صلای بازگشت به خویش: حاصل یک سده
تقابل با "غربزدگی" و بازگشت به خویش - از انگیزههای انقلاب (بخش ۳)
اکبر گنجی – پس از بررسی دیدگاههای عدهای از نویسندگان در پیش از انقلاب، در این بخش نگاهی تأملی میکنیم به برخی از وجوه نهضت بازگشت به خویش و غربزدگی.
آرای کسروی، شادمان، آل احمد، آشوری، براهنی، نراقی، نصر، شایگان و فردید را از نظر گذراندیم. آنان نه تنها فرایند "تجدد آمرانه" پهلوی را تجربه میکردند، بلکه اکثرشان در جوامع مدرن غربی زندگی کرده و در دانشگاههای آن کشورها درس خوانده بودند. حداقل با آرای برخی از اندیشمندان مغرب زمین در این مسائل نیز آشنایی داشته و متأثر از آنها بودند. حال نوبت آن است که نگاهی تأملی به برخی از وجوه نهضت بازگشت به خویش و غربزدگی بیندازیم.
یکم- نهضت "غربزدگی" گفتمانی حول محور تقابل شرق با غرب برساخت و زمین مساعدی برای بذرهای گفتمان سرنگونی و مبارزه مسلحانه با رژیمی که دست نشانده جهان استعمارگر غرب قلمداد میشد، پدید آورد. برخی از سازندگان ایرانی این گفتمان آگاهانه این هدف را دنبال میکردند، اما برخی دیگر از آنان به دنبال تحکیم رژیم شاه بودند. پیامد ناخواسته عمل این گروه هم کمک به گفتمان سرنگونی رژیم بود. مخالفان رژیم خودکامه و سرکوبگر شاه، او را دست نشانده دولتهای غربی- خصوصاً آمریکا و بریتانیا- به شمار میآوردند. میگفتند که مأموریت شاه غربی سازی ظاهری ایران از طریق واردات کالاهای بنجل غربی است. قدرت واقعی ایران نه در دست شاه، که در دست آمریکا قرار دارد. نهضت غربزدگی در دهه چهل و پنجاه بسیار گسترده بود. علی اصغر حاج سید جوادی، مهدی پرهام (متولد ۱۲۹۸: از اعضای حزب توده که به همراه خلیل ملکی انشعاب کرد و روزنامه شرق میانه را در دفاع از ملکی منتشر میکرد)، اسلام کاظمیه (۱۳۰۹- ۱۳۷۶: از اعضای حزب توده که به نیروی سوم خلیل ملکی پیوست، از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران. در پاریس خودکشی کرد)، محمد علی اسلامی ندوشن (متولد ۱۳۰۴)، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (۱۳۷۲- ۱۳۰۰: از اعضای حزب توده که از آن جدا شد و از سال ۱۳۴۰ مدیریت "مرکز فرهنگ عامه" را بر عهده داشت)، محمود عنایت (۱۳۹۱- ۱۳۱۱)، و دهها تن دیگر به ساختن این گفتمان و معنای ویژه روشنفکری کمک کردند[۱۳۷]. نهضت غربزدگی و بازگشت به میراث گذشته (بومیگرایی) رابطه علی با گفتمان سرنگونی و مبارزه مسلحانه نداشت، رابطه این و آن، رابطه همبستگی بود.
دوم- رژیم شاه برخلاف آن چه تبلیغ میشد و میشود، رژیمی "اسلام ستیز" نبود، به نوعی اسلامگرا بود. محمدرضا پهلوی دائماً ادعاهایی معجزهگونه درباره ارتباط خود با ائمه شیعیان ابراز میکرد؛ حتی افرادی چون آیت الله خمینی و آیت الله خامنهای نیز چنان ادعاهایی مطرح نکرده اند[۱۳۸]. شاه و فرح و رژیمشان - نه تنها به دلیل حکومت خودکامه - بلکه به دلیل بسط گفتمان غربزدگی و بومیگرایی و اسلامگرایی، در پدید آوردن گفتمان سرنگونی و مبارزه مسلحانه نقش داشتند. فرح پهلوی که گوشهای از حمایت هایش را در بالا توضیح دادیم، نیز متأثر از روشنفکران جهان سومگرا بود. میگفت اینک وقت آن است که "دوباره به اصالت و ریشه خودمان برگردیم". فرح بازگشت به فرهنگ بومی را به این نحو توجیه میکرد که هر قدر با این ریشههای قدیمی و فرهنگی مملکت ما آشناتر شویم بیشتر متکی به خود خواهیم شد و خیلی کم تر تحت تأثیر فرهنگهای مختلفی که امروز با وسایل آسان و سریع از تمام نقاط دنیا به ما هجوم میآورند قرار میگیریم"[ ۱۳۹]. رضا قطبی- فامیل فرح و رئیس رادیو و تلویزیون- نیز اعلام میکرد که رسانه تحت امر او از همه اهل فکر استفاده میکند[۱۴۰]. قبلا توضیح دادیم که همین دیدگاهها در رادیو و تلویزیون شاه و روزنامه حزب رستاخیز نیز مطرح میشد.
سوم- جلال آل احمد و علی شریعتی قبل از انقلاب درگذشتند و هیچ کس نمیتواند در مورد این که اگر آنان زنده میماندند چه میگفتند، مدعایی مطرح سازد. سید حسین نصر سنتگرایی مخالف مدرنیته اش را در واشنگتن ادامه داد و خود را به رهبری یک فرقه در این نحله رساند. احمد فردید سالها زنده ماند و شاگردانی هم با همان نظرات در جمهوری اسلامی پرورش داد. رضا داوری هم همچنان همان نقدهای پیشینش بر غرب و مدرنیته را مطرح ساخت. اگرچه او هم تحولاتی پیدا کرده است.
اما رضا براهنی برقرار سابق باقی نماند. او همچنان چپ باقی ماند، اما مخالف جمهوری اسلامی شد.
داریوش شایگان در نقد روشنفکری دهههای سی و چهل و پنجاه گفت: "ما از آسیای جنوب شرقی آن موقع جلوتر بودیم، ولی بعد آنها پیش افتادند و موفقتر شدند. علت عدم موفقیت ما به نظر من این است که ما شتاب تغییرات را تحمل نکردیم. حالا چرا؟ نمیدانم. همچنین ما روشنفکران آن دوره هم پرت بودیم و تحلیل درستی از جایگاه خود در جامعه و جامعه خود در جهان نداشتیم... میتوانم این را به عنوان یک اعتراف بگویم که ما روشنفکران جایگاه خود را ندانستیم و جامعه را خراب کردیم. یکی دیگر از آسیبهای جامعۀ ما در آن هنگام چپزدگی شدید بود که با اتفاقات بیست وهشتم مرداد هم تشدید شد، و قهرمانگرایی بیش از پیش در جامعه فراگیر شد... ما باید گام نهادن در مسیر صنعت و پیشرفت را از مونتاژ آغاز میکردیم. جالب بود که روشنفکران آن دوره از این مونتاژ به بورژوازی کمپرادور یاد میکردند...بسیاری از روشنفکران اروپایی نیز چپزده بودند، منتها در آنجا تعادل برقرار بود. رمون آرونی بود در مقابل سارتر ولی اینجا رمون آرونی نبود، کسی جلوی چپها نبود. ما با اسطورهها زندگی میکنیم و این بسیار بد است و یکی از نتایج چپزدگی است...نسل کنونی جوانان ایران، شعورشان از نسل ما بسیار بیشتر است، زیرا در دنیای دیگری زندگی میکنند. مخصوصاً زنان ایرانی بسیار جهش کردهاند. باید اعتراف کنم شرمندهام که نسل ما گند زد! "[ ۱۴۱].
به واقع معلوم نیست که داریوش شایگان فقط و فقط از جهت سیاسی تغییر موضع داده است یا از جهت فلسفی هم مواضع او تغییر بنیادین کرده است؟ به تعبیر دیگر، در این که او دفاع اش از انقلاب و روحانیت و جمهوری اسلامی را رد میکند و اشتباه میخواند، شکی وجود ندارد. اما آیا از نظر بنیادهای فلسفی هم او تغییر کرده است؟ به عنوان مثال، آیا از فلسفه قارهای به فلسفه تحلیلی گذر کرده است؟ یا با همان فلسفه اروپایی- این بار میشل فوکو و فیلسوفان پسا مدرن- همچنان به تحلیل مدرنیته میپردازد؟
اما داریوش آشوری از اصطلاح "کین توزی" (رُسانتیمان: ressentiment) نیچه برای توضیح رویکرد روشنفکران قبل از انقلاب نسبت به غرب استفاده کرد و میکند[۱۴۲]. میگوید گفتمان غربزدگی طغیان کین توزانه روشنفکران جهان سومی برای بازگشت به اصالت خودی بود. به گفته او غربزدگی جلال آل احمد، احمد فردید، داریوش شایگان، علی شریعتی، رضا داوری، و...؛ بیانگر وضعیت روانی گذر از غرب شیفتگی به غرب ستیزی بود[۱۴۳]. آشوری در مصاحبه دیگری میگوید که فضای روشنفکری ایرانی پس از مشروطه را با مفهوم "کین توزی" ماکس شلر توضیح میدهد که او از نیچه وام گرفته است. میگوید همه احساس شکست و حقارت میکردند و به دنبال علت شکست و عقب ماندگی و بدبختی مان بودند. علت را به یک عامل خارجی معطوف کرده و نسبت به آن عامل نفرت پراکنی و کین توزی میکردند. این رویکرد نادرست بود و قادر به درک علل واقعی درد نبود[۱۴۴].
چهارم- درباره آرای آیت الله خمینی، آیت الله خامنه ای، علی شریعتی، و...، در مورد این بحثها به تفصیل در گذشته سخن گفته و نوشته ام[۱۴۵]. در مقاله بعدی- "چگونه مخالفان شاه از گفتمان مبارزه مسالمت آمیز به گفتمان سرنگونی و مبارزه مسلحانه گذر کردند؟ "- از منظر تازهای به نسبت آرای شریعتی با مبارزه مسلحانه دوران شاه سخن خواهم گفت. اما در عین حال توجه به این نکته ضروری است که آیت الله خمینی و دیگر فقیهان نه برسازنده و مخترع اصطلاحاتی چون غربزدگی، امپریالیسم، سنتگرایی، شرق و غرب، و...بودند، نه اطلاع چندانی از این نوع بحثها داشتند. این بحثها نه تنها به سرنگونی رژیم شاه کمک کرد، بلکه پس از انقلاب هم رژیم جمهوری اسلامی از آنها به سود خود بهره جست. این نیز یکی از پیامدهای خواسته- در مورد افرادی چون احمد فردید و رضا داوری- و ناخواسته نهضت غربزدگی بود. در میان نیروهای مذهبی علی شریعتی- که مدتها در فرانسه زندگی کرد و با نمادهای فرانسوی و افریقایی این نهضت (خصوصاً سارتر و فانون) از نزدیک آشنا شد، این مفاهیم را میشناخت، اما روشنفکران غیر مذهبی در طرح این مسائل بر او تقدم تاریخی داشتند. شریعتی به صراحت میگوید که اول این مسائل را در سراسر جهان غیر مذهبیها مطرح کردند، نه ما مذهبی ها[۱۴۶].
پنجم- آرای افرادی که در این نوشتار توضیح داده شد؛ اینک غرب ستیزی، آمریکا ستیزی و مدرنیته ستیزی به شمار میرود. منتهی ناقدان هیچ گاه روشن نکردهاند که معنای این اصطلاحات چیست؟ به تعبیر دیگر، مفهوم "ستیز" باید در اصطلاحاتی چون آمریکا ستیزی، اسرائیل ستیزی، ایران ستیزی، غرب ستیزی، یهودستیزی، اسلام ستیزی، بهایی ستیزی، تجددستیزی، و...به معنای واحدی به کار رود. اگر چنین نشود، گوینده و مدعی اسیر دام "یک بام و دو هوایی" در "کاربرد" معنای اصطلاحات خواهد شد.
"ستیز" چیست و چه معیارها و شاخصهایی دارد که با استناد به آن ها؛ باوری یا گفتاری یا عملی مصداق "ستیز" است؟ به عنوان مثال، هرگاه شورای حقوق بشر سازمان ملل یا سازمان یونسکو از اسرائیل- به دلیل اشغالگری و نقض حقوق بشر- انتقاد به عمل میآورد، دولت نتانیاهو آن را "یهودستیزی" قلمداد میکند[۱۴۷]. باراک اوباما وقتی رئیس جمهور بود گفت: انتقاد از اسرائیل، یهودستیزی نیست[۱۴۸].با این همه، پس از کشتار ۱۱۵ فلسطینی و زخمی کردن حدود ۱۲ هزار تن از آنان توسط ارتش اسرائیل- که در راهپیمایی مسالمت آمیز بازگشت آوارگان و اعتراض به انتقال سفارت آمریکا از تل آویو به بیت المقدس شرکت داشتند- شورای حقوق بشر سازمان ملل تصویب کرد که کمیته بین المللی حقیقت یاب در مورد "جنایات جنگی" به منطقه اعزام کند. دولت اسرائیل دوباره شورای حقوق بشر سازمان ملل را ضد اسرائیلی و حامی تروریسم قلمداد کرد و گفت به هیچ وجه با این کمیته همکاری نخواهد کرد[۱۴۹].
اگر انتقاد از عملکرد دولتهای آمریکا و اسرائیل، آمریکا ستیزی و اسرائیل ستیزی است، انتقاد از دولت ایران هم ایران ستیزی است. انتقاد از رژیمهای عربستان سعودی و سوریه هم "عرب ستیزی" است.
اگر انتقاد از دین یهود، یهودستیزی است، انتقاد از اسلام هم اسلام ستیزی است (البته یهودستیزی، مسیحیتستیزی، اسلامستیزی، بهاییستیزی، کمونیستستیزی، لیبرالستیزی، و...اخلاقاً ناموجه است. ولی ابتدأ باید معنای ستیز را روشن کرد. به عنوان مثال، ما احساس میکنیم که فاجعه هولوکاست مصداقی از یهودستیزی است، اما در اینجا با نابودکردن پیروان یک دین از صحنه حیات به اتهام یهودی بودن مواجه هستیم که هیچ راه فراری نداشتند. یعنی یک لیبرال یا یک کمونیست میتواند بگوید لیبرال یا کمونیست نیست و رها شود، ولی نازیها این راه را هم به روی یهودیان بستند).
اگر انتقاد از مدرنیته، تجددستیزی است، انتقاد از هر نظام اندیشه دیگری- لیبرالیسم، مارکسیسم، و...- هم باید ستیز با آن آیین به شمار رود.
مهمترین نقدها بر مدرنیته توسط متفکران غربی بیان شده است[۱۵۰]. هانا آرنت یکی از فیلسوفان بزرگ جهان است. کتاب وضع بشر در سال ۱۹۵۸ و کتاب میان گذشته و آینده در سال ۱۹۶۱ منتشر شد. تحلیل فلسفی تاریخی او در این کتابها از مدرنیته منفی است[۱۵۱].
زیگمونت باومن (۲۰۱۷- ۱۹۲۵)، جامعهشناس یهودی لهستانی الاصل، که قربانی نازیسم بود، در کتاب مدرنیته و هولوکاست، روشنگری مدرنیته و عقلانیت ناشی از آن را عامل قساوت، ظلمت، سرکوب، شکنجه و هولوکاست به شمار میآورد. اینها نقدهای باومن در سال ١٩٩٥ است. نسل کشی نازیها انحرافی عقلانی از مدرنیته نبود، استفاده از مدرنیته بود. به نظر باومن، فرایند متمدن شدن و مدرنیزاسیون، فرایند خشونت زدایی نیست، بلکه فرایند توزیع مجدد خشونت در سطحی گسترده است. مدرنیته شیوههایی برای انجام انواع قساوت "به دست مردمانی که بیرحم نیستند" برساخته است.
مایکل سندل- فیلسوف باهمادگرا و استاد دانشگاه هاروارد- در سال ۲۰۱۲ در کتاب آنچه با پول نمیتوان خرید، با شواهد و قرائن بسیار فراوان نشان داد که کل حکومت و جامعه به بازاری تبدیل شده که همه چیز در آن با پول خرید و فروش میشود. او دو نقد مهم بر این وضعیت دارد: اول- بازاری شدن همه چیز فساد است. دوم- بازاری شدن همه چیز ناعادلانه است. سندل نشان میدهد که ارتش آمریکا اینک به یک "ارتش مزدور" تبدیل شده است و چون فرزندان طبقه یک درصدی و سیاستمداران در ارتش حضور ندارند، کنگره و کاخ سفید به راحتی با دیگر کشورها جنگ به راه میاندازند[۱۵۲].
بیشترین و قویترین نقدها بر عملکرد دولت آمریکا، از سوی زمامداران آمریکا و متفکران و رسانههای این کشور بیان میشود. اینک جز جان بولتون چه کسی در میان سیاستمداران آمریکایی از حمله به عراق دفاع میکند؟ دونالد ترامپ هم بارها ادعا کرد که مخالف حمله نظامی به عراق بوده که رقبا با سند نشان دادند که دروغ میگوید. بسیاری از آمریکاییها گفته و میگویند که حملات نظامی آمریکا به کشورهای خاورمیانه موجب به وجود آمدن گروههایی چون القاعده و داعش شد. برژینسکی و هیلاری کلینتون در مورد طالبان و القاعده در افغانستان به صراحت به این امر اعتراف کرده اند[۱۵۳].
فیلسوفان لیبرال بزرگی استعمار و امپریالیسم را به شدت نقد و رد کرده اند[۱۵۴]. جان راولز- که با کتابهای نظریهای در باب عدالت و لیبرالیسم سیاسی تأثیر بسیاری بر فلسفه سیاسی گذارد و بزرگترین فیلسوفان سیاسی را از سال ۱۹۷۰ تاکنون به واکنش و گفت و گو کشاند[۱۵۵]- با شواهد کافی نشان میدهد که هیچ نیازی به بمباران اتمی ژاپن وجود نداشت، اما ترومن- رئیس جمهور وقت آمریکا- یک نژادپرست بود که ژاپنیها را "وحشی" میخواند و به همین دلیل آن کشور را بمباران اتمی کرد[۱۵۶]. راولز کودتاهای دولتهای مختلف آمریکا علیه دولتهای منتخب دیگر کشورها- از جمله علیه دکتر مصدق- را نقد و رد میکند[۱۵۷]. آیا این نوع نقدها علامت آمریکایی ستیزی این فیلسوفان بزرگ لیبرال آمریکایی است؟
روشنفکران ایرانی هم در دهههای چهل و پنجاه، متأثر از آرای روشنفکران غربی و وضعیت پسا استعماری؛ بحثهای شرق و غرب و غربزدگی را مطرح ساختند. آن گفتمان از جهات گوناگون قابل نقد است. اما اگر افراد و گروههایی آنها را مصداق غرب ستیزی، تجددستیزی و آمریکاستیزی به شمار میآورند، باید بگویند که چه اوصافی یک نظر و عمل را مصداق ستیز میسازد؟ "ستیز" را به چه معنایی به کار میبرند؟ به عنوان مثال، شاهرخ حقیقی غربزدگی جلال آل احمد را غرب ستیزی و مدرنیته ستیزی به شمار نمیآورد، اما آرای بابک احمدی را مخالفت با مدرنیته به شمار میآورد[۱۵۸]. فرزین وحدت هم آرای آل احمد و احسان نراقی را ضد مدرنیته به شمار نمیآورد، اما آرای داریوش شایگان را آری [۱۵۹].
برخی از ایرانیان مدتهاست که به توجیه استعمار پرداخته و آن را پدیدهای نیکو به شمار میآورند و مخالفت با استعمار را غرب ستیزی قلمداد میکنند. یکی میگوید که استعمار هند توسط بریتانیا خوب بود، برای این که هندیها دست کم زبان انگلیسی یاد گرفتند. بزرگواری گفته است که نباید با استعمار الجزایر توسط فرانسه مخالفت میشد، بلکه میبایست از فرانسه خواسته میشد که الجزایر را بسازد. موضع سارتر غلط بود و موضع کامو در این مورد درست بود. گاهی آدمی با خواندن آرای برخی ایرانی ها، به یاد آرای جان استیورات میل لیبرال و کارل مارکس سوسیالیست درباره توجیه ضرورت استعمار هند توسط بریتانیا میافتد.
بدین ترتیب، ناقدان باید روشن سازند که مفاهیم و اصطلاحات را به چه معنایی به کار میبرند؟ بگذارید چند شاخص غرب ستیزی و آمریکاستیزی را بررسی کنیم:
الف- به جای توجه به علل و دلایل داخلی عقب ماندگی و استبداد، تمام توجه را به علل و دلایل خارجی معطوف کردن و همه مسائل و مشکلات را به گردن دولتهای غربی و دولت آمریکا انداختن. به تعبیر دیگر، اگر فردی ادعا کند که آمریکا یا غرب یا مدرنیته، عامل همه مسائل و مشکلات شرق یا ایران است، او آمریکاستیز، غرب ستیز و تجددستیز است. فرض کنیم که این تحلیل نادرست- که همه مسائل و مشکلات را به گردن بیگانگان میاندازد- مصداق ستیز باشد. اما پرسش این است: کدام یک از روشنفکران ایرانی یاد شده همه مسائل و مشکلات را به گردن آمریکا، غرب و مدرنیته انداختند و هیچ توجهی به علل و دلایل داخلی مسائل و مشکلات نکردند؟
به عنوان مثال، علی شریعتی که به غرب ستیزی، آمریکاستیزی و تجددستیزی مشهور است، در مقالهای تحت عنوان "عوام زدگی"، این رویکرد را بیماری خوانده و میگوید که علت العلل همه مسائل و مشکلات ما درونی است، نه بیرونی. میگوید "شارلاتانهای شبه سیاسی و شبه آزادیخواه" همه بدبختیها و مصیبتها و زشتیها و انحطاط ما را به گردن امپریالیسم و استعمار میاندازند و بدین ترتیب عوامل حقیقی داخلی را "تبرئه" میکنند و "دستهای آلوده خودی را پاک میشوید"[ ۱۶۰].
حتی علی خامنهای که یک گفتمان حول "دشمن" برساخته و مفاهیمی چون تهاجم فرهنگی دشمن، شبیخون فرهنگی دشمن، ناتوی فرهنگی دشمن، نفوذ دشمن، مزدوران دشمن، پایگاه دشمن، فریب خوردگان دشمن، و...ارکان آن گفتمان را میسازد، تأکید دارد که همه مسائل و مشکلات را به گردن آمریکا و بیگانگان نمیاندازد و علل مشکلات ایران "عمدتاً" درونی است. میگوید:
"می گویند که فلانی همهی اشکالات را میاندازد گردن آمریکا و غیره؛ البتّه خدا لعنت کند آمریکا و انگلیس خبیث را، خیلی از مشکلات ما ناشی از آنها است؛ امّا نه، من بیشترین اشکالات را به خودمان میکنم؛ موانع ما، عمدتاً موانع درونی است؛ آنها هم دارند از این موانع درونی سوءاستفاده میکنند؛ موانع درونی وجود دارد"[۱۶۱].
روشن است که در یک کشور جهان سومی که به قول مارشال برمن در حال تجربه "مدرنیسم توسعه نیافتگی" با "فاوست نماهای جهان سوم"است، مسئله اصلی داخلی و استبداد ماندگار تاریخی است (مارشال برمن شاه را "توسعه گر کاذب شبه فاوستی پرمدعا" مینامید). رژیم استبدادیای که با جامعه و مردم هم سازگار است. اما در تحلیل علمی، باید نقش تمامی علل را بازگو کرد. هرگونه تبیینی که برخی از علل وقوع یک رخداد- یا دوره تاریخی- را حذف کند، تحلیلی ایدئولوژیک و کاذب است.
ب- بازگشت به خویشتن به معنای نفی کامل فرهنگ و تمدن غربی و دشمنی با آن. به تعبیر دیگر، مدرنیته و تمدن غربی هیچ دستاورد مثبتی نداشته و هیچ جزیی از آن را نباید برگرفت.
آیا علی شریعتی به این معنا غرب ستیز و مدافع بازگشت به خویشتن بود؟ شریعتی در نوشتههای دو سال آخر عمرش، مفاهیم تجدد و تمدن را از یکدیگر تفکیک میکرد. تجدد را تقلید محض ظواهر غربی به شمار میآورد. و متجددان را عملههای استعمار دولتهای غربی و گشاینده راه مصرف کالاهای غربی. اما تمدن را تفکر و فرهنگ و اندیشه و علم و فلسفه میدانست. در "بازگشت به کدام خویش؟ " میگفت که "نهضت اصلاح طلبی عوضی و روشنفکربازی متجددانه فرنگی مأبی" را از میرزا ملکم خان تا تقی زاده میتوانید دنبال کنید که مصرف پوشاک غربی را تمدن قلمداد کرده و برای فرنگیها "عنتری" میکردند[۱۶۲]. متجدد به این عنوان "یعنی آدمهایی برده معنوی و مجذوب ارباب فرنگی و راه بلد و راه بازکن استعمار خارجی در جامعه بومی و کارشناس بازار ساختن جامعه برای کالاهای مصرفی تفننی دستگاه عظیم صنعتی- سرمایه داری غرب"[ ۱۶۳]. مدرنیزاسیون به این معنا را رد میکرد و میگفت آن را به نام تمدن به خورد ما میدهند[۱۶۴]. میگفت که تقی زاده "مفتی مذهب تجددبازی" است[۱۶۵]. متجددان به این معنا را روشنفکر به شمار نمیآورد و آنان را تحصیل کردههای واسطه استعمار میخواند[۱۶۶]. اما همان جا به سرعت میگفت که گروهی با حربه غربزدگی و بازگشت به خویشتن با هرگونه فکر تازه مخالفت میورزند. میگفت تنها راه رهایی از غربزدگی، "شناخت درست و عمیق فرهنگ و تمدن اروپایی" و "شناخت درست و عمیق فرهنگ و مذهب خویش" است[۱۶۷] و بدون "شناختن حقیقی سیما و روح غرب" نمیتوان از غربزدگی رهایی یافت.
اما نکته مهمتری در آرای او در این زمینه وجود دارد. شریعتی میگفت که غرب زدگان و مرتجعان یک ویژگی مشترک دارند. هر دو گروه به این باور دارند که تمدن غرب یک کل واحد یکپارچه است. امکان نقد و گزینش وجود ندارد. غرب زده میگوید باید کل آن را چشم بسته پذیرفت، مرتجع میگوید کل آن را باید یک جا طرد کرد و با آن خصومت ورزید. میگفت:
"مرتجعین متعصب و کهنه پرست، با غرب و تمدن و فرهنگ غرب یک پارچه و به قول فرنگیها به طور سیستماتیک مخالفند"[ ۱۶۸]."یکی معتقد است که به قول تقی زاده و میرزا ملکم خانهای ما از فرق سر تا ناخن پا فرنگی شویم و نمیتوان در برابر غرب به انتخاب دست زد و نُؤمنُ بِبَعضٍ وَ نَکفُرُ بِبَعض بود، تمدن و فرهنگ و اخلاق و فلسفه و فکر و هنر و شیوه زندگی جدید اروپایی یک بافت واحد و متجانس و غیرقابل تفکیک و تجزیه است. باید آن را یک جا و دربست پذیرفت و هرچه را در میان ما با آن مغایر است یک جا و دربست دور ریخت. برخی نیز از آن سو افتادهاند و با هرگونه اخذ و اقتباسی از غرب دشمنی میورزند، حتی سوار شدن به اتومبیل یا مراجعه به طبیب تحصیلکرده جدید را نامشروع میدانند. این فکر طرد یک جا و دربست غرب با همه مظاهر تمدن و فرهنگش حتی در میان جناحهایی از مردم چین، هند، ژاپن و به خصوص خاخامهای یهودی وجود داشته است"[ ۱۶۹].
شریعتی غرب را پدیدهای واحد و یکپارچه به شمار نمیآورد. به شدت استعمار غربی، امپریالیسم، سرمایه داری و لیبرالیسم را نفی میکند، اما بسیاری از وجوه تمدن غرب- علم تجربی، صنعت، علم جامعه شناسی، و...- را میپذیرد. شریعتی کشور ژاپن را یک مصداق مدعای خود به شمار میآورد. حتی در مواردی که به نقد غرب میپردازد، نقدش را از متفکران غربی چون مارکس، سارتر، هایدگر، و...گرفته است (فعلاً کاری به اعتبار خوانش او از آن متفکران نداریم). یعنی بسیاری از نقدهایش هم غربیاند. مدافع شدید انقلاب و ایدئولوژی بود که هر دو پدیدههایی مدرن هستند. در اقتباس از غرب تا حدی پیش میرفت که اجتماع قبیلگی صدر اسلام را به قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی تبدیل میکرد و به گزاف ادعا میکرد که ابوذر غفاری همان پرودن و داستایوسکی است و یکی از روشنفکران و جامعه شناسان و اقتصاددانها و مردم شناسان انقلابی سوسیالیست عصر جدید است [۱۷۰]. علی بن ابی طالب هم پاسکال و مارکس و سارتر را در خود جمع کرده و از مارکس هم انقلابی تر و سوسیالیست تر است. برای این که "نه تنها تساوی در مالکیت برابر از تولید، بلکه عالیترین تصوری که از یک نظام اشتراکی داریم یعنی تساوی در مصرف" را مطرح کرد[۱۷۱].
پ- تفسیر و تحلیل کاذب- نامنطبق با واقع- از غرب، مدرنیته و آمریکا به معنای "ستیز" با آنهاست.
این مدعا نادرست است. برای این که هیچ متفکری نیست که سخنان نادرستی نداشته باشد. همه متفکران آرای نادرست در زمینههای مختلف داشتهاند. آنان فرزند زمان و مکان خویش بودند، نه دارای علم غیب. بسیاری از افراد اطلاعات محدودی از جوامع غربی داشته و به همین دلیل سخنانی برآن مبنا طرح کردهاند که نادرست بوده است. یا به نظریههایی باور داشتند که آن نظریهها نادرست بودهاند. به عنوان مثال گمان میکردند که فسادهای اخلاقی موجب فروپاشی یک تمدن میشود. دگرگونی ساختاری نهاد خانواده و روابط زنان و مردان- خصوصاً دختران و پسران- را مصداق فساد اخلاقی به شمار میآوردند. در حالی که جوامع غربی کاملاً با تحولات ساختاری نهاد خانواده و روابط زنان و مردان سازگار شدهاند و اینها را بخشی از آزادی و حقوق افراد به شمار آوردهاند که عین فرهنگ و تمدن غربی است. هر یک از آنان نیز که پیامبرانه دست به پیش گویی آینده زده است، آینده نشان داده که خطا کرده است. اما تحلیلهای نادرست یا پیش گوییهای غلط، مطلقا به معنای ستیز نیست.
منتهی دروغ گویی امر دیگری است. دروغ از جهت عدم انطباق با واقع با کذب یکسان است. اما دروغ سخنان کاذب به قصد فریب است. دروغ گو آگاهانه و برای فریب دیگران سخنان کاذب در مورد خاصی بیان میکند. حال اگر دروغ گویی به معنای "ستیز" به کار رود، در این صورت، فقط دروغ گویی درباره یک گروه، قوم، مذهب یا کشور خاص، نباید "ستیز" به شمار رود. بلکه این حکم کلی باید در تمامی موارد یکسان به کار برده شود.
ادعا این نیست که غرب ستیزی، آمریکاستیزی، تجددستیزی، یهودستیزی، اسلام ستیزی، بهایی ستیزی، ایران ستیزی، اسرائیل ستیزی و غیره وجود ندارد، محل نزاع این است که باید معیارها و ملاکهای "ستیز" را روشن کرد تا به نحو موجهی بتوان آرأ و کنشهای فرد، گروه یا دولتی را مصداق ستیز به شمار آورد. وقتی ناقد روشن سازد که ستیز را به چه معنایی به کار میبرد، ممکن است آل احمد، فردید، داوری، شایگان، آشوری، نصر، نراقی، شریعتی و دیگر روشنفکران دوران شاه غرب ستیز به شمار روند؛ اما در این صورت بسیاری از فیلسوفان و متفکران و روشنفکران غربی هم- به همان کاربرد- غرب ستیز به شمار خواهند رفت.
وقتی بدون هیچ معیار و ملاکی افرادی را تجددستیز، غرب ستیز، آمریکاستیز بنامیم، در واقع به جای نقد علمی، به آنان دشنام داده ایم. به تعبیر دیگر، این اصطلاحات را به عنوان دشنام به کار برده و میبریم. اینک در فضای فکری ایرانی ها، اصطلاحاتی چون آمریکاستیز، اسرائیل ستیز، غرب ستیز و غیره، به عنوان دشنامهایی برای منکوب کردن ناقدان به کار میرود. به محض آن که فردی نقض حقوق بشر توسط دولت دست راستی اسرائیل را محکوم کند، او را اسرائیل ستیز و یهودستیز قلمداد میکند. یعنی به همان نحوی که مفاهیمی چون توتالیتر و فاشیست را درباره رژیم دیکتاتوری موجود به عنوان دشنام به کار میبرند- نه مفاهیمی جامعه شناختی و دارای شاخصهای معین که با شواهد و قرائن نافی ابطال میشود- آمریکاستیزی و غرب ستیزی و تجددستیزی هم به معنای دشنام به کاربرده میشود.
اینک که برخی درست معکوس پیش از انقلاب میاندیشند و گفتمان سازی میکنند، با معیارهای آنان، محمد رضا شاه پهلوی نه تنها آمریکاستیز و اسرائیل ستیز بود، بلکه یهودستیز هم بود. شاه در سال ۱۹۷۶ در گفت و گوی با مایک والاس به پرسشهای او درباره نقش لابی اسرائیل در آمریکا پاسخ میگوید که بسیار قابل تأمل است. شاه به صراحت به گونهای سخن میگوید که گویی اسرائیل همه کاره آمریکاست و بر همه امور این کشور سیطره دارد. او از "لابی اسرائیل" سخن نمیگوید، بلکه از "لابی یهودی" سخن میگوید. بنگرید:
"والاس: شاه معتقد است که نفوذ لابی یهودیها در آمریکا تا بالاترین سطح میرود. اعلی حضرت شما به طور قطع منظورتان این نیست که نفوذ لابی اسرائیل در آمریکا حتی بر روی رئیس جمهور آمریکا نیز وجود دارد؟
شاه: نه دقیقاً، ولی نفوذ آنها حتی بیش از آن که به نفع اسرائیل باشد، وجود دارد.
والاس: شما معتقد هستید که نفوذ لابی یهودیها در آمریکا حتی بیشتر از آن است که به نفع خود اسرائیل باشد؟
شاه: بله من چنین فکر میکنم. بعضی مواقع آنها برخلاف منافع اسرائیل عمل میکنند. آدمهای زیادی را این طرف و آن طرف پرتاب میکنند.
والاس: چرا رئیس جمهور آمریکا باید به لابی یهودیها این اندازه توجه کند؟
شاه: برای این که آنها بسیار قوی هستند.
والاس: قوی به چه معنا؟
شاه: بسیاری از امور را آنها تحت کنترل خودشان دارند.
والاس: چه اموری را کنترل میکنند؟
شاه: روزنامه ها، رسانه ها، بانک ها...
والاس: اعلی حضرت!؟!؟!؟
شاه: امور مالی، و اجازه دهید دیگر ادامه ندهم.
والاس: یک دقیقه عذر میخواهم. شما باور دارید که باهماد/باهمستان یهودیها در آمریکا این قدر قدرت دارد که رسانهها را مجبور میکند که نقطه نظرهای آنان را در مورد سیاست خارجی منعکس کند؟
شاه: بله.
والاس: پس ماها صادقانه گزارش نمیدهیم؟
شاه: لطفاً مسائل را با هم قاطی نکنید. من نگفتم همه رسانه ها، من گفتم بعضی از رسانه ها. من میگویم که در بعضی رسانهها آنها آدمهایی دارند، نه همه رسانه ها. بعضی از رسانهها فقط نقطه نظرات آنها را منعکس میکنند.
والاس: خوب به عنوان مثال نیویورک تایمز، که صاحبانش خانوادهی یهودی سالزبرگر هستند. آیا شما فکر میکنید که نیویورک تایمز در گزارشها و اخبارش در مورد صهیونیسم، تداوم وجود اسرائیل و رابطه آمریکا با کشورهای عرب جانبدارانه عمل میکند؟
شاه: من باید تمام مقالاتی را که در این مورد نوشته شده...، شما میتوانید این مقالهها را به کامپیوتر بدهید، به شما پاسخ خواهد داد.
والاس: پس شما معتقدید که چنین چیزی هست؟
شاه: اجازه بده ببینیم کامپیوتر چه میگوید؟
والاس: واشنگتن پست چطور؟
شاه: همین طور.
والاس: شبکههای تلویزیونی؟
شاه: بله.
والاس: من باید اقرار کنم که شما مثل همیشه رک و رو راست صحبت میکنید.
شاه: بله، اگر شما این طور فکر میکنید. من همیشه کوشش میکنم که رک و رو راست باشم"[ ۱۷۲].
شاه در این گفت و گو شجاعت بسیاری از خود آشکار میسازد. ۳۰ سال بعد، دو محقق برجسته دانشگاه هاروارد و شیکاگو (استفان والت و جان جی مییر شیمر) کتاب لابی اسرائیل و سیاست خارجی آمریکا را منتشر کرده و مدعیات شاه را با شواهد و قرائن بسیار مدلل کردند. آن کتاب در آمریکا ناشری نیافت، اما اینک وضع بهتر از گذشته است[۱۷۳]. استفان والت در دهمین سالگرد انتشار آن کتاب در وبسایت یهودیان مترقی آمریکا- فوروارد- در مقالهای نوشت که تاریخ نشان داد که حق با ما بود[۱۷۴]. والت به عنوان یک رئالیست مدافع منافع ملی آمریکا، میگوید که اینک دولت آمریکا در سطح جهانی به یک دولت غیر قابل اعتماد تبدیل شده است[۱۷۵].
ششم- تحویل جامعه شناسی به روانشناسی نادرست است. یعنی نمیتوان انگیزههای روانشناختی را جایگزین تبیین جامعه شناختی است. از سال ۱۸۹۴ که امیل دورکهایم کتاب قواعد روش جامعهشناسی را منتشر کرد و این اصل را در آن تبیین کرد، اینک ۱۲۴ سال میگذرد. وقتی در یک دوران طولانی مدت تاریخی، یک گفتمان به گفتمان مسلط تبدیل میشود و - به قول توماس کوهن در کتاب ساختار انقلابهای علمی - اکثر متفکران در داخل آن پارادایم به حل مسائل میپردازند، باید این رخداد را با استناد به نظریههای جامعه شناختی تبیین کرد. نسبت دادن انگیزههای روانی بد به آنان، حتی اگر قابل اثبات باشد، تبیین جامعه شناختی موضوع نیست. بدین ترتیب، تا حدی که من اطلاع دارم، همچنان جای تبیین جامعه شناختی نهضت غربزدگی ایران خالی است. برخی جوانان از این هم عبور کرده و با دشنام دادن به روشنفکران دهه چهل و پنجاه آنان را گروهی نادان و احمق قلمداد کرده و میکنند. برخی حتی ادعا کردهاند که همه روشنفکران ایرانی از مشروطه به بعد غرب ستیز بودهاند. اینها تحلیل علمی مسئله نیست.
تحلیل روانشناختی، تبیین فلسفی و معرفت شناختی ضروری و مطلوب است، اما جایگزین تبیین جامعه شناختی نمیشود. یعنی میتوان از طریق تحلیل مفهومی در فلسفه تحلیلی، پیرامون مفاهیم غرب، شرق، مدرنیت، غربزدگی، استعمار، پسااستعمار، و...بحث و گفت و گو کرد که لازم و ضروری است. اما این بحثها را نمیتوان جایگزین تبیین جامعه شناختی کرد.
مشکل دیگر تحلیلهای روانشناختی این است که ابتدأ انگیزههای بد یا خوبی به عاملان تاریخی نسبت داده و در گام بعد بر مبنای آن انگیزه ها، اخلاقاً آنان را ذم یا مدح میکنند. آنان انگیزههای پلیدی (نفرت، کینه، خشم، انتقام، و...) داشتند، پس از نظر اخلاقی هم افکار و گفتار و رفتارشان رذیلت به شمار میرود. یا آنان انگیزههای پاکی (خیرخواهی، دگر خواهی، رحمت، شفقت، درستکاری، و...) داشتند، پس از نظر اخلاقی هم افکار و گفتار و رفتارشان فضیلت به شمار میرود. این نوع استنتاج ها، اگر هم درست باشند، معمولاً به این نکته مهم توجه نمیکنند که افکار و گفتار و رفتار فاعلان تاریخی پیامدهای ناخواستهای دارد که در طول تاریخ بروز خواهد کرد و نسلهای بعدی (ناظران) بسیار بهتر و دقیق تر از بازیگران تاریخ ساز میتوانند آنها را تبیین کنند.
از سوی دیگر، تبیینهای تک علتی، تبیینهای ایدئولوژیکاند. چگونه میتوان رخدادهای بزرگ یک کشور، یا منطقه یا جهانی را به یک علت - آن هم علتی روانشناختی- فروکاست و گمان کرد آن مسئله را تبیین کرده ایم. به "شطرنج خاورمیانه" بنگرید که دارای بازیگران محلی، منطقهای و بین المللی بوده و هست. به طور قطع بازیگران محلی و منطقهای و بین المللی این شطرنج انگیزههای بد یا خوبی داشتهاند. اما اگر کسی ادعا کند که کل مسائل و مشکلات خاورمیانه معلول یک علت بد روانشناختی است، این مدعایی ایدئولوژیک خواهد بود. نهضت غربزدگی را هم نمیتوان به یک علت- آن هم انگیزه بد فاعلان- فروکاست. این یک خطای مهلک است که امروز بسیاری مرتکب آن شده و میشوند.
فیلسوفان علم هم براین نکته تأکید کردهاند که در میان تئوریهای رقیب، نظریهای که بیشترین واقعیت را با کمترین پیش فرضها تبیین میسازد، مقبول تر است. بنابراین، سادگی (simplicity) یکی از معیارهای انتخاب نظریه هاست. اما به هیچ وجه این مدعا به این معنا نیست که با نسبت دادن یک انگیزه روانی مذموم یا یک دشنام گمان کنیم که واقعیت را با نظریه ساده تری تبیین کرده ایم.
یک نمونه دیگر از ساده نگری، تحلیل هایی است که با برچسب هایی چون تجددستیزی، غرب ستیزی، آمریکا ستیزی، بومی گرایی ، و غیره، گمان می کنند که یک دوران تاریخی را تبیین کرده اند. فقط همین نکته مهم را در نظر بگیرید: آمارتیاسن در کتاب مهم هویت و خشونت نشان داده که اساساً هویت تکواره (singular) وجود خارجی ندارد. همه هویت ها متکثر بوده و هستند و نمی توان هویت یک فرد یا نظریه پرداز را به یک چنان عناوینی تقلیل داد. به هر یک از آنان که دقیق بنگریم، هویت های متکثری داشته اند. فقط ساده سازی بیش از حد واقعیت متکثر اجازه طرح چنان عناوینی را داده است. خود اصطلاح غرب زدگی هم نمونه ای از همین رویکرد هویت سازی تکواره برای دیگران بود.
هفتم- قرن بیست و یکم نشان داد که هویت بسیار مهم است و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. انسانها و جوامع دائماً در حال هویت سازی برای خود بوده و هستند. پیروزی و رشد "راست افراطی" در سراسر جهان از طریق هویت سازی حول "ما" و "دیگری" (بیگانگان، خارجی ها، مهاجران) صورت گرفته و میگیرد[۱۷۶]. انسان و جامعه بی هویت وجود ندارد. روشنفکران هم در هویت سازی برای خود و جامعه نقش موثری داشته و دارند. روشنفکری ایرانی اکثراً در تعارض با رژیم سیاسی حاکم برای خود و مردم هویت سازی کرده و میکند. این کنش نه تنها در رژیم شاه صورت گرفت، بلکه در جمهوری اسلامی هم صورت گرفته است. رژیم سیاسی را به "دشمن" تبدیل ساخته و بنابر دو اصل "دوست دشمن من، دشمن من است" و "دشمن دشمن من، دوست من است"، برای خود هویت سازی کردهاند. وقتی دولتهای غربی به رهبری دولت آمریکا و دولت اسرائیل دوست رژیم سیاسی حاکم (رژیم شاه) بودند، به "دیگری" "ما" تبدیل شدند. وقتی دولتهای آمریکا و اسرائیل دشمن رژیم سیاسی حاکم (جمهوری اسلامی) شدند، از دیگری خارج شده و نسبت تازهای با هویت جدیدی که اختراع میشود، پیدا کردند.
در هر صورت، وقتی فرد یا گروهی خود را "ایرانی" مینامد، باید با ارکانی هویت ایرانی برای خود بسازد. برساختن "هویت ایرانی" را نمیتوان "بومیگرایی"- به معنایی مذموم- به شمار آورد. روشنفکران همه کشورها برای خود و دیگر هموطنانشان هویت سازی میکنند. هویتها هم معمولاً حول "ما" و "دیگری" برساخته میشوند.
هشتم- در هویت سازی گروهی از ایرانیان، شاهد نوعی "بازگشت به خویشتن"- در تعارض با جمهوری اسلامی- هستیم: بازگشت به "خویشتن شاهنشاهی". گویی قصد نداریم تا از تاریخ و تجربههای گذشته درس بیاموزیم. دو گروه به طور همزمان در حال اختراع یک "عصر طلایی شاهنشاهی" از گذشتهاند. یک گروه دعوت به بازگشت به "دوران طلایی ایرانشهری پیشا اسلامی" میکنند. گروه دیگر، دعوت به بازگشت به "عصر طلایی پهلوی" دارند. مستقل از اختراع خیال پردازانه گذشته، باید نگاه به آینده داشت. باید از هرگونه مدعایی که برای یک صنف خاص یا یک دودمان خاص، امتیاز ویژه تبعیض آمیز قائل میشود پرهیز کرد. براساس نظریه ولایت فقیه، حکومت "حق ویژه" فقیهان است. براساس نظریه پادشاهی، حکومت "حق ویژه" خاندان پهلوی است. اما هیچ یک از این دو گروه، نتوانسته و نمیتوانند از منظر اخلاقی و معرفتی این "تبعیض ناروا" را موجه سازند. آیا خاندان پهلوی و فقیهان از نظر ژنتیکی با باقی ایرانیان تفاوت دارند؟ آیا اینان دارای "ژن خوب" یا "ژن برتر" اند؟ زمامداری سیاسی از آن مردم و مخلوق آنان است. برابری کلیه شهروندان اساس اختراع نظام سیاسی است. هرگونه نظام سیاسی تبعیض آمیزی پیشاپیش مهر ابطال را بر پیشانی خود به رخ میکشد. در هر حال، این هم مصداقی از حسرت گذشته است. حسرت دورانی که شواهد و قرائن تاریخی بسیاری نشان میدهد که چنان دوره طلایی ای وجود نداشته است.
نهم- هرگونه داوری در مورد نهضت غربزدگی و بازگشت به خویش ایرانیان، بدون توجه به آن چه در غرب گذشت، غیر منصفانه خواهد بود. در آغاز به برخی از آرای متفکران بزرگ مغرب زمین که فرایند مدرنیزاسیون را از سر میگذراندند، اشاره کردیم. نیچه در پایان قرن نوزدهم اندیشه مدرن را محصول ارزشهای مادی به شمار میآورد و میگفت که به علت همین ارزشها مدرنیته به سوی نابودی پیش میرود. به گفته نیچه، در جهان مدرن:
"امواج مذهب فروکش میکنند و در پس خود باتلاقها یا ماندابهایی بر جای میگذارند؛ ملتها دیگربار به خشنترین وجه از هم دور میشوند و دیرزمانی بر هم خرده میگیرند. علوم، که ولنگارانه و بی هیچ محدودیتی دنبال میشوند، همهی باورهای سخت را فرو میپاشند و زایل میگردانند؛ دولتها و طبقات فرهیخته را اقتصاد پولی حقیر حقیر جاکن میکند. جهان تاکنون هیچ گاه مادی تر از این نبوده است و هیچ گاه فقیرانه تر از این نرد عشق و نیکی نباخته است...همه چیز، علم و هنر روزگار، در خدمت دررسیدن بربریت است. انسان بافرهنگ به تراز بزرگترین دشمن فرهنگ سقوط کرده است، چرا که میخواهد به دروغ وجود بیماری جهان گیر را فرو پوشد و لاجرم پزشکان را از درمان گری باز دارد"[ ۱۷۷].
بنابر یک تفسیر، نیچه همه پنداشتههایی که جهان مدرن بر آنها بنا شده را رد میکند. او خصوصاً بر روی جست و جوی بی پایان سود و زوال ارزشهای متعالی تأکید دارد. امر مدرن آفریننده مدرنیته است و این فرهنگ ارزشهای بازار را جایگزین همه ارزشهای دیگر کرده است. نیچه این سخنان را در آخر سده نوزدهم میزد و مایکل سندل در اوائل سده ۲۱ بازاری شدن کل جامعه مدرن و همه ارزشها را تبیین و نقد کرد. نیچه یکی از نمادهای پساروشنگری است. او امر مدرن را به مثابه امری غیر اخلاقی و منحط درک میکرد. میگفت فرهنگ مدرن تماماً:
"مستلزم آداب دانی و نوترین مدهاست، مستلزم شتابان به چیزهای ناپایدار و به راستی به لحظه چنگ زدن و از آنها بهره گرفتن: و هیچاهیچ چیز دیگر! پس آن گاه [این فرهنگ] در سرشت شریرانهی روزنامه چیها تجسم مییابد، بردگان سه M، لحظه (Moment)، عقاید (Meinungen) و مدها (Moden)؛ و هرچه فردی با این فرهنگ خویشاوندی بیش تری داشته باشد بیش تر به روزنامه چیها ماننده میشود"[ ۱۷۸].
آشوب بی وقفه، انقلاب مستمر، زلزلهها و فورانهای آتشفشانی که به قول مارکس دوران مدرن پدید آورده بود، موجب هراس افرادی شده بود که این گذار را تجربه میکردند. جرج اورول در رمان ۱۹۸۴ که در سال ۱۹۴۹ منتشر شد، اگرچه در نگاه اول معطوف به توتالیتاریسم اتحادجماهیر شوروی دوران استالین بود، اما تصویری از زیست جهان مدرن ارائه میکند که در آن بر ناپدید شدن تاریخ، آزادیهای مدنی و فضای خصوصی تأکید دارد. او نتیجه این فرایند را مراقبت و کنترل بیش تر، فرهنگ مردم پسند مهمل و بی مایه، از دست رفتن امکان تمایز سیاسی، فراموش کردن شتاب زدهی تاریخ، و دگرگونی منفی زبان به شمار میآورد.
مارکس گفته بود که هیچ امری طبیعی نیست و همه امور به طور اجتماعی برساخته میشوند. دوران مدرن، دوران طبیعت زدایی از همه جایگاههای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی بود. وقتی همه امور به پدیدههای اجتماعی و قابل تغییر تبدیل شدند، راه راهایی و آزادی هم گشوده شد. فمینیستها در سده بیستم این ایده را گرفته و نه تنها منکر جایگاه "طبیعی" زنان در اجتماع و جهان شدند، بلکه افرادی چون جودیت باتلر تأکید کردند که فقط و فقط نظریههای مربوط به بدن برساختههای اجتماعی نیستند، خود بدن هم برساختهای اجتماعی است. قدرت رهایی بخشی و آزادی بخشی مدرنیته صورت دیگری از آن بود و است که ناقدان نمیتوانند و نباید آن را نادیده بگیرند.
وقتی متفکران مغرب زمین که خود جهان مدرن و اندیشه مدرن را برساختند، چنان نقدهایی بر آن داشتند و دارند، و هیچ کس هم آرای آنان- و نیچه- را به کین توزی فرو نمیکاهد، ما نیز میبایست در تحلیل و داوری در مورد آرای ایرانیان در دهههای گذشته با همدلی بیشتری به آن چه گفتهاند بنگریم و تفسیری جامعه شناختی و تاریخی از نهضت غربزدگی و بازگشت به خویشن ارائه کنیم.
از این نکات که بگذریم، سخن اصلی این بود که نهضت غربزدگی و بازگشت به خویش فضای مساعدی برای سرنگونی رژیم شاه پدید آورد. شاه و فرح هم کمکهای بسیاری به بسط نهضت بازگشت به ارزشهای قومی و ملی و بومی - که اسلام و تشیع هم رکنی اساسی از آن بود- کردند. اما نهضت غربزدگی و بازگشت به خویش، به تنهایی نمیتوانست به سرنگونی رژیم شاه منتهی شود. این بحث را با موضوع "گذار مخالفان شاه از گفتمان مبارزه مسالمت آمیز به گفتمان سرنگونی و مبارزه مسلحانه" ادامه خواهیم داد.
پایان
پانویسها:
۱۳۷- انجوی شیرازی رشته "شرق شناسی" را توطئه غربیها برای غارت شرق به شمار میآورد که هدفش "تخریب و تضعیف فرهنگ غنی و پرثمر ایران" بود. میگفت: "استعمارگران اروپا موجودات عجیب و غریبی بوده و هستند. حرص و آز و قدرت آنان را دیوانه کرده بود و هنگامی که به سمت ممالک مشرق زمین راه افتادند هیچ نیت انسانی و هدف شریف وجدانی نداشتند. یغماگران و دزدانی بودند که با صورتک خدمت گذاری به علم و دانش به این کشور و آن کشور قدم مینهادند" (ابوالقاسم انجوی شیرازی، "علت وجودی استشراق و مستشرق"، نگین ۸، خرداد ۱۳۵۱، ص ۵).
۱۳۸- رجوع شود به مقاله "مسلمانی و تشیع شاه و استبدادش (۱) " و " مسلمانی و تشیع شاه و استبدادش (۲) ".
۱۳۹- "مزار فردوسی"، تماشا ۵، شماره ۲۲۰، ۲۸ تیر ۱۳۵۴، ص ۶.
۱۴۰- رضا قطبی گفت: "کم تر کسی را میشناسم که با قلم سروکار داشته باشد و سروکارش به رادیو و تلویزیون نیفتاده باشد؛ همه برای رادیو تلویزیون کار میکنند اما همه کارمند رادیو و تلویزیون نیستند. بهتر است بگویم ما رادیو و تلویزیون را در اختیار آنها گذاشته ایم" (رضا قطبی، "نوروز تماشا"، تماشا ۳، شماره ۱۵۳، ۲۵ اسفند ۱۳۵۲، ص ۵).
۱۴۱- داریوش شایگان، مصاحبه با اندیشه پویا، شماره ۳۶، مرداد ۱۳۹۵، ص ۱۸.
۱۴۲- نیچه در تبارشناسی اخلاق در تعریف کین توزی میگوید: "قیام بردگان آن گاه آغاز میشود که کینه توزی خودآفریننده میشود و ارزش زا: کینه توزی وجودهایی که [امکان] واکنش راستین، واکنش عملی، از ایشان دریغ شده است و تنها از راه یک انتقام خیالی آسیبی را که خوردهاند جبران توانند کرد. هر اخلاق والاتبارانه از دل آری گویی پیروزمندانه به خویش برمی روید؛ اما اخلاق بردگان نخست به آن چه "بیرونی" ست، به آن چه "دیگر"، به آن چه "جز- او"ست نه میگوید. و این همانا کنش آفرینندگی اوست" (فردریک نیچه، تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگه، چاپ اول: ۱۳۷۷، ص ۴۳).
۱۴۳- "گفتمان غربزدگی: طغیان روشنفکری جهان سومی برای بازگشت به خود". گفت و گو با داریوش آشوری. تیر ماه ۱۳۸۸.
آشوری مفهوم "کین توزی" را فقط نسبت به غرب به کار نمیبرد، بلکه آن را نسبت به گذشته خودمان هم به کار میبرد. میگوید: "کینتوزی نسبت به خود و گذشته و تاریخِ خود در مقامِ مسئول وضعِ کنونی ”ما” (آرامش دوستدار و حرفهای او در بارهی ”ما” و تاریخِ ما، برای مثال)، یا کینتوزی نسبت به ”غرب” و امپریالیسم و کولونیالیسمِ آن، یا اومانیسم و ”فسادِ اخلاقی”اش از دیدگاهِ دیگر، در مقامِ مسئول نکبتزدگیِ ما، و باد انداختن به آستینِ ژندهی خود با ساختن و پرداختنِ یک تاریخِ سراسر پرافتخار و، از جمله، بیرون آوردنِ ”نخستین اعلامیهی جهانی حقوقِ بشر” از آستینِ کورشِ کبیر. یا آن سرِ دیگر این داستان، یعنی نفرتورزیدن به این تاریخ و شبانهروز تُف کردن به آن (ناصرِ پورپیرار، برایِ مثال). از این دیدگاه، غربزدگی و ضدِ غربزدگی ما، به نظرِ من، برامده از این روانشناسی کینتوزی ست که جلوگیرِ نگاهِ روشن به وضعِ خود و پذیرشِ آن، و چارهاندیشی برای آن، به عنوانِ انسانِ آزاد و مسئول وضعِ خویش است، نه انسانِ ذلیلِ ”مظلومِ” اسیرِ چنگالِ گذشته و تاریخ و بازیچهی دستِ هر باد".
۱۴۴- داریوش آشوری میگوید: "روسانتیمان، در معنای کلی، احساس نفرت و حقارت نسبت به یک دشمنِ زورمند است، در حالتی که شخص - یا یک جامعه- توانایی پاسخگویی به زورگویی او را ندارد و در این حالت ضعف و زبونی کینههایی را در دل انبار میکند. و از ویژگیهای دردمندی آن است که دردمند به دنبال علتِ درد خود میگردد و اگر نتواند درست علتیابی کند، پاسخهای موهومی به پرسش خود میدهد که برآمده از همان حالت ضعف و درماندگی ست. به عبارت دیگر، این پاسخگویی چیزی جز کینهکشی نیست...این حالت واکنشی درکل به این شکل بروز میکند که میپرسد: من چرا اینطور هستم؟ چرا بدبخت و توسری خوردهام؟ و به دنبال علتِ این احساس میگردد. به دنبال آن است که با ساختن و پرداختن تاریخ برای خود به تاریخ گذشتۀ خود رجوع میکند و عظمت تاریخ گذشته را به یاد میآورد؛ تاریخِ ایران باستان و تاریخ درخشان اردشیر و کوروش و داریوش و فلان و بهمان. میبیند که در این سیر از یکجایی به بعد در برابر شکوه و عظمت و قدرتِ اروپایی تاریخ بدبختی و حقارت ما شروع میشود. این جاست که به خیال خود علت درد خود را مییابد...تا قبل از دو جنگ جهانی، اروپا برای روشنفکران ایران مظهر بهشت بود؛ الگو و نماد انسانیت کامل و پیشرفته. اما جنگ اول و دوم جهانی باعث یک چرخش شد و این ایماژ را در ذهنهای شرقی ما متزلزل کرد. بعد هم اتحاد جماهیر شوروی و مدل کمونیسم ظهور کرد و ماشین تبلیغات این رقیب غرب این دید را ایجاد کرد که علت همهی بدبختیها و دردهای ما امپریالیستهای غربی هستند. پس یکباره در ابژهی نفرت چرخشی ایجاد شد. در این سیر بود که ما، زیرِ فشار قدرت و جاذبهی غرب، از «شرق» به جهان سوم هبوط کردیم. وضعیتِ جهان سومی وضعیت نفرت و درماندگی مطلق است و شکلگیری روسانتیمان. از این جا بود که آن «شرق»، که از این به بعد میشود جهانِ عقبماندگی و خرافهپرستی و نکبت میبایست جای خود را به توسعه و پیشرفتگی با مدل غربی بدهد. ترکیهی آتاتورک و ایران رضاشاهی نمونههای اعلای این دوران تاریخی و خودآگاهی تاریخی آن هستند. اما با پیدایش اتحاد جماهیر شوروی و تجربهی جامعه و اقتصاد کمونیستی مدل دیگری پیدا شد که رقیب و دشمن غرب و از نظر ایدئولوژی نفی کنندهی آن بود. از طریق نفوذ و فراگیری ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم توسط حزب توده بعد از جنگ جهانی دوم، یک سرِ علتِ همهی بدبختیها و نکبتزدگی جهان سومی در ایران و کشورهای جهانِ سوم، امپریالیسم به سرکردگی امپریالیسم امریکا معرفی میشود. از سوی دیگر، آن «شرق»ی که در عالم منورالفکری در دو-سه نسل پیش آنهمه ذلیلِ و توسریخور شده بود و نسبت به آن احساس حقارت داشتیم، به عنوانِ معنویت گمشده در برابرِ مادیتِ تمدن مدرن دوباره ایماژ روشن و درخشان پیدا میکند و به دنبال یافتنِ این اصالت تاریخی گم شده میافتیم و ابژهی نفرتِ روسانتیمانِ جهانِ سومی از گذشتهی نکبتبار به غرب «جهانخوار» منتقل میشود...از درون این چرخشِ تاریخیِ اُبژهی نفرت است که غربزدگی آلاحمد و فردید و بازگشت به اصلِ علی شریعتی ظاهر میشود. و اینها مربوط به مرحلهای است که ابژهی نفرت به طرف غرب برمیگردد. روسانتیمان جهان سومی اینطور بود که در دورانِ جهاد ضدامپریالیستی و ضدِکولونیالیستی، دنیای «متجدد» اروپایی، که نسلهای اول منورالفکری شیفتهاش بودند، در نسلهای پس از جنگ جهانی دوم به نام غرب و امپریالیسم غربی ابژهی نفرت شد و مسئول همهی بدبختیهای ما. و بعد، خیلی رمانتیک، برگشت به طرف شرق و خیزش برای بازگشت به آن. این آخرین چرخش روسانتیمانِ در انسانِ شرقیِ جهانِ سومی شده بود...به هر حال، روسانتیمان حاصلِ احساس شکست و درماندگی ست و ساختن و پرداختنِ علت برای آن با انگیزهی نفرت از آن علتِ خیالی یا واقعی. به گمانام اگر خوب به دور-و-برمان و همچنین به خودمان در عالم روشنفکری بومیمان نگاه کنیم، نشانههای آن را همهجا میشود دید" (داریوش آشوری، "کین توزی روشنفکری ایرانی"، مصاحبه با اندیشه پویا، شماره ۳۰. آبان ۱۳۹۴، صص ۳۹- ۳۶).
۱۴۵- در مورد آیت الله خمینی به تفصیل در کتاب بود و نمود خمینی: وعده بهشت، برپایی دوزخ، نشر گردون، سخن گفته ام. پس از آن نیز در مقالههای دیگری به زوایای دیگری از آرای او پرداخته ام. در مورد علی شریعتی در چندین مقاله آرای او درباره غرب، دموکراسی، حقوق بشر، لیبرالیسم، و...توضیح داده ام. در مورد آیت الله خامنهای نیز بیش از هزار صفحه- به صورت مقاله- منتشر کرده ام که باید روزی آنها را به صورت کتاب منتشر سازم.
۱۴۶- علی شریعتی هرگاه از جلال آل احمد یاد میکند، از او به عنوان فردی غیر مذهبی یاد میکند که به حج رفته و در خسی در میقات چنین گفته است. اشارات شریعتی به جلال آل احمد هم کمی عجیب است.
شریعتی در ۲۶ مهر ۱۳۵۱ در سخنرانی در مدرسه عالی دختران، تحت عنوان "راه سوم"، میگوید: "بعد از مرگ جلال آل احمد، در سه سال پیش، من این حالت روحی خاص را پیدا کردم که هنوز روحم از عزای او بیرون نیامده؛ کسی که به سراغ ما آمد اما زود رفت، کسی که در قله عمرش ناگهان به سراغ مردم آمد، ناگهان به سراغ ایمان ما آمد، ناگهان به سراغ آنچه مردم همواره در آن بودند و روشنفکران همواره از آن میگریختند، آمد. جرأت کرد و به سراغ ما آمد؛ جرأت کرد، و این جرأتش برای ما ارزش دارد. از این که به کهنهگرایی، به امل بودن و به قدیمی بودن متهمش کنند، نترسید" (علی شریعتی، مجموعه آثار ۲۰، چاپ نهم: ۱۳۸۹، ص ۱۶۴).
در متن دیگری ۳ صفحه به مناسبت مرگ جلال آل احمد نوشته است. میگوید همه از نثر او تقلید میکنند. مینویسد که در سه مورد او "درخشندگی و موفقیت" دارد. اول- مرجع تقلید در شیوه نویسندگی شده است. دوم- سبک ویژه نوشتار که به سرعت میتوان فهمید متن از آن اوست. سوم- جایگاه حساسی در زمان اشغال کرده است (علی شریعتی، مجموعه آثار ۳۵، بخش اول، چاپ ششم: ۱۳۸۸، صص ۹۰- ۸۸).
شریعتی در مورد نهضت بازگشت به خویشتن میگوید: "مسئله بازگشت به خویشتن، شعاری نیست که الان در دنیا مذهبیها مطرح کرده باشند، بلکه بیشتر روشنفکران غیر مذهبی این مسئله را برای اولین بار مطرح کردهاند. مانند امه سه زر و در آفریقا مثل فرانس فانون، مثل ژولیوس نی ره ره، مثل جومو کنیاتا، مثل سنقر در سنگال، مثل کاتب یاسین نویسنده الجزایری و مثل جلال آل احمد در ایران. اینها هستند که شعار بازگشت به خویش را مطرح کردهاند و هیچ کدامشان تیپ مذهبی نیستند. اینها از چهرههای برجسته نهضت روشنفکری جهان و از رهبران ضداستعماری در دنیای سوم هستند و مورد قبول همه جناح ها. پس براساس همین دعوت میآییم در ایران، و در این جامعه، و این نسل و این عصری که ما الان هستیم و مسئول آن میباشیم، این مسئله را مطرح میکنیم، و بر این اساس است که وقتی مسئله بازگشت به خویش مطرح است برای من مذهبی یا توی غیر مذهبی که هر دو در مسئولیت اجتماعی مان مشترک هستیم و به تفاهم مشترک رسیده ایم مسئله تبدیل میشود از بازگشت به خویش به بازگشت به فرهنگ خویش و شناختن آن خویشتن که ما هستیم. و در این مسیر مطالعات است که میرسیم به: بازگشت به فرهنگ اسلامی و ایدئولوژی اسلامی و اسلام" (علی شریعتی، مجموعه آثار ۴، چاپ دهم: ۱۳۸۷، صص ۲۴-۲۳).
در نوشتار دیگری تحت عنوان "برخی پیشتازان بازگشت به خویش در جهان سوم"، کاتب یاسین را به عنوان هشتمین فرد ذکر کرده و در شرح او مینویسد: "کاتب یاسین- نویسنده معروف شمال افریقا و تیپی شبیه آل احمد (است)؛ ولی بیشتر از او با متن مردم سر و کار داشته...آل احمد روشنفکر بود، ولی هنوز خودش را نمیشناخت و نمیدانست که چه جور باید عمل کند و تنها در چند سال اخیر میخواست کمی بازگشت به خویش را تمرین کند و وقتی هم که بازگشت به خویش را تمرین میکرد، همانهایی هم که با او موافق بودند او را متهم به ارتجاع کردند. بازگشت به خویش تحمل و شجاعت و از خودگذشتگی و صبر میخواهد؛ یعنی غیر از دانستن این مطلب (بازگشت به خویش) باید شهامت و صبر هم داشت، زیرا در این وقت است که هر دو جناح (هم موافق و هم مخالف) در برابر آدم میایستند. یعنی حتی جناح شبه روشنفکر هم که این بازگشت به خویش را نمیشناسد، یعنی اصلاً خویش را نمیشناسد، این امر را نوعی ارتجاع و بازگشت به سنتهای قدیم میپندارد" (علی شریعتی، مجموعه آثار ۳۱، چاپ هفتم: ۱۳۸۴، ص ۴۱۵).
تا حدی که من جست و جو کرده ام شریعتی فقط یک بار از کتاب غربزدگی آل احمد در یکی از نوشتههای شخصی اش- نام میبرد. مینویسد: "خیلی خسته شده ام...نمی دانم همین یک دوسه شب خیلی این جوری شده ام از وقتی جلال احمد [مرد]. خیلی خبر بدی بود...اصلاً قلم عجیبی داشت نمیدانم این چه قلمی بود؟ هدیه کدام الهه بود؟ از آن قلمها بود که بدان سوگند بخورند...نوشته هایش...مخصوصاً خسی در میقات و غربزدگی واقعاً شاهکار است، اصلاً باور نمیکردم که ممکن است روزی او نباشد و من اینجا بیخودی باشم.هه! خیلی عجیب است! " (علی شریعتی، مجموعه آثار ۳۳، بخش دوم، صص ۶۱۵- ۶۱۴).
نکته عجیب این است که در ۳۶ جلد مجموعه آثار شریعتی- که برخی دو جلدی است- هیچ توضیحی پیرامون آرای جلال آل احمد- به خصوص کتاب غربزدگی- وجود ندارد. اگر این کتاب "شاهکاری" تأثیرگذار بوده، چرا او هیچ ذکری از آرای وی - و تأثیر او بر خودش- نمیکند؟
علی شریعتی یک کتاب اختصاصی هم درباره اقبال لاهوری دارد. بخش اول آن سخنرانی اردیبهشت ۱۳۴۹ اوست. بخش دوم کتاب نوشتههای سالهای پایانی عمرش (یعنی ۱۳۵۴ یا ۱۳۵۵). در سخنرانی سال ۴۹ از کتاب "تجدید بنای طرز فکر مذهبی" اقبال نام میبرد (علی شریعتی، مجموع آثار ۵، چاپ یازدهم: ۱۳۸۸، ص ۳۴)، اما در مورد آرای بسیار مهم اقبال در این کتاب هیچ نمیگوید. در همین سخنرانی میگوید: "شاهکارش کتاب تجدید بنای تفکر مذهبی است" (ص ۱۰۹). اما بازهم هیچ نکتهای درباره آرای اقبال وجود ندارد. کتاب The Reconstruction of Religious Thought in Islam اقبال توسط احمد آرام- قبل از انقلاب- به فارسی تحت عنوان احیای فکر دینی در اسلام ترجمه شد.
۱۴۷- نتانیاهو در نطق مجمع عمومی سازمان ملل علیه شورای حقوق بشر سازمان ملل گفت: "رفتار جانبدارانه شورای حقوق بشر سازمان ملل علیه اسرائیل، تنها یکی از نمودهای بازگشت قدیمیترین تعصب جهان[یهودستیزی] است. امروز ندای اراذل و اوباش در اروپا به گوش میرسد که فراخوان به قتل عام یهودیان میدهند. ما صدای برخی از رهبران ملی را میشنویم که اسرائیل را با نازیها مقایسه میکنند. این نه کارکرد سیاستهای اسرائیل، بلکه کارکرد ذهنهای بیمار است. این بیماری یک نام دارد: به آن یهودستیزی میگویند".
۱۴۸- باراک اوباما نیز در مصاحبه ۲۱ میبا آتلانتیک به همین رویکرد اشاره کرد که برخی یهودیت را به سیاستهای دولت اسرائیل فرو میکاهند و اگر فردی با سیاستهای این دولت مخالفت ورزد، او را یهودستیز قلمداد میکنند. اوباما میافزاید: "برهمین اساس اگر شما سیاست شهرک سازیهای دولت اسرائیل را زیر سوال ببرید، این گروه از سیاستمداران شما را ضد اسرائیلی یا ضد یهودی میخوانند. اگر شما نسبت به مرگ جوانان فلسطینی ابراز همدردی و تاسف کنید، آن وقت در این که طرفدار اسرائیل هستید، شک میکنند. اگر به طور علنی با سیاستهای دولت اسرائیل مخالفت کنی تو را ضد اسرائیلی و حتی فراتر از آن ضد یهودی میخوانند. به شدت همه اینها را رد میکنم".
۱۴۹ - رجوع شود به این لینک.
۱۵۰- به عنوان نمونه الن تورن در کتاب نقد مدرنیته مینویسد: "تجدد تسخیرگر هم هست و سلطه نخبگان عقلانی کننده و نوسازنده (غربی) را از طریق بنگاههای تجاری و تولیدی و از راه استعمار بر سایر نقاط جهان بنیاد مینهد" (الن تورن، نقد مدرنیته، ترجمه مرتضی مردیها، گام نو، چاپ اول: ۱۳۸۰: ص ۶۳).
۱۵۱- هر دو اثر به فارسی ترجمه شده اند:
هانا آرنت، میان گذشته و آینده، هشت تمرین در اندیشه سیاسی، ترجمه سعید مقدم، نشر اختران، چاپ اول: ۱۳۸۸.
هانا آرنت، وضع بشر، ترجمه مسعود علیا، نشر ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۰.
ماوریتسیو پاسرین دنتروس در "دانشنامه فلسفه استنفورد" مینویسد که آرنت در این دو کتاب: "عمدتاً به فقدانها و زیانهایی میپردازد که در نتیجه افول سنت، مذهب و اتوریته[مرجعیت یا اقتدار] به بار آمدهاند...از نظر آرنت مدرنیته با از دست رفتن جهان توصیف میشود که مقصود او از آن محدودسازی یا حذف فضای عمومی عمل و سخن به نفع جهان خصوصی درون نگری و جستجوی خصوصی منافع اقتصادی است. مدرنیته عصر جامعه توده ای، ظهور امر اجتماعی از تمایزی پیشین میان امر عمومی و امر خصوصی، و پیروزی حیوان زحمتکش بر انسان سازنده و تصور کلاسیک از انسان به عنوان حیوان سیاسی است. مدرنیته عصر اراده دیوان سالارانه و زحمت بی نام و نشان است، نه سیاست و عمل؛ عصر سلطه نخبگان و دستکاری افکار عمومی است. عصری است که در آن شکلهای تمامیت خواه حکومت مانند نازیسم و استالینیسم، در نتیجه نهادینه سازی وحشت و خشونت ظهور یافتهاند. عصری است که در آن تاریخ به عنوان "فرایندی طبیعی" جایگزین تاریخ به عنوان امری مرکب از اعمال و رخدادها شده است؛ همگنی و همشکلی جای تکثر و آزادی را گرفته و انزوا و بی کسی همبستگی و همه شکلهای خودانگیخته زندگی جمعی را فرسوده است. مدرنیته عصری است که در آن گذشته دیگر هیچ گونه قطعیت ارزشگذاری به همراه ندارد و افراد با از دست دادن معیارها و ارزشهای سنتیشان، باید در جستجوی مبانی جدیدی برای خود اجتماع انسانی باشند. این نگرش آرنت درباره مدرنیته است، نگرشی که در نگاه نخست کاملاً تلخ و نومیدانه مینماید" (ماوریتسیو پاسرین دنتروس، هانا آرنت، ترجمه مریم خدادادی، نشر ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۳، صص ۲۲- ۲۱).
۱۵۲ - مایکل سندل، آنچه با پول نمیشود خرید، مرزهای اخلاقی بازار، ترجمه حسن افشار، نشز مرکز، چاپ سوم: ۱۳۹۳.
۱۵۳ - رجوع شود به مقاله "آمریکا و عربستان سعودی چگونه سازمانهای تروریستی طالبان و القاعده را ساختند؟ ".
۱۵۴ - پل استار، استاد لیبرال دانشگاه پرینستون، در دفاع از لیبرالیسم، رفتارهای استعمارگرانه، امپریالیستی و نظامیگرایانه دولتهای لیبرال دموکراسی را به شدت نقد میکند. مینویسد: "برخی لیبرالها در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مجذوب امپریالیسم بودند" (پل استار، قدرت آزادی، نیروی راستین لیبرالیسم، ترجمه فریدون مجلسی، نشر ثالث، ص ۲۶). "اغلب لیبرالها ضد امپریالیست نبودند؛ در واقع لیبرالهای کلاسیک، به جای این که مانع ظهور امپریالیسم در قرون هیجدهم و نوزدهم شوند، معمولاً به عقلانی نمایاندن آن کمک میکردند" (همان، ص ۱۲۷). او جان استوارت میل را مثال میزند - که دقیقاً مانند کارل مارکس- از استعمار مردم بربر هند دفاع میکرد. استار میگوید که برابری خواهی و دموکراسی خواهی "مستلزم نفی استعمار و امپریالیسم" است (همان، ص ۱۳۸). حمله آمریکا به عراق را به شدت نقد کرده و سیاستهای نظامیگرانه دولت آمریکا برای سلطه را هم به نقد میکشد.
۱۵۵ - رجوع شود به:
جان راولز، نظریهای در باب عدالت، ترجمه مرتضی نوری، نشر مرکز، چاپ اول: ۱۳۹۳.
جان راولز، لیبرالیسم سیاسی، ترجمه موسی اکرمی، نشر ثالث، چاپ اول: ۱۳۹۲.
۱۵۶ - جان راولز، قانون مردمان، ترجمه جعفر محسنی، ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۰، صص ۱۴۸- ۱۴۷ و ص ۱۷۴.
۱۵۷ - جان راولز، قانون مردمان، صص ۷۲- ۷۱.
۱۵۸ - شاهرخ حقیقی مخالف مدعای افرادی است که آل احمد را ضد مدرنیته به شمار میآورند. می گوید: "باید تأکید کنم که آلاحمد برخلاف برداشتی کموبیش رایج، روشنفکر ضدمدرن نبود، هرچند میتوان گفت که گونهای دوگانگی در برخورد او به مدرنتیه وجود داشت...[در] دوران پس از کودتای ۲۸ مرداد که در آن آلاحمد نقشی را به عهده گرفت که هابرماس «روشنفکر قلمرو عمومی» نامیده است. اما مقصود من از دوگانگی در کار آلاحمد نیست، دوگانگی را من در برخورد آلاحمد با مدرنیته میبینم و در آنچه او غربزدگی مینامید. اگر اشتباه نکنم از حدود سال ۳۹ تا زمان مرگ مشغله اصلی ذهنی آلاحمد «غربزدگی» بود. مقاله «غربزدگی» بهرغم شهرتش، به نظر من از ضعیفترین نوشتههای آلاحمد است. من حتی زمان انتشارش چندان جدیاش نمیگرفتم و کموبیش تردید ندارم که اگر مرگ نابهنگام و زودرس آلاحمد نبود، او در چاپهای بعدی آن نوشته را مورد بازنگری قرار میداد...نگاهی به کار فرهنگی آلاحمد، حتی در دوران پس از انتشار مقاله «غربزدگی» نشان میدهد که او ضدغرب یا ضدمدرن یا ضدماشین نبود؛ شیفتگی او نسبت به ادبیات غرب در سده ۲۰ و کوشش او در معرفی روشنفکران و نویسندگان غربی مانند سارتر، کامو، ژید، سِلین، یونسکو، بکت، فانون و... مقالههای او درباره کارهای روشنفکران و نویسندگان معاصر ایرانی، مصاحبههایش (بهویژه مصاحبه با گردانندگان نشریه اندیشه و هنر)، کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران، نامههایش به همسرش در دوران سفرش به اروپا که در چند جلد چاپ شدهاند، همه نشان از مشغلههای ذهنی روشنفکر و نویسندهای مدرن دارند؛ هرچند از سوی دیگر روشن است که آلاحمد تکلیف خود را با مدرنیته یکسره روشن نکرده است... به علاوه، مسئله آلاحمد در غربزدگی در اساس یک مسئله جامعهشناسانه-تاریخی است و نه فلسفی".
۱۵۹ - وحدت مینویسد: "چه آل احمد و چه نراقی، علی رغم انتقاداتشان از برخی جنبههای مدرنیت ایرانی، مبانی مدرنیت را تأیید میکردند. اما در مورد داریوش شایگان چنین نبود" (فرزین وحدت، رویارویی فکری ایران با مدرنیت، ترجمه مهدی حقیقت خواه، ققنوس، چاپ اول: ۱۳۸۳، ص ۱۸۶).
۱۶۰ - علی شریعتی، مجموعه آثار ۳۵، بخش اول، چاپ ششم: ۱۳۸۸، صص ۷۰-۶۵.
۱۶۱- رجوع شود به لینک.
۱۶۲ - شریعتی، مجموعه آثار ۴، بازگشت، ص ۴۷.
۱۶۳ - مجموعه آثار ۴، ص ۱۱۰.
۱۶۴ - مجموعه آثار ۴، ص ۱۲۵.
۱۶۵ - مجموعه آثار ۴، ص ۲۰۸.
۱۶۶ - "در کشورهای سنتی که ناگهان وارد مرحله نوسازی اروپایی (مدرنیزاسیون= تجدد) میشوند و براساس آن صدها شغل جدید و نیازمندیهای فنی و اداری و اجتماعی و اقتصادی خلق میشود (که همه در پیرامون محور اصلی تجدد در مصرف و شکل است) طبیعتاً نیاز به تخصصها و خبرگیهای بی سابقه و متناسب، به شدت احساس میشود که همین تصدیق دارها باید بدان پاسخ گویند" (مجموعه آثار ۴، ص ۱۹۰).
۱۶۷ - مجموعه آثار ۴، ص ۲۱۶.
۱۶۸ - شریعتی، مجموعه آثار ۵، ما و اقبال، ص ۱۰۸.
۱۶۹ - مجموعه آثار ۵، ص ۱۱۷.
۱۷۰ - مجموعه آثار ۴، صص ۱۲۷- ۱۲۶.
۱۷۱ - علی شریعتی، مجموعه آثار ۲، خودسازی انقلابی، صص ۱۴۶- ۱۴۵.
۱۷۲ - رجوع شود به این لینک.
۱۷۳ - لابی اسرائیل و سیاست خارجی آمریکا، نشر ساقی، ۱۳۸۹. استوان والت میگوید: "تقریبا هیچ سیاستمداری در آمریکا که قصد انتخاب شدن یا انتصاب به یک سمت سیاسی را دارد، بر خلاف منافع اسرائیل و برخلاف مواضع لابی هوادار این کشور صحبت نخواهد کرد، چون این کار باعث حذف او از سیستم سیاسی آمریکا میشود".
۱۷۴ - رجوع شود به این لینک.
۱۷۵ - استوان والت مینویسد: به دلیل سیاستهای آمریکا جهان دیگر به این کشور اعتماد ندارد. او به سخن معروف رانالد ریگان اشاره میکنند، "اعتماد داشته باش [به رقبای خود]، ولی صحت [وفاداری رقبا به توافقها را] تأیید کن، " یا Trust but verify. ریگان این سخن را در رابطه با شوروی مطرح کرد. والت میگوید، فرض بر این است که خود آمریکا قابل اطمینان است، ولی رقبا و دشمنان آن حقه باز و شارلاتان هستند و به همین دلیل باید دائما در حال بررسی باشند. نمونه خوب آن تمامی محدودیتها و مکانیسمهای بازرسی برنامه هستهای ایران در توافق برجام است. ولی با سیاستی که دانالد ترامپ در پیش گرفته، روشن است که دستکم در این مورد به خصوص این آمریکا است که قابل اطمینان نیست. این نوع رفتار آمریکا- به قولها و توافقهای خود با دیگر کشورها عمل نکردن- تاریخچهای بس طولانی دارد. در سال ۱۹۸۹ آمریکا به شوروی قول داد که اگر نیروهای خودرا از آلمان شرقی و اروپای شرقی بیرون کشد و اجازه دهد که دو آلمان متحد شده و کشورهای پیمان ورشو انتخابات آزاد داشته باشند، پیمان ناتو را به اروپای مرکزی و شرقی گسترش نخواهد داد. ولی دیدیم که این طور نشد. در ۱۹۹۴ دولت بیل کلینتون درباره برنامه هستهای کره شمالی با آن کشور به توافق رسید، ولی اگرچه کره شمالی به تعهدات خود عمل کرد، اما آمریکا هیچ گاه به تعهدات خود عمل نکرد. دولت جرج بوش پسر با لیبی برای برنامه هستهای آن به توافق رسید، و لیبی به برنامه خود پایان داد، و بعد دولت آن سرنگون شد. درباره حمله به لیبی، آمریکا و متحدان روسیه و چین را گول زدند، و به همین دلیل از آن زمان این دو کشور تمامی قطعنامههای غرب در شورای امنیت سازمان ملل درباره سوریه را وتو میکنند. اینها البته مشت نمونه خروار هستند.
رجوع شود به این لینک.
۱۷۶ - رجوع شود به مقاله: "خطر سیاست هویتی تعصبآمیز قومی و مذهبی و ملی".
177- Nietzsche, quoted in David Frisby, Fragments of Modernity (Cambridge: Polity Press, 1985), pp. 30- 31.
178- quoted in David Frisby, Fragments of Modernity , p 31.
نظرها
داود بهرنگ
(1) گنجی بسیار عزیز بر آن است که تحلیلی جامعه شناختی از موضوع "غرب زدگی" و "بازگشت به خویشتن" بدست دهد. می نویسد: « تحویل جامعه شناسی به روانشناسی نادرست است. یعنی نمیتوان انگیزههای روانشناختی را جایگزین تبیین جامعه شناسی کرد.» می گویم که این البته درست است اما دلیل روانشناختی هم دارد که نسل اول و دوم کوچیده به حاشیه شهرها در ایران و روشنفکران مذهبی چون علی شریعتی در ایران و نیز نسل اول و دوم مهاجرین از کشورهای مسلمان به حاشیه شهرها در غرب در ابعاد گسترده به شال و شورت زن ـ آنهم به نحو ایدئولوژیکمان ـ می پردازند. تئوری [نامتعارف] من در این باره این است که خاستگاه تنش های "سیاسی ـ مذهبی" در ایران ـ از شریعتی به این سو ـ تنش های جنسی در معنای "صیانت از عصمت" است. ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) در شرح معنای رویداد من یک تئوری کمکی نیز از اسپینوزا به وام می گیرم که در تبیین رفتار مغز ـ یا به زبان خودش در تبیین چگونگی کنش و واکنش های حسی و عاطفی نفس آدمی ـ می نویسد: «صورت خیال آدم ها از دنیای بیرون بیش از آن که در بردارندۀ شرحی در بارۀ واقعیت دنیای بیرون باشد گزارش حال خود آدم ها و بازتاب چگونگی اثر دنیای بیرون بر آدم ها است.» [اسپینوزا ـ کتاب "اتیک" ـ بخش دوم ـ نتیجۀ دوم مترتب بر قضیۀ 16] در توضیح خود در این باره در "تبصره" قضیۀ 18 می نویسد: «این است که وقتی یک سرباز رد پای یک اسب را بر سر راه می بیند برایش تداعی گر سوار و آنگاه جنگ و این قبیل است. وقتی روستایی این رد پا را می بیند برایش تداعی گر مزرعه و [خیش و] گاو آهن و این قبیل است.» Corollary II.-It follows, secondly, that the ideas, which we have of external bodies, indicate rather the constitution of our own body than the nature of external bodies. For a soldier, for instance, when he sees the tracks of a horse in sand, will at once pass from the thought of a horse to the thought of a horseman, and thence to the thought of war, &c. ; while a countryman will proceed from the thought of a horse to the thought of a plough, a field, &c. ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) شریعتی در این باره می نویسد: «سرمایه داری زن را بدل به سکسوالیته کرده و او را به کار گماشته تا احساس های [متعالی] را که منافعش را به خطر می اندازد بکُشد.» [فاطمه فاطمه است؛ ص 57] «سرمایه داری زن را به عنوان ابزار سرگرمی و به عنوان تنها موجودی که جنسیت و سکسوالیته دارد به کار گرفته تا نگذارد کارگر و کارمند و روشن فکر به اندیشه های ضد طبقاتی و ضد سرمایه داری بپردازد.» [فاطمه فاطمه است؛ ص 56] در سر آغاز "حسن و محبوبه" [که آن را خودش در سوک "آلاد پوش و متحدین" خواند و ضبط کرد] نوشت: "عده ای شهری می خواهند جوان های ده ما را ـ همه را ـ جاکش بار بیارن و زن ها و دخترهای ده ما را ـ همه را ـ روسپی و بدکاره بار بیارن.» در "فاطمه فاطمه است" نوشت: «زن غربی آن است که از بام تا شام در کتابخانه می نشیند و بر اساس نسخه های خطی به علی شناسی می پردازد.» (44) در ادامه ـ در داستانی خیالی که آن را به اسم تاریخ سر هم بندی کرد ـ نوشت: فاطمه کسی است که چون علی از جنگ «با شمشیری که از خون سیراب بود به خانه باز می گشت با آهنگی سرشار از حماسه و فخر بدو می گفت: فاطمه! شمشیر مرا بشوی! و فاطمه آنگاه شمشیر پر آوازۀ همسرش را ـ در کنار شمشیر خونین رسول الله ـ می شست.» (فاطمه فاطمه است ص 125) [ادامه در4]
داود بهرنگ
(4) با یست توجه داشت که تعیین تکالیف رفتاری از برای زن ـ در معنای صیانت از عصمت ـ از عادات دیرینۀ جنس مرد است. این پدیده در غرب تا پایان قرون وسطی دارای نمود است. در ایران در سرتاسر تاریخ ایران [چه پیش از اسلام و آنگاه پس از اسلام] دارای نمود است. ایرانی ها به منظور صیانت از عصمت ـ در سراسر فلات ایران ـ حتی زنانشان را با خودشان به جنگ می برده اند. در تاریخ بیهقی در این باره می خوانیم: [سرلشکر سُباشی شکست خورد و متواری به هرات بازگشت.] «بگریست و گفت ندانم در روی امیرِ خداوندم چون بنگرم... [لشکر] مرا فرو گذاشت ... هر کس گردن خری و زنی گرفت [و در رفت و من] صد هزار بار فریاد کرده بودم که زنان را میاورید!» ( تاریخ بیهقی؛ فیاض؛ ص 512) [ادامه در5] آل احمد و بسیاری از روشنفکران هم سوی با او حرفشان هرگز بسان شریعتی این نبود که بگویند: بیاید دامن بی عصمتی مان را ـ در گریز از غرب ـ برچینیم و به عصر [واهی] عصمت اشیاء بازگردیم! مقولۀ "شهر" در دستگاه نظری شریعتی ترفند "غرب" و هدف از آن ربودن عصمت زنان است. گفتنی است که این شریعتی تنها شخص علی شریعتی نیست؛ خودِ ما در معنای ـ ناخود آگاه ـ خودِ ماایم. با احترام داود بهرنگ
هوشنگ
گسترش شیوه تولید سرمایه داری و کشاندن زنان کارگر به بازار تولید و تدریجا به دیگر حوزه های جامعه: تدریس, مدیریت, قضاوت,...همچنین به معنای رشد تحرک اجتماعی زنان, استقلال هر چه بیشتر اقتصادی, حقوقی, سیاسی زنان و صدمه به نظام سنتی مرد سالاری است. که این خود محرک و انگیزه ای اساسی برای بسیاری از جنبش های اسلامی در خاورمیانه بوده است, از "اخوان مسلمین" مصر تا متحجرین ایرانی و .... برجسته ترین نکته ای که آقای گنجی در اینجا به درستی مطرح میکنند رد کلی گویی و دقت در پیچیدگی و در هم تنیدگی عوامل متفاوت سیاسی, اجتماعی است. نکته ای که متاسفانه در خیلی از کامنت ها و پیام های این سایت بسیار به چشم می خورد.
مرادی
نمی شود شیوه تولید طوری شود که زنان به حوزه تولید کشانده نشوند بلکه در حوزه تعلیم و تربیت و تحقیقات بمانند زنان مانند روحانیان باید باشند ...حتی میتوان وزن بانوان را در امور تربیتی و ایمانی بیشتر از روحانیان دانست...هم تعداد روحانیان کم میشود و هم مردان کمتر بیکار میشوند...
داود بهرنگ
هوشنگ عزیز! وقتی علمای دین ـ روحی له الفدا ـ "نظر به شهوت و خوف فتنه" در هزار سال پیش فتوا می نوشتند که آیا نظر کردن به دست و مو و صورت زن جایز است یا نیست هنوز "سرمایه داری" و این حرف ها نبود. وقتی طاهره قرة العین ـ که هم پدرش و هم مادرش مجتهد بود ـ در نیمۀ قرن نوزده در ایران روبند از صورتش برداشت هنوز "Catwalk" نبود. "مغز خود رفتار" علی شریعتی" و "علی شریعتیِ نوعی" حتی اگر "سرمایه داری" هم نباشد همین حرف ها را ـ به مناسبتی دیگر ـ می زند. رهبر معظم انقلاب در ایران مگر مشکلش "سرمایه داری" است؟ ننه بزرگ و عمه جان من هم که دو ریال به دین و آخوند باور نداشت همین حرف های همسنگ علی شریعتی را به زبان دیگر می گفت. به آمار طلاق زن و مرد ایرانی ـ و علل آن ـ در غرب نگاهی بیندازید. خاستگاه همین قماش باورها در غرب تا پیش از دهۀ 1960 چه بود؟ خاستگاه باورهای مذهبی در امریکا پس چیست؟ گذشته از این؛ 1. من بر این گمان نیستم که علی شریعتی متحجر بود. 2. من بر این گمان نیستم که "برجسته ترین نکته ای که آقای گنجی در اینجا به درستی مطرح میکنند رد کلی گویی و دقت در پیچیدگی و در هم تنیدگی عوامل متفاوت سیاسی, اجتماعی است." آقای گنجی در طی سه نوشته در بارۀ موضوعی که در نظر گرفته اند به درازای یک کتاب این جا حرف در میان گذارده اند. با احترام داود بهرنگ
هوشنگ
جناب بهرنگ واژگان "علمای دینی" عبارتی ضد و نقیض است چونکه دین ضد علم است و هیچ اهل علمی (علم به معنای صحیح واژگان و به پرسش کشیدن رادیکال و ریشه ای تمامی پدیده ها) نمی تواند دینی باشد. هستی شناسی (ontology) علوم و هستی شناسی مذهب ناسازگاراند (incommensurable). آن مزخرفات هزار سال پیش هم که هنوز برای برخی مسلمینی که در قرون وسطی زندگی می کنند و الگوی اخلاقی خود در قرن بیست و یکم را از مشتی بیسواد خرفت هزار سال پیش می گیرند چیزی نیست جز بیان مقدار زیادی غرایز سرکوب شدهء جنسی که معمولا به بچه بازی و صیغه بازی و فاحشه بازی تمام می شود (بدانگونه که در حوزه های "علمیه" قم رایج است) و چنان که در ۴۰ سال اخیر در جمهوری جهنمی اسلامی شاهد آن می باشیم. توهین شما به طاهره قره العین نیز دقیقا از همان خاستگاه بر می خیزد و حتا جایز پاسخ دادن نیز نیست. در دین اسلام, خصوصا فرقهء ساختگی و جعلی شیعیان جایی برای زنان مستقل و با اعتماد به نفس که رهبری مردان را نیز به عهده بگیرند وجود ندارد. سوزش شیعیان در مورد قره العین نیز دقیقا از این بابت است. "خود رفتاری" مغز نیز که شما مطرح میکنید, خواننده را مقداری به یاد"خود ادراری" و سگ پاولوف میندازد تا هر چیز دیگر. مقداری ترشحات که بدون اختیار به صورت "خود رفتاری" جاری می شود. که البته چنین مفهومی برای برخی انسانهای قرون وسطی و امثالهم شاید بتواند مورد قبول باشد, اما انسان متمدن قرن بیست و یکم مقولهء دیگری است.
هوشنگ
رهبر ضد انقلاب اسلامی نیز مشخصاً مشکل و مسئله اش آزادی زنان و تحرک اجتماعی زنان است که از طریق بازار کار سرمایه داری نصیب زنان می شود. این "فحشا" که خمینی از آن گریه اش می گیرد و بدان اشاره دارد, منظورش فقط کشف حجاب است, و آزادی و استقلال زنان. خاستگاه فکری/ ایدئولوژیک جریانات ارتجاعی مذهبی در غرب نیز دقیقا از یک گذشتهء رومانتیک ماقبل- سرمایه داری برمیخیزد که در آن مرد سالاری بدون چون و چرا غالب بود و زنان هیچ تحرک اجتماعی نداشتند. جریانات متحجر غربی در بهترین حالت فقط یکی از خرده فرهنگ های این تمدن هستند و نه کلیت است, مانند پسر عموهای شرقی شان. متاسفانه به نظر میرسد که تمامی دقت مسلمین متوجه تحریکات جنسی است (شورت و شال زنان) تا مقولهء تحرک اجتماعی (social mobility )و عواقب و پی آمدهای آن. علی شریعتی نیز مانند هر "روشنفکر" دینی/مذهبی دیگر که توانایی پرسش و به زیر سوال کشیدن مبنا ها و اساس دین و مذهب را ندارد متحجر و عقب مانده است. محبوبیت و طرفداری از چنین تفکری نیز چیزی نیست جز استمرار و پیوستگی چنین تحجر و عقب ماندگی فکری در ایران. اگر بخواهیم این سه مقالهء طولانی آقای گنجی را در یک عبارت خلاصه کنیم, شاید این باشد که "غرب زدگی" مقدار زیادی حرف مفت و کلی گویی های بی پایه است. که بدین ترتیب باید از حرف مفت زدن و کلی گویی پرهیز کرد. به قول محسن نامجو: "کلی گویی آفت شعر است حرف مفت آفت ذهن" پس بدین نتیجه میرسیم که ما با یک "غرب" یا با یک "شرق" روبرو نیستیم. هر کدام از این دو پدیده مجموعه ای از فرهنگ ها و خرده فرهنگ های متعدد می باشند, که هر کدام باید به دقت و مشخصا شکافته شوند و توضیح داده شوند. تقلیل چنین پیچده گی و بغرنجی تاریخی/ اجتماعی/ سیاسی چیزی نیست جز "آفت ذهن", یعنی حرف مفت. با احترامات فائقه
هوشنگ
خطاب به مرادی نه, نمی شود. متاسفانه مقدار زیادی از مردان, خصوصا مردان ناامن, نامطمئن مذهبی, از یاد می برند که چگونه خود مردان از بدن زنان تولید شده اند و بیرون می آیند. روحانیان در مذاهب سازمان یافته (خصوصا اسلام) چیزی نیستند جز نمایندگان تزویر, ریا, نظام متعفن مردسالاری در حال نزول و هر چیز گند و پست پلشت دیگری که به نظرتان می تواند برسد. در حالیکه زنان در نسل بشر نمایندگان زندگی, محبت, عشق و هر پدیده ای مثبت که به زندگی معنا می دهد. بدبخت از "مردی" که علت بیکاری و سختی اش را از جود زنان در بازار کار می داند. "زنان عشقها را آورده بودند، اندامهایشان از حرارتِ پذیرفتن و پروردن تبدار مینمود، طلب از کمرگاههاشان زبانه میکشید و غایت رهایی بر عُریانیشان جامهی عصمت بود." احمد شاملو - ضیافت