دادخواهی: یاران نرگس محمدی از او میگویند، در سالگرد اسارتش
در سومین سالگرد اسارت نرگس محمدی، فعال حقوق بشر، جمعی از یارانش خطاب به او و از او مینویسند – شیرین عبادی، خدیجه مقدم، آسیه امینی، مهناز پراکند، منصوره شجاعی، پروین اردلان
گیرنده: تهران، زندان اوین، نرگس محمدی
حکایت طوطی و بازرگان از دفتر اول مثنوی را همه خوانده و شنیدهایم. همان طوطیای که از آن بازرگانی بود که راهی سفر به هندوستان بود و به جای سوغات، طوطی از بازرگان خواست تا پیامش را به رفقایش در دنیای آزاد برساند که «... این روا باشد که من در بند سخت/ گه شما بر سبزه گاهی بر درخت/ این چنین باشد وفای دوستان/ من درین حبس و شما در گلستان...». باری بازرگان پیام طوطی را به دوستانش رساند و آنها درجا خشکیدند و چون این داستان را بازرگان به طوطی گفت، او نیز چون شئء بیجان بر کف قفس افتاد و این چنین در زندان باز شد و او رهید و پرید.
روز ۱۵ اردیبهشت سال۱۳۹۴ نرگس محمدی، فعال سرشناس حقوق بشر، در خانهاش در تهران دستگیر شد. نرگس در مجموع ۲۲ سال حکم زندان در کارنامهاش دارد که ۱۶ سال آن لازمالاجراست. در این سالهای دور از هم، هربار که نرگس از قفسش پیامی و نامهای میدهد، حکایت طوطی و بازرگان از برابر چشممان رژه میرود. نرگس، و نه هیچ پرنده خوشالحانی سزاوار قفس نیست، و ما هم پرندگانی نیستیم که زندگی را با نمایش مرگ به او نوید دهیم، که او سرشار از زندگی و عشق است حتی در گوشه قفس و اوست که با نامههایش از گوشه زندان، با سخنان و نظرها و حتی با گلایههایش هشدار میدهد که نمیتوانیم و نباید خودمان را به مردن بزنیم. این نوشتهها پاسداشت یاد نرگس است از زبان تعدادی از دوستاناش.
شیرین عبادی: قانون جنگل
نرگس با آرامش و طمانینه همیشگی وارد کانون شد، با نگرانی و دلهره سوال کردم: «چی شد؟ چی گفتن؟ » نرگس گفت: « حراست اداره، صراحتا اخطار کرد که باید از کانون مدافعان حقوق بشر استعفا بدم و از فعالیت هایم دست بکشم در غیر اینصورت اخراج و بعدا هم بازداشت در انتظارم است». با عصبانیت گفتم: «به چه حقی تهدید میکنن» و نرگس با لبخند جواب داد: «به استناد بند ج از ماده چهارم قانون جنگل». او همیشه بدین گونه رفتار خلاف قانون حکومتیان را به تمسخر میگرفت.
اما «قانون جنگل» قوی تر بود. آنها پیروز شدند. نرگس از شرکت بازرسی مهندسی اخراج شد و در حالی که همسرش نیز به علت مبارزات سیاسی سالها در زندان بود و به دلیل همان سوابق شغل ثابتی نداشت و زندگی خانوادگی آنان دستخوش تغییرات زیادی شد.
«قانون جنگل» بین ما جدایی افکند، چند اقیانوس و دریا بین جسم مان فاصله اما روح مان نزدیکتر از سابق. گاه که امکانی ایجاد میشد، از طریق اسکایپ که مدام نیز قطع و وصل میشد، اخبار کاری را با یکدیگر رد و بدل میکردیم- یک بار که تازه از بازجویی امنیتی بازگشته بود گفت:
«جنگل بان» پیشنهاد کرد که اگر از کانون مدافعان حقوق بشر استعفا بدم و تعهد کنم که دیگه با شیرین عبادی همکاری نکنم آنها پرونده من را میبندن و اجازه تاسیس یک نهاد مردمی حقوق بشر دیگر را هم میدن در غیر اینصورت سالها زندان در انتظارم است». - در پاسخ گفتم: « میدانم که مجوز تاسیس نهاد دیگری نمیدن اما حداقل دست از سرت بر میدارن. قبول کن و هر چه خواستن علیه من بنویس و از کانون هم استعفا بده، به خاطر بچه هایت قبول کن – اگه زندانی بشی تکلیف بچهها چی میشه؟ به خاطر من و کانون جانت را به خطر نیانداز....»
نرگس حرفم را قطع کرد و با خشم فریاد کشید: « من به خاطر تو وارد کانون نشده بودم که به خواست تو آن را ترک کنم. من به حقوق بشر اعتقاد دارم، چرا این را نمیفهمی»
شرمنده شدم و دل جویانه گفتم: « نرگس جان میدانم، فقط خواستم بگم که از نظر من.....» با شتاب پاسخ داد: «خواهش میکنم ادامه نده من دنیای بهتری را میخواهم، هم برای بچههای خودم و هم برای همه بچههای ایرانی، من نمیخواهم با.....»
اینترنت تهران مجددا قطع شد و من در حسرت گفتن کلامی دیگر با قطره اشکی بر گونه باقی ماندم.
آن روز شوم فرا رسید. نرگس دستگیر و بعد از چند روز به زندان زنجان تبعید شد تا در رنجی مضاعف محکومیت خود را تحمل کند- در زندان آن چنان بیمار شد که بیم مرگش میرفت. ناچار برای درمان موقتا آزاد شد و دوباره اینترنت پیام آور دوستی هایم شد.
در اولین صحبتی که داشتیم و قبل از بیان هر مطلبی گفت که سه زن متهم به قتل در زندان هستند و محکوم به اعدام شدهاند و او قول داده که دیه آنها را فراهم کند و عدهای کمک کردند و... باز هم اینترنت قطع شد.
در مکالمات بعدی با خوشحالی از آزادی آن سه زن سخن گفت در حالی که هنوز هم به شدت بیمار بود.
با انتخاب حسن روحانی به ریاست جمهوری کور سوی امیدی تابیدن گرفت. وعده بهبود حقوق بشر و آزادی همه زندانیان سیاسی و عقیدتی را داده بود- اما چه فایده که مامورین وزارت اطلاعات مجددا به استناد «قانون جنگل» پرونده دیگری علیه نرگس ساختند و نرگس در روز ۱۵ اردیبهشت ماه مجددا دستگیر و زندانی شد.
روز بعد در کنار خبر دستگیری نرگس محمدی، سخنان رئیس جمهور ایران مبنی بر بهبود وضعیت حقوق بشر و امید به رفع حصر موسوی و کروبی، تبدیل به نمائی شده بود از وضعیت ایران.
خدیجه مقدم: صدای رسای اعتراض
روزهای تلخی است، عزیز دلام بیمار است و امیدی به بهبودش نیست، نرگس را هم دیروز بازداشت کرده اند،
ناامیدی تمام وجودم را گرفته است، اشک هایم سرازیر میشود، برای آرزوهای از دست رفته، برای همهی عزیزان در بند، برای همهی مادران زندانی، برای نرگس عزیزم، برای علی و کیانا.
زنگ تلفن خانه به صدا در میآید، پریچهر است از تهران، بدون مقدمه میگوید :« نمیدونی دیروز چه اتفاقی افتاد، همش یاد تو بودم که امروز بهت زنگ بزنم و خبر بدم. در مورد نرگس محمدی.»
- خبر دارم و خیلی هم ناراحت و نگرانم.
- نه! خبر نداری چی شد، من دیدم وقتی داشتن میبردنش.
پس از مکثی طولانی با بغض شروع به تعریف واقعه میکند: « از صبح کلهی سحر داشتم میدویدم که به موقع برسم به محل کارم، تو که وضعیت منو میدونی، بزرگ کردن بچه ها، دست تنها، کار تو شرکت با حقوق زیر خط فقر و هزار تا گرفتاریهای ریز و درشت گاهی امان ام رو میبره. دیروز هم از همون روزا بود که کلافه شده بودم بچهها رو روانهی مدرسه کردم و بلافاصله در خونه رو قفل کردم و وارد خیابون شدم. چه قدر هم هوا آلوده بود، چشمام میسوخت. یه دفعه فریادی را شنیدم، پیر زنی سیاهپوش، چادر از سر افتاده و به شدت لاغر اندام فریاد میزد و به طرف ماشینی که به سرعت رد میشد دست تکان میداد و به قول معروف خط و نشان میکشید، از فریادش چیزی دستگیرم نشد به او نزدیک شدم. حالا صدایش را میشنیدم: «ستار منو کشتین، تازه اون قوی بود، ورزشکار بود، نرگس رو کجا میبرین بی انصاف ها؟ نرگس ناخوشه، نبریدش!...»
پرسیدم :"چی شده مادر؟" یکهو سینه سپر کرد: «من! مادر ستار بهشتی هستم، این نامردها پسرم را زیر شکنجه کشتن، حالا نرگس محمدی رو هم که از ما حمایت میکرد دستگیر کردن و بردن.»
- نرگس محمدی توی همون ماشین بود که رد شد؟
- بله، حالا به بچه هاش چی بگم؟!
نام ستار بهشتی را شنیده بودم ولی اون وقت روز و با اون عجله حضور ذهن نداشتم که در چه رابطهای کشته شده بود.چشمهای مادر ستار مرا میخکوب کرد، چه چشمهای عجیبی، یک دنیا حرف تو اون چشمها بود : خشم، غم، عزمی استوار و قدرتی بی نظیر.
سعی کردم آرام اش کنم و از کیف ام بطری آب را بیرون آوردم، به زور قطرهای نوشید.
گفتم شما برین خونه. ایشااله زود برش میگردونن.
-زود برش میگردونن؟ مث اینکه از هیچی خبر نداری!؟
جملهی "ًمث این که از هیچی خبر نداری" توی اتوبوس و تمام راه پتکی بود که بر سرم کوبیده میشد. از خودم شرمنده بودم، آن چشم ها، چشمهای پیرزن مرا رها نمیکرد. من که خودم زمانی با آرزوی بهبود وضعیت زندگی مردم فعال اجتماعی بودم، عجب از دور و بر خودم بی خبر شده ام! همسایهی ما را بازداشت کردهاند و چه بسا همسایههای دیگر را و من انگاری کر و کور شده ام!
به محض رسیدن به شرکت و دفتر کارم همه دیدند که حال خوشی ندارم. در اتاق کارم را قفل کردم جمله "مث این که از هیچی خبر نداری" دست از سرم بر نمیداشت. کامپیوتر را روشن کردم. در خانه اینترنت ندارم و مجبورم گاهی یواشکی از اینترنت محل کار استفادهی شخصی کنم. به جستجو پرداختم و نوشتم: نرگس محمدی.
فیلمی در کانال یوتیوب ظاهر شد، دومین سالگرد کشته شدن ستار بهشتی در گورستان رباط کریم بود، کارگر وبلاگ نویسی که زیر شکنجه کشته شده بود، وای خدای من، آن پیرزن که در خیابان فریاد میکشید همین بود که کنار نرگس محمدی ایستاده بود مادر ستاربهشتی، گوهر عشقی.
هر چه فیلم جلوتر میرفت شرمنده تر میشدم، چه شیر زنانی داریم! این نرگس محمدی کیست که در جمع بزرگی این چنین شجاعانه میغرد : «در تاریخ باید نوشت که شکنجه گری در مقابل وکیل پرونده و مادر ستار اعتراف میکند، آن قدر او را زدم تا زیر دست من مرد. آیا منکری واقعن بالاتر از این هست؟ آیا منکری زشت تراز قتل یک انسان وجود دارد …..پس چرا نهی نمیکنید، مال ملت را به تاراج بردهاند، آیا منکری بالاتر از غارت اموال ملت؟ ….آیا فقط موی من زن ایرانی منکر است؟ …»
محو سخنان شجاعانه نرگس محمدی شدم، باز هم در اینترنت جستجو کردم.
"نرگس محمدی زادهی ۱۳۵۱ در شهر زنجان فعال حقوق بشر، زندانی سیاسی، روزنامه نگار، نایب رییس و سخنگوی کانون مدافعان حقوق بشر، رییس هیئت اجرایی شورای ملی صلح، از موسسان کمپین لگام -گام به گام تا لغو اعدام - است."
با خود گفتم :آقایان دولت اعتدال و امید که خود از حقوق شهروندی دم میزنند چرا شهروندان مسئول و متعهد را تحمل نمیکنند. این زن توسط وزارت اطلاعات دولت که نرگس به آن رای داده بازداشت میشود؟ عجب دنیای غریبی است!
نرگس محمدی هم مانند من مادر دو فرزند است. وای خدایا چه گونه میتواند، دور از فرزندان این همه سال در زندان باشد؟
بعد، یاد تو افتادم، گفتم باید داستان را برات تعریف کنم. میدانستم نرگس از دوستان توست. چون تو هم در شورای ملی صلح بودی. دلم میخواست هم باهات حرف بزنم. هم خبر بدم و هم درباره نرگس بیشتر بدانم».
برای پریچهر از خاطرات با نرگس بودن میگویم. از همکاری ام با او در شورای ملی صلح، از روزهایی که این زن جوان از جان و مال اش گذشت تا فرهنگ صلح را ترویج کند، از بیماری نرگس در زندان و فلج عضلانی، از روزی که بعد از مرخصی اول او به قزوین به منزل مادر تقی رحمانی همسر نرگس رفتم و او را در آن وضعیت ناگوار و در بستر بیماری دیدم، از مادر شوهر نرگس گفتم که خود زنی شیردل است. از روزی که با نرگس به دیدن آیت اله منتظری رفتیم گفتم و از قدرت بیان اش در هر جمعی و این که چه قدر من با این همه سابقه و سن و سال از این زن جوان آموختم.
و امروز که سه سال از آن واقعه میگذرد، با غم فقدان یار و دور از دیارم به روزهای سخت گذشته مینگرم و باز نرگس را برجسته میبینم و یقین دارم نه تنها پریچهرها، در ایران، خیلی خوب نرگس را شناخته اند، صدای نرگس در جهان نیز شنیده شده است. او با تلاش هایش در زندان و با نوشتن نامههای سرگشاده به مقامات مسئول به مردم و به فرزندان اش گفتنیهای بسیاری را فریاد زده است.
در نامه اخیر خود به فرزندان اش نوشته است: «هجران، طولانی شده و به این میاندیشم که اگر روزی در جدال استبداد با آزادی، در کشمکش دل و عقل و عشق و مصلحت، دل وانهاده ایم اکنون به روزگاری رسیدیم که به جدال دل با دل مبتلا شده و به تکه تکه شدن قلبهای مان تن داده ایم.»
با این امید که امسال پایان هجران عزیزان مان باشد به نرگس عزیزم درود میفرستم.
آسیه امینی: وقتی که خواب بودم
جلوی مانیتور نشسته و رویش به من است اما با کسی دیگری حرف میزند. همانطور که با دست گوشی را کنار گوشش نگه داشته با دست دیگرش به من اشاره میکند و سرش را تکان میدهد، یعنی که «ببخشید! ». با صدای پایینتر از معمول دوبار میگویم «راحت باش.»
پشت سرش بچهها را میبینم که بازی میکنند، اما صدایشان را نمیشنوم.
«مطمئن باشید میآیم. چشم، چشم... امید به خدا! من هم مصاحبه کردهام، نامه نوشتهام، امیدوارم باشیم که این اتفاق نمیافتد.. »
بالاخره تلفن قطع میشود. رو به من سری به تاسف تکان میدهد.
خانواده زندانیان اهل سنت خیلی تنها هستن.
میدانم نرگس، ولی تو هم مراقب باش!
من هیچ کار غیر قانونی نمیکنم. تنها خواسته ما همین است که روند قانونی طی شود. اما خانوادههایشان خیلی تنها هستند. هیچ کس حتی با آنها همدردی نمیکند. مردمی که حتی برای بخشیدن یک متهم به قتل آستین بالا میزنند، به زندانیان اهل سنت که میرسند همه ساکت میشوند.
میدانم. خیلیها میترسند که متهم به حمایت فکری از آنها بشوند. همیشه همینطور بوده.
همیشه همینطور بوده، چون سکوت ما به این اشتباه دامن زده. چون برای خیلی از ما عدالت و حقوق بشر فقط وقتی مهم است که به نفع ما و همفکران ما باشد!
در دلم تکرار میکنم میدانم. میدانم. نگران است و عصبانی. صورت کودکانه علی را میبینم که از پشت سر مادرش به ما نگاه میکند. موضوع را عوض میکنم. با صدای بلندتر میگویم:
علی جون من رو یادته؟
نرگس به پشت سرش نگاه میکند.
بچهها دوست دارین با دوست من حرف بزنین؟
کیانا جلو میآید و کنار مادرش میایستد و یکوری به او تکیه میدهد. لباس قرمز کوچکی که سعی داشت به تن عروسکش کند هنوز در دستش است. علی میپرد و جلوی مادرش مینشیند و صورتش را نزدیک دوربین کامپیوتر میکند. نرگس میخندد.
عقبتر بشین علی جان.
همانطور که به به دوربین نگاه میکند، خیلی جدی و رسمی میگوید:
سلام خانم من علی هستم. شما کی هستین؟
با خنده جواب سلامش را میدهم و خودم را با لحن خودش معرفی میکنم. اما او کاملا جدی است و نمیخندد.
علی جان، آخرین باری که شما را دیده بودم خیلی کوچولو بودین. هنوز حرف نمیزدین. ماشالا چه بزرگ و خوشتیپ شدین.
خانم مهم نیست که آدم خوش تیپ باشد، مهم است که آدم خوب فکر کند.
از جواب آماده و فوری و منطقی او چنان حیرت کردهام و با چشمان گشاد و لبخندی پهن بر صورتم به مانیتور نگاه میکنم که یادم میرود جوابش را بدهم. در واقع جوابی هم ندارم. صدای خنده نرگس بلند شده است. مشخص است که علی جذابیتی در ادامه همصحبتی با من نمیبیند و بلند میشود. کیانا قبل از او به سمت اسباببازیاش رفته است. همانطور که میخندم میگویم:
حقا که پسر خودت است نرگس، نقرهداغ شدم!
هر دو میخندیم. تلفنش دوباره زنگ میخورد. قبل از اینکه جواب بدهد میگویم:
نرگس جان، سرت شلوغ است، بعدا حرف میزنیم، راحت باش.
باشه، ببخشید ناچارم جواب بدهم، ولی حرفمان نصفه ماند. عکسها را برایت میفرستم که در جریان باشی. مربوط به چند شب پیش است. فقط ببین که این بچهها چقدر تنهایند.
باشه، حتما بفرست، مراقب خودت باش! میبوسمت. ...
تصویر او از روی مانیتور میرود اما من همچنان به صفحه خیره ماندهام. حرفی را که آماده کرده بودم، نگفتم.
عصر راهی سفرم، به اسلو میروم. تا شام بخورم و به هتل بروم، ساعت به سمت نیمهشب میدود. در اتاقم روی تخت دراز میکشم و پلکهایم بسته میشود. باید پیغامهایم را قبل از خواب چک کنم. عکسهای نرگس باید رسیده باشد. او را تصور میکنم که کنار خانوادههای اهل سنت محکوم به اعدام پشت در زندان رجایی شهر ایستاده است. «حکمها بعید است اجرا شود! » این را من به نرگس گفته بودم. و او جواب داده بود: «چند تا از این بعیدها را میخواهی برایت بشمرم که اجرا شدهاند؟ » هوای سردی از سمت پنجره به درون اتاق میخزد. امیدوارم برایشان اتفاقی نیفتد. پتو را به دور خودم میپیچم و زمان از دستم در میرود.
***
آوا ان سوی رودخانه لشتو ایستاده و با فریاد صدایم میزند و دست تکان میدهد. رودخانه خروشان و پر سر و صداست و من هرچه جوابش را میدهم و فریاد میزنم، او نمیشنود. داد میزنم «مامان جان منو میبینی؟ آن بالاتر پل است.» و با دست به سمت راست رودخانه اشاره میکنم. اما آوا همچنان فریاد میزند. میبینم که ترسیده است. میبینم که به این سو و آن سو نگاه میکند. مه از پشت سرش به سمت رودخانه میآید. فریاد میزنم و به موازات رودخانه میدوم. صدای نفسنفس خودم را میشنوم که به سختی بالا میآید. قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. پایم به سنگی گیر میکند و میپرم. از خواب میپرم.
خدایا خواب بودم. باز هم این خواب لعنتی! باز هم آوا کودک هفت، هشت سالهای است و من با او تنها مانده ام. بازهم هراس از دست دادن او. این کابوس کی مرا رها میکند؟ گیج به دور و برم نگاه میکنم. با شلوار جین و بلوز پشمی در تخت نشستهام. نفسم با خس و خس بالا میآید. از کیفم کپسوول وینتولین را در میآورم و سه بار در دهانم فشار میدهم. دیشب اینجا دراز کشیده بودم و قبل از اینکه ساعت را کوک کنم، خوابم برده بود. به ساعت نگاه میکنم. هشت و نیم است. ساعت ده باید در لابی هتل باشم. اما هنوز وقت دارم. با رخوت از تخت بیرون میآیم و به صورتم آب میزنم. به آینه که نگاه میکنم. چشمهای پف کردهام نشان میدهد بیش از حد معمول خوابیدهام.
سلانه سلانه به سمت آیپدم میروم. پیغامها را مرور میکنم. از نرگس هشت پیغام جدید دارم. با اولین نوشته که در واقع آخرین پیام اوست، یخ میزنم. دستم به کندی به سمت پیغامهای قبلتر میرود. به ساعت رسیدن پیغامها نگاه میکنم بین شش تا شش و نیم صبح به وقت نروژ، یعنی بین هشت و نیم تا نه صبح ایران. پیغامها خبر داده بود که ماموران پشت در خانهاند. نوشته بود در میزنند. نوشته بود آسیه در خانه را به مشت گرفتهاند. نوشته بود به دیگران خبر بده لطفا...
و من خواب بودم. او را که میبردند من خواب بودم. وقتی به کمک نیاز داشت من خواب بودم. خواب بودم. خواب بودم... این جمله بارها مثل پتک بر سرم کوبیده میشود. «خواب بودم» اشک از چشمان داغ شدهام سرریز میشود. سعی میکنم خودم را دلداری بدهم «به فرض که خواب نبودی چه میتوانستی بکنی؟ » و دوباره نهیب میزنم «شاید پیغامی داشت! شاید سفارشی...»
دستم به سمت پیغامهای قبلی میرود. سه عکس فرستاده بود. آخر شب پشت دیوار زندان زجایی شهر و در کنار خانوادههای زندانیان محکوم به اعدام. در یک عکس کنار سه بچه قد و نیم قد ایستاده است. کاپشن سبز روشنی به تن دارد با شلوار جین. موهای فرفری زیبایش را با سنجاق سری کوچک در یک سمت جمع کرده و به دوربین لبخند میزند. به هق هق میافتم. علی و کیانا کجایند؟ آیا وقت بردن مادرشان در خانه بودهاند؟
صفحه رادیو فردا را باز میکنم. و به سراغ سرخط خبرها میروم. اولین خبر، سرخط خبر، خبر دستگیری توست نرگس جان! به سمت پنجره میروم و میگذارم هوای سرد، صورت گر گرفتهام را خنک کند.
آپریل ۲۰۱۸- اردیبهشت ۱۳۹۷
مهناز پراکند: انسان چندوجهی
از وقتی که از ایران خارج شده ام، یکی از عادتهای زندگی ام این شده که هر روز قبل از خروج از خانه اخبارمربوط به ایران را چک کنم و هربار با این امید که خبرهای خوشی از ایران بگیرم بر صفحه روشن لب تاپم چشم میدوزم.
اما امروز ۱۵ اردیبهشت ۹۴ خبر خوشی در میان نیست. بلکه خبرهجوم نیروهای امنیتی به منزل یکی از بهترین فرزندان این مرز و بوم است که در اکثر رسانههای فارسی زبان دیده میشود.
خبر دستگیری نرگس با تصویر خشمگین گوهر عشقی در هم آمیخته است. گوهر عشقی همو که مادر ستار بهشتی است. زنی نحیف و ریز اندام که در میانه خیابانی ایستاده است. لباس سیاه عزاداری اش را هنوز برتن دارد و قطعه عکسی از ستارش را همچون سلاحی مرگبار به سمت آنانی نشانه گرفته که این بار نرگس اش را با خود میبرند.
فریاد او در خیابان پیچیده است. «پسرم را کشتید ودخترم نرگس را هم باخود بردید. شما قسم خورده بودید که مرا هم همراه او تا اوین ببرید». او نگران وقتی است که علی و کیانا دوقلوهای نرگس از مدرسه بازگردند و مادر خود را در خانه نبینند. او فریاد میزند: «به بچههای نرگس چه بگویم؟ »
اما، پاسخ آن مردان سیه دل بی شرم به این مادر ستم دیدهی خشمگین، هیچ است. آنها با بی اعتنائی به این فریادها و به سوگندی که نزد اوخورده اند، نرگس را دراتومبیل ون سفید رنگی نشانده و با خود میبرند وگوهر عشقی را هم با همه دغدغه هایش به خود وا میگذارند.
بی اختیار به سالهایی میاندیشم که نرگس را شناختم وبا او درکانون مدافعان حقوق بشر همکاری داشتم، به زمانی که وکالتش را پذیرفتم اما با شرط و شروط غیر منتظره و عجیب و غریب همکار دیگری امر دفاع از نرگس را به او واگذار کردم.
نرگس محمدی را سالهاست که میشناسم. ازآن روزهائی که همسرش تقی رحمانی همراه با تعدادی از فعالین ملی مذهبی در بازداشت بود. از آن روزهائی که وصف صراحت کلام، شهامت و ایستادگی اش در دادگاه انقلاب تهران، زبانزد وکلا و مراجعین به دادگاههای انقلاب بود.
همکاری با کانون مدافعان حقوق بشر ما را به هم نزدیک تر کرد. نرگس زنی مستقل، مصمم و پر تلاش است که سلامت خود را وقف سلامت جامعه کرده و به آیندهای درخشان، عاری از خشونت وتبعیض برای ایران و ایرانیان میاندیشد وعمل میکند. نرگس مهر مادری اش را به درآغوش کشیدن و لبریز کردن فرزندانش ازعشق ومحبت مادری خود خلاصه نکرده است. او مبارزه برای عدالت و برابری، مبارزه برای برکندن ریشههای ظلم و ستم، خشم و خشونت و تبعیض و نابرابری، تلاش برای شناساندن موازین حقوق بشر و نهادینه کردن آن را در ایران نه تنها وظیفه انسانی که بخشی از مهرمادری اش و ساختن آیندهای روشن برای فرزندانش میداند.
نرگس بعد از تولد کیانا و علی اش مصمم تر و پر تلاش تر شد. بارها از او شنیده ام که میگفت « من به عنوان یک مادراگر به تبعیض و بی عدالتی و قوانین نابرابراعتراض نکنم، من اگر برای برکندن ریشههای ظلم و خشونت تلاش نکنم، درآینده چه پاسخی به فرزندانم خواهم داشت؟ اگر کیانای ام از من بپرسد آن زمانی که این قوانین خشونت بار و تبعیض آمیز علیه زنان تصویب میشد، تو کجا بودی مادر و چه میکردی؟ من جز سرافکندگی هیچ نخواهم داشت.»
نرگس تحصیل کرده فیزیک است ولی دامنه مطالعات حقوق بشری و انسان دوستانه او بسیار گسترده است. اوتا چند سال پیش کارمند رسمی شرکت بازرسی مهندسی ایران بود اما بخاطر فعالیتهای حقوق بشری اش ازشرکت اخراج شد. خوب بخاطر دارم که برای دیدنش به محل کارش رفته بودم. نرگس هم عصبانی و هم نگران از دست دادن کارش بود: «مدیرعامل شرکت آمده و به او گفته است که باید بین فعالیت برای کانون مدافعان حقوق بشر و کار در شرکت، یکی را انتخاب کند.»
چندی بعد نرگس از شرکت اخراج و منبع درآمدش قطع شد.
بار اولی که نرگس را از خانه و از آغوش فرزندانش جدا کردند دربازداشتگاه ۲۰۹ اوین دچار فلج عضلانی شد. اما بیماریهای سختی مثل آمبولی ریه و فلج عضلانی هم نتوانست او را از فعالیت برای حقوق بشر بازدارد.
همین چند ماه پیش شب تا صبح در زمستان سرد گوهردشت همراه با خانوادههای چند جوان کرد سنی مذهب بسر برد. او در آن شب سرد و تار فرزندان خود را در خانه رها کرده و آغوش اش را گرما بخش فرزندان محکومین به اعدام کرد. او با مصاحبه هایش، با حزن غم انگیز صدایش، از محکومیت آنها به اعدام، از شکنجه هائی که شدهاند و از محرومیت آنها از حق دادرسی عادلانه گفت و گفت و فریاد زد. ولی دریغ از اعتنائی!
نگاهی دوباره بر صفحه لب تاپم میاندازم و تصویر زیبای مادر خشمگین و مصمم ستاربهشتی را میبینم که همچنان در میانه خیابان ایستاده است و تصویر زیبای فرزند شهیدش را همچون سلاحی به سوی ظلم و بی عدالتی نشانه گرفته است.
منصوره شجاعی: دیوانه از قفس پرید
قدم نمیزنیم. باد داغ بعد از ظهر تابستان ۱۳۸۹ما را به سوی بیمارستان «ایران مهر» هُل میدهد. در میانه راه یکیمان میگوید: «چهقدر مسیر طولانی شد. چه کار کنم؟ میترسم مهراوه از مدرسه بیاد و پشت در بمونه. تازه باید سر راه نیما را هم از مهد کودک بردارم.»
...
برمیگردد و بر خلاف مسیر باد آن روز میرود تا برای همیشه بر خلاف مسیر بادهای ویرانگر قدم بردارد.
***
باد داغ آن ساعت تابستان تهران، دو تامان را به بیمارستان میرساند. داخل میشویم. بیمارستان را خوب میشناسم ... دو تابستان پیش ... آخ! یاد مادرم!
راه بلد و بیپرس و جو یک راست به طرف راهروهای بخش بیماران بستری میرویم.
ـ ملاقاتی هستیم.
-ـ نام بیمار؟
طفره می رویم.
ـ ایشون امروز از ... یعنی ایشون بیمار دکتر پارسا هستند. امروز آوردنشون ...
با اشاره سر آسانسور را نشان میدهد و زیرلب میگوید طبقه سوم.
تیز و تند، انگار که هنوز باد پشت سرمان هره میکشد به سوی آسانسور میرویم. فلش رو به پایین چراغ آسانسور میگوید که کسانی به طبقه همکف میآیند.
آسانسور میرسد. در از دو طرف باز میشود. در میان قاب در، تصویری تکاندهنده نمایان میشود. یک صندلی چرخدار، یک زن رنگ پریده نشسته بر صندلی، یک روسری سفید کج و کوله روی سرش، گردنی که به یک سو آویزان شده و دهانی که از کنارش کف سفیدی بیرون می ریزد.
ما دو تا میخکوب زمین، راه بر صندلی چرخدار بستهایم. دیگر باد نمیآید!
زل میزنیم. نه! این واقعی نیست. این نمایش است. سینماست ... «دیوانه از قفس پرید»[1] ...
صدا، صدای تقی، ما را به خود میآورد.
- برین کنار ... برین کنار ... باید فوری ببریمش ام آر آی.
یکیمان میگوید: میخوای زنگ بزنم جواد بیاد؟
صدایش اما در صدای چرخهای صندلی که به سرعت پیش میرود گم میشود و پاسخی نمیگیرد.
باد داغ تابستان در راهروهای بیمارستان میپیچد و ما دو تا را در مسیر صندلی هُل میدهد. امان از جان طوفانی «نرگس» ...! بادهای تابستان، آن سال را با خود به بیمارستان آورده و حالا ما دو تا را پا کشان با خود میبرد.
***
صدا، این بار صدایی به تحکم: شما نمیتوانید وارد شوید!
...
پشت درهای بسته صبر میکنیم. همچنان که پیش از اینها، این پیشه کرده بودیم.
صدا، این بار صدایی نگران که میخواهد میزبانی کند و میهمانانش را به اصرار وادار به ماندن کند:
- هنوز یک کم کار داره . ولی شما برین توی اتاقش تا ما بیاییم. اینجا نمونین، کارش که تموم بشه برمیگردیم توی اتاق ...
- تقی! یعنی دوباره برمیگرده؟
***
برمیگردد. دراز به دراز روی یک برانکارد. باد دوباره وزیدن میگیرد و ما دو تا دوباره به سوی او کشیده میشویم. بغض راه گلویمان را بسته است. نگاه از هم میدزدیم. -تعلیق کاش راه به امیدببرد- «میتونین باهاش حرف بزنین صداتونو میشنوه اما حرف نمیتونه بزنه. اینجوری شده دیگه. یکهو فلج میشه بعد یواش یواش به حال عادی برمیگرده.» تقی میگوید.
پرستارها میروند. نزدیکتر میشوم. گیسوانش را نوازش میکنم. گونه به گونهاش میسایم . میبوسمش. بغض فرو میدهم و به آرامی در گوشش میگویم: «نرگس جان من امشب دارم میرم آلمان اگه نیامدم دیدنت نگران نشو.»
به سختی در گوشم میگوید: «برو! برو منصوره اینا دست از سر ما برنمیدارند. اینا میخوان همه ما را بکشند ....»
اشکهایم صورتش را خیس میکند. حالا انگار میخواهد آرامم کند. با زبانی سنگین و صدایی خفه برایم قصه میگوید : «وقتی کیانا را زاییدم شکمم پر از بخیه بود اما تن داغ کیانا مرهم بخیههای من بود ... وقتی دستگیر شدم کیانا عمل کرده بود. تازه از بیمارستان آورده بودیمش خونه اما من تنهاش گذاشتم و رفتم زندان ... من بیمرام بودم ... من بیمرام بودم ... من ...»
دوباره بیهوش میشود.
حالا مستاصل به نوشین نگاه میکنم. دوربین را جلوی صورتش گرفته چشمهایش را نمیبینم. اما اشکهایش را چرا.
***
دیگر تابستان را ندیدم، اما باد را چرا. هلند، به باد و بادگیرهایش نام آشناست.
آن روز که باد خبر دستگیری نرگس را در زمین و آسمان اقلیم عاشقی پخش میکرد، پریشان و گمگشته در بادهای شمالی به عکسهای آن بعد از ظهر تابستان ۱۳۸۹ نگاه میکردم. عکسهایی که حالا دیگر در همه جا پخش شده است و ستمی را که بر تن و جان این زن آزادیخواه در زندان رفته است، بر ملا میکند. حالا دیگر نوبت من است که با زبانی سنگین اما به فریاد با او سخن بگویم: نرگس جان! تو بیمرام نبودی. تو بیمرام نیستی. تو آن دیوانهای هستی که این بار قفس میشکند!
لاهه، اردیبهشت ۱۳۹۷
پروین اردلان: نرگس در آینه نامه هایش!
با این تصور که بی خبرم، خبر بازداشت نرگس را مادرم میدهد، آن هم از درون مکالمات روزانه و شبانه مان بین دو ور آب! وقتی ایران هست همه کانالهای خبری را یک به یک گوش میدهد اما وقتی کنارم هست نه از کامپیوتر سر در میآورد و نه میتواند مدام کانال عوض کند. شبکه خبری اش هم از دست میرود. برای همین وقتی داخل ایران هست مدام اخبار را برایم تعریف میکند تا در جریان باشم. من هم پا به پایش میروم تا دفتر کارش نخوابد. شب ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ هم از همان شب هاست. نمیداند که میدانم، با ناراحتی میگوید: « بردنش. میدانی کی را میگویم؟ میخواستن به زور وارد خانه اش بشن. مادر دوستش میگفت دیشب پیش اش بوده. شما نشنیدی؟ نشان دادند. مادرش چه میکشد حالا! خدا براشان نسازد!...»
میپرسم: « کی مامان؟ » میگوید: «خاله خودت اسم چی هست؟ همان دیگر! خودت که میدانی! »...
از آن روز سه سال میگذرد و نرگس همچنان در زندان است.
اسم نرگس را گوگل میکنم تا عکس هایش را ببینم. با عکسهای نرگس محمدی بازیگر ترکیبی گیج کننده ساخته میشود. منصرف میشوم و ترجیح میدهم به جای تصویربا متن ارتباط برقرار کنم. نامه هایش را جستجو میکنم. انگار بودن یا نبودن نرگس در زندان تاثیری بر عملکرد او نداشته است. سال ۱۳۸۸ که سال زندان، مرگ، شکنجه، خشم، اندوه، شکست و هجرت برای بسیاری بود، دوران اوج گیری فشارهای فلج کننده بر وکلای حقوق بشر و بر نرگس نیز بود. او به خاطر فعالیت در کانون مدافعان حقوق بشر و شورای ملی صلح از کار اخراج، ممنوع الخروج و با مشکلات اقتصادی مواجه شد و بلاخره تهدید شد که "اگر ادامه دهد سیر متوالی محرومیت هایش بیشتر میشود" غافل از اینکه بر سیر متوالی مقاومت هایش نیز افزوده خواهد شد.
از سال ۱۳۸۸ تا کنون بیش از ۲۵ نامه و پیام از او منتشر شده است که هم شخصی هستند و هم سیاسی، نامههایی علنی با مخاطبان متنوع حقیقی و حقوقی:
- از نامههای عاشقانه به فرزندان تا رنجنامههای مادری، تا بیان صریح حق مادران زندانی و حق کودکان شان به مقامات قضایی و زندان،
- از شرح آزارهای روحی و روانی که جسم اش را درگیر کرده تا شرح کمبودها و نیازهای بهداشتی و پزشکی بند سیاسی زندان زنان،
- از جرم زن بودن تا دفاع از حقوق زنان در نامه به مقامات قضایی،
- از اعلام ایستادگی بر آرمانهای حقوق بشری تا تاکید بر تداوم آن با عشق مادری،
- از نامههای شخصی به همبندیهای سابق تا نامههای همبستگی با دیگر زندانیان،
- از نامه به محمود احمدی نژاد در اعتراض به اعمال محرومیتهای چندگانه بر وکلای حقوق بشر تا مطالبه تحقق جامعه مدنی در نامه به حسن روحانی،
- از نامه به کمیسیون اصل نود، پن بین الملل و نهادهای بین المللی حقوق بشر درباره سلولهای انفرادی به مثابه مصادیق بارز شکنجه فیزیکی و روانی تا اعتراض به اعدام، شکنجه و محاکمههای بدون دادرسی در دادگاههای فاقد صلاحیت قوه قضائیهای که "در چنبره نهادهای نظامی- امنیتی" قرار دارد،
- از حمایت نامه برای دختران انقلاب و اختبار زنان در انتخاب نوع پوشش تا مخالفت با لایحه بودجه، اعمال فشار اقتصادی بر همگان، لشکرکشیها نظامی و منطقهای...،
و بلاخره ارسال نامه در مراسم اهدای جایزه ساخاروف و پرداختن به وجود گوناگون حکومت استبدادی ….
نامههای نرگس محمدی، او را در آینه بیانات اش تصویرمی کند. تصویری از شخصیتی چند وجهی که هرچه زمان بر او میگذرد، زمان، مکان و جهان را پخته تر و وسیع تر مینگرد:" متهم هستم که چرا از برادران کرد و سنی که در معرض اعدام هستند دفاع کرده و دادرسی آنها را غیرقانونی و غیرعادلانه دانستهام، چرا فمینیست هستم، چرا از زندانیان ۸۸ و خانوادههایشان تجلیل کردم، چرا نشسست آلودگی هوا برگزار کردم و...؟ و من فقط یک پاسخ دارم، چون من یک فعال حقوق بشرم. سالها است هر آنچه که بهموجب انسان، زن، مادر، همسر و شهروند بودنم محق آن بودم، ظالمانه از من گرفته شده است. اما هنوز نتوانستهاند عشق و آرمانم را از دل و جان برگیرند و همین برای بودنم کافی است."
اعتراض نرگس بر مزار ستار بهشتی نیز همچنان یکی از ماندگارترین اعتراضات جسورانه و تکان دهنده در اوج خفقان نهادی شده است. صدایش در گوش میپیچد و درد را در درون میچرخاند و حال را دگرگون میکند: «آیا منکری بالاتر از این هست که در دادگاهی شکنجه گر خود به صراحت اعتراف کند که ستار میخندید و من آن قدر زدم تا مرد؟ آنقدر زدم تا مرد، آن قدر زدم تا مرد؟! …. »
آن روز وقتی سخنرانی اش را در یوتوب بارها و بارها دیدم در صفحه فیس بوکم نوشتم : «شفاف، صریح، صادق، بدون مصلحت، منفعت، مسالمت جویی ریاکارانه و مبارزه نمایشی است. سخنانش حقیقت و خشمی عریان است علیه به سکوت نشسته گان، آمران و عادی سازان خشونت. سخنانی که ضربه میزند، تکان میدهد، فرود میآید، شرمنده و ویران میکند.
به احترام چنین بزرگی، نرگس محمدی، تنها میتوان از جا بلند شد…»
اردیبهشت ۱۳۹۷
پانویس
[1] نام فیلمی است که براساس رمان پرواز برآشیانه فاخته درسال ۱۹۷۵ ساخته شد. قهرمان پر شروشور و یاغی این فیلم پس از شوک الکتریکی عمدی تبدیل به موجودی از کار افتاده و فلج میشود ویک زندگی نباتی رابه مدتی کوتاه ادامه میدهد »[1]
نظرها
آقایی
درود بر این زن شجاع . مقاوم که زندگی اش را فدای آزادی و رهایی از قید و بند خرافات و دکتاتوری مذهبی در ایران کرد
پروانه حاجیلو
نرگس محمدی را در کنار مادر ستار بهشتی شناختم. در ایران نبودم و شجاعت او را تحسین کردم زنی که از حق می گوید و در گفتن و دفاع از آن بی پرواست. چشمان گود رفته اش و از درد دوری از بچه هایش گفتن ها مثل هر مادر دیگری در نگاه اول شناختم. ولی مصرانه حقیقت را دنبال می کند و از حقوق بشر می گوید, که حق همه مردم جهان بخصوص ایرانیان است. امید به آزادی اش و زندگی در کنار فرزندانش ...با تلاش و همبستگی با هم ...
فرزاد
یکی از زنان شجاع کشورم که نامش برای ابد بر تارَک این مرز و بوم خواهد درخشید. بعنوان یک مرد به شجاعت این شیر زن غبطه می خورم. نرگس محمدی خار چشم دشمنان ایران است، دشمنانی که کشورم را تصاحب کرده اند و با نام دین ابلیس را بر مقدرات کشور حاکم کرده اند. نرگس محمدی خواب مستبد پیر را حرام کرده، چون ندایش آزادی و نور است، نور کلامش، کُنج تاریک چاه هزارساله ابلیس را منور کرده، و ابلیس چاره ای جز مخفی شدن در کنج فاضلاب و کشیدن پرده بروی نرگس ندارد. اما نرگس همیشه هست و وجودش به معنی دفن دوباره ابلیس در چاه فاضلاب هزار ساله اش است.