سهراب مختاری، درباره پیگیری قتلهای زنجیرهای: مصالحشان را به عدالت ترجیح دادند
سهراب مختاری، فرزند محمد مختاری، از قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ در بازخوانی انتقادی تجربهی ۲۰ سال دادخواهی این قتلها میگوید: «پس از قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ ترجیح مصالح سیاسی بر حقیقت و عدالت، هم نشان از عدم باور جدی به حقوق دگراندیشان داشت، هم راه را برای ادامهی سرکوبها در آینده باز گذاشت.»
۲۰ سال از قتل سیاسی پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، پیروز دوانی، مجید شریف، حمید و کارون حاجیزاده میگذرد و دادخواهی این قتلها، ۲۰ ساله میشود.
پرستو فروهر، هنرمند مقیم آلمان و فرزند پروانه و داریوش فروهر، این سالگرد را مجالی یافته است برای گفتوگو و تبادل نظر دربارهی این تجربهی ۲۰ ساله. او در بازبینی راه طی شده پرسشهایی را در برابر خود یافته و آنها را با کسانی که از منظر تجربهی او در این مسیر نقشی اساسی داشتهاند به گفتوگو گذاشته، با این امید که این بررسی نقادانه فراتر از این مجموعه مورد توجه و گفتوگو قرار گیرد و دیگران را نیز به تأمل و مشارکت برانگیزد.
پرسشهای مطرح شده از سوی پرستو فروهر را در اینجا بخوانید: ۲۰سال پس از قتلهای سیاسی آذر ۱۳۷۷: فراخوانی برای بازخوانی راه طی شده
سهراب مختاری، فرزند محمد مختاری، به برخی از این سوالها پاسخ داده است:
- در بازنگری روند دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷، چه دستآوردها و ناکامیهایی وجود داشته است و از زاویهی دیگر، امروز در نگاه به گذشته و در فاصلهگیری از سیر طی شده، هدف این تلاشها را چگونه باید تبیین کرد؟
سهراب مختاری: خواستهای اصلی، یعنی افشای حقیقت و اجرای عدالت ناکام مانده است. البته با توجه به وضعیت دستگاه قضایی در ایران از همان زمان که این قتلها اتفاق افتاد، رسیدن به این اهداف ممکن نبود.
فقدان دادرسی عادلانه یک ناکامی بزرگ برای همه است. دادخواهی پس از ۲۰ سال وقتی همچنان درها بسته است و عدالتی در کار نیست با اندوه بزرگی همراه است که بیش از هر چیز یأس و تردید به همراه دارد. اما از سوی دیگر آنچه امید میبخشد همان حقیقت است که هر چقدر هم انکار شود باز مقاومت میکند. تجربههای تاریخی نیز نشان میدهند تلاش برای دادخواهی میتواند در یک نقطهی تلاقی با پرسشهای فراگیر اجتماعی همراه شود. فکر میکنم امروز پس از ۲۰ سال یکی از اهداف مهم این تلاشها بازسازی تاریخی این جنایات برای شناخت موقعیت قربانیان است. شناخت این موقعیت ابعاد انسانی این فاجعه را روشن میکند و وجدان جامعه را به دادخواهی در برابر کشتار دگراندیشان فرامیخواند.
- مرحلهبندی یک حرکت میتواند روشنگر افت و خیزها و امکانات و ظرفیتهای درونی آن برای دستیابی به هدف یا هدفهای مشخص و تعریف شدهاش باشد. با این تعبیر، دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ را چگونه باید مرحلهبندی کرد؟ یک مرحلهبندی میتواند اینطور باشد: ۱- دورهی دادرسی پرونده در دستگاه قضایی ۲- پس از مختومه شدن پرونده. آیا به نظر شما مرحلهبندی دیگری متصور است که مبنای دیگری داشته باشد؟
من هم با این صورتبندی تاریخی موافقم. همانطور که اشاره شده، دورهی اول دادخواهی بیشتر در چهارچوب محدود دادرسی پرونده در دستگاه قضایی ایران بود. دورهی دوم را شاید بتوان در دو فرایند مرتبط با یکدیگر دید. از سویی ارادهی پیگیری این پرونده در دادگاهها و نهادهای بینالمللی وجود داشته که تاکنون به موانع حقوقی و سیاسی برخورده است. از سوی دیگر پس از دوران دادرسی در دستگاه قضایی ایران، این پرونده از محدودیتهای آن دوران فراتر رفت و در کنار دادخواهی دیگر قربانیان کشتار دگراندیشان در ایران، به یکی از پایههای گسترش گفتار دادخواهی تبدیل شد. بنابراین امروز هدف دادخواهی فراتر از رسیدگی به پروندهی چهار یا پنج قتل است و به سرنوشت حقیقت و عدالت برای تمام قربانیان خشونتهای حکومتی در ایران گره خورده است.
- آیا در حوزهی پیگیری قضایی در پیشبرد دادخواهی به غیر از آنچه کردیم امکان دیگری هم وجود داشت؟ پس از ارجاع پرونده به دادگاه، ما شرکت در آن را تحریم کردیم؛ با این استدلال که مهر تأیید بر یک روند غیرعادلانه و ناشفاف نباید بزنیم و این چیزی بود که دادگاه به وضوح قصد تحمیل آن را به ما داشت. در نگاه به گذشته، این تصمیم را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا عدم شرکت در دادگاه در روند دادخواهی حرکت درستی بود یا شرکت در دادگاه میتوانست امکاناتی برای پیشبرد دادخواهی به روی ما بگشاید که از آن استفاده نکردیم؟
به نظرم اگر دادگاه به صورت شفاف و علنی برگزار میشد، شرکت در آن میتوانست مفید باشد. اما وقتی دادرسی غیرعادلانه است و هدف دادگاه نه افشای حقیقت بلکه لاپوشانی و مخدوش کردن آن است، شرکت در آن خلاف روند دادخواهی است.
- یکی از عوامل مؤثر بر افکار عمومی در حمایت از دادخواهی قتلهای سیاسی، مقالههایی بود که در نشریههای نزدیک به جناح اصلاحطلب نوشته میشد. این نوشتارها در گفتمانسازی بر گرد این موضوع بسیار تأثیرگذار بود. در این گفتمان که میتوان آن را «گفتمان مسلط» نامید، علت قتلها در تضعیف دولت خاتمی خلاصه شد. باورها و تلاشهای سیاسی مقتولان در ریشهیابی علت قتل آنان نه تنها مورد توجه لازم قرار نگرفت و مسکوت ماند که در بسیاری از موارد حتی انکار شد. چنین روندی -خواسته یا نخواسته- در راستای «حذف مخالفان سیاسی» عمل کرده است. به این معنا که هویت سیاسی و تأثیرگذاری اجتماعی مقتولان در ریشهیابی دلایل قتل سیاسی آنان مورد توجه قرار نگرفته است. بر این اساس میتوان گفت که در آن هنگام «گفتمان مسلط» با چشمپوشی بر یک نکته اساسی ساخته شد. آیا این برداشت را واقعبینانه میدانید و به نظر شما سود و زیان آن را چه جریانهای سیاسیای بردند؟
از دید من این گفتار مسلط فراتر از روزنامهها یا جریانهای سیاسی هم بود. خاطرم هست که از خرداد ۷۶ یک حرکت بزرگ اجتماعی به راه افتاده بود و بخش بزرگی از جامعه با این اتفاق به دنبال ایجاد امکانات اجتماعی جدید بود. تولد روزنامهها و مجلات جدید هم یکی از دستاوردهای آن بود که امکانات ارتباطی جامعه را گسترش داد. در مقابل اما دگراندیشان، مثل پدرم که یک نویسنده و روشنفکر سکولار بود، همچنان در این دوران هم غیرخودی محسوب میشدند.
برای پدرم اصولش مهمتر از جو سیاسی حاکم بود. اهل گفتوگو بود، اما با حفظ اصول و باورهایش. شاید نوعی اخلاق وظیفهگرا داشت. نمیتوانست از اصولش عدول کند و با مصلحتگراییهای روز همراه شود. وظیفهی خودش را نقد قدرت و ریشههای اجتماعی فرهنگی آن میدانست. در مقابل دیدگاه فایدهگرا مسلط شده بود که البته از دید پیروانش شاید به نتایج خوبی هم رسید. اما تجربهی این تقابل موقعیت تراژیکی برای امثال پدرم ساخت و به فاجعهی پاییز ۷۷ انجامید.
آنها که همچنان علت این قتلها را تضعیف دولت آن زمان میدانند، متأسفانه حتی دلایل قتل دگراندیشان را با منافع سیاسی میسنجند. در تحلیل ایشان قربانیان دوباره حذف میشوند و به جای به رسمیت شناختن حق دگراندیشان، همه به مصلحتاندیشی دعوت میشوند.
البته نمیتوان فراموش کرد که یکی از علتهای اصلی افشای این قتلها حضور همان روزنامهها و ارتباط جمعی شکل گرفته پس از سال ۷۶ بود.
حمله به نویسندگان در سال ۷۴ و ۷۵ با حملات روزنامهی کیهان و برنامهی تلویزیونی هویت اوج گرفته بود. پس از اردیبهشت سال ۷۵ که نشست جمع مشورتی کانون نویسندگان در منزل غفار حسینی و بعد در منزل پدرم برگزار شد، ماجرای اتوبوس ارمنستان پیش آمد که میخواستند اتوبوس نویسندگان را به درون دره پرتاب کنند. در آبان ۷۵ غفار حسینی کشته شد و قتلش به عنوان یک مرگ مشکوک، مسکوت ماند.
این مقایسهها نشان میدهد نقش روزنامهها و فعالیتهای جدیدی که از سال ۷۶ پا گرفتند در افشای جنایات سال ۷۷ بسیار اهمیت داشت و افشای گستردهی این جنایات در نهایت گفتار دادخواهی را تقویت کرد. اما نقد آن دوران نیز در بازنگری تاریخی آن فاجعه اهمیت دارد چرا که همان مصلحتگرایی حاکم در آن دوران بود که در آخر مصالح سیاسی را بر عدالت ترجیح داد.
این نقد به شناخت موقعیتِ قربانیان هم کمک میکند و این شناخت برای بازسازی تاریخی موقعیت ایشان اهمیت کلیدی دارد؛ به ویژه که یکی از اهداف دادخواهی امروز ایجاد این امکان است که به گونهای دیگر و با پرسشهای جدید به تجربههای گذشته نگاه کنیم.
در دورههای سیاسیای که پر از شور و هیجان بوده است، این امکان برای اکثر فعالان فراهم نبوده است. این نگاه انتقادی امروز نشان میدهد که دفاع از حقوق دگراندیشان یک مصلحت نیست، بلکه باید به عنوان یک اصل اساسی پذیرفته شود. معیار اصلی برای سنجش آزادیخواهی برخورد با مخالفان و دگراندیشان است، بهخصوص در جامعهای که رفتارهای مستبدانه سابقهی طولانی دارد. آنها که پس از انقلاب مخالفان و دگراندیشان را دو درصدیها میخواندهاند، آیا میدانستند که زمینهی سرکوب ایشان را فراهم میکنند و روزی نوبت خودشان میرسد؟
پس از قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ نیز ترجیح مصالح سیاسی بر حقیقت و عدالت، هم نشان از عدم باور جدی به حقوق دگراندیشان داشت، هم راه را برای ادامهی سرکوبها در آینده باز گذاشت.
- قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به آن طیف از دگراندیشان و مبارزان سیاسی تعلق داشتند که نه تنها با سیاستها، بلکه با ساختار نظام جمهوری اسلامی مخالف بودند. پدرم، داریوش فروهر، در تبیین این دستهبندی در نیمه دههی ۷۰ واژهی «برونزاد» را به کار برد. او توضیح میداد که این جریانها برخلاف جریان اصلاحطلب، که او آن را «درونزاد» مینامید، خواهان تغییرات ساختاری در نظام حاکم هستند. این طیف تا چه حد در ساختن یک گفتمان بدیل در مورد قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ و دادخواهی آن موفق شد؟ با بررسی گذشته آیا میتوان دریافت که چرا در آن هنگام تحلیلهای این طیف به اندازهی اصلاحطلبان بر افکار عمومی تأثیر نگذاشت؟
شاید این جملهی مشهور گویا باشد که افکار حاکم همان افکار حاکمان است. پدرم محمد مختاری، یکی از نمایندگان جریان روشنفکری سکولار در ایران بود و به دلیل اصول و اعتقادی که داشت در همان سالهای آغاز انقلاب به زندان محکوم شد. در تمام سالهای پس از انقلاب جز یک کتاب شعرش هیچکدام از مجموعههای شعرش اجازهی چاپ نگرفت. از کارهایش در بنیاد شاهنامه و دانشگاه بیرون رانده شد. پس از زندان حکم انفصال دائم از خدمات دولتی گرفت و از کارهایی که دوست داشت به کلی محروم شد. حتی کتابهای پژوهشیاش گاهی سالها پشت سانسور میماند. اینها بهخصوص برای آدمی که اهل باندبازی و روابط مرید و مرادی رایج نبود/ نباشد، مشکلات زیاد و تنهایی سختی به وجود آورد/ میآورد.
روشنفکران سکولار ایران پس از انقلاب آسیبهای زیادی متحمل شدند. صدایشان از عرصههای گوناگون حذف شد. زندگیشان تخریب شد. آثارشان سانسور یا توقیف شد. در ایران به انزوا رانده شدند یا به زندگی در تبعید مجبور شدند. در آن شرایط ماندن بر سر اصول و آرمان فردی با خطر طرد شدن از اجتماع روبهرو بود و در جامعهای که حقوق اساسی انسانها هم نهادینه نشده است، روشنفکران آزادیخواه در آسیبپذیرترین شرایط اجتماعی قرار میگیرند.
از سوی دیگر اما فایدهگرایی، خودسانسوری، محافظهکاری و حاشا گسترش مییابد. شرایطی که پدرم پس از آزادی از زندان در سال ۶۳ تا هنگام قتلش در سال ۷۷ تجربه کرد، خود پاسخ این پرسش است که چرا نظرات او و همفکرانش بر افکار عمومی تأثیر گستردهای نداشت. سرکوب شدید دگراندیشان در این دوران بین ایشان و جامعه شکاف ارتباطی ایجاد کرده بود.
- آیا در ابتدا یا در طول پیگیری قضایی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به اینکه دادرسی قضایی این جنایتها (به طور نسبی) صحیح انجام شود، اعتماد و اعتقادی داشتید؟ چه تجربههایی بر اعتمادتان صحه گذاشت یا خلافش را به شما ثابت کرد؟
اعتماد یا انتظار بزرگی وجود نداشت. میدانستیم این قتلها ادامهی تهدیدها و آزار پدرم و اعضای کانون نویسندگان بود که در وزارت اطلاعات سازماندهی شده بود. او را بارها خواسته بودند یا ناگهانی در خیابان برای بازجویی ربوده بودند. این بازجوییها رسمی بود و با حکم وزارت اطلاعات اجرا میشد. در چنین شرایطی اعتراف وزارت اطلاعات به این قتلها و برخی از تحقیقات که در آغاز دادرسی صورت گرفت، حتی فراتر از امید و انتظارمان بود.
در آن موقعیت دادرسی قضایی با همان محدودیت تنها راه ممکن بود و همه موافق بودند که اگر دادرسی به افشای بخشی از حقایق این پرونده کمک میکند، باید با آن همراه شد. این دیدگاه منطقی و درست بود. تحقیقاتی هم که انجام شد، بینتیجه نبود و دستکم بخشی از حقایق را روشن کرد؛ بهخصوص وقتی به قتلهای سالهای قبل از آن توجه کنیم.
باز از غفار حسینی یاد میکنم. به دلیل دوستیش با پدرم شاهد مرگ هولناک و تلخش بودیم. مدتها تحت بازجویی وزارت اطلاعات بود. پس از بازجوییهایش به منزل ما میآمد و با پدرم مشورت میکرد، تا اینکه یک روز پدرم گفت به مراسم خاکسپاری غفار حسینی میرود. او را فقط دو سال پیش از پدرم کشتند، اما در سکوتی دردناک، مخفیانه به خاک سپرده شد و کسی از قتلش مطلع نشد.
پیگیری پروندهی قتلهای پاییز ۷۷ در همان چهارچوب محدود نقش مهمی در آگاهیرسانی داشت. حداقل دربارهی این قتلها و نقش وزارت اطلاعات در آنها دیگر شبههای باقی نماند. اما با حذف کردن اعترافات سعید امامی از پرونده، بخش بزرگی از حقیقت را پنهان کردند و دیگر برای همه روشن شد که ارادهی جدیای برای افشای حقیقت وجود ندارد.
پدرم مقالاتی دارد با عنوان «زبان به کام سیاست» و «از پوشیدهگویی تا روشنگویی» که اتفاقا به همین موضوع میپردازد. این گونه کاربردها نشان میدهد که غرض از رواج آنها به فراموشی سپردن آن واژهها و معناهایی است که به سود عملکرد سیاسی حاکم نیست.
پوشیدهگویی هم یک شیوهی بیانی است که حد و مرزهایی برای بیان قائل است یا میخواهد حد و مرزهای موجود را رعایت کند. این واژگان و تعابیر که در مثالها آمده از همین الگوها پیروی میکند؛ اگرچه ممکن است برخی از آنها با اهداف دیگری به کار رفته باشد، اما اکثرشان نتیجهی همین برخوردهای محافظهکارانه است که برای حفظ منافع خاصی واقعیت را تحریف میکند. این را بهخصوص در کاربرد واژهی «بخشش» تجربه کردهایم.
سوءاستفاده از مخالفت با اعدام و تحریف آن به بخشش، از آغاز با هدف مخدوش کردن دادخواهی صورت گرفت. پس از آن هم کسانی طرحش کردند/ میکنند که آن را به سود اهداف سیاسی مورد نظرشان میدیدند/ میبینند. جا افتادن تعبیر «قتلهای زنجیرهای» هم ناخواسته به محافظهکاری در بیان واقعیت دامن میزند.
قتلهای پاییز ۷۷ اگرچه چند حلقه از زنجیرهی قتل دگراندیشان در طی سالها بوده است، اما کابرد عنوان «قتلهای زنجیرهای» به تنهایی، غیرمستقیم در جهت همان حکم دادگاه است که این قتلها را به یک گروه خودسر در وزارت اطلاعات نسبت داد.
امروز پس از ۲۰ سال باید دقت بیشتری در انتخاب این گونه تعابیر کرد.
- در بعد فردی و اجتماعی، خشم یکی از پیامدهای اساسی در مواجهه با قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ بود. در بازبینی مسیر دادخواهی، این خشم چه افت و خیزی داشته است؟ در طی سالها با خشم خود چه کردید؟
گفتن از این خشم مرا یاد مونولوگ لوسی در پایان نمایشنامهی «مرگ دانتون» از گئورگ بوشنر میاندازد. پس از مرگ دانتون، لوسی در یک خیابان است و به اطرافش نگاه میکند و از اینکه در برابر این بیعدالتی، زندگی مثل قبل در جریان است به خشم میآید. میخواهد فریاد بکشد تا همه چیز از حرکت باز بماند. بر زمین مینشیند، چشمهایش را میگیرد و فریاد سر میدهد. بعد مکث میکند و بلند میشود. میبیند فایده ندارد. همه چیز همچنان مثل قبل ادامه دارد. باد میوزد و ابرها میگذرند. پس درمییابد که این رنج گریزناپذیر است. شاید برداشت سطحی از این خشم، آن را به خودخواهی یا انتقامجویی تعبیر کند، اما سرچشمهی آن انسانیت است و به ویژه با دیدن بیعدالتی در درون آدم میخروشد.
فکر میکنم در بازبینی مسیر دادخواهی، دریافتن ریشههای انسانی این خشم اهمیت دارد، زیرا هم انگیزههای انسانی برای ایستادگی در مسیر دادخواهی را مصمم میکند و هم وجدان جامعه را به درکِ موقعیتی که در آن هستیم، فرامیخواند: چهطور چنین جنایاتی در کشوری که از تاریخ و تمدن چند هزار سالهی آن سخن میگویند، اتفاق میافتد و چگونه است که آمران آن هنوز پس از ۲۰ سال بر صندلیهای خود لم میدهند؟
- در همین زمینه
نظرها
نظری وجود ندارد.