روشنگری و نسبیتباوری فرهنگی با هم ناسازگارند
بسام طیبی – "ترقیخواهان" با بعضی موضعگیریهایشان بدون آنکه دریابند، بازیچهی دست اسلامگرایان میشوند و اگر کسی این ادعا را مطرح کند، اسلامهراس نیست. مقالهای برای بحث در این باره.
رنه شوی، سردبیر بخش مقالههای «نویهتسورشر تسایتونگ»، در مقالهی اساسی خود با نام «بربرها همه جا در کمیناند» [منتشر شده در زمانه با عنوان نسبیتباوری فرهنگی و مقابله با روشنگری] همبستگی فکری، سلطهجویانه و روبهرشد جریان به اصطلاح «ترقیخواه» را با پیامبران جهان سومی به نقدی عقلانی میکشد. فکرآورد (thesis) اصلی او به این ترتیب است: هر دو جریان ترقیخواه و دیندار از راه نسبیگرایی فرهنگی میراث عقل و روشنگری را ناخواسته به بازی میگیرند.
دیتِر تُمه، استاد فلسفهی دانشگاه سنت گالن در سوئیس، در پاسخی کوبنده نقد رنه شوی را بر «ترقیخواهان» رد کرد. او در نقد خود این ایراد را پیش میکشد که شوی میخواهد از روشنگری در برابر واپسگرایی دین دفاع کند، اما مقالهی او حتا با قطعیت از ارزش آن میکاهد، چون نویسندهاش به این نکته فکر نمیکند که متفکران روشنگری نیز به شیوهی خود مترقی میاندیشیدند. در هر دو متن -مستقیم و غیرمستقیم- مرد سفیدپوست در جایگاه نماد تفکر اروپایی مطرح است. آیا روشنگری و عقل دستاورد و برتری او هستند یا تنها فخرفروشی و ادعایش؟ من مردی از غرب آسیا، گندمگون، مسلمانتبار و اهل دمشق هستم و قصد دارم در مجادلهی این دو نویسنده شرکت کنم.
انسان و خودمختاری
باری، معنای روشنگری چیست؟ این پرسش، عنوان مقالهای است که ایمانوئل کانت در سال ۱۷۸۴ در نشریهی «برلینیشه موناتسسایتشریفت» [ماهنامهی برلین] منتشر کرد. در همان نخستین جملهی این مقاله آمده است: «روشنگری خروج انسان از رشدنیافتگی خودکردهی او است.» من آثار کانت را در دوران دانشجویی در فرانکفورت در سالهای دههی ۱۹۶۰ تحت تأثیر تئودور ویزنگروند آدورنو خواندم و طی آن، چنین شناختی به دست آوردم: برای فیلسوف روشنگری، انسان در جایگاه فرد مطرح است، نه عضو یک جمع.
آدورنو درست به این نکته اشاره میکند، وقتی میگوید در کانون تفکر کانت «خودمختاری فرد خردمند» قرار دارد. در این عبارتبندی، شناختی دوگانه آشکار میشود، یعنی از یک سو، انسان فرد است و مهمترین ویژگیاش در همین نهفته که استعداد عقلانی دارد. دو دهه پس از دوران دانشجویی در فرانکفورت، تأیید این شیوهی تفکر را در کتاب «گفتمان فلسفی مدرنیته» از یورگن هابرماس یافتم که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد. هابرماس در آن کتاب مینویسد: «کانت عقل را در جایگاه دادگاهی عالی، بالاترین مرجع داوری، مینشاند.» به این ترتیب، عقل به هیچ وجه جنسیت، سن، رنگ پوست و همچنین دین نمیشناسد.
شوی به این شیوهی تفکر نزدیک است و استدلال «گوناگونی فرهنگها» را برای طرح این ادعا که هر فرهنگ عقل و عقلانیت خاص خود را دارد، قاطعانه رد میکند. در چنین دیدگاهی، انسانها با این ویژگی تمایز مییابند که واقعاً متعلق به جمعهای عقلانیای نیستند که فرمانبردارِ خردورزی منحصراً اسلامی، سفیدپوستانه، سیاهپوستانه، مردانه، زنانه یا هر نوع شکلیافتهی دیگری از عقلانیت باشند. این موضع توجه دیتر تُمه را جلب میکند که از «ترقیخواهان» در برابر ایرادهای شوی مبنی بر همدستیشان با اسلامگرایان به این ترتیب دفاع میکند: تُمه مدعی میشود «شکوه روشنگری» در «مواجهه با تفاوتهای فرهنگی» است. نگارنده خود فردی رشدیافته در چند جامعه بوده، دانشآموختهی فلسفه است و قطعاً باور دارد که در انتقاد از حمایت ناخواستهی ترقیخواهان از واپسگرایان، حق با رنه شوی است و دیتر تُمه اشتباه میکند.
اسلامگرایی یک خطر است
من خود در سالهای جوانی به عنوان دانشجوی چپگرا در فرانکفورت و فعال جنبش سال ۱۹۶۸، طرفدار آن نوع از «اصالت جهان سوم» بودم که فرانتس فانون نمایندهی آن بود. همچنین عضو «ترقیخواه» شورای مشورتی «آرگومنت»، نشریهی مارکسیستی برلین، نیز بودم که در آن زمان نفوذ فکری داشت. البته همان زمان هم در برابر گرایش روبهرشد شُکوهبخشی به امر بیگانه مقاومت میکردم که بر نوعی واکنش معکوس نسبت به پستشماری آن امر بیگانه استوار بود، اما نه بر گذار از نفس بیگانگی. موضوعی که تُمه بر سر آن با شوی بحث میکند، بخشی از داستان زندگی من بهعنوان انسانی مهاجر است که از نزدیک به نیم قرن پیش تاکنون، در میان سه تمدن عربی-اسلامی، اروپایی و آمریکای شمالی زندگی کرده است (آن هم طی سالهای فعالیتم در دانشگاههای هاروارد، پرینستون، ییل و کُرنل).
این موضوع همواره مرا شگفتزده میکند که چطور افراد به اصطلاح «ترقیخواه» در جامعههای غربی خطر اسلامگرایی را ناچیز میشمرند. آنها به ما بیگانگان بدون تمایز و کاربرد عبارتی چون وحشی نجیب ارج میگذارند، چون من تا امروز در اروپا چنین وضعی داشتم و دارم. آنها همزمان تمام تلاشهای نیروهای اسلامگرا را علیه دینپیرایی، دموکراسی و جامعهی باز کاملاً نادیده میگیرند. با تکیه بر دیدگاههای هانا آرنت سخن گفتن از نوعی تمامیتخواهی نوین در این مورد کاملاً متناسب است. جایگزین این وضع اسلام مدنیتیافته است. نگارنده در بارهی این موضوع نیز بسیار نوشته است.
مهم است که این موضوعها طی مباحثهای جدی و در سطحی مناسب بسط یابند. به همین دلیل، قصد دارم به جوهرهی اصلی مقالهی شوی بپردازم که متأسفانه تُمه یکسره از کنار آن میگذرد. شوی از «بربرها»یی میگوید که در دو سویهی پایانی چپ و راست طیف سیاسی به کمین نشستهاند و روشنگری و جامعهی باز را به خطر میاندازند. این بربرها چه کسانی هستند؟ تئودور ویزنگروند آدورنو در جستاری با نام «تربیت پس از آوشویتس» دستهبندی انسانها را درون جمعها، سرچشمهای برای بربریت مینامد که به گرداب آوشویتس سرازیر میشود. آدورنو عیناً مینویسد، این بربریت تا زمانی که انسانها را درون جمعها فروببرند، همچنان ادامه مییابد. به اصطلاح «ترقیخواهان» امروزی دقیقاً همین کار را انجام میدهند، یعنی بربرهای نوین در اتحادی نامستقیم با اسلامگرایان به سر میبرند. این همان ضدبرنامهی ممکن علیه روشنگری است.
میراث روشنگری
در این بین، سه خطر کشنده وجود دارد که شوی همهی آنها را بیان میکند: ۱) نسبیگرایی فرهنگی ۲) میراث روشنگری در سایهی مهاجرت قومی مسلمانان به اروپا ۳) دفاع از حقوق اقلیتها بهجای حقوق فردی.
در سال ۱۹۹۴ مناظرهای بهیادماندنی میان دو انسانشناس برجسته در آمستردام برگزار شد: کلیفورد گیرتز، از مکتب نسبیگرایی فرهنگی آمریکا و ارنست گلنر، عمومیتگرای چکسلواکیایی-بریتانیایی. من هم به عنوان اسلامشناس در آن بحث شرکت داشتم و تأکید کردم، نسبیگرایان فرهنگی که روشنگری را تنها نوعی مد غربی میدانند، بازیچهی دست اسلامگرایانی میشوند که نو-مطلقگرایان واقعی عصر ما هستند.
کسی که این موضوع را آشکارا بیان میکند، تفکیکنشده و نسنجیده رفتار نمیکند، بلکه برعکس. او برخلاف تصور، تمایزهای لازم را قائل میشود و تنها از این راه میتواند در راه احیای دوبارهی عقلگرایی اسلامی ابن رشد و ابن سینا، همچون پلی میان فرهنگهای اسلامی و غرب، بکوشد. این دو متفکر عقلگرایان جهان اسلام بودهاند و از این رو، پیشینیان کانت. اما تضمین حقوق اقلیتها برای مسلمانان در اروپا، برعکس، به معنای توانمندسازی اسلام سازمانیافته است که اسلامگرایان حاملان آن هستند. به اصطلاح «ترقیخواهان» در فعالیت دوگانهی خود، از یک سو باعث تضعیف میراث روشنگری میشوند و از سوی دیگر، با تلاش برای حقوق اقلیت اسلامی نقش نیروهای کمکی اسلامگرایی در اروپا را ایفا میکنند. آنها با هم، مانع بحثی انتقادی در بارهی اسلام میشوند، چون هرکس انتقادی بر زبان بیاورد، بیدرنگ لقب اسلامهراس به او میدهند، صفتی که کاملاً نامتناسب است.
مارک بِویر، گردآورندهی «دانشنامهی نظریههای سیاسی»، در مقالهی تعریف پسامدرنیته نوشته است: «پیروان پسامدرنیته نسبت به روشنگری تردید دارند. آنها مفهوم مدرن فاعل شناسا را به نقد میكشند.» با این پیشزمینه، «ترقیخواهان» در واقع نسبیگرایان فرهنگی و پسامدرن هستند. آنها مفهوم کلیای مانند حقوق اقلیتها را جایگزین «قاعدهی ذهنیت» فردی (هابرماس) میکنند. اگر این رویکرد بر جریانهای فکری چیره شود، معنای آن پایان اروپا در جایگاه قارهی روشنگری و «جزیرهی آزادی در اقیانوسی از سلطهی خشونت» (هورکهایمر) خواهد بود.
در پایان بهتر است پرسش سبک بحث هم مطرح شود. در دانشگاه آکسفورد دورههایی در بارهی فرهنگ بحث وجود دارد که بسیار آموزنده است. کانون این فرهنگ بحث از این قرار است: ما بر سر مخالفت محترمانه توافق داریم. پیششرط این روند آگاهی از موضوع بحث است. پاسخ استدلال، استدلال متقابل است، نه ناسزاگویی.
منبع: نویه تسورشر تسایتونگ
نظرها
نازلی
دو کلوم حرف حساب. چپهای جهان وطنی ما یاد بگیرن.
bijan
نسبی گرایی باعث شده که رژیم های اسلامی اقتدار گرا اقدامات ضد بشری را در قبال منشور حقوق بشر و آزار اقلیت ها توجیه کنند مانند ایران و ترکیه و .... ! .
جهانگرا
مقاله ایی روشنگرانه ،صادقانه، صریح و شجاعانه از یک اندیشمند عرب تبار. تا آنجایی که اطلاع دارم ، روشنفکران ایرانی مقیم خارج از کشور که از آزادی بیان و حقوق بشر برخوردارند تاکنون موضوع چندش آور نسبیت گرایی فرهنگی را نقد نکرده اند ولی از آنسو از این مفهوم نژادپرستانه که توسط چپهای مرتجع غربی تبلیغ می شود، در جهت توجیه سنتهای واپسگرایانه ایرانی- شیعی و جنایتهای ج ا و مبارزه با "امپریالیسم " استفاده می کنند. نسبیت گرایی فرهنگی یعنی اگر در ایران سنگسار انجام می شود و یا در مصر آلت تناسلی دختران را مثله می کنند ، این جنایات بخشی از فرهنگ مردم این سرزمینهاست و می بایست مورد احترام قرار گیرند. از سویی دیگر، نسبیت گرایی فرهنگی مفاهیم حقوق بشر و آزادی را مختص انسان غربی می داند و نه انسانهای مفلوک در سرزمینهای اسلامی. در نسبیت گرایی فرهنگی، انسان به عنوان یک فرد معنایی ندارد بلکه جزیی از یک فرهنگ محسوب می شود.
روزبه
من هر دو مقاله این موضوع را خواندم. و چیز ریادی دستگیرم نشد ولی با چهار خطا توضیحات. خواننده عزیز آقا یا خانم جهانگرا. کاملا موضوع به من تفهیم شد. شما توانایی بالایی دارید دوست عزیز در باز کردن مسائل پیچیده. از این توانییتان بیشتر. استفاده کنید. مرسی
جهانگرا
آقای روزبه از لطف شما متشکرم. متاسفانه نسبیت گرایی فرهنگی یکی از بزرگترین معضلات معرفتی و شناختی جهان معاصر است و بتدریج جایگزین نژاد پرستی می شود. هم نژاد پرستی و هم نسبیت گرایی فرهنگی دو روی یک سکه هستند. هر دو بر تفاوت انسانها، جدایی، برتری جویی و بیگانه ستیزی با روشهای مختص خود تمرکز دارند. یکی اصل را بر نژاد و دیگری بر فرهنگ نهاده است. نژاد پرستی عریانتر و عوامانه تر است. اما نسبیت گرایی فرهنگی موذیانه تر است و توسط روشنفکران مرتجع غربی تبلیغ می شود. از آن بدتر روشنفکران ایرانی با این بهانه ، مروج سنتها و فرهنگ مرتجعانه ایرانی گردیده اند و متوهمانه بر طبل هنر نزد ایرانیان است و بس می کوبند. نتیجه چهل سال جنایت و تباهی و توجیهات مشمئز کننده است.
آکو کردستانی
نسبیت گرایی فرهنگی همان نژادپرستی دوران پست مدرن است کە حقوق بشر را ابداع اروپاییها و فقط برای اروپاییها می داند.
ر
نازلی جان این چه لحنیه آخه؟ "کلوم" یعنی چی؟ مگه تو فیلمای فارسی قبل انقلابیم؟ دیگه اینکه شما هم بیا و از این چپای جهانوطن دوری کن، از ذهنتم بیرونشون کن. با هر جا و موسسه و کارفرماییم که گرایش چپ جهانوطنی داره یا به چنین آدمایی زمینه میده همکاری نکن و رابطهتو باهاشون قطع کن. اگه انقدر که میگی چپا قابل ترحم هستن و باید از این نوشته چیزی یاد بگیرن شما بیا اون کارو انجام بده بعد بیا همینجا بگو که انجام دادی تا همه باور کنن حرفات طوری بوده که خودت بهش عمل کردی. برای نیش و کنایه و طعنه به آدمایی نبوده که بدون ادعا سرشون به کار خودشون گرمه و آزار نمیرسونن.
Reza
اگر نسبيت گرايى تفكر انسان را دچار اختگى بيان كند موجب فروكاستن دستاوردها ى بشرى طى هزاران سال گذشته خواهد شد اما در سوى ديگر اين نسبيت گرايى، مطلق انگارى قرار گرفته، كه تمدن و فرهنگ غرب را تمامن به صورت يك بسته بندى نشانه دار تبديل به يك برند قدرتمند مى كند. جراين فلسفى و روشنفكرى چپ اروپا و امريكا بريك نكته تاكيد مى كنند و آن سيستم همانند سازى (رسانه اى هژمونيك) شركت هاى سرمايه دار و دولت هاى برساخته ى اين كمپانى هاست. براى مثال ميشل فوكو استاندارد سازى علمى و فرهنگى را نقد مى كند كه درواقع خطرى براى ادامه ى تطور فرهنگىو تاريخى مى باشد كه بر پايه ى وجود انواع و گوناگونى منجر به شكل گيرى ديالكتيك و در نتيجه زنده ماندن بحث و گفتگو و جريان انتقادى مى شود. جريان چپ بيشتر بر اين كارخانه همانند سازى فهم و سليقه نقد دارد. دستاوردهاى چپ در زمينه به رسميت شناختن انواع گرايش هاى جنسى و سبك زندگى در همين زاويه قرار مى گيرد( دوبوار ، جوديت باتلر و ...) به زبان ديگر دستاوردهاى حقوق بشرى تا حد زيادى حاصل تلاش و مبارزه ى روشنفكران و نويسنده ها و مبارزان چپ در اروپا و امريكاى شمالى بوده است. نقد نسبيت گرايى نبايد يك كاسه باشد و خود تبديل شود به نوعى خودكامگى كه در برابر هر تغيير و نقدى مقاومت مى كند. مبارزه با اسلامگرايى افراطى به نظر من ربطى به سركوب فرهنگ مسالمانان ندارد. مى شود با فعال كردن و پشتبانى از مسلمانانى كه قاعل به دموكراسى و حقوق بشر و احترام متقابل هستند به نقد صريح نگاه هاى افراطى اسلامى پرداخت. نسبيت گرايى فرهنگى در حوزه ى فلسفى و انتقادى پيش فرض معيوبى است اما در شرايط زيستى و اجتماعى مطلق انگارى بسيار خطرناك تر است.