مجید نفیسی: زایندهرود
شعری از شاعر برجسته ایران درباره دوران از یاد رفته رودی که زندگی در مرکز فلات ایران بدان وابسته است.
زایندهرود بزرگترین رودخانه فلات مرکزی ایران است که از کوههای زاگرس مرکزی و در کویر مرکزی ایران به سمت شرق پیش میرود و سرانجام به تالاب گاوخونی میریزد. اگر تا پیش از این ۶۰ درصد از آب زایندهرود به محیط میریخت، از ۲۰ سال پیش تاکنون به تدریج ۱۰۰ درصد آب زایندهرود مصرف میشود. بخشی از آب این رود بزرگ، به یزد منتقل میگردد. بدون زایندهرود یزد بیآب میماند. کشاورزان ورزنه اصفهان جمعه گذشته در اعتراض به انتقال حقآبهشان از زایندهرود به یزد، به تریبون نماز جمعه پشت کردند. آنها شعار میدادند: پشت به دشمن، رو به میهن. یکی دیگر از شعارها این بود: روحانی دروغگو، زایندهرود ما کو. مجید نفیسی که خود در دامن زایندهرود بالیده، شعری سروده است:
زایندهرود
برای نفیسه
انگشت بزن! انگشت بزن!
هر آنچه خوردهای پس خواهی داد:
تلخها، ترشها و شورها
پسابههای رود، لجن و لای
دروغها و سرنیزهها
آه چه میگویم من
ایستاده در غرفهی تاریک پل
پشت به دیوارهی سنگی
گاه بیدار و گاه خواب
تا چشم کار میکند
آب است، آب
برفابهی قلههای بلند
های و هوی بزها
مشکهای پر باد
کِل کِل زنها
و نقارهی توشمال
ضرب چوبدستیها و رقص چوخا
برفی که از پستان زردکوه دوشیده میشود
از نیای مادری
از قبیلهی پدری
از قوم باستانی
از غمها و شادیهای مشترک
از چرخیدن بر کوهها
و درآمیختن با درهها
از غم غربت لربچهای وامانده از کاروان
از تیر دردی که پستان زائو را
به شیر مینشاند
تا دشتهای تشنه
تا بوی خوش شالی
تا بوی گس بید
تا بوی جوانهی چنار
تا تبریزیها
تا کبودهها
تا درختان گونجانی
سیبریها و سیبها
تا لالهی سرنگون فریدن
تا بادام شیرین سامان
تا شالی سبز لنجان
تا نگین سرخ آتشگاه
تا چشم باز ماربین
با کارگر لر
با میراب ریز
با بوجار کله
با باغدار سده
با چوبدار دنبه
سوار بر بستنهی الوار
ترا دق الباب میکنم
ای شهر کهن!
تا در رگهای تو به گردش درآیم
تا جوزدان، تا نیاسرم
تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان
تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه
تا تاق تاق مس
تا عطر زعفران
تا بوی گلاب
تا میدان نقش جهان
تا چوبههای دار
تا چشمهای ملتهب
تا تنهای آویزان
تا کوچههای تنگ
تا دیوارهای بلند
تا درهای بسته
تا چادر، تا زندان
تا تابوت، تا پولاد
تا رخوت
تا رسوب آب
تا خمیازهی رود
در دشتِ دشتی
در ریگزار ورزنه
در باتلاق گاوخانی.
چرا تو را زنده رود نامیدند؟
مگر به مرداب نمیریزی؟
بگذار تو را از نو بزایم
در قلههای کودکی
در چشمه سار بی مرگی
و تو را تکرار کنم
تا کوهپایههای سبز
تا دشتهای روشن
تا کارون همزاد
تا خلیج باز
تا اقیانوس گرم
تا هوای آزاد
نه به ریگزار
نه به مرداب
نه به...
انگشت بزن! انگشت بزن!
هرآنچه خوردهای پس خواهی داد:
تلخها، ترشها و شورها
پسابههای رود، لجن و لای
دروغها و سرنیزهها
آه چه میگویم من
آیا با این بطری خالی
به مرداب گاوخانی خواهم ریخت!
یا از غرفهی تاریک این پل
به بیشههای ماربین
به شالیزارهای لنجان
به باغهای سامان
به دشتهای داران
به کوهرنگ
به زردکوه
بازخواهم گشت
تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟
اول دسامبر ۱۹۸۷
بیشتر بخوانید:
نظرها
نظری وجود ندارد.