انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس
محمد مالجو - تجربهی شکست سیاسیِ نهاییِ انقلاب اکتبر به ما نشان میدهد که راهِ میانبُری برای رسیدن به سوسیالیسم در بین نیست .
« انقلاب اکتبر را به یک معنا بلشویکها به روسیه تحمیل کردند. انقلاب اکتبر اصلاً کودتایی بود بر ضد دولت موقتِ برآمده از انقلاب فوریه، دولتی که گرچه مشروعیت خود را از آرای مردمی نمیگرفت اما تأسیس مجلس موسسان را وعده داده بود.»
اخبار روز: آیا انقلاب اکتبر به تاریخ پیوسته است؟
آرمانهای والای انقلاب اکتبر شاید امروز در قیاس با هر زمان دیگری زندهتر و لازمالاتباعتر باشد. اما کلیت انقلاب اکتبر، در قالبی که از بیستوپنجم اکتبر ۱۹۱۷ تا بیستوپنجم دسامبر ۱۹۹۱ تجلی یافت، یقیناً به تاریخ پیوسته است. انقلاب اکتبر، به قراری که طی دورهای هفتادوچهارساله نمود یافت، یک شکست سیاسی تمامعیار در برپاسازی سوسیالیسم بود. وقتی مارگارت تاچر در دههی ۱۹٨۰ میگفت «هیچ بدیلی وجود ندارد» البته شعاری تبلیغاتی به دست میداد اما رگهای از حقیقت را نیز میتوان در گفتهاش بازیافت: برپاسازی سوسیالیسم بسیار دشوار است، بسیار دشوار. از وضع اسفبار کنونی در سطوح گوناگون ملی و منطقهای و بینالمللی تحت حاکمیت انواع نظامهای سرمایهداری میتوان الحق به ضرورت برپاسازی سوسیالیسم رسید، اما این واقعیت حتی ذرهای نیز از دشواریهای برپاسازی سوسیالیسم نمیکاهد. این درس تلخ را ما از نقدهای پرشماری آموختهایم که کمونیستها و سوسیالیستها و آنارشیستها در گذر صد سال گذشته به مسیر طیشدهی انقلاب اکتبر به عمل آوردهاند.
آیا بلشویکها انقلاب اکتبر را به روسیه تحمیل کردند؟
بله، انقلاب اکتبر را به یک معنا بلشویکها به روسیه تحمیل کردند. انقلاب اکتبر اصلاً کودتایی بود بر ضد دولت موقتِ برآمده از انقلاب فوریه، دولتی که گرچه مشروعیت خود را از آرای مردمی نمیگرفت اما تأسیس مجلس موسسان را وعده داده بود. لنین در فنلاند که پیاده شد با تزهای آوریل خواستار انتقال همهی قدرت به شوراها شد. شوراها در بهترین حالت فقط نمایندهی کارگران و دهقانان و سربازان بودند اما مجلس موسسان چهبسا میتوانست حتیالمقدور همهی مردم را نمایندگی کند و طلیعهی دموکراسیِ نسبی در خاک روسیه باشد تا اصول سوسیالیسم به یمن نقشآفرینی توانمندانهتر اما محتاطانهترِ انواع گوناگون بازیگران جنبش عظیم سوسیالیستی به ثمر بنشیند، قطعاً دیرتر اما احتمالاً ماندنیتر. لنین ابتدا با تحمیل ارادهاش به حزب بلشویک و سپس با تمهید قیام مسلحانهای که فقط به تصویب برقآسای اقلیت کمیتهی مرکزی حزب بلشویک رسیده بود بر ضد دولت موقت کودتا کرد.
صحبت از انتقال همهی قدرت به شوراها بود اما، پس از برگزاری ناگزیرِ انتخابات مجلس موسسان بهدست بلشویکها و شکستشان در کسب اکثریت آرا و مبادرتشان به انحلال نهایی مجلس موسسان، همهی قدرت تدریجاً به حزب بلشویک و سپس به کمیتهی مرکزیاش و سرانجام به رأس هرم قدرت انتقال یافت. همهی سایر نیروهای جنبش انقلابی را که با کودتای اکتبر مخالفت کرده بودند گامبهگام تارومار کردند. احتمال تکوین ائتلافی فراگیر میان اصلیترین احزاب سوسیالیست و ازاینرو تشکیل دولتی متکی بر شوراها و سایر نهادهای دموکراتیک بهتمامی منتفی شد و عملاً نوعی دیکتاتوری کمونیستی شکل گرفت. انقلاب به میلِ لنین تحقق یافت اما به قیمت برآمدن شکافهای عمیق و پرناشدنی در جنبش سوسیالیستی. این سوگیری را بلشویکها به روسیه تحمیل کردند، در رأسشان نیز لنین. بااینحال، روسیهی زمان انقلاب نیز خاک حاصلخیزی بود برای برآمدن این نوع قدرت غیردموکراتیک. روسیهی وقت انگار آتشفشان فعالی از انواع بغضها و نفرتها و کینههایی بود که از بطن و متن اجتماع برمیخاست. این آتشفشان را بلشویکها شکل نداده بودند اما بلشویکها بودند که آن را در خدمت تسخیر انحصارطلبانهی قدرت قرار دادند، آنهم در خاکی که نه سنت دیرپای حاکمیت قانونِ دموکراتیک داشت، نه اتکایی بایسته بر سیاستورزی پارلمانی، نه کارنامهای موفق در پارلمانتاریسم از حیث تحقق منافع و مصالح مردمی طی سالهای ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۴، و نه توش و توانی برای جمهوریخواهی. بلشویکها آتشفشان نفرت را زیرکانه به خدمت گرفتند و انقلاب اکتبر را در چنین بستر غیردموکراتیکی به روسیه تحمیل کردند. هم عاملیت بلشویکها و هم بستر اجتماعیِ تجلی چنین عاملیتهایی، هر دو، در شکلگیری انقلاب اکتبر بهغایت تعیینکننده بودند.
آیا ادامهی انقلاب دموکراتیک روسیه میتوانست به پایان جنگ و برقراری صلح بیانجامد؟
اگر اشارهتان به جنگ جهانی اول است، باید بگویم پاسخ روشنی ندارم. اما اگر اشارهتان به جنگ داخلی است، تصور میکنم جنگ داخلی تا حد زیادی اجتنابناپذیر بود و ادامهی انقلاب دموکراتیک فوریه نیز احتمالاً جنگ داخلی را راه میانداخت و استمرار میبخشید اما، در قیاس با موقعیتی فرضی که انقلاب اکتبر به وقوع نمیپیوست، در گسترهای محدودتر و زمانی کوتاهتر و شدتی کمتر. با انقلاب فوریه اصولاً قدرت مرکزی که پیشترها در لوای تزاریسم جلوه میکرد بهسرعت مضمحل شد. اگرچه چنین نبود که غیرروسها در همهجا ساز جداییطلبی بزنند و برخی از ملیتهایی نیز که روستاییان بیشتری داشتند خود را یک ملت نمیدانستند و گرجیها و لیتونیاییها هم نارضاییهای قومی خودشان را در قالب انقلاب ملی سوسیالیستی به رهبری روسیه بروز دادند و ارمنستان نیز در ضدیت با ترکها چشم به حمایت روسیه دوخته بود. اما گروههایی قومی نظیر آذریها و بلاروسها و لیتوانیاییها خود را ملت میدانستند و بسیاری از شهرها و منطقهها استقلال خود از مرکز را اعلام کردند و در شهرستانها نه دولت موقت و نه شوراها چندان قدرتی نداشتند و جوامع محلی با انتخاب انواع کمیتههای موقت اعلام استقلال کردند و به دستورات مرکز بیتوجه بودند.
رژیم تزاری که فروپاشید، انواع جنبشهای ناسیونالیستی ابتدا خواهان خودگردانی و سپس خواستار جدایی شدند. درجاتی از جنگ داخلی یقیناً اجتنابناپذیر بود. اما بلشویکها جنگ داخلی اجتنابناپذیری را که در پیش بود عامدانه شدت بخشیدند. لنین اصولاٌ جنگ داخلی را مرحلهای حیاتی در انقلاب اجتماعی میدانست، جنگ داخلی بهمنزلهی خشنترین نوع مبارزهی طبقاتی. جنگ داخلی یگانه امید بلشویکها برای تثبیت قدرت متزلزلشان در گسترهای وسیع بود که زمینههای دوقطبیِ انقلابی و ضدانقلابی و ازاینرو مبادرت به برپایی حکومت وحشت برای سرکوبکردن انواع مخالفان را تمهید میکرد. اگر تسخیر انحصارطلبانهی قدرت در انقلاب اکتبر و تعطیلی مجلس موسسان و افتراق شدید میان نیروهای جنبش سوسیالیستی به وقوع نمیپیوست، یقیناً جنگ داخلی در گسترهای محدودتر و زمانی کوتاهتر و شدتی کمتر درمیگرفت. طرد راهحلهای دموکراتیک با انقلاب اکتبر یقیناً دامنه و شدت و زمان جنگ داخلی را افزایش داد.
میتوان فرجام دیگری را به جز آنچه در اتحاد شوروی اتفاق افتاد برای انقلاب اکتبر قابلتصور دانست؟
صحبت از دورهای بسیار طولانی با درازنای بیش از هفت دهه است و فرازوفرودهای پرشمار در اتحاد جماهیر شوروی. مایلام پاسخ خودم به این پرسشِ دشوار را به دو زاویه محدود کنم. اولاً گرچه اقتصاد و سیاست همواره عمیقاً درهمتنیدهاند ولی به مدد انتزاع فقط بر سپهر سیاست متمرکز میشوم تا دربارهی اقتصاد نیز استنتاج کوتاه اما مهمی به عمل بیاورم و ثانیاً صرفاً به حدفاصل دورهای اشاره میکنم که با انقلاب فوریه آغاز میشود و با خروج نسبی لنین از گود سیاست در اثر وخامت فزایندهی وضع جسمیاش به پایان میرسد. گرچه فروپاشی نهایی شوروی علل گوناگونی داشت، اما ما که امروز از بلندای سدهی بیستویکم به تحولات پس از انقلاب اکتبر مینگریم احتمالاً میتوانیم ادعا کنیم آنچه در سپهر سیاسی طی دورهی پیشگفته به وقوع پیوست شرطی کافی بود برای این که فروپاشی دیر یا زود فرابرسد.
انقلاب فوریه انقلابی بود بر ضد خودکامگی تزاریسم و حق زمینداری فئودالی و سرکوب نژادی. حضور قدرتمند انواع احزاب سوسیالیستی در فردای انقلاب فوریه در جمع انواع گروهها و احزاب میتوانست نویدبخش حدی موقتاً قابلقبول از تحقق مصالح و منافع متعارضِ تودهها در چارچوب یک دولت دموکراتیک باشد، آنهم مستظهر به صلابتِ خودگردانیِ مستقیم کارگران در کارخانهها و دهقانان در روستاها و سربازان در پادگانها. بلشویکها نگذاشتند. ارکان اصلی تزهای آوریل را به زعامت لنین به کمیتهی مرکزی حزب بلشویک تحمیل کردند. کوتاهزمانی پیش از برگزاری کنگرهی شوراها قیام مسلحانهی اکتبر را رقم زدند و سقوط دولت موقت را در کنگره اعلام کردند تا انتقال قدرت به رأی کنگره شکل نگیرد و دولتی ائتلافی برپا نشود. شورای کمیساریای خلق در ۲۷ اکتبر ممنوعیت مطبوعات مخالف را اعلام کرد و متعاقباً کمیتهی انقلابی نظامی نیز تارومارشان کرد.
قانونشکنیهای کمیتهی انقلابی نظامی در فرایند سرکوبها بهوفور رخ میداد اما در دسامبر ۱۹۱۷ به چکا و سرکوبگریها و قانونگریزیهای سیستماتیکاش جای سپرد. مجلس موسسان را در اوایل ژانویهی ۱۹۱٨ منحل کردند و احتمال تشکیل دولتی ائتلافی را بهتمامی منتفی ساختند. سومین کنگرهی شوراها در ژانویهی ۱۹۱٨ با اکثریت مطلق بلشویکها و سوسیالیسترولوسیونرهای چپ برگزار شد و در نقش ماشین امضای فرامین لنین عمل کرد. ممنوعیت فراکسیونهای حزبیِ مستقل از کمیتهی مرکزی در دهمین کنگرهی حزب بلشویک در مارس ۱۹۱٨ به تصویب رسید و یکهتازی کمیتهی مرکزی در حزب را به گام نهایی رساند. از ژوئیهی ۱۹۱٨ به بعد هنگامهی حذف سوسیالیسترولوسیونرهای چپ فرارسید. قیام ملوانان کرونشتات را در مارس ۱۹۲۱ سرکوب کردند و متعاقباً نیز فعالیت حزب منشویک را غیرقانونی دانستند. پاکسازی نهایی اپوزیسیون کارگری نیز در دوازدهمین کنگرهی حزب بلشویک در ۱۹۲٣ به وقوع پیوست. لنین هنوز از صحنهی سیاست یکسره خارج نشده بود که دیکتاتوری کمونیستی شکل گرفت و چراغ بخت روسیه برای چشیدن طعم دموکراسی، با چاشنی امیدوارکنندهی نقشآفرینی انواع احزاب سوسیالیستی، به خاموشی گرایید.
الزامات سیاسی تکوین سوسیالیسم را شاید بتوان موقتاً با قهر انقلابی تمهید کرد، اما الزامات اقتصادی تکوین سوسیالیسم را هرگز نمیتوان در بستری فراهم آورد که زادهی انقلاب قهرآمیز و تسخیر انحصارطلبانهی قدرت است. ناکارایی حاصله در حوزهی اقتصادی یقیناً دیر یا زود موانع سیاسی نوپدیدی برای استقرار سوسیالیسم میآفریند. بلشویکها و در رأسشان لنین بهطرزی قهرآمیز با قوت کوشیدند تیشه به ریشهی موانع سیاسی تکوین سوسیالیسم بزنند. دموکراسی یقیناً نخستین قربانی انقلاب قهرآمیزشان بود. اصول اقتصادی سوسیالیسم را نمیتوان در خاکی نشاند که دموکراسی را در حوزهی سیاسی قربانی کرده است. سوسیالیسم بدون دموکراسی سیاسی اصولاً سوسیالیسم نیست. عملکرد بلشویکها در سپهر سیاسی طی حدفاصل انقلاب اکتبر و خروج نسبی لنین از عرصهی سیاست یقیناً شرط کافی برای فرارسیدن ناکارایی اقتصادی و نهایتاً فروپاشی سیاسی بود، نوعی فروپاشی که دههها بعدتر در ۱۹۹۱ رقم خورد.
آیا تروتسکی حق داشت که بر انقلاب مداوم و جهانی پافشاری کرد؟
البته که تروتسکی حق داشت، هرچند فقط از حیث نظری. اما، از حیث عملی، خطمشی تحریک انقلاب سوسیالیستی در خارج عمیقاً در تضاد بود با خطمشیِ تحکیم انقلاب قهرآمیز اکتبر در داخل. به گفتهی تروتسکی، استالین بود که در پاییز ۱۹۲۴ نظریهی «سوسیالیسم در یک کشور» را پیش کشید. بااینحال، واقعیتِ «سوسیالیسم در یک کشور» اصولاً متعاقبِ انعقاد ناگزیر معاهدهی برست-لیتوفسک در مارس ۱۹۱٨ و امحای چشمانداز انقلاب در غرب شکل گرفت. در سال ۱۹۱۹ نیز شورش ناکام اسپارتاسیستها در برلین و جمهوریهای مستعجل شورایی در باواریا و مجارستان اصولاً خطمشی صدور کمونیسم را به بنبست کشاند. نهایتاً شکست در لهستان و انعقاد معاهدهی ریگا در مارس ۱۹۲۱ نیز خیال انقلاب اروپایی را از سر بلشویکها بیرون کرد. صحبت بر سر امکانات عملی است. لنین در ۱۹۱۷ به این نتیجه رسیده بود که کل اروپا در آستانهی انقلاب سوسیالیستی است. تروتسکی نیز چنین میاندیشید. امروز میدانیم که چنین تحولی، به هر علت، عملاً میسر نشد. تروتسکی از لحاظ نظری حق داشت، اما به آینهی تاریخ که مینگریم بهوضوح میبینیم که چنین چیزی عملاً نتوانست تحقق یابد، نه در اثر انحرافهای استالین از تز «انقلاب مداومِ» تروتسکی بلکه، خیلی قبلتر از آغاز دورهی استالین، در اثر تباین عملی میان دو خطمشیِ تحکیم انقلابِ قهرآمیز در داخل و تحریک انقلاب در خارج. صحبت بر سر امکانات عملی است، یکی دیگر از دشواریهای استقرار سوسیالیسم.
از انقلاب اکتبر، امروز برای ما چه بر جای مانده است؟
در یک کلام، بار سنگین شکست در برپایی سوسیالیسم از مسیر کودتای قهرآمیز. میراث شکست سیاسیِ انقلاب اکتبر برای ما تعمیق درکمان از چشمانداز مسیری است که یقیناً به سوسیالیسم منتهی نخواهد شد: مسیر هدایتکردنِ تنشهای حلنشدهی اجتماعی و نفرتهای التیامنیافتهی سیاسی به سوی تسخیر انحصارطلبانهی قدرت و حذف رقبای کم یا بیش همفکری که به یاریشان شاید بتوان ولو دیرهنگامتر و بطئیتر گامی به سوی سوسیالیسم برداشت.
احزاب و جنبشهای چپ رابطهی خود با این انقلاب را چهگونه باید تعریف کنند؟
سرجمع، تعهد شورمندانه به آرمانهای انسانیاش و تحرز هوشمندانه از روشهای سیاسیاش. بااینحال، ترجیح میدهم پاسخ خودم به این پرسش گسترده را اولاً فقط به نیروهای چپ در سرزمینهای غیردموکراتیک محدود کنم و ثانیاً فقط به حوزهی سیاسی و ثالثاً فقط به مسئلهی گذار از وضعیت غیردموکراتیک.
با تأکید بر این سه بُرش از بحث، تصور میکنم شکست نهایی انقلاب اکتبر به ما نشان میدهد که بهترین شیوهی گذار از وضعیت غیردموکراتیک در منظر چپ عبارت باشد از تلاش برای گذارِ دموکراتیکِ حتیالمقدور مسالمتآمیز با تکیه بر تقویت جنبشهای مردمی و ائتلافشان با یکدیگر و نیمنگاهی به فرصتهای سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقهی سیاسی حاکم.
اما مقابلِ این پروژه در وضعیت کنونی چند پروژهی دیگر نیز در جریان است که تجربههای حاصل از انقلابهای روسیه مُهر ابطال بر رویشان میکوبد. یکم، گذارِ دموکراتیکِ مسالمتآمیز با تکیه بر نقشآفرینی نخبگانِ طبقهی سیاسی حاکم، پروژهای از آنِ رفورمیستهای طبقهی سیاسیِ مسلط و مستظهر به پشتیبانی بخشهایی از نیروهای چپ با دستکم دو ایراد بنیادی. اولاً، همانطور که انقلاب دموکراتیک فوریه نشان میدهد، هیچ نوع گذار دموکراتیک از حاکمیت غیردموکراتیک نمیتواند مطلقاً مسالمتآمیز باشد. موضوع بر سر کاهش درجهی قهر و خشونت است. ثانیاً، هم مسیر طیشدهی دو دههی اخیر به لحاظ تجربی نشان میدهد و هم استدلالهای نظری محرز میسازند که در ساختار سیاسی غیردموکراتیک کنونی نمیتوان با تکیهی صِرف بر نقشآفرینی نخبگانِ طبقهی سیاسی مسلط به گذار دموکراتیک دست یازید. این پروژهی رفورمیستهای طبقهی مسلط ازآنجاکه تحقق امری ممتنع را طلب میکند صرفاً، ولو ناخواسته، به استمرار ساختارهای ناسالمی کمک میرساند که دیر یا زود نوعی فروپاشی را رقم خواهند زد که پوزیسیون و اپوزیسیون و مردم به درجات گوناگون بازندهاش خواهند بود.
دوم، گذار قهرآمیز از حاکمیت غیردموکراتیک با تکیه بر هدایتکردن آتشفشان نفرتها به سوی برخی طبقات اجتماعی و گروههای منزلتی و جمعیتهای هدفِ خاص، پروژهای از آنِ کلیت ناسازگاران و مستظهر به پشتیبانی بخشهایی کمشمار از نیروهای چپ نیز که، ولو با اهدافی متمایز از سایر ناسازگاران، در پیِ چنین پروژهایاند با دستکم سه ایراد اساسی. اولاً، نظر به نوع توازن قوای فعلی میان نیروهای ناسازگارِ چپ و غیرچپ یقیناً چپِ ناسازگار به یکی از بازندگان سیاسی در فردای تحقق چنین پروژهای بدل خواهد شد. ثانیاً، همانطور که تجربهی شکست انقلاب اکتبر نشان میدهد، احتمال حرکت به سوی سوسیالیسم در چارچوب گذار قهرآمیزی که دموکراسیِ موعود یقیناً نخستین قربانیاش خواهد بود بهتمامی منتفی است. ثالثاً، رویارویی قهرآمیز میان انبوهِ نیروهای ناسازگار و حاکمیت نامنعطف و سختسری که جایی برای رفتن ندارد یقیناً زمین سوخته در این سرزمین بر جای خواهد گذاشت.
سوم، گذار از حاکمیت غیردموکراتیک با اتکا بر نیروی مداخلهی مستقیم خارجی، پروژهای از آنِ بخشهایی از ناسازگاران و از جمله بخشهای بهمراتب کوچکتر و کمشمارتری از چپ با دستکم دو ایراد ریشهای. اولاً، همانطور که تجربهی مداخلهی مستقیم خارجی در آرایش قدرت سیاسی درون خاورمیانه پس از یازدهم سپتامبر و پس از بهار عربی نشان میدهد، دموکراسیِ موعود اصولاً دستنایافتنیترین هدف در فرآیند این نوع گذار است. ثانیاً، نظر به نوع جهتگیریهای اقتصادی قدرتهای برتر و نیازهای عاجل نظام سرمایهی جهانی، حتی برداشتن کوچکترین گام به سوی سوسیالیسم نیز در فردای گذاری ازایندست یقیناً تصورناپذیر است. ثالثاً، اصلیترین بازندگان سیاسی در فردای چنین گذار محتملی یقیناً انواع نیروهای چپ مترقی خواهند بود.
تجربهی شکست سیاسیِ نهاییِ انقلاب اکتبر به ما نشان میدهد که راهِ میانبُری برای رسیدن به سوسیالیسم در بین نیست و راههای میانبُر ادعایی تاکنون هیچ نبودهاند مگر یک گام به پیش و دو گام به پس. از دل این تجربهی شکست میتوان به کارآمدی و کارآییِ پروژهای خاص رسید برای برداشتن نخستین گام در مسیر طولانی و زمانبرِ منتهی به سوسیالیسم: گذارِ دموکراتیکِ حتیالمقدور مسالمتآمیز با تکیه بر تقویت جنبشهای مردمی و ائتلافشان با یکدیگر و نیمنگاهی به فرصتهای سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقهی سیاسی حاکم و تلاش برای احتراز از هر گونه افتادن در چاه ویل انواع جنگهای نیابتی و داخلی و خارجی و جداییطلبانه که ظرفیتهای موجود برای استقرار احتمالی دموکراسی و حرکت محتمل به سوی سوسیالیسم را در این خاک بهتمامی از بین میبرند.
منبع: اخبار روز
نظرها
Nima Azadi
نویسنده ی عزیز، مطمئناً از رویداد تاثیر گذار اکتبر چه انقلاب باشد یا کودتا و یا ترکیبی از هردو، درسهای زیادی میتوان گرفت که شما در مقاله ی پیشین درس آموزی ویژه ی خود را هم بیان کرده بودید. ممکن است که این درس آموزی درست و یا نادرست باشد، من بحثی در این باره ندارم. مسأله ی من تقلیدی است که اندیشمندان ما از تئوریهای غربی یا به طور کلی خارجی میکنند بی آن که آن تئوریها را به جدّ برسی کرده و درستی و نادرستی آنها را آزموده باشند. شما و آقای زرافشان در مقالههای خود به تئوریهای مختلف اشاره میکنید و بر پایه ی یک یا چند تئوری، به تفسیر رویدادهای اجتماعی-سیاسی تحولات تاثیر گذار اکتبر میپردازید و در این رابطه احکامی هم صادر میکنید. این همان پروسه ی مدرنیزاسیون تقلیدی است که اندیشمندان ما را از صدر مشروطیت تا به امروز گرفتار خود کرده است و به بحثهای فرسایشی دامن زده است که نتیجهای از آن به دست نیامده و نخواهد آمد. منتظر هستیم تا فلان اندیشمد خارجی نکته و یا تئوری در باره ی مسالهای مطرح کند و ما آن را بگیریم و بر پایه ی آن بحثهای حیدری نعمتی راه بیندازیم بدون آن که برسی کنیم آن نکته و یا تئوری بر پایه چه بستر و شرایطی مطرح شده و تا چه حد دارای اعتبار و قابل پذیرش است. تقلید مانع تفکر خلاق میشود و ما چون از خود چیزی برای ارائه نداریم چارهای هم جز تقلید و دنباله روی نداریم و هم چنان در این وضعیت گرفتار و اسیریم. من نمونه پرسشهایی را که بسیار دامنه دار است مطرح میکنم و امیدوارم شما پاسخ آنها را به من بدهید. آیا روسیه یک جامعه ی سرمایه داری بود و آزادیهای سیاسی را در خود نهادینه کرده بود؟ آیا نیروهای مخالف با تزار با ارزشهای آزادی لیبرالیستی پرورش یافته بودند تا بتوان از آنان اندیشه و رفتار دمکراتیک انتظار داشت. آیا جنبش فکری-فرهنگی مدرنیته و دست آوردهای منتج از آن که همانا مدرنیزاسیون است در روسیه مسیر طبیعی خود را طی کرده بود؟ آیا نیروهای خارجی مداخلهگر، آزادیهای لیبرلیستی را در مسیر مداخله ی خود رعایت میکردند؟ آیا حکومت تزاری و نیروهای به قدرت رسیده در فوریه ۱۹۱۷ به درستی از آزادیهای سیاسی و دستاوردهای مدرنیته آگاه بودند؟
ali
لنین ، هدفش کسب قدرت بود. برخلاف مارکس و انگلس که بیشتر متوجه درد و رنج طبقه کارگر بودند.