ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

۲ آذر: سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی

ترس و لرز ساعدی: یک داستان بی‌پایان

حمید نامجو- ساعدی در خلق فضاهای وهم‌انگیز و رازآلود و همچنین ایجاد فرم‌های نو و کاربست تکنیک‌های مدرن و قابل تامل، از پیشروترین نویسندگان ایران بود.

غلامحسین ساعدی مجموعه قصه "ترس و لرز" را در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد. مدت‌ها پیش از آنکه آثار مارکز، فوئنتس، آستوریاس و سایر نویسندگان نامی ادبیات آمریکای لاتین به فارسی ترجمه و منتشر شود.

غلامحسین ساعدی در سفر به جنوب ایران: «اهل هوا» و «ترس و لرز» دستاورد این سفر بود

قصه‌های ترس و لرز از نظر خط روایی، فضاسازی و بازنمایی «امر شگفت‌انگیز» و همچنین درهم‌آمیختگی جهان واقعی با دنیای افسانه و اسطوره، با قصه‌های برجسته آمریکای لاتین و آثار سبک رئالیسم جادویی قابل قیاس است. علاوه بر این ساعدی همانند بسیاری از نویسندگان معروف آمریکای لاتین نویسنده‌ای آرمانگراست و دغدغه رهایی انسان را دارد. در نگاه او هدف و چیستی ادبیات اعم از شعر و داستان و رمان، روشنگری و در نهایت رهایی انسان از سلطه و دستیابی به آزادی و عدالت است. داستان‌های ترس و لرز از بهترین نمونه‌های ادبیات داستانی مدرن در زبان فارسی است. و اگر به تغایر و تفکیک فرم و محتوی باور داشته باشیم قصه‌های این مجموعه تجربه‌های درخشانی در این دو پهنه است. هم از نظر فرم و تکنیک بسیار نوآورانه و بدیع است و هم آنکه می‌توان در این قصه‌ها تاکید نویسنده بر ایده‌ها و نگره‌های اجتماعی و دغدغه‌های فکری و سیاسی‌اش را دنبال کرد.

غلامحسین ساعدی
تصویر: عینک و فنجان و گلیم ساعدی در سال ۱۳۱۴ در تبریز در یک خانواده کارمندی متولد شد. در دانشگاه تبریز در رشته پژشکی تحصیل کرد و یک سال پس از پایان تحصیلاتش، در سال ۱۳۴۱ از تبریز به تهران رفت. در آن ایام با برادرش یک مطب شبانه‌روزی به راه انداخت و در همان حال با نشریات کتاب هفته و آرش همکاری می‌کرد. تک‌نگاری ایلخچی، خیاو یا مشکین‌شهر، هشت داستان پیوسته عزاداران بیل، نمایشنامه‌های چوب به دست‌های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، مجموعه داستان واهمه‌های بی‌نام و نشان، و نمایشنامه آی بی‌کلاه، آی باکلاه را در این سال‌ها منتشر کرد. ساعدی در سال ۱۳۴۶ یکی از پایه‌گذاران اصلی کانون نویسندگان ایران بود. او داستان ترس و لرز، تک‌نگاری قراداغ، رمان توپ، نمایشنامه پرواربندان، جانشین و فیلمنامه گاو را در سال‌های بین ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۳ نوشت. در سال ۱۳۵۳ با همکاری نویسندگان صاحب‌نام آن زمان، مجله الفبا را منتشر کرد. در همان سال در حابی که در کار تهیه تک‌نگاری شهرک‌های نوبنیاد بود ساواک دستگیرش کرد و او را به زندان قزل قلعه و بعد اوین منتقل کرد و یک سال در سلول انفرادی شکنجه شد. پس از آزادی از زندان سه داستان گور و گهواره، فیلمنامه عافیتگاه و داستان کلاته نان را نوشت و در سال ۱۳۵۷ به دعوت انجمن قلم آمریکا به این کشور سفر کرد. پس از برقراری جمهوری اسلامی در ایران، ساعدی به تبعید ناخواسته تن داد و در اواخر سال ۱۳۶۰در پاریس اقامت کرد. ساعدی طی سال‌های ۶۱ تا ۶۴ در پاریس اقدام به انتشار مجله الفبا کرد و چند نمایشنامه و فیلمنامه و داستان نیز نوشت. او اما زندگی در تبعید را تاب نیاورد و در روز دوم آذرماه ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت. ساعدی در گورستان پرلاشز در نزدیکی صادق هدایت دفن شد.

کتاب ترس و لرز حاوی شش قصه است. قصه‌هایی که هرکدام به تنهایی، کامل هستند. اما در عین حال به دلیل فضا، زبان، شخصیت‌ها و حتی انگاره‌های مشترک و مشابه، شش قصه به هم پیوسته به نظر می رسند. هر یک از این قصه‌ها موزائیکی از یک طرح کلی هستند. به عبارت بهتر این قصه‌ها در طول یکدیگر نیستند بلکه در عرض هم هستند. با این وجود به دلیل دنبال کردن واکنش‌ها و خلقیات تعدادی از پرسناژها در تمام این قصه‌ها، اندام‌وارگی خاص رمان را در این مجموعه می‌‌توان سراغ گرفت.

محل وقوع ماجرای این قصه‌ها روستایی در سواحل خلیج فارس است. در تمام قصه‌ها دریا، لنج، قایق، عامله، ماشوئه و تور و ماهی حضور دارند و مراودات این روستا با باقی جهان از طریق دریاست. علاوه بر آن نحو زبان در گفت‌وگوی اهالی، نام افراد و اشیاء و حتی اشاره به برخی باورها، نشانه‌های بارزی هستند از آنکه محل این روستا در جنوب ایران است، گرچه از روستا یا جزیره‌ی معینی نامی به میان نمی‌آید.

در هریک از قصه‌ها اتفاقی غریب می‌افتد: حوادثی که با منطق و عقلانیت معیار قابل توضیح نیست. خواننده انتظار دارد که این حوادث به تدریج در ادامه کتاب و در قصه‌های دیگر واکاوی و رازگشایی شود. اما این انتظار برآورده نمی‌شود. ما نه از سرنوشت سیاه گرسنه‌ای که در مضیف سالم احمد پنهان شده، یا پسربچه‌ای که بر ساحل دریا می‌دود باخبر می‌شویم و نه ازعاقبت "دعانویس" که قیافه‌ای عجیب دارد و در هر روستایی زن می‌گیرد و بعد هم گم وگور می‌شود. حتی داستان ششم که می‌تواند تعریضی بر جریان استعمار باشد بی‌سرانجام به پایان میرسد. تعدادی زن و مرد ظاهراً اروپایی با عده‌ای خدمتکار رنگین‌پوست در حاشیه این روستای کوچک و فقیر اطراق می‌کنند و بعد از چندی هم‌چنانکه بی‌دلیل آمده‌اند بی‌دلیل آنجا را ترک می‌کنند و ماترکشان شیوع حرص و آز و تنبلی در بین اهالی روستاست.

شخصیت‌های اصلی قصه‌ها اهالی روستا هستند. اما در هر یک از قصه‌ها بیگانه‌ای به روستا وارد می‌شود و رخداد، ماجراها و گفت‌وگوهایی را به دنبال دارد. خواننده از طریق شنیدن این گفت‌وگوها یا تأمل بر رفتارهای اهالی، با باورها، واکنش‌ها، و به طور کلی "زاد و زیست" و "درجهان‌بودگی" اهالی روستا آشنا می‌شود.

قصه‌های ترس و لرز زمان تقویمی و گاهشمارانه ندارند. معلوم نیست که این حوادث در کدام روز از کدام ماه و سال کدام قرن اتفاق می‌افتد. حتی اینکه بین این ماجراها چقدر فاصله زمانی وجود دارد مشخص نیست. فقط گاهی به شب یا روز بودن یا توصیف موقعیت خورشید در آسمان اشاره می‌شود بی‌آنکه بدانیم چه فصلی از سال است. نویسنده انگار از این طریق سعی در بازنمایی زندگی آدم‌هایی فراموش شده در جایی بی نام و نشان دارد که از واقعیت‌های زمانه و از هر گونه تغییری برکنار مانده و در رنج و عسرت و بی‌خبری محبوس مانده‌اند. نوعی در خودماندگی ملال‌آور و چاره‌ناپذیر.

«زمان‌مند» بودن رخدادها در داستان‌ها و رمان‌های کلاسیک غالباً به داستان عمق و غنای بیشتری می‌بخشد و به عبارتی وجوه انضمامی یک «دوره تاریخی» یا یک حادثه معین را بر داستان بار کرده و معناها و انگاره‌های مضاعفی در ذهن خواننده تداعی می‌شود و جهان داستان نیز با دنیای واقعی در تعامل و بده بستان قرار می‌گیرد. به عنوان مثال در رمان «جنگ و صلح» یا «خانواده تیبو» که زمان تقویمی دارند بی‌تردید تمامی اتفاقات، نگرش‌ها، سلایق و اندیشه‌های آن دوره تاریخی بر رمان بار شده و تصویری زنده‌تر از فضای رمان در ذهن خواننده ایجاد می‌کنند. اما در رمان مدرن «زمان» همچون «زبان» امکانی است برای ایجاد فرم‌ها و ساختار‌های متنوع. یکی از این تکنیک‌ها حذف زمان تقویمی است که توسط نویسندگان مختلفی به کار گرفته شده است. ساعدی این تکنیک را که قبلا در مجموعه قصه «عزاداران بیل» به کار گرفته بود، در کتاب ترس و لرز آن را قوام بیشتری می‌بخشد. از یک‌طرف حذف زمان تقویمی تاکیدی است بر ابدی و ازلی بودن خود ماجرا، و انگاره‌هایی که جهان ذهنی اهالی روستا را احاطه کرده و چون تقدیری شوم و ترسناک بر حیات و هستی آنان سایه افکنده است. ماجرایی که معلوم نیست کی آغاز شده و هرگز هم پایان نخواهد یافت. در واقع حذف زمان «بی‌زمانی» نیست، «همه‌زمانی» است. از طرف دیگر داستانی که پایانی ندارد، همیشه پرونده‌اش در ذهن مخاطب بازخواهد ماند، گرچه در روستایی ناشناخته اتفاق افتاده باشد. یک اثر هنری پویا اثری ناتمام است. زیرا هنرمند کنکاشگر است. او همچون فیلسوف یا دانشمند همه حقیقت را نمی‌داند تا آن را در چارچوبی متعین به ما عرضه کند. او ذهن مخاطب را به یاری فرامی‌خواند. اثر ناتمام اثری است که ذهن و تخیل مخاطب را فعال می‌کند تا پایان مورد نظر خودش را بر آن بگذارد.  در واقع مخاطب با متن وارد تعامل می‌شود. انتخاب این فرم، در حقیقت نوشتن داستانی بی‌انتهاست. کما اینکه هیچکدام از قصه‌های ترس و لرز پایانی مشخص اعم از تلخ یا شیرین ندارد.

علاوه بر اینها به‌کارگیری این تکنیک نوعی آشنایی‌زدایی در قصه است. از دسترس خارج کردن ماجراها و آدم‌ها و برکشیدن آنها از سطح واقعیت زمینی و ملموس، به جهان قصه و افسانه و به یک معنا احضار آنها به جهان انتزاع و تخیل. حذف زمان تقویمی نوعی تعلیق ایجاد می‌کند و عملا احتمال هر گونه مقارنه تاریخی را ناممکن می‌سازد. گاهی به نظر می‌رسد که این داستان‌ها در زمانه بسیار دوری از ما اتفاق افتاده و گاهی آنها را چنان هم‌عصر زمان حاضر احساس می‌کنیم که خواه‌ناخواه با ما وارد گفت‌وگو می‌شوند. گویی مشکلات آدم‌های قصه‌ها، دغدغه‌های ابدی انسان است و هیچگاه کهنه نمی‌شوند. از دوران ماقبل تاریخ تا به امروز. قصه درماندگی و گم‌گشتگی و نامرادی. قصه انسان رها شده بر هستی بیکرانه و ناشناخته. همنام بودن این مجموعه قصه ساعدی با کتاب مشهور «سورن کی یر که گارد» فیلسوف نامی اگزیستانسیالیست دانمارکی اتفاقی نیست.

در دنیای قصه‌های ترس و لرز نشانه‌هایی حضور دارد که متعلق به دنیای معاصر است همچون پیکابی که دعانویس را با خود آورده یا موتوری که برای لنج خریداری شده. اما از طرف دیگر حضور برخی اسطوره‌ها ما را به جهانی رازآلود و وهم‌انگیز پس می‌راند. دریا تامین‌کننده رزق و روزی اهالی روستا و راه ارتباطی آن با دیگر مناطق جهان است. در عین حال ساحل دریا مرز دنیای واقعی است با جهان ناشناخته‌ها. دریا در باور مردم، موجود ذیشعوری است که کنش‌ها و تصمیماتش غیر قابل پیش‌بینی است. یک روز آرام و سخی است و روز دیگر موجودی خوف‌انگیز که بی‌هیچ دلیل روشنی دشمنی‌اش را آشکار می‌کند و بر جان و مال اهالی روستا یورش می‌برد. یک روز برای آتش اجاق آنان هیزم می‌آورد و روز دیگر گردابی بر سر راهشان پهن می‌کند. هر کوششی برای شناختن و مهار کردنش بیهوده است. و به دلیل همین ناشناخته ماندن، هر چیزی را می‌شود به او نسبت داد. به قول زاهد "دریاست دیگر". نه آغاز دارد و نه پایان. دریا همان ابدیت است و مظهر بی‌زمانی.

در اولین قصه کتاب پیرمرد تنهایی بنام «سالم احمد» ناگهان مرد سیاه پوست لنَگی را در مضیف خود می‌بیند. این مهمان ناخوانده غریبه‌ای گرسنه است و برای گدایی تکه‌ای نان یا چنگی خرما به سراغ او آمده. اما در باور سالم احمد او یکی از «اهل هوا»ست. او جن یا شیطانی است که برای مسخر کردن روح و یا گرفتن جان مردم به بدن آنان وارد می‌شود و آنان را بیمار و زمینگیر و حتی دیوانه می‌کند. باوری که قرن‌ها پیش از سواحل آفریقا به سواحل جنوبی ایران آمده است و به باد جن شهرت دارد. ارواح بدنهادی که از دریا می‌آیند. کتاب "اهل هوا"ی ساعدی تحقیق مفصلی درباره این باور است و درباره مراسمی که برای مهار کردن (زیر کردن) این شیطان یا روح پلید برگزار می‌کنند و به "مراسم زار" شهرت دارد. در این داستان، «زاهد»، طبیب یا همان مهارکننده روح شیطانی است و ابزار او برای این‌کار چند دهل و دمام است که بی وقفه می‌کوبد. رواج این باورهای غریب برای ما، اما آشنا برای اهالی روستا، و همچنین حضور اسطوره‌ای دریا، دنیای این روستا را از زمانه ما دور کرده و به ابتدای تاریخ می‌برد: به دنیایی که برای بیمار طبل می‌نوازند و دریا برای شکار آدم‌ها و لنج‌ها تله‌ای به نام گرداب پهن می‌کند.

در تمام شش داستان این کتاب شروع ماجرا، با حضور بیگانه‌ای در روستا آغاز می‌شود. البته به جز داستان پنجم که چند نفر از اهالی روستا زنی بیمار را به سراغ حکیمی غریب و بیگانه می‌برند و در آنجا نه تنها آدم‌ها، بلکه فضای داستان هم بیگانه است. این بیگانگان نظم و سکون و قرار و قواعد معین زندگی در روستا را بهم می‌ریزند. فضای بی‌اعتمادی و دلهره بر روستا حاکم می‌شود. بیگانه برای اهالی روستا همواره یک تهدید به حساب می‌آید. روستا در برابر هر فرد بیگانه‌ای دافعه دارد. تنها کسی که همدلی آنان را جلب می‌کند همان دعانویس عجیب‌الخلقه است.

بدویت و درخودماندگی عمیقی در این روستا جاری‌ست که امکان هرگونه مراوده و مکالمه‌ای را از همان ابتدا مسدود می‌کند. هیچ اندیشه نویی در این جامعه به وجود نمی‌آید. ناشناخته‌ها و بیگانه‌ها موجد ترس اهالی می‌شود. جلوه بارز این ترس «احمد محمد علی» است که در همه چیز تهدیدی علیه خود یا دیگران می‌بیند و مدام هشدار می‌دهد. اگربه گفت‌وگوهای اهالی روستا دقت کنیم می‌بینیم که گفت‌وگوها بر یک مدار ثابت تکرار می‌شوند. هیچ راه برون‌رفتی از این دایره بسته وجود ندارد. آدم‌ها از بیان افکار و احساساتشان ناتوان هستند و بر اساس غرایزشان رفتار می‌کنند. دایره واژگانی آنها محدود است و زبانشان الکن. واکنش‌ها منفعلانه و تکراری‌ست. مجموعه این نشانه‌ها دال بر جامعه‌ای‌ست که در ابتدای زمان متوقف مانده است و حتی سایه گذشت روزگار و تغییر جهان از روی آن گذر نکرده است: جامعه‌ای ابتدایی که هیچ تاثیری از جهان در حال تحول نگرفته است - جامعه‌ای در خود فرورفته. انگار که زمان در آنجا ساکن و بی‌حرکت مانده باشد. جامعه‌ای معلق بین گذشته و حال. بین افسانه و واقعیت. جامعه‌ای که بی‌گمان تعریضی‌ست به جامعه آن روزگار ایران.

ترس و لرز یکی از مهم‌ترین آثار ساعدی و از بهترین داستان‌های زبان فارسی است. ساعدی در خلق فضاهای وهم‌انگیز و رازآلود وهمچنین ایجاد فرم‌های نو و کاربست تکنیک‌های مدرن و قابل تامل، از پیشروترین نویسندگان ایران بود و هست. به راستی که کتاب ترس و لرز اثری خلاقانه و کم‌نظیر است.

از غرائب روزگار زیستن این ترس و لرز و باز تکرار این تجربه وحشتناک، در آخرین سال‌های زندگی ساعدی بود. ساعدی از ترس تهدید جانش به فرانسه گریخت. به کشوری که زبانش را نمی‌دانست. گریز ساعدی به سرزمینی بیگانه و زبانی ناآشنا، گریز به روستای داستان‌های ترس و لرز بود. به گواهی شاهرخ مسکوب و داریوش آشوری و کسان دیگری که در آخرین ماه‌های عمر ساعدی او را ملاقات کرده و با او گفت‌وگو کرده بودند همین وهم و ترس، و رنج غربت و جبر سکوت برای کسی که زبان و کلمه یگانه نشانه‌ی حیات او و تنها راه ارتباطش با جهان بود، علت اصلی جوانمرگی ساعدی شد. مرگ او ضایعه‌ای دردناک و جبران‌ناپذیر برای نهال جوان و نوپای ادبیات داستانی ایران نیز بود.

درباره غلامحسین ساعدی

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ناصر زراعتی

    کتاب صوتی ترس و لرز: ***

  • غلامحسین ساعدی

    "اگر مرا بزنند..." غلامحسین ساعدی «هیچ‌کس باور نخواهد کرد که یک ‌ماه تمام، چگونه آشفته‌ حال و دل‌ نگران بودیم. بیشتر بچه‌ های بندِ "دو" که همه همدیگر را می ‌شناختیم و در یک شاخۀ حزب سگ ‌دو می ‌زدیم و جان می ‌کندیم، و دائم در این خیال بودیم که حساب ‌شده ما را دست‌ چین کرده و در یک هُلفدونی بغل هم چپانده ‌اند. ولی رفتار ما در برابر مأموران و زندانبانها چنان بود که انگار هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم و اجبار هم‌ زنجیری باعث شده که پای یک سفره بنشینیم و درد دل یکدیگر را گوش کنیم، اگر مأموری پیدا می ‌شد به‌ جای دم فرو بستن یکی شروع می‌ کرد به یاوه ‌بافی دربارۀ زندگی خودش، و دومی اسم و رسم و شغل دیگری را می ‌پرسید، و چون پوزخندی بر لب مأمور نمی‌ دیدیم، آسوده‌ خاطر می‌ شدیم که طرف از ارتباط تشکیلاتی ما بویی نبرده است. در بازجوییها و بازپرسیها نیز نتوانسته بودند کلمه‌ یی از دهان ما بیرون بکشند. بله، بچه ‌ها چنین بودند، تهدید و کتک، در هیچ ‌یک از ما کارگر نبود، امّا دلشوره، امان از ما بریده بود. دائم چشم به‌ در بودیم و می ‌ترسیدیم که مسئول اصلی شبکه را دستگیر کنند.‌ اگر او را که "سرشاخه"‌اش می‌نامیدیم، دستگیر می‌ کردند، کار تشکیلات زار بود. ‌اگر او بیرون باشد خیالمان تخت بود که چیزی از هم نخواهد پاشید. مطمئن بودیم که "سرشاخه" قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آن ‌چه را که تکه ‌پاره شده سر هم کند و به نیم‌ مرده‌ یی جان ببخشد ‌و همه ‌چیز را سر پا نگاه دارد. هر روز که می‌گذشت و هر هفته ‌یی را که پشت ‌سر می‌ گذاشتیم به ظاهر آرام می‌ گرفتیم ولی در درون، قَلَق و اضطراب دست از سر ما برنمی ‌داشت. سر دوراهی بودیم، از یک طرف امیدوار بودیم که گرفتار نشود و از طرف دیگر چشم ‌انتظار آمدنش را به‌ داخل زندان داشتیم.

  • غلامحسین ساعدی

    "سرشاخه" آدم لَندهور بزن ‌بَهادری بود. قدّ بلند و شانه ‌های پهن و صورت درشتی داشت. موقع راه رفتن دستهایش را تاب نمی‌ داد. پاهایش او را به جلو می‌ برد و برخلاف همه، بال نمی ‌زد. حرف ‌زدنش بامزه بود، گاه بلندبلند و گاه زیرلبی حرف می ‌زد. ‌دندانهای بلند و درشتی داشت و موقع خندیدن، بیشتر از لبها، چشمهایش می ‌خندید و نصف پیشانیش چین برمی‌ داشت و موقع اخم کردن نیز چنین بود. حرف هم که می ‌زد چنین بود،‌ ابروی راستش بالا می ‌رفت و بالای ابرو فراوان چین برمی ‌داشت. معروف بود در اثر ضربه‌ یی که به شقیقۀ چپش زده ‌اند، اعصاب نصف پیشانیش بریده شده. خودش در این‌باره چیزی نمی ‌گفت، هیچ‌ وقت عادت نداشت دربارۀ خودش وِرّاجی کند. در نشست برخاستهای عادی آواز می‌ خواند و گاه‌ گداری هم لبی تر می‌ کرد و به دیگران نیز جرعه ‌یی تعارف می‌ کرد. همه ‌جا می‌ لولید؛ در کارگاههای قالیبافی، در قهوه ‌خانه‌ ها، در پاتوق کارگران دخانیات، در دهات دور و نزدیک، در باغهای اطراف شهر. بیشتر وقتها سر چهارراهها دیده می ‌شد که به انتظار ایستاده است. انگار در یک لحظه، در چندین و چند جا حضور دارد.‌ ولی گاه ‌گداری غیبش می ‌زد، ولی هیچ‌ وقت سر قرار و مدار دیر نمی ‌کرد. حال که یک‌ مرتبه شبکه زیر ضرب رفته بود و بیشتر ما گیر افتاده بودیم،‌ به حق نگران او بودیم. بله دیگر، یک شب که بی‌ خیال، هرکدام گوشه ‌یی یله شده بودیم، در بازشد و "سرشاخه" را هل دادند توی بند. همه یک ‌مرتبه از جا کنده شدیم و نفسهامان برید. شکل عوض کرده بود. تکیده و پیر و شانه‌ هایش پایین افتاده بود. بدنش صاف شده بود، انگار از زیر اتوی عظیمی بیرون آمده. ولی اعضای صورتش اصلاً عوض نشده بود. همان خنده و همان صدا را داشت و چین و چروک نصف پیشانیش بیشتر شده بود. هیچ ‌یک از ما را نگاه نکرد. یک ‌راست رفت و گوشه‌ یی افتاد و تکیه داد به دیوار و پاهایش را دراز کرد. ‌لحظه ‌یی ساکت نشست و با کف دست،‌ عرق پیشانیش را پاک کرد و خندۀ بلندی سرداد و بعد لبهایش را برچید و بعد به گوشه ‌یی خیره شد و بعد دست کرد تو جبیش و زیر لب گفت: "سیگار هم که نداریم".

  • غلامحسین ساعدی

    سیگاری تعارفش کردیم.‌ آتش زد،‌ چند پُک پشت ‌سرهم بالاکشید و بعد خودش را جمع‌ و جور کرد، و با صدای آرامی گفت: "سیگار عجیب می‌ چسبه". بعد خیره شد به صورت تک ‌تک ما و گفت: "چه خبرتونه؟ مگر اتفاقی افتاده؟" از این که چنین شجاعانه حرف زد،‌ همۀ ما لبخندزدیم و بعضیها بلند خندیدند.‌ ولی خودش ساکت نشست. سیگارش را که تمام کرد، سیگار دیگری برداشت و آتش زد و گفت: "بچه‌ها شما واقعاً ‌مهربانین، سیگار خیلی مزه میده". یکی گفت:‌ "سیگار زیاد داریم، نگران نباش". جواب داد:‌ "آره، همه را می‌ کشیم، ولی یادتون باشه،‌ خیال نکنین چون به ‌من سیگار دادین، حرف شما را گوش بکنم. ‌متوجه باشین که…" من پرسیدیم: ‌"یعنی چه؟ مگه قرار بود حرف ما را گوش بکنی؟" با آرامش کامل گفت:‌ "خُب دیگه،‌ از اول برایتان بگویم که من این‌ کاره نیستم. مقاومت بی ‌مقاومت. اگه منو ببرن و بزنن، همه‌ چیز و میگم. حوصله ندارم". همه هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. همه یک فکر در سر داشتیم، که چی؟ خواهد گفت؟ همه‌ چیز را خواهد گفت؟ مگر او نبود که می ‌گفت دهان ما را با تبر هم نمی‌ توانند باز کنند. و حالا همین‌ جوری جازده؟ خواهد گفت؟ همه چیز را خواهد گفت؟ یکی از پشت سر گفت: "عجب خِنگهایی هستین، داره شوخی می ‌کنه، شما هم باورتون میشه». که با صدای بلند جواب داد: «شوخی چیه؟ اگه منو بزنن من میگم، همه‌ چی رو میگم». من پرسیدم: "همه ‌چی رو؟ یعنی ماها را هم لو میدی؟" گفت: "شما که هیچ، همه‌ چی رو لو میدم. من حوصلۀ کتک ندارم، اگه منو بزنن…" یکی از بچه‌ها پرسید: "اگه نزنن چی؟" ‌جواب داد: "معلومه، اگه نزنن هیچی نمیگم". صدایی از گوشه ‌یی بلند شد: "چکار کنیم که تو را نزنن؟" گفت: "مگه کاری ازتون برمیاد؟ اگه می ‌تونین نذارین منو بزنن، اگه منو بزنن، من میگم".

  • غلامحسین ساعدی

    رفیق بغل‌ دستی من گفت: "به‌ نظرم خسته‌ س، شاید هم گرسنه‌ شه، یه‌ چیزی بدیم بخوره". ‌از ته ‌ماندۀ شام، بشقابی کشیدیم و برایش آوردیم که با وَلَعِ تمام بلعید و لیوانی آب خورد و نفس بلندی کشید و گفت: "خیلی چسبید، چند روز بود که گرسنه بودم. غذاهاشون زیاد هم بد نیس". یکی گفت: "همیشه هم این‌ جوری نیس". جواب داد: "خیلی مزه کرد،‌ ولی بچه‌ ها، درسته که به من سیگار دادین، شام دادین، آب دادین، ولی اگه منو بزنن، همه رو میگم". بشقابی سیب جلویش گذاشتیم.‌ خودش را جمع و جور کرد و چهار زانو نشست و تمام سیبها را خورد و گفت: "با وجود این من یکی میگم". یکی از بچه‌ها گفت: "رفیق سر به سر ما نذار، ما که تو را می‌ شناسیم". نیم‌ خنده‌ یی کرد و پیشانیش چین خورد و گفت: "اشتباه می ‌کنین، من اصلاً حوصلۀ مشت و لگد ندارم". من گفتم: "اگه بگی که کار خودت زاره، می‌ دونی که پای دیوار می‌ کارنت؟"

  • غلامحسین ساعدی

    من گفتم: "اگه بگی که کار خودت زاره، می‌ دونی که پای دیوار می‌ کارنت؟" خیلی خونسرد جواب داد: "باشه من از گلوله و پای دیوار نمی ‌ترسم. من از کتک می ‌ترسم". یکی از بچه‌ ها بلند شد و با خشم سیلی محکمی خواباند درِ گوشش و خود را جمع ‌و جور می ‌کرد که با مشت و لگد به جانش بیفتد که چند نفری جلوش را گرفتند. "سرشاخه" خندید و با دست صورتش را مالید و گفت: "بچه ‌ها، شما به من سیگار دادین، غذا دادین، آب دادین، سیب دادین،‌ کتکم زدین، خیلی ممنونم، ولی اگه اونا بزنن، من محاله که نگم". یکی از بچه ‌ها گفت:‌ "دیوونه شده، زده به سرش". "سرشاخه" که سقف را نگاه می ‌کرد گفت: "حالا به سرم زده یا نزده، یادتون باشه که من از حالا گفتم". همه با اضطراب همدیگر را نگاه کردیم و هر کدام به گوشه ‌یی خزیدیم. نمی‌ دانستیم چکار بکنیم. "سرشاخه" دستش را دراز کرد که سیگاری بردارد که یکی از بچه ‌ها با سرعت جعبۀ سیگار را از جلوش برداشت. سرشاخه پرسید: "دیگه به من سیگار نمی ‌دین؟" که چند نفر هم‌صدا گفتند: "نه‌خیر، نمی‌ دیم". لحظه‌ یی تو لب رفت و مثل بچه ‌ها گفت: "هنوز گرسنه ‌مه، یک کمی غذا بدین". جواب دادند: "غذایی در کار نیست". ‌لحظه ‌یی ساکت شد و بعد گفت:‌"چند تا از اون سیبها بدین". من گفتم: "برای چی بدیم؟" جواب داد: "معلومه، می‌ خوام بخورم". یکی گفت: "چرا تو بخوری؟ مگه ما دهان نداریم؟" بی ‌آن ‌که حالت تمسخر داشته باشد، گفت: "پس یه سیلی دیگه بزنین". کسی از جایش تکان نخورد،. لحظه ‌یی بعد انگار که با خودش حرف می ‌زند، گفت: "باشه، سیگار که نمی‌دین، از آب و غذا هم که خبری نیس، سیلی هم که بی ‌سیلی، با وجود این اگه دستشون رو من بلند بشه، من همه ‌چی رو میگم". یکی از بچه ‌ها گفت: "هر غلطی می ‌خواهی بکنی بکن، ولی ما…" که حرفش را خیلی جدّی برید و گفت: "شما بله، ولی من نمی‌ تونم، تحمّل ندارم که مدام منو بزنن و کلمه کلمه حرف از دهنم بکشن. یه دفعه میگم و جون خودمو خلاص می‌ کنم".‌

  • غلامحسین ساعدی

    نیم‌ساعتی در سکوت گذشت، انگار که بختک روی تک ‌تک ما افتاده بود. خسته و عاجز بودیم، دیگر از شوخی گذشته بود، ‌چکار می‌ شد کرد؟ که در باز شد. دو مأمور وارد شدند. بی ‌آن‌ که از سکوت ما حیرت کنند او را با خود بردند. همهمه بین ما درگرفت. هر کس چیزی می ‌گفت و به‌ تصوّر، حدسی می ‌زد. جیرۀ سیگار تمام هفته را آن‌ شب دود کردیم و کسی پلک روی پلک نگذاشت. صبح شد، با بی ‌اشتهایی و دلهره صبحانه خوردیم. نزدیکیهای ظهر در باز شد. او را آوردند و به گوشه ‌یی انداختند؛ سر تا پا آغشته به ‌خون. دماغش را روی صورتش له کرده بودند، دَلمۀ خونی چشم راستش را بسته بود. گوشۀ لبهایش پاره شده بود. یک‌مرتبه متوجه پاهایش شدیم. دو تکۀ گوشت خون‌ چکان، انگار که با ساطور کوبیده بودند، انگشتهای له‌ شده و ناخنهای درهم ‌ریخته. استخوانهای مچ ‌پای راستش زده بود بیرون. دستهایش نیز چنین بود. و هزاران زخم در اندامهای تکه ‌پاره‌ شده ‌اش دهان باز کرده بود، و خون‌ مردگیهای زیر پوستش به سیاهی می ‌زد. با زحمت نفس می ‌کشید و سعی می ‌کرد که مدام خود را جا به‌ جاکند و نمی ‌توانست. از دریدگیها و پارگیهای بدنش شعله‌ های درد زبانه می‌ کشید و هُرم دوزخی عذاب، همۀ ما را می ‌آلود. سر پا ایستاده بودیم و هیکل سَلّاخی شده‌ یی را تماشا می ‌کردیم که می‌ خواست درهم بپیچد و لوله شود. پیاله ‌یی آب برایش آوردیم و چند قاشقی در حلقومش ریختیم و چند بالش آوردیم و دور و برش چیدیم. یکی از بچه‌ ها جلو رفت و کنارش زانو زد و پرسید: "گفتی یا نگفتی؟" همه نزدیک شدیم و دورش حلقه زدیم. "سرشاخه" نفسی تازه کرد و با صدای خفه ‌یی گفت: "نه، نتونستن خوب بزنن، اگه خوب می ‌زدن…" خنده‌ اش گرفت.‌ بیش از لبها، زخمها خندیدند و پیشانیش چند چین کوچک برداشت. هیچ‌ کس باور نخواهد کرد که به چه حالی افتادیم. سه‌ روز بعد، دوباره آمدند و او را بردند و دیگر بازنیاوردند». («الفبا»، دورۀ جدید، شمارۀ ‌۳، تابستان ۱۳۶۲).