درامدي به معناشناسیِ حافظ −۱
بخشِ یکم*
داریوش آشوری − این مقاله بخشي ست از پژوهشي تازه که نویسنده به نیّتِ روشنگریِ بیشتر در بابِ روشِ خود در کتابِ عرفان و رندی در شعرِ حافظ برایِ فهمِ روشمندانهیِ شعرِ او کرده است.
I
دیوانِ حافظ در جهانِ فرهنگیِ ایرانی و فارسیزبان جایگاهي شگفت دارد. شاید همتایِ جایگاهِ شکسپیر در جهانِ انگلیسیزبان. امّا فرقِ حافظ با شکسپیر از نظرِ عالمِ معنایی در این است که جهانِ معناییِ شکسپیر یا «عالمِ» او در سرآغازِ جهانِ معناییِ مدرن قرار دارد و خود از جمله بُردارهایِ گذار از عالمِ اندیشهیِِ قرونِ وسطایی به عالمِ اندیشهیِ مدرن است. اگرچه زندگیِ شخصیِ شکسپیر در سایهیِ ابهام مانده است، تا به جایي که برخی در وجودِ تاریخیِ او شک کرده اند، امّا هیچکس، به شیوهیِ قرونِ وسطایی، او را قدّیس یا عارفِ ربّانی نخوانده و رابطهاي رازناک میانِ او و «عالمِ غیب» نشناخته است. بهخلافِ حافظ که هنوز در میانِ بخشي از خوانندگانِ خود لقبِ «لسانالغیب» دارد و بخشِ بزرگتري هنوز با دیوانِ او فال میزنند، که خود نشانهاي ست از رابطهیِ آن دیوان با عالمِ غیب از نظرِ ایشان. به عبارتِ دیگر، عالمِ گفتمانیِ (universe of discourse) شکسپیر و حافظ بههیچروی از یک جنس نیستند.
از نیمهیِ قرنِ پنجمِ هجری، در بخشِ عمدهیِ ادبیاتِ فارسی، بهویژه شعرِ آن، گرایشِ فکریِ ویژهای چیره است. این گرایش، که به نامِ تصوّف و نیز عرفان میشناسیم، در پیوند با باورهایِ صوفیانه و عارفانه در بارهیِ «اسرارِ وجود»، با خود زبانِ رمزیِ شاعرانهیِ ویژهاي را میپروراند. نامدارترین شاعرانِ فارسیزبان، از سنایی در سرآغاز گرفته تا عطار و مولوی و سعدی و حافظ، و در جوارشان بسیاري شاعرانِ نه چندان نامدار همچون عراقی، خواجو، سلمان، اوحدالدینِ کرمانی، شاه نعمتالله ولی، همگی با این راستا و فضایِ فکری نسبت دارند. برخي از آنان، همچون سعدی و حافظ، حتّا هنگامي که از «صوفی» بد میگویند و از او و خانقاهاش دوری میجویند، باز در عالمِ معرفت و رفتار خود را عارف میدانند و از «رندی» خود در برابرِ «زهدِ خشکِ» صوفی دم میزنند و در میدانِ دریافتِ حقیقتِ زندگی و جهان تَردماغیِ رندانهیِ خود را از خشکاندیشیِ زاهدانهیِ آنان کاراتر میدانند
در این سیر از گفتمانِ تصوّفِ زاهدانهیِ آغازین به گفتمانِ عرفانِ رندانه، و در عالمِ رفتار از «زاهدی» به «رندی»، زبانِ رمزیِ ویژهاي ساخته و پرداخته میشود که حکایت از رابطهاي عاشقانه میانِ شاعر و یک معشوقِ ازلی دارد. و این معشوق همان خدایِ یگانهاي ست که به زبانِ قرآن با انسان سخن گفته است. این زبانِ رمزی در شعرِ حافظ از همه رندانهتر و پُرپیچ-و-تابتر و هنرمندانهتر ساخته و پرداخته شده است. افزون بر آن، تخلّصِ این شاعر «حافظ» است و خود با غرور و خودستاییِ شاعرانه چندین بار از این دم میزند که قرآن را «در سینه» دارد و از بر میخواند، آنهم «با چارده روایت». و نیز از این یاد میکند که «لطایفِ حِکَمی» را با کتابِ قرآنی درآمیخته است. فضایِ تاریخیاي که، از سویي، ایمانِ متشرّعانه بر آن فرمانروا ست و، از سویِ دیگر، شیوهیِ اندیشهاي با مزاجِ صوفیانه، سبب میشود که به این شاعر جایگاهي ویژه در پیوند با عالمِ غیب بدهند و او را «لسانالغیب» و «ترجمانالسرار» بنامند و با دیواناش فال بزنند، همچنان که با قرآن میزنند.
II
این فضا تا دو-سه دههیِ پایانیِ سدهیِ نوزدهمِ میلادی بر جهانِ ایرانی و ایرانیمآب (Persianate)[1] چیره است. اما با یورشِ استعمارگریِ اروپایی به تمدنهایِ کهنِ آسیایی از سدهیِ هجدهم، از نیمههایِ سدهیِ نوزدهم رفته-رفته موجهایي از ایدههایِ مدرن و جهانبینیِ گیتیانهیِ آن به جهانهایِ دارایِ فرهنگهایِ دیرینهیِ دینی و جهانبینیِ اسطورهای در قارهیِ آسیا سرازیر میشود که در دهههایِ پایانیِ آن سده بنیانهایِ هزاران سالهیِ زیستجهانِ تاریخیِ آنها را به لرزه درمیآورد. سدهیِ نوزدهم، از سویي، روزگارِ اوجگیریِ تمدنِ مدرن در پرتوِ انقلابِ علمی و انقلابِ صنعتی و شکلگیریِ سامانِ زندگانیِ مدرن و نهادهایِ آن در اروپایِ غربی ست، و، از سویِ دیگر، با جهانگیریِ تمدنِ مدرن از راهِ استعمارگری )کولونیالیسمِ) اروپایی، روزگارِ فروپاشیِ فرهنگها و تمدنهایِ کهن در قارهیِ آسیا، شمالِ افریقا، و دیگر سرزمینهاست. در این درگیری تمامیِ شکلِ زندگانیِ دیرینهیِ این فرهنگها و تمدنها در برخورد با دستآوردها و شکلِ زندگانی و ذهنیّتِ مدرن دچارِ بحران میشود و دگردیسیشان آغاز. از جمله، در برابرِ فهمِ عقلانی-علمیِ هستی، که پروردهیِ تمدنِ مدرنِ غربی ست، بنیانهایِ فهمِ اسطورهایِ هستی در تمدنهایِ کهن سست میشود و اینان راهِ تقلید و جذبِ شیوهیِ غربیِ اندیشه و زندگی را در پیش میگیرند. عقلباوری و علمباوریِ مدرن همهچیز را از نو میسنجد و از جمله، در جوارِ علومِ طبیعی، پایهیِ علومِ تاریخی و فرهنگیاي را میگذارد که فهمِ تازهاي از تاریخ و فرهنگ و نیز از ادبیات، همچون بخشي از فرهنگ، پیش میآوَرَد. برایِ فهمِ ادبیّات نیز زمینهاي از شناختِ تحلیلی به نامِ «نقدِ ادبی» رشد میکند که سپس، در قرنِ بیستم، با زمینههایِ شناختیِ دیگر همچون زبانشناسی و فلسفه و شاخههایي از علومِ انسانی پیوند میخورَد.
جهانِ ایرانی یا ایرانیمآب، با محوریّتِ زبانِ فارسی، میراثِ تاریخیِ بزرگي از ادبیّات، بهویژه شعر، دارد که بخشِ اصلیِ آن بازتابي ست از عالمِ گفتمانیِ صوفیانه. نفوذِ ایدههایِ گیتیانه (سکولارِ) مدرن در دیگر عالمهایِ بشری، در میانشان قشرِ اجتماعیِ تازهاي را پدید میآوَرَد که در میانِ ما «منوّرالفکر» (و سپس، روشنفکر) نام گرفته اند. این قشر که، از راهِ تقلید، ایدهها و جهانبینیِ خود را از عصرِ روشنگریِ اروپا میگیرد، با دنبالهروی از اندیشهگرانِ آن دوران در اروپا، به نامِ ارزشها و جهانبینیِ دنیایِ مدرن و «روشناندیشیِ» آن، با نهادهایِ دیرینهیِ سیاسی و اجتماعیِ جامعهیِ خود و «تاریکاندیشیِ» میراثِ فرهنگیِ آن درگیر میشود.
یکي از نمودهایِ رواجِ ایدههایِ مدرن در جامعههایِ دیرینهیِ آسیایی نقدگریِ ادبیّاتِ سنّتی از دیدگاهِ نقدِ جامعه و فرهنگ بر اساسِ ارزشهایِ دنیایِ مدرن است با این هدفِ که در جهانِ بومیِ خود زمینهیِ دگردیسیِ بنیادیِ فرهنگ و معنایِ انسانیّت را در جهتِ «تجدّد» فراهم کند. به همین دلیل، پیشاهنگانِ نقدگریِ ادبیّات، مانندِ آخوندزاده و میرزاآقاخان، از دیدگاهِ نقدِ اجتماعی و سیاسی به ادبیّاتِ فارسی، بهویژه شعرِ صوفیانه و جهانبینیِ آن، میتاختند. زیرا آن را یکي از عاملهایِ سکون و واپسماندگیِ جامعهیِ ایرانی میدانستند.
یورشِ کولونیالیسمِ اروپایی چشمِ جهانهایِ درخود فروبستهیِ «شرقی» را به رویِ جهانِ مدرنِ غربی، بهویژه دستآوردهایِ انقلابِ صنعتی، گشود. شگفتزدگی در برابرِ دستآوردهایِ خیرهکننده و قدرتِ مادّیِ برآمده از آنها در جهانِ غربی، در سویِ دیگر، یعنی جهانِ شرقی، سببِ احساسِ زبونی و درماندگی در برابرِ قدرتهایي شد که آن دستآوردها در چنگشان بود. همین رابطهیِ قدرت بود که راهِ رخنهیِ ایدههایِ مدرن را به دنیاهایِ «شرقی»، به امپراتوریهایِ کهن آسیایی، چین و هند و ایران و عثمانی و دیگر امپراتوریها و سرزمینها، گشود. ایدههایِ مدرن که در ایدئولوژیهایِ فلسفی و سیاسیِ و اجتماعیِ سدهیِ نوزدهم، بهویژه لیبرالیسم و سوسیالیسم، و سپس کمونیسم و فاشیسم، قالببندی شده بودند ذهنیّتِ «منوّرالفکریِ» شرقی را شکل دادند. ملتباوری (ناسیونالیسم)، ایدئولوژیِ چیره بر فضایِ سدهیِ نوزدهم در اروپایِ غربی، با آرمانها و ایدههایِ مدرنیّت، در سایهیِ انقلابِ صنعتی مردمانِ جهانهایِ پیشامدرن را با نامِ ملت (nation) سامان و سازماني تازه میداد. این ایدئولوژی با ایدههایِ انقلابیاش-- که مفهومِ نوپدیدِ «ملّت» و ستایش و پرستشِ آن هستهیِ اصلیاش بود-- بر اثرِ جهانگیریِ تمدنِ مدرنِ اروپایی، به جهانهایِ فرهنگها و تمدنهایِ کهن یا جامعههایِ فرادادی traditional)/سنّتی) نیز راه یافت و آنها را واداشت که از مدارِ تاریخِ در-خود-گردندهیِ دیرینه بیرون آیند و در راستایِ برداشتِ مدرن از تاریخ، بر پایهیِ اصلِ پیشرفت-- که تا آن زمان ناشناخته بود-- گذشته و اکنونِ خود را بازبینی و نظامِ فکری و اجتماعی و سیاسیِ خود را از نو سازماندهی کنند. «منورالفکران» پیشاهنگانِ این بازاندیشی و طرحریزانِ این پروژهیِ عظیمِ دگردیسیِ تاریخی بودند، یعنی باور به وجودِ تاریخیِ «ملت» و ضرورتِ بازآراییِ آن با مدلِ اروپایی، بهویژه فرانسوی؛ مدلي که از دلِ نخستین انقلابِ بزرگِ سیاسی در جهانِ مدرن و آرمانهایِ آن برامده بود: انقلابِ کبیرِ فرانسه، مادرِ همهیِ انقلابهایِ سیاسیِ مدرن در سراسرِ جهان، از جمله انقلابِ بالشویکیِ روسیه و انقلابِ مشروطه در ایران.
III
باری، با در نظر داشتنِ این زمینهیِ کلّیِ فهمِ برخوردِ «شرق» و «غرب»، برگردیم به ادبیّات و نقدِ ادبی در ایران و جایگاهِ حافظ در آن در جهانِ زیرِ پرتوافشانیهایِ ایدهها و ایدئولوژیهایِ مدرن. نگرشِ ملّتباورانه (ناسیونالیستیِ) مدرن با خوانشي که از تاریخِ خود همچون تاریخِ ملّی و از تاریخِ جهانی همچون تاریخِ ملّتها در پیش میگیرد، بهطبع، به کلِ میراثِ تاریخیِ گذشته، از جمله به ادبیّاتِ آن، در چارچوبِ تاریخِ ملّی جایگاهي میدهد. در ایران، در دورانِ شکلگیریِ «هویّتِ ملّی» در قالببندیِ مدرنِ اروپاییِ آن، میراثِ کلانِ ادبیّاتِ شاعرانهیِ زبانِ فارسی در جایگاهِ ثروت و سرمایهیِ زبانِ ملّی در ساحتِ آن هویّت جایگاهي بسیار بلند و محوری مییابد. امّا، با جنگِ جهانیِ دوّم و به هم ریختنِ دستگاهِ حکومتي که بر ایدئولوژیِ تندرویِ ناسیونالیستی تکیه داشت، ایدئولوژیِ رادیکالِ چپ، مارکسیسم-لنینیسم، نیز در میانِ نسلهایِ سپسینِ منوّرالفکران -- که با یک چرخشِ ایدئولوژیک از راست به چپ، نامِ «روشنفکر» به خود گرفتند-- پایگاهي وسیع و استوار یافت. این دیدگاه، بر بنیادِ پیشانگارههایِ ایدئولوژیک و خوانشِ خود از تاریخ همچون پهنهیِ «نبردِ طبقاتی» به ادبیّات نیز در قالبِ دریافتِ سیاسی-اجتماعیِ خود جایگاهِ ایدئولوژیکِ طبقاتی میدهد. این خوانش، در برابرِ خوانشِ ناسیونالیستی، در دورانِ اوجگیریِ جنبشهایِ گزافگرایِ انقلابی، بخشِ بزرگتري از فضایِ «نقدِ ادبی» را برایِ چندین دهه در اختیار داشت.
در جریانِ شکلگیریِ وجدانِ ملّی، یعنی احساسِ تعلّقِ شورمندانه به مفهومِ تازهاي به نامِ «ملّت»، نویسندگان و شاعران نقشِ بسیار بزرگي دارند. میراثِ ادبیّاتِ کهنِ فارسی نیز میبایست از این جهت بازسنجی و ارزشگذاری میشد. پیشاهنگانِ این ارزیابی و بازسنجی، یعنی نویسندگان و شاعرانِ صدرِ مشروطیّت و دَمَندگانِ روحِ انقلابی در آن، همگان با سرسپردگی به مفهومِ نویافتهیِ ملت، خودآگاه و ناخودآگاه، به دنبالِ پروژهیِ ملتسازی (nation building) بودند. اما اینان در بخشِ عمدهیِ این میراثِ ادبی که رگـوـریشه یا حالـوـهوایِ صوفیانه و عرفانی داشت، نه تنها مایهیِ سازندهاي برایِ آرمانهای مدرنِ خود نمیدیدند که کساني همچون آخوندزاده و میرزا آقاخان و کسروی بسي مایهیِ فساد و گمراهی نیز در آن میدیدند. در این میان تنها فردوسی بود که با شاهنامهاش میتوانست در خدمتِ پروژهیِ ملّتسازی به شورِ فزایندهیِ احساسِ دلبستگی به مفهومِ ملّت خوراکي نیروبخش بدهد. به همین دلیل، شاهنامه، که پیش از آن جایِ آن بیشتر در مجلسهایِ قصهخوانی و نقّالی بود، با تکیهاي که بر نامِ «ایران» و مایهاي از شور که برایِ آن داشت، پای در ساحتِ ساخت و پرداختِ وجدانِ ملّیِ مدرن گذاشت و بر صدرِ ادبیّات نشست و عنوانِ «حماسهیِ ملّی»[2] گرفت. در نظرِ کسي مانندِ احمدِ کسروی، که سخت زیرِ نفوذِ گفتمانِ آرمانپرستیِ ملّتباورانهیِ روزگارِ خود بود، ادبیّات میبایست در خدمتِ بسیجِ سراسری برای پروژهیِ ملتسازی وایدئولوژیِ آن درآید. برایِ او، در جوارِ فردوسی، امّا در ردهاي پایینتر، تنها ناصرخسروِ قبادیانی به خاطرِ دیدِ اخلاقیاش جایي داشت. حال آن که، حافظ و سعدی و دیگران به عنوانِ عاملِ فسادِ اخلاقی از این میانه طرد میشدند.
و امّا حافظ، در برابرِ شاعرانِ بزرگِ دیگر که وضعشان در این ارزیابی و بازسنجی کمابیش روشن است، در این میانه وضعِ ناروشنِ چندپهلویي یافت. خوانشِ سنتّی از دیوانِ حافظ بیهیچ تردید او را نه تنها در ردهیِ شاعرانِ صوفی و اهلِ عرفان میگذاشت، که با دادنِ مقامِ «لسانالغیب» در بالاترین مرتبهیِ سلوکِ عرفانی و نزدیکی به خدا مینشاند. امّا، رفتارِ رندانه و بازیگوشانهیِ حافظ با زبانِ رمزیِ شعرِ عاشقانهیِ صوفیانه و چندپهلوییِ معناییِ شعرِ او سبب شده است که در دورانِ مدرنِ تاریخِ ما، در برخورد با تاریخ و فرهنك دنیایِ مدرن و اندیشهها و برداشتهایِ آن، چندین گونه حافظ با افقهایِ فکریِ گوناگون و ناهمساز «کشف» شود. چنان که پیش از این گفته ام، نقدگراني مانندِ آخوندزاده و میرزاآقاخان و، به دنبالِ ایشان، احمد کسروی، شعر فارسی، بهویژه ادبیّاتِ صوفیانه را عاملِ فساد اخلاقی در جامعه و پراکنندهیِ فرهنگِ بیعاری و بیکاری میدانستند و سنگِ بزرگي بر سرِ راهِ پیشرفت و توسعهیِ ملّی. در این میان حافظ، از نظرِ فکری و اخلاقی، بهویژه از سویِ کسروی، آماجِ زهرآگینترین تیرها ست.
از سویِ دیگر، پیشاهنگانِ ملّتباوری (ناسیونالیسمِ) دوآتشهیِ ایرانی با رنگي از نژادباوریِ «آریایی»، بانفوذترینِشان ذبیحِ بهروز، با تکیه بر برخي اشارهها به چهرههایِ تاریخی و افسانهای و نام بردن از ایشان، یک حافظِ ناسیونالیستِ ضدِّ عرب و اسلام و پیروِ آیینِ مهر و زرتشت «کشف» میکنند. در جبههیِ ایدئولوژیکِ چپ نیز به کوششِ نویسندگاني همچون احسانِ طبری و احمدِ شاملو، با چسبیدن به برخي بیتها در دیوانِ حافظ، از یک حافظِ آزاداندیشِ ضدِّ دین و باورهایِ آنچنانی و ضدِّ نظامِ استبدادی و نابرابریهایِ اجتماعی پردهبرداری میشود!
IV
و اما، اگر بخواهیم پا را از فهمِ قالبیِ سنّتی، یا فهمِ صوفیانه و خانقاهی بیرون بگذاریم ، و نیز از رهیافتهایِ اخلاقی و ایدئولوژیکِ جدید با هدفهایِ آشکار و نهفتهیِ سیاسی در جهتِ بسیجِ ملّی برایِ توسعه، و یا، در جبههیِ چپ، برایِ نجاتِ زحمتکشان، آیا راهي برایِ فهمِ حافظ هست که بتوان آن را، دستِ کم، کوششي برایِ فهمِي علمی و نظریِ از او در راستایِ فهمِ مدرن دانست؟ چنین راهي در روزگارِ ما ناگزیر از درونِ علومي میگذرد که با متنشناسی و فهمِ متن سرـوـکار دارند، یعنی نشانهشناسی (semiotics)، میانمتنیّت (intertextuality) یا پیوندشناسیِ متنها، و تفسیرشناسی (hermeneutics)، که از راهِ زبانشناسی، جامعهشناسی، و تاریخشناسیِ فلسفی با یکدیگر نیز در پیوند اند. این زمینههایِ کندـوـکاوِ علمی و فلسفی در بابِ رابطهیِ فهم با معنا و متن، که دستآوردِ اندیشهگریِ بیامانِ ذهنِ بشری در جهانِ مدرن و پسامدرن اند، میتوانند ما را با افقي دیگر از فهمِ میراثِ تاریخیِ ادبیات و زبان و فرهنگِ خود آشنا کنند که ضروریِ گذار از جهانِ پیشامدرن به جهانِ مدرن است.
مشکلِ اساسیِ ما در فهمِ دیوانِ حافظ، در همهی صورتهایِ گوناگونِ فهم که اشاره کردیم، آن است که آن را تاکنون چهبسا با خوانشي یکنواخت خوانده ایم. یعنی، همهیِ بیتها را دارایِ ارزشِ معناییِ یکسان گرفته ایم و، بر اساسِ پیشانگارههایِ خود، معنایِ هر بیت را نیز کمابیش در خودِ آن جسته ایم وبس، نه در رابطه با تمامیّتِ یک متن. تمامیّتِ متن را نیز نه در رابطهیِ میانمتنی (intertextual) با متنهایِ خویشاوند در یک فضایِ تاریخیـفرهنگی، بلکه چیزي خودبنیاد انگاشته ایم که کمابیش، بی هیچ زمینه و پیشینه، خودسرانه از ذهنِ یک نابغهیِ ادبی بیرون تراویده است. در نتیجه، گرفتارِ اینهمه پراکندگی در فهمِ این دیوان یا سرگشتگی از «پاشانیِ» آن بوده ایم.
ولی، حافظ را نه تنها در ایران و جهانِ ایرانیمآب، که در هر جا که با شعرِ او آشنایی یافته اند، بهدرستی، شاعري و نیز اندیشهگري فرهیخته و بسیار زیرک و هوشمند شناخته اند. او نیز خود را از شمارِ بزرگترین اندیشهگران میداند: «کس چو حافظ نکشید از رخِ اندیشه نقاب». امّا اندیشهیِ او چهگونه اندیشهاي ست و چهگونه در زبانِ پیچیدهیِ شاعرانهیِ او بازتافته است؟ بر این اساس، با همه بازیهایِ رندانهاش با زبان، در گشتـوـگذار در شعر او با یک نگاهِ ساختارنگر(structuralist) ، اگر زبانِ رمزِ شعرِ او کشف شود، میتوان پذیرفت که بخشِ بزرگي از دیوان-- که میتوانیم آن را بخشِ اصلیِ «حافظانه» و نوآورانهیِ آن بدانیم-- بر بنیادِ تأویلِ صوفیانه از اسطورهیِ آفرینش در قرآن، منطقي سازوار در خود دارد. امّا منطقي نهفته در زبانِ اشاراتي شاعرانه وپُرپیچـوـتاب که آگاهانه کوشیده است تا نگذارد بهآسانی به چنگ آید. فهمِ مکانیکی وکلیشهایِ از زبانِ رمزِ شعرِ صوفیانه که در فرهنگهایِ اصطلاحاتِ صوفیّه میبینیم، راهي به فهمِ این منطقِ باریکاندیشانه نمیتواند گشود که با ظرافتِ بسیار درـهمـتنیده شده است، همچنان که پراکندهبینی وپراکندهخوانیِ این دیوان، خواه از دیدِ سنتیِ خانقاهی، خواه فهمِ ادیبانهیِ مدرن یا مدرننما. پرسشِ بنیادیِ ما رویکردي روشمندانه میطلبد. یعنی، این که چه گونه و از راهِ کدام نشانهها در دیوانِ او میتوان راهبردي منطقی به درونِ این ذهنیّتي داشت که اندیشهیِ خود را با چنان زبانِ پُرپیچـوـخمي بیان میکند و معنایِ اصلیِ را در پسِ زبانمایهیِ نمادیني پنهان میکند که از شعرِ صوفیانه وام میگیرد. چنین رهیافتي میباید بتواند ما را یاری کند که معنایِ هر تکبیت را در پرتوِ پسزمینهیِ معنایِ زندگی وجهان در یک ذهنِ انسانی، بر زیرمتنِ یک فرهنگ یا جهانبینی ببینیم، چنان که خلافگوییها یا تناقضهایِ ظاهریِ آن نیز چهبسا در یک طیفِ معناییِ سازوار و پذیرفتنی بنشیند.
V
در این دیوان با دو ساحتِ از درـهمـتنیدگی و پیچیدگیِ معنایی رو به رو هستیم. نخست، ساحتِ ناروشنیها وچندپهلوییها وپیچیدگیهایِ معنایی که در دستگاهِ واژگانی وساختارِ دستوریِ هر زبانِ طبیعی در کار است ومایهیِ ایهامها وابهامها را در آن فراهم میکند. شاعرانِ توانا با بهرهگیری از این ایهامها وابهامها وبازیِ هنرمندانه با آنها به زبان ویژگیِ هنری میبخشند. یا بهتر آن که بگوییم، ذاتِ هنریِ زبان را پدیدار میکنند. شعرِحافظ مثالِ بَرینِ این گونه بهرهگیری از ساختارِ زبانِ طبیعی و کاربردِ شاعرانهیِ آن است. امّا در ورایِ این ویژگیِ همگانیِ زبانِ طبیعیـشاعرانه، زبانِ شاعرانهیِ فارسی در فرادادِ صوفیانه یا عرفانیِ خود، بر ساختارِ نمادینِ زبانِ طبیعی وادبی، بر پایهیِ زبانِ رمزیِ «اصطلاحاتِ صوفیانه»، ساختارِ معناییِ نمادینِ دیگري نیز نشانده است. صوفیان با جعلِ این دستگاهِ اصطلاحات، چنان که خود گفته اند، میخواهند از معناهایي دم زنند که، به نظرِ ایشان «اسرارِ الاهی» ست و «گوشِ نامحرم» نباید این «پیغامِ سروش» را بشنود. از اینرو، مفهومهایي همچون زلف و رخ و می و مطرب و ساقی و شاهد و خرابات و رندی، که از عالمِ حسّانی و زبانِ طبیعی وام میگیرند، در عالمِ قراردادهایِ زبانیِ ایشان بارهایِ معناییِ زَبَرحسّی یا روحانیاي به خود میگیرند که، از نظرِ ایشان، زبانِ رمزِ ارتباط با عالمي دیگر است، با «عالمِ بالا». ذهنِ حافظ با قدرتِ آفرینشیِ شاعرانهیِ درخشانِ خود، با این هر دو ساحتِ زبانی، هم ساحتِ ابهامها و ایهامها در زبانِ طبیعی و هم دستگاهِ زبانِ رمزیِ صوفیانه، در کارِ معناآفرینی و بازی و شعبدهبازی و هنرورزی و دلربایی ست. با اینهمه، با دیدِ ساختارنگر، آفریدههایِ ذهنِ او را میتوان گفتماني انگاشت که نمایِ روییِ آن، از نظرِ معنایی، همچون نقشِ قالی، تارـوـپودي در زیر دارد. کساني که با این دیوان انسِ دیرینه دارند چنین پیوندی را حس میکنند. امّا به زبان آوردنِ آن کارِ آسانی نیست. باری، باز کردنِ این کلافِ پیوند را از کجا میتوان آغاز کرد؟
همهیِ کساني که دل به دریا زده و به سراغِ معناگشایی و تفسیرِ شعرِ حافظ رفته اند ناگزیر، بر پایهیِ پیشانگارههایِ فهمِ خود، با تکیه بر بیتهایي به میدان آمده اند که به نظرشان «جانِ کلامِ» حافظ است. چنان که کساني، از دیدگاهِ ملّتباورانهیِ مدرن، با دیدنِ نامِ زرتشت و جم و پرویز و قباد از پیوندِ فکریِ او با «ایرانِ باستان» و دلبستگیِ او به آن دم زده اند تا بدان جا که برخي حافظ را همچون خود از شمارِ ناسیونالیستهایِ ضّدِ عرب و اسلام انگاشته اند. یا آشنایان با فرهنگِ تصوّف و ادبیّات آن، با دیدنِ چندلایگیِ معناییِ شعرِ حافظ و کوششِ آگاهانهیِ او برایِ پوشاندنِ معنایِ نهاییِ شعرِ خود، برایِ پیراستنِ ساحتِ او از «آلودگی» به رندیها و گناهاني که خود آشکارا به آنها اعتراف میکند، با تفسیرِ کاربردِ او از زبانِ رمزیِ صوفیانه، وی را «ملامتی» دانسته اند. یعنی، از شمارِ کساني که برایِ پرهیز از تظاهر به زهد وغرورِ برآمده از آن، با دست زدن به رفتارهایي که گناه شمرده میشوند، ملامتِ مردم را برایِ خود میخرند، حال آن که در نهان زاهد وعابد حقیقی اند. همین گونه تفسیرهایِ دیگر بر اساسِ تکیه بر نشانههایي دیگر در دیوانِ او. چنان که کساني از طایفهیِ ادیبانِ کنونی، در جوارِ یک حافظِ صوفی یک حافظِ «خیّامی»، یک حافظِ دهری، وحتّا یک حافظِ «مِهری» (پیروِ آیینِ مهر یا میترائیسم) نیز نشانده اند واندیشهیِ او را آمیزهاي از بسیاري چیزهایِ ناهمساز دانسته اند، بی آن که به ناهمسازیها در شیوهیِ رهیافتِ خود به شعرِ او آگاه باشند!
مشکلِ این رهیافتها، چنان که پیش از این اشاره کردم، همه در روشِ خوانشي ست که میتوان آن را «خوانشِ یکنواخت» نامید. یعنی، همتراز و یکسان گرفتنِ بیتها از نظرِ ارزشِ معنایی و نیز معنایِ هر بیت را در خودِ آن جستن. با این روش است که، بر پایهیِ معنا کردنِ لغتها با معنایِ ظاهریشان یا قراردادهایِ زبانِ رمزیِ شعرِ صوفیانه، در هر تکبیت معنایي مییابند که چهبسا در نگاهِ نخست با معنایِ بیتهایِ دیگر در غزلهایِ دیگر، یا حتّا خودِ همان غزل، در تضاد مینماید. واما، اگر بیتها وغزلها را نه «پاشان» وبیارتباط، بلکه در قالبِ یک متن، کمابیش در ارتباطِ ساختاریِ معنایی ببینیم که از یک ذهنِ فرهیخته با زبانِ هنرمندانه در متنِ یک فرهنگ برآمده است، بر اساسِ کدام نشانهشناسیها در چنین متني میتوان دري به آن ساختارِ معنایی گشود؟
VI
منطقیترین درِ ورودی، به نظرِ من، آن است که از بازخوانیِ مدّعاها وگفتههایِ خودِ حافظ در بارهیِ عالمِ معناییِ شعرـاش آغاز کنیم. به عبارتِ دیگر، او خود میباید راهنمایِ ما در هزاردالانِ شعرـاش باشد و درِ خروجی را نیز به ما نشان دهد. از نظرِ پرسشي که ما در میان گذاشته ایم، بنیادیترین مدعایِ حافظ آن است که او خود را اندیشهورز میداند، آن هم در والاترین ساحت:
شعرِ حافظ همه بیتالغزلِ معرفت است...
کس چو حافظ نکشید از رخِ اندیشه نقاب...
خرابام کن و گنجِ حکمت ببین...
حافظ اگرچه در سخن خازنِ گنجِ حکمت است...
چنان که از این مصرعها برمیآید، حافظ شعرِ خود را سراسر «بیتالغزلِ معرفت» میداند. امّا این چهگونه معرفتي ست؟ از چه جنسي ست؟ چهگونه میشود به هستهیِ اصلیِ آن راه یافت؟ برایِ حلِ این معما میباید در بارهیِ رابطهاي که او میانِ گزارههایِ شعرِیِ خود با گزارههایِ قرآنی میشناسد وبارها به آن اشاره میکند، درنگ کرد. خوانشِ سنّتی نیز تا حدودِ یک سده پیش، تا پیش از پیدایشِ خوانشهایِ مدرن، شعرِ او را بر اساسِ همین رابطه میفهمید. زیرا از نظرِ تأویلگرانِ گزارههایِ قرآنی در متنِ فرهنگِ صوفیانه وعرفانی، آن گزارهها، بهویژه آن جا که داستانِ آفرینشِ آدم در میان است، در لایههایِ زیرینِ معناییشان، با زبانِ رمزی، بازگویندهیِ اسرار و معنا وهدفِ آفرینش است. حافظ نیز با زبانِ رمزیِ شعرِ عارفانه از شناخت وبازگوییِ همان اسرار دم میزند و با این رمزگشایی افقِ جهان و جهانبینیِ خود را میگشاید. (فصلِ «مطالعهیِ میانمتنی» در عرفان و رندی نشان میدهد که شعر حافظ با این فرهنگ رابطهیِ ریشهایِ استوار دارد.)
هرچه کردم همه از دولتِ قرآن کردم...
ندیدم خوشتر از شعرِ تو حافظ / به قرآني که اندر سینه داری
...ور خود، به سانِ حافظ / قرآن زِ بَر بخوانی با چارده روایت
...دامِ تزویر مکن چون دگران قرآن را
زِ حافظانِ جهان کس چو بنده جمع نکرد / لطایفِ حکمی با کتابِ قرآنی
لقبهایي که در گذشته به حافظ داده اند، مانندِ لسانالغیب، بر بنیادِ همین رابطهیِ او با آن کتابي ست که آن را آسمانی و فروآمده از «لوحِ محفوظ» میداند و تمامیِ آن را «در سینه» دارد. به همین دلیل تخلّصِ «حافظ» را نیز برایِ خود برگزیده است. همچنین پژوهندگاني، مانندِ پرتوِ علوی، در کندـوـکاوهایِ خود بیتهایِ پُرشماري از دیوانِ حافظ را بازتابي از نص یا تفسیرِ آیاتِ قرآنی یافته اند. دانستههایِ دیگرِ ما در بارهیِ او حکایت از آن دارد که او در فضایِ جامعهاي مسلمان با فرهنگي بر بنیادِ همین ایمان بار آمده و، به گواهیِ دیواناش و منابعِ دیگري که در بارهیِ او در دست است، با منابعِ کلامی، تفسیری، فیلسوفانه، صوفیانه، ادبی، و شاعرانهیِ این فرهنگ، به دو زبانِ فارسی و عربی، آشناییِ سراسری داشته است. این آگاهی راهنمایِ ما به این اصلِ اساسی ست که این «حافظِ قرآن» بنیانِ ایمانی وانسانشناسی و خداشناسیِ خود را ناگزیر از «کلام الله» و منابعِ تفسیریِ آن در فرهنگِ روزگارِ خود گرفته است.
امّا دیوانِ او بهروشنی میگوید که این ایمان یک ایمانِ سادهیِ رسمیِ همگانپذیر نیست. بلکه باورِ او به قرآن و ایماني که از آن برمیآید، چنان که خود بارها میگوید، با «شیوهیِ رندانه»اي از اندیشه و زندگی و رفتار درآمیخته است. او با این شیوه حسابِ عالمِ ایمان و اندیشه و کردارِ خود را از ایمان و کردارِ شیخ و صوفی و زاهد و محتسب، و اهلِ مسجد و خانقاه، جدا میکند. و نه تنها ایمانِ خود را در برابرِ ایمانِ آنان مینهد، که با آنان و ایمانشان از درِ ستیز نیز درمیآید. آنان خود را اهلِ ایمانِ قرآنی و پاسدارِ آن در میانِ امّتِ مسلمانِ پیرامونِ خود میدانند. اما او آنان را ایمانفروشاني ریاکار و دغل در فضای همگانی میداند که «چون به خلوت میروند، آن کارِ دیگر میکنند!» معنایِ جنگـوـستیزِ حافظ با زاهد و صوفی و شیخ و محتسبِ شرع چیست؟ آن «مذهبِ رندی» که او به آن میبالد و خود را پیروِ آن میداند، با شعارهایِ آشکارا ضدِ زهدـاش، چه ربطي با قرآن دارد؛ همان قرآني که، بنا به تفسیرِ شیخ و زاهد، پیاماش زهد و عبادت و ترس از خدا ست و بس؟ او آن را چه گونه میخواند و چهگونه میفهمد؟
برایِ روشنتر شدنِ این رهیافت مثالي بزنیم. در دیوانِ حافظ بارها از یک «روز» با صفتها و قیدهایِ گوناگون یاد میشود: «روزِ اوّل»، «روزِ نخست»، «نخستروز»، «روزي»، و «آن روز». یادکردِ پیوستهی او از این «روز» همراه با صفت و قید و ضمیرِ اشارهاي که از یک وضعِ آغازین حکایت میکند، به معنایِ آن است که از این واژه و معنایِ آن در متنِ دیوانِ او نباید سرسری گذشت. بلکه پیگیریِ آن و کندـوـکاو در آن ما را به این نکته میرساند که، این «روز» نه روزي از روزهایِ گذرایِ زندگانیِ زمینی، بلکه «روزِ نخست»أي ست که در آن یک رویدادِ بنیادین سرنوشتِ زندگیِ «حافظ» را از ازل تا به ابد پیریزی کرده است:
روزِ اوّل که سرِ زلفِ تو دیدم، گفتم که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست
٭
آن روز عشقِ ساغر می خرمنام بسوخت کاتش زِ عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت
٭
حافظ آن روز طربنامهیِ عشقِ تو نوشت که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خرّم زد
٭
روزِ اوّل رفت دینام در سرِ زلفینِ تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامام هنوز
٭
حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که در بندِ تو ام، آزاد ام
٭
زان روز بر دلام درِ معنی گشوده شد کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم
٭
روزِ نخست چون دمِ رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز رهِ این شیوه نسپریم
٭
به تماشاگهِ زلفاش دلِ حافظ روزي شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
این «روزِ نخست» یا «آن روز»، چنان که از این بیتها برمیآید، برایِ «حافظ»[3] رخدادهایي را در بر داشته است: رفتن به «تماشاگهِ زلفِ» یار و جاوید «گرفتار» شدن در «سلسلهیِ مویِ دوست»، یعنی دل باختن به آن و بر باد دادنِ «دین» بر سرِ آن؛ گرفتنِ «ساغرِ می» و سوختنِ «خرمنِ» وی بر اثرِ گرمایِ آتشگونِ می؛ بار یافتن به «درگهِ پیرِ مغان» و گشوده شدنِ «درِ معنی» بر دلِ او؛ نوشتنِ «طربنامهیِ عشق» و قلم کشیدن بر اسبابِ خرّمیِ دل، یعنی، ناسازهوار، پذیرفتنِ بارِ رنج و غمِ عشق با همه سختیها و دشواریهایاش. به عبارتِ دیگر، پذیرفتنِ «جورِ» یار و در بندِ او و در چنبرهیِ زلفِ او ماندن، که در اندیشهی او همانا «آزادیِ» اوست از بندِ خود و خودپرستی. وسرانجام، دم زدن از «عشق و رندی» و پذیرفتنِ این «راه» همچون راهِ زندگیِ حافظانه که سررشتهیِ آن همچنان در «روزِ نخست» است و دامنهیِ آن، به گفتهیِ او، تا آخرت کشیده میشود: «پیوسته شد این سلسله تا روزِ قیامت». از آنچه حافظ در بارهیِ همهیِ رویدادهایِ «آن روز» بازمیگوید، چنین برمیآید که اینها همه با یکدیگر در پیوند اند و در حقیقت یک رویدادِ ازلی اند در «روزِ نخست». و «آن روز» همان «روزِ ازل» یا «روزِ الست» است، یعنی روزِ سرآغازِ آفرینش.[4] چنان که در بخشِ «مطالعهیِ درونمتنیِ» دیوان در کتابِ عرفان و رندی نشان داده ام، این «روز» با «دوش» و «سحر» در آن دیوان در ارتباط است که این دو نیز بیانِ زمانِ ازلیِ آغازِ آفرینش اند.
VII
همین یک نمونه شاید بس باشد برایِ آن که نشان دهد که ما در این دیوان با یک نگرشِ هستیشناسانه بر بنیادِ روایتِ اسطورهایِ آفرینش رویارو ایم و کوشش برایِ فهمِ معنایِ آن یکسره در قالبِ «روابطِ اجتماعی و طبقاتی» فروکاستنِ آن به دستگاهِ معناها و ارزشهایي ست که فراوردهیِ فهمِ جامعهشناسانهیِ مدرن است، فهمي که انسان را فروگرفته در «شرایطِ اجتماعی» میبیند و بس. امّا انسانِ پیشامدرن، از جمله سرایندهیِ این دیوان، خود را تنها در چنبرهیِ روابط انسانی و محدود به آن نمیدیده و هرگز خود را با چنین معناها و ارزشهایِ زادهیِ انسانباوریِ (humanism) مدرن نمیفهمیده است. انسان و انسانیّت برایِ او حضوري کیهانی در نسبت و رابطه با ازل و ابد، خدا و شیطان، اهریمنان و فرشتگان، چرخِ فلک و زمین، در کانونِ آن، بوده است. بنابراین، برایِ فهمِ عالمي که او در آن میزیسته، قلمروهایِ زمانی و مکانیِ آن عالم، و نیز معناها و ارزشهایِ فرمانروا بر آن، نشانهشناسیِ دیوانِ او را میباید با ابزارهایِ تحلیلیِ دیگري جز مفهومها و ابزارهایِ تحلیلِ جامعهشناسانه دنبال کرد.
چنان که شرحهایِ دیوانِ حافظ که در دهههایِ اخیر منتشر شده اند و شمارشان نیز رو به افزایش است، نشان میدهند، فهمِ ادیبانه از غزلِ حافظــ یا کمابیش هر اثرِ دیگري از این گونهــمعنایِ هر کلمه را در یک رابطهیِ خطی در راستایِ یک مصرع یا یک بیت دریافته است و به ارتباطِ شبکهایِ معناها میانِ کاربردِ یک مفهوم در بیتهای گوناگون و واژههایِ هممعنایِ آن کمتر توجّه کرده اند. برایِ مثال، واژهیِ زلف و هممعناهایِ آن مانندِ گیسو، طرّه، جَعد راــ که بسامد بالایي (حدودِ هفتاد و چهار مورد) در دیوان دارندــ کمابیش به همان معنایِ آشنا فهمیده اند نه در بسترِ معنایِ نمادیني که فرهنگِ صوفیانه بر آنها افزوده و در دستگاهِ رمزیِ معناهایِ باطنیِ خود نشانده است. این دستگاهِ زبانِ رمزی بیانگرِ هستیشناسیِ ویژهاي ست بر پایهیِ تأویلِ اسطورهیِ آفرینش به روایتِ قرآن که اهلِ تصوّف وعرفان ساخته و پرداخته اند. زلف و واژههایِ هممعنایِ آن در این دستگاه نمادِ عالمِ خاکی ست. سیاهی، تابداری، بیقراری و پیچیدگی و پیچندگیِ آن بیانگرِ ویژگیِ تجربهیِ انسانی از زندگی در عالمِ خاکی (پس از هبوط یا «سفر» به آن) است. این معنا را، با در نظر داشتنِ این زمینه، در این بیت به روشنی میتوان دید:
تا دلِ هرزهگردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زین سفرِ دراز خود عزمِ وطن نمیکند
در این بیت میبینیم که «دلِ هرزهگردِ» حافظ که زماني «وطن» را رها کرده و غربت از آن را پذیرفته و با «سفري دراز» به جایي دیگر، به «چینِ زلفِ»، یار رفته و در آن منزل کرده است، چنان به این «چینِ زلف» وابسته و دلبسته شده است که دیگر میلِ بازگشت به «وطن» ندارد. بنا به متنهایِ تأویلِ صوفیانه، از جمله کشفالاسرار، میدانیم که این «وطن»همان باغِ بهشتي ست که آدمِ ابوالبشر، به روایتِ حافظ، «به دو گندم بفروخت» و، به خواستِ «محبوبِ ازلی»، بارِ سفر بست و از آن جا به عالمِ خاکی آمد که همان «چینِ زلفِ» یارِ ازلی ست. و چرا؟ زیرا جایگاهِ آدمانهیِ او، بنا به «حکمِ ازلی»، همین «چینِ زلفِ» یار است نه آن عالمِ روحانی که جایگاهِ فرشتگان است. جایگاهِ «آدمِ خاکی»، که راهِ او را «به یکي دانه» زدند، همین عالمِ خاکی ست. زلف و واژههایِ هممعنایِ آن، اگر در متنِ تأویلِ صوفیانه از اسطورهیِ آفرینش فهمیده شود، کلیدیترین واژه برایِ فهمِ عرفانِ رندانه در برابرِ تصوّف و عرفانِ زاهدانه است.
حافظ با «خمِ زلفِ» یار و پیچـوـتابِ طرّه و جعدِ گیسویِ او درگیریها و ماجراهایِ شگفت دارد. نخست آن که، «روزي»، که همان «روزِ نخست» است، به «تماشاگه زلفِ» یار رفته که گویا بنا بوده است که از آن «بازآید»، امّا در همان نگاهِ اوّل چنان شیفتهیِ آن شده است و درگیر با چنبرهیِ دلکشِ آن که خیالِ بازگشت به خانه یا «وطن» را از یاد برده و «جاوید» گرفتارِ آن تماشا شده و، در نتیجه، «مقیمِ» آن تماشاگه:
به تماشاگهِ زلفاش دلِ حافظ روزي
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
*
گویند، حافظا، دلِ سرگشتهات کجاست؟
در حلقههایِ آن خمِ گیسو نهاده ایم
*
بیگفتـوـگوی زلفِ تو دل را همی کِشد
با زلفِ دلکشِ تو که را رویِ گفتـوـگو ست!
همچنین، بنا به تأویلِ عرفانیِ اسطورهیِ آفرینش، زلف یا طرّهیِ گیسویِ یارــ که بارها از «طرّاریِ» آن یاد میکندــ «دامِ راه»اي بوده است که یار حیلهگرانه پیشِ پایِ او نهاده تا او را از آسایش و آرامش رخوتآلودِ بهشتی به جهانِ بیآرام و تاریکنایِ پیچـدرـپیچِ زلفِ خود بکشاند، که همانا دامِ عشقِ ازلی ست.
زلفِ او دام است و خالاش دانهیِ آن دام و من
بر امیدِ دانهاي افتاده ام در دامِ دوست
*
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم
دامِ راهام شکنِ طرّهیِ هندویِ تو بود
*
سازِ چنگ آهنگِ عشرت، صحنِ مجلس جایِ رقص
خالِ جانان دانهیِ دل، زلفِ ساقی دامِ راه
*
گفتم، گره نگشوده ام زان طرّه تا من بوده ام
گفتا، مناش فرموده ام تا با تو طرّاری کند!
«اهلِ سلامت» در بیتِ دوم یعنی اهلِ دارالسلام یا اهلِ بهشت. بیتهایي که از زلف و طره و گیسو و جعد سخن میگویند و همگی به زبانِ نمادین اشارت به عالمِ خاکی و چهگونگیِ رابطهیِ آدم/حافظ با آن دارند، بر پایهیِ تأویلِ صوفیانه از اسطورهیِ آفرینش، ماجرایِ «دیوانگیِ» آدم و رها کردنِ بهشت به سودایِ عشقِ محبوبِ ازلی را در بر دارد. زلف، همچنین، همانندِ آن سلسله یا زنجیريست که دیوانگان یا اسیران و بندیان را با آن میبندند:
ای که با سلسلهیِ زلفِ دراز آمده ای
فرصتات باد که دیوانهنواز آمده ای
*
زان طرّهیِ پُرپیچـوـخم سهل است اگر بینم ستم
از بندـوـزنجیر اش چه غم، هر کس که عیّاری کند
این «عیّاری»، که جوهرِ آن بیباکی و خطرگری ست، همان است که آدم کرد، آزادانه و بهاختیار، با ناچیز شمردنِ امن و سلامتِ دارالسلام و فروختنِ آن «به دو گندم» و «سفر» به عالمِ خاکی و افتادن در پیچـوـخمِ طرّهیِ یار و گرفتار شدن در «بندـوـزنجیرِ» آن.[5] از این عیّاری در جاهایِ دیگر با عنوانِ «دیوانگیِ» آدم/حافظ نیز یاد میکند که باز با «بندـوـزنجیرِ» زلف مناسبت دارد. آن وسوسهاي که آدم/حافظ را به میدانِ این ماجرایِ شگفت میکشانَد، سودایِ عشقبازی با جمالِ یارِ ازلی با کشیدنِ بارِ همهیِ محنتها و رنجهایِ آن است (حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی...). طرحریزِ این ماجرا در ازل نیز کسي جز همان «یار» نیست که همانا آفریدگار است (نکـ : عرفان و رندی، فصلِ «یگانگیِ ازلی»).
اگر دلام نشدی پایبندِ طرّهیِ او کیام قرار در این تیرهـخاکدان بودی!
این دلسپردن به طرّهیِ یار و پایبندِ آن شدن، که نمایِ دیگر آن زندگی در «این تیرهخاکدان» است با تمامیِ رنجها و خطرها و ناپایداریهایِ مرگآورِآن، میتواند این معنا را روشن کند که حافظ چرا تمنایِ بازگشت به «وطن»، به «بهشتِ عدن» را ندارد و زندگانیِ پُرنعمتِ بهشتی را در برابرِ گرفتاری در «زنجیرِ زلفِ یار» خوار میشمارد و آن را تمنایي کودکانه میداند و «خاکنشینی» و «راهنشینی» بر «خاکِ سرِ کویِ یار» را بر آن برمیگزیند:
در چینِ طرّهیِ تو دلِ بیحفاظِ من هرگز نگفت، «مسکنِ مألوف یاد باد!»
*
چو کحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شما ست کجا رویم؟ بفرما! ازین جناب کجا؟
*
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی به سیبِ بوستان و شهد و شیر-ام
اگرپسزمینهیِ تأویلیِ ذهنیّتِ حافظ یا افقِ جهان و جهانبینیِ او را در نظر داشته باشیم، شبکهیِ معناییِ در هم تنیدهیِ زلف/گیسو/جعد/طرّه خود را نمایان میکند:
نکتهاي دلکش بگویم، خالِ آن مهرو ببین
عقل و جان را بستهیِ زنجیرِ آن گیسو ببین
حلقهیِ زلفاش تماشاخانهیِ بادِ صبا ست
جانِ صد صاحبدل آن جا بستهیِ یک مو ببین
زلفِ دلدزد ـ اش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواخواهانِ رهرو حیلتِ هندو ببین
این که من در جستـوـجویِ او زِ خود بیرون شدم
کس ندیدست و نبیند مثلاش، از هر سو ببین
بر بنیادِ روابطي که میانِ بسیاري از بیتها در یک ساختارِ معنایی میتوان دید و نمونههایِ آنها را آوردیم—با به کار گرفتنِ دو اصطلاحِ زبانشناسیک--به این نتیجه رسیده ام که در کارِ نشانهشناسیِ زبانِ حافظ نمیباید معنایِ هر واژه را تنها در یک رابطهیِ ردیفنشینی یا همنشینی (syntagmatic relation) در یک مصراع یا یک بیت یافت. بلکه همچنین نسبتِ آنها را در رابطهیِ جانشینیِ (paradigmatic relation) معنایی نیز در نظر داشت. زیرا در رابطهیِ جانشینی ست که واژهها و اصطلاحاتِ او شبکهیِ معناییِ اصلیِ خود را پدیدار میکنند. برایِ مثال، رابطهیِ جانشینیِ «روزِ اوّل»، «روزِ نخست»، و «آن روز» را با «روزِ ازل» و «روزِ الست» با چنین رهیافتي میتوان فهمید. به عبارتِ دیگر، آنچه در بیتهایي به زبانِ اشارت بیان شده در جایِ دیگر به روشنی به زبانِ عبارت آمده است. بر این پایه است که میتوان، کمابیش بهیقین، گفت که آنچه در سربیتِ غزلِ زیر آمده و حکایت از بحثی در یک محفلِ شبانه دارد، در آن شب با نامِ «گیسو» در بارهیِ چه چیز در رابطه با آن تأویلِ صوفیانه در بارهیِ معنای نمادینِ زلف و طرّه و گیسو، که گفتیم، گفت-و-گو میکرده اند:
دوش در حلقهیِ ما قصّهیِ گیسویِ تو بود تا دلِ شب سخن از سلسلهیِ مویِ تو بود
امّا شبکهیِ ارتباطیِ زمانها، شخصوارهها، و رویدادها به روایتِ دیوانِ حافظ را سرراست از راهِ خودِ دیوان نمیتوان دریافت. بلکه، پس از این نشانهشناسیِ آغازین همچون درِي برای درآمدن به متن، میباید به مرحلهاي دیگر پای گذاشت: مرحلهیِ گشودنِ معناهایِ پیچیدهیِ فشردهیِ نهفته در یک بیت را که چهبسا در نگاهِ نخست با بیتهایِ پیش و پسِ خود یا تمامیِ بیتهایِ یک غزل ارتباطِ معناداري جز در وزن و قافیه نشان نمیدهند. این کار را به یاریِ متنهایِ خویشاوند باید کرد؛ متنهایي که میانِ آنها و دیوانِ حافظ پیوندِ معنایی میتوان یافت. این رابطه همان است که میانمتنیّت یا پیوندِ میانمتنی (intertextuality) مینامیم.
*این مقاله بخشي ست از پژوهشي تازه که نویسنده به نیّتِ روشنگریِ بیشتر در بابِ روشِ خود در کتابِ عرفان و رندی در شعرِ حافظ برایِ فهمِ روشمندانهیِ شعرِ او کرده است.
این مقاله در مجلهی نگاهِ نو شمارهی ١١٦، تهران، زمستان ١٣٩٦ منتشر شده است.
پانویسها
[1]این اصطلاح در چند دههیِ اخیر در فضایِ بینالمللیِ ایرانشناسی رواج یافته است و مراد از آن فضایِ گستردهی جغرافیایی شاملِ قفقاز، ایرانِ کنونی، افغانستان، و آسیایِ میانه است که قلمروِ رواج یا نفودِ زبانِ فارسی و فرهنگِ ایرانی شمرده میشود.
[2] برایِ روشنتر شدنِ معنایِ این چرخشِ اساسیِ تاریخی بهجا ست یادآوری کنیم که در رویارویی با جهانِ مدرن و واژگان و مفهومهایِ آن از راهِ زبانِ فرانسه، و گاه به واسطهیِ زبانهایِ ترکیِ عثمانی و روسی، بسیاري از واژهها، از جمله همین واژههایِ حماسه، حماسی، و ملّی، بارِ معناییِ مدرنِ خود را، به ترتیب، از واژههایِ épopée ، épique و national در زبانِ فرانسه گرفته اند. ترکیبهایي مانندِ حماسی، حماسهسرایی، حماسهخوانی، حماسهپردازی، حماسهآفرینی نیز همگی برساختههایِ صدسالهیِ اخیر اند.
3حافظ را از آن جهت در گیومه میگذارم که پژوهشِ ما سرانجام به آن جا میرسد که دریابیم اگرچه او بهظاهر از خود و یک تجربهیِ شخصی، به عبارتهایِ گوناگون، در «روزِ اول» یاد میکند، اما این تجربهها، از راهِ اسطورهیِ آفرینش به روایتِ قرآن، بر سرگذشت و سرنوشتِ «حضرتِ آدم»، پدرِ نوعِ بشر، بر پایهیِ تأویلِ صوفیانه از آن، تکیه دارد. در این گزارشها در دیوانِ حافظ، در بسیاري جاها که حافظ از خود نام میبرد، «حافظ» در زیرمتنِ آن بیتها، در حقیقت، با سرنمونِ ازلیِ خود، با آدمِ ابوالبشر، یکی ست و ماجرایي را روایت میکند که در ازل بر آدم/ حافظ رفته است (نکـ : فصلِ «یگانگیِ ازلی» در عرفان و رندی، صص ٢۵٢-٢٦٩).
[4]برایِ فهرستي از این گونه بیتها در دیوان حافظ، نگاه کنید به عرفان و رندی صص ٢٢۵-٢٣٢.
[5]یادآوریِ این نکته هم بیجا نیست که پیچ-و-خمِ زلف یا طرّهی یار در غزلسراییهایِ صوفیانه و نا-صوفیانهیِ فارسی از جهتِ شباهتي که با پیچ-و-خمِ حلقههایِ زنجیرِ و در-هم-تنیدگیشان دارد، استعارههایي مانندِ «زنجیرِ زلف» را پدید میآورد که الهامگرفته از زلفهایِ تابدار و سیاه یا، به زبانِ خودمانیتر، موهایِ فرفریِ نژادهایِ ساکن فلاتِ ایران است. از فرقِ این زلفهایِ تابدار زنجیروار، از دیدِ حافظ و شاعرانِ دیگر در میانِ ما، با موهایِ بلوند و معمولا بیپیچ-و-تاب یا صافِ نژادهایِ اروپایی نیز یاد باید کرد و در این همسنجی از این که این گونه استعارههایِ شاعرانه و بازیاي که، بهویژه، حافظ با آنها میکند، چهگونه شعرِ او را به زبانهایِ اروپایی ترجمهناپذیرتر میکند.
نظرها
جهانگرا
ظاهرا روشنفکران ملی- مذهبی، ناسیونالیت، سنت گرا و غیره که بسیار به فرهنگ و تاریخ خود مباهات می کنند، دچار تضاد های بنیادین هستند. همین متن ملال آور ایشان را بخوانید تا به تضادهای آن پی ببرید. ایشان از یک سو افسوس می خورد و می گوید بدلیل جهانی شدن مبانی تمدن غرب " بنیانهایِ فهمِ اسطورهایِ هستی در تمدنهایِ کهن سست میشود". از ایشان باید سوال شود کدام بنیان فکری ایرانی به شناخت فرهنگ و تاریخ ایران پرداخته است؟ مگر غیر از این است که اندیشمندان و مسشرقین غربی تاریخ و فرهنگ ایرانی را به ایرانیان شناساندند؟ از سویی دیگر ایشان ضمن تاکید بر شناخت حافظ بر اساس تفکر ایرانی ، نقد خود را بر مبنای تفکرات غربی نهاده است و مقاله اش پر است از مفاهیمی نظیر universe of discourse، Persianate، nation، traditional، nation ، semiotics، intertextuality، hermeneutics، .structuralist این مفاهیم را عینا از مقاله ایشان کپی پیست کرده ام. از ایشان سوال می کنم کدام یک از این مفاهیم کمترین رد پایی در یک فرهنگ غیر غربی و یا ایران دارد؟ از آن سو ایشان کلونیالیسم را نیز در پیوند با "مهجور ماندن" فر هنگ ایرانی مورد نکوهش قرار میدهد. به ایشان عرض می شود که اتفاقا ایران یکی از معدود کشورهای جهان است که بدلیل عدم جذابیت اقتصادی و جغرافیایی کلونیالیسم درآن حضوری نداشت. ضمنا هیچ یک از حافظ شناسان بزرگ ایرانی تاکنون در مورد pederasty و حضور پر رنگ آن در اشعار حافظ سخنی نگفته است. گویی آنان خجالت می کشند که حافظ یک دگرباش بوده است و این ویژگی مهم از زندگی او که می تواند در نقد اشعارش موثر باشد بطور کلی توسط این گونه روشنفکران سانسور می شود. دیگر مستدع اوقات نمی شوم. باشد که روشنفکران ایرانی کمی بخود آیند و از خود بزرگ بینی، غرب ستیزی، توهمات مزمن و حاد ملی و ریاکاری دست بردارند.
جهانگرا
شاه کوروش که بسیاری ایرانیان ناسیونالیت او را پدر خود میدانند توسط غربی ها به ملت ایران شناسانده شد. از نام او کمترین اثری در متون ایرانی نیست. مضحک آن است که برخی ملی گرایان غرب ستیز و احیانا عرب ستیز ، در کتاب مقدس مسلمانان در جستجوی نام کورش هستند و با آکروبات بازی تلاش میکنند از ادعای ناقص یک محقق هندی به نام ابوالکلام آزاد که ذوالقرنین را کوروش میداند، سندی بسازند که بله در فرهنگ ایرانی نیز نامی از کوروش برده شده است!!!!!!! حالا آقای آشوری چگونه می تواند حافظ را دوباره سازی کند God knows
کارگر
شاید اغراق نباشد که بگوییم همهء ایرانیان اهل ادبیات با حافظ بزرگ شده اند, حتی دوستداران و طرفداران ادبیات مدرن فارسی (که اکثرا با حافظ شاملو شروع کرده و تدریجا به حافظ خانلری ارتقا میابند), "با شیر اندرون شد و با جان به در شود"! اما ادامهء این نفوذ و تسلط کلام حافظ بر ادبیات ما پس از شش قرن آیا خود به نوعی بیانگر تسلسل عقب ماندگی فرهنگی ما نیست؟ در قرن بیست و یکم مفهوم و کارکرد "رندی" واقعا چه میتواند باشد, جز ترویج نوعی کلبی مسلکی (سینیسیزم)؟ سردبیر این سایت در توصیف پدیدهء احمدی نژاد چنین می نویسد: "احمدینژاد نمایندهی سنتی است جهشکرده به مدرنیت. او مظهر عقبماندگی مدرن ما و مدرنیت عقبماندهی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است." امیدوارم به دوستان زیاد بر نخورد اما با مقداری تعدیل شاید بتوان گفت درگیری ما (و به نوعی درماندگی ما) در حافظ "مظهر عقبماندگی مدرن ما و مدرنیت عقبماندهی ماست." با سپاس بسیار از استاد گرامی داریوش آشوری برای این مقال نفیس. و یک پرسش در پایان: معادل paradigmatic relation در اینجا "رابطهیِ جانشینیِ"آورده شده است. معمولا paradigm معیار, الگو یا نمونه ترجمه می شود. اما جانشین بیشتر معنای تعویض یا بدل دارد.
کارگر
جناب "جهانگرا" شاید آن حضرت چندان آشنایی با آثار آقای آشوری نداشته باشید, اما اتفاقا ایشان یکی از بهترین و اساسی ترین نقد ها را در مورد شخص احمد فردید و به اصطلاح نظریهء "غرب زدگی" نبشته است, با عنوان "اسطوره ی فلسفه در میان ما: بازدیدی از احمد فردید و نظریه ی غرب زدگی". کل متن در بخش "تریبون شهروندان" نیز اکنون موجود است.
جهانگرا
جناب کارگر، خیر با آثار ایشان آشنایی ندارم و صرفا بدلیل حضور گسترده او در بی بی سی با برخی نظراتش آشنا شدم. همین مقدار می دانم که روشنفکران ناسیونالیست و سنتگرا و مذهبی و بیگانه ستیز ، متعلق به طیف فکری هستند که در جهان مدرن جایی ندارند، هر چند ممکن است بدلیل پدیده هایی موقتی نظیر ترامپیسم ، دوباره فرصتی برای هیاهو پیدا کنند. ضمنا، کامنت من فقط در مورد متن کنونی ایشان در مورد حافظ است.
کارگر
جناب "جهانگرا" استاد آشوری حدود حداقل نیم قرنی است که حضوری قاطع و مستمر در فرهنگ سیاسی ایران دارد (رجوع شود به مصاحبه با ایشان در مورد ترجمه در همین سایت). ایشان از معدود متفکران ایرانی است که نه ناسیونالیست, نه مذهبی و نه بیگانه ستیز می باشد. البته میتوان گفت که ایشان به نوعی سنت گرا است, منتهی با گرایش به سنت مدرن و معاصر ایران. خاستگاه تاریخی این سنت مدرن در ایران نیز (بنا بر دید هر خواننده) می تواند بالغ بر ۸۰ سال (نیما یوشیج "دنیا خانه من است"), ۱۱۰ سال (انقلاب مشروطیت) و یا ۱۶۰ سال (جنبش بابیه, طاهره,...) باشد. پس صرف گرایش به سنت, به خودی خود, امری منفی نیست, بلکه بیشتر مربوط به این است که گرایش به چه سنتی میباشد, و بر اساس کدام ارزشها, چه روش ها و کدام چشم اندازهایی قرار گرفته است. در مورد این ادعای شما که "اتفاقا ایران یکی از معدود کشورهای جهان است که بدلیل عدم جذابیت اقتصادی و جغرافیایی کلونیالیسم درآن حضوری نداشت" فقط کافی است مقداری دقت شود که هر سهِ تحول, تغییر و انفجار عظیم قرن بیستم در ایران (انقلاب مشروطیت, جنبش ملی شدن صنعت نفت و انفجار اجتماعی ۱۳۵۷) به طور مستقیم و مرکزی با مبارزات ضد استعماری مردم ایران مربوط بوده اند. این کامنت متاسفانه دارد مقداری طولانی میشود, و فقط با این نکته پایان دهم که درامد به معناشناسی حافظ در اینجا نه "دوباره سازی حافظ" است (آنگونه که به نظر شما میرسد) بلکه بیش از هر چیز ساخت زدایی (Deconstruction) متن است. که این خود بحثی مفصل است که جایش در بخش کامنت نیست.
جهانگرا
1- جناب کارگر ظاهرا خلط مبحثی بین مفاهیم کلونیالیسم و امپریالیسم وجود دارد. کلونیالیسم به هیچ عنوان در مورد ایران موضوعیت ندارد. شاید بهتر باشد در رابطه با ایران ، به واژه امپریالیسم نوین که مرتبط با گسترش نفوذ کشورهای غربی در پهنه گیتی است اشاره شود. 2- با کمی تفکر counterfactual ( ببخشید معادل فارسی آن را نمیدانم)، شاید بتوان به این نتیجه رسید که در صورت حضور معنا دارتر امپریالیسم در ایران و کنترل منابع سوخت فسیلی توسط امپریالیست ها، شاید این همه نکبت و بدبختی و فلاکت در اثر نفرین منابع resource curseنصیب ملت ایران نمی شد. 3- باری، چگونه ممکن است یک سنت گرا مذهبی نباشد؟ لازم نیست یک مذهبی حتما نماز شب بخواند و برود کربلا دخیل ببندد. یک سنتگرا حتما دارای جهانبینی مذهبی است چون مذهب آنچنان مفهوم گسترده ایست که سنت را نیز در بر میگیرد. 4- اینکه چگونه میتوان برای یک عضو سابق حزب زحمت کشان و عضو اسبق حزب توده، نقش مثبتی در مبارزات استعماری مردم ایران قائل شد ،کمی دور از ذهن است. 5- از سویی دیگر نیز، سنتگرا شدن این عضو سابق و اسبق نیز از عجایب روزگار است. همانگونه که معاشقه کمونیستهای ایرانی با اسلامیون نیز عجیب است ( یادشان رفته بود که مارکس گفته مذهب افیون توده هاست). این کرامات و معجزات فقط در ایران اتفاق می افتد. 6- خلاصه عرض کنم دوران ملی گرایی و سنت گرایی ( در جهان و نه ایران) بسر آمده است و نقش این دو به علاوه انزوا گرایی سیاسی و اقتصادی و مفهوم بازگشت به " خویشتن خویش" در واپسماندگی ملتها بر کسی پوشیده نیست. 7- ضمنا نمی دانم واژه استعمار به معنی طلب عمران و آبادی ،چرا در بعضی جاها بجای کلونیالیسم و در جاهای دیگر به معنی امپریالیسم گرفته شده است. 8- در مورد مقاله آقای آشوری، لطفا مقدمه آن را بخوانید. خودتان به تضادها پی میبرید. ایشان در مقدمه کلی به تفکرات غربی تاخته و مدعی است حافظ را باید با تفکر ایرانی تفسیر کرد. اما مقاله اش مملو است از مفاهیم غربی. 9- بمنظور جلوگیری از مطول شدن پاسخم، شما را دعوت میکنم مقاله اندیشمندانه آقای رامین پرهام تحت عنوان " بیماریِ پوکیِ نخبگان"، که در سایت گویا نیوز منتشر شده است، بخوانید. 10- کاش زمانه نیز، همچنانکه فضای مجازی خود را دست و دلبازانه به مانفیستهای مطول و ملال آور تاجزاده و مخملباف و امثالهم اختصاص می دهد، سهم کوچکی از این فضا را به دگراندیشان و اندیشمندان بدهد.
کارگر
اتفاقا هیچ خلط مبحثی در کار نیست, روی کار آمدن دزد جنایتکاری مانند "آدولف رضاخان" یا کودتای ننگین ۲۸ مرداد همگی مستقیما مرتبط است به نقش امپریالیسم و استعمار در ایران, (آنهم استعمار فرتوت و کهن!) جالب اینجاست که وزیر امور خارجه آمریکا و دو رییس جمهور آمریکا از ایرانیان بابت کودتای ننگین ۲۸ مرداد عذر خواهی میکنند, اما برای سلطنت طلبان ایرانی چنین واقعهء ننگین تاریخی انگار نه انگار که اصلا وجود خارجی دارد. این شاه بود که بر گونهء آیت الله کاشانی به خاطر خوش خدمتی اش در ۲۸ مرداد بوسه میزد, نه کمونیست ها ایرانی. این ساواک شاه بود که انجمن جهنمی حجتیه را به وجود آورد و به جان مردم ایران انداخت, نه کمونیست ها ایرانی. این رژیم سلطنتی بود که اجازه فعالیت به امثال "حسینه ارشاد" و انواع و اقسام مهدیه و ...در ایران میداد, اما تمامی دیگر افکار را سانسور می کرد, نه کمونیست ها ایرانی. این وزارت آموزش و پرورش شاه بود که به آیت الله بهشتی و باهنر حقوق میداد که کتابهای دبیرستانی در ایران را ویراستاری کنند, نه کمونیست ها ایرانی. تبعیض و تحریفات شما در مورد چپ ایران به سود سلطنت بدترین نوع برخورد مذهبی است. از نادر نادرپور, تا شاهرخ مسکوب, نجف دریابندری تا ده ها و صدها متفکر دیگر ایرانی همگی از اعضای سابق حزب توده بوده اند, این فقط برخورد مذهبی شماست که نقش مثبت و دست آورد های آنان را نادیده میگیرد. در مورد معنای استعمار رجوع کنید به لغت نامهء دهخدا: "در اصطلاح کنونی استعمار بمعنی تصرف عدوانی دولتی قوی مملکتی ضعیف را و غصب اموال و پایمال کردن حقوق و فعال مایشائی وی در آنجا". رادیو زمانه پلاتفرمی است برای بیان افکار تمامی دگراندیشان و اندیشمندان ایرانی و جهانی, از راست ترین جناح های سلطنت طلب (رامین احمدی) تا لیبرال ها و چپ ها. بخش "تریبون شهروندان" نیز برای همگان موجود است. بد نیست با ظرفیت های این رسانه آشنا شوید و از آنان بهره گیرید. تضاد, تناقض و محدودیت در اینجا متاسفانه تماما به مشاهدات شما باز میگردد.
جهانگرا
بله شاه هم انسان ضعیف النفسی بود که که برای مبارزه با " کمونیستها ی ایرانی "، به مذهبیون روی آورد و خود او یکی از عوامل این نکبت و تبهکاری کنونی است و باقی ماجراها.... منتها، علت معاشقه این کمونیستهای ایرانی با اسلامیستها که کماکان نیز ادامه دارد، برایم قابل درک نیست. مسئله ساده است ، کمونیستهای غیر ایرانی ، مخالف دین که بماند، مخالف خود شخص شخیص خداوند بوده وهستند و خدا ناباور Atheist . مارکس گفته است: Religion is the opium of the people از سویی دیگر ، طبق نظریه تکامل تاریخی کارل مارکس، ظاهرا رژیم استبدادی و فاسد شاه از رژیم ماقبل تاریخی دینی ،چندین مرحله به آخرین مرحله تکامل تاریخی یعنی نظامکمونیستی نزدیکتر است. بحث در مورد رژیم شاه و کمونیسم نیست. صحبت از آن گروه از چپهای ایرانی است که خود را کمونیست میدانند و با اسلامی ها وجهادیستها نرد عشق می اندازند. این تضاد قابل حل نیست. ظاهرا بحث در مورد مقاله آقای آشوری به بحث شیرین و همیشگی کودتای ۲۸ مرداد و دکتر مصدق چرخیده است. خب مشخص شد که شما از رادیو زمانه هستید و علت تعصبتان نسبت به آن و عدم تحمل کامنتی کوتاه در مورد تضادهای مقاله آقای آشوری مشخص شد. ادامه بحث بی فایده است. موفق باشید.
کارگر
جناب "جهانگرا" این برخورد تک خطی و سیاه/سفید شما به موضوعات خود یکی از مشخصات اساسی یک برخورد مذهبی و کودکانه می باشد. استاد آشوری در اینجا بحثی ادبی با استفاده از پیشرفته ترین روش ها و مفاهیم نقد ادبی و ادبیات تطبیقی در ساخت زدایی متون حافظ مطرح کرده است. حال برخورد شما با این مباحث ادبی ایشان چیست؟ متهم کردن نویسنده به " ناسیونالیست و سنتگرا و مذهبی و بیگانه ستیز" (که هیچکدام صحت ندارد) و یا بدتر از آن با توسل به, به اصطلاح منطق اینکه: "چگونه میتوان برای یک عضو سابق حزب زحمت کشان و عضو اسبق حزب توده، نقش مثبتی" قائل شد. حالا اینکه این "استدلالات" چه ربطی به ادبیات تطبیقی, نقد ادبی, ساخت زدایی,...دارد. این برخوردهای سیخکی بی ربط واقعا خواننده را به یاد خانم شقایق و آقای گودرزی میندازد! در مورد چپ ایران نیز بد نیست اول خود را با ادبیات, یک قرن جنبش, کمونیستی در ایران آشنا کنید و سپس حملات هیستریک, مذهبی, رکن دویی را علیه چپ آغاز کنید. آوتیس سلطان زاده حدود یک قرن پیش نقدی اساسی از جنبشهای پان اسلامیست نبشت. زمانی که سازمان راه کارگر مبحث "کاست روحانی" را وارد ادبیات سیاسی ایران نمود, بسیاری از خوانندگان فکر میکردند منظور کاستِ ضبط صوت است! طیف گسترده ای از نیروهای چپ در ایران از "سازمان وحدت کمونیستی", "جریان اشرف دهقانی, "اتحادیهء کمونیستها", جنبش انقلابی کردستان, کل جریان "کنفرانس وحدت", "جبههء دموکراتیک ملی",... از روز اول هیچ توهمی به رژیم اسلامی نداشتند. اما در تاریخ شما هیچ نشانه ای از اینان نیست. همانگونه که به طرزی کودکانه و ساده لوحانه حتی تاریخ استعمار در ایران (و حتی معنای امروزی واژهء استعمار) نیز فراموش شده و رد می شود. سخن کوتاه که چنین برخوردهای هیستریک را فقط در باغهای پالیزوانی پرورش میدهند. در ضمن تمامی آن نقل قول از مارکس در مورد مذهب به شرح زیر است: " "Religion is the sigh of the oppressed creature, the heart of a heartless world, and the soul of soulless conditions. It is the opium of the people". خود مارکس نیز چه در عمل و چه در نظر محدودیت های خاص زمان و دورهء مشخص خویش را داشت, نه پیامبر بود و نه خدا. نویسنده ای بود بسیار توانا, و شاعر کالاها و دیالکتیک.
جهانگرا
آن برخورد سیخکی که شما با ادبیات سیخکی خود به آن اشاره می کنید ، بر میگردد به سفسطه پردازی و مغلطه پراکنی در مورد کامنت کوتاه من که صرفا در مورد مقاله آقای آشوری بود و بدلیل متورم شدن رگ گردنتان تلاش کردید بحث را به موضوعات دیگر منحرف کنید. کامنتهای خودتان را و پاسخهای من را دوباره بخوانید ، متوجه می شوید که موضوع از چه قرار است. من وارد اینگونه بحثهای سخیف نمی شوم. هرجا پای استدلال و منطق می لنگد، افراد متعصبی نظیر شما از این شاخه به آن شاخه پریده و طوفانی از غیرت و تعصب و مغلطه را با چیدمان واژه های بی ربط از خود به نمایش می گذارند. شما به اندازه کافی و بصورت مجانی ، فرهنگ و ادب و توان ذهنی خود را در ملا عام استریپ تیز کردید، بیش از آن نیاز نیست، مرسی
کارگر
تحریف کودکانه و ناشیانهء واقعیات همواره یکی از خصلتهای اساسی طیف سلطنت طلب می باشد. آغاز حملات شما علیه استاد آشوری با دو کامنت و نه پاراگراف شروع شد, که نه کوتاه بود و نه ربطی به نقد ادبی, ادبیات تطبیقی یا ساخت زدایی داشت. لنگیدنی عظیم تر از این نیست که ادعا شود استعمار در ایران حضوری نداشته و حتا خود واژهء استعمار نیز (به معنای امروزی اش) مورد تحریف قرار بگیرد. تنها رگ گردنی که اینجا باد کرده, رگ گردن سلطنت طلبان در حملات هیستریک, مذهبی, رکن دویی علیه چپ است, بدون ذره ای آشنایی با ادبیات گسترده اش. نویسندگان و نیروهای چپ تا جایی که دمکراتیک عمل کرده و تحلیلهای درست ارائه میدهند, قابل حمایت اند و چنانکه منشی غیر-دموکراتیک, یا تحلیلی نادرست عرضه کنند سزاوار انتقاد. غیر از جنبش کارگری و جنبش چپ در ایران, هیچ مسلک دیگری مقولهء انتقاد از خویش را بخشی از فرهنگ سیاسی خویش نکرده است. و بدین گونه است که شما نیز مرتب قول می دهید که "ادامه بحث بی فایده است" یا "وارد اینگونه بحثها نمی شوم" اما باز برمیگردید, و بدون انتقاد به خود, تحریفات کودکانه و ناشیانه را باری دیگر تکرار میکنید. سخن کوتاه که چنین برخوردهای هیستریک را فقط در باغهای پالیزبانی پرورش میدهند.
امیر
باریکلا به اقای کارگر " که معلومه از ان قلمداران استخوانداره" البته کمونیسته که باز فرقی نمیکنه در نابی جنس" حقیقت رو گفت" برداشت اقای معترض بسیار اشتباه و بی ربط است" من چهل ساله که با حافظ اشنا شدم و تقریبا بسیاری از غزلهای او را حفظ هستم" همیشه در این مدت بدنبال رمز گشائی از این اشعار بودم و هستم تا امشب که برای اولین بار و اتفاقی این مقاله اقای اشوری را خواندم و بجرات میتوانم بگویم اولین باری ست که مطلبی بعنوان رمز گشائی از اشعار حافظ خواندم که براستی برایم رمز گشائی کرد" قبلا از کسانی مانند دکتر عبدالحسین زرین کوب در مورد حافظ خوانده بودم که او هم داعیه رمز گشائی از خافظ دارد اما موفق نیست! بر ان شدم که باز از اشوری بیشتر بخوانم که البته تبلیغات کمونیستی انرا سانسور میکنم چون کمونیسم برای من دیگر حرفی برای گفتن ندارد و فکر کنم برای خود اقای اشوری و همینطور برای کارگر عزیز نیز نداشته باشد و این کل کل کردن ایشان با معترض براساس حرفهای یاوه جهانگرا بود