جواد موسوی خوزستانی: یک روز تعطیل
روایتی از دختران خیابان انقلاب از چشماندازی متفاوت: توصیف بیرون با نگاهی به آنچه که در یک خانواده ایرانی میگذرد به عنوان یک احتمال.
خواستم بگم «به خودت رفته»، ولی گفتم: «اینقدر به من فشار نیار سیمین، ناسلامتی تو مادرشی!» و صدایم را آوردم پایین: «قرارمون چی بود؟ که باهاش حرف بزنی؛ بعد میبینم بازم خودمم که باید حرف بزنم!!.. حداقل تو که شاهدی تموم هفته سر کارم، بگو یه لحظه وقت سرخاروندن واسم مونده؟» با این جملهی آخر صدایم کمی توگلویی شد. ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم کنارش نشستم و صدایم را هنوز پایینتر آوردم به طوری که فقط خودش بشنود: «تویی که همیشه کنارشون هسی؛ دخترها حرف مادرشونو بهتر میفهمن.» تا سیمین جواب بدهد، از اتاق آمد بیرون که برود. بلافاصله از رو مبل بلند شدم: «فکر کنم متوجه شدی چی گفتم پریسا. حالا مثل آدم عاقل و بالغ، مانتوتو درآر بشین با هم صحبت کنیم. باشه؟» و رو کردم به سیمین که شاید با اممم گفتن یا سرتکاندادن، تأییدم کند.
- میخوای صحبت کنی بابا؟ باشه، گوشم با توئه. چه ربطی به مانتوم داره. قرار دارم با مهشید. باید برم، دیرم هم شده...
- بالاخره چی؟ میخوای بشینی حرف بزنیم؟
- بگو خب! میشنوم.
و بر و بر نگاهم کرد. سعی کردم لحنام آرام و مهربان باشد: «ببین دخترم، میخوام بگم الآن وقت این کارها نیس. برا هر کاری، باید زمان و موقعیتشو در نظر بگیری. باید حسابشده کار کرد.» و به سیمین خیره شدم که او هم پشتم را بگیرد. پریسا پیشدستی کرد و با لحنی تحقیرآمیز، درآمد که: «از این همه احتیاط و نصیحت دیگه خسته شدم بابا. اه، هر کاری واقعاً هر کاری میخوام بکنم هزارتا صغرا کبرا میچینی، اینقدر هم تکرارش میکنی و مخ میزنی که آدمو از زندگی پشیمون میکنی.»
انتظارم که سیمین بیاید وسط و مجاباش بکند بیهوده بود. دیگر به سیمین نگاه نمیکردم، فقط گفتم: «مسأله محافظهکاری نیس پریسا جان. چرا تا میخوایم دو کلام حرف بزنیم زود برچسب میزنی آخه؟» سیمین بالاخره به حرف آمد که: «این چه طرز حرف زدن با پدرته!» حالا که دلگرم شده بودم طبعاً باید ادامه میدادم و میگفتم: «داری با چشمای خودت میبینی که چهقدر حساس شدهاند، حکمها رو نگاه کن ببین چهقدر سنگینه!...» اما گفتم: «عزیزم، دخترم، نگاه کن ببین راه دیگهای میتونی پیدا کنی. ایستادن روی سکو هم شد کار؟»
- اتفاقاً خفنترین کار کل عمرمه.
حرفاش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم: «حتماً راههای دیگهای هست که آدم حرفشو بزنه. تازه سال اوله که رفتی دانشگاه، کلهشقبازی رو بذار کنار.»
- سال دوم، نه اول.
داشتم میگفتم: «مگه چند وقته رفتی سال دوم...» که موبایلام زنگ خورد: «اه، خروس بیمحل» و بلافاصله دکمه خاموش را زدم. گوشی را گذاشتم روی میز و خواستم ادامه بدهم که باز هم رویش را به دیوار کرد. بیاختیار از رو مبل پاشدم و مثل وقتهایی که فشار خونم بالا میرود و صدایم توی گوشم میپیچد زنگ صدایم را از دهلیزهای هر دو گوشم میشنیدم: «آخه بچهجون، با ده دوازدهتا دختر دانشجو که کار درست نمیشه!» یه لحظه سکوت کردم و بعد: «ببینم تو هم میشنوی؟ صدای آژیرو میشنوی؟»
- که چی؟ خب صدای آژیر آمبولانسه.
– نه، صدای آژیر پلیسه!... حالا مهم نیس...
بار دیگر گوشی تلفنام زنگ خورد. این دفعه موبایل را برداشتم و به اتاق خواب رفتم که میز قدیمی و کامپیوتر عصر پارینهسنگیام هم آنجاست. «الو، سلام.»
- سلام و کوفت. زنگ میزنم گوشیتو قطع میکنی؟
- میبخشی خسرو. داشتم با پریسا حرف میزدم. متوجه نشدم تویی... خب ببین این بار طرحام سادهست، خیلی ساده. فکر کنم اگه بتونی انیمیشنشو انجام بدی حداکثر یک کارِ سه چهار دقیقهای میشه.
- حالا طرحات کجاست؟
- طرحام آمادهست ولی پنج شش دقیقه طول میکشه؛ ببین اگه اشکالی نداره خودم بهت تلفن میکنم.
برگشتم به هال. «کی بود؟» سیمین پرسید. «خسرو بود. سلام رسوند.» و رو کردم به پریسا: «یه لحظه به حرفم گوش میکنی دخترم؟... تو آدم منطقیای هستی و میدونی که باید همه بخوان، باید زمینهاش باشه، باید بقیه زنها هم..»
- معلومه که همهی زنها میخوان. این که دیگه تابلوست بابا.
ترش کرده بودم و معدهام تیر میکشید ولی به زور پوزخند زدم.
- مگه دروغ میگم؟ هر زنیرو مجبورش کنن چی بپوشه، شاکی میشه. نمیشه؟ مامان تو نمیشی؟
سیمین بیاختیار گفت: «پای منو نکش وسط، به سؤال بابات جواب بده.» من هم از فرصت استفاده کردم: «شاکیشدن یه چیزه و خواستن، چیز دیگهایه! خواستن یعنی عملکردن!... کو عمل؟ میتونی بهم نشون بدی؟...»
- عمل؟! منظورت چیه بابا؟ تو که عمراً با هر اکت و عملی مخالفی.
خودم را کنترل کردم: « اونم اکت و حرکتی که ممکنه بهاش خیلی سنگین باشه!» و رو کردم به سیمین: «انگار هر نسلی پا به دانشگاه میذاره باید چرخ رو از نو اختراع کنه! یکی نیس بگه اگه همهی زنها واقعاً میخواستن که دیگه قضیه تموم شده بود»
بلافاصله از کنارم بلند شد و در حالی که هر دو دست را به کمرش زده بود رو کرد به مادرش: «به مردم اصلاً چی کار دارم، حالا هیشکیام که نخواد، خب نخواد، منکه میخوام...»
«همینو کم داشتیم!» سیمین گفت و رو کرد به من. من هم با گفتن: «از دستِ تو پریسا» به کمکاش آمدم، و ادامه دادم: «خودت ببین دوثانیه پیش چیا میگفتی، که همهی زنها میخوان ، حالا یکدفعه چریک شدی؟!!.»
منتظر بودم ببینم چهطور میخواهد توجیه کند، که با اخم از روی مبل بلند شد و بیآنکه نگاهم کند گفت: «گوشیم داره زنگ میخوره بابا، باید جواب بدم.» بیاختیار گفتم: «باید حتماً جواب بدی؟» و منتظر نماندم: «بسیار خوب باباجون، باشه جواب بده؛ من هم باید با خسرو صحبت کنم. بعد با هم حرف میزنیم.» و از روی عسلی بلند شدم و بیآنکه به دودوی چشمهای نگران سیمین وقعی بگذارم رفتم به اتاق خواب و افتادم روی صندلی و با کف دست، عرق پیشانیام را گرفتم. نور کجتاب پس از برخورد به آینهی دیواری بر قفسهی کتابخانه میتابید و پرندهی چوبی گوشهی طبقهی دوم را انگار زنده کرده بود. صدای آژیر هنوز در گوشم سوت میکشید. نفهمیدم چند دقیقه به پرنده خیره شده بودم که بار دیگر گوشیام زنگ خورد. به شمارهی روی صفحهی موبایل نگاه کردم. «الو خسرو جان الساعه میخواستم بهت زنگ بزنم.»
- چی شد؟ گفتی که طرحات آمادهست. نکنه مث دفعه قبل بازم تو ذهنته؟ هی فرهاد گفته باشم، سرم این روزآ خیلی شلوغه. اگه طرحی داری، بشین بنویساش با تمام جزییات و نهاییاش کن. اصلاً هم عجله نکن. طرحی هم بنویس که بشه اسپانسر واسش پیدا کرد. مثل دفعه قبل نشه که وسط کار، هی طرحرو عوضاش کردی و کلی هردومونو سر کار گذاشتی، آخرشم هیچ...
- اون دفعهرو ولش کن، اینبار حسابی روش کار کردم، تکمیله... صبر کن دارم کامپیوترو روشن میکنم. امروز از ساعت۵/۵ صبح تا ۵/۸ روش کار کردم و نهایی شد و میخواستم واست اتچ کنم اما پریسا مـ...گـه گـ...ذاشت
- متوجه نشدم چی گفتی، چرا اینقده یواش حرف میزنی؟
- خوشابهسعادتت خسرو، راحتی بهخدا، نمیدونی بچهداشتن یعنی چی. خودتی و خودت. بعدم صدات از جای گرم بلند میشه و میگی زندگییه دیگه! آره شایدم درست میگی ولی فقط اینا که نیس؛ سیمین که دستبردار نیس. مثلاً میگه با فلانی تماس بگیرم ببینم ثبتنام برای خرید سکه چه روزییه،... باور کن خسته شدم. این روزا بدجوری کلافهست، مرا هم به خدا کلافه کرده. هی غر میزنه که پساندازمون نصف شده، و تقصیرم که طبق معمول به گردن منه! انگار رفتار منه که باعث سقوط ارزش ریال شده!! مدام میگه از نصرالهی یاد بگیر.
- از کی؟
- نصرالهی دیگه، باجناقم. سیمین میگه به محض خروج ترامپ از برجام، پساندازشونو از بانک گرفته و دلار و سکه خریده! یکی نیس بهش بگه چرا وضع ما را با شوهرخواهر دلال و رانتخوارت مقایسه میکنی؟ مگه کل پسانداز ما اصلاً چهقدره و چندتا دلار پانزدههزارتومانی میشه باهاش خرید؟ تازه، همین سود ناچیزی که بانک میده اگه نباشه ...
- یعنی میخوای بگی بیراه میگه؟ هرچی که فکرشو بکنی تو این دو ماهه قیمتاش حداقل دو سه برابر شده. اگه اینجوری پیش بره و این بوفالو بخواد مرحله دوم تحریمها رو هم کلید بزنه به جون تو فاجعه میشه. خدا به دادت برسه؛ با این درآمد و اجارهخونه،.. والاّ نمیدونم چی بگم فرهاد، شایدم به عیال باید حق بدی. خب تو هم یه کم به فکر باش.
- گفتم که صدات از جای گرم بلند میشه! آخه به فکر چی باشم خسرو جان؟ خودتو بذار جای من... با تو ام،.. گوشات با منه؟ ببینم هسی، الو...
- آره بابا هسم، دارمت. مهم نیس. میخواسی چی بگی؟ تو پیامک دیشبات هم که دقیق نگفتی موضوع چیه. ببین داره ظهر میشه فرهاد، سه ربع دیگه، ساعت دو باید کار کسی رو تحویلاش بدم. میبینی که یه روز جمعه هم نمیتونم استراحت کنم... میخوای بذارش برا غروب که برگشتم.
- نه، همین حالا دارم واست اتچ میکنم. فقط یه صفحهست. اگه هم پسندیدیش و خواستی کار بکنیش، به نظرم سیاه و سفید باشه بهتره. البته نظر تو مهمه ولی انیمیشن رنگی شاید برا این قصه، زیاد جالب نباشه...
- پس چرا نمیفرستیش. بفرست تا همین الان نظرمو بگم.
- بگیر که اومد.
- گرفتی؟
- آره ؛ دارم فایلو باز میکنم... خب، با این جمله شروع کردی که در پارک دخترکی بازیگوش سعی دارد خودش را به بالای شاخهی درخت...
- دقیقاً. خب بقیهشو ادامه بده...
- چهطوری بخونم؟
- بیا رو اسکایپ.
- چند لحظه صبر کن.
....
- صدا و تصویرمو داری؟
- کاملاً واضح.
- بسیار خوب، از اول میخونم:
در پارک، دخترکی بازیگوش سعی دارد خودش را به بالای شاخهی درخت تنومند برساند. بعضی از حاضران دارند تلاش دختر را تماشا میکنند. پس از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره از تنه درخت بالا میرود و دستش به اولین شاخه میرسد. برخی تماشاچیها که عمدتاً پدر و مادرانی هستند که بچههاشان را به پارک آوردهاند با نگرانی به دختر مینگرند. دختر با خوشحالی به شاخه آویزان میشود. شاخهی درخت کمی خم میشود.
از پشت جمعیت، دختر دیگری راه میگشاید و خودش را به دختری که به شاخه آویزان است میرساند؛ میپرد پای دختر را میگیرد. حالا هر دو به شاخه آویزانند. دختر سوم به آنها نزدیک میشود و پای دختر دوم را میگیرد. او هم آویزان میشود. هر سه دختر مثل رختهایی که برای خشکشدن روی طناب آویزان هستند با وزش باد، تکان میخورند. شاخهی درخت که حالا کاملاً خم شده است در مقابل جثههای کوچک دخترکان، همچنان مقاومت میکند و از تنه درخت جدا نمیشود.
بیا، بیا تو، الآن کارم تموم میشه... اِوا صبرکن پریسا، کجا میری؟ نه، درو نبند. برگرد...
یک لحظه در را باز کرد: «هیچی بابا. حالا که داری اسکایپ میکنی.» و دوباره در را بست. داد زدم: «ببین پریسا چی میخواستی بگی؟ کجا رفتی؟... اه. اگه گذاشت دو کلام حرف بزنیم.... سیثانیه صبر کن خسرو ببینم پریسا چی میخواد بگه. الساعه برمیگردم، قطع نکنیها.»
- باز کجا میری فرهاد. یه عالمه کار دارم آ.
- ...
- میبخشی خسرو... اوففف، خب، بقیهشو بخون.
بسیار خوب کجا بودیم؛ آها: با گذشت چند لحظه دختر اول به دختر دوم نگاه میکند و با حرکات چشم و ابرو پیامی به او میدهد. دختر دوم همین پیام را به دختر سوم منتقل میکند. دختر سوم پای دختر دوم را رها میکند و میپرد پایین. دختر دوم نیز برای پایین آمدن، پای دختر اول را رها میکند. دختر سوم و دوم لحظاتی به هم نگاه میکنند و با حسرت به بالا، به دختر اول، که هنوز به شاخه آویزان مانده چشم میدوزند. و او که حالا با یک دست به شاخه آویزان است با دست دیگرش بخش بیرونیتر شاخه را میگیرد و خودش را به سمت جلوی شاخه میکشد. شاخه به خاطر سنگینی جثه دختر، بیشتر قوس برمیدارد. دخترک باز هم به نوک شاخه نزدیکتر میشود و شاخه نیز بیشتر خم میشود. به حدی خم میشود که دختر را تاحدودی به زمین نزدیک میکند. جمعیت در سکوت، شاهد ماجرا ست.
دختر همانطور که به سر شاخه آویزان است به سختی به پایین نگاه میکند و پس از چند لحظه مکث و تردید، بالاخره خودش را رها میکند. ولی نوک تیز شاخه، به روسریاش گیر میکند و روسری از سر دختر به شاخه میماند. جمعیت با مشاهدهی این صحنه، منقلب میشود و صدای همهمهشان با صدای باد، به هم میآمیزد. جمعیت که حالا بیشتر شده است لحظهای به دخترها و لحظهی دیگر به روسری - که در باد، رقصان است- نگاه میکند. دو دختر دیگر نیز روسریشان را درمیآورند و آن را به بالای شاخه پرت میکنند. حالا موهای بلند هر سه در باد تکان میخورد. در این حیصوبیص، صدای آژیر شنیده میشود. جمعیت که از شنیدن صدای آژیر نگران و ملتهب شده است تکان میخورد و به طرف درخت حرکت میکند. صدای آژیر هرلحظه بلندتر و نزدیکتر میشود. جمعیتِ مضطرب به گِرد دخترها حلقه میزنند و آنها را از صحنه خارج میکنند.
به مجرد خروج دخترها، یک اتومبیل وَن کنار درخت میایستد. صدای آژیر خاموش میشود. چهار مرد که لباس مخصوص و متحدالشکلی تنشان است و لبهای قرمزشان در میان سیاهی ریششان جلب توجه میکند به سرعت از وَن پیاده میشوند. درخت را محاصره میکنند. یکی از آنها که به جای اسلحه، اره به دست دارد شاخهی درخت را میبُرد. درخت تنومند از درد، جمع میشود. آنها با عجله شاخه و روسریها را سوار ون میکنند و آژیرکشان از صحنه بیرون میروند. درخت کهنسال گریه میکند.
- ببینم، همهاش همین بود؟!
- آره خب!
- آخه علامه، اینم شد طرح؟ مگه قرار نبود طرحی باشه که با این اوضاع بشه کارش کرد، حداقل خرج خودشو درآره و چیزیام ته کاسه بمونه، در حد مایهتیله، ها؟
- یه لحظه صبر کن الساعه برمیگردم.
- بازم که رفتی! گندت بزنن فرهاد... تو دیگه کی هستی!
با عجله از اتاق بیرون آمدم و در حالی که زنگ صدای آژیر در سرم تیر میکشید سراغ پریسا را گرفتم. سیمین با انگشت اشاره، اتاق بچهها را نشان داد. خیالم راحت شد و بلافاصله برگشتم به اتاق: «خسروجون معذرت، واقعاً معذرت. خب داشتی میگفتی»
- اصلاً ببینم هیچ موضوع دیگهای تو این مملکت خرابشده نبود؟
- موضوعشو میگی؟
- آخه آدم عاقل بازم که زدی تو جادهخاکی! موندم تو کلهات چی میگذره. کل این کشتی داره میره زیر آب، به قول گفتنی خانه از پایبست داره میرمبه بعد شازدهی ما در بند نقش ایوانه؟!؟... میدونی فرهاد، تموم زندگیت از همون دورهی دانشجویی، همیشه پُرِ تناقض بوده، هیچ هم عوض نشدی.
- داری پیازداغشو زیاد میکنی! جادهخاکی کدومه. چه تناقضی، عوض نشدم دیگه چه صیغهایه.
- اصلاً تو بگیر که انیمیشناش هم درست شد، مثلاً قراره کجا نمایشاش بدی؟ پولشو از کجا میآری؟ آخه کی حاضره سرمایهگذاری کنه رو همچین طرحی؟ ببین فرهاد اون موقعها فرق میکرد، یه دانشجوی یکلاقبا بودی ولی حالا پدر دوتا بچهای. نیما فقط یازده سالشه، اگه یه ماه کار نکنی اصلاً همین حالاشم هشتات گرو نهته... با این وضع خراب، چرا دنبال دردسر میگردی! انگار دلت میخواد نیما هم مث پریسا چند سالی دور از پدرش بزرگ بشه!
- بازم که رفتی بالا منبر و شور حسینی گرفتت
– خیلی خری
- دروغ میگم؟
- فرهادی از خر شیطون بیا پایین. یه بارم که شده از عالم هپروت پاتو بذار رو زمین و فکر نون کن. از من میشنوی بیخیالش شو...
در حالی که عرق صورتام را پاک میکردم با کنجکاوی پرسیدم: «بیخیالِ چی بشم؟»
- اصلاً میدونی چیه، به خدا خیلی گرفتارم. بهت که گفتم سرم شلوغه، نگفتم؟ بده به یکی دیگه. آره بابا این همه انیماتور تو این شهر هست، اغلبشونم بیکارن... فرهادجون من یکی مخلصات هم هسم اما نمیرسم به جون تو.... عزت زیاد.
- هی خسرو صبر کن چرا قطع کردی... بیا، بیا پریسا؛ ... نمیدونم یه دفعه چرا قطع شد.
- بابا میشه دستمو ول کنی لطفاً! دارم میرم، دیرم شده...
و سریع از اتاق بیرون رفت. میخواستم بگم بهش که منطقی باش دخترم، یه لحظه صبر کن، با این عجله تصمیم نگیر؟ که صدای بستهشدن در آپارتمان آمد، بیاختیار فریاد زدم: صدای آژیرو نمیشنوی...
از همین نویسنده:
نظرها
نظری وجود ندارد.