ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

بودن یا نبودن: نوشته‌ای درباره مهاجرت و دگرباشی

ماشا گسن از تأثیرِ مهاجرت بر زندگی خود به عنوان یک نویسنده دگرباش جنسی سخن می‌گوید: اینکه چگونه جغرافیا می‌تواند بر شکل‌گیری شخصیت و زندگی یک فرد اثر بگذارد.

ماشا گسن خبرنگار، نویسنده، مترجم و فعال روسی-آمریکایی است که به طور فراگیر درباره حقوق زنان و مردان همجنس‌گرا، دوجنس‌گرا، تراجنسیتی و میان‌جنسی نوشته است و به قول خودش تا سال‌ها «احتمالاً تنها فرد در کل کشورِ روسیه بود که همجنس‌گرا بودنش را عمومی ساخت.» در این نوشته از تأثیرِ مهاجرت بر زندگی خود به عنوان یک دگرباش جنسی سخن می‌گوید: اینکه چگونه جغرافیا می‌تواند بر شکل‌گیری شخصیت و زندگی یک فرد اثر بگذارد. او هویت خود را حاصل «انتخاب»‌هایی می‌بیند که در گرو مهاجرت به آن‌ها دست یافته است.

ماشا گسن در آپارتمانش در مسکو اوایل دهه ۹۰نیمه‌ دهه سوم زندگی‌اش عکس از ایگور استوماخین Igor Stomakhin

این نوشته با یک فرم کمی متفاوت به عنوان سخنرانی رابرت ب. سیلورز [۱] (Robert B. Silvers Lecture) در تاریخ ۱۸ دسامبر ۲۰۱۷ در کتابخانه عمومی نیویورک ارائه شد و در نسخه ۸ فوریه ۲۰۱۸ مجله قد کتاب نیویورک (THE NEW YORK REVIEW OF BOOKS) منتشر شده است:

بودن یا نبودن

۱. جنین [۲]

تاریخ امروز، موضوع صحبت مرا تعیین کرد. ۳۹ سال پیش در این روز، والدینم بسته‌ای از مدارک را به یک دفتر، در مسکو بردند. آن بسته درخواست ما برای ویزای خروج بود تا اتحاد جماهیر شوروی را ترک کنیم. صدور ویزا بیش از دو سال زمان می‌برد، اما از همان روز به بعد، هر کجا که بودم احساس موقتی بودن و در عین حال حس فرصت داشتم. این دو با هم‌مقارن هستند.

من در بزرگسالی هم دوباره مهاجرت کردم. حتی در سال ۲۰۱۶ لقب «مهاجر بزرگ» را به من دادند که آن را به عنوان تأییدی بر مهارتم، که با تمرین به دست آمد، تلقی کردم هر چند بعید است هدف جایزه، رساندن این مفهوم بوده باشد. من همچنین بچه‌های خودم را پرورش داده‌ام. که سبب شد، با هر قدم بیشتر از جرئت والدینم برای پا گذاشتن در یک پرتگاه، شگفت زده شوم. صحنه زل زدن آنها بر روی اطلس جهان در آشپزخانه را به یاد دارم. برای آن‌ها آمریکا طرحی روی یک صفحه بود، تاری تنیده از خطوط نازک مایل به بنفش. آن‌ها تعداد کمی کتاب آمریکایی خوانده بودند، تعداد انگشت شماری هم فیلم هالیوودی دیده بودند. همیشه دوستی به شوخی از آن‌ها می‌پرسید که آیا واقعاَ می‌توانند مطمئن باشند که غرب حتی وجود دارد.

راستش آن‌ها نمی‌دانستند. آنچه می‌دانستند این بود که اگر اتحاد جماهیر شوروی را ترک کنند، هرگز قادر به بازگشت نخواهند بود (که اشتباه از آب درآمد، مانند بسیاری از چیزهایی که به عنوان یک امر مسلم نادر می‌پذیریم.) آن‌ها مجبور بودند خانه را در جایی دیگر بسازند. من فکر می‌کنم این برایشان موثر واقع شد: به عنوان یهودی، آن‌ها هیچ وقت در شوروی خود را در خانه احساس نکردند – هنگامی که زادگاهت خانه‌ات نیست، هیچ چیز از پیش تعیین شده نیست. هرچیزی می‌تواند باشد. بنابراین والدینم همیشه مدعی این بودند که جهش خود را در امر ناشناخته، به چشم یک ماجراجویی دیدند.

من خیلی مطمئن نبودم. هرچه باشد هیچ کس نظر مرا نپرسیده بود.

۲. آسیب پذیر [۳]

سیزده ساله بودم که خود را در بیشه‌ای در یک جنگل خارج از مسکو یافتم. در یک نشست مخفی جمعی از فعالین فرهنگی یهودی – می‌توان گفت نشست زیرزمینی با اینکه در فضای باز بود. افراد در مقابل جمعیت بالای سن می رفتند، تکی، دونفره یا چند نفره، با گیتار یا بدون آن و از مجموعه‌ محدود ترانه‌های عبری و ییدیش می‌خواندند. این یعنی، آن‌ها همان سه یا چهار ترانه را بارها و بارها خواندند. نوا‌ها چیزی را در درون من می‌خراشید، بخشی از تنم – جایی درست بالای استخوان سینه – را با حسی از تعلق می‌سوزاند، بخشی که پیشتر اصلاً از وجودش بی‌خبر بودم. غریبه‌ها احاطه‌ام کرده بودند، در چمنزار روی تنه‌ درختانی که آنجا بودند بی‌آلایش نشسته بودیم، و من تا به امروز چهره آن‌ها را به یاد دارم. من به آن‌ها نگاه کردم و اندیشیدم، این چیزی است ک‌ من هستم. منظور از «این» در اینجا «یهودی» بود. در جایگاهی که امروز بعد از ۳۷ سال هستم، یک «در جامعه فرهنگی سکولار» و «در اتحاد جماهیر شوروی» هم اضافه می‌کردم، اما آن موقع فضا آنقدر کوچک بود که نیازی به جزئیات نبود. همه چیز درباره آن بدیهی می‌نمود – وقتی فهمیدم چه کسی بودم، دیگر تنها همان می‌بودم. در حقیقت افراد مقابل من، در حالی که آن ترانه‌ها را می‌خواندند، سعی داشتند دریابند چگونه می‌توان در کشوری که یهودیت را پاک کرده، یهودی بود. حالا می‌خواهم فکر کنم آنچه مرا سوزاند دیدن مردمی بود که یاد می‌گرفتند برای خود هویتی دست و پا کنند.

چند ماه بعد، ما شوروی را ترک کردیم.

در کتاب‌های اتوبیوگرافی که توسط تبعیدیان نگاشته شده است، لحظه مهاجرت اغلب در چند صفحه اول طرح می‌شود – صرف نظر از زمان آن  (مهاجرت) در بازه‌ زمانی زندگی نویسنده. من به سراغ کتاب «حافظه، سخن بگو» (Speak، Memory) نوشته ولادیمر ناباکوف (Vladimir Nabakov) رفتم تا جمله مرتبطی را در جای معمولش، بیابم. این کار مدتی زمان برد زیرا در صفحه ۲۵۰ از ۳۱۰ بود. عبارت این است: «در نگاهی به گذشته، گسست در سرنوشتم، مرا به ضربه سنکوپی مجهز کرد که به دنیایی نمی‌دادمش.» [۴]

این عبارتی است که اغلب از کتابی آکنده از جملات قصار، نقل می‌شود. منتقد فرهنگی و دوست در گذشته‌ام، سوتلانا بویم (Svetlana Boym)، استفاده‌ ناباکوف از کلمه‌ی «سنکوپ» را تحلیل کرد، که دارای سه کاربرد متمایزاست: در زبان شناسی، کوتاه کردن یک کلمه با حذف یک صدا یا هجا از وسط آن؛ در موسیقی تغییر ریتم و جابه‌جایی تأکید‌ها در ضرب‌ها وقتی قسمت ضعیف با تأکید بیشتری اجرا می‌گردد؛ و در پزشکی از دست رفتن هوشیاری برای مدت زمانی نه چندان طولانی است. «سنکوپ» بنا بر نوشته سوتلانا «متضاد نماد و ترکیب [۵] است.»

سوکتو مهتا (Suketu Mehta) در کتابش با عنوان بالاترین شهر (Maximum City) نوشت:

زندگی هر کسی تحت سلطه‌ یک رویداد مرکزی قرار می‌گیرد، که هر چیزی که پس از آن پیش بیاید را شکل می‌دهد و تحریف می‌کند، و گذشته هر چیزی است که قبل از آن رویداد بوده است. برای من این رویداد زندگی در آمریکا در چهارده سالگی بود. چهارده سالگی سن سختی برای تغییر کشور است. هنوز در جایی که بودی کاملاً رشد نکرده‌ای و در جایی که به آن نقل مکان می‌کنی هرگز به خوبی در قالبی که باید، قرار نمی‌گیری.

مهتا مرا ناامید نکرد: این ادعا در صفحات اولیه کتاب عالی او ظاهر می‌شود؛ همچنین او در همان سنی به آمریکا نقل مکان کرد که من کردم. اگرچه فکر می‌کنم جمله‌ او در مورد همه صادق نباشد، مطمئنم که در مورد مهاجران درست می‌گوید: گسست، رنگ همه چیز قبل و بعد از خود را تعیین می‌کند.

سوتلانا بویم یک تئوری شخصی داشت: زندگی یک مهاجر در سرزمینی که ترک کرده، ادامه می‌یابد. یک داستان موازی. در یک قطعه‌ منتشر نشده، او سعی کرد که زندگی‌های موازی‌ای را که به عنوان یک اهل شوروی/ روس/ یهودی می‌زیست تصور کند. این بازخوانی و بازتصور زندگی، تا پایان عمرذهنش را درگیر کرده بود. در هر صورت، داستان‌های قابل نقل زیادی درباره یک زندگی واحد وجود دارد.

۳. گوناگونی [۶]

روز ولنتاین سال ۱۹۸۲–پانزده ساله بودم– به مهمانی رقص همجنس‌گرایان در ییل (Yale) رفتم. زمان خوبی برای مهمانی رقص همجنس‌گرایان بود. دیگر کوئیر [۷] (دگرباش) بودن در محوطه دانشگاه هراس آور نبود، اما زندگی همجنس‌گرایانه کماکان نیمه‌پنهان ادامه داشت که هیجان انگیزش می‌کرد. راستش رقصم را به یاد ندارم، حتی یادم نمی‌آید که نگاهم به نگاه کسی گره خورده باشد. به عبارت دیگر، کاملاً مطمئن هستم که کسی متوجه حضور من نشد. عجیب اینکه این موضوع تحقیرآمیز نبود. چرا که یادم است، در جایی تاریک ایستاده به چیزی تکیه داده بودم و احساس می‌کردم که یکی از آن‌ها هستم. به یاد دارم که اندیشیدم، این چیزی است که می‌توانم باشم.

سنکوپ مهاجرت برای من تفاوت بین کشف کسی که بودم – تجربه‌ای که در جنگلی خارج از مسکو داشتم – و کشف کسی که می‌توانستم باشم – تجربه‌ای که در آن مهمانی رقص داشتم – بود. این یک لحظه‌ انتخاب بود و من به لطف «گسست در سرنوشت من» از آن آگاه بودم.

۴. حق [۸]

با این حساب روایت شخصی من، از جنبش همجنس‌گرایی آمریکا جدا می‌شود، دومی جنبش همجنس‌گرایی بر اساس نبود حق انتخاب بوده است. در زندگی ممکن است مجبور شوی از انتخابت دفاع کنی – مطمئناً هر کسی باید آماده دفاع از حق خود برای انتخاب باشد – در مقابل، استدلال اینکه همین گونه زاده شده‌ای، همدردی مردم یا حداقل حس احترام را جلب می‌کند. همچنین برای فرونشاندن تردید خود و برای سلب گزینه‌های آتی کارساز می‌شود. ما، عمدتاً، با انتخاب کمتر احساس راحتی می‌کنیم –اگر مادر و پدرم به ماجراجویی بزرگ مهاجرت خود دست نزده بودند، من احساس امنیت بیشتری می‌کردم.

بعد از اینکه من مسکو را ترک کردم، یکی از مادربزرگ‌هایم مجبور شد حقیقت مهاجرتمان را پنهان کند – ما مرتکب خیانتی شده بودیم که می‌توانست برای بازماندگان تهدیدکننده باشد. بنابراین در شهر کوچکی که محل زندگی‌اش بود و من در کودکی تابستان‌ها را سپری می‌کردم، او همچنان دوستان مرا در جریان زندگی‌ای می‌گذاشت که من نمی‌زیستم. در آن زندگی در شوروی، من برای پذیرش دانشگاه درخواست دادم و موفق نشدم. در نهایت مسیر حرفه‌ متوسط فنی را پیش گرفتم.

قابل پیشبینی بودن داستانی که مادربزرگم برایم انتخاب کرده بود اذیتم کرد. زندگی من در ایالات متحده، پر از اوهام و مخاطره بود – من دبیرستان را رها کردم، از خانه فرار کردم، در ایست ویلج (East Village) زندگی کردم، پیک با دوچرخه بودم، دانشگاه را رها کردم، در مطبوعات همجنس‌گرایان کار کردم، در سن ۲۱ سالگی سردبیر مجله شدم، در تظاهرات ACT UP دستگیر شدم [۹]، رابطه جنسی و عاشقانه تجربه کردم، بی‌بندوباری کردم، دوست خوبی بودم یا سعی کردم که باشم – ولی در آینه‌ای که در دست مادربزرگم بود، این فقط مکان من نبود که متفاوت بود: وجود امکان انتخاب در زندگیم هم بود.

بعد از ده سال زندگی در این کشور، برای یک مأموریت به عنوان خبرنگار به مسکو رفتم. در کشوری که انتظار داشتم احساس غربت کنم به طرز غیرمنتظره‌ای راحت بودم – گویی بدنم در فضایی آرام گرفته بود که برایش گشوده مانده بود– همچنین از اینکه هیچ حق انتخابی در ترک آن جا نداشتم دلخور بودم. مرتب به آنجا بر می‌گشتم و در نهایت ماندم، خودم را به شکل یک خبرنگار روس در آوردم. وانمود کردم که اگر هیچ‌گاه مهاجرت نمی‌کردم، این زندگی‌ای بود که داشتم. ولی در اعماق وجودم باور داشتم که حق با مادربزرگم بود: بخشی موازی از من در یک کار مهندسی بدون آینده، به طور رقت باری زحمت می‌کشید و این مرا در زندگی‌ای که داشتم دوبرابر متظاهر می‌کرد.

مطمئن نیستم چه موقع ماندن در روسیه را انتخاب کردم. اما یادم می‌آید وقتی این تصمیم را عنوان کردم خودم از شنیدنش شگفت‌زده شدم، حالتی که گاهی وقت‌ها که تصمیمی خودش را بروز می‌دهد پیش می‌آید. یک سال بود که آنجا زندگی می‌کردم و با دوست نزدیکی صحبت می‌کردم، یک دانشجوی آمریکایی مقطع کارشناسی ارشد، که او هم یک سالی آنجا بود و حالا باز می‌گشت. گفتم: «فکر کنم من بمانم.» او گفت: «البته که می‌مانی» گویی هیچ انتخابی در کار نبود.

در همان دوران، یک روزنامه‌نگار جوان روس با من مصاحبه کرد: تصمیمم برای بازگشت به روسیه، آن قدر برجسته‌ام کرده بود که در موردم بنویسند. او از من پرسید که کدام را ترجیح می‌دهم: اینکه یک روس در آمریکا باشم یا یک آمریکایی در روسیه. عصبانی شدم – من خود را در روسیه یک روس و در آمریکا یک آمریکایی می‌پنداشتم. خیلی سال طول کشید تا به دوست داشتن اینکه هر جا بروم غریبه باشم، تغییر عقیده دهم.

مادربزرگ‌هایم را که از نوجوانی ندیده بودم، ملاقات و شروع به مصاحبه با آن‌ها کردم. این پروژه تبدیل شد به یک کتاب درباره گزینه‌هایی که هر یک  از مادربزرگ هایم انتخاب کرده بودند. یکی که مهاجرت ما را تأیید نکرده بود مأمور سانسور شده بود، انتخابی که به گفته خودش اخلاقی بود. او تحصیل کرده بود تا معلم تاریخ شود، اما تا پایان تحصیلاتش متقاعد شد که لازمه‌ معلم تاریخ بودن در اتحاد جماهیر شوروی این است که هر روز به کودکان دروغ بگوید. از سوی دیگر سانسور کردن به نظر او کاری بود که می‌توانست توسط یک روبات هم انجام شود: هر شخص دیگری می‌توانست روی همان نوشته‌ها خط بکشد یا همان مرسوله‌ها را ضبط کند (کار اول او سانسور مطبوعات دربخش ورودی پست بین‌المللی بود.) درحالی‌که هر معلم تاریخ به گونه‌ای متفاوت کودکان را می‌فریبد و درک آنها از تاریخ را تحریف می‌کند.

مادربزرگ دیگرم را به عنوان یک یاغی و مخالف می‌شناختم، کسی که هیچ‌گاه سازش نکرد. اما هنگامی که با او مصاحبه کردم متوجه شدم وقتی به او پیشنهاد همکاری با پلیس مخفی (به عنوان مترجم) شد، ‌ آن را پذیرفت. این در جریان مبارزات به اصطلاح ضداستعمار جهانی استالین بود، همان زمانی که یهودیان از همه‌ ادارات شوروی پاکسازی می‌شدند. او نمی‌توانست کاری پیدا کند که زنده بماند یا در واقع پسر خردسالش را زنده نگه دارد. او گفت حق انتخابی نداشت، چرا که باید فرزندش را سیر می‌کرد. البته هرگز آن کار را شروع نکرد زیرا در معاینه پزشکی رد شد.

اما شخصیت اصلی این کتاب، پدرش بود که در مایدانک [۱۰] (Majdanek) کشته شد. من همیشه می‌دانستم که او در شورش گتوی [۱۱] یبیاویستوک (Bialystok Ghetto) شرکت کرده بود. اما آن موقع فهمیدم که او قبل از اینکه تصمیم به کمک به شورشیان بگیرد، در جودنرات [۱۲]  (Judenrat) (شورای یهود) هم خدمت کرده است.

همانطور که آرشیو‌ها را (شمار قابل توجهی از اسناد گتوی بیاویستوک حفظ شده است) مطالعه می‌کردم دریافتم که پدر مادربزرگم یکی از رهبران فعال شورای یهود بوده است. او مسئول پخش خوراک و دفع زباله‌ گتو بود، و مدارک محکمی دال بر مشارکت او در تهیه لیست نفرات برای کشتار مشاهده کردم. همچنین دفتر خاطرات یکی از اعضای مقاومت را پیدا کردم که در آن از تلاش‌های پدر مادربزرگم در جهت متوقف کردن مقاومت، یاد کرده بود. بعد‌ها ظاهراً مواضع خود را تغییر داد و به مقاومت کمک کرد تا قاچاقی اسلحه وارد گتو کنند. قبل از جنگ، او یک مقام عالی‌رتبه‌ منتخب، عضو هر دو شورای شهر و شورای یهود بود. بنابراین برای من روشن بود که او مسئولیتش در شورای یهود را به عنوان گسترش منطقی حدود وظایفش دریافته است. من می‌توانستم رَوَند انتخاب‌های جَدَم را ببینم.

مادربزرگم نمی‌خواست من بخش مربوط به شورای یهود را منتشر کنم. ما نبردی طولانی داشتیم بر سر اینکه داستان چه کسی روایت می‌شد – او، من، یا هر دوی ما. در نهایت او تنها یک درخواست داشت: که من یک نقل قول از کتاب آیشمان در اورشلیم (Eichmann in Jerusalem) نوشته هانا آرنت (Hannah Arendt) را حذف کنم. عبارتی ننگین که آرنت می‌گوید هولوکاست بدون کمک شوراهای یهودی امکان‌پذیر نمی‌بود.

من آن سرگذشت جدم را به مثابه داستانی از تصمیم‌های غیرممکن خوفناک دیدم که او با این وجود اصرار داشت اتخاذ کند. رژیم‌های تمامیت‌خواه به دنبال این هستند که انتخاب را غیرممکن کنند و این چیزی بود که در آن زمان نظرم را جلب کرد. من از شکاف بین ‹ظرفیتم برای قضاوت› و ‹گزینه‌های محدود تحمل ناپذیر در برابر نیاکانم› هراسیده بودم. روی ایده‌های «انتخابناممکن» و «نبودحق انتخاب» متمرکز شدم. اما چیزی که اکنون برایم جالب می‌نماید این است که مقاومت می‌تواند به صورت اصرار برای انتخاب کردن باشد، حتی وقتی محدود به انتخاب از بین گزینه‌های غیر قابل قبول باشی.

۵. مبتنی بر علم

هم‌زمان در آمریکا، ماجراجویی پدر و مادرم ۱۱ سال پس از فرود ما در ایالات متحده، متوقف شد. مادرم در تابستان سال ۱۹۹۲ به علت سرطان درگذشت. ۱۱ سال بعد از آن، من برای یک دوره یک ساله برگشتم – تا به مدت یک سال یک روس مقیم آمریکا باشم. در طول آن سال آزمایشی انجام دادم که نشان داد من اختلال ژنتیکی دارم، همان که مادرم و پیش از او خاله‌اش را با سرطان به کام مرگ فرو برده بود. من «اینگونه زاده شده» بودم – طوری که سرطان پستان یا تخمدان یا هر دو را ایجاد می‌کردم. مشاوران ژنتیک و پزشکان از من پرسیدند که می‌خواهم چه کنم. یک انتخاب بود بین دو گزینه‌ی «پایش مداوم» – برای اولین نشانه‌های ظهور سرطان که به نظر پزشکان حتمی بود – و «جراحی پیش گیرانه.»

من در نهایت نوشتن را انتخاب کردم، ابتدا یک سری مقالات و سپس یک کتاب در مورد انتخاب در عصر آزمایش ژنتیک. با افرادی صحبت کردم که در قیاس با من با انتخاب‌های بسیار دشوارتری مواجه بودند. آن‌ها انتخاب کرده بودند که بدون اندام‌های ضروری مثل معده یا لوزالمعده زندگی کنند در حالی که تمام چیزی که پزشکان به من توصیه می‌کردند برداشتن پستان‌ها و تخمدان‌هایم بود. تصمیم گرفتم که پستان‌هایم را بردارم و سپس بازسازی‌شان کنم. هم اندازه پستانم را انتخاب می‌کردم و هم سرنوشتم را!

اتفاقاً به عقیده پزشکان این انتخاب درستی نبود: آن‌ها مصر به برداشتن تخمدان‌ها به جای، یا قبل از، پستان‌ها بودند. من شواهد قانع کننده تری داشتم تا تخمدان‌هایم را برای مدتی نگه دارم، اما دو سال و نیم پیش، آن‌ها را نیز برداشتم. در آن زمان دکترم به حدی توصیه می‌کرد که حقیقتاً دیگر چاره‌ای نداشتم.

۶. تراجنسی [۱۳]

دو دهه بعد از بازگشتم، دوباره روسیه را ترک کردم. یکی از آن انتخاب‌های ناممکنی بود که اصلاً انتخاب نبود: من یک تن از جمعیتی بودم که در طول سرکوب بعد از اعتراضات سال‌های ۲۰۱۱-۲۰۱۲ مجبور به ترک کشور شدند. به بعضی حق انتخاب بین مهاجرت و رفتن به زندان داده بودند. گزینه‌های من یا مهاجرت بود یا سپردن حضانت فرزندانم به نهادخدمات اجتماعی، به خاطر دگرباش بودنم.

وقتی که در روسیه بودم چه بر سر زندگی نا پیوسته‌ام در آمریکا آمده بود؟ زندگی نوشتاری من با سرعتی، کمتر یا بیشتر، پیش می‌رفت – آن زمان که در روسیه زندگی می‌کردم کتاب‌هایم در ایالات متحده منتشر می‌شد. از نظر اجتماعی که بودم؟ مردم من چه کسانی بودند؟ من به کجا تعلق داشتم؟ برخی از دوستانم را از دست داده بودم و بعضی دیگر به دست آورده بودم. بعضی از دوستانم ازدواج کرده بودند، بعضی جدا شده بودند، دوباره ازدواج کرده بودند، بچه‌دار شده بودند. من هم دو بار ازدواج کرده بودم و فرزندانی داشتم.

همچنین بعضی از زنانی که می‌شناختم مرد شده بودند. البته این طرز بیانی نیست که اغلب تراجنسی‌ها به کار می‌برند؛ زبان پیش فرض، یکی از نبودحق انتخاب‌هاست: افراد می‌گویند که آن‌ها همیشه مرد یا زن بوده‌اند و حالا خود واقعی‌شان نمایان می‌شود. طی زمانی که من در آمریکا نبودم، جنبش همجنس‌گرایان از همان روش «این‌گونه زاده شده» در جهت کاربرد سیاسی، بهره برده بود: افراد دگرباش به نهادهایی دست یافته بودند همانطور که به ارتش و ازدواج.

داستان استاندارد به صورت چیزی شبیه به این پیش می‌رفت: به عنوان یک کودک همیشه حس می‌کردم یک پسرم، یا هرگز حس نمی‌کردم که یک دخترم، و بعد سعی کردم که یک همجنس‌گرا باشم. اما مسئله گرایش جنسی نبود – جنسیت بود، به طور خاص، «جنسیت حقیقی»، که اکنون از راه تغییر جنسیت قابل دستیابی است. من با شنیدن این داستان‌ها غمگین شدم. من هم همیشه حس می‌کردم که پسرم! بسیار کار کردم تا بتوانم از زن بودن (هر چه که باشد) لذت ببرم. من موفق شدم، یاد گرفته‌ام که چگونه زن باشم. اما همچنان: با این امکان مواجه شدم که هم زمان با اقامتم در روسیه، در زندگی موازی‌ای که من به جا مانده در ایالات متحده می‌زیست، تغییر جنسیت می‌دادم. جنسیت حقیقی (هر چه که باشد) تأثیری در این اتفاق نداشت بلکه امکان انتخاب بود. به هر حال من این واقعیت را که آنجا موجود بود از دست داده بودم.

من یک کتاب کامل نوشتم راجع به تصمیم‌هایی که می‌بایست طی حذف بخش‌هایی از بدنم، که ظاهراً مرا زن می‌کرد، می‌گرفتم: پستان‌ها، تخمدان‌ها، رحم. و من این فرضیه را زیر سوال نبردم، که فردی بعد از ماستکتومی گزینه بازسازی پستان را در نظر می‌گیرد و بعد از هیسترکتومی رادیکال [۱۴] انتخاب می‌کند که هورمون «جایگزین» در قالب استروژن دریافت کند یا خیر. در واقع من پستان‌هایم را بازسازی کرده بودم و استروژن مصرف می‌کردم. من در دیدن انتخاب‌هایم به مثابه فرصتی برای ماجراجویی به طور رقت‌باری شکست خورده بودم، انتخاب‌هایم گویی از روی اجبار بود. نتوانستم به استقرار در بدنی متفاوت، همچون استقرار در کشوری متفاوت فکر کنم. اکنون چگونه، فردی را که هستم بسازم؟

استروژن را ترک کردم و مصرف تستوسترون را شروع کردم. یک سری مشکلات با بخش شواهد علم داشتم، زیرا تا حدی که من یافتم، تمام مقالات راجع به آنان که در شروع مصرف تستسترون زن بوده‌اند به دو دسته تقسیم می‌شوند: یکی مقالاتی هستند که می‌خواهند نشان دهند با مصرف تستسترون هر تغییر مردانه‌ای که مد نظر مصرف کننده است محقق خواهد شد و دیگری مقالاتی‌اند که قصد دارند نشان دهند مصرف تستسترون هیچ یک از تغییرات مردانه‌ای را که زنان از آن گریزان‌اند در پی نخواهد داشت. من در حال مصرف با دوز کم هستم و هیچ نظری ندارم که چگونه بر من اثر می‌گذارد. صدایم بم تر شده و بدنم در حال تغییر است.

اما بعد دوباره این مسئله پیش می‌آید، بدن همیشه در حال تغییر است. مگی نلسون (Maggie Nelson) در کتاب آرگونوت‌ها (Argonauts)، در جایی شریک زندگی خود، هری داج (Harry Dodge) هنرمند، را اینگونه بازخوانی می‌کند، که او هری هیچ جا نمی‌رود – تغییر نمی‌کند [۱۵] بلکه تنها خودش است. من دیدگاهش را می‌پذیرم، هر چند احتمالاً بر خلاف اومی گویم: در مدت ۳۹ سال، از زمانی که مادر و پدرم آن مدارک را به دفتر صدور ویزا بردند، آنقدر متزلزل بوده‌ام که هیچ ادعایی نسبت به فردی که «واقعاً هستم» ندارم. آن فرد یک توالی از انتخاب‌ها است و سوال این است: آیا انتخاب بعدی من آگاهانه است، و آیا قادر خواهم بود آن را آزادانه و بدون قید و بند برگزینم؟

۷. مبتنی بر شواهد [۱۶]

مرتب کردن یادداشت‌های این سخنرانی به طوری که حول هفت عبارت باشد کمی زحمت داشت، عباراتی که گزارش شده است دفتر ترامپ (Trump) بکار بردن آن‌ها را برای مراکز کنترل بیماری (Centers for DiseaseControl) ممنوع کرده است. همه‌ هفت کلمه – از «جنینی» تا «مبتنی بر شواهد» - کلماتی هستند که بردرک ما از انتخاب، بازتاب دارند.

انتخاب بار بزرگی است. فراخوان کسی برای ساخت زندگی‌اش، و انجام مدام آن، طاقت فرسا به نظر می‌رسد. رژیم‌های تمامیت‌خواه به دنبال کشتن امکان انتخاب هستند اما کاری که حاکم مطلق مشتاق می‌کند این است که به فرد وعده بی‌نیازی از انتخاب می‌دهد. این همان وعده‌ی «آمریکا را دوباره شکوهمند کردن» است – یک گذشته جادویی خیالی را ترسیم می‌کند که در آن افراد آزاد بودند انتخاب نکنند.

وقتی فهمیدم که سال گذشته با وجود گرایش دوباره به بعضی کتاب‌های کلاسیک درباره تمامیت‌خواهی، کتاب عالی فرار از آزادی (Escape from Freedom) نوشته اریش فروم (Erich Fromm) تجدید چاپ نشد، تعجب کردم (هرچند بسیاری افراد فروم را، که یک روانکاو و روانشناس اجتماعی بود، در حوزه‌ی بهداشت روان به خاطر نظریه‌ی «نارسیسیسم بدخیم»‌اش می‌شناسند.) در مقدمه، فروم به خاطر چیزی که از آن به عنوان شلختگی یاد می‌کند، عذرخواهی می‌کند. شلختگی‌ای که به زعم او ناشی از ضرورت نگارش سریع کتاب بود: او احساس کرد که جهان در آستانه فاجعه قرار دارد. او این کتاب را در سال ۱۹۴۰ نوشت.

فروم در این کتاب، طرح می‌کند که دو صورت آزادی وجود دارد: «آزادی از» که همه‌ ما در طلب آنیم – همه‌ ما می‌خواهیم که مادر و پدرمان از تعیین تکلیف برای ما دست بکشند – و «آزادی برای» که می‌تواند دشوار و حتی تحمل‌ناپذیر باشد. این همان آزادی برای ساخت آینده‌ خود است، آزادی برای انتخاب. فروم اشاره می‌کند که در زمان‌های خاصی از تاریخ بشر، بار «آزادی برای» برای توده‌ بحرانی مردم، بیش از حد تحملشان دردناک می‌شود، و آن‌ها از امکان واگذاری حق‌شان برای انتخاب استفاده می‌کنند – چه این واگذاری به مارتین لوتر، آدولف هیتلر یا دانلد ترامپ باشد.

جای تعجب نیست که ترامپ ظاهراً از افرادی که انتخاب را تجسم می‌بخشند به ستوه آمده است. مهاجران ترسناک‌ترین دشمن خیالی او هستند، کسانی که لازم است «به شدت وارسی» شوند، با یک دیوار مانع ورودشان شد، جرمشان باید به یک خط ویژه گزارش شود و خانواده‌هایشان را نبایستی به کشور راه داد. این شرایط مرا یاد «پایش مداوم» برای سرطانی می‌اندازد که حتماً سر می‌رسد. مخاطب دیگر ضربه‌های ظاهراً بی اختیار ترامپ، افراد تراجنسی بوده‌اند – شاهد این امر، منع حضور تراجنسی‌ها در ارتش، لغو حمایت از دانش آموزان تراجنسی، و در حال حاضر ممنوعیت خود کلمه‌ «تراجنسی» است.

اما وقتی راجع به مهاجران صحبت می‌کنیم تمایل داریم برای نبود حق انتخاب، امتیاز ویژه‌ای قایل شویم، همانطور که در مورد افراد دگرباش یا تراجنسی این طور عمل می‌کنیم.  ما روی تمایز بین پناهجو‌ها و «مهاجران اقتصادی» تأکید می‌کنیم بدون اینکه بپرسیم چرا ترس از گرسنگی و فقر در قیاس با ترس از زندانی شدن یا مرگ ناشی از جراحت اصابت گلوله – تازه اگر این جراحت برای دلایل سیاسی یا مذهبی ایجاد شده باشد – به عنوان دلیل  مهاجرت کمتر پذیرفته شده است. حتی فراتر از آن، چرا فرض می‌کنیم هر چقدر انتخاب‌های فردی محدودتر باشد، شخص برای ورود به کشوری که آزادی انتخاب شخصی را به عنوان یکی از آرمان‌هایش اعلام می‌دارد، بیشتر واجد شرایط است؟

مهاجران انتخاب می‌کنند. شجاعت، ماندن در معرض خطر اصابت گلوله نیست بلکه در انتخاب گزینه‌ای برای اجتناب از آن است. اکثر مخالفان در شوروی معتقد بودند که اگر فردی با انتخاب ناممکن بین ترک کشور و رفتن به زندان مواجه شود، باید تبعید را برگزیند. به صورت کمتر عاطفی، شجاعت، توانایی تجربه نقل مکان خود بیشتر به گونه‌ ماجراجویی و کمتر به گونه‌ فرار است. که یادمان نرود زندگی پر ازحق انتخاب است – کاری که مهاجران و بیشتر مردم تراجنسی می‌کنند، چه روایت شخصیشان انتخاب خودشان باشد یا نه.

کاش می‌توانستم سخنم را با یک یادداشت امیدوارکننده پایان دهم، با گفتن چیزی شبیه: تنها اگر بر انتخاب کردن اصرار ورزیم، می‌توانیم بر تاریکی فائق آییم. اما متعاقد نشدم کها ین درست باشد. به هر حال من فکر می‌کنم که انتخاب کردن و مهمتر از آن، تصور گزینه‌های دیگر، گزینه‌های بهتر، به ما بهترین فرصت ممکن را می‌دهد تا بهتر از زمانی که وارد تاریکی شدیم از آن خارج شویم. از این جهت کمی شبیه به مهاجرت است: تصمیم بهتر، به ندرت در خود حس آزادی دارد اما انتخاب‌های ما در مورد استقرار در سرزمین‌های جدید (یا بدن‌های تغییریافته) نیاز به تخیل دارد.

پانویس:

۱ - سخنرانی رابرت ب. سیلورز عنوان یک سری سخنرانی است که توسط مکس پالوسکی (Max Palevsky) در کتابخانه عمومی نیویورک آغاز شد و هر ساله با هدف شناخت فعالیت‌های رابرت ب. سیلورز (۱۹۲۹-۲۰۱۷) برگزار می‌شود. سخنران این مراسم غالباً از میان نویسندگان و اندیشمندانی انتخاب می‌شود که در زمینه‌های مورد علاقه سیلورز فعالیت می‌کنند. او بنیان‌گذار مجله نقد کتاب نیویورک در سال ۱۹۶۳ و تا پایان عمرش سردبیر آن مجله بود.

 ۲ -  Fetus

۳ - Vulnerable

۴  - “The break in my own destiny affords me in retrospect a syncopal kick that I would not have missed for worlds. ”

۵ - symbol and synthesis

۶ - Diversity

۷. کلمه‌ی Queer در لغت به معنی «عجیب و غریب» یا «غیر‌عادی» است. این کلمه در اواخر قرن نوزدهم به عنوان اصطلاحی توهین‌آمیز در مقابل افراد همجنس‌گرا به کار گرفته می‌شد اما فعالان حقوق اقلیت‌های جنسی و جنسیتی از اواخر دهه ۸۰ میلادی بر آن شدند تا مفهوم این کلمه را مقلوب کنند. امروزه به تمامی افرادِ در حاشیه و خارج از هنجارهای اجتماعی اطلاق می‌شود که الزاماً هویتِ جنسی خود را در قالبِتعریف‌‌ شده‌ همجنس‌گرا نمی‌یابند.

 ۸ - Entitlement

۹. (ACT UP) مخففAIDS Coalition to Unleash Power به معنی ائتلاف ایدز برای رهایی قدرت، گروهی بین‌المللی حامی اقدام مستقیم است که با ایجاد قوانین، تحقیقات پزشکی و درمان و سیاست‌ها، جهت اثربخشی بر زندگی بیماران مبتلا به ایدز کار می‌کند.

۱۰. اردوگاه کار اجباری مایدانکاز بزرگترین اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها بود که توسط رژیم نازی در سال ۱۹۴۱ در نزدیکی شهر لوبلین ساخته شد. بیش از ۷۸ هزار نفر (بیشتر یهودی) در این اردوگاه به قتل رسیدند.

۱۱. گتو از نظر تاریخی در اروپا به محله‌هایی که اقلیت یهودی در آن ساکن بودند گفته می‌شد.

۱۲. جودنرات: «شوراهای یهودیان» که به دستور آلمان‌ها در جوامع یهودی در مناطق اشغالی اروپا دایر شدند. این شورا‌ها در «حکومت عمومی» (General Government) در اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ به دستور رینهارد هایدریخ رئیس پلیس امنیتی و با حکمی که هانس فرانک فرماندار حکومت عمومی که در اواخر ۱۹۳۹ صادر نمود برپا شدند. در برخی اماکن این ارگان به نام‌های دیگری مانند الستنرات (شورای پیران) و یا جودشه رات (Joodscheraad) خوانده می‌شد. حوزه مسئولیت شورا غالبأ شامل تنها یک شهر بود ولی شوراهای منطقه‌ای و کشوری نیز وجود داشت. آلمان‌ها از این شورا‌ها به عنوان وسیله‌ای برای انتقال فرمایشات خود به جامعه یهودی استفاده می‌نمودند. شورا‌ها نیز سعی می‌نمودند که بیانگر مواضع یهودیان در مقابل آلمان‌ها باشند. دشوار‌ترین وضعیتی که شورا‌ها با آن مواجه بودند تقاضای آلمان‌ها برای تعیین تعدادی مشخص از افراد یهودی به منظور روانه نمودن آن‌ها به اردوگاه‌های مرگ بود.

۱۳ -Transgender

۱۴. در هیسترکتومی رادیکال جراح کل رحم، بافت‌های اطراف رحم، سرویکس و قسمت بالایی واژن را برمی‌دارد. این نوع جراحی هیسترکتومی اغلب در موارد ابتلا به سرطان انجام می‌شود.

۱۵. اینکتابروایت نلسون از عشق ورزیدن به داج است که سعی دارد هویت جنسی خود را بیابد.

۱۶ - Evidence-Based

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • خلیل

    عجب سرگذشتی و عجب دنیای ذهنیِ بدیع و هیجان انگیزی! فقط حیف که ترجمه از بس خواسته وفادار بماند مبهم کرده متن را. مثلِ دیدنِ یک شاهکارِ نقّاشی ست از پشتِ شیشۀ باران زده. در هر حال مرسی!

  • خدایار

    متن خوب،جالب و آگاهی دهنده ای بود؛ترجمه ‌مطلب هم بسیار عالی و ناب بود؛به من خواننده،احساس خواندن متنی اورجینال را داد،نه یک برگردان به زبانی غیر از زبان اولیه نوشتار!