ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ایستاده بر مدار ایدئولوژی و پیکارجویی − درباره جواد طباطبایی

محمد‌محسن راحمی‌: تاملی بر دیدگاه‌های نظریه‌پرداز ایرانشهری در گفت‌وگو با دکتر محمدعلی مرادی

محمدعلی مرادی، دانش‌آموخته حوزه فلسفه به‌خصوص فلسفه آلمانی است. او دوره کارشناسی مهندسی صنایع را در دانشگاه شریف نیمه‌کاره رها کرد و به آلمان رفت تا فلسفه بخواند. وی دکتری خود را از دانشگاه برلین گرفته است، پایان‌نامه‌ او در مقطع کارشناسی‌ارشد فلسفه «مفهوم در سنجش خردناب» و در مقطع دکتری «آگاهی و خودآگاهی نزد فیشته (۱۷۷۴)» است. او پژوهشگر و مدرس در حوزه فلسفه ایده‌آلیسم آلمانی به‌ویژه از کانت تا هگل است. این استاد فلسفه از منتقدان اندیشه‌های علی شریعتی، جواد طباطبایی و آرامش دوستدار است. ارزیابی علمی او را از سیدجواد طباطبایی که از برلین و کنفدراسیون او را می‌شناسید، در این گفت‌وگو بررسی می‌کنیم. آنچه در ادامه می‌خوانید تامل فلسفی این استاد ارزشمند فلسفه به اندیشه‌های سیدجواد طباطبایی است.

جواد طباطبایی − محمدعلی مرادی
جواد طباطبایی − محمدعلی مرادی

■ چه تحلیلی از جایگاه و مختصات سیدجواد طباطبایی به‌عنوان یکی از متفکران کنونی ایران دارید یا به بیان دیگر از نظر شما ایشان دقیقا درکجا ایستاده است؟

طباطبایی از نظر من جایگاه خاص و ویژه‌ای دارد. ایشان را از نخستین مقاله‌اش در مجله نشر دانشگاهی که درواقع مقدمه کتاب او «درآمدی فلسفی بر اندیشه سیاسی» بود و برای اولین‌بار نشر داده بود درسال ۶۵ شناختم و مسائل او را دنبال کرده و می‌کنم. اینکه او با اعتمادبه‌نفس می‌کوشید متن‌های غربی را انتقادی بخواند و با مفاهیمی که آنها در مورد جامعه و تاریخ ما بیان کرده‌اند با  اما و اگر  برخورد کند، برای من بسیار جذاب بود. اینکه او می‌خواهد جامعه و تاریخ ایران را ضمن تکیه بر هویت خودش به دنیا پیوند زند، یعنی اینکه چگونه یک ایرانی یا ایران می‌تواند امروزی باشد را با دغدغه دنبال کرده و می‌کند، از نظر من امری بسیار مهم است. طباطبایی در آغاز همواره از نظام دانش ایران می‌گفت و هنوز هم می‌گوید. اینکه ایشان درباره انحطاط ایران می‌اندیشد و می‌نویسد، جایگاهی خاص و ویژه به او می‌بخشد و اینکه به‌طور مرتب به تمایز در مبانی در علوم هشدار می‌دهد، جایگاه خاصی به او می‌دهد.

به نظر من طرح پرسش‌های ایشان و تلاش او افق‌های نوینی را در مقابل علوم انسانی ایران باز کرده است و به عبارتی تاثیر خاصی در فضای علوم انسانی ایران ایجاد کرده اما اینکه ایشان در جایی ایستاده باشد، مساله است، چراکه نمی‌توان در علوم سیاسی جایی ایستاد؛ برای اینکه جایی پیدا کنی که بایستی اندیشه سیاسی فاقد این ظرفیت است، چراکه سیاست شاخه مهمی از زندگی است اما همه زندگی نیست، برای اینکه بایستی نیاز به این است که در ساحت علوم به‌طور عام و علوم سیاسی به‌مثابه شاخه‌ای از آن علوم عام بایستی، چراکه بحران ما بحران در آگاهی و خودآگاهی در تمامی عرصه‌های زندگی است. بحران آگاهی چیزی نیست جز  بحران در شرایط امکان علم، نه اینکه بحران در شرایط امکان علوم سیاسی.  بحران ما در شهرسازی، معماری، مهندسی، تاریخ، فیلم و ادبیات ورزش و خانواده و... است. پرسش از بحران آگاهی ملی اگر بخواهد به عمق رود باید با پرسش در شرایط حصول علم پیگیری شود. برای اینکه علم حاصل شود، نخست باید اندیشنده‌ای در فضای فکری و فرهنگی ما بارور شود.

اندیشنده‌ای که چون هست، می‌اندیشد. دقت کنید چون هست می‌اندیشد نه چون می‌اندیشد هست، این یعنی خصلت انتولوژیک به بحث و سوژه دادن. دانش ویژه‌ای که بتواند به این مهم نائل آید، فلسفه است نه اندیشه سیاسی. فلسفه به‌واسطه اینکه این وجه آگاهی را به‌طور مستمر و مداوم عمق ‌بخشد پیش از هرچیز به درون‌بود‌گی خود تاکید دارد و از برون‌بود‌گی امتناع می‌ورزد. فلسفه از این‌رو به علم کلام و الهیات نقد می‌کند، چون آنها سر در سودای برون‌بود‌گی دارند. اندیشه سیاسی اگر بر بنیاد فلسفی استوار نباشد نمی‌تواند محلی برای ایستادن باشد، لاجرم دولت‌اش نمی‌تواند دولتی پاینده باشد و بلافاصله بر مدار‌های ایدئولوژیک می‌غلتد.

■ در مقاله «چگونه می‌توان تاریخ ایران را نوشت» امتناع خودآگاهی و سپس خودآگاهی تاریخی را مقدمه امتناع تاریخ‌نویسی و امتناع دانسته‌اید. آیا نقد اصلی شما فقط متوجه مسیری است که طباطبابی درتلاش‌ است در آن گام بردارد یا به اجزا و اجرای پروژه ایشان نیز نقدهایی را وارد می‌دانید؟

طباطبایی از آنجا که از علوم سیاسی آغاز می‌کند، از مدخل و مسیری دیگر به موضوع ورود پیدا می‌کند که به‌طور ضروری به نتایج دیگر می‌رسد. در همان مقاله که به آن اشاره می‌کنید، در مورد آگاهی و خودآگاهی سخن گفته شده بود، اگر بخواهیم در سنت آگاهی و خودآگاهی باشیم، باید تکلیف‌مان را با سه موضوع روشن کنیم؛ نخست موضوع «من»  است. پایه علوم در دوران کنونی متکی به این من است که ما به آن سوژه می‌گوییم. از جنبه سنت فلسفی، ما  چند «من» در تاریخ فکری‌مان داشته‌ایم. در فلسفه، در عرفان و... این «من» را درسنت عرفانی می‌یابیم تا آن را در چارچوب فنا فی‌ا... نابودش کنیم اما اینجا می‌خواهیم «من» را پیدا کنیم تا آن را برنهاده کنیم؛ این «من» که می‌توان به آن «من» ایرانی گفت در روند تناورد‌گی خود چه سرنوشتی داشته است؟ طباطبایی، اما از دولت و اندیشه سیاسی شروع می‌کند و روی این «من» تمرکز ندارد، به‌طور مثال ایشان مرتب می‌گوید «سنت» تصلب پیدا کرده یا که «سنت» ایدئولوژی شده است.

حال اگر بخواهیم این را درون سوژه ایرانی دنبال کنیم می‌توان این‌گونه صورت‌بندی کرد که این «من» تحت چه شرایطی رابطه‌اش با داده‌‌ها و جهان قطع  و تحت چه شرایطی در جهان منحل می‌شود، این «من» چگونه و تحت چه سازوکاری از تاریخیتش عدول می‌کند و چگونه نمی‌تواند خود را موضوع خود کند. این فرم بحث بیشتر بحثی فلسفی است. یا چگونه می‌شود من، تو، ما، شما، ایشان را در سنت جدید با تکیه بر سنت گذشته به‌طور مفهومی برساخت کنیم، چگونه این من در پرتو اخلاق کنش می‌کند تا در این کنش، تاریخ شکل گیرد، اکنون باید دانست Sitte یا Sittlichkeit اخلاق اجتماعی ما چه تحولاتی داشته است، این مفهومی کلیدی درامر علوم اجتماعی و تاریخ است که طباطبایی اساسا عنایتی بدان ندارد. بعد از آن است که باید درباره زمان بحث کنیم و درک زمان و زمان تاریخی و همچنین زمان‌های همزمان ناهمزمان را صورت‌بندی کنیم.

زمان قهقرایی یا زمان پیشرفت یا زمان حال همه مباحثی هستند که از سنخ مباحث فلسفی است که  ایشان بدون هرگونه دقت و تفکیک مفهومی به‌طور بسیار گذرا از آن عبور می‌کند و رد می‌شود، حال آنکه باید روی تک‌تک این مفاهیم، تعمق و آنها را در زبان فارسی باور کرد. سرانجام اینکه «مفهوم» در زبان فارسی چگونه شکل می‌گیرد. این در حیطه زبان نیست که ایشان آنها را به مباحث ترجمه تقلیل می‌دهد بلکه بیشتر به تحول منطق برمی‌گردد. زبان فارسی مملو از ریتم و استعاره است. از سوی دیگر فعل‌های ساده و مشتقات مصدری آن در یک روند طولانی بسیار تضعیف شده است، از این‌رو این موضوع نیازمند آن است که به آن دقتی جدی کنیم. من در درسگفتاری که سال ۱۳۸۹ با عنوان «شرایط حصول علم»  در دانشگاه تهران برگزار کردم و به‌زودی آن را برای چاپ آماده می‌کنم به این موضوع توجه کردم. در این درسگفتار کوشیدم شرایط امتناع علوم در ایران را ترسیم کنم تا بتوان شرایط امکان را فراهم کرد. از این‌رو نخست به ساختار علم در گذشته ایران پرداخته و شکل‌گیری علم و ساختارهای آن را در طبقه‌بندی دسته‌بندی علوم از فارابی تا میرفندرسکی دنبال کردم و سپس به دوران جدید ایران پرداخته و به رویارویی با مسائل جدید اشاره کردم. در اینجا ناگزیر به شکل‌گیری متافیزیک علم بر بنیاد سوژه و سپس به انتقاد‌هایی که به آن شده است، پرداخته و وضعیت علم در ایران را با این سنجیدار بررسی کردم. آنگاه به تحول منطق و اسلوب پرداخته و تحولات منطق و اسلوب در ایران را پی گرفتم. با این درک به مساله زبان فارسی و مشکلاتی که زبان فارسی از جنبه کمبود فعل‌های ساده و حضور استعاره و ریتم در موسیقی با آن روبه‌رو است که امکان شکل‌گیری مفهوم را مشکل کرده است، پرداختم.

جدا از اینها بی‌توجهی به فرم در نوشتن یکی دیگر از چالش‌هایی است که حصول علم با آن روبه‌رو است. در آن درسگفتار ضمن بیان کوتاهی از اهمیت و تاریخ فرم در نوشتن در غرب به موضوع فرم در زبان فارسی پرداختم. با این زمینه وضعیت ایران امروز و آرایش نیروهای ایران که مدعی علم هستند (روحانیون، روشنفکران و دانشگاهیان) و «امر واقع» که هرکدام از آنها با روبه‌رو هستند، تحلیل شده و اینکه چگونه می‌توانند این سه گروه ضمن حفظ کثرت در امر سامان‌یابی و انسجام اجتماعی در ایران و جهان وحدت داشته باشند و بین آنان ضمن مبانی متفاوت، گفت‌وگو صورت گیرد. درواقع علم تاریخ و علوم سیاسی یک شاخه مهم از موضوع علوم است که طباطبایی بر آن متمرکز است. اگر دقت کنید می‌بینید مدخل و مسیر من به‌طور کامل با ایشان متفاوت است. درمورد شیوه اجرا هم مسائل علم را نمی‌توان با جنجال پیش برد. طباطبایی بیش از اندازه جنجال می‌کند و فکر می‌کنم این جنجال‌ها بیشتر گونه‌ای پیکار سیاسی و از سنخ سبک‌های روشنفکری است که البته ایشان می‌گویند من به دنبال پیکار سیاسی نیستم و روشنفکر نیستم اما یکی از مصادیق بارز روشنفکری حضور همیشگی در مطبوعات است.

■ برخی اندیشمندان تلاش برای تاسیس «نهاد طباطبایی» را از موانع اصلی فهم و نقد ایشان عنوان می‌کنند، شما دراین باره چه نظری دارید.

بستگی دارد که نهاد را چه می‌فهمیم. اگر سرانجامش مثل بنیاد شریعتی یا بنیاد فردید باشد که درواقع اینها بنیاد نیستند و دار و دسته‌اند که هواداران و حواریون جمع می‌شوند مرتب در سالگرد تولد و مرگ در رثای آن شخص سخنرانی می‌کنند تا در اذهان همه آن شخص همواره زنده بماند، خب این می‌تواند در واقع برای طباطبایی فاجعه باشد اما اگر منظور نهاد این باشد که برخی ایده‌ها که شخص داشته است و در نزد او جرقه‌ای زده شده و حال می‌توان آن را بسط و گسترده و تناورده کرد و به اصطلاح آن مسیری که آن متفکر تا آنجا امده، ادامه داد و با پرسش‌های جدید آنها را امتداد داد، این البته چیزی دیگر است. من موقعی که از آلمان آمده بودم تلاش کردم با طباطبایی چنین مسیری را طی کنم. با ایشان هم این را در میان گذاشتم، ایشان لحظه‌ای هم درنگ کرد اما آن پیشنهاد شرطش کار جمعی بود و اینکه متن‌خوانی جدی باشد. آن هم متن‌های پایه مثل هابس، نیوتن، اویلر، روسو، کانت، هگل هایدگر و... به دور از حوزه عمومی با تعداد محدود و این یعنی دل‌نبستن به حوزه عمومی و تا اندازه‌ای دوری از فضای ژورنالیستی؛ ولی فکر کنم طباطبایی عاشق حوزه عمومی و مطبوعات است، خیلی به دوربین علاقه دارد، برای همین ایشان سر از موسسه اندیشه درآورد با کلاس‌های ۱۰۰ و ۲۰۰ نفری که بسیاری از آنها فعالان سیاسی بودند که از قضا چپ‌های مذهبی و غیرمذهبی شکست خورده بودند و به دنبال لیدر جدید می‌گشتند. بعد هم با موسسه اندیشه اختلاف پیدا کرد، به موسسه پرسش رفت، آنجا هم ادامه اختلاف. اکنون فکر می‌کنم موسسه بهاران باشد تا ببینیم آنجا کی اختلاف پیش می‌آید. بسیار جالب اینکه در نشست ماکیاولی که طباطبایی دبیر آن بود، مسجدجامعی به‌عنوان متخصص و دانشمند و ماکیاولی‌شناس آنجا سخن راند و این اواخر هم در جلسه‌ای آخوندی شرکت داشت که حتما ایشان هم از متفکران در زمینه اندیشه هستند. با این روحیه فکر نکنم، نهاد طباطبایی هم چیزی بیشتر از نهاد شریعتی یا فردید بشود که درواقع نقد را به سالبه به انتفاع موضوع تبدیل می‌کند.

■ نوع مواجهه شما با اندیشه ایرانشهری چگونه است؟ آیا ایرانشهری را نوعی ناسیونالیسم می‌دانید یا آن را یک واقعیت فرهنگی سیاسی در بسترتاریخ تلقی می‌کنید؟

آن یک ایده است که در بطن تاریخ ما تداوم داشته و خود را در قلمروهای فرهنگ ما متبلور کرده است، ایده‌ها و اندیشه می‌توانند سرنوشت‌های گوناگون داشته باشند. دریک نگاه کلی می‌توانند به تئوری یا به ایدئولوژی تبدیل شوند. از این‌رو پیش‌روی این اندیشه نیز امکانات متفاوت وجود دارد. اگر نهادهای علمی ما بتوانند آن را به دستگاه مفهومی بکشانند، زمینه را برای ارتقا به تئوری فراهم کرده‌اند وگرنه ما در دوران تهاجم ایدئولوژی‌ها هستیم. نهادهای علمی ما نیز فاقد این ظرفیت‌ها هستند.

پس ظرفیت درغلتیدن به ایدئولوژی ازجمله ایدئولوژی ناسیونالیستی را دارند،  درثانی موضوع اینجاست، این اندیشه چگونه و با چه سازوکاری امروزین می‌شود و می‌تواند توشه برای زندگی جهان اکنون ما باشد؟ چگونه می‌توان به دادگری و آزادی توامان اندیشید و مفهوم جدید در سیاست یعنی علایق یا منافع عمومی را در آن بارور کرد؟ در گذشته همواره دولت بر پایه «خیر عمومی» بوده است. اکنون یعنی در دوران جدید دولت‌های مدرن برپایه «علایق یا منافع عمومی» بنا شده‌اند که البته آن به «مصلحت عمومی» ترجمه شده است. اینها همه مستلزم آن است که چگونه می‌توانیم آن را موضوع فلسفه قرار دهیم وگرنه اندیشه‌های قدیم که سابقه طولانی در بطن تاریخ و فرهنگ دارند به‌خاطر سخت‌جانی‌شان می‌توانند خطرناک هم باشند، به‌ویژه در این منطقه اما شاید به‌قول هولدرلین آنجا که خطر هست، نجات هم همانجاست. اینکه کدام یک باشد بستگی به تلاش فکری و نظری ما دارد.

■ طباطبایی تاکید بسیاری بر ایدئولوژیک بودن مخالفان خود دارد و مخالفان نیز با استناد به برخی موارد به ایدئولویک شدن مباحث طباطبایی قائل هستند. شما در این میان کجا ایستاده‌اید؟

طباطبایی در کارهای اولیه‌اش که من آنها را بیشتر دوست دارم ابعاد علمی‌اش بیشتر بود اما به‌تدریج ایشان به فعال سیاسی تبدیل شد و شروع کرد  به خط  و نشان کشیدن و مفاهیمی مثل «خطر» و «دشمن» و امثال اینها را به کار برد؛ خب اینها که مفاهیمی علمی نیستند. اکنون حول طباطبایی یک حزب کوچک درست شده است.  نشریات مهرنامه، فرهنگ امروز، اندیشه پویا، سایت فرهنگ امروز، سیاست‌نامه و چندین نشریه دیگر حول ایشان سازماندهی شده‌اند و به هرکسی که انتقادی به ایشان داشته باشد فحاشی می‌کنند.

من خودم رابطه‌ام را با فرهنگ امروز به‌هم زدم، چراکه یک پاراگراف از مقاله من را که نقد طباطبایی بود، سانسور کرده بود. البته ایشان هواداران بسیار کمی دارد به نسبت خاتمی و احمدی‌نژاد، اما همین هواداران اندک وارد پیکار سیاسی می‌شوند، حتی در نمایشگاه مطبوعات هم نگذاشتند که یکی از منتقدان ایشان سخنرانی کند و سخنرانی او را به‌هم زدند و حتی او را تهدید کرده بودند. اینها اکنون تبدیل به یک گروهک شده‌اند که با شعارهای مشابه (تو درس درست نخواندی، تو فارسی بلد نیستی، تو باید متن‌های جدی بخوانی، تو هیچ چیزی را درست بلد نیستی و...)  با مخالفان و منتقدان خود برخورد می‌کنند. همین حرف‌هایی که طباطبایی به حاتم قادری و دیگران می‌زند اینها هم تکرار می‌کنند، شاید ایشان بگوید، آنها می‌گویند، ربطی به من ندارد در هر صورت ایشان می‌تواند از  آنها فاصله بگیرد که نمی‌گیرد.

در یک مورد خودم شاهد بودم، هنگامی که طباطبایی در برلین بود ایشان را در کلن دعوت‌کردند.  من به محمدرضا نیک‌فر زنگ زدم که طباطبایی آدم ارزشمندی است به سخنرانی ایشان برو، او هم رفته بود و با هم حرف‌هایی هم زده بودند، هنگامی که نیکفر برای ایشان نقد نوشت، طباطبایی مقاله نوشت و با این جمله شروع کرد: «شخصی به‌نام محمد‌رضا نیکفر» یعنی که من خیلی معروف هستم و او کسی نیست، اینها نشانه‌هایی از همان مشخصاتی است که خود ایشان به آن پیکار سیاسی می‌گوید و پیکار سیاسی به‌قول خود ایشان مهم‌ترین ویژگی انسان ایدئولوژیک است و با شأن علمی و کار آکادمیک و آزادگی مغایرت دارد.

لینک منبع اصلی: فرهیختگان

در همین زمینه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مغولی پور

    مغولی پور هستم. من این عنوالن انتخاب کردم، نه باری شوخی و نه تحقیر. نام مستعاری از یک روایت رایج در طائفه ما، که زبانشان نسل الندر نسل فارسی است، در سراسر فلات ایران (ایران زمین) طوائفی هستند که قرنها قبل خودشان را مغول می نامند، در حالی سفیدپوست یا حتی تیره پوست هستند. آنها خودشان مغول می نامند! در حالی نسل اندر نسل فارسی ز بان هستاند. دقت کنید در ایران طوائفی که خود را معال و یا مغول می نمامند، گاهس خودشان به زابلی یا سیستانی نسبت میدهند، ولی هرگز خود را یا هزاره یا ایماق (هر دو اتنیک فارسی زبان هستند) یا تُرک یا ترکمان یا ایغور و یا غُز و ترکمان نمی نامند! دقت کیند هزاره ها فارسی زبانند، در ایران طوائف مغول فارسی زبان خود را گاهش سیستانی و زیا زبلی می نامند و اغلب سیاه پوست شبیه هندی هستند و نه افریقایی ها. اما جالب اچون خاندان پدری ام ادعا می کند از نسل مغول ها هستند. این ر فتم سوءتفاهم نشود. اگر انسان، انسان باشد بایست به چیزی که هست افتخار کند و نه چیزی بهش ارث رسیده! اما جالب اینجاست انها حتی خود را از نسل چنگیز میدانند و دقیقا می گویند بخاطر بد رگی! و یا خشونت! یعنی در روایات خاندان پدری، مغول بودن افتخاری میدانند با خوصیت خشونت وبیرجمی و البته دلیری و شجاعت! درکش برای ایرانی جماعت تحت تاثیر پان اسلامی یا پان اریایی یا پان ترکی یا پان کُردی سخت است که طوائفی در ایران هستند که با وجودی ظاهرا یک درصد هم شبیه مغول ها نیست وبلکه اصلا تیره پوست شبیه هندی ها هستند خودشان به مغول ها نسبت می دهند! اما وقتی بفمید چرا الان برخی خود خود را تُرک می دانند در حالی نه در ظاهر و نه در سایر خصویات ربطی و شباهتی با ترکستانی ها قرنها پیش ندارند مانند غزها و قرقیزها... و یا خود را عرب و سید می دانند در حالی نمی توانند یک جمله عربی صحبت کنند و زبان مادری شان ترکی آذری یا فارسی دری و غیره است، و پوست و مویی شبیه مردمان اسکاندیناوی دارند (بلوند هستند!)!

  • مغولی پور

    هویت، دارای نکات و عناصری است که برای شخص منزلت اجنتماعی یا منافع شخصی و اجتماعی میاورد و بخشی از خلاءهای وجودی اش پر میکند! در امرکا بسیای از سیاه پوستان اسامی و فامیلی ها مردمان ژرمن و وایکینگی دارند، مثلا سیاه پوستی اسمش زیگفرید اندرسون است! در حالی اجداد سیاه پوسشت نامی افریقایی داشتند...! اجداد سیاه پوستان امریکایی، آیین های شمنی و پاگانی داشتند و نه مسلمان و نه مسیحی بودند. حال اینان را امرکیایی-افریقایی می گویند! در حالی نظریه رایج اینست همه انسانهای مدرن امروزی از چند هزار انسان هوموساپین افریقایی بودند که میان 70 تا 120 هزار سال پیش از تنگه باب المندب عبور کردند- زمانی ابها سطحشان پایین تر بود، از کناره های سواجل یمن و عمان گذشتند و با عبور از دلتای رود بزرگی بود از درون جلگه سرسبزی خلیج فارس خشک بود(چند هزار سال بعد آبها بالا آمد و خیلج فارس شد! این جلگه خلیج فارس آن دوران پارادایس (پردیس/فردوس) احتمالا بوده! پاار یعنی در میان، این جلکه فراسوی صحاری عربستان و فلات یخبندان ایران بود. دو اقلیم سرد فلات ایران و صحاری عربستان و به لطف رود بزرگ و رطوبت اقیانوس فند، بهشت انسانهای اولیه بود. احتمالا اولین داتسانهای ادم حوا، شیطان و دوزخ (فلات یخ بسته شمالی/ایران) و جهنم (عربستان!) از اینحا شکل گرفت. دوزخ، برخلاف تصور بسیاری، حهنم یخبندان است و نه جهنم سوزان! چون بهترین آب و هوا داشته است برای افریقایی ها مهاجر و اجداد امروز اکثر بشریت)، به فلات ایران وارد و از انجا به شرق و غرب کره زمین پراکند گشتند و همه انسانها از نسل همین افریقایی های مهاجر هستند.

  • مغولی پور

    داستان طوفان نوح را هم از اسناد گیل گمش می گویند که پیرایه دین سامی (ابراهمی/یهودی/مسیحی/اسلامی/سنی/شیعی..) گرفته استف در واقع مربوط به دوره پرآبی پس از بزرگترین یخبندان (12 الی 18 هزار سال پیش) است یعنی حدود 5 تا 7 هزار سال پیش. در این دوره (هزاره ششم قبل از میلاد) گروههای بزرگ انسانی ب تمدن بدوی اعم کشاورز یا دامدار از فلات ایران و پیرامونش شروع مهاجرت به سیار نقاط می کنند و از بر اساس ادعاهایی، این مردمان اجداد اولیه هندواروپایی (آریایی ها) بودند/ اما چون هنوز خط اختراع نشده یا اگر مثل خطوط هندسی جیرفت بوده، قابل خواندن نیست، فقط از روی برخی شویه های زندگی و نشان پلیپا میتوان حدس زد آرذایی فرهنگ بوند، اما شواهدی است که اریای نژاد خالصی از اول نبوده، بلکه مانند هونها بعدی(هون های شمهور به هون سفید، ائتلافی از مرمان آلتائیک و هندواروپایی زبان مانند سکایی آلان (اجداد امروز اوست های قفقاز)، قفقازی مانند آوارها ها و اورالی(مانند مجارها) و.. بودند که مجارها یکی از اتحادیه هون سفید بودند)، ائتلافی از قبال مختلف با زبانهای متنوع بوده که زبان پیوندی داشتند اغلب و سومری ها زبانشان پیوندی چسبانی (التصاقی) شبیه انهاست (زبانهای ترکی، و یا باسکی و بسیاری از مردمان التصاقی است)، زبان تصریفی را بیشتر مردمان سامی داشتند، زبان اریایی ها باستان حد فاصل التصاقی و تصریفی است و از هر دو سبک نکاتی دارد! اینها نمشان میده آریایی که یک ائتلاف از اقوام مختلف وبده و نه نژاد خالص که نازی ها ادعا میکردند، آنها میترائیسم و احترام به مظاهر طبیعت و مادرسالاری داشتند ولی بعد ها پدرسالار شدند مانند مدرمان سامی! از فرق های مهم اریایی ها باستانی با سامی ها در همین خصویات میترائیسم و مادرسالاری شان است، در حالی سامی ها پدرسالار بوده و بجای احترام به طبیعت رفتند سراغ خدای انتزاعی و در نهایت نادیده!

  • مغولی پور

    ، موج دوم مهاجرت، حدود هزاره دو قبل از میلاد از فلات ایران و پیرامون شروع شد، در این دوره مردمان نسل بعدی هندواروپایی ها در اوراسای پخش شدند. بزرگترین قبایل آنها: کلت (سلت) ها بودند، بعد سر و کله لاتین ها و ژرمن ها پیدا شد، سکاها از سین کیانگ تا اروپای مرکزی پخش شدند، انها عناصر بیشتر زبان فرهنگ آریایی/ایرانی باستان در میان کلت ها و لاتین ها و ژرمن ها گسترش دادند. باز هم تاکید می کنم، برخلاف ادعای نازیست ها (یکی از بزرگرتنی جنایتکارن تاریخ بشریت)، آریایی نژاد خالص و مشترکی نیستند. آریایی یک گونه فرهنگ بدوی باستانی از ئتلاف مردمان فلات ایران بودند که بخشی به شبه قاره و بحشی به اروپا مهاجرت کردند و با سایر اقوام و فرهنگ ها اختلاط یافتند. احتمالا نام ایران یادگار آنها است. ایرانشهر ساسانی هم، مفهموم اولیه ملت-کشور-دولت را در حدود مرزهای نسبی مشخص بیان میکند. ایرانشهر به زعم من، یعنی اینکه، به این شعور برسیم، جا از اینکه در چه قومیت یا مذهب یا سبک زندگی هستیم، در یک محدوده مرزهای مشخص و تابعیت واحد هستیم و ممکن است سرنوشت عمومی مان مشابه باشد. این همان مفهوم کشور-ملت-دولت مدرن است. ایرانشهر، می تواند منبع شعورمندی انسانهای امروز کشور ایران شود، اگر از پیرایه های ایدئولوژی پان اعم آریایی گرایی تا سالام گرایی پیراسته شود یا محافظت شود. به یک شعورمندی به اکثریت حامعه در حال انحطاط اخلاقی ، یک مسیر پارادامیک بدهد. پاردام شیفتی حتی بشود. الگو واره ای برای گنار گذاشتن نظام منحط و ارتجاعی مذهبی، که بسیار بدتر از سطانیسم است. هم از پان اسلامی (از داعش تا جاعش!) و پان آریایی جلوگیری شود و هم سایر پان های قومی (گرایش به ترکی، کردی، عربی ...)، اینکه به این شعورمندی برسیم که همه ما وجه مشترک انسانی داریم، یکی وجوه مشترکمان داشتن تفاوتهای فردی است و این تفاوت بایست محترم شمرده شود تا جاییکه تفاوت های فردی دیگران اسیب نبیند، این معنای مفهوم آزادی انسانی است. اما نبایست ایرانشهری همچو ایدئولوژی، چماق مضاعفی برای سرکوب اتنیک ها و فرهنگ و سبک زندگی متفاوت ها شود. بایست این ظنام مذهبی دیکتاتوری برچیده شود.و مذهب خرافاتی جمع شود. مردمان به سمت تعالی اخلاقی و عقلانی بروند و نظام قانومند سکگولاریته دموکراسی و بر طبق مفاد اعلامیه حقوق بشر حاکم شود.

  • bijan

    هیچ مرام و باوری نمیتواند بدون خواسته و تمایل بومیان منطقه پایدار بماند . اگر شیعه صفوی که از زمان تاسیس صفویه در ایران گسترش یافت و عمومیت پیدا کرد به خاطر پیوندی بود که با خصویات پیروان ان داشت وگرنه دوامی نداشت . روحانیون شیعه هوشمندانه سعی داشتند که خواسته های توده مردم را همواره در نظر داشته باشند و کجدار ومریز موقعیت خودرا حفظ کنند . بعد از انقلاب 57 و حضور دین در نهاد دولت معضل بزرگی برای جامعه روحانی شیعه پیش آمد که رهایی از این میراث خمینی را برایشان سخت دشوار کرده و درمانده اند که چگونه این میراث را بدون آنکه به بنیان و منزلت تاریخی روحانیت شیعه لطمه بزند سر انجام دهند !

  • علی

    مغولی جان، اگه دلت گرفته خوب مقاله بنویس پدرجان چرا یک فرسخ کامنت میدی؟ اینطوری قابل خواندن نیست. ارادتمند ، تورک مقیم کوردیستان.

  • شاهین

    جناب مرادی ایده ها و نکته های مهم و خوبی را مطرح کردند که باید بیشتر شرح و بسط پیدا کنند. شخصاً کار آقای طباطبایی را صرفاً از این دیدگاه می پسندم که به بحث درباره هویت ملی ایرانی و چیستی ملت-کشور یا همان دولت- ملت ایرانی در این جهان فرا مدرن( با همان ایده ایرانشهری خودشان) دامن زده و اهل اندیشه را به جستجوی پاسخ های واقعی و بعضاً غیرواثعی برانگیخته است. کار ایشان از این نظر بسیار ستودنی و ارزشمند است و بی هیچ اما و اگری باید قدر آن دانسته شود و گام های دلسوزان باید در جهت تقویت و تدقیق این مسئله حیاتی کنونی ایران و ایرانیان باشد- که بود و نبودمان را رقم خواهد زد. به منتقدان ایشان توصیه می کنم که با گفته ها و نوشته های ایشان از همین دیدگاه برخورد کنند و بیشتر به نقد علمی ایده های ایشان، مانند نوشته آقای مرادی، بپردازند و بر غنای این بحث مهم ملی- کشوری بیفزایند. نوع رفتار و ویژگی های شخصی و نگاه از بالا و بعضاً متفرعنانه آقای طباطبایی و پیروان پیر و جوان شان مسئله ای مهم اما فرعی است و باید درجای خود به آن پرداخته شود. اما اظهارنظر مشروح جناب مغولی، بسیار جالب و پربار اما پرغلط و فاقد انسجام متنی بود. به ایشان نیز عرض می کنم که این مطالب مهم و پربار را به صورت جستاری جداگانه و البته ویرایش شده در همین سایت وزین زمانه منتشر سازند و به سهم خود بر غنای بحث مورد نظر بیفزایند. در پایان سپاس و خسته نباشیی هم نثار دکتر نیکفر می کنم که امکان چنین بحث مهم و تاثیر گذاری را در سایت زمانه فراهم کردند.