سالک مدرن و زیستنِ حکیمانه
طرحوارهای از عرفان مدرن
سروش دباغ − در نوشتار پیش رو بر آنم تا مقومات سلوک مدرن را، از منظر خود، مطابق با آنچه تا کنون طرح شده، صورتبندی کنم.
« من دچار این اشتباه رایج نمیشوم که دیگران را به محک خودم بزنم و بر اساس آنچه خودم هستم درباره آنها قضاوت کنم. به راحتی میپذیرم که دیگری ممکن است ویژگیهایی غیر از ویژگیهای من داشته باشد. من چون خودم را مقید به صورت خاصی از زندگی مییابم، همه دیگر افراد را ملزم به تایید آن صورت نمیدانم... تا دلتان بخواهد آمادهام دیگران را از پذیرفتن شرایط و اصولم معاف کنم. من دیگری را صرفا به صورتی که خودش هست میخواهم، فارغ از شباهت یا عدم شباهتش با دیگران. من او را بر مبنای خودش میشناسم».[1]
میشل مونتنی
« مرگ رویدادی در زندگی نیست: ما زندگی نمیکنیم تا مرگ را تجربه کنیم. اگر ابدیت را بی زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود، آنگاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی میکنند... مگر با بقای ابدی من معمایی حل خواهد شد؟ آیا این زندگیِ ابدی خودش همان قدر معما گونه نیست که زندگی کنونی؟... راه حل مسئله زندگی را در محو شدن این مسئله میتوان دید. آیا این امر دلیل آن نیست که چرا کسانی که پس از شکی طولانی معنای زندگی برایشان آشکار شده است، نتوانستهاند بگویند این معنا چیست؟ »[2]
لودویگ ویتگنشتاین
■ ۱. در مقالات نه گانه «طرحوارهای از عرفان مدرن» که تاکنون منتشر شده، مولفههای سلوک مدرن در روزگار کنونی را به روایت خویش برشمرده ام.[3] عرفان مدرن، چنانکه در مییابم، متضمن بازخوانی انتقادی میراثِ ستبرعرفان سنتی و واکاوی مبانی و مبادی وجود شناختی، معرفت شناختی، انسان شناختی، اخلاقی... آن است[4]؛ پژوهش و کند و کاوی که میتواند نوعی « فلسفه عرفان» انگاشته شود و به حساب آید.[5]
در نوشتار پیش رو، که جستار پایانی از این سلسله مقالات درازآهنگ است، [6] بر آنم تا مقومات سلوک مدرن را، از منظر خود، مطابق با آنچه تا کنون طرح شده، صورتبندی کنم؛ همچنین از زندگی حکیمانه و حدود و ثغور سلوک حکمت آمیز سراغ بگیرم.
■ ۲. میتوان مولفههای هشت گانه «عرفان مدرن» از منظر نگارنده را اینگونه برشمرد:
الف) سالک مدرن، تلقی واقع گرایانه[7] از ساحت قدسیِ هستی دارد. هر چند او از خدای « انسانوار»[8] فراتر میرود و به قرائتی از امر متعالی باور دارد که بی تعین، بی رنگ، بی صورت و تنزیهی[9] است؛ در عین حال، امر متعالی را به امری ذهنی و سوبژکتیو که حاصل فرافکنی احساسات و عواطفِ فرد است و نسبتی با عالم واقع ندارد، فرو نمیکاهد و نمیانگارد. میتوان از مفهوم « متافیزیک نحیف» برای تبیین این مهم مدد گرفت.
ب) اخلاقِ عرفان مدرن، « دیگری محور» است؛ دیگری ای که گوشت و پوست و خون دار است و فارغ از مذهب، نژاد، رنگ پوست، جنسیت، طبقه اجتماعی... واجد کرامت انسانیِ تخطی ناپذیر. سالک مدرن، به اقتفای ایمانوئل لویناس، « دیگری» را بر میکشد و هنجارها و نظام اخلاقی خود را با لحاظ کردن احوال و دغدغههای انسانی او سامان میبخشد.
ج) عرفان مدرن، با « خودآیینی»[10] عمیقا بر سر مهر است و « خودمحوری عقلانی»[11] را، بر خلاف « خودمحوری رواشناختی»[12] برمی کشد و بر صدر مینشاند. مدلول این سخن این است که سالک مدرن، مفاهیمی نظیر « فناء فی الله» و « بقاء بالله» را نقد میکند و آنها را در فرایند سلوک لحاظ نمینماید.
د) عرفان مدرن، نه با « کورمرگی» بر سر مهر است و نه با « مرگ هراسی»، بلکه « مرگ آگاهی» را بر میکشد و موجه میانگارد. سالک مدرن میداند که چند صباحی بیشتر روی این کرده خاکی نمیزید و « پیوند عمر بسته به موییست»؛ از اینرو « هر وقت خوش که دست دهد» را مغتنم میشمارد و میکوشد انتقام مرگ را از زندگی بگیرد.
ه) سالک مدرن، بر خلاف عمومِ عارفان سنتی، دلمشغول امر سیاسی است و نسبت به آنچه در پولیس میگذرد حساس است. او در « فضای عمومی» و جامعه مدنی در راستای نهادینه شدن ساز و کار دموکراتیک و کاستن از درد و رنج شهروندان و پاسداشت حقوق بنیادین شان، به قدر وسع میکوشد، که آن را وظیفه مدنی و شهروندی خود میانگارد؛ بدون اینکه لزوما عضو فلان حزب و بهمان تشکل سیاسی باشد و فعالیت سیاسی کند.
و) سالک مدرن، مواجههای معنایابانه و معناکاوانه، نه تعبدی، با مناسک عبادی فقهی دارد و میکوشد با عنایت به شناسنامه فرهنگی و پیشینه تربیتی و معرفتی خود، که در فضای ایرانی- اسلامی نضج گرفته و پدید آمده، احوال و تجارب معنوی اش را ذیل این سنت بفهمد و معنا کند. از باب عبادات که در گذریم، در « باب معاملات»، سالک مدرن به توزین احکام فقهی اجتماعی در ترازوی اخلاق و عدالت باور دارد و از این منظر به بازخوانی انتقادی این احکام همت میگمارد.
ز) سالک مدرن، جهانی فراخ دارد و نسبت به انواع مواجهه با امر متعالی در روزگار کنونی گشوده است و اذعان میکند که در جهان راززدایی شده، حقیقت بسان ماهی گریزِ فرار و لغزندهای است که در برکههای آیینه گم میشود و نمیتوان از آن به سهولت نشانی بدست آورد.[13] از اینرو، سالکانی را که قائل به خدای فلسفی[14]، همه خداانگاری[15]، خدای وحدت وجودی[16]اند و یا «آستانه نشین»اند و از معتقدات ارتدوکسِ ادیان نهادینه شده فاصله گرفته و در آستانه در واقع شده اند؛ [17] یا ندانم انگاراند و بین پر و خالی دیدن عالم در نوسان و حسرت زیستنِ در ساحت قدسی را در سر میپرورانند و «ایمان آرزومندانه» و « حسرت ناکانه» را تجربه کرده اند، در زمره سالکان مدرن بحساب میآورد.
ح) عرفان مدرن عنایت دارد که سنت ستبرِ عرفان ایرانی- اسلامی آکنده از آموزههای عشقی، حکمی و خردورزانه است. در این میان، سالک مدرن که با متافیزیک نحیف بر سر مهر است؛ « خرد ورزی دلگشای» را بر میکشد؛ خرد ورزی ای که از فردوسی و رودکی نسب میبرد و بر خلاف نگرش عاشقانهای که در آثار عارفانی چون عطار نیشابوری، نجم الدین رازی، جلال الدین رومی و حافظ شیرازی یافت میشود، مئونه متافیزیکی سنگین و پررنگی ندارد. هنجارهای «حکمت عملی»[18] و احکامش، از مقومات خردورزی به نزد سالکان مدرنی نظیر میشل مونتنی، آرتور شوپنهاور، جان هیک، اکهارت توله، سهراب سپهری، داریوش شایگان و مصطفی ملکیان است.
■ ۳. زندگی حکیمانه، از مقومات عرفان مدرن به روایت نگارنده است.[19] سالک مدرن، چنانکه آمد، نسبت به دنیای راززدایی شده و فراوردههای معرفتی اش گشوده است و در آنها به دیده عنایت مینگرد. به نزد وی، « یقین معرفتی» کمیابترین گوهری است که در این دنیای پر تب و تاب نصیب آدمیان شده است؛ که جهان و حقیقت تو برتو و لایه لایهاند و پیشینه تربیتی و معرفتی انسانها، عمیقا متکثر و متنوع؛ و « هر کسی از ظن خود یار» میشود و ایدهها و آرای خویش را عرضه میکند و چند صباحی در این دنیا ایام را سپری میکند و آخر الامر گل کوزه گران میگردد و به سمت بی سو پرواز میکند. مدلول این سخن، نه پشت کردن به استدلال ورزی و صدق و حجیت معرفت شناختی و آنها را به زیر کشیدن و به هیچ انگاشتن، بلکه درک پیچیدگی عالم انسانی است و اذعان کردن به اینکه، بنا نیست روزی روزگاری این اختلافات و تفاوت مشی و مرام و مشربهای فکری و دینی و سیاسی از میان رخت بر بندد و آدمیان به « ساحل سرد سکون» رسند و بر سر یک سفره بنشینند؛ در مقابل، دنیاهای انسانهای پیرامونی رنگارنگ است و قرار است انسانها به ادامه دادن ادامه دهند و نهایتی بر این راه متصور نیست.
تفطن یافتن بدین مهم و آنرا با گوشت و پوست و خون خود چشیدن و در تجربه زیسته خود لحاظ کردن و سلوک خود را حول آن سامان بخشیدن، از حکمتهای رهگشا از منظر عرفان مدرن است. در واقع، سالک مدرن، سلوک این جهانی خود را ذیل این نکته حِکمی سامان میبخشد؛ از اینرو بیش از اینکه دلمشغول یافتن پاسخهای قطعی برای پرسشهای مهمِ عافیت سوز دینی، فلسفی، الاهیاتی، تاریخی... باشد؛ دراندیشه زندگی کردن در حال است و «تر شدن پی در پی» را بر کشیدن و چشیدن. بدین معنا، سالک مدرن « ابن الوقت» است و بیش از هر چیزی، دلمشغول تجربه کردنِ شکوفایی باطنی و خوشبختی ژرف را در درون سراغ گرفتن، نه در بیرون خویش و لابلایِ سخنان و تحلیلهای دیگران درباره خود:.
« خوشبختی به آسانی دست یافتنی نیست: یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن».[20]
« تصور کردهای من میشکفم تا دیده شوم؟ نه من برای خودم میشکفم نه برای دیگران. چون شکوفایی خرسندم میکند. سرچشمه شادی من در وجود خودم و در شکوفایی ام است.»[21]
« اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران، جنونی است که بر همه مردم حاکم است. این جنون چه در سرشت ما ریشه داشته باشد، چه حاصل جامعه و تمدن باشد، به هر حال بر همه کردار و رفتار ما تاثیر بیش از اندازه میگذارد و دشمن نیکبختی ما است.»[22]
خیام نیشابوری، ازحکیمانی است که به عجالی و موقتی بودن فرصت ما در پهنه هستی عمیقا پی برده ؛ از اینرو دم را غنیمت میشمرد، آتش در پریشانی و پشیمانی و گذشته از میان رخت بر بسته و آینده نیامده میزند؛ پرسشهای الاهیاتی- فلسفیِ لاینحل را که قدمتی به درازای عمر انسان بر روی کره خاکی دارند، پسِ پشت و به کناری مینهد، که باور ندارد پاسخی فیصله بخش و نهایی برای آنها بتوان سراغ گرفت؛ در مقابل، دم را غنمیت میشمرد و در اینجا و اکنون زندگی میکند:
از منزل کفر تا به دین، یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
و:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
حکیم خیام بر این باور است که ما میان دو عدم گرفتار آمده ایم[23] و « آخر الامر گل کوزه گران خواهیم شد». از اینرو در اندیشه شکستن پدیدههای تکراری و کهنه و ملال انگیز این جهانی است و طراوت و بداعت را نصیب بردن و دلشمغول « لحظههای برق آسای حضور» گشتن و زمان را به چنگ آوردن و در دم و لحظه به سر بردن و ضمیر را از حضور و آگاهیِ ناب آکندن. به تعبیر داریوش شایگان:
« همه ما به خاک بدل خواهیم شد و بقایای ما به منزله کودی خواهد بود برای دگردیسیهای دیگر... جهان گورگاهی است عظیم، کارگاهی ست که در آن از خاک رفتگان قالبهای تازه میسازند. اما قالبهایی که به طرزی خستگی ناپذیر بازتولید همان الگوها و همان وضعیتهای پیشین هستند. از همین روست که خیام جهان را « کهنه رباط» و « صحرای عدم» میخواند...خیام در برابر جریان تکراری پدیده ها، ما را به یادآوری و بازیادآوری مدام متناهی بودن چیزها میخواند...دم، لحظه، لنگر درنگ {خیام} است در صحرای عدم. تلاقی گاه دو وجه چیزهاست: جایی ست که در آن زمان چنبر سلطه خود را باز میکند و باز محکم میبندد. در این تلاقی گاه، من زمان خود را به سر میبرم، آن را به ته میرسانم، دل از آن بر میگیرم، خود را از آن رها میکنم، و به دلیل تجلی و ظهورم که خود نوعی آگاهی است، امر متوالی را به امر هم زمان بدل میکنم.»[24]
به روایت شایگان، خیام که دنیا را « کهنه رباط» میداند، بر آن است تا در تجارب وجودی خویش، زمان را به ته رساند و دل از آن برگیرد و نوعی آگاهی ژرف را در « بی زمانی» تجربه کند. تامل برانگیز است که سالک مدرنی چون سپهری نیز در تجارب کبوترانه خویش، هر لحظه، دو کران خود را میآفریند و میسوزاند و اینچنین بیکرانی را زمزمه میکند. این مهم با جستنِ از تنگنای زمان و بر آن محیط بودن و فائق آمدن و بی زمانی و « تنهایی ژرف» را بوییدن و چشیدن در میرسد[25] و محقق میشود:
« در هوای دوگانگی، تازگی چهرهها پژمرد/ بیایید از سایه- روشن برویم/ بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم/...چون جویبار، آیینه روان باشیم: به درخت، درخت را /پاسخ دهیم/ و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم/ برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.»[26]
و:
« صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده/ هوای فراموشی کند/ ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم/ در من گرفت/...دوست من، هستی ترس انگیز است/... ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است/ میگریی، و در بیراهه زمزمهای سرگردان میشوی.»[27]
حکیمی که بی اعتباری و موقتی بودن امور و پدیدهها در جهان گذران را وجدان کرده، سالکی که بر زمان فائق گشته؛ بی زمانی و ابن الوقتی را با گوشت و پوست خود لمس کرده و در پی احراز خوشبختی در درون ضمیر خویش، از طریق خودکاوی و خود پالایی برآمده و آنرا بیرون از خویش و در دنیای پیرامون سراغ نمیگیرد؛ به تعبیر شوپنهاور از چیزی شگفت زده نمیشود. در واقع، او جلال و جبروت و زرق و برق و برخورداریهای این جهانی را از جنس وهم و خیال و « مایا» میانگارد و بدانها دل نمیدهد، بدون اینکه انکارشان کند؛ که: « آنچه را نپاید، دلبستگی را نشاید». شوپنهاور میپنداشت که انسان این حکمت را در اواخر پیری در مییابد:
« آدمی تازه در اواخر پیری این گفته هوراس را میفهمد که: "شگفت زده مباش"، یعنی به این اعتقاد صریح، صادقانه و استوار دست مییابد که همه چیز بی اعتبار و همه جلال و جبروت جهان پوچ است: توهماتش ناپدید شدهاند. دیگر گمان نمیکند که در جایی، چه در کاخ، چه در کلبه، نوع خاصی از سعادت سکنی دارد که بزرگ تر از لذتهای دیگری باشد که در همه جا بتوان یافت...این وضعیت ذهنی به انسان سالمند آرامشی میدهد تا بتواند به فریبکاریهای جهان با لبخندی بر لب به دیده تحقیر بنگرد. او کاملا از اشتباه بیرون آمده است و میداند که هر قدر به زندگی انسان جلا بدهند و و آن را بیارایند، دیری نمیگذرد که حقارت آن از زیر پوسته پر زرق و برقش نمایان میشود و هر طور آنرا رنگ آمیزی و تزئین کنند، باز هم در اصل همان است.»[28]
بصیرت ژرفی در این سخنان شوپنهاور موج میزند؛ [29] در عین حال، چنانکه در مییابم، لزومی ندارد انسان در اواخر پیری بدان برسد و تفطن یابد و بودا وار بر نیک و بد جهان تسخر بزند و نسبت به فریبکاریهای جهان بی تفاوت شود و بر لب جوی بنشیند و گذران بودن امور را به رای العین ببیند. ویتگنشتاین جوان، سالک مدرنی که روزگاری در جنگ جهانی اول در ارتش اتریش خدمت میکرد، در یادداشتها به نکاتی مشابه اشاره کرده و از تجربه زیسته خود پرده برگرفته است. همچنین است سیمون وی که عمر بلندی نکرد و به گواهی نوشته هایش به حقیقتِ زندگی پی برده بود و « قصر امل را سخت سست بنیاد» میدید و « بنیاد عمر را بر باد» میانگاشت و از چیزی شگفت زده نمیشد.
■ ۴. در زندگی حکیمانه، از عشق شورمندانه عارفانه ابرآگاهانهای که محصول یقین است، چندان خبری نیست. چنانکه آمد، سالک مدرن از پرسشهای بنیادین وعافیت سوز عبور کرده و هماهنگونه که ویتگنشتاین و کازانتزاکیس آورده اند، در اندیشه محقق کردن ابدیت و « زندگی ابدی» در زندگی کنونی و جهان پیرامونی است؛ زندگی ابدی ای که در حال میگذرد.[30] از اینرو، وی، بیش از اینکه اهل یقین و اطمینان نظری باشد و راز دهر را بجوید و در پی حل کردن معمای هستی برآید، [31] اهل طمانینه و آرامش و سکینه است و بسان امواجی که در عمق اقیانوس میوزد، سر و صدا ندارد و قیل و قال نمیکند و با عمرو و زید در نمیپیچد؛ بلکه سر در گریبان فرو برده و با دغدغهها و دلمشغولیهای وجودی خود خوش است و درخلوت، سرزمین پهناورِ ضمیر خویش و دشت و کوه و آسمان و دریایش را در مینوردد. سالک مدرنی که در فقدانِ اطمینان نظری، با « حکمت سرد» و « آرامش سرد» بر سر مهر است[32] و اهل « غفلت پاک» و با خود به صلح درونی رسیده :
« پشت تبریزی ها/ غفلت پاکی بود که صدایم میزد/...زندگی خالی نیست:/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست، زندگی باید کرد/ در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح/ و چنان بی تابم، که دلم میخواهد/ بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.»[33]
سالک مدرنی که زندگی حکیمانه پیشه کرده، بیش از اینکه بازیگر باشد، تماشاگر است و نظاره گر مناظر درونی و سیر انفس میکند و هر از گاهی بسان غواصی که از عمق اقیانوس به سطح آب میآید، ما حصل تاملات خویش را با دیگران در میان مینهد. سالک حکیم، در پی اقناع دیگران نیست و به اقتفای مونتنی، آماده است تا دیگران را از پذیرفتن شرایط و اصول خود معاف کند. وی، بر اساس آنچه خود هست درباره دیگران قضاوت نمیکند و آنها را ملزم به پذیرش نگرش و نحوه زیست مختار خویش نمیکند، بلکه انسانها را بر مبنای خودشان میشناسد.
زیست حکیمانه، از جنس سلوک عملی است و با « غفلت پاک» و طمانینه و آرامش در میرسد و بیش از آنکه متوقف بر بحث و فحص فلسفی و آموزههای نظری باشد، از جنس ورزه درونی است و با تجربه عملی و عینی ارتباط وثیقی دارد؛ از اینرو همانطور که یک شاعر و یک نویسنده، بر اثر ممارست، رفته رفته شاعرتر و نویسنده تر میشود، سالک مدرنی که سرمهای بر چشم کشیده و به جهان از پسِ آموزههای حِکمی مینگرد، رفته رفته حکیم تر میشود، که: « ما هیچ، ما نگاه». چشمها و چترها را ببندیم و زیر باران برویم؛ باشد که طراوت حکیمانه را بچشیم و « ریه را از ابدیت پر و خالی کنیم»، « در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم» و همنورد افقهای دور شویم.
پانویسها
[1] نقل از: محمد منصور هاشمی؛ « چند نکته درباره میشل دو مونتنی»؛ فصلنامه بخارا؛ ۱۳۹۴؛ شماره ۱۰۶
[2] لودویگ ویتکنشتاین، رساله منطقی- فلسفی، ترجمه و شرح سروش دباغ، تهران، هرمس، ۱۳۹۴، چاپ دوم، صفحات ۱۲۸-۱۲۶.
[3] بناست، تمام این مقالات نه گانه، به همراه جستار پیش رو که جستار دهم و پایانی است، طی دو ماه آینده در کتابی تحت عنوانِ آبیِ دریای بیکران: طرحواره ای از عرفان مدرن منتشر شود.
[4] روایتی از « طرحواره ای از عرفان مدرن» در اثر محققانه ذیل صورتبندی گشته و به بحث گذاشته شده است:
سید هادی طباطبایی، حدیث نواندیشان دینی: یک نسل پس از عبدالکریم سروش، تهران، کویر، ۱۳۹۷، چاپ دوم، صفحات ۳۲۷-۳۵۴.
[5] استیس، در اثر خواندنی ذیل، تعبیر « فلسفه عرفان» را کم و بیش به همین معنا بکار برده است. نگاه کنید به:
والتر استیس، عرفان و فلسفه، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران، سروش، ۱۳۹۳، چاپ هشتم، فصول اول و دوم.
[6] اولین مقاله از سلسله مقالات« طرحواره ای عرفان مدرن» پاییز سال نود شمسی منتشر شد؛ حدود هفت سال قبل.
[7] realistic
[8] anthropomorphic
[9] در مقاله « الاهیات روشنفکری دینی: نسبت سنجی میان تجربه دینی، معرفت دینی و کنش دینی»، تلقی ام از الاهیات سلبی و خدای تنزیهی صورت بندی شده است. نگاه کنید به این مقاله در اثر زیر:
سروش دباغ، ورق روشن وقت: جستارهایی در نواندیشی دینی، فلسفه و هنر، تورنتو، نشر سهروردی، تابستان ۱۳۹۷.
[10] autonomy
[11] rational egoism
[12] psychological egoism
[13] اشاره به فقره ای از شعر لطیف « ماهی»، سروده احمد شاملو:
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
دربرکه های آینه، لغزیده تو به تو
[14] deism
[15] pantheism
[16] panentheism
[17] چنانکه در مقاله « سالک مدرن و خردورزی دلگشای» آمده، مفهوم « آستانه نشین» را از دایا آلن وام کرده ام. او از بلزپاسکال و سورن کیر که گور و سیمون وي به عنوان سه آستانه نشین یاد می کند، انسانهاي معنوي اي که در روزگار مدرن می زیستند و دغدغه های معنوی پر رنگی داشتند؛ گویی در آستانۀ کلیسا نشسته بودند، نه از آن تماما دل برکنده بودند و نه در زمره اهالی کلیسا به حساب می آمدند. نگاه کنید به
دایا جینیس الن، سه آستانه نشین، ترجمۀ رضا رضایی، تهران، نی، ۱۳۹۵ ،چاپ دوم.
[18] practical wisdom
[19] چنانکه در مقاله « سالک مدرن و خردورزی دلگشای: طرحواره ای از عرفان مدرن ۹» آمد؛ «حکمت» با «فلسفه» متفاوت است. به تعبیر منطقیون، نسبت میان این دو، « عموم خصوص من وجه» است. می توان کسانی را سراغ گرفت که اهل فلسفه اند و تربیت فلسفی دارند، اما حکیم نیستند و نکات حکمی در آثارشان به چشم نمی خورد. فیلسوفان تحلیلی معاصری چون دیوید راس، جان مک داول و جاناتان دنسی از این سنخ اند. در عین حال، افرادی نظیر فردوسی، ناصر خسرو، حافظ، داستایفسکی، کازنتزاکیس، کوندرا، سپهری ...به رغم اینکه تحصیلات فلسفی رسمی ندارند، آثارشان مشحون از نکات حکمی است و می توان ایشان را حکیم انگاشت. شق سومی هم هست: فیلسوفانی چون کیر که گار، شوپنهاور، ویتگنشتاین و یاسپرس که در معنای متعارف کلمه فیلسوف بودند و کار و بار و شغل فلسفی داشتند؛ در عین حال اخگر ها و بصیرت های حکمی آموزنده ای در آثارشان یافت می شود.
[20] شامفور، به نقل از: آرتور شوپنهاور، در باب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشری، تهران، نیلوفر، ۱۳۹۵، چاپ ششم، صفحه ۱۵.
عارفی چون مولوی نیز در مثنوی و دیوان شمس، بر تماشا کردن و عطف نظر کردن به جهان درون تاکید می کند و سویه های باطنی و انفسیِ سلوک معنوی را بر می کشد و رهگشا می انگارد:
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
و:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
باده گلگونه است بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
[21] نقل از: اروین یالوم؛ درمان شوپنهاور، ترجمه سپیده حبیب، تهران، قطره، ۱۳۹۴، چاپ پنجم، صفحه ۲۴۵.
[22]در باب حکمت زندگی، صفحه ۷۷.
[23] آرتور شوپنهاور چند صد سال بعد، تعبیر زیستن و گرفتار آمدن آدمیان میان« دو عدم» را در نوشته های خود بکار برده است. برای آشنایی با این نگاه شوپنهاور، به عنوان نمونه، نگاه کنید به :
اروین یالوم، درمان شوپنهاور، فصل ۴۱.
[24] داریوش شایگان، « خیام: لحظه های برق آسای حضور»، در پنج اقلیم حضور: بحثی درباره شاعرانگی ایرانیان، تهران، فرهنگ معاصر، ۱۳۹۳، صفحات ۵۳ و ۵۷.
[25] شایگان در آخرین اثر خود، وصول به « بی زمانی مطلق» را از نتایج سیر و سلوک انسان مدرن می انگارد:
« نتیجه سیر و سلوک، چه از دیدگاه سنتی عرفان چه از منظر سیر و سلوک انسان مدرن، وصول به بی زمانی مطلق است. بی زمانی مطلق در اینجا نه به وساطت مختصات متافیزیکی مالوف، که به یمن تعمق در جوهر هنر حاصل می شود».
داریوش شایگان، فانوس جادویی زمان، تهران، فرهنگ معاصر، صفحه ۳۶.
[26] سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، دفتر « آوار آفتاب»، شعر « سایبان آرامش ما، ماییم».
در اثر زیر، بحث از « زمان» به روایت ایمانوئل کانت و « بی زمانی» از منظر سالکان مدرنی چون سهراب سپهری و کریشنا مورتی را بررسیده ام. نگاه کنید به :
حریم علف های قربت: سلوک معنوی در روزگار کنونی، لندن، نشر اچ اند اس، لندن، ۱۳۹۶، فصل اول.
[27] هشت کتاب، دفتر « آوار آفتاب»، اشعار « نزدیک آی» و « درسفر آن سوها».
[28] در باب حکمت زندگی، صفحات ۲۶۸ و ۲۶۹.
[29] در درسگفتار هجده جلسه ای « فلسفه شوپنهاور»، افزون بر تبیین امهات نظام فلسفی شوپنهاور و ربط و نسبت آن با فلسفه کانت، به شرح مبسوط اثر خواندنی و ماندگار در باب حکمت زندگی او پرداختم. این کتاب، مشحون از بصیرت و نکات حِکمی است و چنانکه جای دیگری آورده ام، در زمره کتابهای بالینی من است؛ بدین معنا که با یک بار خواندن، حق آن ادا نمی شود و باید بدان بارها مراجعه کرد و فقرات انرا چند باره خواند تا در جان بنشیند و نگاه و نگرش انسان به زندگی را تغییر دهد. فایل های صوتی درسگفتار « فلسفه شوپنهاور» در این لینک قابل دسترسی است.
[30] ویتگنشتاین در رساله منطقی فلسفی، زندگی ابدی را متعلق به کسانی می داند که در حال زندگی می کنند. کازنتزاکیس نیز در اثر مشهور آخرین وسوسه مسیح، در یکی از دیالوگ ها، خطاب به عیسای ناصری می گوید: « ابد یعنی چه؟... ملکوت آسمان همین جاست، همین زمین... ابد همین جاست: هر لحظه، عیسی ناصری ، هر لحظه ای که سپری می شود، ابدیت است. لحظه ها ترا کفایت نمی کنند؟ و اگر چنین، باید بدانی که ابدیتی هم نخواهد بود»؛ نیکوس کازنتزاکیس، آخرین وسوسه مسیح، ترجمه صالح حسینی، تهران، نیلوفر، ۱۳۶۰، صفحه ۴۴۰.
[31] اشاره به این بیت دل انگیز حافظ:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
[32] مفهوم « حکمت سرد» از آنِ ویتگنشتاین است و تعبیر « آرامش سرد» در «کویریات» علی شریعتی سر برآورده است. این دو سالک مدرن ، برای تبیین تجربه زیسته و احوال اگزیستانسیلِ خویش از این مفاهیم بهره گرفتند؛ تعابیر و مفاهیمی که با زیستن حکیمانه به روایت نگارنده، تناسب تام دارند. این دو مفهوم را در جستار زیر با یکدیگر مقایسه کرده ام :
«عرفان و میراث روشنفکری دینی»، ترنم موزون حزن: تاملاتی در روشنفکری معاصر، تهران، کویر، ۱۳۹۰، صفحات ۷۱-۶۱.
[33] سهراب سپهری، هشت کتاب، دفتر « حجم سبز»، شعر « در گلستانه».
نظرها
داود بهرنگ
(1) با سلام دوست من! من این حرف ها را می نویسم و می خواهم که خوابتان آشفته شود. شما را به انسانیت فرا می خوانم! دوست من! این حرف ها که شما از آن سخن به میان آورده اید لازمه اش "غم نان نداشتن" است. مابقی اسمش و عنوانش "چگونه اوقات فراغت خود را بگذرانیم است." و بگویم که زندگی وقتی دارای معنای واقعی است که عاقلانه باشد. و سنجۀ عقل این است که "خوب" و "بد" آن قابل تعمیم باشد. "خوب عاقلانه" آن است که برای همه خوب است. و "بد عاقلانه" آن است که برای همه بد است. آنچه قابل تعمیم نیست عارضی و دور از قاعده است. استثناء و امر شخصی است. آنچه شما این جا از این و آن نقل می کنید شرح احوالات شخصی این و آن است. این ها که شما این جا شرح می دهید اسمش عوارض "موجه" زندگانی بشر است؛ اما عارضه است و عارضی است. قابل تعمیم نیست. آن که خرخره اش را در گوشۀ بیمارستان به کپسول گاز اکسیژن بسته اند هم دچار عارضه است. این هم یک جورش است. این نیز دور از قاعده است. امر شخصی است. عارضه است. فرقش با دیگر عوارش شخصی در این است که می بینیم و می دانیم که ناخوشایند است. از آن می هراسیم و تردید نداریم که ناخوشایند است. ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) دوست من! نقل قولی از ویتگشتاین آورده اید. تأمل بر انگیز است. نقل قولی هم از میشل مونتنی آورده اید. این را امروز در هر کودکستانی به هر کودکی می آموزند. من برایتان این جا چند عبارت تأمل بر آمیز دیگر هم ـ از اسپینوزا ـ می آورم: «ما وقتی پی چیزی هستیم می دانیم که چه می خواهیم اما نمی دانیم چرا و از کجاست؟ ما از محرک اصلی رفتار مان بی خبریم. (149) اگر چنانچه کسی به من بگوید که من به ارادۀ آزاد خودم و به اختیار خودم زندگی می کنم یا نمی کنم به او می گویم که "تو باز با چشمان باز خواب می بینی!» (150) اگر چنانچه ما عاملی را ـ حتی بی دلیل ـ سبب خوشی یا رنج خودمان بدانیم نسبت بدان دچار حس خوشایند یا ناخوشایند می شویم. (159) پیشتر گفته ام که وقتی ما چیزی را می خواهیم نه به این سبب است که آن چیز [فی نفسه] خوب است. بلکه به عکس؛ خوب است چون ما آن را می خواهیم. بدآمدِ ما نیز چیزی است که آن را نمی خواهیم. از این حیث می توان گفت که ما آدمیان بد و خوبمان را ـ و نیز بهتر و بهترین و بدتر و بدترینمان را ـ خودمان به معیار خودمان ـ تعریف و [باز تعریف و] تعیین می کنیم. (180) [اثر دنیای بیرون در ما آدمیان مختلف است.] یک شئ واحد بر افراد مختلف مختلف اثر می کند. درجۀ اثر پذیری افراد از شئ واحد هم در روند زمان مختلف است. (188) اثر فیزیکی دنیای بیرون بر ما آدمیان متفاوت است. دو کس در زمان واحد از شئ واحد دو اثر متفاوت می پذیرند. (189) آدمی بر اثر اشاعۀ یک بد آموزی تربیتی است که مفهوم هر گونه رفتاری را که "درست" می انگارد به حسی خوشایند و مفهوم هر گونه رفتاری را که "نادرست" می انگارد به حسی ناخوشایند گره می زند.» (207) ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) اسپینوزا در ادامه می نویسد: [و حواسمان باشد که] عرف و مذهب [و خوشایند و ناخوشایند] در جوامع مختلف مختلف است. آنچه جایی ـ مبنی بر تربیت ـ مقدس است جای دیگر ممکن است ـ مبنی بر تربیتی دیگر ـ چنین نباشد. آنچه جایی ـ مبنی بر تربیت ـ پسندیده است ممکن است جای دیگر ـ مبنی بر تربیتی دیگر ـ زشت و ناپسند باشد. تربیت است که به آدمی می فهماند چه نیک است و چه ننگ است.» (207) می نویسید انسانِ خوبِ من «بیش از اینکه اهل یقین و اطمینان نظری باشد و راز دهر را بجوید و در پی حل کردن معمای هستی برآید، اهل طمانینه و آرامش و سکینه است و بسان امواجی که در عمق اقیانوس میوزد، سر و صدا ندارد و قیل و قال نمیکند و با عمرو و زید در نمیپیچد؛ بلکه سر در گریبان فرو برده و با دغدغهها و دلمشغولیهای وجودی خود خوش است و درخلوت، سرزمین پهناورِ ضمیر خویش و دشت و کوه و آسمان و دریایش را در مینوردد.» می خواهم از شما بپرسم این انسان شما چگونه انسانی است و خانه اش کجاست؟ ادامه در 4
داود بهرنگ
(4) دوست من! می خواهم بگویمتان که انسان شما را؛ نه در صف کار و نه در صف بیکاران می توان یافت. نه در صف بیمارستان می توان یافت. نه در صف غذای زندان می توان یافت. نه در صف اتوبوس می توان یافت. انسان شما را؛ نه در گرسنگی کشیدن های بچه های بی گناه و بی پناه سیستان ـ بلوچستان می توان یافت. نه در بام صخره ها و در میان کولبران می توان یافت. در صف فاحشه های کنار خیابان هم نمی توان یافت. در میان بچه های کار در کنار خیابان هم نیست. در میان معتادین شهر ما هم نیست. در صف کلیه فروشان شهر ما هم نیست. دختربچگانی که در آغاز نوجوانی به " خانۀ بخت" می روند هم نیستند. دوست من! این انسان شما ـ اگر چنانچه یک عارضۀ شخصی نیست ـ در کجاست؟ این سخنان شما ـ اگر شرح احوالات شخصی نیست ـ شرح زندگانی کدام دسته و گروه از جماعات انسانی است؟ این همه انسان های مغموم و غمزده سرزمین من مگر انسان نیستند؟ می توانید این انسانتان را در خرابه های شهر دمشق به من نشان دهید؟ می توانید آن را در ایران در چهرۀ دخترکانی که مسلمانان به صورتشان اسید پاشیدند به من نشان دهید؟ می توانید آن را درکرانه غزه در میان خانواده های مواجب بگیر سازمان ملل به من نشان دهید؟ خوب که نگاه کنید! در صف اعدامیان سال 67 ایران هم نیست؟ با احترام داود بهرنگ منابع: نقل قول های اسپینوزا را من از کتاب "اتیک" آورده ام. این کتاب را دکتر محسن جهانگیری با عنوان "اخلاق" به فارسی برگردانده است.
غزلی در نتوانستن
از دستهای گرمِ تو کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش سخنها میتوانم گفت غمِ نان اگر بگذارد. □ نغمه در نغمه درافکنده ای مسیحِ مادر، ای خورشید! از مهربانیِ بیدریغِ جانت با چنگِ تمامیناپذیرِ تو سرودها میتوانم کرد غمِ نان اگر بگذارد. □ رنگها در رنگها دویده، از رنگینکمانِ بهاریِ تو که سراپرده در این باغِ خزان رسیده برافراشته است نقشها میتواند زد غمِ نان اگر بگذارد. □ چشمهساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشتهیی در پیراهن، از انسانی که تویی قصهها میتوانم کرد غمِ نان اگر بگذارد. ۱۳ دیِ ۱۳۴۳
setaare
ببخشید من فارسی زبان هستم و هیچ دانشی در بخش فقه اسلامی هم ندارم. از سایت رادیو زمانه خواهش می کنم معنای برخی کلمات را حاقل ذدر زیر نویس برای فارسی زبانان بنویسند! مئونه؟ متافیزیک نحیف؟مدلول؟تفطن ؟
setaare
همیطنور یاید اضافه کرد که ابتدا با شمردن خصوصیت های سالک مدرن. این سالک مدرن فقط یک ایرانی اسلامی میتواند باشد. اما برخی نامهای اورده شده اصلن با داشتن اون خصوصیات جور درنمیایند. سالک مدرن باشد به گفته ی اقای سروش تاکید کرده که سالک مدرن بر عرفان ستبر اسلامی عنایت دارد. حال این ستبر هم خود صفتی است که حتمن معنای خم نشدن دربرابر چیزی برای اقای سروش داشته باشد. این چنین سالکی مدرن می بایست اینچنین عنایت مثبتی به عرفان اسلامی داشته باشد جمله یخود اقای سروش. اینکه ادمی باشد که این عنایت و اصلن اگاهی از عرفان اسلامی نداشته باشد با توضیح اقای سروش با این وجود جنان خصوصیات مشترک با عرفان اسلامی دارد که به تکه هایی از سالک مدرن تبدیل می شوند. بدون شک ویتگناشتاین خود ش در چنین همگرایی ها اگاهی نداشت ولی برای سالکان مدرنی چون اقای سروش او میتواند سالک مدرن باشد. برای خود من این مطلب جالب است که اقای سروش نمیتواند دل و عقل از عرفان اسلامی بکند ولی دیگرانی که اصلن با اشنایی نداشتند و هیچ تعلقی به اینچنین موضوعی نداشتند مهم نیست که عنایت ورز عارفان اسلامی بوده باشند ولی سالک مدرن شده اند ! یا اینکه انها ناقص بوده اند و سالکین مدرن ایرانی این تکه ها را بر خود افزوده اند !s
setaare
من در چند کمنت خود که همه منتشرنشدند نشان دادم چگونه نوشته ی سالک مدرن یک نوشته ی اسلامی است و کاملن محتوی فقهی دارد. اینکه از اول ویتکناشتان به ان وصل می شود و یا این وان کارسخت نیست. شما در هر نوشته ای می توانند قطعه ای از گفته های فردی را بیاورید و به بینش خود ربط دهید. نوینسده نیازی ندارد دربارهی این چنین متنی توضیح دهد چون اصلن هرکسی میتواند برایخودش یگ چیزی تصور کند که معنای مثلن درباز کردن بر حشره و گیاه چیست و یا جهان فراخ و ان توصیفات شبیهش در نوشته. این چنین متنهایی بیشتر شعر هستند اما بدون شک اندیشیده نیستند. اما شعر هم نیستند چون در قالب یا حتا بنام شعر هم نوشته نشده اند. سالک مدرن یک سالک همراه عرفان اسلامیست. او از نظرفرهنگی همخود رامتعلق به ان دوران دانسته و توانایی جدا شدن ندارد. یعنی اگر شما فرهنگی کشوری را در نظر بگیرید اقای سروش به روشنی خود را متعلق به عرفان اسلامی می داند و فقط چگونگیش را در دوران اکنون بنام سالک مدرن شکل می دهد. چنین نایندیشیده هایی که دور همان حالت تصوف و عرفان اسلامی می گردد و با ان توصیفات طبیعت گرانه انها را رمانتیک می کند هیچ شباهتی به یک متن اکادمیک ندارد. خب خواننده با خواندن چنین متنی چه حالی میابد؟ اگر خواننده ی فارسی باشد شاید این گونه متنی رابیگانه نیابد و نوعی احساس مشترک به انداشته باشد چون کم نبوده اند چنین اشعاری در نوشته های تاریخی ما. ولی اینکه ما نامش را اندیشه بگذاریم و در منوی اندیشه منتشرش کنیم و باز در منویی که از دست ندهید خواندنش را باید گفت اینها همه زیر یک تیتر تحمیق انسانها قابلدرکتراست تا زیر تیتر اندیشه. اما اینکه هرچه میخواهد دل تنگت بگو و اینگونه اندیشه را نیاندیشیدن دانستن باید ریشه های دیگری از یک ناتوانایی داشته باشد .
setaare
من لازم می دانم در کمنتی هرچند توسط خوانندگانی دیگر خوانده نشود یاد.اور شوم که اوردن جملات و نوشته های نام اشنایان جهان فلسفه هیج رابطه ی برهان یا منطقی در بیشترین موارد با متن درون نوشته ندارند. این سبک نویسندگی فقط شامل حال افرادی مانند اقای سروش هم نمی شود. اما این سبک در نوعی نویسندگی میان ایرانیان بسیار برجسته تر است شاید دلیل انرا هم در همان نبود برهان یا منطق روشن یا کاربرد متنهایی دیگر برای منطقی نشان دادن نوشته ی خویش جست. این برهان یا منطق را نویسنده می تواند با گرایش های فلاسفه ی اورده شده بخوبی توجیه کند ولی این توجیه باز به استنباط و گذاشتن وزنه ی ذهنی خود بر این گریشات بر میگردد ونه ان نوشته های ان فلاسفه . بنوعی میتوان گفت نویسنده قبل ازانکه به ما چیزی را قالب کند خود در قالب ان است ازینرو میتوان انرا نه فریب و دورغ به خوانندگان دانست بلمه ابتدا به خویش. کار بیشتر این فلاسفه نام اشنا تمرکز بر یک رابطه ی منطقی است و خردورز بر ا ن اساس است ونه گریز از ان و اختراعات سبک هایی نا روشن. در متن های نوشتهای امروز نویسندگان ایرانی تاکید بر خردورزی یا نوعی نشان دان اشتی با خردورزی دیده می شود. و شاید بهمین دیلیل نویسندگان هورد را شایسته ی ورود به دایره ی روشنفکران و یا برچسب مدرن می دانند اما یاداور شدن خردورزی با توانایی ورزیدن با ان متفاوت است. در خود متن ها و شروعش فاصله با خرد ورزی شروع می شود. هر نوع نقد منطقی هم و مشغولیت فکری و عقلانی هم دور زده شده و به یک نوع حالت سکون برمی گردند. ایزنرو نوعی دوزیستی نویسندگان ایرانی برخوردارند که این دوزیستی هم بیشتر حالت نمایشی دارد و ذهنیت غالب ان رویکرد غیر خردورزی است. اینکه ما نوشته ها را قاب بگیریم درون متنهایمان بیاوریم با این تفاوتی ندارد که عکس فلاسفه یا تصویر سنگ گور انها را کنارمان بگذاریم. تا هنگامی که ما باین تضادهای درونی خود روشن درنیافتیم و روشنفکری هم در یک تاریکی ذهنی چرت میزند و درین میان رویا گونه از ین و ان نقل می کند. موفق باشید