ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

● دیدگاه

چهره‌ زن در شعر احمد شاملو

مجید نفیسی - تنها شاعرى که در آثار او زنى با گوشت و پوست و هویت فردى به نام آیدا شخصیت هنرى مى‌یابد.

براى بررسى چهره‌ى زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظرى به پیشینیان او بیندازیم‌. در ادبیات کهن ما، زن حضورى غایب دارد و شاید بهترین راه براى دیدن چهره‌ى او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه‌ى عشق باشد. مولوى عشق را به دو پاره‌ى مانعة‌الجمعِ روحانى و جسمانى تقسیم مى‌کند. مرد صوفى باید از لذت‌هاى جسمانى دست‌شسته تحت ولایت مرد مُرشد خانه‌ى دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانى و نفس‏ حیوانى شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه‌ى عشق او را در خود بکشد: عشق آن زنده گزین کو باقى است‌.

احمد شاملو و آیدا سرکیسیان، همسر و همکار او در گردآوری «کتاب کوچه» (عکس: عصر نو)

برعکس‏ در غزلیات حافظ عشق به معشوقه‌ى زمینى تبلیغ مى‌شود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکى به کار مى‌رود. با این وجود عشق زمینى حافظ نیز جنبه‌اى غیر جسمانى دارد. مرد عاشق فقط نظرباز است و به جز از غبغب به بالاى معشوق به چیزى نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلکه از هرگونه هویت فردى نیز محروم است‌. تازه این زن خیالى چهره‌اى ستمگر و دستى خونریز دارد و افراسیاب‌وار کمر به قتل عاشق سیاوش‏وش‏ خویش‏ مى‌بندد:

شاه ترکان سخن مدعیان مى‌شنود

شرمى از مظلمه‌ خون سیاووشش‏ باد

در واقعیت مرد ستمگر است و زن ستمکش‏ ولى در خیال نقش‏ها عوض‏ مى‌شوند تا این گفته‌ى روانشناسان ثابت شود که دیگرآزارى آن روى سکه‌ى خودآزارى است‌.

با ظهور ادبیات نو زن رخى مى‌نماید و پرده تا حدى از عشق روحانى مولوى و معشوقه‌ى خیالى حافظ برداشته مى‌شود. نیما در منظومه‌ى "افسانه" به تصویرپردازى عشقى مالیخولیایی اما زمینى مى‌نشیند؛ عشقى که هویتى مشخص‏ دارد و متعلق به فرد و محیط طبیعى و اجتماعى معینى است‌.

چوپان‌زاده‌اى غمزده، در دره‌هاى دیلمان نشسته و همچنان که از درخت اَمرود و مرغ کاکلى و گُرگى که دزدیده از پس‏ سنگى نظر مى‌کند یاد مى‌نماید، با "افسانه" یعنی تجسم دوگانه‌ی دل عاشق‌پیشه‌ و دلدار خود، در گفت‌وگوست‌. نیما از زبان او مى‌گوید:

حافظا این چه کید و دروغى‌ست

کز زبان مى و جام و ساقى‌ست

نالى ار تا ابد باورم نیست

که بر آن عشق‌بازى که باقى‌ست

من بر آن عاشقم که رونده است

بر گستره‌ى همین مفهوم نوین از عشق است که به شعرهاى عاشقانه‌ى احمد شاملو مى‌رسیم‌. من با الهام از یادداشتى که شاعر خود بر چاپ پنجم هواى تازه در سال ۱۳۵۵ نوشته، شعرهاى عاشقانه‌ى او را به دو دوره‌ى رکسانا و آیدا تقسیم مى‌کنم‌.

رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب‌زاده‌اى سُغدى است که اسکندر مقدونى او را به زنى خود درآورد. شاملو علاوه بر اینکه در سال ۱۳۲۹ شعر بلندى به همین نام سروده در برخى از شعرهاى دیگر هواى تازه نیز از رکسانا به نام یا بى‌نام یاد مى‌کند. او خود مى‌نویسد: ‌

"‌رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایى که در پس‏ آن نهان بود نام زنى فرضى شد که عشقش‏ نور و رهایى و امید است‌. زنى که مى‌بایست دوازده سالى بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهره‌اى که در آن هنگام هدفى مه‌آلود است، گریزان و دیربه‌دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصویر مأیوس‏ و سرخورده است که شعرى به همین نام را مى‌سازد - یأس‏ از دست یافتن به این چنین هم‌نفسى‌." (صفحه ۳۴۸ )

در شعر رکسانا، صحبت از مردى است که در کنار دریا در کلبه‌اى چوبین زندگى مى‌کند و مردم او را دیوانه مى‌خوانند. مرد خواستار پیوستن به رکسانا روح دریاست ولى رکسانا عشق او را پس‏ مى‌زند:

بگذار هیچ‌کس‏ نداند، هیچ‌کس‏ نداند تا روزى که سرانجام، آفتابى که

باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد، آب این دریاى مانع را

بخشکاند و مرا چون قایقى فرسوده به شن بنشاند و بدین

گونه، روح مرا به رکسانا ــ روح دریا و عشق و زندگى ــ باز رساند.

عاشق شکست‌خورده که در ابتداى شعر چنین به تلخى از گذشته یاد کرده:

بگذار کسى نداند که چگونه من به جاى نوازش‏ شدن، بوسیده شدن،

گزیده شده‌ام!

اکنون در اواخر شعر از زبان این زن مه‌آلود چنین به جمع‌بندى از عشق شکست‌خورده‌ى خود مى‌نشیند:

و هر کس‏ آنچه را که دوست مى‌دارد در بند مى‌گذارد

و هر زن مروارید غلطان خود را

به زندان صندوق محبوس‏ مى‌دارد

در شعر "غزل آخرین انزوا" (۱۳۳۱) بار دیگر به نومیدى فوق برمى‌خوریم‌:

عشقى به روشنى انجامیده را بر سر بازارى فریاد نکرده، منادىِ نام انسان

و تمامى دنیا چگونه بوده‌ام؟

در شعر "غزل بزرگ" (۱۳۳۰) رکسانا به "زن مهتابى" تبدیل مى‌شود و شاعر پس‏ از اینکه او را پاره‌ى دوم روح خود مى‌خواند نومیدانه مى‌گوید:

و آن‌طرف

در افقِ مهتابى‌ِ ستاره‌بارانِ رو در رو،

زن مهتابى من...

و شب پر آفتابِ چشمش‏ در شعله‌هاى بنفشِ درد طلوع مى‌کند:

 - مرا به پیش‏ خودت ببر!

سردار بزرگ رؤیاهاى سپید من!

مرا به پیش‏ خودت ببر!

در شعر "غزل آخرین انزوا" رابطه‌ى شاعر با معشوقه‌ى خیالیش‏ به رابطه‌ى کودکى نیازمند محبت مادرى ستمگر ماننده مى‌شود:

چیزى عظیم‌تر از تمام ستاره‌ها، تمام خدایان:

قلبِ زنى که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!

چرا که من دیرگاهیست جزین هیبت تنهایى که به دندانِ سردِ بیگانگى‌ها جویده شده است نبوده‌ام

جز منى که از وحشت تنهایى خود فریاد کشیده است نبوده‌ام‌...

نام دیگر رکسانا زن فرضى "گل‌کو"ست که در برخى از شعرهاى هواى تازه به او اشاره شده‌. شاعر خود در توضیح کلمه‌ى گل‌کو مى‌نویسد: ‌

"‌گل‌کو نامى است براى دختران که تنها یک بار در یکى از روستاهاى گرگان (حدود على‌آباد) شنیده‌ام‌. مى‌توان پذیرفت که گلکو باشد... همچون دخترکو که شیرازیان مى‌گویند، تحت تلفظى که براى من جالب بود و در یکى دو شعر از آن بهره جسته‌ام گل‌کوست‌. و از آن نام زنى در نظر است که مى‌تواند معشوقى یا همسر دلخواهى باشد. در آن اوان فکر مى‌کردم که شاید جزء "کو" در آخر اسم بدون اینکه الزاماً معنى لغوى معمولى خود را بدهد مى‌تواند به طور ذهنى حضور نداشتن، در دسترس‏ نبودن صاحب نام را القا کند. " ‌(صفحه ۳۴۵ )

رکسانا و گل‌کو هر دو زن فرضى هستند با این تفاوت که اولى در محیط مالیخولیایى ترسیم مى‌شود، حال آنکه دومى در صحنه‌ى مبارزه‌ى اجتماعى عرض‏اندام کرده به صورت "حامى" مرد انقلابى درمى‌آید.

در شعر "مه" (۱۳۳۲) مى‌خوانیم‌:

در شولاى مه پنهان، به خانه مى‌رسم‌. گل‌کو نمى‌داند.

مرا ناگاه

در درگاه مى‌بیند.

به چشمش‏ قطره اشکى بر لبش‏ لبخند، خواهد گفت‌:

"بیابان را سراسر مه گرفته است‌. ‌. ‌. با خود فکر مى‌کردم که مه،

گر همچنان تا صبح مى‌پایید

مردان جسور از خفیه‌گاه خود

به دیدار عزیزان باز مى‌گشتند."

مردان جسور به مبارزه‌ى انقلابى روى مى‌آورند و چون آبایى معلم ترکمن صحرا شهید مى‌شوند و وظیفه‌ى دخترانى چون گل‌کو به انتظار نشستن و صیقل دادن سلاح انتقام آبایى‌ها شمرده مى‌شود‌. (‌از زخم قلب آبایى)

در شعر دیگرى به نام "براى شما که عشقتان زندگى‌ست‌" (۱۳۳۰) ما با مبارزه‌اى آشنا مى‌شویم که بین مردان و دشمنان آن‌ها وجود دارد و شاعر از زنان مى‌خواهد که پشت جبهه‌ى مردان باشند و به آوردن و پروردن شیران نر قناعت کنند:

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را

قرون را

و مردانى زاده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه‌ى دارها

یادگارها

و تاریخ بزرگ آینده را با امید

در بطن کوچک خود پرورده‌اید.

....

و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها

و در تعصب‌ها

چنین زنانى حتى زیبایى خود را وامدار ذوق مردان هستند:

شما که زیبایید تا مردان

زیبایى را بستایند

و هر مرد که به راهى مى‌شتابد

جادویىِ نوشخندى از شماست

و هر مرد در آزادگى خویش‏

به زنجیر زرین عشقى‌ست پاى‌بست

اگرچه زنان روح زندگى خوانده مى‌شوند ولى نقش‏ آفرینان واقعى مردان هستند:

شما که روح زندگى هستید

و زندگى بى شما اجاقى‌ست خاموش‏؛

شما که نغمه آغوش‏ روحتان

در گوش‏ جان مرد فرحزاست

شما که در سفر پرهراس‏ زندگى، مردان را

در آغوش‏ خویش‏ آرامش‏ بخشیده‌اید

و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست،

عشقتان را به ما دهید

شما که عشقتان زندگى است!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است!

در شعر معروف "پریا" (۱۳۳۲) نیز زنان قصه یعنى پریان را مى‌بینیم که در جنگ میان مردان اسیر با دیوان جادوگر جز خیالپردازى و ناپایدارى و بالاخره گریه و زارى کارى ندارند.

در مجموعه‌شعر "باغ آینه" که پس‏ از "هواى تازه" و قبل از "‌آیدا در آینه" چاپ شده شاعر را مى‌بینیم که کماکان در جستجوى پاره‌ى دوم روح و زن همزاد خود مى‌گردد:

من اما در زنان چیزى نمى‌یابم گر آن همزاد را روزى نیابم ناگهان خاموش‏ (کیفر ۱۳۳۴)

این جستجو عاقبت در "آیدا در آینه" به نتیجه مى‌رسد:

من و تو دو پاره‌ى یک واقعیتیم (سرود پنجم)

"آیدا در آینه" را باید نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد. دیگر در آن از مشق‌هاى نیمایى و نثرهاى رمانتیک، اثرى نیست و شاعر سبک و زبان خاص‏ خود را به وجود آورده است‌. نحوه‌ى بیان این شعرها ساده است و از زبان فاخرى که به سیاق متون قدیمى در آثار بعدى شاملو غلبه دارد چندان اثرى نیست‌. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه‌ى جدید آفرینش‏ هنرى خود مى‌بیند:

نه در خیال که رویاروى مى‌بینم

سالیانى بارور را که آغاز خواهم کرد.

خاطره‌ام که آبستن عشقى سرشار است،

کیف مادر شدن را در خمیازه‌هاى انتظارى طولانى

مکرر مى‌کند.

...

تو و اشتیاق پر صداقت تو

من و خانه‌مان

میزى و چراغى. آرى

در مرگ‌آورترین لحظه انتظار

زندگى را در رویاهاى خویش‏ دنبال مى‌گیرم؛

در رویاها

و در امیدهایم‌!

(و همچنین نگاه کنید به شعر "سرود آن کس‏ که از کوچه به خانه بازمى‌گردد"، " و حسرتى" از کتاب مرثیه‌هاى خاک که در آن عشق آیدا را به مثابه‌ زایشى در چهل سالگى براى خود مى‌داند.)

عشق به آیدا در شرایطى رخ مى‌دهد که شاعر از آدم‌ها و بویناکى دنیاهاشان خسته شده و طالب پناهگاهى در عزلت است‌:

مرا دیگر انگیزه‌ى سفر نیست

مرا دیگر هواى سفرى به سر نیست

قطارى که نیمه‌شبان نعره‌کشان از ده ما مى‌گذرد

آسمان مرا کوچک نمى‌کند

و جاده‌اى که از گرده‌ى پل مى‌گذرد

آرزوى مرا با خود به افق‌هاى دیگر نمى‌برد.

آدم‌ها و بویناکى دنیاهاشان یکسر

دوزخى‌ست در کتابى که من آن را

لغت به لغت از بر کرده‌ام

تا راز بلند انزوا را دریابم‌. (‌جاده‌ى آن‌سوى پل)

این عشق براى او به مثابه‌ بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبیعت است‌:

و آغوشت

اندک جایى براى زیستن

اندک جایى براى مردن،

و گریز از شهر که با هزار انگشت، به وقاحت

پاکى آسمان را متهم مى‌کند. (آیدا در آینه)

و هم‌چنین:

عشق ما دهکده‌اى است که هرگز به خواب نمى‌رود

نه به شبان و

نه به روز.

و جنبش‏ و شور و حیات

یک دم در آن فرو نمى‌نشیند. (سرود پنجم)

رکسانا زن مه‌آلود اکنون در آیدا بدن مى‌یابد و چهره‌اى واقعى به خود مى‌گیرد:

بوسه‌هاى تو

گنجشکگان پرگوى باغند

و پستان‌هایت کندوى کوهستان‌هاست (سرود براى سپاس‏ و پرستش‏)

کیستى که من اینگونه به اعتماد

نام خود را

با تو مى‌گویم،

کلید خانه‌ام را

در دستت مى‌گذارم،

نان شادى‌هایم را

با تو قسمت مى‌کنم،

به کنارت مى‌نشینم و بر زانوى تو

این‌چنین آرام

به خواب مى‌روم‌؟ (سرود آشنایى)

حتى شب که در شعرهاى گذشته (‌و همچنین آینده) مفهومى کنایى داشت و نشانه‌ى اختناق بود اکنون واقعیت طبیعى خود را بازمى‌یابد:

تو بزرگى. مثه شب.

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگى

مثه شب

خود مهتابى تو اصلاً خود مهتابى تو

تازه وقتى بره مهتاب و

هنوز

شب تنها، باید

راه دورى رو بره تا دم دروازه‌ى روز،

مثه شب گود و بزرگى، مثه شب‌، (‌من و تو، درخت و بارون...)

شیدایى به آیدا در کتاب بعدى شاملو "‌آیدا درخت و خنجر و خاطره" چنین به نقطه‌ى کمال خود مى‌رسد:

نخست

دیرزمانى در او نگریستم

چندان که چون نظر از وى بازگرفتم

در پیرامون من

همه چیزى

به هیئت او درآمده بود.

آن‌گاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست‌. (شبانه)

ولى سرانجام با بازگشت اجبارى شاعر از ده به شهر به مرحله‌ى آرامش‏ خود بازمى‌گردد:

و دریغا بامداد

که چنین به حسرت

دره‌ى سبز را وانهاد و

به شهر باز آمد؛

چرا که به عصرى چنین بزرگ

سفر را

در سفره‌ى نان نیز، هم بدان دشوارى به پیش‏ مى‌باید برد

که در قلمرو نام. (شبانه)

شاملو از آن پس‏ از انزوا بیرون مى‌آید و دفترهاى جدید شعر او چون "دشنه در دیس‏"، "ابراهیم در آتش‏"، "کاشفان فروتن شوکران" و "ترانه‌هاى کوچک غربت" توجه او را به مسایل اجتماعى و بخصوص‏ مبارزه‌ى مسلحانه‌ى چریکى شهرى در سال‌هاى پنجاه نشان مى‌دهد. با وجود اینکه در این سال‌ها برخلاف سال‌هاى بیست و سى که شعر "به شما که عشقتان زندگى‌ست" در آن دوران سروده شده بود زنان روشنفکر نقش‏ مستقلى در مبارزه‌ى اجتماعى بازى مى‌کنند ولى در شعرهاى شاملو از جاپاى مرضیه احمدى‌اسکویى در کنار احمد زیبرم اثرى نیست‌.

چهره‌ى زن در شعر شاملو به تدریج از رکسانا تا آیدا بازتر مى‌شود ولى هنوز نقطه‌هاى حجاب وجود دارند. در رکسانا زن چهره‌اى اثیرى و فرضى دارد و از یک هویت واقعى فردى خالى است‌. به عبارت دیگر شاملو هنوز در رکسانا خود را از عشق خیالى مولوى و حافظ رها نکرده و به جاى اینکه در زن انسانى با گوشت و پوست و احساس‏ و اندیشه و حقوق اجتماعى برابر با مردان ببیند، او را چون نمادى به حساب مى‌آورد که نشانه‌ى مفاهیمى کلى چون عشق و امید و آزادى است‌. در آیدا چهره‌ى زن باز مى‌شود و خواننده در پسِ هیئت آیدا، انسانى با جسم و روح و هویت فردى مى‌بیند. در اینجا عشق یک تجربه‌ى مشخص‏ است و نه یک خیالپردازى صوفیانه یا مالیخولیاى رمانتیک‌. و این درست همان مشخصه‌اى‌ست که ادبیات مدرن را از کلاسیک جدا مى‌کند: توجه به «مشخص» و «فرد» به جاى «مجرد» و «نوع» و پرورش‏ شخصیت به جاى تیپ‌سازى. با این همه در "آیدا در آینه" نیز ما قادر نیستیم که به عشقى برابر و آزاد بین دو دلداده دست یابیم‌. شاملو در این عشق به دنبال پناهگاهى مى‌گردد یا آن‌طور که خود مى‌گوید معبدى (‌جاده آن‌سوى پل) یا مسجدى (ققنوس‏ در باران) و آیدا فقط براى آن هویت مى‌یابد که آفریننده‌ى این آرامش‏ است. شاید رابطه‌ى فوق را بتوان متأثر از بینشى دانست که شاملو از هنگام سرودن شعرهاى رکسانا نسبت به پیوند عاشقانه‌ى زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابر این نظر، دو دلداده چون دو پاره‌ى ناقص‏ انگاشته مى‌شوند که تنها در صورت وصل مى‌توانند به یک جزء کامل و واحد تبدیل شوند (‌تعابیرى چون دو نیمه‌ى یک روح، زن همزاد و دو پاره‌ى یک واقعیت که سابقاً ذکر شد از همین بینش‏ آب مى‌خورند). به اعتقاد من عشق (مکمل‌ها) در واقع صورت خیالى نهاد خانواده و تقسیم کار اجتماعى بین زن خانه‌دار و مرد شاغل است و بردگى روحى ناشى از آن جزء مکمل بردگى اقتصادى زن مى‌باشد و عشق آزاد و برابر، اما پیوندى است که دو فرد با هویت مجزا و مستقل وارد آن مى‌شوند و استقلال فردى و وابستگى عاطفى و جنسى فداى یکدیگر نمى‌شوند.

بارى از یاد نباید برد که در میان شعراى معروف معاصر به استثناى فروغ فرخزاد، شاید احمد شاملو تنها شاعرى باشد که زنى با گوشت و پوست و هویت فردى به نام آیدا در شعرهاى او شخصیت هنرى مى‌یابد و داستان عشق شاملو و او الهام‌بخش‏ یکى از بهترین مجموعه‌هاى شعر معاصر ایران مى‌شود.

در شعر دیگران غالباً فقط مى‌توان از عشق‌هاى خیالى و زن‌هاى اثیرى یا لکاته سراغ گرفت‌. در روزگارى که به قول شاملو لبخند را بر لب جراحى مى‌کنند و عشق را به قناره مى‌کشند (‌ترانه‌هاى کوچک غربت) چهره‌نمایى عشق به یک زن واقعى در شعر او غنیمتى است‌.

پانویس:

این مقاله‌ در هشتمین نشست "مرکز مطالعات و تحقیقات ایران" در برکلى، آمریکا به تاریخ هشتم آوریل ۱۹۹۰ در حضور احمد شاملو و همسرش آیدا خوانده شد.

در آستانه‌ى زمان

به یاد احمد شاملو

آیا مى‌توانم زمان را

در توده‌اى از یخ به بند کشم؟

پس‏ باید از نو آغاز کنم

هنگامى که دفترِ مجله‌هاى کوچکت را

به روى من گشودى

با سرآستین‌هایى بالازده تا آرنج

لبخند و بوى حروف سربى

و من که در آستانه‌ى در، زار مى‌زدم

زیرا به مرد حماسه‌هاى خود مى‌نگریستم

که اکنون تمام‌قد در برابر من ایستاده بود

و مى‌گفت‌: ‌ «‌بچه جان!

چرا گریه مى‌کنى‌؟ »

آیا مى‌توانم زمان را

در حجمى از الکل به بند کشم؟

پس‏ باید از نو آغاز کنم

هنگامى که بانوى آب‌ها

در را به روى من گشود

با گیسویى بلند تا روى شانه

و چون سایه‌اى سبک گذشت

تا ما در کنار پنجره بنشینیم

با دو جام خالى

لبهایى خشک و خونین

و عطشِ سالیان بر زبانمان

و تو که صدا مى‌زدى:

« آیدا! کجا هستى؟ ‌»

اما زمان، زمان است

یخ، آب مى‌شود

و تنها از گوشه‌هاى چشم من

فرو مى‌ریزد

و الکل، تنها روح مرا

شناور مى‌سازد

و تو مى‌مانى

با نیم‌تنه‌ى پُرشکوه شعرت

و پاهاى بریده‌ات

که هنوز از درزِ خاک بیرون مانده‌اند

و مدادهاى سرتراشیده‌ات

که همچنان در انتظار دست‌هاى تو

بر لبه‌ى لیوان سر خم کرده‌اند

و کتاب‌هاى خوشبوى شعرت

که با هر سرانگشتى که آن‌ها را مى‌گشاید

فریاد مى‌زنند: ‌ «‌نه‌!

شاعر حماسه‌هاى ما

همچنان بلند و خدنگ

در آستانه‌ى زمان ایستاده است‌.»

۲۴ژوئیه ۲۰۰۰

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • erfan shadlou

    بادرود و سپاس ازنگارنده مقاله متاسفانه درباب جهان بینی حافظ ومولانا درباب عشق تعمق وتامل و تدقیقی ژرف صورت نگرفته است بالاخص حافظ که بااسلوب وسبک ویژه خویش اضدادهای درونی وجودرادرهم آمیخته وچونان عطاروعراقی راه رسیدن به عشقی جاودان وحقیقی راازعرصه مجازوعشقی زمینی می دید چون مستی رندان خرابات بدیدم گفتم به جزاین کارهمه کارمجازاست عراقی وحافظ که عشق راجاودانه میداندبرخلاف عشقهای مدرن وپست مدرن که دروصل می میرندوازانسان فقط جسمی بی روح باقی میماند: ماجرای من ومعشوق مراپایان نیست آن چه آغازنداردنپذیردانجام سخن بسیاراست ووقت اندک... زنده یادشاملو که به جد صدای معاصرانسان بودباتوجه به اشاره نگارنده محترم درفرآیندی ناریخی شکل گرفت وباپذیرفتن تجددادبی نیما که یک ضرورت ادبی درزمان بودبه زبان واسلوب خاص خویش دست یافت وجهان بینی محض انضمامی آن بزرگوارنیزدرپروسه ای تاریخی شکل گرفت ودرراستای آشنایی باادبیات آوانگاردزمان بود که ازسبک نیمایی خارج شدوشعرمنثوروسپیدرا درمظان ابصارقرار داد. هرچندکه شعرنیزفرازونشیبهای زیادی راطی کرده که اهل اندیشه بدان واقف هستندوپوشیده نیست که درنگرش اندیشمندان اگزیستانسیال ،اصالت وجاودانگی وبقای هنربالاخص شعروشاعر رابایددرنسبت وجودی باهستی دیددرعرصه ای که بشریت وجود داردوقوام هستی به قوام انسان ووجوداست امیدوارم بشریت به درجه ای ازرشدفرهنگی وفکری دست یازد که فارغ ازقیودجنسی به زن بعنوان یک انسان نظرکند عصرماوزمان ما براستی محتاج چنین رشدی است. باسپاس .

  • در لحظه

    در لحظه به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌یابم، به تو می‌اندیشم و زمان را لمس می‌کنم معلق و بی‌انتها عُریان. می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم. آسمانم ستارگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. □ از تو عبور می‌کنم چنان که تُندری از شب. ــ می‌درخشم و فرومی‌ریزم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹

  • عاشقانه

    عاشقانه بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است و نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار. مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچه‌ی نغز بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید. عشق رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی. آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشد چشمه‌ها از تابوت می‌جوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند. عصمت به آینه مفروش که فاجران نیازمندتران‌اند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی! ۲۳ مردادِ ۱۳۵۹

  • میعاد

    میعاد در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم. آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده و راهِ آخرین را در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن. □ در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می‌دارم. در آن دوردستِ بعید که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها به‌تمامی فرومی‌نشیند و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد چنان چون روحی که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد… □ در فراسوهای عشق تو را دوست می‌دارم، در فراسوهای پرده و رنگ. در فراسوهای پیکرهایِمان با من وعده‌ی دیداری بده. اردیبهشتِ ۱۳۴۳ شیرگاه

  • دوستت می‌دارم بی…

    دوستت می‌دارم بی.... دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت. □ سال‌گَشتگی‌ست این که به خود درپیچی ابروار بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟ سال‌گشتگی‌ست این که بخواهی‌اش بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟ سال‌گشتگی‌ست این؟ خواستن‌اش تمنایِ هر رگ بی‌آنکه در میان باشد خواهشی حتا؟ نهایتِ عاشقی‌ست این؟ آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟ ۲۲ خردادِ ۱۳۶۷

  • آیدا در آینه

    آیدا در آینه لبانت به ظرافتِ شعر شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید تا به صورتِ انسان درآید. و گونه‌هایت با دو شیارِ مورّب، که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کرده‌ام بی‌آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبی‌خانه‌های دادوستد سربه‌مُهر بازآورده‌ام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد. و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم می‌کند. □ کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد. در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم. □ توفان‌ها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نی‌لبکی می‌نوازند، و ترانه‌ی رگ‌هایت آفتابِ همیشه را طالع می‌کند. بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه‌های شهر حضورِ مرا دریابند. دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می‌دهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است تابناک و بلند، که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند. دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب‌ها را گواراتر کند؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه‌ها و دریاها را گریستم ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ حضورت بهشتی‌ست که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند، دریایی که مرا در خود غرق می‌کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود. بهمنِ ۱۳۴۲

  • منتقد

    شاملو بی شک شاعر بزرگی است. اما وقتی قرار است نقد یا تحلیلی نوشته شود باید جانب حق و عدالت رعایت شود که طبق عادت و سنت ما جماعت "اسطوره اندیش" در این جا نیز چنین نشده است. برادر گرامی. شاملو با شعر غرب آشنا بود و بسی از آن متاثر. آراگون (الزا) نرودا (ماتیلده) مایاکوفسکی (ماریا) و بسیاری دیگر از این بزرگان پیش از او و بسی بهتر از او زن را جسمیت بخشیده و شعر کرده بودند. و البته این تنها عنصر عظمت در شعر شاملو نبود که از غربی ها گرفته شده بود. وی تقریبا هیچ دینی به نیما ندارد و تمامیت شعر خود را بیشتر مدیون این نام هایی است که ذکر کردم. اضافه کنید، لورکا، ریتسوس، پاز، الوار و دیگران را.

  • هنوز در فکر آن کلاغم

    هنوز در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش: با قیچی سیاهش بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار با خِش‌خِشی مضاعف از آسمانِ کاغذی مات قوسی بُرید کج، و رو به کوهِ نزدیک با غار غارِ خشکِ گلویش چیزی گفت که کوه‌ها بی‌حوصله در زِلِّ آفتاب تا دیرگاهی آن را با حیرت در کَلّه‌های سنگی‌شان تکرار می‌کردند. □ گاهی سوآل می‌کنم از خود که یک کلاغ با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف وقتی صلاتِ ظهر با رنگِ سوگوارِ مُصرّش بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد، با آن خروش و خشم چه دارد بگوید با کوه‌های پیر کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود در نیمروزِ تابستانی تا دیرگاهی آن را با هم تکرار کنند؟ شهریورِ ۱۳۵۴

  • خواننده

    جناب منتقد, نکات شما در مورد تاثیر پذیری شاملو از ادبیات شعری جهان کاملا درست است, فقط در این میان مثل اینکه نام "ناظم حکمت" از قلم افتاد. در مورد اثر گذاری نیما بر شاملو میتوان گفت که سنت شکنی و نوآوری جسورانهء نیما در شعر فارسی زمینه سازی و پایه ای استوار برای شاملو ایجاد کرد که شعر و ادبیات و فرهنگ ایران و جهان را از منظری مدرنیست و معاصر بنگرد. در مورد نبردهای ادبی-چریکی شاملوی جوان در انتشار شعرهای نیما رجوع شود به خاطرات فرهنگ فرهی و کوششهای این دو یار جوان ادب پرور در انتشار ورق نامه ها و نشریات چند صفحه ای, فقط با منظور چاپ کردن شعرهای نیما یوشیج.

  • خواننده

    در تاثیر پذیری شاملو از ادبیات جهانی می شود به "هایکو" نیز اشاره شود. -------------------------------------------- هایکو، شعر ژاپنی از آغاز تا امروز - برگردان احمد شاملو, ع. پاشایی این کتاب به بهانه‌ی هشتاد‌وششمین زادروز احمد شاملو برای اولین بار بصورت الکترونیکی منتشر می‌شود. بنا به مقتضیات در این ویرایش تصویرها و نیز افزایه‌ها شامل "آوانویسی واژگان ژاپنی"، "گاهشمار هایکوسرایان" و "فهرست نام‌ها و مفهوم‌ها" که در چاپ کاغذی کتاب، منتشر شده توسط نشر چشمه، وجود دارد را حذف کرده‌ام. فهرست مطالب نیز در این ویرایش بدون ذکر شماره صفحه و فقط به منظور آگاهی از محتویات کتاب و ترتیب آنهاست. متن حاضر خط ‌به خط با متن کاغذی کتاب مقابله نشده به این امید که متن تایپ شده‌ی بی‌نقصی در اختیار داشته‌ام. با اینحال بی‌توجه به متن کتاب نبوده‌ام و بی‌شک هنوز تناقضاتی باقی‌ست که امیدوارم در ویرایش‌های بعدی اصلاح شود. علاقمندان می‌توانند از طریق سایت رسمی احمد شاملو در بهبود و پیشرفت کارهایی از این دست شریک باشند. متن پی‌دی‌اف کتاب را می‌توانید از ضمیمه‌ی همین مطلب دانلود کنید.

  • لوحِ گور

    لوحِ گور نه در رفتن حرکت بود نه در ماندن سکونی. شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود و بادِ سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید. دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است و ستاره‌ی پُرشتاب در گذرگاهی مأیوس بر مداری جاودانه می‌گردد. ۱۳۳۸

  • منتقد

    خواننده ی گرامی. این که شاملو آثار شاعری را ترجمه نموده باشد دلیل به اثر پذیری وی از آن شاعر نیست. ناظم حکمت شاعر خوبی است اما تاثیر او بر شعر قرن 20 در گستره ای فراتر از زبان مادری شاعر نیست و از این بابت نظیر خود شاملو می باشد. مشابهت های میان شاملو و حکمت را نمی توان به تاثیر و تاثر تعبیر کرد. این مشابهت ها بیشتر نتیجه ی رویکرد هر دو نفر به امور و گفتمان های مدرن غربی مثل آزادی، اومانیسم و غیره و پیاده سازی آنها در شعر است. در مورد هایکو هم هیچ شباهت ساختاری میان قالب های مختلف شعر ژاپنی از جمله، هوکو، هایکو، تانکا، واکا، رنگا، اوشین و ...با شعر شاملو دیده نمی شود، گفتمان های ذن نیز که به واسطه ی موندو، کوان و نظایر آنها ظهور می یابند در روح آثار شاملو که فریادگر آزادی و ارزشهای مدرن بود قابل ردیابی نیستند.