چپ و ناسازه سیاسی
محمدرضا نیکفر – در این یادداشت پارادوکس سیاسی بررسی میشود که بیرون آمدن چیزی خلاف آرزو و انتظار از کنش سیاسی است.
طرحی میریزیم، اما به نتیجهای میرسیم خلاف آنچه آرزویش را داشتیم. میخواهیم حیطه امکان را گسترش دهیم، اما نتیجه کار دست ما را میبندد. موضوع این یادداشت که در اصل فراهم شده برای سخنرانیای در برلین با عنوان "چپ و پرسشهای آن: دولت، جامعه، هویت" (به تاریخ ۱۲ آوریل ۲۰۱۸ همراه با مراد فرهادپور) بررسی این مشکل در پهنه سیاسی با نظر به تجربه چپ است.
عنوان این جلسه را برگزارکنندگان گذاشتهاند: "چپ و پرسشهای آن: دولت، جامعه، هویت". من کوشش میکنم از طریق چیزی به این موضوعهای پرسش راه پیدا کنم که پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، به آن "ناسازه سیاسی" (Le paradox politique / The political paradox) میگوید . ریکور این اصطلاح را در مقالهای به همین نام یعنی "ناسازه سیاسی" به کار برده است. مقاله در سال ۱۹۵۶ منتشر شده است و واکنشی بوده به سرکوب قیام مجارها به دست نیروهای پیمان ورشو. قیام مجارستان و سرکوب آن شوک بزرگی بود که به چپ وارد شد، به ویژه به چپ اروپایی که تا حدی استقلال فکری داشت. پرسش این بود که مگر قرار نبود که کمونیستها برقرار کننده دموکراسی حقیقی باشند، پس چه شد که مردم را سرکوب میکنند. پل ریکور در ماجرا تضادی دید که آن را به عنوان یک ناسازه تقریر کرد. ساده میکنیم و میگوییم تضادی که دید تضاد میان جامعه و دولت بود. پل ریکور توجه کرد به این که این تضاد در کشورهای مدعی سوسیالیسم هم نه تنها حل نشده بلکه به نظر میرسد تشدید شده باشد.
اما هدف ریکور تنها انتقاد از بلوک شوروی نبود. او با بحث "ناسازه سیاسی" بر مسئلهای فراگیر انگشت گذاشته بود که آن را این گونه تبیین میکرد: هم آن چیزی که افراد را قادر میسازد در یک واحد سیاسی بزیند – چیزی که با یک رژیم ویژه و مجموعهای از نهادها معرفی میشود – همانی است که آنان را بازمیدارد برای آنکه به قلمرو سیاسی و کنش سیاسی اصیل خود شکل دهند.
پل ریکور موضوع "ناسازه سیاسی" را متأثر از هانا آرنت طرح کرده است. هانا آرنت در تحلیل "موقعیت انسانی" (The Human Condition)، بنابر گزارش پل ریکور، تمایز قایل میشود میان بُعد افقی و بُعد عمودی کنش سیاسی. در بعد افقی با روند، خودانگیختگی و شروع مواجه میشویم، در بعد عمودی با نهاد، قاعده، سنت؛ با ادامه دادن چیزی که پیش از ما جریان یافته است. بحث ناسازه سیاسی به بحث تفکیک سیاسی، تفکیک میان سیاست و امر سیاسی راه برده است. ما در حد استفاده از اصطلاح "ناسازه" سیاسی میمانیم و کوشش میکنیم ایده نهفته در پس آن را برای موضوع هویت چپ به کار بریم. اصل ایده همانی است که در عنوان "پارادوکس" به بیان درآمده که آن را ما به پیروی از داریوش آشوری "ناسازه" خواندیم. ناسازه یک تضاد ساده نیست، تناقض میان چیزی است که به آن باور داریم، و چیزی است که از آن باور حاصل میشود. پارادوکس یک واژه مرکب یونانی است که خلاف آمد انتظار معنا میدهد. پس منظور از ناسازه سیاسی از دید ریکور ناسازگاری میان آرزوست که در سطح همزیستی برای بهبود همزیستی وجود دارد و آنچه در بعد عمودی سیاستورزی به بار میآید. به فارسی میگوییم: چه میخواستیم، چه شد. این معنای پارادوکس در بحث ما است.
ناسازه سیاسی ایرانی، چه میخواستیم چه شدِ تکرار شونده و فراگیر است. همه به نوعی گرفتار آن هستیم. البته ابتلا به ناسازه سیاسی به ایران محدود نمیشود. ناسازه سیاسی جهانگستر شده است. چیزهایی رخ میدهند که ابتدا هیجان و امید ایجاد میکنند و بعد نتایجی خلاف انتظار بار میآورند. مثلا فکر کنید به "جهانی شدن" که امید به همزیستی در دهکده جهانی را برانگیخت، یعنی همسازتر شدن، اما مثلا به گزارش توما پیکتی فکر کنید که خبر از ناهمسازتر شدن میدهد.
گفتیم که در ایران همه مبتلا به پارادوکس سیاسی هستیم. مذهبیها را در نظر گیرید. نواندیشان دینی آزادیخواه و منتقد متوجه پارادوکسی گشتهاند که مذهبیهای گرونده به اسلام دولتخواه به آن دچار شدند. میخواستند اسلام گسترش یابد، جامعه به زعم آنان اخلاقی و پارسا شده و قسط اسلامی برقرار شود؛ حال با حیرت مینگرند که چه میخواستند و چه شد. نواندیشان دینی آزادیخواه به این نتیجه رسیدهاند که به لحاظ سیاسی سکولار شوند، یعنی جدایی دین و دولت را بخواهند تا از این تنگنا به درآیند. کار آنان نسبتاً ساده است: دین بماند در همان سطح افقی همزیستی، و نهاد دینی روحانیت نخواهد که از نردبان عمودی قدرت بالا رود. نواندیشان دینی امکانات تفسیری کافی در اختیار دارند تا دست کم خود را قانع سازند که پارادوکس الاهیات سیاسی را برای خود حل کردهاند.
در مورد چپهای سختکیش مشکلتر است حل ناسازگاری آرزویی که داشتاند یا دارند و حاصلی که به بارآوردهاند یا به بار خواهند آورد. تئوریشان به اصطلاح گَل و گشاد نیست و هر چیزی را نمیتوانند از توی آن بیرون بکشند. از طرف دیگر در سنت سیاسی یک مشابهت با مذهبیهای متعصب دارند که باعث میشود رها شدن از پارادوکس سیاسی برای آنان سخت باشد. این مشابهت خودارجاعی بودن است که آن را میتوانیم این گونه بیان کنیم: مرجع رسیدگی به اعمال ما خود ما هستیم، یا تئوری ما خود مرجعِ خود است.
اتفاقاً یکی از شکلهای پارادوکس که توجه ویژهای برانگیخته و درباره آن پیوسته بحث شده، پارادوکس ناشی از خودارجاعی است. مثالی که شاید به گوشتان خورده باشد، قضیهٴ "جمله ناراست" است که به خود برمیگردد: "این جمله ناراست است." اگر این "جمله" ناراستگو باشد، پس ناراست است که این "جمله ناراست است"، پس این "جمله راست است"، اما خودش میگوید که ناراست است. پس راست است، یا ناراست است؟ ناسازگی به آن برمیگردد که خودش در مورد خودش قضاوت میکند. به بیانی فنی منشأ پارادوکس در اینجا این است که یک گزاره هم به زبان تعلق دارد، هم به ابرزبان، یعنی زبان ناظر بر زبان سطح اول.
این یک مثال منطقی بود، مثالی مابعدالطبیعی بزنیم که کمتر پیش میآید که در بحث پارادوکس ذکر شود: خدای مذاهب، به ویژه خدای مذاهب توحیدی. این خدا میگوید عادل و رحیم است و تأکید میکند که در مورد عادل و رحیم بودن آن، آن گونه که خودش در مورد خودش قضاوت میکند، قضاوت کنیم. اگر ما قضاوت دیگری داشته باشیم، بر ما خشم خواهد گرفت و خودش این را با صراحت میگوید. خدا به این ترتیب خود را در یک موقعیت پارادوکسیکال قرار میدهد و همراه با خود آدمیان را. کسی که هوشیار باشد و این ناسازگی را برنتابد، مجازات میشود.
باید کوشش کنیم شبیه آن خدا نشویم. اما میتوانیم به سادگی بشویم. این جمله را در نظر بگیرید که در سرآغاز نطق استالین به مناسبت مرگ لنین در دومین کنگره شوراهای کل اتحاد شوروی (۲۶ ژانویه ۱۹۲۴) آمده است: «ما کمونیستها مردمی از سرشت ویژهایم.» خوب چه کسی این را تعیین میکند؟ یک رهبر کمونیستها. او در واقع تعیین میکند که چه کسی دارای سرشتی ویژه است، چیزی که مفهومی مابعدالطبیعی است: یعنی چه از سرشتی ویژه؟ این جمله یک آیه است، آیهای که تصمیم گیرنده در باره صدق و مصداق آن نازلکننده آن است. این جمله آیهوار استعداد برانگیختن خونریزی دارد.
خودارجاعی را رویکرد گفتمانی باطل میکند که سطوح زبان را بازمیشناسد، مطلق را نسبی میکند، در برابر نهاد برنهاد میگذارد، از یک دو میسازد، امکان انتقاد درونمان را مینمایاند. "کاپیتال" سرمشقِ خوبی از بطلان خودارجاعی را به ما نشان میدهد: جهان ما یک جهان کالایی است و کالا به کالا ارجاع میدهد، همه چیز میشود کالا. کالا اول و آخر است. نقد درونمان مارکس ما را از زنجیره بیانتهای کالا−کالا و خودبازپروریِ خودارجاعِ سرمایه به شکلِ سرمایه-کالا-سرمایه بیرون میآورد. طرح مبارزه طبقاتی در آغاز مانیفست اعلام نبرد به خودارجاعی صاحبان ثروت و قدرت است.
در مقالهها و کتابهایی که درباره پارادوکس مینویسند جای یک نمونه، و شیوه تحلیل و انحلال آن بسیار خالی است: خدا را میآفرینیم، آن را فرامیافکنیم و او ما را فرومیکوبد. این همانند پارادوکسی است که پل ریکور در بحث پارادوکس سیاسی دیده است که آن را به صورت "چه میخواستیم، چه شد" ساده کردیم. تحلیلگر پارادوکس الاهیاتی لودویگ فوئرباخ است. تحلیل او را میتوانیم فتیشیسم خاص بنامیم. مارکس تحلیلگر فتیشیسم عام است. محصول کار، کار بیگانه شده با کارگر، بتواره میشود، فرا میرود و آفریننده خود را فرومیکوبد. کالا در خودارجاع بودنش است که میتواند بتواره شود، همان گونه که خدا با خودارجاعیاش خدا میشود.
آنچه جنبش سوسیالیستی را برانگیخت، نیاز اجتماعی به مقاومت در برابر خودارجاعی سرمایه بود. نقد سوسیالیستها به لیبرالها این بود که آزادی لیبرالی به صورت آزادی منفی، به صورت "آزادی−از"، به خودی خود مانع موقعیتهای پارادوکسیکال برآمدن ضد آزادی از درون آرزوی آزادی نمیشود، و این به دلیل امکانی است که برای خودارجاعی سرمایه وجود دارد. جنبش چپ در مجموع آن، جنبشی بوده است با انگیزه توانمندسازی مردم برای آنکه جامعه در موقعیت پارادوکسیکال قرار نگیرد، یعنی خودش با برآمدش در آشتی قرار گیرد. چپ به عنوان فلسفه یعنی نقد پارادوکس الاهیاتی و تحلیل انتقادی همه پارادوکسهای وجودی. چپ به عنوان جنبش اجتماعی یعنی مبارزه برای توانمند سازی جامعه برای بیرون آمدن از موقعیتهای پارادوکسیکال.
برگردیم به آغاز گفتار و انگیزه پل ریکور از نوشتن مقاله "ناسازه سیاسی". او هم مثل دیگر روشنفکران چپ و آزادیخواه با حیرت شاهد سرکوب مردم در مجارستان شده بود و با خود گفته بود که کمونیستها چه میخواستند، چه شد. یعنی کمونیستها هم نتوانستند مسئله پارادوکس سیاسی را برای خود حل کنند. میدانیم چرا نتوانستند: خودارجاع شدند. مظهر خودارجاعی، حزب واحد است. این البته جواب سادهای به مسئله پارادوکس سیاسی کشورهای سوسیالیستی است. اگر به این بسنده کنیم که بگوییم کاش یک نظام تکحزبی − از جمله به صورت اِعمالِ جبریِ رهبری بر چند حزب نمایشی − برقرار نکرده بودند، و دیگر نباید چنین اشتباهی تکرار شود، برخوردمان با مشکل جدی نیست.
اگر همان شیوه نقد پارادوکس فتیشیسم را درباره دولت سوسیالیستی هم به کار ببریم، بایستی به نقد قدرت از زاویه بتوارگی آن بپردازیم. قدرت از جامعه برمیآید، اما با آن بیگانه میشود. این بیانی از پارادوکس سیاسی است. ما تنها با توسل به گفتمان بهرهکشی نمیتوانیم این پارادوکس را توضیح دهیم. در اینجا به یک دلیل ترانسندنتال نیاز داریم، یعنی بایستی به شرط امکان بیگانگی و بتوارگی بیندیشیم، چیزی که بهرهکشی پیامد آن است و برای آنکه مسبب آن باشد بایستی فاصلهای را ایجاد کند که به سمت بیگانگی برود. اما آن فاصله خود مقدم است بر امکان بهرهکشی و در واقع ممکنساز آن است. فاصله تبعیض است و بهرهکشی امتیازوریای است که در ادامه تبعیضی است که اصولا آن را ممکن میسازد. اما گفتمان تبعیض به گفتمان بهرهکشی فروکاستنی نیست و از طرف دیگر کل مکانیسم بهرهکشی را نمیتواند با مفهوم تبعیض توضیح داد. تبعیض شرط ترانسندنتال بهرهکشی است، یعنی شرط امکان آن را فراهم میسازد.
هر گروهبندیای این استعداد را دارد که یک رابطه تبعیضآمیز ایجاد کند. گروهبندی قدرت ایجاد میکند و پویش قدرت میتواند به سمت تبعیض برود. آیا این منشأ پارادوکس سیاسی است؟ اگر چنین باشد، چون انسان موجودی اجتماعی است، در گروه است، گروه ایجاد میکند، و درگیر روابط قدرت میشود، و قدرت میتواند تبعیضآور باشد، پس ریشه پارادوکس در خود جامعه است. اگر همزیستی، بودن در یک جهان مشترک، به قول هایدگر Mit-Sein، یک وجودیه، یک Existenzial یعنی مقوله وجودی وجود ما باشد، پس گرفتاری در پارادوکس هم، یعنی داشتن یک وجود ناساز هم به نحوه بودن ما تعلق دارد. این بعد تراژیک وجود است. تراژدی، نمایشِ مَغاک میان چه بود و چه شد است. ما آنچه را که پل ریکور پارادوکس سیاسی مینامد، میتوانیم تراژدی سیاست بنامیم.
ژان−ژاک روسو تراژدی اجتماعی را به نابرابری برگردانده بود. آغاز بدبختی را در این دیده بود که کسی زمینی را محصور میکند و میگوید این مال من است. رساله درباره نابرابری روسو یکی از زادگاههای اندیشه سوسیالیستی است. برانگیزنده این اندیشه آرزوی غلبه بر آن عاملی است که زندگی انسانی را تراژیک میکند: عامل نابرابری. اما این اشتباه بود که نابرابری تنها به بهرهکشی برگردانده شود، تنها به مناسبات مالکیت. در تصویر ژان−ژاک روسو درباره منشأ نابرابری خطی که دور یک تکه زمین کشیده میشود و یک جدایی و تبعیض برقرار میکند، بر مالکیت شخصی مقدم است. آنچه در کاپیتال زیر عنوان انباشت آغازین سرمایه طرح شده بنیادگذاریای است در درون یک نظام تبعیضی. نظام تبعیضی بازتولید میشود، چهره عوض میکند و با هر تحول و پیامدش یک موج تازه انباشت را برمیانگیزد. نمونه ایران را به یاد آوریم: با برقراری آپارتاید اسلامی مرحلهای دیگری از انباشت سرمایه در ایران آغاز شد. سرمایهداری اسلامی به نظام تبعیضی اسلامی برمیگردد. مثال روشن دیگر شوروی و اقمار آن است. نظام تبعیضی در آنجا زمینهساز سرمایهداریای شد که اکنون بر کشورهای سابقا سوسیالیستی چیره است.
تبعیض مقوله تازهای برای چپها نیست. آنان بیشتر از هر نیروی دیگری میتوانند افتخار کنند که علیه تبعیضهای نژادی، ملی، قومی، زبانی، دینی و جنسی جنگیدهاند. اما نکتهای درست در نقد فمینستی بر مارکسیسم وجود دارد که در شکلی تعمیمیافته به این صورت تقریر شدنی است: تبعیض به عنوان یک مقوله مستقل پایهای مورد بحث قرار نگرفته و نقد تبعیض شأن مستقلی در مارکسیسم ندارد.
آیا این باعث تراژدی کمونیسم در قرن بیستم شد؟ پل ریکور به درستی از مارکس به عنوان یکی از استادان و قطبهای هرمنوتیک سوءظن نام میبرد. مارکس به ما آموخت که تاریخ را با سوءظن بخوانیم، به عنوان تاریخ مبارزه طبقاتی، و در شکل رسمی مکتوبش به عنوان گزارشی که منشیان طقات بالادست عرضه میکنند. میبایست هرمنوتیک سوءظن مارکس علاوه بر مناسبات مالکیت، نفس تبعیض را هم مبنای نگرش خود قرار میداد و مارکسیستها، به عنوان انسانهای عدالتجو، خوب بود که هرمنوتیک سوءظن را متوجه کردار خود هم میکردند. در این حال فردی به نام استالین، نمیتوانست بدون واکنش تند از طرف همحزبیهایش بگوید که ما کمونیستها از سرشتی ویژهایم. هرمنوتیک سوءظن در اینجا میگوید، یعنی چه از سرشتی ویژهایم، این برای ما چه امتیازاتی میآورد؛ آیا ما داریم یک نظام تبعیضی تازه ایجاد میکنیم؟
آنچه مشکل پارادوکس سیاسی را حاد میکند این است که قدرت بیگانه شده با جامعه مجهز به ابراز خشونت میگردد. البته این سخن دقیق نیست، یعنی این گونه نیست که چیزی باشد به اسم قدرت و این چیز ابزار خشونت را در دست خود بگیرد، همچون یک شئ خارجی، همچون چیزی خارج از خودش. نه، قدرت و خشونت رابطهای درونی باهم دارند. قدرت استعداد آن را دارد که به خشونت تبدیل شود.
این جمله مائو تسه دون را همه شنیدهایم: «قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون میآید.» این جمله را مائو در پلنوم ششم کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در سال ۱۹۳۸ بر زبان آورده است. او بلافاصله پس از این جمله میگوید: «اصل در نزد ما این است که حزب به تفنگ فرمان بدهد، و تفنگ هرگز نباید به حزب فرمان بدهد.» هرمنوتیک سوءظن به ما میگوید که این قول را نپذیرید. قدرتی که از خشونت حاصل شود، خشن باقی میماند.
خشونت هم تاریخ و پویش خود را دارد و تمامی تاریخ آن را نمیتوان فصلی یا سویهای از تاریخ بهرهکشی تلقی کرد. حساسیت نسبت به آن در چپ ضعیف بوده درست به این خاطر که به عنوان مقوله مستقلی در نظر گرفته نشده است. توجه نشده که یک عامل پارادوکس سیاسی خشونتی است که از قدرتِ ناشی از امتیازوری برمیخیزد و چون برخاست دیگر پویش خود را دارد.
از منظر این تحلیل، دولت عرصهای است که در آن پارادوکس جلوه میکند. دولت پاسبان نظام امتیازوری است و نمیتواند این وظیفه ویژه را انجام دهد مگر اینکه وظایفی عمومی را هم انجام دهد که جامعه را حفظ کند تا نظام امتیازوری مستقر بر آن و در آن حفظ شود. ترکیب وظایف ویژه و عمومی پارادوکس دولت را میسازند.
از یک پارادوکس دیگر هم باید حرف بزنیم که از جنسی دیگر است. فرض کنیم پارادوکس سیاسی نباشد و جامعه از این نظر خوشبخت باشد. برای اینکه خوشبخت بماند باید دچار کمبود نشود، چون کمبود ستیز بر سر منابع را به دنبال میآورد و این امر باعث تبعیض و بقیه قضایا میشود. برای حل مشکل کمبود به رشد فنی-اقتصادی نیاز داریم اما این رشد هم پارادوکسیکال است: با تحریف و تخریب طبیعت همراه است و طبیعت تخریب شده منابعش را از ما میگیرد. بقا به مخاطره میافتد. پارادوکس رشد ایجاب میکند که به مسئله محیط زیست به عنوان مسئلهای مستقل بنگریم، مسئلهای که گفتمان آن به تمامی تحویلپذیر به گفتمانهای دیگر نیست.
بر این قرار چپ امروزین بایستی بر روی چهار مسئله متمرکز بماند: بهرهکشی، تبعیض، خشونت، محیط زیست.
ما در ادامه انکشاف ایده بنیادی سوسیالیسم که حل مسئله پارادوکس سیاسی بود، به این چهار مسئله رسیدیم. تفاوت با گذشتگان وسیعتر دیدن ابعاد مسائل بشری و نگاه نافذتر و فراگیرتر هرمنوتیک سوءظن آن است.
آیا ما اکنون میتوانیم بگوییم که راه چارهای برای حل پارادوکسهای موقعیت انسانی یافتهایم؟ نه، چنین ادعایی نمیتوانیم داشته باشیم. اولریش بِک، جامعهشناس آلمانی، مفهوم ریسک را وارد تحلیلهای اجتماعی کرد. با آموختن از او میتوانیم بگوییم هر کاری کنیم مخاطرهآمیز است. چپ در گذشته با اینکه خودش مخاطرهانگیز شده اما نماینده سیاسی جریان فکری و اجتماعیای بوده که خواسته است ریسکها را بشناسد، با توانمندسازی انسانها از دامنه مخاطرات بکاهد و به جامعه امکان دهد که آنها را مهار کند.
آقای کوینرِ برتولت برشت میگوید که «من متوجه شدهام که آموزه ما بسیار کسان را میترساند، چون ما برای همه مسائل پاسخی داریم. آیا نمیتوانیم برای تبلیغ هم که شده فهرستی فراهم کنیم از پرسشهایی که به نظر ما کاملا بیپاسخ میآیند؟» با بحثی که شد دست کم بخشی از این فهرست آماده شد: ما به مسئلههای پارادوکسیکال پاسخی قطعی نداریم. با تواضع بسیار میگوییم که تلاش میکنیم ریسکها را در نظر آوریم و جلوی تراژدیهای اجتماعی را بگیریم.
نظرها
شاهد
مقاله در باره مشکل چپ سخت کیش و راه حل ان است . اما بنظر من در دو جا با مشکل روبرو می شود . مقایسه مذهبیون سکولار ازادی خواه با چپ سخت کیش به نظر درست نمی اید .چنین مقایسه ای باید یین مذهبیون سکولار ازادی خواه با چپ آزادی خواه صورت می گرفت . دومین مشکل در نگرش مثبت نویسنده به مذهبیون سکولار ازادی خواه است که ظاهرا دیری است به سنت تحبیب انها بدل شده است . در حالیکه در واقعیت انچنان ازادی خواهی از "مذهبیون سکولار ازادی خواه" به چشم نمی خورد . نگرش این مذهبیون حتی به تاریخ چه دور و چه نزدیک نشان می دهد که تا نگرش رفع تبعیض که هدف نقد این مقاله است فاصله زیادی دارند . تاریخ نگاران این مذهبیون سکولار ازادی خواه در باره هجوم مسلمانان به ایران در هزار و چهارصد سال پیش هنوز تقریر می کنند که تقرب ایرانی ها به دین اسلام " ادخلو الدین افواجا " بوده است و بر چندین سده کشتار و تبعیض چشم فرو می بندند و ادله منتقدین را دروغین می نامند و در باره گذشته نزدیک و انچه در انقلاب فرهنگی دهه شصت نیز اتفاق افتاد نام اورترین فیلسوف اینان که خود دست اندرکار اخراج و تبغیض بوده است حاضر به پذیرش نقش خود نیست و سرکوب شدگان را به دادن ادرس دروغ متهم می کند . در حالیکه اینان حاضر به رفع تبغیض از گذشته نیستند دادن نسبت به اما ده بودن شان به رفع تبعیض در اینده نا معلوم از خوشبینی ناشی می شود تا التجا به حقیقت .
شکاک
در این ناسازه جای یک مفهوم خالی است و آن ازادی است. چپ هر گز به مساله ازادی نپرداخته است چرا؟
هوشنگ
جناب شکاک, اگر چپ هیچگاه به پرسشوارهء آزادی توجه نداشته, پس نقد لوکزامبورگ به لنین (۱۹۰۴ و ۱۹۱۸) را چگونه می بینید؟ یا مسلک کمونیزم شورایی (پانه کاک), یا کارل کورش و امثالهم. خود مارکس و انگلس در مورد پرسشواره های نژاد و جنسیت در ترکیب و بافت طبقهء کارگر, تا حدود زیادی بی توجه و بی دقت بوده اند. مارکسیست بزرگ اوکراینی "رومان روسدولسکی" (نویسندهء کتاب "چگونگی آفرینش کتاب سرمایهء مارکس") انتقادات بسیار تند, شدید و درستی نسبت به برخورد نژاد پرستانهء انگلس به ملت اسلاو دارد. نقدی که سالیان سال کسی حتا جرات چاپش را هم نداشت, و اگر غیرت ویراستار نشریهء "کریتیک" هیللل تیکتین نبود شاید هنوز هم چاپ نشده بود. به هر رو مارکس و انگلس محصول دوران خودشان بوده, با نبوغ, دانش, ظرفیتها و محدودیتهای خویش. و پر واضح که حساسیت های قرن بیست و یکم مقدار زیادی با ساختهای احساسی قرن نوزدهم فرق دارد. ناگفته نماند که یک گام موثر در کاهش مخاطره و ریسک, توانمندسازی ظرفیت های طبقاتیِ* تمامی اقشار حاشیه ای و محروم جامعه, و همچنین طبقات اساسی: کشاورزان و کارگران می باشد. ظرفیت طبقاتی کشاورزان معترض در اصفهان که فعلا هم قیاس با بالاترین سطوح مبارزات کارگران صنعتی است. و حکایت که به "ظرفیتهای انقلابی کشاورزان" رسید آب از دهان مائوئیست ها راه افتاد!! *در اینجا مفهوم "ظرفیت طبقاتی" به تعبیر خاص 'یورن تربورن' در مقالهء "چرا برخی طبقات از دیگران موفق ترند؟" New Left Reveiw شمارهء ۱۳۸, مورد نظر می باشد.
شکاک
دوست گرامی هوشنک، خطاب من به چپ در ایران است که به مفهوم آزادی نمیپردازد. سخنان کلی مهم نیست بلکه اینکه در واقعیت و عمل سیاسی در رابطه با دگر اندیشان و احزاب مخالف و... چه میخواهند
هوشنگ
در ایران نیز ما مثال های زیادی از چپ آزادی اندیش داشته ایم : از زنده یاد شکرالله پاکنژاد تا احمد شاملو و مصطفی رحیمی تا جنبش انقلابی کردستان, سازمان وحدت کمونیستی,... کاملا صحیح میفرماید کلی گویی نادرست است.
bijan
سالهاست که چپ ها انبوهی نوشته و نظریه ونقد و دیسکورس و.. ارائه میکنند ولی این سرمایه داری است که محکم واستوار همچنان میتازد و پیش میرود ! اغلب صاحب نظران چپ آکادمیسن های رشته علوم انسانی اند به خصوص فلسفه و جامعه شناسی و به اقتضای حرفه کاریشان جز نوشتن وتدریس در همان محدوده دانشی که دارند هرگز حتی یک نانوایی را هم اداره نکردند تا اندک تجربه ای از روابط عینی کار و کار گر کسب کرده باشند . عجیب نیست که هر چه بیشتر مینویسند پرسش های بیشتر ی که غالبن هم بدون پاسخ میماند طرح میشود . اینکه چه باید کرد گمان نمیکنم کسی واقعا بداند! پیش بینی شده که چند سال دیگر یک درصد مردم جهان مالک %64 ثروت دنیا خواهندبود! امیدوارم تضاد های سرمایه داری آنقدر عمیق و غیر قابل درمان گردد که عاقبت راه حلی پیدا شود و اختلاف دارا و ندار کاهش یابد .
داود بهرنگ
(1) باسلام من تلاشم در این نوشته بر است که ارتباط گفتار عالی جناب نیکفر را با جامعه در معنای روزمره در اروپای غربی توضیح دهم. به نظر من نوشتۀ عالی جناب نیکفر را این جا بایست مناسب با این معنا دانست که اگر چنانچه از مرحلۀ "مارکسیست بودن" قدم به مرحلۀ "چپ بودن" نگذاریم چیزی ماهوی که دارای ارتباط با "هویت انسانی انسان در عصر حاضر" است کم داریم. "چپ بودن" در دنیای اکنون دارای چهار ویژگی عام و برجسته است: (1) علیه "بهره کشی انسان از انسان" است. (2) علیه "هر گونه تبعیض" است. (3) علیه "خشونت" است [یا خشونت را آخرین راه حل می داند] و (4) دارای "دغدغۀ محیط زیست" است. هویت همیشگی مارکسیسزم مبنی بر ویژگی شماره یک بوده است و خواهد بود. ویژگی شماره 2 و 3 و 4 ارتباط با هیچ مکتب و مرام و مسلک سیاسی در معنای قرن هجده و نوزده و نیمۀ اول قرن بیست ندارد. پیدایش آن به سالهای دهۀ شصت میلادی در قرن بیست برمی گردد و به ویژه در سه دهۀ اخیر برجسته و برجسته تر شده است و اکنون از اجزای آموزش از سطح کودستان تا پایان دورۀ دبیرستان در غرب است و "چپ" و "راست" ندارد. گفتۀ نیکفر به این معناست که اگر چنانچه ویژگی های شمارۀ 2 و 3 و 4 به هویت بنیادین مارکسیزم که بنای اولیۀ آن بر اساس ویژگی شماره یک است منضم نگردد چیزی کم است. [و این حرف ربط به تاکتیک ندارد.] ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) کانت بر این نظر بود که آدمی دارای نهادی آنتاگونیستی است. [گزارۀ چهارم] آدمی از سویی عنصری اجتماعی و از سوی دیگر بر علیه اجتماع است. و آدمی بر این اساس است که " از نتراشیدگی و نخراشیدگی آغازین خود بیرون می آید و داخل در میدان فرهنگ می شود که در بردارندۀ ارزش های اجتماعی است. اینجاست که استعدادها و توانمندی های او به مرور بروز می کند و پسند و ناپسند او شکل می گیرد و داخل در پروسۀ "روشنگری" و هویت یابی روشمند می گردد که در ادامه از او که مخلوق نتراشیده و نخراشیده طبیعت است انسانی در وجود می آید که به الزام هنجارهای اجتماعی دارای قوۀ تشخیص اخلاقی است و النهایه می تواند جامعه را به سبب پیوند های عاطفی خود به واحدی اخلاقی (فرهنگی) تبدیل کند." [ Idea for a Universal History from a Cosmopolitan Point of View] جامعۀ غربی در معنای کانتی البته که جامعه ای اخلاقی و فرهنگی است. و در دوران معاصر همه هنجارهای اخلاقی در غرب دارای وجه معادل "هزینه های اقتصادی" است. نظر به چهار ویژگی مندرج در نوشتۀ نیکفر اکنون در غرب معادلات زیر صدق می کند: 1- شرایط "موجه" بهره کشی انسان از انسان را قانون تعیین می کند. 2- همه هزینه های اقتصادی مربوط به رفع "هر گونه تبعیض"، "إعمال خشونت" و "محیط زیست" از درآمد عمومی جامعه تأمین می گردد. با احترام داود بهرنگ
روزبه
چه الفاظ پر طمطراق تست این لغت عالی جناب !!! چرا از این صفت استفاده میکنید؟
هوشنگ
یا سوسیالیزم یا توحش استاد بیژن آخرین باری که " سرمایه داری محکم واستوار تازید و پیش رفت" در سپتامبر ۲۰۰۸ بود, که جهان برای باری دیگر دچار یک بحران اقتصادی عظیم گشت, بحرانی که پس از گذشت ۱۰ سال نه تنها هنوز مرتفع نشده است بلکه ,با لغو قوانین بانکداری در آمریکا, اکنون امکان تکرارش حتا بیشتر نیز شده است. پر واضح که این بحران مالی در ارتباط مستقیم با بحران انباشت سرمایه قرار دارد ( امروز مقالهء کوتاه جالبی در مورد "فرایند انباشت سرمایه" در بخش تریبون هست, از دست ندهید). و از یاد مبریم که این همان بحران انباشتی است که تا به حال دو جنگ جهانی تقدیم بشریت کرده است, با احتمال جنگ جهانی سوم در راه! به نظر فردریک انگلس, و شاگردش روزا لوکزامبورگ, دو راه و مسیر کلی در مقابل تضاد های عمیق و غیر قابل درمان سرمایه داری وجود دارد: سوسیالیزم یا توحش. انتخاب با ماست.
bijan
جناب هوشنگ درسال 2008 این مردم عادی بودند که مال وسرمایه اندک را از دست دادند ودولت برای حفظ شرکت های بزرگ مانند جنرال مکانیک و بانک ها وارد عمل شد و آنها را نجات داد . شما نوشته ام را با دقت نخواندید من به تضاد سرمایه داری اشاره کردم و موافق با جهانی عاری از استثمار و سلطه هستم . نظرات انگلس و روزا مربوط به صد سال پیش است و حالا خیلی چیزها تغییر کرده . به گفته " تافلر " بی سودان قرن ما آنهایی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و چیزی نو بسازند!
هوشنگ
با کمال احترام این شما هستید که نبشته خود را با دقت نخوانده و با دقت ننوشته اید. اگر به قول شما سرمایه داری اینقدر "محکم واستوار تازید و پیش رفت” پس چرا در عرض صد سال گذشته این سیستم چنین دچار آشفتگی و جنگ های جهانی و انواع بحران ها بوده است؟ برای ساختن پدیده های نو باید حداقل تاریخ معاصر را خوب فهمید و درک کرد. بحران ادواری و ساختاری شیوهء تولید سرمایه داری یکی از این مطالب است. بانک های "لیمن برادرز" و بیر استرن" که در ۲۰۰۸ ورشکست شدند از غولهای نظام مالی آمریکا بودند. تاریخ سرمایه داری در یک صد سال گذشته صحت و درستی نظرات و پیشبینی های انگلس و لوکزامبورگ را اثبات کرده است. بد ترین نوع بی سوادی کتمان کردن حقیقت و دست به دامن شدن "تحلیل" های ژورنالیستیک برای تعبیر از تاریخ است. تا جایی که به این خصوصیات اصلی این شیوهء تولید باز میگردد, شیوهء تولید سرمایه داری کماکان استثماری, جنگ افروز و بحران زاست. حالا صبح تا شب "تافلر" و انواع و اقسام نظریه های فیوتوریست را نیز بخوانیم, این هیچ تغییری در صورت مسله ای قضیه نمیدهد. اظهار اینکه "سرمایه داری محکم واستوار همچنان میتازد و پیش میرود" از اساس گویای این است که چندان آشنایی عمیق و اساسی (به جز مقداری عبارت پردازی های ژورنالیستی) از شیوه تولید سرمایه داری نداریم.
سایت سیاسی،خبری خاوران
آن چه نمی توان از نیکفر پذیرفت این است که چرا تا این حد اینان را جدی می گیرد، درحالی که خود می گوید ازاین جمع چیزی در نمی آید. «اکثریت»، سازمانی است که در یکی ازحساس ترین لحظات تاریخ ایران با حکومتی که ما را به چنین روزی انداخته کنار آمده است. «اکثریت» آینه ای نیست که بتوان چپ را در آن دید. کسی چون نیکفررا نمی توان بخشید که «اکثریت» را بعنوان جریان مهم چپ و الگوی چپ قرار می دهد و از این طریق نظراتش را در باره چپ بیان می کند. نمی توان فتوا داد که در ایران انقلاب رخ نمی دهد، در ایران دوگانگی به وجود نمی آید. این که نیکفر می گوید، دولت را بگذارید کنار، خطای بزرگی است. مساله مرکزی انقلاب اجتماعی، دولت است. دشمنی با دولت موجود حیاتی است نه فقط درحرف بلکه با اقدامات توده ای و سنگر بندی شده .انقلاب اجتماعی باید دولتی را براندازدو دولتی را بسازد که ماموریت انقلاب اجتماعی را انجام دهد و پرولتاریا را توانمند کند. [برای شنیدن فایل صوتی به سایت سیاسی،خبری خاوران khawaran رجوع کنید. در .گوگل جستجو کنید تا برای شنیدن فایل صوتی مصاحبه با محمدرضا شالگونی در نقد محمدرضا نیکفر به این سایت برسید. در کامنت گذاشتن لینک ممنوع است]
کارگر
چرا مساله مرکزی در یک انقلاب اجتماعی خود اجتماع نباشد؟ و تحکم و به قدرت رساندن این جامعه از پایین به بالا. در چنین برخوردی این جامعه است که بر دولت غالب می باشد و مستقیمآ در چگونگی شکل گرفتن دولت و محدود کردن اختیارات و انحصارتش (قوای قهریه) نقشی مستقیم دارد. کانتون های روژاوا هم تقریبأ چنین برخوردی را در پروژه های خودکفایی و کمونالیسم خود دارند (به همراه کلاسهای اجباریِ "نظریهء فمینیستی"). محوریت جامعه نه به معنای کنار گذاشتن دولت بلکه اولویت, تقدم و برتری دادن به جامعه مدنی است. در مورد امکان داشتن انقلاب در ایران, میتوان هر نظری داد, اما اصل قضیه مربوط به توازن قوا است. جنبشها و اعتراضات کنونی در ایران حتا در سطح ماقبل, ماقبل انقلابی هم نیستند, حالا ما هی "فتوا" دهیم که... در دوران بحرانی, مانند دوران کنونی, توازن قوا میتواند در طی چند ماه کوتاه, یا حتا چند هفتهء کوتاه, تغییری کیفی داشته باشد. که این مهم نیز باز برمیگردد به اولویت, تقدم و برتری دادن به جامعه مدنی. شایان توجه است که کتاب "دولت و انقلاب" لنین شاید آنارشیست ترین اثر وی باشد, با تاکیدی قوی بر ساده کردن دیوان سالاری و ماشین دولتی, آنچنان که "...هر آشپزی نیز بتواند حکومت کند".
جهانگرا
مشخص نیست مخاطب وموضوع مقاله آقای نیکفر چه کسانی هستند. اگر منظور ایشان از چپ وچپگرایی، همان مفاهیم متداول ومتعارف اروپایی است، اولا چرا به زبان فارسی نوشته شده و ثانیا چرا بصورت پراکنده به " چپ" ایرانی بصورت حاشیه ایی نیز پرداخته است؟ مگر در ایران چپ به معنای متداول و متعارف آن وجود داشته است؟ اگر منظور ایشان همان چپهای ایرانی هستند، پس چرا از مفاهیم غربی و نظرات متفکران مغرب زمین، برای نقد چپهای ایرانی استفاده کرده اند؟ بگذارید مغلطه موجود در مقاله را با این مثال ساده بیان نمایم: اولا صندلی چوبی رابطه ایی با استکان ندارد، ثانیا برای شرح و توضیح در مورد یک صندلی چوبی، کسی از نظرات یک شیشه گر استفاده نمی کند. ثالثا با بیان مختصات یک صندلی چوبی، نمی توان به توصیفی هر چند ناقص از استکان دست یافت. رابعا این دو شی به هیچوجه قابل مقایسه نیستند، حتی قیاس مع الفارق نیز در مورد آنان موضوعیت ندارد. در نتیجه، این مقاله پاردوکسیکال است.
مرادی
آیا امکان دارد ایشان آیه یا آیاتی از قرآن را که نظریه ایشان را تایید کند معرفی کنند آنجا که میفرمایند: "این خدا میگوید عادل و رحیم است و تأکید میکند که در مورد عادل و رحیم بودن آن، آن گونه که خودش در مورد خودش قضاوت میکند، قضاوت کنیم. اگر ما قضاوت دیگری داشته باشیم، بر ما خشم خواهد گرفت و خودش این را با صراحت میگوید. " ؟؟؟ خدا میگوید مرا نمی توانید درک کنید (لا تدرکه الابصار...) بنابراین بدیهی است که وصف خدا را باید طبق معرفی او از خودش انجام دهیم...در این قسمت پارادوکسی وجود ندارد... میگوید طبق فرامین من عمل کنید چرا که من شما را طبق آن خلق کرده ام اگر به روش دیگری بروید به سختی و مشکلات می افتید... وصف خدا با اطاعت از خدا فرق دارد!!! خدا اطاعت کنندگان را بالا می برد...اگر اطاعت نکنیم بالا نمی رویم....خدا خلف وعده نمی کند... عده ای ابتدائا (در لفافه و در لعابی از کلمات مقدس) برای مقابله با قدرتمندان به ناتوانان و ضعفا وعده میدهند که اگر ما را اطاعت کنید به رفاه و ثروت و میرسید پس از پیروزی به وعده خود عمل نمی کنند...یعنی ایشان خلف وعده میکنند...به پارادوکس میرسیم...به سراب میرسیم... خدا خود به قسط عمل و قضاوت میکند و آمرین و عاملین بالقسط را نیز حمایت میکند
شکاک
جهانگرای گرامی، لطفا مقاله را دوباره بخوان.
جهانگرا
آقای شکاک، مقاله را سه بار خوانده بودم و به توصیه شما دوباره برای چهارمین بار آن را خواندم. باید اعتراف کنم فرد با هوشی نیستم ، اما دچار عقب ماندگی ذهنی نیز نیستم. برخی نویسندگان و روشنفکران ایرانی به تبعیت از افرادی همچون دیپاک چوبرا، مفاهیم بسیار ساده و بعضا پیش و پا افتاده را با ادبیاتی غلیظ و ثقیل پوشیده در هاله ایی از واژگان و اصطلاحات مبهم و بی ربط بیان می کنند تا بلکه عیار نوشتارشان پرملات شود. بنظر می رسد مفهوم " اثر گورو" ( Guru Effect ) در بین این دسته از افراد مقبول افتاده است. به هر حال، در مورد برخی مقالات و از جمله مقاله حاضر، شاید مفاهیم آنقدر پیچیده هستند که از توان ذهنی امثال من خارج باشند. ضمنا این را نیز اضافه نمایم در خواندن مقالات علمی به زبان انگلیسی کمتر با پدیده اثر گورو مواجه شده ام ومتون برایم بسیار قابل فهم هستند. موفق باشید.
شکاک
دوست گرامی جهانگرا( اقا یا خانم؟ نمیدانم) من شما را نمیشناسم و به هیچ وجه به خودم این اجازه را نمیدهم که شما را به کند ذهنی متهم کنم. نقد شما را که خواندم حس کردم شاید مقاله را با عجله خوانده اید و نکته کلیدی آن را متوجه نشده اید. مقاله اصلا مقاله پیچیده ای نیست، شاید به این خاطر که من معمولا نوشته های نیکفر را میخوانم به انشاء او عادت کرده ام و راحت تر او را میخوانم. من سخنرانی نیکفر را که بر مبنای این مقاله ایراد شده است را هم شنیدم. نکته کلیدی مقاله به ما میگوید که نمیتوانیم اراده خود را به تحولات اجتماعی تحمیل کنیم. همیشه آنچه را که ارزو میکنیم برای برقراری نظمی دیگر همان نمیشود که ما میخواهیم. روابط متقابل انسانی بسیار پیچیده تر از روابط ساده علت و معلولی هستند و به همین دلیل تضمینی برای اینکه آنچه میخواهیم در کنش اجتماعی و سیاسی به وجود آوریم همان شود که ما میخواهیم وجود ندارد. شاد و پر نشاط باشید.
Nima Azadi
نیکفر عزیز روی چهار مفهوم در مقاله تاکید داشته اند و در جهت ریشه یابی وجود تبعیض، بهره کشی، خشونت و تخریب محیط زیست در جامعه ی انسانی هم عواملی را هم ذکر کردهاند که من فکر میکنم ناکافی است و باید روی این عوامل گوناگون ایجادگر هر چه بیشتر کار شود تا ریشههای وجودی تبعیض، بهره کشی، خشونت و تخریب محیط زیست از همان آغاز زندگی اجتماعی انسان یافته شود. درست است که تشکیل نهادهای گوناگون، سازمان دهی متناسب آنها و برقراری روندهای اجتماعی درون و برون نهادی با وجود این که تمدن بشری را ایجاد و رشد داده و دستاوردهای سترگی داشته ولی با خود آسیبهای جدی هم به همراه داشته است اما نمی توان تنها با ارجاع تبعیض به کمبود منابع طبیعی و یا آسیبهای سازماندهی اجتماعی به چرایی وجود تبعیض در جامعه یِ انسانی پاسخی در خور داد. با مراجعه به دانشهای انسان شناسی، جامعه شناسی، تاریخ، روانشناسی و دیگر رشتههای علوم انسانی و بین رشتهای مرتبط است که می توان پاسخ و یا پاسخهای در خور را برای وجود تبعیض، بهره کشی، خشونت و تخریب محیط زیست را در زندگی جوامع انسانی یافت.
بیژن
دوستان عزیز این مقاله در واقع توسعه ی بخشی از سه مقاله ای ایست که در فروردین ماه از آقای نیکفر منتشر شد . آن سه مقاله تحلیلی بود بر برگزاری کنگره ای در کلن و بنوعی در استقبال از حزب شدن سازمان فدائیان خلق (اکثریت) نوشته شده بود. بعبارتی آقای نیکفر نقطه نظرات خود را در مورد اهداف یا برنامه های یک حزب سیاسی چپ بیان کرده بود. و گفته بود که در دنیای امروز چپ ها نباید بر مسئله بهره کشی متمرکز باشند بلکه باید تبعیض و خشونت و تخریب محیط زیست را در برنامه های خود (هم استراتژی و هم تاکتیک) مورد توجه قرار دهند و این چهار مقوله باید همزمان باهم دراهداف مبارزاتی یک سازمان چپ مورد توجه قرار گیرد. در آن سه مقاله به نکات دیگری هم اشاره شده بود که امیدواریم به تدریج آنها را هم به موقع بحث بگذارند در این مقاله به بنیانهای فلسفی و نظری همان چهار مقوله پرداخته شده است. و بیش از هرچیزی به ضرورت نقد بیرونی برای رهایی از آن پارادوکس مورد اشاره تاکید شده است. اینکه بعضی دوستان با طرح مسایلی مثل اینکه مگر در ایران چپ وجود دارد؟ یا مگر اکثریت اصلا قابل طرح هستند ؟این سئوالات نشان دهنده ی خود محوری فکری است که در نهایت به همان پارادوکسی میانجامد که مقاله سعی در توضیح و ضمنا فراروی از آن رادارد. مشکل این دوستان این است که با پیش فرضهایی استوارتر از ایمان به خواندن مقاله میپردازند و در نتیجه به کنه آن راه پیدا نمیکنند. و همان حرفهای همیشگی را تکرار میکنند. همین حرفها را میتوان در ذیل مقالات قبلی نیکفر و مقاله حمید نامجو هم خواند. خسته نشدید از این تکرار مکررات؟