• داستان زمانه
مریم رها: بر شاخههای انتظار
صبا که منتظر بحرانی جنجالی بود سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. به آستانه اتاق نشیمن برگشت و با صدایی ملایم گفت: حبیب! چرا توی تاریکی نشستی؟
آن شب بعد از اینکه صبا ایمان را به آغوش گرم رختخوابش سپرد به طبقه پایین برگشت ولی از حبیب خبری نبود. چند بار او را صدا کرد ولی جوابی نشنید. حبیب در اتاق نشیمن که در تاریکی فرو رفته بود و فقط قسمتی از آن با نور نقرهای رنگ ماه روشن شده بود روی صندلی راحتی غرق در افکارش به تاریکی پشت پنجره چشم دوخته بود و هنوز سیگارش تمام نشده داشت سیگار دیگری را روشن میکرد.
صبا که منتظر بحرانی جنجالی بود سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. به آستانه اتاق نشیمن برگشت و با صدایی ملایم گفت: حبیب! چرا توی تاریکی نشستی؟
ــ سکوت.
ــ حبیب؟
ــ سکوت.
ــ پس چرا حرف نمیزنی؟
حبیب بدون آنکه نگاهش را از دنیای تاریک بیرون برگرداند در حالی که دود غلیظ سیگارش را از دهانش بیرون میداد و با فندکش با حالتی عصبی روی دسته صندلی ضربه میزد با صدای گرفتهای گفت: هنوز دوستش داری مگه نه؟
صبا وحشتزده پرسید: چی داری میگی حبیب؟
ــ هنوز عاشقشی مگه نه؟
ــ حبیب! از چی حرف میزنی؟ عاشق کی هستم؟
حبیب به تندی از روی صندلی برخاست و رویش را به سمت صبا برگرداند.
ــ خودت را به حماقت میزنی؟ خودت خوب میدونی از کی حرف میزنم.
صبا با دیدن چهره حبیب بر خود لرزید. آن چهره، چهره حبیب نبود. حتی در آن سایه تاریک و روشن اتاق صبا به راحتی میدید که آن چهره، چهره مردی است با غروری جریحهدار شده. مردی زخمخورده با تیغ بران حسادت. مردی در آستانه سقوط به پرتگاه حقارت. در آن چشمها نه اثری از مهر بود نه اثری از عشق نه اثری از ترحم و گذشت. درآن چشمها تا بینهایت خشم بود و خشم.
حبیب با دو قدم خود را به صبا رساند. رگهای گردنش متورم شده بود و پرههای بینیاش از شدت عصبانیت باز و بسته میشد. پیراهن سفید صبا را چنگ زد و صبا را به سینه دیوار چسباند. نگاه صبا مانند نگاه آهویی در بند در نگاه ببری گرسنه گره خورد.
ــ حرف بزن لعنتی! هنوز که هنوزه بعد از این همه سال نتونستی فکرش رو از سرت بیرون کنی مگه نه؟
تمام وجود صبا میلرزید. قدرت تکلم از کفش رفته بود. آنچه را میدید باور نمیکرد. هرگز حبیب را این چنین خشمگین ندیده بود.
صدای خشمگین حبیب دوباره در گوش صبا طنین انداخت: یه نگاه به پشت سرت بنداز، یه نگاه به خودت و یه نگاه به پیش روت. من چی توی زندگی برات کم گذاشتم؟ صدرا چهکار کرده که من نکردم؟ اون چی بهت داده که من نتونستم بدم؟ غیر از اینه که همه زندگیم رو به پات ریختم و هر شب بدون استثنا با این فکر خوابیدم که شاید فردا بتونم دلت رو بیشتر به دست بیارم؟ تو در عوض چهکار کردی؟ ابراز محبتی که وجود خارجی نداره! و خودتم اینو خوب میدونی. تو خیال کردی من تفاوت نگاهی که به من میکنی و نگاهی که به صدرا میکنی رو نمیفهمم؟ تو خیال کردی من نمیدونم دیشب تنهایی رفتی دیدنش؟ خیال کردی نمیدونم توی اون اتاق لعنتی باهاش خلوت کردی؟
حبیب همچنان یقه پیراهن صبا را در دست گرفته و همانطورکه او را به دیوار میفشرد با صدایی که به فریاد بیشتر شباهت داشت گفت: «چند بار تا حالا بدنت رو با دستاش لمس کرده؟» و با گفتن این جمله انگار تمام نیروی خشمش در دستهایش متمرکز شده بود یقه پیراهن صبا را درید و شانههای سفیدش را عریان کرد. دستهای حبیب مثل دستهای موجودی جنونزده شانههای صبا را لمس میکرد ولی نه لمسی با ظرافت.
حبیب آن دستها را که در آن لحظه نه اثری از مهر در آنها بود و نه عاطفه با خشونت هر چه تمامتر بر تمام پستی و بلندیهای بدن ظریف صبا میکشید و فریاد میزد:
ــ جواب بده لعنتی!
سیلاب اشک از گونههای صبا جاری بود. ولی تنها کلماتی که از دهانش شنیده میشد نام حبیب و ایمان بود: حبیب! به خاطر ایمان…
زانوهای صبا کمکم در برابر حبیب سست شد و یکذره توانی که داشت از کفش رفت. صدای بلند و خشمگین حبیب در آن تاریکی مثل پتکی آهنین بر سرش فرود میآمد که ناگهان صدای گریه ایمان از طبقه بالا شنیده شد. حبیب یک لحظه به خود آمد. بازوهای صبا را رها کرد و دو قدم عقب رفت و نگاهش را به قامت صبا که از شدت سنگینی حرفها و نگاه او خم شده بود دوخت. صبا در زیر نور ماه که در آن تاریکی اتاق بر بدنش تابیده بود به هنرپیشهای شباهت داشت که میرود تا تلخترین صحنه از تلخترین نمایش زندگیاش را در معرض دید تماشاچیان بگذارد.
نگاه حبیب همچنان بر صبا خیره مانده و نفسهایش سنگین بود. برای لحظاتی به همان حال باقی ماند سپس آرام آرام عقب رفت و کتش را از بالای صندلی برداشت و یک بار دیگر به قامت شکسته صبا خیره شد و این بار در حالی که آهنگ صدایش را پایین میآورد با لحنی دردناک گفت: من هفت سال آزگاره که هی سعی میکنم به خودم بقبولونم که من این وسط بازنده نبودم. ولی اینو بدون این بازی هیچ وقت برندهای نداشت. تو هم بازنده بودی چون هیچ وقت قدر عشق منو ندونستی. صدرا هم بازنده بود چون نتونست از چیزی دل بکنه که دیگه بهش تعلق نداشت و به دست آوردنش غیرممکن بود. حتی اون طفل معصومی هم که بالا تو اتاقش خوابیده بازنده است چون داره جایی بار میاد که هیچکس برای عشق اون یکی پشیزی ارزش قایل نیست. من نهایت سعیم رو تو تمام این سالها کردم تا به خودم بقبولونم که از اون آتیش محبتی که تنهایی با هزار زحمت توی این خونه لعنتی روشن کرده بودم هنوز یه حرارتی باقی مونده. غافل از اینکه تو مدتهاست با نفس سرد بیتفاوتیهات اونو خاموش کردی و برای لحظهای فکر نکردی که دودش اول از همه به چشم خودت میره و بعد هم به چشم اون طفل معصوم. بشین و با خودت فکر کن که تو این چند ساله تو این خونه چی رو ساختی و چی رو خراب کردی.
و به دنبال گفتن این حرف خانه را ترک کرد.
.
زمانیکه حبیب پایش را از خانه بیرون گذاشت موجی از سرما بر تمام وجودش هجوم آورد. با خشم چنان قدم برمیداشت که صدای برفهایی که زیر پاهایش له میشدند را به خوبی میشنید. بیهدف مثل یک خوابگرد بدون آنکه بداند مقصدش کجاست فقط راه میرفت. نگاهی به آسمان انداخت. صورت نقرهای رنگ ماه کمکم در زیر انبوه ابرها از نظرش ناپدید شد و رفتهرفته ابرهای تیره مثل خیل سربازان مهاجم تمام صفحه آسمان را پر کردند. به ندرت رهگذری دیده میشد. با سکوتی که بر فضای کوچه و خیابان حاکم شده بود انگار شهر به خوابی عمیق فرو رفته بود. تنها صداهایی که در آن لحظات به گوشش میرسید صدای جوی آب بود که هنوز با سماجت در برابر سرما مقاومت میکرد که نگذارد دست سرد هوا روح سیالش را منجمد کند و صدای وجدان درونش که به او نهیب میزد در برخورد با صبا زیادهروی کرده است.
بارش برف شروع شد. لایه نازکی از برف سطح خیابانها را پوشاند. چقدر دل آسمان گرفته بود. انگار بعد از آن نمایش تلخ، نور نقرهای رنگ ماه هم مثل چراغ صحنه در پایان نمایش به خاموشی گراییده بود. انگشتهای دست و پای حبیب از سرما بیحس شده بود. تصویر صبا در کنار صدرا در حالی که دستهای او را با ذره ذره وجودش لمس میکرد یک لحظه از جلوی چشمانش محو نمیشد. حبیب به خوبی برق شادی را که در نگاه صبا همیشه با دیدن صدرا میدرخشید، دیده بود. حالت نگاههای صبا را به صدرا، دیده بود. شعف درونی صبا را از روی لرزش دستانش در حضور صدرا حس کرده بود و حالا تمام آن صحنهها و تمام عقدههای تلانبار شده دست به دست هم داده و با تیغ بران حسادت به تمام وجودش ضربات کاری وارد میآوردند.
حبیب دستهای یخ ردهاش را از جیب در آورد تا با بخار دهانش آنها را گرم کند یکباره یادش آمد که چطور با آن دستهای پرقدرت که حالا از شدت سرما حسی در آن یافت نمیشد با خشونت بازوهای صبا را لمس کرده و اجازه داده بود تا آتش حسد حس تلخ و دردناک خشم را جایگزین لذت شیرین ناشی از آن تماس کند. مار سمی حسادت در آن لحظات تلخ چنان دور سایر احساساتش چنبره زده بود که هیچ حس دیگری جرات و توان سر بلند کردن نمییافت. در آن سرما ساعتها در کوچه پس کوچهها و خیابانها پرسه زد. دانههای ریز برف نشسته روی سرش انگار یک شبه او را دهها سال پیرتر کرده بود. سرانجام پس از ساعتها راه رفتن در برف و سرما و شکنجه روحی که به خود میداد در حالی که پاکت سیگارش به ته رسیده بود چارهای نیافت جز برگشتن به خانه..
نظرها
alfred - o
متن ماجرا هیچ گونه نوعآوری نداشت، دیالوگها جزء کلیشهترین بهر تاریخ ادبیات داستانی بودند. داستان سعی میکند یک مسئله خاص انسانی را بپردازد، اما نویسنده کوچکترین حس همذاتپنداری ندارد. حتا اشخاصی که به ادبیات عامیانه علاقه دارند، بعد از خواندن چند سطور و حدس زدن روال داستان و دیالوگهای شخصیتها هیچ منتظر جذابیتی نمیشود، ممکن است برود سراغ داستانی دیگر. مسئله مطرح شده ممکن است دنبال پدیدهایی باشد که در تاریخ گذشته و معاصر موجب آزار برخی انسانها بودهاند؛ اما این کار اگر با قلمی که به روحیات درونی انسان آشنایی عمیق نداشته باشد، به کلی ممکن نیست. آدم احساس میکند که این حرفهای شخصیتها را درموقعیت مشابه، در صدها سریال، رمان، داستان، نمایشنامه و.... شنیده است. همان مرد عصبانی که زحمات و امکانات زندگی را مثال میزند که برای زن تهیه کرده (اما باز زن از عشق اولش متاثر است - چون عشق مقدس است)، بچهایی که زن بخاطرش میسوزد و میسازد. از صفحهی وزین زمانه انتظار چاپ داستانهایی با موضوع خاصتر و قلم ادبیتر و ذهنی طبیبتر میرود.
مهسا سلاسل
اینکه خانوم ها همیشه زندگیشون با مسولیت میگذره و خودشون فراموش میکنند برای ساختن زندگی فرد دیگه همیشه دیدیم و شنیدیم ،..اینکه منتظر خوشبختی خودت نیستی و منتظر خوشبخت شدن یک فرد دیگه برای اینده...حتی ترس از روبرو شدن با واقعیت زندگیت میتونه ادما چند قدم به عقب پرت کنه ...داستا منا یاد رمان دختری که رهایش کردی انداخت ...قلم نویسنده واقعا روان بود و دوباره این نهیب به ما زد خانوم ها همیشه خودشون به فراموشی میسپارند برای خوشحال کردن حتی ساختن زندگی اطرافیانشون...