نسبیتباوری فرهنگی و مقابله با روشنگری
رنه شوی − ناظران تیزبینی مانند اَلَن فینکلکروت در گذشتهای دور درباره «شکست تفکر» توضیح دادهاند، شکست تفکر در قالب نسبیتباوری فرهنگی.
گاهی نژادپرستستیزی نیز زمینهی نژادپرستی را فراهم میکند. تحلیل پیش رو نشان میدهد چگونه افراد پیشرو، میراث روشنگری را به خطر میاندازند و به برابری شهروندان آسیب میرسانند. منبع مقاله نویه تسورشر تسایتونگ است. عنوان مقاله در ترجمه تغییر کرده است.
بیشتر، همان کسانی خود را پیشرو مینامند که پیشبرد جامعهی انسانی را وظیفهی اخلاقی خود میبینند. آنها پا به میدان میگذارند تا جامعه را به حرکت در جهتی وادارند که از نظرشان تنها راه درست است. سخنان جادویی آنها در مناسبات اجتماعی برابری جنسیتی، سازگارسازی و همفرهنگسازی بیگانگان و بیگانهپذیری است. آنها خود را پیشتازان گشودگی به روی جهان و رواداری میبینند. اما درست همین همعصران پیشرو، بهتازگی گرفتار تناقضهایی شدهاند که حتا در میان دوستان چپگرای خود نیز گاهی پیشرفتمداری موضعگیریهایشان را با تردید روبهرو کرده است.
آیا تعجببرانگیز نیست که سکولارهای سرسختی مانند آنها خواستار رواداری در برابر اسلامی باشند که میان حکومت و دین تمایزی قائل نیست؟
چگونه فمینیستهای پیشرو که به نگرش کلیسای کاتولیک نسبت به وسایل ضدبارداری و نهاد روحانیت مسیحی حمله میکنند، همزمان به دفاع از جهانبینی اسلامی برمیخیزند که در آن زنان نسبت به مردان اعتبار کمتری دارند؟
چگونه ممکن است فمینیستهای سخنور و پیشرو از حق زنان مسلمان برای پوشش کامل سر تا پایشان دفاع کنند؟
و چگونه میتوان این وضع را توضیح داد: همان کسانی که خود را پیشرو مینامند و همه جا شامهی تیزی برای حس کردن تبعیض نژادپرستانه دارند، خود ترجیح میدهند منتقدانشان را با اشاره به رنگ پوست و جنسیتشان از اعتبار بیندازند، ترجیجاً با عبارت مردان خشمگین سفیدپوست.
برای روشن شدن موضوع همینجا باید بگویم: آری، من هم مردی سفیدپوست هستم، البته نه از نوع عصبانی آن، اما به یک موضوع باور دارم: اگر افراد پیشرو از واپسگرایان پشتیبانی کنند و ضدنژادپرستان علنی نقش مشاور نژادپرستان را بپذیرند، در این بین، یک جای کار میلنگد. تضادها و تناقضهایی که نمایندگان ترقیخواهی گرفتار آن هستند، بیتردید در سایهی مهاجرت از بیرون اروپا به این قاره برجستهتر شدهاند. دیگر فقط با صرف هزینههای فراوان روانی و سرسپردگی به دورهای فکری میتوان آنها را نادیده گرفت. همزمان، کش و قوسهای این روند، تنها نتیجهی تفکری را به نمایش میگذارد که تاریخش بسیار قدیمیتر است.
شکست تفکر
ناظران تیزبینی مانند اَلَن فینکلکروت (Alain Finkielkraut) در گذشتهای دور سویههای چنین کشمکشی را توضیح دادهاند. در سال ۱۹۸۷، این روشنفکر فرانسوی کتابی منتشر کرد که امروز، سی سال پس از انتشار، ارزش یادآوری دارد: «شکست تفکر».
نظر او این بود که درست پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که جریان چپ به دلیل مقاومتش در برابر ناسیونالسوسیالیستها و آلمان هیتلری مرجعیت اخلاقی را از آن خود میدانست، با روح روشنگری و فرضِ وجودِ عقلی مشترک میان تمامی انسانها وداع کرد. با چنین موضعی، انتقادی بحق از مغربزمین، در نزد چپ به نوعی شیطانزدایی روشنفکرانه از خود و خودپالایی تبدیل میشد که قوممحوری، همچنین اروپامحوری به جایگاه کلمههای جادویی آن در نقد ارتقا یافته بود. بر پایهی چنین رویکردی، آنچه اروپاییان عقل بشری مینامند، چیزی بیش از شکل چیرگی نوعی از انسان نیست که با سرمایهداری، سلطهگستری (Imperialism) و تمامیتخواهی بزرگترین پلیدیهای دوران مدرن را پدید آورده است.
اما با چنین رویکردی منتقدان فرهنگی خانه را از پایبست ویران میکنند و دستاوردهای فرهنگ غرب را نیز از اساس زیر سؤال میبرند. نسبیگرایی فرهنگی جدید که افزایش نفوذ خود را در محیطهای چپ نوینِ در دههی ۱۹۶۰ آغاز کرد، موضوع برابری انسانها را رو به سستی پیش برد و با این رویکرد، خود در خدمت گروههای دست راستی جدید قرار گرفت. تنها چند دهه لازم بود تا تأثیرهای این رویکرد آشکار شود و امروز درست در همین نقطه ایستادهایم.
فینکلکروت به کلود لوی-استروس، مردمشناس بزرگ فرانسوی، بهمثابهی مهمترین شاهد این روند استناد میکند. لوی-استروس در سال ۱۹۵۱، طی سخنرانیای بنیادین در یونسکو، نهاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد، «نظریه نژادی» را برای توضیح زیستشناختی تفاوتهای شیوهی زندگی و تفکر انسانها از اساس رد میکند. از دیدگاه لوی-استروس، آنچه در توضیح تفاوتها اهمیت مییابد، برخلاف تصور، «شرایط جغرافیایی، تاریخی و جامعهشناختی»ای است که او آنها را در مفهوم فرهنگ خلاصه میکند.
در این میان، روشن است که فرهنگ رشد یکسان و یکپارچهای ندارد. بنا بر این، معیار کلیای نیز برای مقایسهی آن با فرهنگی دیگر در کار نیست. به همین دلیل نیز، نه سلسله مراتبی برای برتری فرهنگها، بلکه تنها تفاوتی همارز و یکسان میان آنها وجود دارد. لوی-استروس خودبزرگبینی غرب را در تمایز میان تمدن و بربریت به تازیانهی نقد میسپارد. کسانی که در بارهی خود مدعی میشوند گل سرسبد بشریت را ارائه کردهاند، دیگران را از آن حذف میکنند. نتیجه نیز این میشود: «بربر بیش از همه، کسی است که به بربریت باور دارد.»
در سال ۱۹۷۱، سازمان یونسکو بار دیگر لوی-استروس را برای سخنرانیای دعوت میکند و این بار، متفکر فرانسوی افتضاح به بار میآورد، چون سخنانی میگوید که حاضران به شنیدنشان علاقهای ندارند. البته او در آن سخنرانی تنها از موضعگیری پیشین خود در یونسکو به نتیجهگیریهای تازهای میرسد، اما بدون ملاحظهکاری برای همنوایی دروغین: اگر این، فرهنگها هستند که بر شیوهی زندگی انسانها تأثیر میگذارند، و اگر این فرهنگها با یکدیگر ناسازگارند، آنگاه نتیجه، رفتارهای مرزگذارانه میان اعضای فرهنگهای گوناگون نیز خواهد شد که تا دشمنی نیز پیش میرود.
لوی-استروس در این فرایند نوعی رفتار انسانی طبیعی میبیند که البته ظرفیت گستردهی تنش در آن نهفته است. دیگران بربر و بیفرهنگ نیستند، اما به دلیل الگوی فرهنگی خود، به هر حال بیگانگانی هستند که غیریت آنها برای هویت فرهنگی خودی همواره تهدیدآمیز نیز جلوه میکند. در حالی که منتقدان ایراد میگیرند که مردمشناس فرانسوی، بیگانهستیزی را از راه علمی توجیه میکند، لوی-استروس نیز به سهم خود ایراد سادهسازی مفهوم نژادپرستی را علیه آنها پیش میکشد.
نژادپرستی بدون تمرکز بر نژاد
از دید فینکلکروت، لوی-استروس همینجا با دیدگاهی که پیشتر آمد، با وجود فاصلهگیریهایش از نژادپرستی زمینه را برای نوع تازهای از آن فراهم میکند، فقط متفاوت با آنچه نیتش را داشته است. لوی-استروس، با طرح دیدگاه پیشگفته اکنون دیگر انسانها را در جایگاه اعضای فرهنگهای گوناگون مینگرد، اما نه به مثابهی افرادی که آزادند با اخلاق و ارزشهای خودی موافقت یا مخالفت کنند.
انسان در چنین منطقی نزد لوی-استروس دیگر موجودی تصمیمگیر و مختار نیست، بلکه نخست خود را موجودی فرهنگمند مییابد. ریشهی فرهنگی برای او تعیینکنندهی مطلق کنشها است. به این ترتیب، لوی-استروس از یک سو انسان را از زنجیرهای طبیعت آزاد میکند، اما از سوی دیگر، او را زندانی فرهنگ خود میشمارد، بدون آنکه متوجه این موضوع باشد.
اینجاست که گویی گوناگونی فرهنگها مطلق میشود: البته این تفاوت، دیگر به معنای کمارزشی و فروتر بودن نیست، اما در عوض مستلزم فاصلهی مطلق میان فرهنگها است. همارزشی فرهنگها که لوی-استروس آن را فرض میگیرد، با برجسته شدن فاصلهی آنها، در تضاد با مقولهی برابری همه انسانها قرار میگیرد. به بیان صریحتر: حقوق بشر نیز از این چشمانداز تنها نوعی ابداع غربی است و تنها برای جامعههایی خاص اعتبار دارد (یا برعکس: شیوههای زیستی مانند پدرسالاری و چندهمسری نیز بسته به بافت فرهنگی توجیه خاص خود را دارند).
فینکلکروت این نوع اولویتبخشی به فرهنگ را نوعی «نژادپرستی بدور از نژاد» مینامد و کوتاه میگوید: «نژادپرستی شکلگرفته بر مبنای دگرگونگی فرهنگ، نژادپرستی سنتی بر مبنای ناهمارزشی در نزد اربابان استعمارگر گذشته را به حاشیه میراند.» آنچه در هر دو موردِ نژادپرستی سنتی و نوین یکسان میماند، برتری جمع بر فرد، تقدم یکپارچگی اجتماع بر استقلال فرد و برتری محدودیت تعلق به جمع بر آزادی است.
با این رویکرد، لوی-استروس زمینهی نوعی بتوارگی نوین را برای هویت فرهنگی فراهم میکند که سرانجام در فرد چیزی جز عضوی از یک فرهنگ نمیبیند. پس تعجبآور نیست که اَلَن دو بُنوئا، بنیانگذار نخستین راستگرایی نوین، بسیار زودهنگام در طرح دیدگاههای خود به لوی-استروس استناد میکند. دشمنان فرضی او نیز فردگرایی و جهانیسازی هستند. آیا همین ستیز با فردگرایی و جهانیسازی دقیقاً همان نوع تفکر نیست که در واقع چندفرهنگباوران چپگرا (طرفداران همزیستی صلحآمیز اعضای فرهنگهای گوناگون) و کثرتگرایان قومی در میان راستگرایان نوین را در درونیترین لایههای ذهنیتشان به یکدیگر پیوند میدهد؟ (همان راستگرایانی که رویای همجواری محض و بیطرفانهی قومها و ملتهای گوناگون، اما در درون خود یکدست را در سر میپرورانند.)
دیالکتیک نادرست
در کنار نوع یادشده از نژادپرستی ضدنژادپرستانه، نوع آشکاری از ضدنژادپرستی نژادپرستانه نیز وجود دارد. در این زمینه، فینکلکروت به متفکران نخستین استعمارستیزی مانند اِمه سِزِر و فرانتس فانون ارجاع میدهد. ژان پل سارتر را نیز میتوان نمایندهی نمونه و پابرجای این رویکرد فکری در فرانسه پس از جنگ جهانی دوم به شمار آورد. او پس از جنگ از متفکری ضدفاشیست به استعمارستیزی پرشور رشد یافت که در حمایت از جنبشهای آزادیبخش جهان سوم میکوشید. سارتر در ادامهی کار فکری خود، در جهان سوم موضع سوم جدیدی تشخیص میدهد.
از نظر او اعمال خشونت قشر تهیدست جدید علیه اربابان استعمارگر نه تنها مجاز، بلکه یکسره ضروری است. سارتر بی هیچ نشانی از کنایه مینویسد: «کشتن یک اروپایی یعنی با یک تیر دو نشان زدن. در اصل، یعنی همزمان ستمگر و ستمدیدهای را از میان برداشتن.»
در اینجا، سارتر بر مبنای ترقیخواهی مارکسیستی و دیالکتیکیاش علناً نژادپرستانه استدلال میکند. داستان بیدرنگ مشخص است: مردان سفیدپوست به نام نوعی انسانمحوری ریاکارانه نیمی از دنیا را سرکوب کردهاند. بنابراین، نژادپرستی متقابل از سوی ستمدیدگان، سزاوار و تنها ابزار کارآمد در راه رهایی تمام بشریت است. در سخنان سارتر که در سال ۱۹۴۸ به نگارش درآمده، میخوانیم: «سیاهپوست نیز برای خود نوعی نژادپرستی ضدنژادپرستانه به وجود میآورد.»
در دستگاه فکری سارتر استناد به آفریقاباوری یا اصالت سیاهپوستان (Négritude) باید کارگران تهیدست عصر جدید را متحد کند، همان کسانی را که نخست پس از کسب قدرت میتوانند عنصر انسانی خود را در جامعهای نژادگریز به شکوفایی برسانند. اشتباه فکری سارتر در این بین آشکار است: پیشرفت انسان تابع دیالکتیک مارکسیستی نیست و در پایان، هر نوع تقسیم انسانها بر پایهی رنگ پوست، قومیت و جنسیت تنها درگیریهای تازهای پدید میآورد که به برابری همهی شهروندان آسیب میرساند.
و آیا این همان وضعی نیست که امروز آن را در زندگی تجربه میکنیم، وقتی گروههای اجتماعی خود را بر پایهی ویژگیهای رویتپذیر تمایزشان با دیگران تعریف میکنند؟ آیا این نوع خشن نژادپرستی همان چیزی نیست که طرفداران سیاست هویتگرای چپ را ناخواسته با هویتباوران دست راستی و استدلالهای ملی-نژادیشان پیوند میدهد؟
خیانت به عقل منفرد
گفتمان پیشرو در وضع پیچیدهی کنونی به بنبست رسیده است. عقل دیگر نه یگانه و یکصدا، بلکه چندگانه و چندصدا است: عقل انسان سیاهپوست و انسان سفیدپوست، عقل زنانه و مردانه، عقل دگرجنسگرا و همجنسگرا، عقل سکولار و اسلامی پا به عرصه گذاشتهاند. آنچه بر زبان میآید، بیاهمیت است. آنچه به شمار میآید، تنها یکی است: چه کسی آن سخن را میگوید.
دیگر نه استدلال، بلکه استدلالکننده اهمیت دارد. اینکه چنین راهی به کجا میرسد، مدتها پیش مشخص شده است: به نوع تازهای از جامعهی پارهپارهی قبیلهای و سلسلهمراتبی که حبابهای جداکنندهی شبکههای اجتماعی نیز آن را قدرتمندتر میسازد. چه کسی میداند، شاید روزی در آینده تاریخدانی ملتهای توانگر امروزی را مجموعههای رنگارنگی توصیف کند که با بهترین نیتها خود را آزادانه محصور از دیگران میکردهاند.
ترقیخواهان، حاملان خودخواندهی رواداری و دگرپذیری، رفتهرفته آشکارکنندگان و راهگشایان نابرابریهای تازه میشوند. بخشبندی انواع عقل نیز میراث آنها است.
ایمانوئل کانت، متفکر بزرگ روشنگری، زمانی عقل را «آخرین سنگ محک حقیقت» نامیده است. این گفته برای مخاطب امروزی پرشور به نظر میرسد، اما همین شور، همزمان نیروی لازم خود را نیز در عمل رشد میدهد. عقل همزمان و درست به معنای چشمپوشی و فاصلهگیری از خود و استعلابخشی به هویت خویش نیز هست. عقل تناقضها را انکار نمیکند، بلکه آنها را دقیق درمییابد.
عقل انسان امکان نگرشی هوشیارانه به جهان را فراهم میکند که دیگران نیز میتوانند آن را بپذیرند. حتا ترقیخواهان و متجددان نیز باید آشکارا این ویژگی را بپذیرند، حتا اگر برایشان به قیمت وداع با حس برتریشان نسبت به دیگران تمام شود.
نظرها
جهانگرا
نسبیت گرایی فرهنگی،تکثرگرایی فرهنگی، مماشات و استمالت از فرهنگهای مرتجع، یهودی ستیزی، شرمساری از پیشرفتهای معرفتی تمدن غرب و معاشقه با دیکتورهای زبون جهان سومی از شاخصه های بارز چپهای مرتجع آمریکایی و اروپایی است ( regressive left ) . این گونه روشنفکران غربی در واقع باطنا نژاد پرست هستند زیرا به نام نسبیت گرایی فرهنگی معتقدند مفاهیم آزادی وحقوق بشر مختص مردم غرب هستند و دیگران مجاز هستند در منجلاب فرهنگی خود غوطه ور شوند تا رنگارنگی فرهنگی حفظ شود. از سویی دیگر به نام چند فرهنگ گرایی ( multiculturalism ) معتقدند که می بایست به مهاجران اجاز داد تا در گتوهای فرهنگی خود زندگی نمایند. از این روست که هرگز یک فمنیست غربی سخنی بر ضد ختنه دختران مسلمان نمی گوید. پدیده چندش آور اما وضعیت روشنفکران ایرانی داخل و خارج است که میمون وار از چپهای مرتجع و نژاد پرست غربی تقلید می کنند و دائما مشغول اراجیف گویی در حمایت از فلسطین و جفنگیات پراکنی بر ضد اسراییل هستند.
شهروند
شرایط کنونی جهان پس از فرو پاشی اتحاد شوروی در یک مرحله سر در گمی به سر میبرد که هر کس ساز خودش را میزند و در شرایط نبود یک الترناتیو که پاسخ گوی شرای جدید باشد میدان برای ترک تازی سرمایه داری باز شده است و احزاب چپ که هنوز شرایط را درک نکرده اند و به اصول مذهبی پیشین دخیل بسته اند توان پاسخ گوئی به نیاز های زمان را ندارند و در کشور های مختلف اروپا همسوئی این احزاب با راست افراطی و خارجی ستیز از یک سو و از سوئی دیگر همسوئی در تائئید حرکتهای عقب افتاده فرهنگی که از جوامع قبیله ای به ارث رسیده چپ را دچار بی هویتی کرده است.
مازیار
به دوست عزیز جهانگرا عرض میکنم که در قضیه فلسطین و اسرائیل خود انسانیت مورد بحثه و این موضوع قابل مقایسه با مسائلی که در بالا نوشتی نیست. ارجاعت میدم به مصاحبه Abby Martin با Joe Rogan که توی یوتوب میتونی پیدا کنی اگه واقعا دوست داری حقیقتو بدونی. موفق باشی
جهانگرا
آقای مازیار، قضیه فلسطین- اسراییل که اشاره نمودی اصلا ربطی به انسانیت ندارد، بلکه پوششی عامه پسند و تلطیف شده برای بیماری حاد و مزمن یهودی ستیزی است که کاملا یک پدیده اروپایی است اما متاسفانه به برخی ایرانیان نیز سرایت کرده است. در اوائل قرن بیستم و با فروپاشی امپرتوری عثمانی و بدلایل ملاحظات ژئوپولیتیک، اعراب که هرگز کشوری از خود نداشتند و همواره تحت قیمومیت امپراتوریهای مختلف بودند، آزاد شدند و سرزمینهای وسیع و غنی شمال آفریقا و خاورمیانه در قالب یک دوجین کشور توسط غربیها به آنان اهدا شد. در این میان کردها، یهودیها، آشوریها، کلدانیان، بربرها، بدویها، دروزیها، علویها، مارونیها، یزیدیها و دیگر گروههای قومی- مذهبی خاور میانه فراموش شدند. چرا اعراب حق داشتن این تعداد کشور در گستره جغرافیایی از اقیانوس اطلس تا کوهستان زاگرس و از کوههای تاروس تا نزدیکی شاخ آفریقا را دارند، اما سایر اقوام خیر؟ چرا برخی ایرانیان این حساسیت ویژه را نسبت به اسراییل دارند؟