لحظه فدرال – در کردستان و در اروپا
مهتاب دهقان − دو رویکرد متفاوت: اگر تغییر در کنفدراسیون شمال سوریه برپایه ابتکار عمل مردمی است، تغییر در کردستان عراق به ابتکار عمل حاکمان انجام میشود.
«واقعیتها و پرسوناژهای بزرگ تاریخی دو بار رخ میدهند... اول بار در مقام تراژدی....»[1]
اولین دولت مستقل کرد، جمهوری مهاباد، سال ۱۹۴۶: قاضی محمد روحانی سرشناس مهاباد در حضور روسای قبایل کرد و سه افسر شوروی تشکیل این جمهوری را اعلام کرد. در همان روز اعلام خودمختاری خبر گشایش اولین دبیرستان دخترانه نیز مطرح شد؛ آموزش ابتدایی همگانی و اجباری در دستور کار قرار گرفت و زبان رسمی به زبان کردی تغییر کرد. غذا و لباس و کتاب رایگان در میان فرزندان فقرا توزیع شد. در عمر کوتاه جمهوری، اقدامات متعددی در جهت شمول اقشار مختلف و تامین رفاه مردم صورت گرفت.[2]
از مه ۱۹۴۳ − که آخرین ایستگاه پلیس حکومت شاه با حمله مردم معترض مهابادی تصرف شد − تا زمان اعلام جمهوری، شهر مهاباد تنها با اتکا به نیروی مردمی و غنایم نظامی محدود از خودش محافظت میکرد. کردها در دوران اشغال ایران از سوی نیروهای متفقین، محفوظ از سرکوب حکومت شاه، در پناه وعدههای معنوی و نظامی شوروی، و بیاعتماد به دستاندازی انگلیس، فضای باز سیاسیای را تجربه کرد که نه پیش و نه پس از آن در تاریخ معاصر کردستان ایران تجربه نشده است.
چهرههای پیشروی فرهنگی و سیاسی در کنار خردهبورژوازی شهری نقش مهمی در پیشبرد طرح خودمختاری داشتند. نیروهای ناسیونالیست شهری علیه تبعیض قومی و زبانی شاه به پاخواسته بودند. آنها برای عملیکردن ایدههای خود از یک طرف به آگاهیسازی عمومی و تحول اجتماعی به دور از نزاعها و اختلافات قبیلهای میاندیشیدند و از طرف دیگر سعی داشتند تا نظر مثبت قبایل کرد را به خود جلب کنند. یکی از مقالات اولین شماره از نشریه حزب تازهتاسیس کومله ژ. ک.، خطاب به روسای قبایل این پرسش را مطرح میکند که چرا این آقایان با پول دشمن فریفته میشوند و آزادسازی کردها را به تعویق میاندازند. اما با رشد احساسات ملیگرایانه در میان مردم کرد، و وجود چشماندازی برای پیروزی، روسای قبایل نیز نفع خود را در همراهی با جمهوری میدیدند.[3]
در راه مدرنیزاسیون و آگاهیسازی عمومی، احتمالاً اتحاد جماهیر شوروی برای برخی از این جوانان شهری و روشنفکران یک منبع الهام بوده است؛ کشوری که در میان آنها با انقلاب اجتماعی عظیم گذشته، فدرالیسم حال حاضر و حماسه استالینگراد شناخته میشد. اما بعید است که ارتباط و بدهبستانی میان این قشر از جامعه و بُروکراسی شوروی وجود داشته است.[4]
عمر کوتاه جمهوری مهاباد که به یک سال نمیرسید، برای انباشتن یک تجربه سیاسی و اجتماعی وسیع کافی نبود. با این حال اهمیت نمادین آن را نمیتوان نادیده انگاشت. برای اولین بار کردستان شاهد دولتی مستقل میشود، در حالی که کابینه دولت به گونهای برگزیده شده که همه قبایل و گروههای اجتماعی را با خود همراه کند.[5] هر چند برای مدتی کوتاه، اما در واقع کردها موفق میشوند اختلافات درونی خود را کنار بگذارند و بر سر تشکیل جمهوری مستقل کرد همکاری کنند − آن هم درست پس از تجربه تاریک مدرنیزاسیون رضا شاه که سرکوب فرهنگی، زبانی و قومی اقلیتها یکی از ارکان آن بود.
مشکلات جمهوری که به شکست آن انجامید متعدد بودند و تنها به کاستی قدرت نظامی و ساختار متزلزل اجتماعی و نزاع قبیلهای ختم نمیشدند (گرچه این مشکلات درونی نیز در پی محاصره نظامی و خطر تصرف مهاباد از سوی ارتش ایران وجودشان آشکارتر نیز شد).
در واقع یک پای مشکل در جایی بیرون کردستان بود: مسئله شوروی و ایران. مسئلهای که با تصرف ایران در جریان جنگ جهانی دوم برای ایجاد راهروی انتقال تجهیزات نظامی آغاز شد، و سپس با پایان یافتن جنگ به مسئله چانهزنی بر سر دستیابی به امتیاز نفت شمال[6] برای بازسازی شوروی تغییر کرد.
شوروی برای تضمین امنیت راهروی اقتصادی نظامیاش تلاش کرد با سران قبایل کرد که در مناطق تحت تصرف آن کشور سکونت داشتند نه بر سر خودمختاری کردها بلکه بر سر ایجاد امنیت در منطقه مذاکره کند[7] همزمان روشنفکران، حاملان ایده مدرنیزاسیون و دموکراسی، پیام تغییر و همدلی با شوروی را مخابره میکردند[8].
اما پس از آن، شوروی برای دستیابی به منابع نفتی ایران تغییر موضع داد و با دادن وعدههای کمک نظامی کردستان را تشویق کرد که هر چه زودتر به سوی خودمختاری حرکت کند و این طرح دوم را در فرصتی کم بهسرعت به پیش برد.
گفته میشود که در ادارات جمهوری تازه تاسیس مهاباد عکس استالین بر دیوارها آویزان بود. اما نظام شوروی توقعی نداشت؛ در واقع علیرغم وعدههای باقراف دبیراول حزب کمونیست جمهوری آذربایجان به قاضی محمد، شوروی تنها به ارسال یک محموله سبک نظامی و چند توپ و مقادیری لباس نظامی اکتفا کرد[9]. لباسهایی که به پیشمرگههای کرد ظاهری شبیه سربازان ارتش سرخ بخشیده بود.
مارکس در کتاب هجدهم برومر مینویسد: «دقیقاً در همان زمان که به نظر میرسد انسانها به انقلاب کردن در همه چیز و در خودشان مشغولند، و در حال ساختن آن چیزی هستند که هرگز وجود نداشته است ــ دقیقا در چنین دورههای انقلابی ناگهان مضطربانه به ارواح گذشته تمسک میکنند... تا صحنهای نو را بازی کنند: با نقابی که گذشتگان گرامی داشتهاند و با زبانی قرضی.» در جغرافیای جهان سوم باید این جمله را نه تنها از بعد زمان بلکه از بعد مکان نیز خواند: دقیقاً در لحظه انقلاب، انسان به اصطلاح جهان سومی مضطربانه به «دیگری» و پیشرفتهایش چنگ میاندازد و یکی شدن با ارباب را آرزو میکند.
او باید دو نقاب را از صورت بردارد: نقاب گذشتگان و نقاب اربابان.
اما در مورد جمهوری مهاباد و یا هر دولت نوپای دیگری که از توان نظامی کافی برای دفاع از خود برخوردار نیست، مسئله اصلی چگونه نجاتیافتن بوده و هست. از همین جهت برای پیشگیری از جنگ احتمالی اغلب تلاشهای جداییطلبانه چشم به حمایت دولتهایی داشتهاند که توازن قدرت را با دولت متخاصم برقرار میکنند. در مورد کردستان قرار و امید این بود که شوروی چنین نقشی را بازی کند و با حمایت معنوی و نظامی خود از خواست مردم کرد برای خودمختاری، شاه جوان را وادار کند که به جای اعلام جنگ به مذاکره با کردها بنشیند.
اما شوروی همه قواعد بازی را چید و خود آنها را بر هم زد.
لحظه فدرال در اروپا
تقریبا همزمان با روایت بالا، یعنی در زمان جنگ جهانی دوم، و تا چند سال پس از آن در اروپا همه امیدها و امکانهای یک همکاری و مشارکت سیاسی معنادار از دست رفته بود. در دوران جنگ احساسات ملیگرایانه با اوجگرفتن درگیریها جان بیشتری میگرفت و این خود بسیج همگانی برای نبردی سرتاسری را ممکنتر میساخت.
در جریان جنگ جهانی دوم اقلیتهایی همچون یهودیان بیشترین ضربه را خوردند، با رشد فاشیسم ناگهان به مردمان هیچ کجا بدل شدند، حقِ حق داشتن از آنها گرفته شد، و حیات برهنهشان در اردوگاههای مرگ مدیریت و مطالعه میشد.
نژادپرستی آلمانی در میان انواع ملیگرایی به نمادی از ناسیونالیسم مضر و تخریبگر اروپا بدل شده بود.
هانا آرنت نظریهپرداز یهودی که از آلمان به فرانسه و سپس به امریکا فرار کرد، فاشیسم آلمانی را نتیجه شکست دولتـملت اروپایی و ناتوانیاش از حل مسئله اقلیتها میبیند. او بر خلاف بعضی که سعی میکردند فاشیسم را پدیدهای آلمانی ببینند و آن را با تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی آلمان بخوانند، آن را پدیدهای اروپایی و زاده روابط بین الملل دولت-محور میدانست. مشکل دولت-ملت مدرن به زعم او در همگون فرض کردن یک ملت و مشروط کردن آن به مرزهایی جغرافیایی بود[10]. او نیز همچون رُزا لوکزامبورگ، نظریه پرداز سالهای اول قرن بیستم، نسبت به تز حق تعیین سرنوشت و حاکمیت ملی بدبین بود. دو مشکل اصلی که او به آنها اشاره میکند و در عصر ما به شدت مشهود است، اول پروبلماتیک مرزهای ملی است که ترجمانی جغرافیایی و نژادی مییابد، و دومین مشکل حذف و ناشهروندشدن آنهایی است که هیچ دولت ملی ندارند یا دولت ملیشان حق شهروندی را از آنها سلب کرده است[11]. آرنت آنچه را میدید که لوکزامبورگ پیشبینی میکرد.
او میدید که دولت-ملت مدرن در مقام یک فرم هژمونیک سیاست ورزی به نتیجهای جز نزاع و جنگ و نهایتاً سلطه یک ملت بر دیگر ملتها، و یک هویت بر دیگر هویتها منتهی نمیشود. اما چاره مشکل اقلیتها در نظام سیاسی آن روز اروپا چه بود؟ اگر دولت-ملت نوعی سازماندهی سیاسی محتوم به جنگ است، چه بدیلی برای آینده اقلیتها را میتوان آزمود که حیات سیاسی همه ملتها را تضمین میکند و امکان سلطه گروهی بر دیگری را از میان برمیدارد؟ در واقع، برای او هر پاسخی به سرنوشت یهودیان باید پاسخی به این سوال باشد که چگونه میتوان در آینده از وقوع چنین فجایعی جلوگیری کرد.
در فاصله کوتاه جنگهای اول و دوم جهانی و در اوج ورشکستگی دولت-ملت در مهد تشکیل آن، خاورمیانه شاهد بهکارافتادن فرایندهای مدرنیزاسیون و نقد شدید سنت و جوامع خود بود. در کشورهای ایران و ترکیه آتاتورک و رضاشاه، دستور همگونسازی مفهوم ملت و تخریب سنتها به نام امر نو را داده بودند. امر نو خاورمیانه گذاشتن نقاب اربابان بود: تشکیل دولت-ملتهای مستقل در کشورهای پسااستعماری یکی پس از دیگری، و حذف و سرکوب اقلیتها و هویتهای در حاشیه به نفع ساختن گفتار و هویت ملی.
در خود اروپای بعد از جنگ جهانی دوم، نظریهپردازان سیاسی و فعالان ضدجنگ در حال گمانهزنی و چانهزنی بر سر طرحهای سیاسی آینده این قاره بودند، اما فضای اجتماعی برای تجربه امری سرتاسر نو آماده نبود: نه جنبش انقلابی قویای وجود داشت و نه امیدی که تخیل را برای آفریدن بدیلی سرتاسر نو به کار بیندازد. اما آرنت و برخی دیگر نظریه پردازان طرح بدیل سیاست را با ارجاع به دو صدای مقاومت بیان میکردند؛
از یک سو ارجاع به تنها تجربه سیاسی واقعی در اروپا در میانه جنگ جهانی دوم: تجربه مقاومت فراملیتی علیه فاشیسم. در بخشهایی از اروپا نظیر فرانسه، نیروهای مقاومت با یک سازماندهی از پایین و مخفی توانسته بودند شبکهای فراملیتی ضد جنگ و علیه ناسیونالیسم به راه بیندازند که اساس آن سازماندهی از پایین و هماهنگی شبکهای و غیر سلسلهمراتبی بود.
از طرف دیگر در خارج از اروپا: کشورهای مستعمره یا کشورهای تحت قیمومیت اروپایی (قلمروی امپراطوری سابق عثمانی) با مقاومتهای قومی و مبارزه برای خودمختاری در اشکال ناسیونالیستی یا سوسیالیستی مواجه شده بودند. اما ترجمه ایده خودمختاری به تشکیل دولت ملی برای مستعمرهها آسان نبود. آیا دولت-ملت میتوانست فرم معتبری برای اعاده حق این ملتها در جهت حیاتی سیاسی باشد؟ در مورد جمهوری مهاباد دیدیم که تشکیل دولت مستقل به معنای وابستگی به یک دولت قدرتمند جایگزین در سطح بینالمللی بود و شوروی با برخورداری از یک سنت انقلابی، در میان مستعمرهها خود را به عنوان یک قیم نمونه معرفی میکرد.
در کشورهای تحت سلطه امپراتوریهای استعماری همچون فرانسه و انگلیس که از تبعات استعمار و جنگ جهانی دوم رنج میبردند، مسئله تشکیل دولت-ملت به معنای تشکیل دولتی فقیر و ناکارآمد بود که همواره به حمایت کشوری قدرتمند نظیر شوروی نیازمند است. برای برخورد با این مشکل در مستعمرههای افریقایی برخی از روشنفکران و نظریه پردازان سیاسی راه سوم یعنی فدرالیسم را پیشنهاد میکردند. به عقیده آنها عدالت سیاسی برای کشورهای تحت استعمار در گروی تغییر سیستم سیاسی کشورهای استعمارگر به نظامی فدرالی بود که در آن همه ملتها حق برابری برای مشارکت سیاسی و اقتصادی دارند.[12]
این دو چشمانداز، یعنی مقاومت در اروپا زیر سایه فاشیسم و جنبشهای رهاییبخش علیه استعمار، میتوانند ایده فدرالیسم به تعریف آرنت را شرح دهند. در نظام سیاسی فدرال در عین حال که تفاوت ملتها به رسمیت شناخته میشود، هر ملتی میتواند در تصمیمگیری سیاسی مشارکت داشته باشد. آرنت بر همین مبنا بارها با تشکیل دولت یهود مخالفت کرد و مبارزه برای آزادی اقلیتها را در ایجاد یک سازماندهی سیاسی مبتنی بر ایده فدرالیسم میدید. به زعم او، در خاورمیانه یهودیان میتوانستند به عنوان یک ملت در کنار سایر ملتها عضو کنفدراسیون عرب شوند و یا در اروپا در ساختن فدرالیسم اروپایی مشارکت داشته باشند. همه اینها به شرطی که دولت-ملت به عنوان یک سازماندهی سیاسی کنار زده شود، و ملتها از سوی دولتها با مرزهای جغرافیایی تعریف و تحدید نشوند[13].
در اینجا نقد آرنت صرفاً نقد یک دولت ملی نیست بلکه ملیگرایی جمهوریخواهانه را نیز در بر میگیرد. او توضیح میدهد که دولتهای چندملیتی نیز اساس ملی گرایی شان بیگانههراسی نسبت به مهاجران و پناهجویان است و با استیلای فرم دولتی در جهان، تعداد زیادی از انسانها میتوانند بیدولت شوند و در میانه جنگهای ملی جانشان ناچیز تلقی شود.
از این سالها به لحظه فدرالیسم یاد میشود. سالهایی که دولت-ملتها به جنگی تمام عیار در سطح جهانی شتافته بودند و از نظر فعالان ضدجنگ یک سازماندهی سیاسی بدیل ضرورت بلافصل دوران بود. گفتار فدرالیسم در تاریخ رسمی فتوحات ملل تنها به یک لحظه تعبیر میشود. لحظهای که با برقراری هژمونی دوباره فرم دولت ملی در عرصه سیاست هنوز نتوانسته دورانساز شود.[14]
فدرالیسم در خاورمیانه
حدود یک قرن بعد از جنگ جهانی اول، و نزدیک سه ربع قرن بعد از جنگ جهانی دوم: آیا جنگ داخلی سوریه و عراق بازگشت فاجعهبار همان امر سرکوب شده در صحنه سیاست است؟ نیاز به آزادی و خودمختاری که در تاریخ خاورمیانه جز در برهههایی کوتاه تجربه نشده، بازگشت خود را، اگر نه به شیوهای نو و خلاقانه، اغلب به شکلی فاجعه بار و واکنشی اعلام میکند. اگر مبارزه برای آزادی و رهایی از سرکوب با ایدههای نو و آزمونگری گره نخورد، آنگاه چارهای جز آن ندارد که خود را پشت همان دو نقاب پنهان کند: نقاب اربابان و نقاب گذشتگان. مشارکت بیش از شصت کشور جهانی در جبهههای مختلف «نبرد علیه داعش» نشان میدهد که کشورهای غربی، روسیه، و قدرتهای منطقه نظیر ایران همگی تا چه حد علاقهمند هستند برای هر جنبش، حرکت اجتماعی و جمعبودگیای نقاب بدوزند. در پی شورشهای محلی و انقلابهای عربی، هر جا که دولت مرکزی از سرکوب ملت خود باز مانده است، کشورهایی همچون ایران، عربستان سعودی، ترکیه، قطر و دیگران با هجوم تجهیزات نظامی و مستشاران امنیتی از این خلاء بهره بردهاند.
مثالی از بازگشت فاجعهبار امر سرکوبشده، «دولت اسلامی عراق و شام» است که مبارزه با قراداد استعماری سایکسپیکو در خاورمیانه و نابودکردن دولت-ملتهای تحت قیمومیت اروپا را مرجع مشروعیت سیاسی خود میکند. یک بازیگر جدید بین المللی که از قضا با فرمی دولتی و با یک تعریف جدید از ملت، اقدام به بازتعریف مرزهای حاکمیت امت اسلامی میکند.
از زمان حمله آمریکا به افغانستان و عراق، جنگ علیه ترور به گفتاری مسلط بدل شده که استفاده از هر گونه ابزار خشونت و هر شیوهای از سرکوب داخلی را توجیهپذیر ساخته است. یکی از اولین اقدامات دولت-ملتهای همسایه در واکنش به جنگ داخلی سوریه و عراق بازتعریف دوست و دشمن، و کنترل مرزها علیه مهاجران بوده است، در حالی که این کشورها نقش پررنگی در نظامیسازی منطقه و گسترش ناامنی داشتهاند. به عنوان مثال ایران به عنوان یک دولت-ملت قدرتمند منطقهای توانسته به شکلی تمام عیار از ناسیونالیسم محافظهکار خود بهرهبرداری کند، بیهیچ مانعی در کشورهای همسایه پروژههای اقتصادی-امنیتی خود را با پروپاگاندای جنگ علیه تروریستهای داعش همراستا کند و همزمان اجازه ورود آوارگان جنگی به قلمرویش را ندهد.
اما شرایط جنگ خاورمیانه بیشباهت به شرایطی نیست که اعتبار دولت ملی را چندین دههپیش در اروپا از بین برد. اروپا اما از لحظه فدرالیسم عبور کرد و ایده خودمختاری فدرال نیز از خلال گفتار نئولیبرال خودحکومتداری در مفهوم دولت-ملت[15] ادغام شد. اما جانگرفتن دولتـملت در اروپا به قیمت صدور جنگ به جایی خارج از آن، به جنوب جهان تمام شد و به سوریه و عراق هم رسید: جغرافیایی که اکنون زمین رقابت قدرتهای غربی و منطقهای است.
از میان همه جبهههای جنگ علیه داعش، و همه گروههایی که در راه خودمختاری بسیج شدند، تنها یک گروه توانست به بازتعریفی سیاسی و پیشرو از خودحکومتداری دست بزند. روژآوا نام جبههای بود که در آن یک انقلاب اجتماعی به برساختن شبکهای از مقاومت علیه داعش راه برد. در دل جنگ و در اوج شکست نیروهای دولتی سوریه نام مبارزه کردها و ساز و کارهای آنها برای خودمختاری جنبهای جهانی یافت. نه حمایت دولتها، بلکه حمایت شبکهای از فعالان سیاسی و بینالمللی به مقاومت فراملی آنجا علیه داعش منجر شد.
کنفدرالیسم شمال سوریه با الهام از ایدههای سیاسی رهبر کرد عبدالله اوجالان توانست با ایجاد کانتونها، یعنی واحدهای خودگردان به نوعی دموکراسی مستقیم، مشارکتی و آزادیخواهانه دست پیدا کند که مشارکت مستقل زنان و مردان و اقوام در کنار هم در آن دستکم به شکل نظری تضمین شده و سازماندهی از پایین به بالا و همکاری واحدها با یکدیگر عناصر اصلی ساختار آن است.
بدیل کنفدارالیسم دموکراتیک که با دفاع کوبانی در برابر داعش جان گرفت، یک حکومت محلی و ملی نیست. طرح کنفدرالیسم شمال سوریه برای خودمختاری نه با مسئله حق تعیین سرنوشت ملی بلکه با مسئله آزادی و ابتکار امر محلی گره میخورد و بنابراین ابتکار عمل در مبارزه و تصمیمگیری باید همواره در دست مردمی باقی بماند که به صورت مشترک در اداره امور محلی و منطقهای خود نقش دارند.
بازگشت یک پرسوناژ تاریخی: دولت مستقل ملی
همزمان با تبلیغات همهپرسی استقلال کردستان عراق، عدهای از گروههای کرد تشکیل دولت را نماد پیروزی مبارزههای مردم کرد معرفی کردند و مسعود بارزانی را نیز تجسم تاریخ مبارزه کردستان دانستند.
با این حال، مسعود بارزانی به عنوان یک شخصیت تاریخی، رد پیروزیها و تراژدیهای بزرگ سرزمین کردستان را با خود دارد. او متولد جمهوری مهاباد است و فرزند ملا مصطفی بارزانی، شخصیت برجستهای که میگویند تا آخرین روز زندگیاش «دلمشغول مسئله کردستان» بود. بارزانی پدر نقش مهمی در سازماندهی جنبشهای استقلال-طلب در کردستان عراق داشته، و نامش با تراژدی شکست جمهوری مهاباد نیز گره خورده است. در پی شکست شورش کردها به رهبری او در عراق، جمهوری مهاباد در همان روزهای تاسیسش، از او و چند هزار پیشمرگه کرد استقبال کرد. مسعود به دنیا آمد، اما در پی سقوط جمهوری، ملا مصطفی نهایتاً به «شوروی» فرار کرد تا یلکه بتواند در تبعید ارتباطش را با جنبش کردستان حفظ کند.
جمهوری مهاباد اولین تجربه استقلال ملی در کردستان بوده است. به طور مشابه، دولت مستقل کردستان در عراق نیز میتواند اهمیت نمادین بسیار زیادی برای بسیاری از کردها داشته باشد و رهایی امر سرکوب شده، یعنی دربرگرفتن هویت کردی را نوید دهد. با این حال باید متوجه تفاوت میان امر نمادین و امر واقعی در عرصه سیاست باشیم. در سطح واقعیات سیاسی میتوان دید که دولت مستقل کردستان راه سختی برای استقلال در پیش دارد. چرا که دولت نه به نام تاریخ بلکه تنها با سازوکارهای امروزش قضاوت میشود. آیا میتوان به هر قیمتی از یک دولت دفاع کرد؟ چرا که در هر حال، پروژه دولتسازی را نمیتوان با سیاستی رهاییبخش برای همه اقوام، طبقات و جنسیتها اشتباه گرفت، هرچند شاید بتوان امیدوار بود که یک اپوزسیون قدرتمند و مستقل، در برابر دستاندازیهای احتمالی دولتی مقاومت کند.
چاره برونرفت از این معضل و درمان نارضایتی عمومی در کردستان حتی در آغوش کشیدن فدرالیسم عراق نیز نیست، چرا که فدرالیسم عراق ساختاری نئولیبرال با محوریت تامین منافع (دولتی و بینالمللی) است و تجربه حکمرانی آن بر سنیها پیشاپیش شکست پروژهاش را نشان میدهد. اما خودمختاری حقیقی مردم کرد نمیتواند به تشکیل یک دولت مشروط باشد: خودمختاری تنها میتواند از خلال در برگرفتن نیروهای خودجوش اجتماعی و دادخواهی از پایین، چه در سطح اقتصادی و چه در سطح سیاسی رخ دهد. گرچه به نظر میرسد برای بخش قابل توجهی از مردم کردستان عراق دولتمندی نفعی معنوی است: دولت ملی کرد تجسم پیروزی آن چیزی است که تاریخ به مثابه تاریخ حاکمان آن را نادیده انگاشته.
در نهایت، مسئله کرد ما را در برابر دو چشمانداز قرار داده. اگر تغییر در کنفدراسیون شمال سوریه چشمانداز خود را ابتکار عمل مردمی قرار میدهد، تغییر در کردستان عراق به ابتکار عمل حاکمان انجام میشود: اولی «پایین به بالا»، دومی «بالا بر پایین».
پانویسها
[1] Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon
[5] Edgar O'balance, 1996, The Kurdish Struggle 1920-94, PALCRAVE MACMILLAN, Hampshire
[7] مه ۱۱۹۴۲ دیدار مسئولان شوروی و روسای قبایل با یکدیگر دیدار کردند. در حالی که شوروی تلاش داشت کردها را خلع سلاح کند، و در عوض نمایندگان کرد تلاش داشتند از طریق شوروی مطالبات خودشان را پیش ببرند. در نهایت بیشتر این مذاکرات بر سر ایجاد امنیت و حفظ تمامیت ارضی ایران بود.
[8] در سپتامبر ۱۹۴۲ کمیته مخفی کومله ژ کاف در مهاباد شکل گرفت که بعدها به حزب دموکرات کردستان تغییر نام می دهد. بر سر اینکه آیا این تغییر نام یک اجبار از سوی شوروی بوده ــ یا نوعی دراز کردن دستی دوستی با شوروی از سوی کردها؟ ــ نظر قطعی وجود ندارد.
[9] Edgar O'balance, 1996, The Kurdish Struggle 1920-94, PALCRAVE MACMILLAN, Hampshire
[10] Hannah Arendt, ''The Origins of Totalitarianism'', 1951; 2nd edition, New York: World Publishing Co., Meridian Books
[11] رجوع کنید به
Cocks, Joan. "On Commonality, Nationalism, and Violence: Hannah Arendt, Rosa Luxemburg, and Frantz Fanon." Women in German Yearbook 12 (1996): 39-51. (Link)
Sidonia Blattler and Irene M. Marti and Senem Saner. "Rosa Luxemburg and Hannah Arendt: Against the Destruction of Political Spheres of Freedom." Hypatia 20, no. 2 (2005): 88-101. (Link)
[12] تفسیر فدرالیسم متفاوت بود. به عنوان مثال برخی به نمونه امریکایی آن اشاره می کردند که نمونه موفق از یک حکومت فدرال پسااستعماری را ارائه می داد، برخی نیز شوروی را مثال می زدند که در آن فدرالیسم بر پایه تقسیم اقلیتها به مرزهای جغرافیایی نبود، و آموزش به زبان مادری و داشتن یک حزب کمونیست همراستا با بلشویک یکی از بزرگترین امتیازهایی بود که اقلیتها در گستره اتحاد جماهیر از آن برخوردار بودند.
[13] رجوع کنید به
Gil Rubin, From Federalism to Binationalism: Hannah Arendt’s Shifting Zionism, Contemporary European History, 24, 3 (2015), pp. 393–414.
SELINGER, WILLIAM. “THE POLITICS OF ARENDTIAN HISTORIOGRAPHY: EUROPEAN FEDERATION AND THE ORIGINS OF TOTALITARIANISM.” Modern Intellectual History 13, no. 2 (2016): 417–46.
[14] بین فدرالیسم مورد نظرآرنت و فدرالیسم امریکا و شوروی تفاوت وجود دارد، گرچه او تلاش می کند که ایده فدرالیسم را بر اساس این دو مثال توضیح دهد.
[15] «خود-حکومتداری» محور اصلی مدیریت اقتصادی-سیاسی در جغرافیایی فاقد دولت مرکزی قدرتمند است. به این معنا که در خلا قدرت سیاسی در کشورهایی نظیر عراق و سوریه، به بازیگران خرد و ضعیف منطقه ای قدرت کافی داده شود تا فضای امنیتی مناسب را در سطح محلی برای تضمین جریان سرمایه و بازار برقرار کنند. این بازیگران منطقه ای می توانند هر گروهی با عقلانیت اقتصادی باشد. گروههای که چانه زنی با آنها ممکن است و همان فعالان بخش خصوصی محسوب می شوند: از احزاب سیاسی گرفته تا گروههای شبه نظامی مستقل، از شرکتهای چندملیتی گرفته تا مصرف کنندگان خرد.
نظرها
Nima
نویسنده ی مقاله با مختصر مروری در سیر تاریخ "دولت-ملت"ها در اروپا و خاور میانه و ذکر نقاط ضعف این دوگانه در این دو منطقه، در پایان دو چشم انداز را در خاور میانه مطرح میکند. سازمان دهی مردم از پائین یعنی توسط خود مردم و یا از بالا و توسط حاکمان، دو راهی است که به نظر ایشان منطقه در برابر آن قرار گرفته است. من فکر میکنم آن چه در اروپا مطرح بوده نه "دولت-ملت"ها بلکه "ملت-دولت"ها بوده، و البته هر جا که گرایش دولت-ملتی نقش جدی داشته، نقاط ضعف خود را هم به جا گذشته و اروپا را با مشکلات اجتماعی روبرو کرده که همین حالا برخی از این مشکلات هم چنان وجود دارد. اما در خاور میانه تنها تجربههای "دولت-ملت"ها را داشته ایم که با اعمال قدرت، حقوق اقوام گوناگون و گروههای متفاوت اجتماعی را در منطقه نادیده گرفته و در نتیجه زمینه ی کاربرد خشونت و دشمنی را فراهم ساخته است. تنها راهی که میتواند دشمنی و خشونت را ریشه کن کند تکیه به سازمان دهی "ملت-دولت"ها است که اگر نادیده گرفته شود، چرخه ی دشمنی و خشونت هم پایانی نخواهد داشت. آیا تشکیل دولتهای نژادی، قومی، و دینی در راستای تشکیل "ملت-دولت"ها است یا کماکان در بر همان پاشنه ی "دولت-ملت"ها میچرخد. لازم به یادآوری است که ملت در برگیرنده ی همگی مردم یک واحد سیاسی است و از این رو، حقوق همگان محفوظ و پابرجا است. سازماندهی "دولت-ملت"ها زمینه ی پذیرش سازمانهای گسترده تر فدراسیون و کنفدراسیون را هم دارد.
بهرنگ
(1) من این جا پراکنده نویسی و تا حدی وقایع نگاری کلی کرده ام. اساس کار من کتاب "انقلاب کبیر فرانسه ـ بر زمینۀ تاریخ قرن هجده اروپا" نوشتۀ آلبر ماله و ژول ایزاک ـ ترجمۀ "رشید قاسمی" است. پراکنده نویسی من بر اساس یکصد و سه صفحه از این کتاب است. البته می شد هر کتاب دیگری را هم اساس قرار داد. مراد من این جا این است که بگویم: 1- در تاریخ اگرچه که چیزها شبیه چیزهایند؛ "این همانی" کردن اما خطاست. 2- کلمات و ترکیب ِکلمات دربردارندۀ هیچ معنایی نیستند. 3- فعالیت سیاسی [بشری ـ وجدانی ـ اخلاقی ـ انسانی یا هر چه] در رابطه با خاورمیانه عبارت از این است که: چگونه می توان شرایط زندگی را بسود کودک امروز (انسان همین فردا) بی در نظر گرفتن "رنگ، قوم، جنس، زبان، ملیت، فرهنگ و تاریخ گذشته" از فلاکت به آنچه که در شأن انسان امروز ـ بسان آنچه که در جوامع داخل آدم امروز است ـ تغییر داد؟ در رابطه با مسئله کردستان پرسش مشخص این است که: آقای فلانی، گروه فلانی! برنامۀ شما برای بهبود شرایط چیست؟ از کجا آغاز می کنی؟ در طی چه زمانی جامعه را از کجا به کجا می رسانی؟ چگونه؟ چقدر کار تولید می کنی؟ چقدر ثروت تولید می کنی؟ چقدر "کار، نان، مسکن، آزادی" حاصل کار تو خواهد بود؟ چگونه؟ با کدام امکانات؟ با کدام سرمایه؟ نتیجۀ کار تو را چه زمانی، چگونه، چه کسی، و به چه وسیله ای می سنجد؟ اگر جای ساختن ویران کردی چه؟ یخه چه کس را باید گرفت؟ تاوانش را چه کس می دهد؟ چگونه می توان ضرر و زیان را جبران کرد؟ پیش بینی های احتیاطی شما کدام است؟ آری! دیگران در ممالک دیگر که رأی گیری می کنند به این گونه پرسش ها دست کم برای بیست و پنج سال آینده پاسخ می دهند. اگر نبود که شما به چه حقی جای کودک امروز رأی می دهی؟ ادامه در (2)
بهرنگ
(2) وقایع نگاری در قرن هفده در سراسر ممالک متحده انگلستان فقط یک کارخانۀ پارچه بافی وجود داشت. (47) والپول در انگلیس از سال 1721 تا 1742 [نخست] وزیر بود. در دورۀ وزارت او صادرات انگلیس از شش میلیون به دوازده میلیون رسید. (49) در همین دوران در هندوستان و امریکای شمالی مؤسسات تجاری فرانسه توسعه یافت. (50) قاچاق امتعه کشتی های انگلیسی در بنادر اسپانیا در امریکا از موضوعات مورد اختلاف بود. (50) میان هلندی ها و فرانسوی ها بر سر تجارت دریایی اختلافات سختی وجود داشت. (50) تجارت سیاهان افریقایی [برده] منع قانونی نداشت. (52) انگلیسی ها تضمین غرورشان را در گرو انهدام فرانسه و سرکوبی شورش ها در مستعمرات خود می دانستند. (54) در سال 1757 قشون فرانسه در دریای مدیترانه و کانادا و خاک آلمان شکست های بزرگی را به قوای انگلیس وارد آورد. (54) چهارسال بعد در اکتبر 1761 قوای انگلیس دو کشور کانادا و هندوستان و تقریباً باقی مستعمرات را از چنگ فرانسویان خارج کرد. (54) بلاد عظیمه مانند لیورپول و منچستر و غیره در قرن هجده به عمران و آبادی نایل گشتند. (57) در انگلیس از هشت میلیون جمعیت فقط 108 هزار نفر حق رأی و شرکت در انتخاب را داشتند. (57) در نیمۀ دوم قرن هجده انگلستان کشوری بود که در آن آزادی نطق و تحریر و طبع و حق تجمع و شرکت در تجمعات برقرار بود. این ها صد سال بعد در فرانسه برقرار گردید. (66) رشد صنعتی انگلیس از این دوران با شتاب آغاز شد. مخترعین طریق کاربرد ذغال سنگ در کار ذوب فلزات را اختراع کردند. لایروبی رودخانه ها و اصلاح جداول از لیورپول تا منچستر در سال 1767 انجام شد. حمل و نقل بارهای سنگین و صنعتی در این دوران در انگلیس به سادگی ممکن بود. ماشین های پنبه زنی و نخ ریسی از اختراع این دوران است. (66) اختراع ماشین بخار هم مربوط بدین دوران است. (66) ادامه در (3)
بهرنگ
(3) مملکت پروس [مملکتی که پس از جنگ جهانی دوم اسمش از تاریخ حذف شد] در قرن هفده از ادغام ایالات متفرقه که اعضای خاندان هوهن زولّرن در چهارگوشۀ آلمان کنونی تا شمال بالتیک در تصرف داشتند به وجود آمد. (102) "حرفۀ ملی قوم پروس جنگ بود." (102) هیچکدام از ایالات مملکت پروس دارای استقلال نبودند. هر یک تابع مملکتی بزرگتر از خود بودند و جغرافیای آن ها بسته به زور و قدرت "سلاطین" آن ها کوچک و بزرگ می شد. مرزی هم میان ایالات در میان نبود. (109) پادشاه پروس ـ فردریک گیوم ـ در بین سال های 1660 و 1683 همه ایالات متفرق را مجبور به ادغام کرد. "به ایالات فهماند که همه اعضای یک پیکر واحدند." (111) تعداد نفرات سربازان پدر فردریک 230 نفر بود. تعداد نفرات لشکر دائم السلاح خود او به بیست و چهار هزار نفر رسید. (111) فردریک همه نواحی خالی از سکنه را با جذب مهاجران از هلند و آلمان و فرانسه و خشکاندان باتلاق ها و مرداب ها و تبدیل آن ها به مزارع زراعتی آباد کرد. (111) او برای اکتشافات و تجارت در سواحل گینۀ افریقا شرکت تجارتی و استعماری تأسیس کرد. (113) سکنۀ قلمرو فردریک گیوم به دو میلیون و نیم می رسید. نفرات قشون او در سال 1740 به هشتاد و سه هزار نفر می رسید. در همین دوران سلاطین اطریش با داشتن بیست و چهارمیلیون رعیّت حدود یکصد هزار نفر قشون داشتند. (119) در سال 1771 که قشون پروس قسمتی از اراضی لهستان را به تصرف در آورد فردریک دوم فرمان داد هفت هزار دختر از لهستان گرفتند و آنان را برده در ایالت پومرانی شوهر دادند. اولیای دختران مجبور بودند به رسم جهیزیه یک گاو و دو خوک و یک تختخوات و وجهی نقد نیز بدهند. (128) در این دوره پانصدکیلومتر باتلاق در قلمرو پروس تبدیل به زمین های زراعتی شد. (128) در همین دوره در پروس تعلیمات اجباری شد. (128) جمیع قوانین و مقررات محلی ملغی شد و قانون واحد جای آن را گرفت. (128) کار عمدۀ رعیّت در قلمرو پروس بیگاری بود. دارایی در تملک شاه و نجبا بود. مردم (رعیّت) مجاز به مهاجرت از ایالتی به ایالتی دیگر نبودند. (129) مملکت پروس در این دوان فلاحتی بود. (129) ادامه در (4)
بهرنگ
(4) اطریش را که شامل ایالات و ممالک متعلقه به یک خاندان به نام هابسبورگ بود در قرن هجده بی هیچ دلیل خاصی اطریش خواندند. (130) در سنوات 1741 تا 48 پروس و فرانسه و اسپانیا و امرای آلمان برای اضمحلال اطریش متحد شدند. (130) در سال 1772 حکومت اطریش قسمتی از مملکت لهستان را ضمیمه قلمرو خود کرد. (130) در سال های 1780 تا 1790 سلاطین اطریش اقدام به ادغام ولایات و ایجاد تشکیلات واحد کردند. (130) در نیمه اول قرن هجده اطریش 24 میلیون جمعیت داشت. در همین دوران فرانسه دارای نوزده میلیون جمعیت بود. (132) قلمرو اطریش بدین دوران در سراسر اروپا پراکنده بود. (133) برای نمونه هلاند و ناپل و میلان از ولایت اطریش بود. (133) سکنۀ امپراتوری اطریش دارای السنه و نژادهای مختلف ـ چون فرانسوی، فلامان، ایتالیایی، آلمانی، چک، مجار، صربی، رومانی و غیره بود. (133) اطریش در واقع نمونۀ کوچکی از کل اروپا بود. (133) با احترام بهرنگ