•داستان زمانه
ناهید کشاورز: ودکای روسی، شراب فرانسوی
سابقه دشمنی آقای احمدی با آقای سرهنگزاده به ۲۵ سال قبل میرسد. همزمان با هم به آلمان آمده بودند. یکی طرفدار انقلاب جهانی بود، دیگری مفتخر به حکومت پادشاهی.
با اینکه در را میشد با فشار دست باز کرد، آقای احمدی این بار هم زنگ زد. دو دستش را روی عصای چوبی قهوهای پررنگی که جای دست آن کمرنگتر شده بود قرار داد، این پا و آن پا کرد و بعد صاف و منتظر ایستاد. منشی آلمانی مرکز مشاوره خارجیان از پشت میزش بلند شد و غر زنان در را باز کرد و با لبخندی به آقای احمدی گفت که در همیشه باز است و روی کلمه همیشه تأکید کرد.
آقای احمدی قد بلند است و چهارشانه با صورتی گوشتالود، سبیلهای پهن جوگندمی و موهای پرپشت سفید که پشت گردنش تاب خوردهاند. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده با کراوات چهارخانه باریک که گره آن را بد زده و قسمت زیری کراوات از روی آن بلندتر شده است. به خانم منشی روز بخیر میگوید و صبر میکند تا خانم جلوتر از او به اتاقش برود. خانم منشی در اتاقش را که میبندد، آقای احمدی راه رفتنش شتاب میگیرد، از راهرو ساختمان میگذرد، وارد حیاط پر گل آنجا میشود و از چهار پله روبروی ساختمان بالا میرود، با نوک عصایش در را باز میکند و وارد اتاق میشود.
اتاق بزرگی که در گوشه آن آشپزخانه کوچکی قرار دارد با امکاناتی برای دم کردن چای و قهوه، با سه میز چوبی چهارگوش و صندلیهایی در اطراف آن. در میان اتاق دور میزی سه مرد مسن نشستهاند و مشغول بازی شطرنجاند. آنها با ورود آقای احمدی به او سلام میکنند. درگوشه اتاق و کنار پنجره سر میز دیگری آقای سرهنگزاده با موهای کمپشت سفید، صورت اصلاح شده و سبیبل باریکی نشسته است و جلویش جعبه تخته نردی گذاشته، کت و شلوار مرتبی پوشیده با پیراهن سفید تمیز اتو شده و دستمال گردن ابریشمی و عصایش را هم کنار میز گذاشته است. با ورود آقای احمدی از زیر عینک نگاهی به او میکند و چیزی میگوید که کسی آن را درست نمیشنود. آقای احمدی روی صندلی روبروی آقای سرهنگزاده مینشیند و بلافاصله تخته را بطرف خودش میکشد و میگوید: «امروز زود اومدی شازده!» و آقای سرهنگزاده بیآنکه سرش را بلند کند میگوید: «ما که مشغول انقلاب جهانی نیستیم که از دولت سر آن مردم را بدبخت کنیم.» آقای احمدی پوزخندی میزند، دکمه کتش را باز میکند و همانطور که مهرههای تخته را کنار هم میچیند میگوید: «بله شماها دو هزار و پانصد سال ساختین و ما خراب کردیم دم ما گرم». آقای سرهنگزاده لبش را میجود، کمی دستمال گردنش را شلتر میکند و گوید: «هر چه بودیم وطنفروش نبودیم.»
سابقه دشمنی آقای احمدی با آقای سرهنگزاده به ۲۵ سال قبل میرسد، آنها تقریباً همزمان با هم به آلمان آمده بودند و در کمپ پناهندگی دهکدهای کوچک در آلمان با هم آشنا شدند. آقای سرهنگزاده با همسر و پسر نوجوانش در آنجا زندگی میکرد و آقای احمدی تنها بود. همزبانیشان خیلی زود آنها را به هم نزدیک کرد ولی عمر این دوستی تنها چند هفته طول کشید. آنها وقتی از گرایشهای سیاسی هم خبردار شدند، بحثهای سیاسی داغی میانشان در گرفت. این بحثها اغلب به برخوردهای لفظی تندی میانجامید و آنها با قهر از هم جدا میشدند ولی دوباره از تنهایی و به خاطر کارهای اداری که از آنها سر در نمیآوردند با هم حرف میزدند. تا اینکه آقای سرهنگزاده یک روز نشریه سیاسی آقای احمدی را که پستچی اشتباها در صندوق پست آنها انداخته بود پاره کرد و از آن روز به بعد آنها کلامی با هم حرف نزدند. حتی خبر اعدام عموی آقای سرهنگزاده و چند نفر از دوستان آقای احمدی هم آنها را به هم نزدیک نکرد.
خانم سرهنگزاده که از وضع پیش آمده رنج میبرد گاهی ظرفی از غذاهایی که میدانست آقای احمدی دوست دارد برایش میبرد و همیشه میگفت: «مردهشور سیاست را ببره که همه را با هم دشمن کرده». آقای احمدی هم از تنها سوپر مارکت دهکدهشان برای کوروش پسر آقای سرهنگزاده شکلاتی میخرید و در راهرو به او میداد.
چند ماه بعد وقتی آنها به شهرهای دیگری منتقل شدند از هم بیخبر ماندند. تا اینکه ۲۵ سال بعد آنها دوباره در یک گروه سالمندان برای رفع تنهایی هفتهای یکبار در کنار هم قرار گرفتند. همسر آقای سرهنگزاده چند سالی بود درگذشته بود و پسرش کوروش در امریکا زندگی میکرد و خانواده آقای احمدی در ایران و کانادا بودند.
تلاش هانس سرپرست گروه سالمندان برای برقرای رابطه دوستانهتری میان آقای سرهنگزاده و آقای احمدی به جایی نرسیده بود و او بر این باور بود که پیرمردهای ایرانی از کلهشقترین پیرمردهای دنیا هستند.
علاقه آقای احمدی و آقای سرهنگزاده به بازی تخته و اینکه در دل همدیگر را حریفان خوبی میدانستند آنها را به آنجا بر سر یک میز میکشاند. آرزوی بازگشت به ایران در تمام سالهای گذشته رابطه آنها را با دنیای واقعی گسسته بود و شاید این هم، پیوندی پنهانی میانشان بود. در گروه سالمندان حرفزدنشان با هم در حد متلکهای سیاسی بود که به هم میگفتند، حتی کرکریهایشان در وقت بازی هم غیر معمول بود و به مسائل سیاسی برمیگشت.
یک روز وقتی آقای احمدی مثل همیشه دیرتر به گروه رسید صندلی همیشگی آقای سرهنگزاده خالی بود. او دور و بر اتاق را نگاه کرد، برای خودش چای ریخت و سرگردان چند باری دور اتاق چرخید تا سر میز همیشگی نشست. هانس که میدانست او دنبال چه چیزی میگردد حرفی نزد، میخواست آنقدر صبر کند تا خود او بپرسد. نیم ساعت بعد آقای احمدی که حوصلهاش سر رفته بود عصایش را برداشت که برود، هانس به طرفش رفت و گفت: «دلتون برای دوستتون تنگ شده؟» آقای احمدی معنی جمله آلمانی را درست نفهمید فقط شنیدن کلمه دوست برایش کافی بود که نه قاطعی بگوید. هانس از جیب کتش آدرسی را بیرون آورد و با نشان دادن زانویش به آقای احمدی حالی کرد که آقای سرهنگزاده که او به اختصار سرهنگ میخواندش در بیمارستان است و زانویش را عمل کرده است.
آقای احمدی کاغذ را در دستش مچاله کرد، عصایش را برداشت و از در بیرون رفت و در حیاط کاغذ مچاله شده را در جیبش گذاشت.
دو روز بعد در یک روز آفتابی ماه مه آقای احمدی بعد از اینکه نهاری که خودش پخته بود را به همراه گیلاسی ودکا خورد، کت و شلوارش را پوشید، عصایش را با دستمال تمیز کرد و سر راه از سوپرمارکتی که گلهای ارزانقیمتی میفروخت چند شاخه گل خرید و از روی کاغذ مچاله شده آدرس بیمارستان را پیداکرد و به آنجا رفت.
بیمارستان دانشگاه بزرگ بود و ندانستن زبان هم کار را مشکل میکرد، بعد از کلی جستجو او آقای سرهنگزاده را که در یک اتاق دو تخته بستری بود پیدا کرد.
او قبل از اینکه وارد اتاق شود چند بار سینهاش را صاف کرد و برای بازکردن دری که دستگیرهاش را در دست داشت اندکی درنگ کرد، نفس عمیقی کشید و وارد شد.
آقای سرهنگزاده ریشش را اصلاح کرده بود و پیژامای تمیز مرتبی بر تن داشت و پای گچ گرفتهاش را روی بالشی گذاشته بود. کنار تختش جعبهای شکلات و یک دسته گل در گلدان قرار داشت. با دیدن آقای احمدی که مردد دم در ایستاده بود سرش را از روی بالش بلند کرد، عینکش را روی دماغش پایین آورد تا از بالای آن بهتر ببیند. دو آرنجش را بر تشک فشار داد تا خودش را بالاتر بکشد، لبهایش را تند و تند جوید و خیره آقای احمدی را نگاه کرد.
آقای احمدی سلام نکرده گفت: «خدا بد نده». آقای سرهنگزاده نمیدانست چه جوابی بدهد کمی گیج نگاه کرد و گفت: «اینجا را از کجا پیدا کردی؟» آقای احمدی دستپاچه شد. صورت گوشتالودش قرمز شد و چند قطره عرق روی پیشانیش نشست، فکر کرد کاش نیامده بودم، بعد بلند گفت: «خوب الان میرم». آقای سرهنگزاده در حالت نیمه نشسته در تخت گفت: «نه بفرما، عیادت آمدی، لطف کردی.»
اقای احمدی همانطور گل به دست روی صندلی کنار تخت نشست و گلها را جلوی صورتش گرفت. آقای سرهنگزاده که نمیتوانست صورت آقای احمدی را ببیند گفت: «چرا مثل نوعروسا گلا را دستت گرفتی، اگه برای من آوردی بذارشون تو گلدون» و بعد به گلدانی که در رف پنجره کنار تخت مریض دیگری گذاشته شده بود اشاره کرد. آقای احمدی بلند شد گلدان را برداشت آنرا از شیر دستشویی آب کرد بعد زرورق آنها را با سر و صدا باز کرد و در ضمن پرسید: «حالا کجاتو عمل کردن؟» آقای سرهنگزاده دوباره سرش را روی بالش گذاشت، سقف را نگاه کرد و گفت: «مخم را عمل کردن، مگه نمیبینی پام تو گچه». آقای احمدی پوزخندی زد و گفت: «خوب شد گفتی آخه نه اینکه تو هیچیت به آدمیزاد نمیره گفتم شاید جای دیگت مشکل داره پاتو گچ گرفتن.». مدتی به سکوت گذشت. آقای سرهنگزاده بیآنکه چیزی بگوید جعبه شکلات رابه آقای احمدی تعارف کرد و او بیکلامی یکی برداشت و خورد.
آقای سرهنگزاده بعد از کشوی کنار تختش جعبه تخته نرد را در آورد و گفت: «یک دست بزنیم؟ دق کردم اینجا از بس حوصلهام سر رفت.» آقای احمدی صندلیش را به طرف تخت جلوتر کشید و همزمان تلفن آقای سرهنگزاده زنگ زد و صدای شادمان او که بلند گفت: «کوروش جان توئی بابا؟»
آقای احمدی به صدای شادمان و گرم آقای سرهنگزاده حسودی کرد، قلبش فشرده شد و بغض راه گلویش را گرفت. از اتاق بیرون رفت، از راهرو دراز بیمارستان گذشت و کنار پنجره ته راهرو که نردههایش مثل زندان بود به ساختمانهای بلند روبرو زل زد و دلش برای دیدن روزبه پسرش تنگ شد. برای پسرش که سالها بود رابطهای با هم نداشتند.
آن سالها وقتی روزبه به همراه مادرش در زندان به دیدنش میآمد، نگاهش مات بود، انگار پدر با همه زندانیهای دیگر برایش تفاوت نداشت، میخواستند او را وادارند تا آن مردی را که هیچوقت او را غیر از پشت میلههای زندان ندیده بود دوست بدارد. عشق و محبتی که بعدها بیرون از زندان هم شکل نگرفت. دیوار میان آنها بلند و درونی بود.
تمام سالهای دربدری و زندان کار خودش را کرده بود. سالهای کودکی پسرش پشت در زندان و فشار مالی گذشته بود. وقتی بعد از هشت سال از زندان آزاد شد خانوادهاش فکر میکردند که او سرش به سنگ خورده و حالا دیگر همه آن کمبودها را برای خانواده جبران میکند. ولی هر چه بیشتر او در کار سیاسی غرق میشد بیشتر از خانواده فاصله میگرفت. بعد از اینکه مجبور شد ایران را ترک کند تا سالیان سال فکر میکرد که آنها هم میآیند و برای اطرافیانش داستانهای جوراجوری از رابطهاش با خانواده سرهم میکرد.
در خارج از کشور، سیاست نه بخشی از زندگی، که همه زندگی آقای احمدی شده بود، به درست و غلط بودن آن هم فکر نمیکرد، میترسید چیزی که در بیرون فروریخته بود در درونش هم بشکند و او میدانست که آن وقت کارش تمام است.
آقای احمدی با صدای بلندگویی که نام دکتری را صدا میزد به خود آمد، او فراموش کرد که چند وقت است آنجا ایستاده، چشمهای نمدارش را با دستمال پاک کرد و به اتاق برگشت. آقای سرهنگزاده تلفنش را تمام کرده بود و با لبخندی گفت: «کجا رفتی باز چشمت به چند تا زن خوشگل آلمانی افتاد راه افتادی دنبالشون؟» آقای احمدی با لبخندی زورکی همه آثار دلتنگی و اشکهایش را پاک کرد و گفت: «اقلا پا دارم برم دنبالشون تو چی میگی که شلوارت رو هم نمیتونی بالا بکشی.»
آقای سرهنگزاده با تقلا روی تخت جابجا شد دستش را به دستگیره بالای سرش گرفت و صاف روی تخت نشست و گفت: «آن روبدشامبر منو بده بپوشم اینجوری بده.»
آقای احمدی بطرف کمد رفت و غر زد که: «اینجا هم دست از قرتیبازیت بر نمیداری، کسی که نیست.» آقای سرهنگزاده زیر لب گفت: «منو باش که میخوام بهش عزت بذارم و با لباس مرتب باهاش تخته بازی کنم.»
وقتی آقای احمدی مهرهها را میچید آقای سرهنگزاده گفت: «احمدی تو این غربت، تو بیمارستان غیر از این پرستارهای آلمانی که از شانس من به جای یک لعبت مو بلوند چشمآبی یک چشمتنگ، بد اخلاق کرهای گیرم اومده، کسی به داد آدم نمیرسه. برم خونه تازه کلی مکافات دارم. کوروش هم گفت که نمیتونه بیاد. همه سلسله شاهان هم درغربت به کار آدم نمیان». آقای احمدی گفت: «ول کن، این بچهها به اندازه کافی از دربدری ما سختی کشیدن، تازه اشتباه میکنی» آقای سرهنگزاده براق شد و گفت: «بازم مخالفی؟ پس چی؟ اردوگاه سوسیالیسم اونم لابد از نوع واقعا موجودش به داد آدم میرسه؟» آقای احمدی که کار چیدن مهرهها را تمام کرده بود صاف نشست، چیزی نگفت، به چشمهای آقای سرهنگزاده خیره شد و گفت: «یک دوست خوب، یک رفیق خوب به درد آدم میخوره» بعد همینطور به صورت آقای سرهنگزاده خیره ماند که زیر لب میگفت: «اونو از کجا بیارم» آقای احمدی چشم در چشم آقای سرهنگ زاده گفت: «نگفتم کورم هستی، منو به این گندگی روبروی خودت نمیبینی؟». آقای سرهنگزاده با چشمان حیرتزده از بالای عینک نگاه کرد و گفت: «تو، من و تو سایه همو با تیر میزدیم، چشم نداشتیم همدیگه را ببینیم، با هم حرفم نمیزدیم...» آقای احمدی حرفش را قطع کرد، دستش را روی دست آقای سرهنگزاده که به رگ برجسته تیرهرنگش سوزنی وصل بود گذاشت و گفت: «ما هیچی را که آباد نکردیم بماند، خودمون و دوستیامونم فدای سیاست کردیم، نصف دوستامون را کشتن بقیه را هم خودمون نابود کردیم. حالا ما موندیم تک و تنها تو غربت، بذار این تهمونده را خراب نکنیم.» حرفش که تمام شد، اشکهایش سرازیر شد. آقای سرهنگزاده همانطور که گوشه چشمهایش را با یقه روبدشامبرش پاک میکرد گفت: «اینم از دیدن مریض اومدنت، اندازه یک روضه امام حسین اشک ریختیم.»
بازی تخته نرد آنها این بار جور دیگری بود همراه با کرکریهای معمول بازی تخته، بیحرفهای سیاسی. پنج دست بازی کردند تا بالاخره آقای احمدی برنده شد. وقتی شام آقای سرهنگزاده را آورند، آقای احمدی بلند شد تا برود. دم در که رسید گفت: «وقتی مرخصت کردن میای پیش خودم. اول از همه یک عرقخوری درست و حسابی میکنیم. از تنهایی عرق خوردن خسته شدم.» آقای سرهنگزاده گفت: «منهم از میگساری بدم نمیاد، حالا لابد میخوای ودکای روسی به خوردم بدی؟» آقای احمدی همانطور که دستگیره را نگه داشته بود تا در را باز کند گفت: «نه جون خودت برات شراب فرانسوی گیر میارم که تاکش را خود کوروش کبیر کاشته باشه.» بعد هم اضافه کرد که: «امشب یک کمی تمرین کن فردا که میام بهتر بازی کنی، تازه ملاحظتو کردم چون مریضی». وقتی در بسته شد، آقای سرهنگزاده همانطور که تکهای ژامبون را سر چنگالش میزد سرش را تکان داد و گفت: «ای روزگار!» بعد ژامبونش را به دهان گذاشت و با خودش فکر کرد، چه مزه خوبی داره امشب و نمیدانست با این غذا شراب فرانسوی دلش میخواهد یا ودکای روسی.
نظرها
Nasser Samadpour
به به . مدتها بود داستان کوتاهی به این خوبی نخوانده بودم.
خواجه لواط الملک طوسی قرآن خوان
با مطالعه این داستان،لذت بادیگران بودن را حس کردم.من هم دوستانی دارم با خط سیاسی غیرهم جهت،ماهی یکبار در یک سالن همدیگر را می بینیم وسه یا چهار ساعتی دورهم بودیم،با خواندن این داستان مصمم شدم به دور از ملاحظات سیاسی،روابط و دیدار هارا،قطع نکنم.من هم درهمان سن وسالم،متشکرم ناهید خانم گرامی.
مهری یلفانی
داستان بسیار زیبا و گیرایی بود. قصه غربت نشینانی که سنی ازشان گذشته است اما هنوز گرفتار گذشته اند. قلمتان همیشه سبز باد
شهزاد کنجه زاده
بسیار داستان کوتاه زیبا بود... چه طور ممکن است من هم شعر و داستان های خود را به شما بفرستم؟