شبحِ کردها بر فراز چپ جهانی: آموختن از کوبانی
گفتوگوی ایمان گنجی با مایکل هارت
پرسش اول. در الگوی جدید مناسبات قدرت جهانی که آنتونیو نگری و شما تحت نام «امپراتوری» به آن اشاره کردید، شرکتهای چندملیتی و نهادهای بینالمللی کاپیتالیسم جهانیشده، همزمان با سقوط قدرت امپریالیستی آمریکا، بازیگران پراهمیت نظم جدید دانسته میشوند. دولتـملت (و مدلهای حاکمیت آن) اگرچه هنوز بهعنوان فرم «طبیعی» سازماندهی و یکی از مهمترین نهادهای کاپیتالیسم جهانی در مناسبات قدرت پسامدرن است، اما بر اساس مدل شما رو به زوال میرود.
با در نظر گرفتن همهی اینها، چگونه میتوانیم پدیدهی «دولت اسلامی» را درنظر بگیریم؟ آیا صرفاً با یک «سازمان تروریستی» طرفیم یا شاهد فرآیند ساختن «دولتـملت» همراه با تمام دهشتهای متناظر با آن (ناشی از یکپارچهسازی و همسانسازی اجباری، پاکسازی اجتماعی و سیاست هویتمحور) هستیم؟
مایکل هارت. وقتی تونی و من در کتاب «امپراتوری» استدلال کردیم که دولتـملت و مدلهای حاکمیت آن رو به زوال هستند، ابداً منظورمان این نبود که نیروهای سرکوب در حال محوشدن هستند. ما میگفتیم در این دوران جدید با دشمنانی متفاوت (و چهبسا به همان اندازه خشن و تخریبگر) رویارو خواهیم بود. یکی از دغدغههای اصلی ما در آن زمان این بود که تشخیص دهیم چهطور امپریالیسم ایالات متحده (که برای دهههای متمادی نیرویی چنان تخریبگر در جهان بودهاست) رو به زوال بود؛ آن هم نه چون آمریکا ناگهان به نیرویی برای خیر بدل شدهاست. برعکس، ایالات متحده دیگر قادر نبود همچون سابق روند رویدادهای جهانی را بر دیگران تحمیل کند. پس ما استدلال کردیم که نه ایالات متحده میتواند در سالهای پیش رو همچون یک قدرت امپریالیستی واقعی دست به عمل بزند و نه هیچ دولتـملت دیگری. و باز این ادعا به آن معنا نیست که ایالات متحده نمیتواند در سرتاسر جهان دست به غارت و ویرانی و تخریب وحشتناک بزند؛ بلکه یعنی دیگر نمیتواند اشکال فرمانروایی پایدار و باثبات بیافریند. به باور من، شکستهای جنگهای آمریکا در افغانستان و عراق تاییدی بر این نکته بودند.
ولی این پرسش کماکان باقی میماند که فرمهای اصلی سلطه در عصری که فرامیرسد چیستند؟ از یک سو، فرمهای سلطهی نوظهور نهادهای فراملی و اشکال قدرتی هستند که دولتـملتها را شامل میشوند اما از سوی آنها کنترل نمیشوند و منافع سرمایهی جهانی هدایتگر آنها است. میتوان برای مثال تجربهی اخیر یونان را برای بررسی ماهیت این مسأله تحلیل کرد. از سوی دیگر، فرمهایی از سلطه وجود دارند که زیرمجموعهی فرمهای ملی هستند اما فرم حاکمیت ملی را به خود نمیگیرند.
حالا با گفتن این حرفها سرانجام میتوانم به پرسش تو پاسخ بگویم. دولت اسلامی برخی از دهشتناکترین فعالیتهای حاکمیت ملی را که در قرن بیستم توسعه پیدا کردند، با چالاکی و قابلیت تحرکِ یک جنبش چریکی مخلوط کردهاست. همانطور که گفتید، بربریت اعمال هویتی در دولت اسلامی ــ که به غایتِ خشنبودنشان رسیدهاند ــ از جمله پاکسازی اجتماعی، یکپارچهسازی اجباری و مطالبهی وحشیانهی فرمانبرداری همراستا با بدترین عنصرهای موجود در سیاستِ مبتنی بر دولتـملت هستند؛ درست همانطور که سلسلهمراتب اکید در دولت اسلامی نیز این سویهی دولتی را دارد. اما نمیتوان با وسایل حمله به یک دولتـملت به ساختارهای سازمانی و نظامی متحرک و سیال حمله کرد. دولت اسلامی از این منظر (و منظرهای دیگر)، نوع جدیدی از دشمن است که باید برای مقابله با آن سلاحها و استراتژیهای جدیدی بسط دهیم.
پرسش دوم. اگرچه تمام مرزهای ملی بهیک معنا «مصنوعی» هستند، اما مصنوعیبودن مرزهایی در خاورمیانه همچون عراق و سوریه که پس از قرارداد سایکسـپیکو برقرار شدند، بهشکل وحشتناکی بیمعنا است. دو قدرت استعماری فرانسه و بریتانیا بر اساس این قرارداد ولایتهای عربنشین امپراتوری عثمانی ــ عراق، سوریه، اردن، لبنان، و فلسطین امروزی ــ را بین خودشان تقسیم کردند. بهترین بیان برای این بیمعنایی را میتوان در جملهی سایکس در خیابان داونینگاستریت لندن در پایان سال 1915 دید: «خوش دارم خطی [برای مشخصکردن مرز] بکشم از "عین" عکا تا "کاف" کرکوک.» رهبر دولت اسلامی در اولین و آخرین سخنرانی عمومی خود در مسجد جامعه موصل پایانیافتن قرارداد سایکسپیکو را پیروزی بزرگ گروهش خواند؛ چیزی که شاید طنین واکنشی هیستریک به (پسا)استعمارگرایی باشد. آیا میتوانیم نوعی رابطهی دیالکتیکی اربابـبرده را در این پدیده تشخیص دهیم که به نوعی مارپیچ «واکنشهای سلبی» منجر شدهاست؟
مایکل هارت. بله، به نظر من با یک دیالکتیک از واکنشهای سلبی طرفیم. از یک سو، این موضوع باید ما را به تصدیق دوبارهی این واقعیت رهنمون کند که دشمنِ دشمنِ ما همواره دوستمان نیست. از سوی دیگر، و مهمتر از آن، این موضوع به کاستیهای فرمهای دیالکتیکی کنش سیاسی اشاره میکند؛ همان فرمهایی که در بازی تضادها به دام افتادهاند.
خطر تاحدی در اینجا نهفته است که دو سوی تضاد به تصویر آینهای یکدیگر بدل شوند. و از آن هم عمیق، تمرکز بر تضاد میتواند بر آنچه که هدف اصلی مبارزه است، یعنی توسعهی خودآیینی خودمان سایه بیفکند. و بدینترتیب، به آن مارپیچ واکنشهای سلبی وارد میشویم که تو اشاره کردی. ما نه تنها باید راهی برای مبارزه در دو جبهه ابداع کنیم و از این بازی واکنشهای سلبی بگریزیم، بلکه همچنین به شیوهای دست یابیم که بر اساس آن بتوانیم خودآیینی دموکراتیک، همان سوبژکتیویتهی تکین اجتماع در حال مبارزه را توسعه دهیم. من این نکته را به زبان مفهومی چنین خلاصه میکنم: علیه تضادِ آینهای و له مقاومت و تکینگی.
پرسش سوم. اکنون با در نظر گرفتن سایکسپیکو و مرزهای ملی پس از آن میخواهیم به سراغ «کالیبان» سیاسیشدهی این منطقه از جهان برویم: کردها. امروز این هیولای چندرگهی صدساله بار دیگر از خلال فرم کانتونها با بدن جمعی جدیدی که دیگرگون، چندقومیتی و چندزبانی است، خود را آشکار ساختهاست؛ بدنی جمعی که فعالانه از فرم مدرن و «طبیعی» دولتـملت سرباز میزند.
نگری و شما در انبوهخلق مینویسید: «ما به غولها و هیولاهای جدید نیاز داریم تا طبیعت و تاریخ، کار و سیاست، هنر و ابداع را کنار یکدیگر بگذارند و قدرت جدیدی را اثبات کنند که درون انبوهخلق زاده میشود.» و در مدینه [ثروتمشترک] توضیح میدهید که کالیبان «تنها تا جایی هیولایی است که میلاش به آزادی از قیدوبندهای رابطهی استعماری زیستقدرت جدا شده باشند و زنجیرهای دیالکتیک را در هم بشکند.» آیا این قدرت رهاییبخش هیولایی را در کردهای روژآوا میبینید؟ و نیز میدانیم که دولت اسلامی همواره در مقام یک هیولای وحشی باستانی توصیف میشود. اما آیا داعش واقعاً پدیدهای است باستانی یا برعکس، پسامدرن؟ آیا هیولایی است که تلاش میکند تا با بوروکراسی و تقسیم قدرت و سلسلهمراتب اکید به اندازهی کی دولتـملت «طبیعی» باشد؟
مایکل هارت. به نظر من هیولا فیگور کارامدی برای تشخیص نوبودن هر دوی این موارد است، اما قطعاً به شیوههای کاملاً تفاوت. همانطور که میگویید، هیولاوشی جنبش کردی تا حدی از آنجا میآید که این جنبش دیالکتیک حاکمیت را به گسست میکشاند، یعنی در جستجوی جایگزینکردن دولتـملت جدیدی به جای دولتـملت دیگر نیست، بلکه در عوض مبارزه برای آزادی را در فرمی جدید و رادیکال مطرح میکند.
و اما دربارهی دولت اسلامی. اگرچه دولت اسلامی قطعاً به برخی از کهنهترین مجازهای ایدئولوژیک [همچون هیولای باستانی یا بربریت منسوخ پیشامدرن] راه میدهد، اما در بهترین حالت باید آن را در بستر ساختارهای قدرت جهانی معاصر و در واکنش به آن فهمید. در «امپراتوری» استدلال کردهبودیم که فرمهای سیاسی بنیادگرایی دینی امروز ــ که شامل همهی انواع آن از مسیحیت و اسلام گرفته تا هندو میشود ــ را باید پسامدرن دانست و نه پیشامدرن. اگر ما آنها را صرفاً تکرار جنگهای دینی کهن یا جنگهای صلیبی بدانیم، چشممان را رو به ابداعهای واقعی (و خطرناک) آنها، و نیز رو به شیوههای مشارکت تمام و کمال آنها در دینامیک جهانی قدرت در عصر خودمان بستهایم.
پرسش چهارم. در سالهای اخیر، چپها در کشورهای «شمال جهان» سکوتی آزاردهنده دربارهی موقعیت کردها داشته اند. پیش از مخابرهی تصاویر جنگ کوبانی بین کردها و داعش، کسی حتی دربارهی این پدیده و فرمهای نوین سازماندهی کردها در آنجا فکر هم نمیکرد. حالا هم که جنگ تمام شدهاست، بار دیگر همهی این چیزها فراموش شدهاند. کردها برای چپها تنها به عنوان کسانی اهمیت یافتند که در برابر «اسلام بنیادگرا» مقاومت میکنند. چرا چنین اتفاقی میافتد؟ چرا چنین غفلتی؟
میدانیم که مهمترین بدنهی مقاومت کردی در روژآوا ــ جایی که پیش از آن کردها تحت زمامداری رژیم اسد از حق شهروندی برخوردار نبودند و حالا کانتونهای خودآیین خودشان را دارند ــ ی.پ.گ (واحدهای محافظت خلق)، یعنی سازمان مسلح پ.ی.د (حزب اتحاد دموکراتیک) است. آنها عمدتاً از سوی پ.ک.ک (حزب کارگران کردستان) و تحت رهبری عبدالله اوجالان اکنون زندانی سازمان دادهشدهاند. این گروه پیشتر، حتی از سوی چپها، به تروریسم متهم میشد، اما حالا شیوهی نامیدن و لقبدادن به آنها نیز گیجکننده شدهاست. پ.ک.ک. بر خلاف کردستان عراق به دنبال دولتـملت کردی نیست. اوجالان در کتابهای اخیر خود ارجاعهایی به نگری و شما دربارهی مضرات دولتـملت و فرمهای جدید سازماندهی، مقاومت و مبارزه داده است. با این حال، ما کماکان چیزی دربارهی موقعیت کردها از شما یا همفکران دیگرتان نخواندهایم. حالا میخواهیم فرصت را مغتنم بشماریم و نظرتان را بپرسیم.
مایکل هارت. کردها شبحی بودهاند در رفتوآمد بر فراز چپ جهانی: آنها منبع الهام بودهاند، اما به ندرت بهرسمیت شناخته شدهاند و بسیار کم فهمیده شدهاند. شاید این موضوع در حال تغییر است؛ البته به آهستگی. چه بسا دفاع قهرمانانهی کوبانی را بعدها، با نگاه به عقب، نقطهی عطف این موضوع بدانیم. مقایسههای وسیع انجامشده بین کوبانی با گرنیکا (هم به دلیل تهور و شجاعت در دفاع، و هم بهخاطر وحشیگری مهاجمان فاشیست) نشانگر بهرسمیتشناختن فراگیر اهمیت این مبارزه باشد ــ اگرچه من نگرانم که چنین مقایسههایی که هم به بدفهمی دربارهی ماهیت پروژههای سیاسی روژآوا بینجامد و هم به بدفهمی دربارهی ماهیت دولت اسلامی.
فکر نمیکنم بتوانیم توضیح بسندهای برای این سوال ارائه دهم که چرا چپ در پاسخدادن به مبارزههای کردی کند و با دشواری عمل کردهاست، درحالیکه برای مثال اهمیت مبارزهها در آمریکای لاتین را بهسرعت تشخیص دادهاست. یک دلیل پیشپاافتادهاش قطعاً زبانی است. بسیاری در اروپا و آمریکای شمالی با جنبشهای انقلابی در آمریکای لاتین به سرعت همنوا شدند، زیرا به لحاظ زبانی مسئله آسان بود و دانششان از توسعههای فکری و رخدادهای جاری در آنجا مفصل و مشروح بود. دلیل دوم که مهمتر است، آشنایی با محیط فرهنگی، فرمهای سازمانی و الگوهای جنبش انقلابی است. حتی زاپاتیستاها، یکی از نوآورانهترین جنبشهای سالهای اخیر، غالب مبارزهی خود را در نسبت با (و اغلب برای براندازی) فرمهای قابل تشخیص و سنتی همچون جنبش چریکی و مبارزهی دهقانی تعریف کردهاند.
به باور من، اینکه عبدالله اوجالان گذار از هدف حاکمیت ملی به هدف خودآیینی دموکراتیک را پیشنهاد میکند، بهغایت اهمیت دارد. (چیزی که در واقع به برنامهی زاپاتیستاها شباهت دارد). این گذار یک نوآوری واقعی است؛ عزیمتی مهم و معنادار از سنتهای مبارزات رهاییبخشی ملی است. همهی کسانی که به دنبال پروژههای رهاییبخش در هر جایی هستند، باید مفهوم و عملِ خودآیینی دموکراتیک را مطالعه کنند و درگیر آن شوند.
پرسش پنجم. نقدهایی هم بر کانتونهای روژآوا وجود داشتهاست که شاید بتوان فرم کلی آنها را به این شکل خلاصه کرد: چهطور باید با خطرات جزئیگرایی در مورد کوبانی و مسئلهی کردی رویارو شد؟ چهطور باید این مبارزه و مقاومت محلی را رو به بستری جهانی گشود؟ همچنین نگرانیهایی هم دربارهی فرمهای سازماندهی در آنجا وجود دارد، اگرچه میدانیم که فعالان آنجا سعی کردهاند تا مثلاً سلسلهمراتب بین میلیتانتهای زن و مرد را تخریب کنند و پدرسالاری و مردسالاری را واژگون سازند.
مایکل هارت. من هیچ تضاد ضروریای بین مبارزههای محلی و جهانی نمیبینم. ما در سالهای اخیر چرخههای متعددی از مبارزه را دیدهایم که در آنها مقاومتهای محلی و خاص بهواسطهی نوعی فرآیند «سرایتکردن» پخش شدند و فعالان هرجایی مفهومها، آمال، و اعمال یکدیگر را بهرسمیت شناختند، اقتباس کردند و تغییرشکل دادند. برای مثال، این مسئله در مورد چرخهی مبارزههایی که در تونس و مصر در اوایل سال 2011 آغاز شد، صدق میکند. نخست در اسپانیا، سپس در یونان، و بعد در ایالات متحده فعالان کمپهای خود را در میدانهای شهر به این اشتیاق برپا کردند که نوع جدیدی از دموکراسی را بیافرینند. همان چرخه دستکم تا تابستان 2013 و جنبشهای ترکیه و برزیل ادامه پیدا کرد. و در سرتاسر این چرخه با ترکیبشدنِ موضوعات ملی یا محلی با بسطیافتن آنها به بستری جهانی طرف بودهایم. هر مبارزهی محلی خصیصههای خاص خود را دارد، اما مفهومها و اعمالی مرکزی نیز وجود دارند که بهشکلی گسترده ارتباط برقرار میکنند.
به همین خاطر است که امیدوارم در مورد روژآوا فعالان هرجای دیگری به حد کافی در مورد آن بیاموزند و محتوای آن را همرسانی کنند، تا بدین ترتیب بتوانند مفهومها و عملهای آن را «ترجمه کنند» تا آنها در دیگر محلها نیز تاثیرگذار باشند ــ و مرادم از ترجمه فقط تبدیلِ زبانی نیست، بلکه همچنین اتخاذ و اقتباس حساسیتها، مسئلهها و امکانهای یک بستر اجتماعی متفاوت است.
نوآوریهایی که در مورد سلسلهمراتبهای جنسیتی به آنها اشاره کردید، یا آزمونگریهایی که برای واژگونکردنِ نسبتهای اجتماعی پدرسالارانه رخ دادهاند، قطعاً مهم و الهامبخش خواهند بود. ارتباط و ترجمه کلید آفریدن چرخههای مبارزه هستند.
پرسش ششم. وقتی به رهبران سیاسی کشورهای «شمال جهانی» گوش میکنی و اینکه چگونه دربارهی صلح و رونق سخن میگویند، وقتی سیاستهای مهاجرتی را در کشورهای آنها میبینی، انگار از یک سو آنها اصلاً کشورهای «جنوب جهانی» را نمیبینند، و از سوی دیگر، موفق بوده اند تا جنگ و دیگر سویههای تاریک بازتولید کاپیتالیستی را به آنجا صادر کنند. حالا پرسشی که مطرح میشود، درمورد چپگرایان غرب است. رودی دوشکه در مصاحبهای در 1967 در پاسخ به سوالی دربارهی مبارزهی مسلحانه جواب دادهبود که «اگر آلمان غربی در هر گونه جنگ امپریالیستی مشارکت کند، ما جنگ را به داخل کشور خودمان میکشانیم.» حالا، با وجود پهبادها و دیگر اسلحههای هایتک، با تأمین مالی گروههای افراطی و ضدکمونیستی، به نظر آشکار است که قدرتهای غربی در حال صدور جنگ به قلمروهایی بسیار دورتر از آنها هستند تا با آنتاگونیسمهای خود راحتتر سروکله بزنند. پس چرا پاسخ چپ در این قبال بهشکل آزاردهندهای ضعیف بودهاست؟
پرسش دیگری نیز پیش میآید که دربارهی موضع نگری و شما دربارهی موقعیت کنونی کاپیتالیسم و فرمهای جدید مبارزه در آن است: آیا نظریهی شما در قبال فرمهای جدید مبارزه در گزی، کوبانی یا تحریر غفلت نکرده و اروپامحور نبودهاست؟
مایکل هارت: بهتر آن است که این دو پرسش دربارهی جنگ و اروپامحوری را از یکدیگر جدا کنیم. دربارهی جنگ باید بگویم که من تعهد فعالان کشورهای مسلط در دههی 1970 را ستایش میکنم؛ کسانی که عهد بستند و تلاش کردند تا خشونت جنگهای امپریالیستی همچون جنگ ویتنام را به خانه بیاورند. تو رودی دوشکه را مثال زدی، و خب میتوان همین استراتژی نزد «وتر آندرگروند» در ایالات متحده نیز دید. اما من قانع نشدهام که این استراتژی در 1970 موفق بودهباشد و شک دارم که امروز هم موفقیتی نصیباش شود. از سوی دیگر، از سال 2003 تا 2007 جنبشهای عظیم و غیرخشونتطلبانهای در ایالات متحده و اروپا علیه «جنگ علیه ترور» و جنگهای افغانستان و عراق و غیره وجود داشتند، اما برایم روشن نیست که آیا آنها هم تاثیری داشتند یا نه. به نظرم، ما در دقیقهای قرار داریم که معلوم نیست کدام استراتژیها و عملها میتواند جنگهای با شدت کم و زیاد را که در راهند، متوقف کند، یا دستکم بهطور موثری به چالش بکشد. این حرف را از آن رو نمیزنم که انگار تسلیم واقعیت شدهام و میگویم هیچ کاری از دست ما برنمیآید. نه، فکر میکنم وظیفهی اصلی فعالان معاصر در کشورهای مسلط ابداع ابزارهای موثر برای مبارزه با ماشینهای جنگی است.
دربارهی اروپامحوری...خب، بله، سنتهای فکری، شیوههای اندیشه، و دانشهای مرتبط با اروپامحوری برای همهی ما چالشآفرین هستند ــ همچنین برای کسانی که در «جنوب جهانی» زندگی میکنند. اما باید تصریح کرد که بخش اعظمی از فعالان و روشنفکران چپگرا و روشنفکرـاکتیویسیتها در اروپا و آمریکای شمالی بیش از یکدهه است که تحت تاثیر مبارزهها در جنوب جهانی قرار دارند و از طریق آنها هدایت میشوند. این مسئله ابداً نظریه در شمال و عمل در جنوب نیست، بلکه تلاشی است برای درگیرشدن با و آموختن از نوآوریهای مفهومی و عملی مبارزههای رهاییبخشی که از دل جنوب جهانی سربرآوردند. همانطور که قبلا گفتم، چشمها بر آمریکای لاتین به عنوان آزمایشگاه سیاسی نوآورانه و نیرومند تمرکز کردهاند، اما چرخهی مبارزهها از تحریر تا گزی نیز محل تمرکز همه بود. نمیخواهم مسئله و چالش اروپامحوری را کمرنگ کنم، اما دغدغهام بیشتر این است که روشنفکران همهجا از نوآوریهای مفهومی و عملی یکدیگر که در جریان جنبشها به شکل جمعی ساخته شدهاند، بیاموزند. بهرسمیتشناختن اولویت جنبش از این منظر یک اصل سیاسی مهم امروز است.
منبع: عصبسنج
نظرها
فریاد - فرهاد
واقعا وقتی ما چنین مصاجبه هائی را می خوانیم که آزاردهنده هستند ... [کسی که با او مصاخبه شده] هیچ اطلاعی از اقتصاد سیاسی ندارد و نمی فهمد که تشکیل هر دولتی در عصر حاضر برای تشکیل بازار خودی و حوزه ی سود انحصاری ست از اینرو هر جنبش قومی رسیدن به دولت ملت است زیرا دولت ملتی که این قوم تحت نفوذش بوده دچار انحطاط شده است یعنی کشوری نظیر ایران عراق ترکیه دولت ملتی که منادی دموکراسی باشند نیستند زیرا سرمایه دچار بحران شده است و بازار و حوزه ی این سود تضعیف شده است نیروهای تولید کننده ی سنتی مثل جمهوری اسلامی عراق و همچنین جریان اردوغان با سوء استفاده از این شرایط تلاش دارند تا با اعمال یک حکومت فاشیستی دولت ملت را تابع تولید کننده ی خرد و سنتی - با ایجاد سپاه پاسداران نهاد ولی فقیه مجلس خبرگان قوه ی قضائیه ی عهد دقیانوس و ماقبل سرمایه داری و .. - نمایند و این منجر به انحطاط اقتصاد و سیاست در کشور شده باعث رشد جدائی طلبی و درگیریهای داخلی برای ایجاد شرایط مطلوب می شوند این به نفع کردها هم نیست زیرا هم کردها و هم مردم این کشورها به دموکراسی و افزایش حجم سرمایه داری و توسعه ی مناسبات سرمایه داری در پیوند با جامعه ی جهانی نیاز دارند تا بربحرانهایشان از جمله انحصارگران بازار مانند بازارهای سنتی جمهوری اسلامی داعش و امثالهم غلبه کنند کردها با کوچک کردن تناسب قوا و جداکردن خود از کلیت بهم تنیده ای که دارای مشکلات یکسان یعنی دموکراسی هستند نه تنها قادر به حل موضوع ملی خودشان نمی شوند که خود تبدیل به یک مشکل در راه دموکراسی منطقه خواهند بود البته حکومتهای این منطقه باید تحت این فشار باشند و باید بدانها تفهیم کرد که عدم رسمیت دادن به مطالبات دموکراتیک نتیجه اش جدائی ملتها و تجزیه ی این کشورها خواهد بود هیچکس نباید به حاکمان فاشیست چک سفید بدهد تا هر کاری دلشان خواست بکنند و کردها هم باید بدانند که دموکراسی برای کشور بر هر خواست دیگری تقدم دارد .