسم بازیافت (recycling) بخشی از مواد و مصالح دین است، مواد و مصالحِ مرزْ گذارنده میان خودی و جز-خودی. از سوی دیگر، الاهیات سیاسی امروزین خود نوعی بازیافت مواد و مصالح ایدئولوژی ناسیونالیستی است.
ناسیونالیسم میتواند هم در جلد دین برود هم در جلد ضد دین. میتواند هم به صورت روشنگری و ترقیخواهی بروز کند هم به صورت تاریکاندیشی و ارتجاع. اما در نهایت یک کارکرد دارد: حفظ بخشی یا انبوهی از ترسها، پیشداوریها، خرافهها و نفرتهای گروهی در طول تاریخ، تغییر آنها، بهروز کردن آنها، و درآمدن به صورت پوششی برای قدرتگیری، برای پوشاندن قدرت گروهی، حزبی و طبقاتی در حجاب قدرت ملی.
ناسیونالیسم میتواند انسانیترین آرمانها را به گند بکشد، چونان که در مورد سوسیالیسم چنین کرد و از ایده رهایی جهانی زحمتکشان، صنعتی شدن و ابرقدرت شدن روسیه و چین را ساخت.
ناسیونالیسم منبع مشروعیتدهی به همه دیکتاتوریها در عصر جدید بوده است.
جدید بودن ملت و مرز ملی
ناسیونالیسم ایدئولوژی ناسیون است، ایدئولوژی ملت است. ملت پدیده جدیدی است. در عصر جدید بود که جمعی از گروههای کلان انسانی به ملت تبدیل شدند. شاخص ملت، محصور بودن در مرزهاست، در خطهایی تصنعی که برای گذار از آنها به گذرنامه نیاز داریم.
در گذشته مرز به این شکل وجود نداشت. محدودهای پت و پهن و کمابیش نامشخص میان قلمروهای سلطه وجود داشت که مدام در تغییر بود. شاخص اینکه به چه قلمروی تعلق داشتی، معمولا این بود که عضو چه طایفهای باشی و آن طایفه یا شهر و دیار استقرار آن طایفه مجبور باشد به چه کسی باج بدهد. آدم که افتخار نمیکند به چه کسی باج میدهد، پس چیزی به اسم افتخار ملی وجود نداشت.
مرز و مرزبان، واژههایی که ریشه در فارسی کهن دارند، مفهومهایی نظامی بودهاند و هیچ چیزی از "ملت" و خصایص ملی را بر دوش نمیکشیدهاند. آرشِ افسانهای "مرز ملی" را تعیین نکرده است. "شاعر ملی" وجود نداشته است. ستایشی که کسی چون فردوسی از ایران میکند، یا جایگاهی که مثلا یونانیت در ادبیات یونان باستان دارد، ربط دوری به ملت و ملیت در مفهوم امروزی آن دارد. فردوسی حماسهسرای ایران بود، اما "ایرانی" نبود. کوروش و داریوش هم "ایرانی" نبودند. محمد، بنیانگذار اسلام، عربستانی نبود، قریشی بود و قریشیها همان قدر عرب بودند که طوایف یهودیمذهب بنی نضیر، بنی قینقاع و بنی قریظه بودند. و اکثر مناطق عمده عربنشین در آن روزگار به دولت ساسانی باج میدادند و اگر آن چنان که گفتیم باجدهی را مبنا بگذاریم، باید بگوییم که ایرانی بودند. اسلام پدیدهای درونایرانی بود. عربها همان گونه به "ایران" هجوم آوردند که ساسانیها، هخامنشیها و پساتر سلجوقیان، مغولان، یا قزلباشان، یا ایل قاجار.
در گذشته معمولا تحول اساسی در یک قلمرو فرماندهی، از ناحیه مرزیاش شروع میشد. تاریخ ایران تاریخ تبدیل مداوم مرزی و برونمرزی به درونمرزی است. تاریخ ایران، تاریخ درونمرزی ناب نیست. اگر هستهای و مرزی را برای خطه ایران در نظر گیریم حتا زبان فارسی را هم باید در اصل پدیدهای مرزی بخوانیم.
در عصر ما هر گروه درشت از مردم سعادتش را در این میبیند که این یا آن ملت را میسازد، در حالی که میبایست بدبختی خود را در این بستهبندی ببیند، با نظر به جنگهایی که به اسم ملیت آن مردم یا علیه آنان باز به همان اسم درگرفته است.
تحریف تاریخ
دین به این اعتبار که کیش نیاکان است، دست کم به این شکل که میپرستم آن را که پدرم میپرستید و اگر جز این کنم به او خیانت کردهام، پیشینهساز و تقویتکننده ملیگرایی است. ملت، سکولار شدهٴ امت است و مفهوم و ایدئولوژی "امت" در عصر ما ناچار است پارازیت "ملت" باشد. همه شکلهای اسلامیسم در عصر ما دگردیسی ناسیونالیستی تصوری از اسلام هستند. ما برای تحلیل آنها بیشتر از اینکه بخواهیم بدانیم اسلام چیست، به آگاهی بر آن دگردیسی و بررسی آن نیاز داریم.
منطقهای که ما در آن زندگی میکنیم، منطقه زیست اقوام و طوایف پرشماری است. اینها در طول تاریخ در کنار هم زیستهاند، با هم جنگیدهاند، با هم درآمیختهاند، و در برابر هجوم اقوام دیگر با هم متحد شدهاند. سروری محلی گاه در دست این قوم و گاه در دست آن قوم بوده است. نوعی حس هویت، هم در شکل کلان و هم در شکل خردتر، وجود داشته که درست است پساتر به حس ملیت و قومیت در معنای جدید آن تبدیل میشود، اما با آن نباید یکی گرفته شود. ایرانی و عرب، معنایی را نداشتهاند که اکنون دارند، به همینسان کرد و ترک و سیستانی. فرهنگ قومی خالص در منطقه وجود ندارد. رواج رسمی و آیینی در منطقه نه صرفاً به تحمیل برمیگردد نه صرفاً به ارزش درونی آن.
تحلیل تاریخ گذشته منطقه با مقولات ناسیونالیستی به تحریف آن میانجامد و منظرهای ناراست از گذشته تاریخی به دست میدهد. اما واقعیت این است که عصر جدید در منطقه ما و هر جای دیگر، از جمله با جغرافیایی سیاسیای مشخص میشود که به یک تاریخ تحریفآمیز متکی است.
تحریف تاریخ توسط این قوم، واکنش قومی دیگر را برمیانگیزد. این واکنش هم ضرورتاً حقیقتجویانه نیست. روشنفکران پیشتاز این رزم هستند. آنان فرهیختهاند و فرهنگپرور، و سرمایهای که دارند نمادین است، یعنی از جنس فرهنگ است. کارنامه آنان در این عرصه آمیزهای است از پشتیبانی از ستمدیدگان و همراهی با ستمگران، آزادیخواهی و مشروعیتبخشی به استبداد ملی، استبداد به نام ملت. حاصل کار را که مینگریم بیشتر پاشاندن تخم نفرت را میبینیم، تا تقویت حس تفاهم و دوستی را.
برآمد نفرت
اما اکنون رشته کار از دست روشنفکران خارج شده، و آن قشر نخبه و مرجع ضعیف و کمتأثیر شده است. سیاستمداران امکانات زیادی برای تولید کالاهای ایدئولوژیک در اختیار دارند و دیگر نیاز ندارند به آن گروهی که روشنفکر خوانده میشدند و در واقع یا در ظاهر مستقل بودند و گویا تنها برپایه فکر عمل میکردند. از طرف دیگر تخم نفرت، فراوان-فراوان در گوشه و کنار پراکنده شده و رسانههای جدید امکان بینظیر تازهای برای توزیع آن فراهم کرده است. قدرتطلبان، کسانی که در جنگ و جدایی بازار بهتری برای سوداگری میبینند، و آنانی که به هر دلیل هویت خود را در یک هویت قومی یا در نفی و انکار هویت اقوامی دیگر میبینند، به نفرت دامن میزنند. وضع خطرناکی در کل منطقه ایجاد شده است. چیزی به اسم آرمان صلح وجود ندارد و اهل فکر و قلم و رسانه عمدتا به شکلی منفعل نظارهگر گسترش نفرت هستند. جنبشی برای صلح و گفتوگو و تفاهم برپا نمیشود؛ پاسخ به طرح ایده آن هم معمولاً بیاعتنایی یا تمسخر است.
خلاصه این که وضع بد است و وقتی راه حلهای سازنده کمیاب یا مشکل و پیچیده باشند و چشماندازی برای حل مشکلات اجتماعی به عنوان زمینهساز مشکلات هویتی فردی وجود نداشته باشد، وضع بدتر میشود. غلو نمیکنیم اگر بگوییم هر گرایشی به جدایی و تقابل در مناسبت قومی به شکست یا تعللی در برپایی دموکراسی و دولت اجتماعی برمیگردد، و در سطح فردی خلاصه کردن هویت خود در هویت قوم خویش و نفرت از اقوام دیگر ریشه در ناتوانی و شکست در شخصیتیابی موزون و جهتیابی خشنودیآور در زندگی دارد.
انقلابهای شکستخورده، تجربیات سیاسی ناکام، برنامهریزیهای کمثمر برای رشد اقتصادی، ناتوانی در تغییر دموکراتیک وضعیت، ناتوانی در بیان خود، حس ناکامی و حسادت و تحقیر، همه اینها، در ترکیب با سوءنیت، فسادکاری، ماجراجویی و دخالت قدرتهای سلطهجو فضا را برای تشدید نفرت و دست بردن به اسلحه آماده میکنند.
آنکه میخواهد جدا شود میگوید راه رهایی را در پیش گرفته، و آنکه مقابله میکند به زعم خود دارد توطئهای را خنثی میکند. هر دو در این مورد همنظرند که دلایلی کافی برای رویارویی و واکنش دارند. در اینجا ما با جنگ خیر و شر مواجه نیستیم. هر دو شر هستند. اتوماتیسمی به این شکل که قومی که خود را زیر ستم میبیند، در خیزش و جدایی برحق است، جدایی او امری دموکراتیک است، و به دموکراسی ره میبرد، وجود ندارد. همه شعارهای رمانتیک عصر ناسیونالیسم دروغین هستند؛ آنها به جنگ و دیکتاتوری راه بردهاند. آنقدر تجربه وجود دارد که پیشاپیش به همه تلاشها و فکرهای ناسیونالیستی از هر سو و به هر اسم مشکوک بود و گفت اینجا محتملا تحریف و دروغی وجود دارد و نقشهای کشیدهاند برای درآوردن یک دیکتاتوری از دل یک جنگ.
فریب و خودفریبی ناسیونالیستی
فریب ناسیونالیسم در این است: رهایی فردی در رهایی ملی است. اما چیزی به اسم رهایی ملی وجود ندارد. اگر منظور رهایی جمعی باشد، آن رهایی در برپایی دموکراسی، صلح و نظام همبستگی اجتماعی است، به طور خلاصه رهایی اجتماعی. جا زدن رهایی ملی به جای رهایی اجتماعی تقلب است. نگاه کنیم به همه کسانی که به اسم استقلال و رهایی ملی در منطقه قدرت را به دست گرفتهاند، از حزب بعث اسد شروع کنید تا برسید به نظامیان پاکستان، از جمهوریهای سلطنتی در کشورهای برآمده از اتحاد شوروی سابق در شمال ایران بگیرید تا برسید به بحرین. استثنا وجود ندارد. خودفریبی است گفتن اینکه اما قوم ما قومی ویژه است، ما تافته جدا بافته هستیم، و اگر مستقل باشیم، رشد خواهیم کرد و دموکراسی و اقتصاد و فرهنگی خواهیم داشت که بیا و ببین. معجزهٴ قومی وجود ندارد. همه ما به یکسان بااستعداد یا بیاستعدادیم. همه ما به یکسان رذل یا بافضیلتیم.
موضوع زبان
اما زبانهای ما: زبانها همارزشاند، در آنها جهان و تجربههای انسانی به بیان درمیآیند. همه در مراوده پدید آمدهاند و در خدمت مراودهاند. در نفس مراوده، در نفس همرسانش (communication) گرایشی به تغییرِ برابر نقشها دیده میشود: من برای تو، تو میشوم، تو برای خودت من میشوی. "من" و "تو" در این چرخش برابرساز معنا دارند. به هر زبانی میتوانیم بگوییم "هستیم" و هیچ زبانی دارای ممنوعیتی درونی برای ابراز وجود "بیگانگان" نیست. ممنوعیتها همه تصنعیاند، به زبان تحمیل میشوند.
کسی که زبان مادری خود را میشناسد و آن را دوست میدارد و میتواند با آن از دوستی و برابری سخن گوید، کسی که از خواندن ادبیات و شنیدن لالایی به زبانهای مختلف لذت میبرد، طبعا نباید از هیچ زبانی بدش بیاید و خواهان اِعمال محدودیت بر آن باشد. محدود کردن هر زبانی، محدود کردن نمایش جهان و مراودههای انسانی است.
در دوره ما امکانهای بیسابقهای برای بیرون آمدن زبانها از حصارها و محدودیتهای تحمیلی پدید آمده است. استدلالهایی که زبان را در کانون جنبشهای ناسیونالیستی استقلالطلبانه قرار میدادند، اعتبار گذشته را ندارند. در آن استدلالهای ناسیونالیستی پیوندی برقرار میشد میان زبان و رشد اقتصادی و اجتماعی. آن استدلالها در زمان خودشان سست بودند و اکنون سستتر شدهاند. کسی که موضوع رشد را مطلق میکند، به جای زبان مادری باید به تبلیغ آموزش و رواج زبان انگلیسی بپردازد، و یا چینی.
حق آموزش زبان مادری، حق گسترش و تقویت فرهنگی که شاخص آن یک زبان است، یک چیز است، و حق برخورداری از رفاه و رشد یک چیز دیگر. میتوان استدلال پیچیدهای کرد شامل چند حلقه تا از زبان به رفاه و رشد اقتصادی رسید، اما باید در نظر داشت که حلقههای میانی یا سست هستند یا به زنجیرههای گفتمانی دیگری متصل هستند، و این امر باعث میشود جنبشی که ظاهراً گِردِ زبان درست شده، سر از جای دیگری درآورد: از بیان ستم به زبان ستمگری، از دعوت به رواداری به نارواداری، از صلحجویی به جنگجویی.
من در کشوری متولد شدهام که مردمانش به زبانهای مختلف صحبت میکنند و یک زبان، که زبان مادری من نیست، به هر دلیل، چیرگی دارد. این توهم است اگر فکر کنم که زبان من رشد میکند و من به آن زبان میتوانم سرانجام رمانی عالی بنویسم، اگر همزبانان من جدا شوند و دولت مستقل تشکیل دهند. آن رمان عالی خلق نخواهد شد، اما به احتمال بسیار اعلامیههایی جنگطلبانه و سرشار از نفرت به آن زبان نوشته خواهد شد. همچنین رشد اقتصادی و اجتماعی در کار نخواهد بود. رمان را، اگر به راستی نوشتنی باشد، هم اکنون هم میتوان نوشت. روا نیست که من برای نوشتن آن از کوران یک جنگ داخلی و مسیر خراب کردن زندگی چند نسل بگذرم.
روستا و شهر، دیروز و امروز قومگرایی
چارچوب طرح موضوع رشد اقتصادی−اجتماعی در دوره رونق ناسیونالیسم استقلالطلب ملتهای زیر ستم با امروز تفاوتی اساسی دارد. در گذشته جماعتی نسبتا همگن در قالب یک ترکیب روستایی در نظر گرفته میشد که میبایست در جریان جنبش ملی به یک سوژه آگاه و سازنده تبدیل شود. این جماعت، دست کم در منطقه ما، اگر در گذشته هم وجود داشت، اینک دیگر وجود ندارد. روستا پایه جنبش ملیگرایانه نیست. در ایران، در ۴۰ ساله اخیر، که شاهد برآمد حرکتهای ملیگرایانه در مناطق کردستان، آذربایجان، ترکمنصحرا، بلوچستان و خوزستان بوده، هیچگاه دهقانان پشتیبان اصلی و فعال حرکت نبودهاند. با بیشترین ادعاها در زمینه پایه روستایی جنبش ملی در کردستان مواجه بودهایم. آنچه این ادعاها را باطل میکند، نفس این واقعیت است که پس از اینکه "کردایتی" پا گرفته در شهرها، مجبور به عقبنشینی به نواحی روستایی شد، با شتاب توانش را از دست داد.
هم اکنون شهر پایگاه "هویتطلبی" است که در ایران عنوان تازه رواج یافتهای برای قومگرایی و غیرت زبانی است. در سرتاسر منطقه چهلتکهٴ "خاورمیانه" چنین است. وقتی اقتصاد معیشتی سنتی جایگاه خود را به اقتصاد پولی و کالایی و کمابیش تولیدی سرمایهداری داده باشد، نیروی پشتیبان جریان "هویتطلب" یک جماعت کمابیش منسجم با اقتصاد معیشتی نسبتا خودکفا نباشد و قطعات آن چهلتکه با هزاران رشته به هم متصل باشند، آنگاه دیگر قطعی است که هویتطلبی از طریق راه حل رمانتیکی که بیش از یک قرن پیش مسیر آن ترسیم شده است، به مقصد نمیرسد. طبق آن نقشه راه، جماعت منسجم و بیطبقهای که در ژارگون سیاسی چپ "خلق" خوانده میشد، در برابر قدرتمندان دستنشانده محلی و قدرت ستمگر بیرونی قرار میگرفت و با کسب استقلال تزکیه میشد، یعنی طبقه حاکم زمیندار و عوامل ارتجاع را به زمین میزد یا بیرون میکرد و از این طریق یک انقلاب دموکراتیک را به سرانجام میرساند که حتا گمان میشد بدون وقفههایی جدی به "سوسیالیسم" میرسد. این طرح فانتزیک در مورد انسجام و قابلیتها و خواستههای "خلق" غلو میکرد، به فرهنگ و عقبماندگی فرهنگی توجه نداشت و گمان میکرد که استقلال، همزمان یک انقلاب دموکراتیک فرهنگی است که حاصل آن فرهنگی مدرن و پیشرو است. از طرف دیگر به اقتصاد، و نیاز به بیرون توجه نداشت و گمان میبرد اقتصاد معیشتی با آن انقلاب دموکراتیک فرامیروید و با کمک دولت خلقی به یک اقتصاد صنعتی پویا تبدیل میشود. به آفتی هم که "دولت خلقی" از ابتدا به آن دچار است و آن را در نهایت "ضد خلقی" میکند توجه نداشت: آفت اقتداری که از تفنگ و جنبش ملی برخاسته، مغرور و سرکش است، و به خود حق میدهد که تعیینکننده باشد. در نمونههای فراوانی دیدیم که کادرهای تفنگچی به خانهای جدید تبدیل شدند و در ستمگری از اربابان قدیم پیشی گرفتند.
وضعیت و سرنوشت هویتطلبی جدید
در مورد راه حل رمانتیک کسب استقلال و همزمان انقلاب دموکراتیک و رشد اقتصادی همراه با عدالت اجتماعی، انبوهی اثر تئوریک وجود داشت و کار فرهنگی عظیمی برای جا انداختن و پیشبرد آن انجام شده بود. هویتطلبی جدید آن پشتوانه نظری و فرهنگی گذشته را ندارد. آثاری که خلق میکند در بهترین حالت تأکید بر یک حق انتزاعی تعیین مستقلانه سرنوشت است و در بدترین حالت ابراز نفرت از قوم و زبان چیره است و همراه با آن مقداری خودستایی. در گذشته یک نقشه راه به عنوان استراتژی وجود داشت که تا حدی بر یک جامعهشناسی ابتدایی متکی بود. هویتطلبی جدید فاقد چنین نقشه راهی است. همان نقشه راه قبلی را عرضه میکند و به چیزی که توجه ندارد از دست رفتن آن "خلق"ی است که پیشتر هم فانتزیک بود، اما اکنون به مراتب موهومتر است.
خلق منسجم وجود ندارد. جامعه قشربندی شده و سرمایهداری روستا را هم شخم زده است. فرهنگ هم نامنسجم است و زبان و فولکلور نمیتواند محور آن باشد. بخش کوچکی از افراد ممکن است سرنوشت خود را به "استقلال" گره بزنند. اما نیروی درونی بسیجگری وجود ندارد و جریان هویتطلب در نهایت میتواند یک حزب قوی باشد. این حزب برای رسیدن به سرکردگی باید دیگر جریانها و فراکسیونها را بکوبد و در نهایت با آنها با اسلحه مواجه شود. افزون بر این باید با "قوم ستمگر"، قومهای همسایه و طبعا دولت مرکزی هم مقابله کند. در شرایط نبود یک اقتصاد معیشتی خودکفا و یک خلق منسجم که به صورت یکپارچه در پی حزب ملی بیفتد، تنها امکانی که برای ایستادگی و پیشروی باقی میماند، بهرهوری از پشتیبانی فعال خارجی است. جنگی که به راه میافتد در معنای دقیق کلمه "جنگ داخلی" نیست، و سرنوشت آن در "داخل" تعیین نمیشود. "داخل" در آن مفهوم مکانی و استراتژیک آن دیگر وجود ندارد.
در این وضعیت به الگوی شهری "اعتصاب تودهای" هم نمیتوان اندیشید، به این دلیل که تودهای وجود ندارد که از طریق مقابله با بورژوازی و کارگزاران دولتی بیگانه تعریف شود.
نقد سادهنگری
نقد راه حل، انکار مسئله نیست؛ و طرح مسئله، اگر دقیق و روشن باشد، لازم است بررسی انتقادی راه حلهای عرضه شده را به دنبال آورد. بررسی راه حلهای گذشته یک چیز را آشکار میسازند: سادهبینی، به صورت کاهش عاملها در حد چند عامل، غلو در بسته بودن و انسجام عاملها و تقدیرگراییای که موفقیت و سعادت را وعده میدهد. وقتی همه عاملهای اصلی را دخالت دهیم، فورا به یک چیز پی میبریم: هیچ راه حل ساده سرراستی برای حل مسئله اقوام در قلمرو گستردهای که ساختی چهلتکه دارد، پیدا نمیشود.
مسئله اقوام را در زیر عنوان مسئله اقوام نمیتوان حل کرد، به این دلیل ساده که اگر زیر چتر این مسئله پیشاپیش عنصر صلح و تفاهم وارد نشود و تقریر مسئله برپایه محور بودن عنصر ستیز باشد، تنها به یک راه حل میتوان رسید و آن هم ستیز است. نمیتوان چیزی را برنهاد و خلاف آن را برگرفت. در گذشته به این موضوع توجه نمیشد، چون فرض بر این گذاشته میشد که با دامن زدن به ستیز و به دنبال آن جدایی و استقلال، دوره تاریخی تازهای آغاز میشود که دوستی و تفاهم را در دستور کار قرار میدهد. پس داستان این گونه فصلبندی میشد: ستیز – شروع به عنوان ملتی دارای دولت – دوستی و همکاری با همسایگان و دیگران. این طرحِ خیالی تا حدی موجّه بود، چون آنکه میخواست جدا شود، یک کلّ در خود بستهٴ نسبتا منسجم بود، همسایگانش هم چنین بودند. دو موجودی که تصور میشد به صورتی غیر طبیعی به هم چسبیدهاند، از هم جدا میشدند؛ هر کس زندگی خود را آغاز میکرد و به دنبال این آغاز، این بار با دیگری رابطهای روان و طبیعی برقرار میکرد.
در اینجا به این موضوع نمیپردازیم که آیا در عمل قضیه به این سادگی پیش میرفت یا نه. برای ما وضعیت کنونی مهم است. در این وضعیت یک آغاز وجود ندارد، آنچه وجود دارد یک دوره تنش طولانی است که به احتمال زیاد خونبار است، و در منطقه ما خونبار شدن آن حتما با تروریسم و دخالت نیروهای بیگانه همراه خواهد بود. دوره تنش، دوره کوتاهی نخواهد بود که با یک قیام تودهای به پایان رسد و پس از آن دوران خوشی آغاز شود.
واقعیت این است که دو موجودی که به صورت غیرطبیعی به هم چسبیدهاند از هم جدا نمیشوند. تیغ از میان بافتی میگذرد که با اقتدار گسستی نیست. بخواهیم آن را بگسلیم، خون جاری میشود. آیا میخواهیم؟ و مسئله این است که در اینجا پای یک جراحی ساده در میان نیست، و به راستی این خطر وجود دارد که جراحی سالها طول بکشد و در جریان آن چنان زخمهایی بر پیکر گروههای انسانی وارد شود، که در طی زندگی ناگوار چند نسل هم بهبود نیابند.
نارواست مواجه شدن با این استدلال، با شرح ستمی که بر این یا آن قوم برمیرود. میتوان چنین کرد، آن گونه که رسم هویتپرستان و قومگرایان افراطی است، اما اصل استدلال را نمیتوان پس زد. پاسخ درست به استدلال یا این میتواند باشد که: نه، دوره تنش تا آغاز به عنوان ملت مستقل کوتاه است و به آن شکل تراژیکی نیست که در اینجا ترسیم میشود، یا این: هر قدر هم که دوره تنش طولانی و خونین باشد، باز سعادت قوم ما در این است که پا در این راه بگذارد.
نقد دولت محوری در طرح مسئله
اما چاره چیست؟
مشکل تبعیض قومی و زبانی را، که گاه با تبعیض مذهبی هم همراه است، اگر تنها زیر عنوان مسئله قومی تقریر کنیم، و بر این پایه گمان کنیم که حل مسئله قومی از طریق چالش قومی میگذرد و همچنین اگر بر همین روال رفع تبعیض زبانی و قومی را کلید سعادت قوم یعنی رفع دیگر تبعیضها و بیعدالتیهایی که جامعه با آن درگیر است بدانیم، درگیر مشکلی شدهایم که در بالا آن را توضیح دادیم. نتیجه کار احیاناً تشدید مشکل، و به ناگزیر ایجاد مشکلات بزرگ دیگر و اختلال در روند مبارزه مدنی علیه مجموعه تبعیضها میشود. راه حل بدیل، طرح مسئله تبعیض قومی و زبانی زیر مسئله عمومی تبعیض و پیشبرد مبارزه برای رفع آن به عنوان یکی از مؤلفههای مبارزه مدنی علیه تبعیض و بیعدالتی و خشونت است.
نظام حاکم بر ایران یک نظام آپارتاید است. این نظام تبعیضهای موجود در جامعه ایران را حفظ کرده، تشدید کرده و ابعاد تازهای به آنها افزوده است. شاخص این نظام، تبعیض میان مرد و زن، مسلمان و غیر مسلمان، شیعی و سنی، معمم و مکلا و خودی و غیر خودی است. تجربههای تبعیض به هم درمیآمیزند، حس یک مورد حس در موردی دیگر را بیدار میکند، و چنان میشود که در شرایطی همه گسلهای جامعه ایران فعال میشوند. آغاز دوره دادخواهی که برسد، ممکن است با آشفتگیای مواجه شویم که افق پیش رو را تیره کند، شیرینی را با تلخی درآمیزد و حتا تلخی را چیره کند. معجزهٴ حل همه مسائل با هم رخ نخواهد داد. جامعه نمیتواند همه مسائل را با هم حل کند، حتا در بهترین شرایط.
درک اینکه در اصل جامعه است که باید مسائل خود را حل کند، نقطه عزیمت خوبی برای تحلیل مسئله است. در گذشته اما با غلبه بینش دولتمحور که خود ناشی از غلبه ایدئولوژی ناسیونالیستی بود، دولت به عنوان حلال همه مسائل از جمله مسئله اقوام دیده میشد. بر این قرار معنای "حق تعیین سرنوشت" در مورد اقوام حق تشکیل دولت بود. قومی که کاندیدای تشکیل دولت بود یا دولت خود را تشکیل میداند، ملت خوانده میشد. از واژه ملیت هم استفاده میشد و میشود، به عنوان حالتی میان قوم و ملت دارای دولت. معنای رسمی ملیت تبعیت رسمی از یک دولت است.
طرح دولتمحورانه مسئله قومی، فورا مسئله را امنیتی و نظامی میکند و این مستقل از آن است که طرفهای درگیری که باشند. آتش درگیری که شعلهور شود دیگر بحث در مورد اینکه چه کسی دست به اسلحه برد و درگیری چگونه شروع شد، بیهوده است. طرح دولتمحورانه موضوع پویش خود را دارد و به صورتی مقدر تعیین میکند که چه مسیری باید طی شود. در دوره دولتسازی از این تقدیر استقبال میکردند. انبوهی ادبیات و دیگر محصولات فرهنگی تولید میشد تا افراد آماده شوند "سرباز وطن" گردند و برای "شهادت" آماده باشند. (بخشی از نیروی فرهنگساز روشنفکران در جهان صرف این شهیدپروری شده است، به جای اینکه صرف مبارزه با خرافه و عقبماندگی فرهنگی شود.)
اکنون دیگر طرح دولتمحورانه مسئله قومی همه زمینههای امکان موفقیت خود را از دست داده است. تنها امکان موفقیتی که در منطقه ما دارد، نمونه اقلیم کردستان عراق است، که بدون دخالت آمریکا و دیگر کشورها در عراق امکان نداشت پا بگیرد. حکومت همین اقلیم خودمختار برای تبدیل شدن به یک دولت مستقل باز به پشتیبانی خارجی نیاز دارد.
تنها جاذبهای که طرح دولتمحورانه مسئله دارد، ساده بودن آن است؛ میتواند به شعار، به "زنده باد، مرده باد" تبدیل شود، و این وعده را دهد که در صورت تحقق همه محرومیتها از میان خواهد رفت. این راه حل فوراً به افراد "هویت" اعطا میکند و از این رو در وضعیت بحران هویت جذاب است.
جامعهگرایی
اگر محور را جامعه قرار دهیم، آنگاه آغاز همین امروز میشود، از همین روز میتوان کاری کرد برای تفاهم، برای مبارزه با خرافات و عقبماندگی اجتماعی و فرهنگی، و برای متشکل شدن و توانمند شدن در تلاش علیه تبعیض.
جامعه به سیاست و به حزب سیاسی تقلیلپذیر نیست، و هیچ چیز به راستی قابل اتکایی وجود ندارد جز به مردمی که فرهنگ خود را ارتقا میدهند، متشکل میشوند و خود میخواهند سرنوشتشان را به دست میگیرند. محور تلاش، مبارزه برای همبستگی و رهایی اجتماعی است. به مسئلهٴ موجّه قدرت با توانمندسازی محرومان، و بالا بردن عیار اجتماعی مبارزه سیاسی پاسخ داده میشود.
اولویت خواست دموکراسی برای ایران
در ایران، رفع تبعیض مضمون اصلی مبارزه دموکراتیک است. هدف از کنار زدن حکومت دینی، یعنی آنچه سکولار شدن دستگاه دولتی خوانده میشود، رفع تبعیض است. هدف نمیتواند به کنار زدن فقها منحصر بماند. با آن انقلاب اجتماعیای به ثمر میرسد که مدتهاست آغاز شده و شاخص اصلی آن سست گشتن پایههای پدرسالاری است. هدف، دموکراتیک است. مبارزه دموکراتیک نهری است که جریانهای مختلفی در آن میریزند. با وجود تبیین مشترک خواستهها به صورت منفی یعنی رفع تبعیض، یا مثبت یعنی دستیبابی به خودبنیادی و خودگردانی، مسیر از پیش مهیایی وجود ندارد، و بنابر این مهم است که چه جریانی نقش محوری داشته باشد.
طرح این موضوع با نظر به مسئله قومی بیسابقه نیست. مدتها شعار حزب دموکرات کردستان ایران "دموکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان" بود. خواسته محوری در این شعار "دموکراسی برای ایران" بود. در کنگره سیزدهم حزب در تیر ۱۳۸۳ این شعار استراتژیک تغییر کرد و شعاری به جای آن نشست که تمرکز آن بر روی خودمختاری کردهاست: "تحقق حقوق ملی ملت کرد در چهار چوب یک سیستم فدرال و دموکراتیک". ظاهراً یک تغییر ساده صورت گرفته و حزب دموکرات کردستان ایران، دموکراسی برای ایران را که آن را در قالب "سیستم فدرال و دموکراتیک" تعریف میکند، از نظر دور نداشته است. اما با این تغییر "حقوق ملی ملت کرد" محور قرار گرفته است، و چهارچوب تعیینکننده آن نه پیگیری آرمان برقراری یک "سیستم فدرال و دموکراتیک" در ایران بلکه تحولات منطقه است، تحولاتی که به شکلگیری حکومت اقلیم کردستان عراق" انجامید و پویش آن همچنان ادامه دارد. این مبارزه برای دموکراسی برای ایران نبود که در تغییر شعار تعیینکننده شد، حتا تحلیل تازهای از جامعه کردی ایران نبود که چنین تغییری را ایجاب کرد. جامعه کردی نسبت به دوره آغاز انقلاب یعنی اوج "کردایتی" شهریتر شده، قشربندی اجتماعی در آن جلوتر رفته و پیوندهایش با بیرون از خود گسترش یافته است. این جامعه بیشتر از گذشته پذیرای آن است که مضمون اجتماعی مبارزه سیاسی را بالاتر برد و این درست همان چیزی است که عامل همبستگی است.
محرومیت، در درجه نخست یک امر طبقاتی است. قومگرایی مسئله محرومیت را به عنوان مسئلهای قومی تعریف میکند. در قطب مقابل آن ناسیونالیسم مرکز قرار دارد که منکر تنوع قومی و تبعیض علیه اقوام است. راه مقابله با این انکار، مطلق کردن کردن عامل قومیت در تبعیض نیست. بخشی از تبعیض به شکاف مرکز−حاشیه برمیگردد که به تمامی به عامل قومیت برگرداندنی نیست و توضیح ریشهها و نمودهای آن را بیش از آنکه باید در قومشناسی یافت باید در اقتصاد سیاسی و جامعهشناسی رشد ناموزون جستوجو کرد.
فدرالیسم
مضمون خواست برقراری یک نظام فدرال را نیز همین پرسش تعیین میکند، اینکه خودبنیادی و خودگردانی مردمی عمده است یا خودمختاری قومی. فدرالیسم عنوانی است بدون مضمونی از پیش تعیین شده. زمینه، شکل و کارکرد آن در کشورهای مختلف فرق میکند. چیزی که در گذشته به عنوان ولایت در ایران وجود داشته، فاقد آن دستاوردهای مدیریتی و دموکراتیک مثبتی است که بتواند مضمون فدرالیسم ما را تعیین کند. در این باره مقایسه کنید وضع ما را با کشورهایی چون آلمان و سوئیس تاریخ قابل اتکایی برای فدرالیسم خود دارند.
مضمون فدرالیسم دموکراتیک ایرانی را میتوان به شکلی آرمانپردازانه با تأکید بر خودبنیادی و خودگردانی مردمی تعیین کرد. اما نقص این آرمانپردازی در این است که بر تصوری آرزویی از یک ایران دموکراتیک استوار است، و به بیرون از ایران، یعنی منطقهای که کشور در آن قرار دارد، بیتوجه است. در یک محیط غیر دموکراتیک خصمانه و جولانگاه توطئه و دخالت قدرتهای جهانی، بعید است که یک نظام فدرالی جدی بتواند پا گیرد. فدرالیسم، به جای اینکه کلید صلح و دوستی و عدالت باشد، میتواند عنوان و بهانه جنگ و ستیز گردد. زیر این پرچم، قومگرایی برآمد مییابد. بر سر مرزهای درونی ستیز درمیگیرد و درگیری متأثر از فراسوی مرزهای کشور میشود. در هر گوشه کشور، مرزی که کشیده، از میان همتباران و همزبانان عبور کرده است. این گرایش در هر دو سوی مرزها وجود دارد که اقوام به هم بپیوندند. این حق انسانهاست که بخواهند در چه سامان کشوریای زندگی کنند، اما نفس وجود این حق اقدامی را برحق نمیکند که به جنگ راه برد. در وضعیت کنونی خاور میانه و نزدیک، به طور واقعی خطر جنگ وجود دارد. حقخواهی بایستی با رعایت و دوراندیشی همراه شود. معیار، صلح و اجتناب از جنگ است. جنگ خود به خود، بدون اینکه بخواهیم، اتفاق میافتد؛ اما صلح خود به خود برقرار نمیشود؛ آن را باید خواست، به شکلی فعال و مشخص و محوری.
بنابر این، به نظر میرسد که فدرالیسم تنها یک مسئله داخلی نیست، مسئله خارجی و ژئوپولیتیک هم هست.
فدرالیسم پایدار و سازنده، در حالی ممکن است که در درون صلح برقرار باشد و در بیرون از مرزها نیز. مرزها باید باز و آزاد باشند، و تا زمانی که مرزبان مسلح دارند، به این معناست که خصومتی وجود دارد که ممکن است از طریق تقسیمبندی فدراتیو گووه بزند و بحران ایجاد کند. اما برقراری صلح در منطقه میسر نمیشود، مگر اینکه همه نظامها دموکراتیک شوند، و نظامیگری و دیپلماسی مخفی برچیده شود. بنابر این اگر بخواهیم مثلا شعار "دموکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان" را تکمیل کنیم، باید به آن عنصر دموکراسی و صلح برای منطقه را هم بیفزاییم. فدرالیسم تفاهمآور، تبعیضزدا و سامانبخش تنها به دموکراتیک شدن کشور نیاز ندارد، بلکه به تشکیل کنفدراسیون کشورهای منطقه برای آزاد کردن عبور و مرور از مرزها، تشکیل پایتختهای فرهنگی و تفکیک آنها از پایتختهای سیاسی هم نیاز دارد. این به این معناست که ما برای منطقه به یک آرمان صلح نیاز داریم که آن را پی بگیریم. این آرمانی است که ما را به فعالیت برای دموکراتیک کردن منطقه میخواند.
وارد کردن آماج کنفدراسیون منطقهای در بحث فدرالیسم، نه برای رؤیاپردازی، بلکه برای واقعبین شدن است، برای توجه به این است که کشور نمیتواند با یک ضربه ساختار فدراتیو پیدا کند و این امید وجود داشته باشد که از فردا محرومیتها از میان میرود و جای سوءتفاهم را تفاهم میگیرد. بحث بر سر چگونگی ساختار کشور، تازه پس از استقرار دموکراسیای که دست کم دو دوره انتخابات پارلمانی را با آرامش و موفقیت به انجام برساند، میتواند به صورتی مسئولانه آغاز شود.
نقد شعار "حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی"
در گذشته دموکراتیسم چپ در بحث اقوام و ملل، خود را در شعار لنینی "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تا حد جدایی" به نمایش میگذاشت. دوره طرح این شعار و گسترش آن، دوره برآمد ناسیونالیسم ملل زیر ستم بود که مترقی خوانده میشد. در آن دوران بیمی از جنگ داخلی وجود نداشت و حتا از آن استقبال میشد. اما اکنون ما هم میدانیم که "ناسیونالیسم مترقی" به کجا راه برد و درآمدش حاصل چه گروههایی شد، و هم میدانیم که جنگ داخلی چیست: نمونه سوریه و افغانستان و عراق و لیبی را در برابر خود داریم. در زیر دیکتاتوری و تبعیض میتوان زندگی کرد، در زیر سایه خونبار جنگ داخلی نه! اجتناب از جنگ داخلی بایستی اصل اساسی اندیشه سیاسی مسئولانه و دموکراتیک امروزین باشد.
با در نظر گرفتن خطر جنگ، و با در نظر گرفتن پیچیدگیهای اقتصادی و سیاسی در منطقه و جهان، شعار "حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی" در حد تعارفی غیرمسئولانه تنزل مییابد. رئالپولیتیک روسی میراثدار اراده به قدرت لنینی هم به این شعار وفادار نبود. از کشور شوراییِ فدراتیو، زندان خلقها را ساختند. به جای تعارف از آن سو و این رئالپولیتیک از این سو، بایستی سیاستی مسئولانه بنشیند که صلح و دوستی را بخواهد و بداند که حل مسائل میان انسانها با جراحی قدرت میسر نیست. نتیجه جراحی درد و رنج بیشتر است.
نظرها
bijan
این سخن درستی نیست که در زیر دیکتاتوری و تبعیض میتوان زندگی کرد !! جنگ حاصل نظام های تبعیض و سلطه است . وضعیت سوریه با عراق و افغانستان که مداخله و تهاجم خارجی در انها نقش داشت فرق میکند .
شهروند
از نیکفر انتظار میرفت که وقتی موضوع حساسی چون ناسیونالیسم را انتخاب میکند پخته تر بنویسد. هر چند در کلیت مساله مقاله درست اندیشیده شده است ولی زبان آن برای کدام مخاظب انتخاب شده است؟ این درست است که ناسیونالیسم پدیده عصر جدید است ولی شاید بهتر بود توضیح داده میشد که منظور مرز کشی های سیاسی بعد از جنگ اول جهانی است. شاید انتشار این مقاله با این زبان در یک نشریه تئوریک ایرادی نداشته باشد ولی در سایت زمانه شاید بهتر بود زبان راحت تری انخاب میشد. همه خواانندگان فارغ التحصیل دانشکاه نیستند. ولی میتوان در عصر جدید هم بر داشتهای مختلفی را که از ناسیونالیسم وجود دارد نگاه کرد. طیف وسیعی از فاشیست های آلمان با نگاه بر تری نزادی در زمان نازی ها و میهن پرستی فرانسوی که دوگل تعریف کرد. متاسفانه گرایشهای ناسیونالیستی در زمان حاضر به ویژه در بین اقوام خاور میانه و مشخصا در ایران نه از عشق به وطن که تنفر از دیگران آغاز میشود. این تنفر است که خطر ناک است.
هوشنگ
ازاین مقاله جناب نیکفرمیتوان چنین استنباط کرد که نه تنها طرح استقلال ازجانب ملتهای غیرفارس درون ایران خطایی عظیم وگناهی نابخشودنی است بلکه حتی ازمطرح کردن خواسته هایی نظیرفدرالیسم وخودگردانی هم باید احترازکنند چرا که ازآنها هم بوی خون می آید. ودرپایان این گفتارنسبتا طولانی شان رک وراست بما میگویند که دیکتاتوری وحکومت مستبدان مفسد بهترین گزینه ای است که باید بدان گردن نهاد والا همه دردریای خون غرق خواهیم شد!!!
شهروند
آقای هوشنگ اگر دوباره مقاله را بخوانید نیکفر میگوید مبارزه برای دموکراسی اصل است و تقدم دارد.
bijan
البته دموکراسی اصل است ولی تجربه تاریخی در کشورهای منطقه نشان داده که حکمرانان سلطه گر حتی قانون اساسی کشور را هم بی اعتبار کردند و همواره با دسیسه و زور و تفرقه افکنی بین اقوام قدرت خود را حفظ کردند . وقتی هیچ چشم اندازی برای برقراری دموکراسی نیست چرا اقوامی که قادرند در منطقه خود دموکراسی بر قرار کنند و از شر حکومت های مرکزی سرکوب گر خلاص شوند زندگی فلاکت بار را ادامه دهند ؟! هم وطنی اجباری جز نفرت و جنگ عاقبتی ندارد .
شهروند
آقای بیژن ، بین آرزو های ما و واقعیت دره عمیقی وجود دارد. من اگر مطمئن بودم همین فردا برای مثال جدائی کردستان به بر قراری دموکراسی میشد لحظه ای برای دفاع از جدائی شک نمیکردم. نگاه کنید به کردستان عراق که با وجود موفقیت های نسبی، روز به روز به سمت یک بوروکراسی و نوعی رانت خواری پیش میرود. پیش شرط دموکراسی حظور متشکل مردم در احزاب و تشکلهای صنفی و مدنی است. نگاه کنید به ترکیه که امروز با تکیه به رای مردم تبدیل به یک حکومت سلطانی شده است. نگاه کنید به ایران که با رای مردم فاشیسم حاکم شد. دموکراسی با حق رای داشتن تفاوت اساسی دارد.
زندگی
ملیت یعنی تابعیت/شهروندی یک کشور با مرزهای مشخص شناخته شده بین المللی، که فرد شهروند دارای شناسنامه و گذرنامه دارد، مممکن است این تابعت هنگام تولد و توسط والدینش از حاکمیت کشور اخذ شود یا در پی مهاجرت از حاکمیتی بگیرد. این خلاصه ملیت در معنای مدرن امروزی است. این که داستان اتنیک (قومیت) و زبان مادری و مذهب قاطی ملیت کنید، همان تکرار اشتباه مخرب است که غرب اسیا و خاورمیانه و بالکان ، آفریقا و بسیاری مناطق کمتر توسعه یافته به خاک سیاه نشانده. هیتلر و نازیسیم همان تصور نژادپرستانه از ملیت داشت و ژرمنی-آلمانی ها یک ملت میدانست و البته بهانه به زیر یوغ کشیدن، ضممیه کردن اتریش و بوهم به همین دلیل واهی بود از سوی نازیسم. اتریشی هر چند زبانشان آلمانی بود ولی ملیت خودشان داشتند. ملیت ثابت و دائمی نیست، یک رویداد پیچیده تاریخی-سیاسی است. اگر طرخ اتحادیه اروپا با موفقیت پیش برود چه بسا چند نسل بعد مردم این اتحادیه خود ملت اروپا بنامند! ولی مفهوم مدرن ملیت/ناسیونالیزم که کشورهای دموکراتیک مانند سوئیس یا یالات متحده آمریکا اراده میدهند که حتی اگر دهها زبان و تیره نژادی و اتنیک هم باشند دارای یک ملیت هستند. کوروش و بویژه داریوش خود را ایرانی /پارسی میگفتند. در زمان 1935 رضا شاه تصممی گرفت نام پرشیا از نام دوگانه خذف شود تا سوتفاهم پیش نیایدکه شکور فقط مال فارسی زبان هاست. او و برخی مثل زبان فارسی دری را با ملیت پارسی اشتابه گرفتاند و کاری است شده، این مشکل کشورهایی است که یک نام قومیت یا زبان یا دین یا مذهب بر اسم کشوری میگذارند: جمهوری اسلامی، جمهوری عربی، کردستان، ترکیه، افغانستان، تاچیکستان.... اینها مشکل ساز می شود. ولی در کشورهای که ملیتشان ثبیت کردند با دموکراسی و اقتصاد و عدالت ورفاه مثل اروپایی ها کمتر کسی ناراحت میوشد مثلا یک کردزبان اهل سوئد از سوئدی ملیت نامیدن خود! با خوشحالی شناسنامه و گذرزنامه سودی میگرد و عمری با خوشبختی زندگی میکند!
زندگی
زبان فارسی که شاخه دری اش د رامتداد فارس میانه و باستان است از دل ایران امروز است و نه زبان مرزی. اکثریت مردم ایران تا قبل از رژیم پهلوی ها زبان فارسی همچو زبان مادری خود داشتند و در زمان قاجاریه مردم در گذرنامه شان ملیت ایرانی قید شد و قانون اساسی مشروطه به ز بان فارسی نوشته شد ،و روی اسکناس قاجار به فارسی ایران و به انگلیسی پرشیا بود. پرشیا/پارس نام دوگانه ایران بود. داریوش صراحتا خود آریایی و پارسی میگیود./ بسیاری اهل نظر معتقدند ایران یعنی سرزمین اریان ها. البته ایران به معانی یدگر مثل سرزمین آتش و یا کوهستانی و مرتفع هم معنی میدهد و برای هم پوشانی معنای اغلب اقوام با این نام مشکلی نداشتند از فارسی زبان تا ترک زبان. لطفا تاریخ و ملیت ایرانی به توجیه چیزهایی که شاید خوب است نفع نکنید. نژادپرستی و ناسوینالیسم قومی و مذهبی و توجیه ظلم و نسل شکی بد است. آنچه یک ملیت باثبات و بادوام میکند، وجود قانون اساسی دموکراتیک است و برقراری عدالت و رفاه نسبی عمومی برای مردم. وگرنه اگر تمام اتباع یک کشور از یک نژاد و زبان و دین باشند باز هم متفرق و در نزاع خواهند بود. اما فدرالیسم در منطقه ما مثل سم است، تا زمانی که مرزبندی بر اسا قومیت و زبان.. باشدف اول بایست مردم درک و شعور با هم زیستن دموکراتیک به پذیرند، بایست این فدرالیسم تدرییج باشد، اول حاکمیت قانون دموکراسی و بعد کم کم فدرالیسم توسعه یابد وگرنه میشود همین معضل اقلیم کردستان یا قره باغ و... فدرالیسم دروغین پاکستانی!
شهروند
آقای بیژن جمله کامل این است " در زیر دیکتاتوری و تبعیض میتوان زندگی کرد، در زیر سایه خونبار جنگ داخلی نه! " یعنی اگر انتخاب بین این دو گانه باشد، کوبیدن بر طبل جنگ داخلی بی خردی است. هیچ گس بر این باور نیست که دیکتاتوری قابل پذیرش است ولی در هنگامی که انتخاب محدود باشد بین استبداد و جنگ داخلی گزینه نخست قابل تحمل تر است. لبنان در دهه هشتاد میلادی، افغانستان، یوگسلاوی ، سومالی و... نمونه های زنده این مساله هستند.
bijan
اینکه اول باید دموکراسی باشد بعد فدرالیسم و یا برعکس چگونه و چه کسانی حق تعیین این پروسه را دارند ؟! در هند گاندی بعد از پیروزی با جدا شدن پاکستان موافقت کرد و ایالات هند را با اختیارات وسیع محلی تشکیل داد و همین تصمیمات هوشمندانه او باعث بقای دموکراسی در هند شد که اگر غیر از این بود فاجعه بارترین حوادث در هند اتفاق می افتاد . خودمختاری ربطی به زبان و قوم ونژاد و... ندارد . برای همین نظام های دموکرات مشکلی ندارند مانند اسکاتلند که هر زمان خواستند رفراندم میکنند تا از بریتانیا جدا شوند . مشکل نظام های سلطه گرند مانند جمهوری اسلامی که یک سیتم آپارتاید بر ان حاکم است و رانت و امتیاز ویژه برای خودی ها قائل است چه بسا آنهایی که همین قانون اساسی پر تناقض را قبول دارند در امان نیستند و سرکوب میشوند . انتخاب دیکتاتوری یا جنگ خونین فریبی برای ترساندن مردم است تا از مطالبات خود دست بردارند . این ابزاری است که حکومت های اقتدار گرا برای فریب مردم به کار می گیرند.
چریک فدایی ایران
کاربر هوشنگ، در ایران تنها یک ملت داریم و آن ملت ایران است. مزخرفاتی مانند ملیتهای ایرانی بوی متعفن تجزیه طلبی میدهد. بگویید تجزیه طلبید تا تکلیف با شما مشخص باشه و بیخودی قیافه دایه عزیزتر از مادر به خود نگیرید که نگران فرهنگ و ... اقوام ایرانی هستید.
هوشنگ
بیژن جان، باشما هم عقیده ام اما امان ازدست این حزب طرازنوین مشاطه گراستبداد که جزمصیبت چیزی دیگرنصیب مان نکردند. نه مصدق ازنیش زهرآگین نیشان در امان ماندونه ما درآخرهای قرن بیستم ونه فرزندانمان دراوایل قرن بیست ویکم.
شهروند
آقای بیژن برای تحولات اجتماعی هیچ نسخه جهان شمولی وجود ندارد و من هم تنها بر مبنای شناختی که از شرایط دارم نظرم را بیان میکنم. من فکر میکنم مبارزه برای آزادی و مردم سالاری راه رسیدن به حل مشکلات دیگر است بدون خون ریزی و خشونت. برای من جلوگیری از خشونت ارجهیت دارد. برای من جان انسانها مقدس است نه خاک. در رابطه با پذیرش جدائی از سوی کشور های دموکراتیک من فکر میکنم شما کمی خوش بین هستید. شرایط برگزاری رفراندوم برای جدائی در بریتانیا به این سادگی نیست. در اسپامیا هنوز دولت مرکزی نپذیرفته که مرد در باسک رفراندوم بر گزار کنند. به یاد داشته باشیم که این دولت بریتانیا بود که از تجزیه هند پشتیبانی میکرد و پاکستان شرقی و غربی را بر مبنای اسلام تشکیل داد. اگر شما فکر میکنید یک دولت تازه تاسیس در منطقه میتواند سیاست صلح خواهی و دموکراسی بدون حمایت دولتهای خارجی پیش ببرد باید بگویم من به این مساله خوش بین نیستم.
آزادگی
من تعجب کردم از آقای نیکفر، سال هاست میایم، می بینم این قیبل بحث هاف دیگر از آقای نیکفر توقع دارم مسائل چون ملیت را با زبان، قومیت/انتک، تیره نزادی انسانی، کشور، حکومت، نظام/رژیم، مرز سیاسی کشورها، تاریخ، ... قاطی نکنند. یکی هم گفته نوشتار آقای نیکفر در حد زیر سواد دانشگاهی نیست و مثلا یک دیپلمه نمیفهمد! من می گویم نوشتاری را که دیپلمه نفهمد ، دانشگاهی و انیشتن و ... نخواهد فهمید. ممکن است یک متن فلسفی ترجمه نتوان کرد مثلا از انگلیسی که دایره کلماتش بیش از یک میلیون فراتر رفته به زبان ساده یک قبیله منزوی مناطق حاره ای که کل لغاتش هزارتا بیشتر نیست! چون برای درک فلسفه نیاز به هزاران لغت تخصصی است! ولی نوشتار آقای نیکفر، یک نوشته ساده است، فقط مشکلش اختلاط مفاهیم است. نوشتار با چند پرانتز بیشتر و تعزیف و یا توصیف کوتاه از اصطلاح، جمله بندی بهتر، التزام نویسنده به اقرار حقیقت موجود و نه القای تصور خودش، متن را شیوا و روان تر می کرد. مشکل امثال آقای نیکفر که البته آدم باسواد و کارکشته است، شاید مشکل اکثر اهل اندیشه و فکر است که می خواهند واقعتی را حقیقت حلوه دهند. آن هم نوشتار مختصر ولی هر چه قدر زور بزند باز متن وطلانی میوشد که پارمترهای دخیل در موضع ان قدر زیاد است که نمی شود مختصر نوشت!، از طرفی امروزه کمتر کسی حوصله خواندن متن طولانی دارد! تجزیه طلبی اقلیم کردستان توسط خاندان بارزانی و برخی افراد قوم گرایی پان کردیسم است. مشکل حکومت استبدادی در تهران، آنکارا، دمشق است و بغدادی که هنوز رگه های پرقدرت پان عربیسم است که متاسفانه شیعه گری تقویت شده! مشکل از این ها است. اما بگویم ما دارمی بهز بان فارسی دری می نویسم و میخوانیم، این زبان از دستوری منعطف برخودرا است. زبانی تحللی شده است بر خلاف اجداد باتسانی اش، پیونید است، چند غلط املایی یا تایپی نمیتواند یک فارسی دان خوب را به اشتباه به اندازد،ف کسی فارسی خوب بداند میداند فارسی را از روی جملات درک باید کرد و نه کلمات. کسی 12 کلاس تحصیل در مدراس فارسی زبان گذرانده بایست بتواند این متنی که نشتم بخواند وگرنه او واقعا فارسی دان نیست. البته فارسی زبان اصیل تهرانی یا مشهدی یا صفهانی حتی با سواد اکابر هم اینها را میفهمد اگر در حد صدا و سیما ی تحمیقی، اطلاعات بهش خورانده باشند!
آزادگی
فدرالیسم، با دموکراسی فدرال فرق دارد، فرقش هم با مثال عینی و تجربه شده می گویم (خوشبختانه تقریبا تمامی مباحثی طرح شده نمونه های تجربه شده و عینی اش موجود است)، مثال: تفاوت فدرالیسم امارت متحده عربی است با سوئیس! از این واضح تر! در ظاهر هر دو کشور اوضاع خوب است، ولی ظاهر قضیه است. من مثلا پاکستان نگفتم، که نگویند دارد از موارد منفی استفاده میکند. اتفاقا از امارات می گویم که در ظاهر اوضاع اتباعش خوب است فدرالیسم بدون دموکراسی! اما فقط این رانت نفت و اولگارشی اقلیت 15% بر آن 855 غیر اتباع بیگرند، آن وقت میفهمند اوضاع خوب یعنی چه؟ استثمارگر و کراهیا ضد انسانی با کاررگان خراجیف دیکتاتوری ها و دخالت های ضد بشری و حمایت در کارهای مداحله رگی خارجی و اتهام حمایت تروریسم از بنیادگراهیا سنی سلفی... فدرالیسم، یک شیوه درو هم نگه داشتن حکومت ها بوده که از کنار هم بودن منافعی به دست میدهد که از متفرق بودن نه! مثلا امیرنشنی های امارات متحده عربی، وسعت و جمعیت کمی داشتند، تا زمانی تحت قومیت ابرقدرت بریتانیا بودند امنیتشان تا حدی تضمین شده بود، بعد هم منافع استعماری ایجاب میکرد که اینها دور هم باشند. در منیجه فدرالیسم غیر دموکراتیک امارت متحده عربی شکل گرفت، قراز بود قطر بدان به پیوندند و حتی چه بسا بحرین. ولی انها ترجیح دادند در ظاهر مستقل باشند، ولی باز هم رفتند شورای همکاری خلیج فارس تشکیل دادند ولی چون فاقد دموکراسی هستند باز به شمکل خوردند، آنجا استبداد امیران و سلاطین تصمیم میگیرد و نه خرد جمعی مدرن دموکراتیک. این فدرال و اتحادها از سر نیاز امنیت زئوپلتیک بود، چون غول های چون سعودی و ایران و عراق بودند که می تواستند آنها به بلعنند!
آزادگی
اما سوئیس در اول هم شاید شباهت هایی با مثل امارات داشت، این فدراالیسم دموکراتیک سوئیس یهویی بوجود نیامد ، سالیان سال طول کشید، آنها هم نیاز ژئوپلتیک برای بقا بود، اول تعدادی دوک یا امرنشین بودند، کلی جنگ و درگیری، از قومی و مذهبی.... آخر گفتند همزیستی دموکراتیک بهتر است و حالا این شدند در جهان زبانزد و تمثیلی از رفاه وسعادت!، بعد توسعه دموکراسی، فدرالیسم را دمورکاسی کرد. با وجود دو جنگ جهانی سوئیسی ها عی رغم اینکه اشتراک قومی-زبانی با دول آلمان-فرانسه-ایتالیا داشتند وارد هیچ کدام از این محورهای جنگی نشدند و اعلام بی طرفی کردند. بپشاید ندانید نازی هیا قصد تصرف سوئیس داشتند چون داری اکثریت آلمانی زبان است! سوئیسی با صراحت گفتند به نظام هیتلر که اگر به کشرشان تجاوز کنی دمار از روزگار ارتشت در میارویم! من اینها سند دارم مثلا در جایی خواندم سوئیسی ها مشخصا قید کرند دست کم نیم میلیون از ارتش آلمان نازی را خواهند کشت فقط به مرزها برسند و علایم قدرتشان نشان دادند و گتند تا پیا جان تک تک ملت سوئیس خواهند جنگید!، موقعیت کوهستانی و اتحاد ملی از قومیتهای مختلف سوئیسی چنین انسجام ملی بوجود آورده بود که حتی آلمانی زبان های سوئیس که اکثریت بودند حاضر نشدند زیر یوغ نازیسم بزوند! آنها آزادگی دموکراتیک را بر بندگی قومیت گرایی و نژادپرستی و ایدئلوزیک نازیسم ترجیح دادند! حالا در کدام کشور و در نزد کدام یک گروههای اتینکی یا مذهبی وز بانی.. در خاورمیانه این حد از درک و شعور از ملیت مدرن وجود دارد؟! اما امارات در ظاهر فدارلی و متحد است، ولی یک سیستم بیمار است که به لطف رونق اقتصادی و تمایل ابرقدرتها سرپا است، اقلیت تابعیت عربی 15% بر 85% غیر اتباع هستند! یک کشور از درون پوچ! چون 85% ساکنانش فاقد ملیت اماراتی هستند، کشوری که قید عربی دارد! اینها نشانه یک ملیت نیست، یک اولیگارشی سلطانی-قومی- شبه نژادپرستانه است که عرب بودن یک کشور جزئی از هویتش میداند! این مشکل دارند دیگر کشورهایی که قیدهای مذهبی یا قومی یا ایدئولوژیک به اسم کشورشان بند کردند!... چرا همیشه این قیدها همچو چاشنی انفجار فروپاشی عمل خواهد کرد. آقای نیکفر این طوری با مردم سخن بگو، تا کسانی واقعا خواب هستند بیدار شوند، چون آنهایی که خودشان به خواب زدند با مثنوی هفتاد من کاغذ منطق و استدلال بیدار نخواهند شد.
bijan
همه صاحب نظران سیاسی (به جز فاشیست ها وناسیونالیست های رومانتیک )بر این باورند که اصل همه پرسی حق مردم است برای تعیین سرنوشت خودشان . این استعمار گران بریتانیا و فرانسه بودند که بعد از جنگ جهانی اول کشور های منطقه را به صورتی تقسیم بندی کردند که همواره آتش اختلاف با وجود ناهمگونی های قومی و دینی شعله ور باشد تا از آن بهره ببرند . همین کار باعث شد که این کشورها همواره زیر سلطه دیکتاتور ی بوده و هیچ زمان مردم دموکراسی را تجربه نکنند . چرا باید مردم منطقه به این تقسیم بندی استعمارساخته پای بند باشند ؟! کردها ی منطقه که بخش عظیمی را تشکیل میدهند در چند کشور پراکنده شده و همواره توسط حکومت ها ی مرکزی دست نشانده استعمار سرکوب شده اند که هنوز هم ادامه دارد . اینکه اول باید دموکراسی باشد بعد همه پرسی خیلی خوب است ولی این اتفاق نمی افتد نمونه اش کشور ترکیه که از همه کشورهای منطقه برای دموکراسی آماده تر بود ! برعکس نظر بعضی اگر تقسیم بندی جدید ی بر پایه واقعیت های جغرافیایی و قومی و دینی انجام گیر د شرایط دموکراسی و همزیستی مسالمت آمیز بهتر شده و صلح و آرامش پایدار در منطقه بر قرا رمیشود .
توجه
خیلی هجیب اسم، مردمان فارسی زبان سه کشور ایران، افغنستان و تاجکیستان و حواشی که چند هزار سال زبانشان فارسی/پارسی می نامیدند و آثار مشترک الفهم 1200 ساله دارند حالا شده اند فارسی و دری و تاجیکی و شدند سه ملت! حتی به درون فارسی زبان ایران رحم نکردند فارسی زبان سیستانی وبخیتاری.... هم شدند زبان و قوم و ملت جدا! ولی کرمانج و سورانی و فیلی شدند یک زبان و یک قوم و یک ملت! اینجاست که میگوییم ملیت مدرن نتیجه پیچیدگی تارخی است. این منافع درونی و خارجی و میزان ضعف نیوری مرکز و . اینکه آیا مردمان تحت یک نظام دموکراسی بهر مند هستند یادیکتاتوری. ملتی چند زبانه مثل سوئیس چنین یکپارچه میوشند و ملتی مثل ایران با آن همه تاریخ و اشتراک فرهنگی و زبانی ... چند پاره! همین است ، استبداد مذهبی و اقدامات چهل ساله ضد ایارنیت و ظلم و فساد اخر سر ملیت ایرانی فرومیپاشد. هر کسی میخواهد از این کلبد نمیه جان تکه با ارزش تری بکند و بردارند و بروند! نا امیدی و تنبلی است. وقتی منفعت طلبی فردی یمشود، ایارن تبدیل به لاشه میشود، کسی دلش برای نیم سوزدف هر که به فکر خویش است تا منفعتی بکند. به درک که ایارن صد تکه بوشد و ویران و خونبار1 به درک! مهم منفعتی است که گیر ما میاید! منم وقتی ببینم هیچ کس بفکرم نیست، غم امثالهم درد مشترک نیست میروم دنبال منفت خودم.
شهروند
آقای بیژن من هم با گفته شما موافقم که همه پرسی حق مردم است، ولی همواره بین تئوری و واقعیت دره عمیقی وجود دارد که مانع از سیر حوادث آن چنان که ما تصور میکنیم میشود. همه پرسی در چه شرایطی؟ مردم ایران در سال 58 با اکثریتی قاطع در یک همه پرسی به جکهوری اسلامی گفتند آری، ایا آن همه پرسی در آن شرایط دموکراتیک بود؟ ما باید بین رای گیری و دموکراسی تمایز قائل شویم، در یک سیستم دموکراتیک اکثریت حق تصمیم گیری دارد ولی هم زمان موظف است بر مبنای یک قانون اساسی به حقوق اقلیت احترام بگذارد. در یک سیستم دموکراتیک نمیتوان از از مردم پرسید که حجاب اجبارب باشد یا نه، چون آزادی فردی را نقض میکند. فرهنگ دموکراسی در غرب فراز و نشیب های فراوانی داشته است تا به اینجا رسیده است، مسیری که ما اصلا تجربه نکرده ایم و نمونه آن ترکیه که اردوغان با تکیه با آرای مردم اسنبداد را نهادینه میکند. شرایط جهان تغیییر کرده است و امروز نیروهای استعماری منافع خود را در تجزیه کشور ها و ایجاد پایگاه های کوچک میبینند. آنها حق تعیین سرنوشت را تنها زمانی که به نفعشان باشد میپذیرند. کوزوو به رسمیت شناخته میشود ولی در برابر خواست مردم باسک سکوت پیشه میکنند. به این مجموعه جزایر فارور و گرینلند را نیز اضافه کنید که کسی صدای آنها را نمیشنود.
بهرنگ
من خیلی مایلم اگر بتوانم ـ این جا ـ آن پیام مندرج در نوشتۀ عالیجناب نیکفر را با الهام از آموزه های این عزیز ـ که بی تردید حرف دل و دین بسیار کسان نیز است ـ بازنویسی کنم. ما نیاز داریم که خودمان را و مسائل خودمان را از نو تعریف کنیم. ما نیاز داریم که هوش و حواسمان را جمع کنیم و اهداف سیاسی مان را از نو بنویسیم. ما نیاز داریم که دید و درک مان را تازه کنیم. ما باید با دید امروزمان و نه دیروزمان به فردامان بیندیشیم. ما باید تاریکی دیوار جمهوری اسلامی ایران را از سقف اندیشه ها مان برداریم. دور بیاندازیم. خیلی دور. ما باید تمامی زمینه هایی را که ما را به یک چنین جاهای دهشتناک و باور نکردنی می رسانند و زندگی مان را تباه می کنند از بین ببریم. بسوزانیم. نابود کنیم. ما باید به یک فردا بیندیشیم. آن را به رؤیامان تبدیل کنیم. ما باید همه راه ها و بی راهه هایی را که می توانند رویامان را به کابوس مان بدل کنند شناسایی کنیم و از گام نهادن در آن ها خودداری کنیم. ما باید برای تحقق رؤیامان بجنگیم. ما باید با هم بجنگیم. اهداف مبارزاتی ما یکی است. اهداف مبارزاتی ما دست نیافتنی نیستند. بیایید برای رهایی خودمان و برای رهایی انسان بجنگیم. بیایید دامنه مبارزاتی مان را گسترش دهیم. بیایید پیش داوری هامان را کنار نهیم. بیایید ترس ها و واهمه های بی نام و نشانمان را فرو بریزیم. بیایید دیوار بی اعتماد بودن و بی اعتماد زیستن مان را فرو بریزیم. بیایید دست کم به اندازه جغرافیای کنونی مان در ایران بیندیشیم. بیایید بجنگیم تا رئیس جمهوری دولت فردامان یک زن کرد یا بلوچ یا عرب باشد. بیایید به یک فردای ارزشمند بیندیشیم. فردایی که ارزش جنگیدن برای در رسیدن به آن را دارد. بیایید بجنگیم تا دختران بلوچ و کرد و عربمان وزاری دولت فردامان باشند. و چرا نه؟ و چرا نه؟بیایید با هم و آنگاه با همۀ آن موانعی که ما را از در رسیدن به رؤیامان باز می دارند ـ در سرتا سر ایران ـ بجنگیم. ما از این راه به فردایی می رسیم که شکوهمند است. فردایی که می ارزد برای تحقق آن با هم بکوشیم. بیایید بر علیه سیاهی و تباهی بجنگیم. با سپاس بهرنگ
bijan
بعضی ها از فراهم بودن شرایط برای تحقق دموکراسی و یا همه پرسی سخن میگویند ولی توجه ندارند که این شرایط را هم اراده مردم است که باید تعیین کند که همان مراجعه به آرای عموم است برای همه امور . مگر دموکراسی آتن باستان از کدام شرایط عینی بر خوردار بود که توانست 2500 سال پیش تحقق یابد؟! در آن شهر تقریبا همه مسولان و حتی قضات و فرمانده های نظامی هم با رای مردم انتخاب میشدند ! مگر آگاهی مردم آتن در چه حدی بود ه؟! در اروپا و آمریکا بنیان های دموکراسی برهمان اساس و در دوران مدرنیته و به تدریج تکامل یافت . مثلا به رسمیت شناختن حق انتخاب برای زنان در صد سال اخیر تحقق یافته است . این ها واقعیت های تاریخی است نه بافته های ذهنی و خیالات ! در ایران از گذشته دور مقام شاه فر ایزدی و قبله عالم و ..... محسوب می شد و مردم رعایا ! برای همین کیش شخصیت و زمامداری آسمانی به یک فرهنگ و باور تاریخی در نا خود آگاه مردم جا خوش کرده که به سختی میتوانند از ان خلاص شوند و به دنبال ناجی خیالی اند تا آنها را از این فلاکت نجات دهد ! . مردم در انتخابات کردن البته که اشتباه هم میکنند ولی باید تجربه کرده آموزش به بیند تا بهتر عمل کنند . در حالت موکراسی است که مردم با اشتیاق به قانون پای بندی نشان میدهند چون نقش خودشان را در آن تعیین کننده می دانند . در آمریکا از کلانتر محل گرفته تا سناتور و فرماندار با انتخاب مردم تعیین میشود و حکومت مرکزی فدرال هیچ دخالتی ندارد .واین مدل ضامن پایداری یک کشور است .
شهروند
آقاب بیژن اگر منظورتان از بعضی ها من هستم باید بگویم من به دنبال باز کردن یک گفتمان هستم ولی حس میکنم شما پایتان را در یک کفش کرده اید که مرغ یک پا دارد. به نظر میرسد که مطمئن هستید حقیت تنها در انحصار شماست. موفق یاشید.
نادر
گویا جناب نیکفر هم از آن دسته اند که «حکم» می کنند. مانند یک بولدوزر جلو می روند و حکمهای خود را ارائه می دهند. ایشان و مانند ایشان، در صف سینمایی ایستاده اند که هیچ فیلمی در آن نمایش داده نمی شود. من جناب نیکفر را نمی شناسم؛ اما حتم دارم یکی از اقلیت های قومی هستند(- البته در ایران هیچ قومی اکثریت نیست و همه اقلیت اند). چندین بار از کرد سخن گفته اند و بد نیست یک روز کسی بگوید این اقوامی که در بخشی از آسیا کرد خوانده می شوند چه وجوه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ حتی ملک محمود برزنجی هم که خودش را «ملک کردستان» می خواند؛ وقتی به «کرد» های غیر سورانی نامه می نوشت به فارسی بود. یک موزاییکی به نام ایران وجود دارد که صلاح همۀ اقوام درون آن و همسایه اش در این است که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی حاکم باشد و به سختی از پیشنهاد فدرالی شدن روشنفکران عزیز بپرهیزد. تصور کنید وقتی ایران فدرال شد، من رشتی حق خواهم داشت به آذربایجانی مقیم رشت بگویم برگرد به آذربایجان. اگر هم من نگویم، افکار عمومی به طرف این طور چیزها کشیده خواهد شد. آن وقت، میلیونها آذربایجانی باید بروند به آذربایجان و ایالت فدرالی که از ثروت طبیعی بشدت محروم است، محشری برپا کنند.
bijan
جناب نادر فدرالی شدن لزوما قومی کردن مناطق نیست . نمونه اش آلمان فدرال و آمریکا . هرچند که اکثریت قومی تعیین کننده است . هدف از فدرال شدن مرکز زدایی است و افزایش اختیارات و تصمیمات محلی . تمرکز قدرت بسیار بالا در دولت مرکزی و نظام بوروکراتیک اختاپوسی و رانت محور تا کنون از موانع اصلی توسعه و پیشرفت کشور بوده است .در تقسیمات کوچگتر مردم دقیق تر انتخاب میکنند. در کشوری که فاقد احزاب و جامعه مدنی هست مردم شهرهای بزرگ هیچ شناختی روی نامزدها ندارند انتخاب 30 نماینده برای شهر تهران کار بسیار دشواری است .
نادر
آقای بیژن خان هر کشور و ملتی پیشینه ای و وضع جغرافیایی و اجتماعی دارد که بسیار باهم متفاوتند. آلمان و آمریکا را در همۀ موارد و از جمله فدرالیسم با ایران مقایسه نکنید. زیرا - آمریکا همان طورکه بریتانیایی ها بنا گداردند یک کشور انگیسی زبان است و حتی جاهایی مثل لوئیزیان را که فرانسه زبان بودند انگیسی زبان کردند. تازه بودن این کشورو مهاجر پذیر بودنش را حتما در مد نظر قرار بدهید. - آلمان از پرنس نشینان متعددی تشکیل شد و در ضمن، چنانکه مسبوقید، تشکیل بسیاری از آنها مثل نمونه های دیگر در اروپا، در اثر وراثت بوده است. از طرف دیگر همۀ مردم آلمان هم یک زبان دارند. - از همه مهمتر این که همسایگان آمریکا و آلمان کشورهای چون ترکیه، جمهوری باکو، عربستان و امارات و ترکمنستان و آن مناطق مناقشه برانگیز «کرد» نیست. وقتی میشنوید پرچم جمهوری باکو و جمهوری آنکارا را در مسابقات تراکتور سازی با دیگر باشگاهها بالا می برند، فکر نمی کنید آن همسایه ها مثل همسایه ها ی آلمان و آمریکا نیستند؟!
شهروند
آقای نادر من پیشنهاد میکنم که دوباره متن را بخوانید، متن کامل را نه عنوان آن را. چه حکمی داده شده است؟ اتفاقا دعوت به خرد ورزی و اندیشیدن شده است. در ضمن من هم کنجکاو شدم که ببینم نیکفر از کدام منطقه آمده که در این رابطه هیچ اطلاعاتی در اینتر نت پیدا نکردم ولی یکی از دوستانم که ساکن آلمان است گفت مطمئن است که نیکفر کرد نیست .
گودرزی
این نوشتار با نیت خیرخواهانه پر از مغلطه ها و اشتباهات تاریخی و تحلیل است. تصور ایشان از مفهوم دولت-ملت و مدرنیت آن، تصوری خلق الساعه و یک شنبه است.
شهروند
آقای گودرزی بیان کلی که دلالت نیست، فرض است. لطفا بنویسید و دلیل بیاورید اگر نه هر کسی میتواند فتوا صادر کند.
فرشاد
برایم قابل درک نیست که بعضی از دوستان از هویت قومی و زبانی آقای نیکفر میپرسند،در اینجا اصولا اهمیتی ندارند نگارنده حتی ایرانی هست یا نه،بی شک اما با توجه به درک سطحی و دور متن از گفتمان نیروهای فدرالی خواه ایشان آشنایی عمیقی با مطالعات متنوع و نسل جدید فعالان در این حوزه را ندارند،باری به باور علیرغم جنبه های منفی فدرالیسم در ایران بهترین شکل ممکن و مطلوب حداکثری برای حرکت در مسیر تحقق دموکراسی است،خصوصا بدین دلیل که تنوع و تفاوت منتالیتی جدی در میان مردمان و جوامع ساکن در ایران حاکم است،حتا در میان فارس زبانان روحیات یزدیها و اصفهانیها با شیرازیها و جنوبیها تفاوتی جدی دارد چه رسد به گیلانی ها.در خاورمیانه متاسفانه بستر فرهنگی مستعد, انکار و به حاشیه راندن اقلیت توسط اکثریت است.در این حالت یک سیستم انتخاباتی ظاهراً دموکراتیک بسادگی به دیکتاتوری اکثریت در پارلمان تبدیل میشود،نمونه دم دستی ترکیه همسایه است.فدرالیزم مکانیزیمیست که شانس تحقق دموکراسی و حفظ حقوق اقلیتهای قومی که نه تنها زبان بلکه روحیات متفاوتی نیز دارند همچنین شانس گذار به فرهنگی دموکراتیک را افزایش میدهد،تقلیل تفاوت منتالیتی و روحیات قومی به تفاوت زبانی و نادیده گرفتن کارا بودن نظام فدرال به عنوان بهترین فرم ممکن برای تحقق محتوا﴿حقوق بشر,توسعه و صلح﴾ در کنار بی توجهی به تهدید و مشکل اساسی که ناسیونالیسم فعلی مستقر است ۲ ایراد عمده در متن است که برای من برجسته تر از چندین گزاره و حکم دیگریست که مورد انتقاد من هستند. تلاش و تاکید نگارنده برای آغاز دیالوگ جدی و پایبندی کلی متن به اصول و ارزشهای دموکراتیک برای من اما موضوعیست, مهمتر از گزارهای که با انها همدلی جدی دارم.امیدوارم که شاهد دیالوگ و دیبیتی جدی و طولانی مدت با مشارکت دیگر اندیشه ورزان دموکراسی خواه باشیم
رادکان
چون بحث دموکراسی و فدرالیسم پیش امد، باری کشور کثرالقوم و کقیراللسان و کثیر العقیده، که البته تجربه تارخی چند هزاره تمدنی و عنصر فرهنگی مشترک اکثریت قاطع مردمش دارندف کاملا آماده ایجاد یک ملت-کشور مدرن است: 1- فدرالیسم حتما باید با دموکراسی همراه بادش، اساس دموکراسی مقدم بر فدارلیسم است، از دموکراسی براحتی میتوان به فدرالیسم رسید ولی زا فدرالیسم نه، فدرالیسم همان طو رذکر شد که دیکتاتوری میتوانند باشند و اسمشان فدرال باشد نمونه اش شوروی. 2- آنها میگویند دموکراسی در کشورهای متنوع اتنیک مثل ترکیه منجر به دیکتاتوری بینادگرای اسلام خاص اردوغانی شده، یا اصلا مفهوم دموکراسی متوجه نشده یا خودشان به /ان راه می زنند باری قبول دمکراس یدفارل یعنی میخواهن زمینه تجزیه فراهم کنند! اساس در یک دموکراسی واقعی محال ممکن است به دیکتاتوری اکثریت ختم شود، چون از ارکان دموکراسی حفظ حققو بدهی و اولیه اقلیتها است. دموکراسی در زمانی که نازیها به حدود حدود یک سوم رای قدرت رگفتن، اسا دموکارسی واقعی نبود. در آلمان ان زمان یا ترکیه امروز، معنی دموکراسی وازگونه تعریف کردند و آن را تنها به انتخابات و رای اکثریت محدود کردند، انتخبات و رایاکثریت برای رسیدن اسان به خرد جمعی است برا یتصم گیری مهم در چارچوب قانون اسای که حداقل هایی برای حفط حققو اقلیت ها در نظر رگفته، تحت هیچ شاریطی اکثریت حق نقض آن حققو ندادر مانند آزادی بیان و رسانه، آزادی عقیده، ممنوعیت شکنجه و تفتیش عقاید، آزادی ازدواج و اقامت در ره نقطه کشور ب ریا افارد تبعه کشور،...
رادکان
با توجه کامنت قبلی پیشنها دمن برای ایران این است، مدلی ما بین سوئیس و آلمان بهترین حالت است. یعین به خصویات مناطق اتنیکی توجه شود، ولی به مقعیت جغرافیایی. هم به دموکراسی و هم فدرلیسم باشد، ولی خطر تجزیه و برتری جویی ناسیونالیزم قومی چه در سطح کشوری و چه در سطح اتسانی نشود. راه حل فوق، مبنا قرارد دادن شهرستان همانند کانتون سوئیسی است. هر شهرستان حکم یک کانتون داشه باشد. همین شورای شهر را گسترش بدهند و تبدیل به شورای شهرستان بکنند، یعنی تعداد نمایمدگان افزایش بدهند و علاوه بر شهردار، بتواند بخشدارها و فرماندار شهرستان را انتخاب کند. برای متروپل تهران-ری-مشرانات یک شورای 50 نفره در نظر بگیرند بریا شهرهای بالای یک ملیون نفر، 40 نفر و برای شهرهای بین 100 هزار تا یک ملیون نفر 30 نفر، و شهرهای زیر صد هزار نفر 20 نفر نماینده در نظر بگیرند. تصمیات شرای با اکثریت حداقل دوسوم بهتر است باشد، بویژه قضیای مهم چون بودجه، اسکان مردم، ... اختیارات استانداری ها تفویض شود به شهرستان ها، استانداری تنها مسئول هماهنگی باشد، میتوان شورای استان را هم از هر شهرستان یک نماینده انتخاب شود/استاندار هم میتاند از سوی رئیس جمهور به شواری منتخب استان معرفی شود و پس تایید شورای استانی استاندار شود. در سطح استان، شورای متخب استانی تنها وظفه هماهنگی این شهرستان ها دارد و تصممیات با رای جمعی باید باشد و نه اکثریت، در نتیجه هیچ گونه دیکتاتوری اکثریت بوجود نخواهد آمد. این دموکراسی فدارل مناسب ایران است. البته همان طور که معادل دموکراسی را مردم سالاری معادل گرفتند می توان برای فدارلیسم هم یک معادل فارسی-ایرانی در نظر بگیرند تا سوء تفاهم نشود با دیگر تعابیر از فدرالیسم که برحی فکر نکنند هدف تجزیه طلبی است چون دلیل اصلی مخالفت خطر تجزیه طلبی و قومیت گرایی و اختلاف و تفرقه مذهبی است یا مثل داستان استان خراسان تعبیر ملوک الطوائفی بکار می برند یا خانخانی، قطعا منظور از فدرالیسم اینها نیست، اصطلاح عدم تمرکز برخی بکار می برند، برخی خودگردانی، برخی خودمدیریتی،... شاید اصطلاح خودگردانی بهتر از بقیه باشد. باز هم تاکید میکنم باید اصول مترقی دموکراسی یعنی حققو اقلیتها رعایت شود، از جمله آزادی بیان و آزادی و عقیده و اقامت در هر نقطه کشور، به طوری هیچگونه تبعیضی میان اقلیت و اکثریت در خودگرانی نباشد.
نادر
آقای رادکان ودیگران برای بنده خیلی موجب تحیر است که برخی به خود اجازه می دهند در هر موردی اظهار نظر کنند و حکم بدهند. مثلا آقای رادکان تصور کرده است که کانتونهای سوییس با ایالتهای آلمان بر حسب اتنی(قومیت) درست شده است. بد نیست به جای حرف زدن ووقت دیگران را گرفتن ، کمی هم مطالعه کنیم. بخصوص حالا که اینترنت هم هست و زحمت خرید کتاب یا رفتن به کتابخانه نیست. در بارۀ آلمان وبیسمارک و پرنس نشینهای آن، آنقدر مطلب روشن است که مضحک خواهد بود شرحی بدهم. اکتفا میکنم به سوییس: تشکیل کانتونهای آلمانی و تاحدی فرانسوی سوییس دو زمینه دارد که عبارت اند از ندادن باج ومالیات به اتریشیها و دیگری مذهب. یعنی کانتون فرایبورگ که نصفش آلمانی ونصفش فرانسوی زبان است به سبب کاتولیک بودن جزو کانتونهای آلمانی یا فرانسوی نشد. چند تا کانتون دیگر هم وضع متفاوتی دارند. مثلا کانتون نوشاتل منطقه ای بود که به امپراتور آلمان ارث رسید و چون خواست مستقل شود شد یک کانتون جزو سوییس والبته زبانش فرانسه است. این کانتون از لحاظ آتنیکی و زبانی مثل همسایه های خودش است. در ضمن، روشنفکران و شبه روشنفکرانی را که خواب نما شده ایران فدرال را آرزو می کنند توجه می دهم بهتر است به یک ملت تاریخی دیگر یعنی فرانسه توجه بفرمایند که بیشتر با ما شباهت داردو کشوری متمرکز است. د رآن جا - فقط از لحاظ زبانهای چند میلیونی : فرانسه، آلمانی، کرول، عربی، بروتن، باسک، کرسی هست.
رامین
بهترین راه می تواند رسیدن به توافق برای استقرار نوع خاصی از دموکراسی باشد: یعنی استقرار "دموکراسی توافقی".
قوامی
نوشتار آقای دکتر نیکفر بسیار عالی است. تا حالا هر چه نوشته شده جدال هویت طلبان قومی با مخالفانی بوده که حس ناسیونالیستی آنها به جدال ختم شده. اما مسئله آقای نیکفر، انسان است! تا انسان، درد و رنج کمتری بکشد و همبستگی جامعه فرونپاشد و دوری از جنگ و برقراری دموکراسی مسئله ایشان است. خود نیکفر، "دوراندیشی" کرده و نوشتار بالا را فراهم آورده است. نوشته است: " معیار، صلح و اجتناب از جنگ است. جنگ خود به خود، بدون اینکه بخواهیم، اتفاق میافتد؛ اما صلح خود به خود برقرار نمیشود؛ آن را باید خواست، به شکلی فعال و مشخص و محوری". .... بسیار عالیست. یک فیلسوف کلاسیک تمام عیار هستند ایشان. تشکر
اومود
من در کشوری متولد شدهام که مردمانش به زبانهای مختلف صحبت میکنند و یک زبان، که زبان مادری من نیست، به هر دلیل، چیرگی دارد. از نوشته آقای نیکفر،خوب اگر قرار باشد ما چگونگی این چیرگی را زیر سوال نبریم و به همین راختی از آن رد شویم،با این منطق ما باید از چیرگی یک نظام استبدادی هم به همین راحتی بگذریم.واقع از شما عجیب است که پروسه چیرگی زبان فارسی که همراه با کشتار و شکنجه ،توهین، تمسخر و دهها عمل دیگر غیر انسانی بوده است را اینگونه ساده نویسی کرده و ساده انگارانه از کنارش رد شوید.
مرتضی
در زیر دیکتاتوری و تبعیض میتوان زندگی کرد؟؟؟؟ من نمی تونم اگر شما می تونین ... والسلام
فرید
وقتی دانش کافی ندارید بهتر است سکوت کنید. هیچ کسی از سکوت نمُرده.