مارکس و برابری
مارکس در دویست سالگی
محمدرفیع محمودیان − برای مارکس مهمترین ارزش مدرن سرزندگی است. مهم برای مارکس درگیری در جهان و جامعه، تلاش در جهت تغییر جهان و جامعه و از خود برگذشتن است.
در جهان سیاست و در ارتباط با گرایشهای سوسیالیستی، مارکس به عنوان اندیشمندی برابریخواه و منتقد نابرابریهای برآمده از مناسبات مدرن بورژوایی شناخته میشود. برای بسیاری مارکس پرچمدار اصلی تحقق برابری در جهان است. برای آنها در حالی که لیبرالها را میتوان مدافع و خواهدۀ اصلی آزادی برشمرد، چپها و در رأس آنها مارکسیستها خواهنده و مدافع اصلی برابری هستند. برخی گرایشهای رادیکالها امروز نابرابری فزایندۀ اقتصادی را تهدیدی مهلک برای عزت نفس انسانها و همبستگی اجتماعی دیده میکوشند با توسل به آموزههای مارکس به ستیز با آن بروند. برای آنها، مارکس به سان منتقد سرسخت سرمایهداری منتتقد جدی نابرابریهای برخاسته از آن است.
نقد مارکس
این برداشت از آموزههای مارکس شاید برای او وجهای بیافریند ولی نشانی از درستی ندارد. مارکس نه باورمند به برابری و ارزش آن که منتقد جدی آن است. فهم این نکته را کسانی همچون من که مدام مشغول خواندن و بررسی آثار مارکس نیستند مدیون بررسیهای آلن وود (Allen W. Wood) هستند.[1] وود ما را متوجه این نکته ساخته که مارکس منتقد برابری است. برابری برای مارکس ارزشی بورژوایی است. بورژوازی آن را در سطح تولید متحقق ساخته و میکوشد آن را به سان یک آرمان در سطح جامعه پی گیرد. در بنیادیترین سطح، مارکس دستمزد را نه دستبرد به نیروی کار کارگران که معادل با ارزش نیروی کار میداند. معادل برابر معادل. کارگر ارزش واقعی نیروی کار خود را به سان دستمزد دریافت میکند. نیروی کار ولی آن گونه پدیده یا کالایی است که بیش از آنچه میارزد ارزش تولید میکند. این ارزش اضافه از آن سرمایهدار شده تا او بتواند آن را باز سرمایهگذاری کرده ارزش اضافهای جدید بیافریند. نقد مارکس به سرمایهداری متوجه تولید ارزش اضافه نیست. چه او خود اذعان دارد که بخشی از آنچه تولید میشود باید برای بازسرمایهگذاری کنار گذاشته شود. نقد مارکس متوجه مالکیت خصوصی ابزار تولید است، ولی نکات دیگری را نیز در بر میگیرد. کارگران برای تأمین معیشت باید نیروی کار خود را بفروشند. شرایط را سرمایه داران تعیین میکنند. روز کار طولانی، شرایط کار سخت و شدت کار کارگران را به فلاکت میکشاند. تصمیم در بارۀ سرنوشت ارزش اضافه از سوی سرمایهگذار در رقابت با دیگر سرمایه داران اتخاذ میشود. تصمیم گیری شخصی، تمرکز بر سود و رقابت هرج و مرج را بر بازار حاکم میسازد. این در کنار فقر کارگران و بحران ادواری که تا حد زیادی برخاسته از تولید مداوم بیشتر کالا به منظور تولید هر چه بیشتر ارزش اضافی است جامعه را به سرحد فروپاشی میکشاند. به این دلیل، فلاکت کارگران یا هرج و مرج نظام نه نتیجۀ نابرابری که نتیجۀ کارکرد نظمی است استوار بر مالکیت خصوصی وسایل تولید و تمرکز سرمایهگذاری بر تولید سود هر چه بیشتر.
برابری دارای معنایی دو گانه است. یک معنای آن برابری در برخورداری از امکانات مادی وصل به فرایند تولید است. اما در جامعۀ مدنی ما با شکل دیگری از برابری روبرو هستیم که آن را معمولا برابری صوری مینامند. برابری صوری به معنای برابری در برخورداری از حقوق و همسانی در مقابل قانون است. حتی برابری سیاسی، همچون حق رأی برابر، در این مقوله میگنجد. مارکس این شکل از برابری را گامی در جهت رهایی نوع بشر میبیند ولی نه بورژوایی بودن آن و نه محدودیتهای آن را نادیده میانگارد. برابری صوری برابری امکانها، برابری فرصتها است و از این رو در سازگاری و حتی یگانگی با کارکرد سرمایه قرار دارد. سرمایهداری نیروی کار را از هر گونه وابستگی رهانیده، مدام بازارها، جوامع و انسانها را از هر سنخ وابستگی رها میسازد. همه قرار است در شرایطی یکسان با سرمایه و نیروی زیر و زبر کنندۀ آن روبرو شوند. یک بورژواز ممکن است در فرایند رقابت ورشکست شده به صف کارگران سقوط کند و یک سوداگر خرده به جمع سرمایه داران بپیوندد. به این خاطر همه در بهروه مندی از فرصتها برابر همسانند. حق از آن همگان است.
نقد مارکس به برابری صوری، محدودیت آن است. برابری فقط در جامعۀ سیاسی معنا دارد و مادیت مییابد. شخص به عنوان شهروند دارای حقوقی یکسان با دیگران است. دولت و نهادهای سیاسی ضامن تحقق آن همسانی هستند. ولی در جامعۀ مدنی، در گسترۀ زندگی مادی خبری از برابری نیست. آنجا مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و مناسبات تولید شکل دیگرگونهای از رابطه را بین افراد برقرار میسازد. در گسترۀ زندگی مدنی، کارگر باید برای تأمین معیشت تن به کاری دهد که شرایطش را به طور عمده سرمایه تعیین میکند. برابری اینجا بیمعنا است. جالب آن که این نابرابری مادی وصل به برابری صوری است. کارگر و سرمایهدار در حوزۀ عقد قرارداد، که امری متعلق به جامعۀ سیاسی است، برابر هستند. سرمایهداری عقد قرارداد را به سان خواست آزاد طرفین برابر معرفی کرده و در جامعه جا میاندازد. به عبارت دیگر نابرابری مادی به صورت امری برخاسته از برابری صوری نمود پیدا میکند.
مارکس منتقد برابری حتی در سطح برخورداری همسان همگان از امکانات است. در نقد مشهور برنامه گوتا او برابری محض در برخورداری از کلیۀ امکانات اقتصادی جامعه را باز ناکافی برای تحقق برابری میداند. مشکل/مسئله از دید او آن است که انسانها در نیازها و توانمندیهای خود همسان نیستند. برخی به خاطر وضعیت جسمی یا خانوادگی خود نیازهای بیشتری دارند و برخی کمتر. برخی به خاطر مهارت یا تیز هوشی میتوانند بیشتر در تولید امکانات نقش ایفا کنند و در نتیجه خواهان امکانات بیشتری شوند، برخی نمیتوانند نقش فعالی ایفا کنند. به این دلیل حتی برابری رادیکال نابرابری میآفریند. راه حل نهایی همان اصلی است که قرار است بر جامعۀ کمونیستی حاکم باشد: از هر کس به اندازۀ استعدادش و به هر کس به اندازۀ نیازش. اینجا ولی برابری برقرار نمیشود. حادثهای مهمتر رخ میدهد. برابری موضوعیت خود را از دست میدهد. در دسترسی آزاد به امکانات بر مبنای نیاز دیگر برابری عاملی برای تنظیم رابطۀ فرد و امکانات جامعه نخواهد بود. هر کس میتواند نیازهای خود را آن گونه که میخواهد برآورده سازد و هر آنگونه که میخواهد در زمینۀ ایجاد امکانات نقش ایفا کند. هر کس آزاد است تا هر آن گونه که خود میخواهد استعداد و توانمندیهای خویش را پرورش دهد.
برابری برای لیبرالها
اگر برابری برای مارکس مهم نیست، به عوض برای لیبرالها مهم است. آنها برای برابری انسانها در برابر قانون، قدرت و مراکز توزیع امکانات ارزش ویژهای قائل هستند. امروز در پرتو آنچه متفکرین لیبرالی همانند راولز، دورکین و آمارتیا سن نوشتهاند بر اهمیت نظری برابری افزوده شده است. آنها برابری را در کنار آزادی یکی از دو ستون اصلی عدالت بر میشمرند. پیشتر برای متفکرین لیبرال برابری در شکل صوری آن اصل مهمی بود و حرکت در راستای برابری در برخورداری از امکانات تهدیدی برای آزادی پنداشته میشد. ترس از آن وجود داشت که دولت یا نهاد دیگری برای برقرار برابری، آزادی انسانها در انباشت امکانات یا در دسترسی به امکانات پیشتر انباشت شده از سوی خود را محدود سازد. لیبرالهای معاصر اما چنین هراسی از برابری در امکانات ندارند و حتی برابری را امری ضروری برای بهره مندی از آزادی میشمرند. صد البته برای آنها آزادی مهمتر از هر چیزی دیگری است و زیست و عزت نفس انسان را وابسته به آن میدانند ولی چون آزادی را بدون وجود حد معینی از برابری نا ممکن میدانند حساب ویژهای برای آن میگشایند.
در بحث دربارۀ برابری همواره دو مشکل وجود دارد که باید به شکلی آنها را در نظر گرفت تا بتوان نکتۀ جالبی را طرح کرد. یکی آینکه امکانات از تنوع زیادی برخوردار است و هر کس یا هر گروه میتواند سنخی از امکانات را مهم بشمارد. این شاید در موقعیت آن کس یا گروه ریشه داشته باشد. یک فرد جوان دسترسی به امکاناتی را میجوید که شاید برای فردی پیر یا بیمار اهمیتی نداشته باشد. دوم آنکه تحقق برابری امر بسیار دشواری است و حتی توزیع برابر امکانات میتواند زمینۀ ایجاد نابرابری را فراهم آورد. انسانها میتوانند امکانات بدست آورده را بر باد دهند یا آن را سرمایهگذاری کرده چند چندان سازند. جامعۀ مدرن با پویایی خارق العادۀ خود ضربآهنگ این زایش و تشدید نابرابری را نیز فزونی بخشیده است. در این پسزمینه، برخی لیبرالها همچون راولز بحث برابری در برخورداری از امکانات اولیهای همانند حق، آزادی، درآمد و ثروت را طرح کردهاند و برخی دیگر همچون سن بحث برابری در توانمندی (در برخورداری از امکان پیشبرد یک زندگی) را پیش کشیدهاند. مهم برای لیبرالهای معاصر نه برابری به طور کلی یا برابری در عرصههای گوناگون زیست که برابری در اصلیترین حوزههای زیست، حال از دیدی عینی یا از دیدی شخصی و اجتماعی، است.
ایراد بحث لیبرالها عدم توجه آنها به شرایط اجتماعیای است که در چارچوب آن نظریههای آنها طرح میشود. سرمایهداری با ساز و کار ویژۀ خود به گونهای بیسابقه در کار آفرینش نا برابری است. شکلگیری بازار جهانی و حضور نیروی کاری در این بازار که در وابستگی به سنتهای فرهنگی و اجتماعی هنوز پای برجای تن به کارهایی با کمترین دستمزدها میدهد بیشترین میزان نابرابریها را در جهان آفریده است. در یک قطب ثروتمندانی را داریم که با سرمایۀ خود در قالب سهام، اوراق قرضه و مالکیت مستقیم صنایع ثروتی در حد و حدود تولید ناخالص ملی چند کشور قدرتمند دارند و در قطب دیگر آن کسانی را داریم که با کمترین دستمزد یا ثروت با بهره مندی از کمترین امکانات زندگی را پیش میبرند. حتی بین کسانی که با کار و دستمزد دریافتی از آن زندگی خود را میچرخانند شکافی عظیم ایجاد شده است. در یک سمت کارکنانی را داریم که به خاطر دانش یا مهارت از بهترین دستمزدها و شرایط کار برخوردارند. خود تصمیم گیرنده دربارۀ بسیاری از جزئیات فرایند کار هستند و میتوانند خلاقیت و سرزندگی را با انضباط کاری ادغام کنند. آسوده خاطر نیز از وضعیت زندگی و موقعیت اقتصادی خود هستند. در سمت دیگر، کارگرانی قرار دارند که با کمترین دستمزد در بدترین شرایط کار میکنند. زمان کار آنها طولانی است و کارفرما هیچ ارزشی برای دیدگاهها و پیشنهادهای آنها دربارۀ فرایند کار قائل نیست. وضعیت اقتصادی و موقعیت استخدامی آنها همواره شکننده است. هر آن ممکن کار خود را از دست بدهند و بیکار، فقیر و گاه بی خانمان شوند. این افراد در عرصۀ سیاست نیز در موقعیتی نا برابر با گروه اول قرار دارد. وقت، دانش و توان پی گیری مسائل سیاسی را ندارد. در مورد بسیاری از مسائل درک معینی ندارند و مجبور هستند دنباله رو دیگران باشند. به این خاطر شوقی به مشارکت در فرایند تصمیم گیریها و انتخابات ندارند. در بسیاری از کشورهای جهان نهادی نیز برای یاری رسانی به آنها برای دریافت اطلاعات و بررسی آنها وجود ندارد.
برابری خواست یا آرمانی قابل تحقق در این نظم نیست. ما با ساختار اقتصادیای روبرو هستیم که با پویایی و قطبیسازی خود مدام نابرابری میآفریند و بر میزان نابرابریها میافزاید. لیبرالها اگر میخواهند در بارۀ برابری نظری داشته باشند باید در درجۀ اول تکلیف خود را با نظم سرمایهداری مشخص سازند. در سرمایهداری میتوان تغییراتی را دامن زد. میتوان دولت رفاه را در چارچوب آن ایجاد کرد و با برقراری بیمههای اجتماعی همگانی امکانات بنیادینی را برای تمامی شهروندان فراهم آورد. درمان و آموزش را میتوان مجانی در اختیار همگان قرار داد. ولی در چارچوب آن نابرابری را نمیتوان از بین برد. آن را میتوان کاهش داد و این کاری بود که دولت رفاه در چند دهۀ بعد از جنگ جهانی دوم تا دهۀ هشتاد سدۀ بیستم انجام داد. ولی آنگاه که دولت رفاه خود دچار بحران شد کاهش نابرابریها نیز به طاق نسیان سپرده شد. در چارچوب اقتصاد سرمایهداری تنها برابری ممکن برابری صوری است، برابریای که هیچ تناقضی با نابرابری در برخورداری از امکانات مادی ندارد.
لیبرالها برابری را در همین جهان موجود میخواهند. آن را ارزشی مهم میشمارند و خواهان تحقق آن هستند. بررسی شرایط تحقق آن در دستور کار آنها قرار ندارد. نظریۀ خود را در سطحی نظری مجردی ارائه میدهند و در آن سطح خواهان توجه به نگرش خود هستند. برابری را از نظر اخلاقی، عقلایی، سیاسی و اجتماعی مهم میدانند و به این خاطر خواهان تحقق آن میشوند. از نظر اخلاقی، از آنرو که نابرابری را فاقد بنیادی نظری و اخلاقی میدانند. در دورانی که انسانها را همه صرفنظر از جنسیت، نژاد، بهره مندی از هوش و توان اندامی برابر میدانیم، چگونه میتوان نا برابری آنها را در زمینههایی معین پذیرفت. از نظر عقلایی، از آنرو که هیچ توجیه نظریای برای نابرابری وجود ندارد جز آن نکتهای که راولز به آن اشاره دارد که نابرابریهایی را میتوان پذیرفت که به بهبود وضعیت کم امتیازترین گروهها منجر شود. عقلایی آن است که انسانها را همسان هم بپنداریم و بر آن مبنا خواهان برابری در برخورداری از امکانات بنیادین شویم. از نظر سیاسی از آنرو که برابری صوری موضوعیت یافته در سیاست مدرن نیاز به بنیادی در زندگی مادی انسانها و برابری در دسترسی به امکانات مادی دارد. سیاست مدرن بر بنیاد دموکراسی نمایندگی استوار بوده و در این حوزه نه تنها هر کس دارای یک رأی است بلکه باورها، کنشها و تلاشهای هر کس هم وزن دیگر افراد است. نابرابری در دسترسی به امکانات کارکرد دموکراسی را با مشکل روبرو ساخته مشروعیت دولت و جایگاه آن را در جامعه را به چالش میخواند. از نظر اجتماعی از آنرو که برابری همبستگی اجتماعی را تقویت کرده، قوام زندگی اجتماعی را تضمین میکند. افرادی برابر با یکدیگر میتوانند با عزت نفس نقشی فعال در گسترۀ زندگی اجتماعی ایفا کنند.
به نظر میرسد استدلال لیبرالها برد چندانی نداشته است. نه فقط تحول چشمگیری در زمینۀ گسترش برابری رخ نداده که نئولیبرالها، با نقد برابری و اقدامات دولت رفاه برای تضمین برخورداری شهروندارن از امکانات بنیادین، جایگاهی برتر در گسترۀ سیاست به دست آوردهاند. اینک چند دهه است که نئولیبرالها سیاست روز دولتها را تعیین میکنند. مهمترین بند برنامۀ سیاسی آنها گشودن هر نوع بند از پای سرمایه و بهینه ساختن شرایط برای کارکرد بازار است. در دیدگاه آنها، کار اصلی کار دولت از یکسو ایجاد بهترین شرایط برای سرمایهگذاری و از سوی دیگر ایجاد نظم و ثبات برای کارکرد بازار است. دولت مطلوب آنها دستگاهی کم هزینه و جمع و جور است که در نهایت کارآمدی با کمترین هزینهها هر مانع و محدودیتی در مقابل پویایی سرمایه و بازار را از بین میبرد. تلاش در زمینۀ ایجاد برابری یا فرو کاستن از نابرابری بوسیلۀ اخذ مالیات یا ایجاد نهادهای اجتماعی، برای آنها، چیزی جز دخالت در کار بازار و پویایی سرمایه نیست.
بُرد محدود سیاسی بحث لیبرالها، به هر، نباید ما را به نادیده گرفتن برد اخلاقی و اجتماعی بحث لیبرالها بکشاند. دفاع لیبرالها از برابری در دورانی که مدام بر نا برابریها افزوده شده و واسازی سازو کارهای کاهش دهندۀ آنها در دستور کار دولتها قرار گرفته کاری دلاورانه است. گرفتن جانب کسانی است که از برابری با دیگران باز داشته شدهاند و به خاطر عدم دسترسی به امکانات صدایی ندارند. نابرابری احتمالا بسی بیشتر از استبداد (یا فقدان آزادی) جان و روح انسانها را میآزارد. فقر مادی و دسترسی کمتر به امکانات زندگی را بر آنها دشوار میسازد و مقام و شأن پائین (تر از دیگران) عزت نفس آنها را به چالش میخواند. انسانهای آزرده جان نیز شور و شوق ابراز نظر و بیان وضعیت خود را ندارند. جذابیت کار لیبرالها در آن قرار دارد که آنها بدون آنکه بخواهند اعتباری اخلاقی برای خود ادعا کنند از برابری و حق انسانها به برابری دفاع میکنند.
چه به خاطر دفاع لیبرالها و چه بخاطر ارزش درونی، برابری در جبههای دیگر، نیز، نزد چپها، سوسیالیستها و حتی مارکسیستها ارزش-آرمانی والا به شمار میآید. این جبهه حتی بیش از لیبرالها بر اهمیت برابری در ایحاد یک زندگی خوب انسانی پای میفشارند. برای لیبرالها آزادی اهمیتی فزونتر از برابری دارد و امر تحقق آن مقدم و حتی پیش فرض تحقق اصل دیگری همچون برابری است. این در حالی است که چپها و سوسیالیستها به سان گروهی شناخته شدهاند که برابری را مهمترین خواست انسانها در جهان معاصر میدانند. برای آنها تحقق برابری (یا حد معینی از آن) پیشفرض تحقق خواستهایی دیگر همچون آزادی و همبستگی است زیرا به باور آنها فقط انسانهایی برخودار از امکانات بنیادین و دارای عزت نفس انسانهایی برابر با دیگران میتوانند برای آزادی و همبستگی ارزش قائل باشند و در راستای تجربه یا تحقق آن بکوشند. برای کسانی که متأثر از مارکس زندگی مادی و تولید نیازمندیها و خواستهای مادی زندگی میدانند برابری (مادی) نقش مهمتری از دیگر ارزشها و خواستها ایفا میکند زیرا این اصلی که رابطۀ انسان را با وجود مادی خود تنظیم میکند. ارزشی که آنجا، در گسترۀ زندگی مادی و فرایند تولید مییابد، وجود و ذهنیت او را رقم میزند.
استدلالی که از سوی چپها و سوسیالیستها در دفاع از برابری ارائه میشود دارای وجهی اجتماعی یا به عبارت دقیقتر اخلاقی-اجتماعی نیز هست. به باور آنها، نابرابری حتی آنگاه که همراه با عدم برخورداری برخی از امکانات بنییادین زیست نیست، باز روح و جان انسانها را میآزارد. توهین است و وارد آوردن زخمی بر پیکر وجودی انسان. به مثابه اعلام رسمی ارزش کمتر یک انسان یا گروهی از انسانها از دیگران است. انسان زخمخورده نیز کسی نیست که بتواند با تلاش و کوشش بر نابرابریها فائق آید. از این رو نابرابری همواری نابرابریهای بیشتر میآفریند و درنهایت زمینۀ را برای حذف کسانی از گسترۀ زیست اجتماعی فراهم میآورد. نابرابریهایی را شاید بتوان همچون تمایز دید و آنها را مرتبط به میزان ارزش انسان در جامعه ندید ولی نابرابریهایی که انسان را از ایفای نقشی فعال در جاعه باز میدارند یا ارزش پائینتر شخص را مشخص میسازند توهینآمیز هستند. وجود برابری صوری در جامعه مشکلی را حل نمیکند هر چند نبود آنها توهین را شدیدتر و زخمها را عمیقتر میسازد. در فقدان برابری مادی، فرد آزار دیدۀ زخمی دارای شور و شوق کافی برای بهره از جویی از برابری صوری و متحقق ساختن حقوق خود نیست.
شاید به این خاطر برابریخواهی به سان خواستی رادیکال دیده میشود؛ خواستی فراتر از دیگر خواستها و خواستی که فراتر از توانمندیهای نظم حاکم میرود. نقد بسیاری به سرمایهداری درست همین امر است. اینکه سرمایهداری مدام نابرابری میآفریند، نابرابریهای را تشدید میکند و در چارچوب آن زمینۀ کاهش نا برابری وجود ندارد. آنها خواست اصلاح جدی سرمایهداری یا تحول آن به نظمی متفاوت را مطرح میسازند تا بتوان به برابری دست یافت.
محدودیت برابری
با این همه، درست همان گونه که مارکس مشخص ساخته نه برابری خواست رادیکالی است و نه تحقق آن از نظمی اقتصادی-اجتماعی برمیآید. برابری خواستی رادیکال نیست زیرا نه خواستی مهم است و نه خواستی بنیادین. مهم نیست زیرا در گسترۀ جامعهای که مدام بر پویایی آن افزوده میشود و تفرد و بازشناخته شدن به عنوان انسانی معین و متفاوت با دیگران خواستی مهم است، برابری جایگاه مهمی ندارد. همسانی حتی در زمینۀ برخورداری از امکانات مادی شاید برای لحظاتی، به گاه مقایسۀ امکانات در دسترس (خود) با دیگران مهم جلوه کند ولی در درازای زندگی مهم نیست. درجۀ خوشبختی و شادکامی به آن وابسته نیست. از ارسطو آموخته ایم و در دوران مدرن بیشتر و بیشتر به آن پی بردهایم که مهم در این زمینه متحقق ساختن خود است؛ شکوفا شدن و رسیدن به اهدافی که انسان خود برای خویش معین میکند. شکوفا شدن به معنی آن است که انسان به توانمندیها و ویژگیهای شخصیتیای که خود میپسندد و ارزشمند میشمرد دست یابد. در پسزمینۀ پویایی جهان مدرن، چه بسا مدام درک از خویش و ارزش ویژگیهای شخصتی و پدیدهها را تغییر دهد. به این خاطر مهم است که شخص مدام سرزندگی و پویایی لازم را برای چرخش و تحول داشته باشد. شاید بتوان وجود برابری را پیششرطی برای شکوفا شدن بر شمردن ولی در این صورت دیگر جایگاه کلیدی در پلکان خواستهای انسان ندارد و خواستی وابسته و درجۀ دو است.
برابری همچنین خواستی بنیادین نیست. جامعه همواره آکنده از تفاوت است و انسانها همه متفاوت با یکدیگرند. همه اشخاص دارای ویژگیهای متفاوتی هستند و یکی تیزهوش، متمرکز بر هدف و درون گرا و دیگری احساساتی و برون گرا است. هر کس نیز بر توانمندیها و اهدافی سرمایهگذاری میکند و امکانهایی را در وجود خود یا پیرامون خویش انباشت میکند. اینکه کدامیک از تفاوتها تمایز و کدامیک نابرابری به شمار میآید ریشه در برداشت اجتماعی-اخلاقی از تفاوتها دارد. بر مبنای داوری اجتماعی-اخلاقی برخی تفاوتها را ناعادلانه یا نا برابری و برخی دیگر را عادلانه و خارج از قلمرو نابرابری میدانیم. به این خاطر برخی تفاوتهای اجتماعی و اقتصادی همچون تفاوت در انباشت ثروت در برخی جوامع نابرابری به شمار نمیآید ولی همین تفاوت در برخی جوامع دیگر نابرابری به شمار میآید.
سوسیالیستها و مارکسیستها از تفاوت طبقاتی به سان تفاوتی عینی و بنیادی و در نتیجه رادیکال سخن میگویند. در دیدگاه آنها، تفاوت طبقاتی نه تفاوتی بین افراد بلکه بین گروههایی از افراد به خاطر موقعیت در ساختار اقتصادی جامعه یا به عبارت دقیقتر در رابطه با ابزار تولید و موقعیت در فرایند تولید است. آنها خواهان کاهش و در نهایت محو این تفاوت هستند. نابرابری بین افراد یا نابرابری در دیگر زمینهها امر مهمی برای آنها به شمار نمیآید. مهم برای آنها نابرابری برخاسته از مالکیت ابزار تولید است. اینکه یک گروه از انسانها بر ابزار تولید مالکیت دارند و بر آن مبنا نه فقط از ثروت و امکانات بیشتری برخوردار بوده (که در خود مسئلۀ مهمی نیست)، بلکه تصمیم گیرنده در بارۀ سرمایهگذاری، فرایند تولید، شکل کار و شیوۀ زیست نیروی کار است. با نفی مالکیت خصوصی وضعیت متفاوت این گروه و تسلط آن بر شیوۀ تولید و شیوۀ زیست مردمان از بین میرود.
آنچه برای سوسیالیستها و مارکسیستها در این عرصه مشکل ایجاد میکند آن است آنها بحثی اخلاقی-اجتماعی را به سان بحثی رادیکال (یا بنیادین) و عینی ارائه میدهند. اصل مشکل اینجا در چارچوب دیدگاه مدرن نه نا برابری که انحصار تصمیم گیری و در نتیجه تسلط در دست افرادی معدود است. اصل بحث به برابری صوری باز میگردد، یک اصل ایدئولوژیک بورژوایی. اینکه همه باید در حوزۀ حق و تصمصم گیری همسان باشند. این دیدگاه مارکس نیست. نقد اصلی مارکس اخلاقی-اجتماعی، حتی با تأکید بر برداشت عمومی نیست. نقد او به مالکیت خصوصی بورژوازی بر وسائل تولید واگذاری تصمیمات به ارادۀ فردی، رقابت و هرج و مرج آفرینی آن است. حتی سود آفرینی مبتنی بر استثمار به آن وصل نیست چرا که استثمار همراه با مالکیت خصوصی بر وسائل تولید دو ویژگی سرمایهداری هستند. مالکیت خصوصی یا آز و سود جویی اشخاص باعث و بانی سودجوئی نیست. کارکرد سرمایهداری باعث و بانی است. برقراری برابری آن را خنثی نمیسازد. نابودی سرمایهداری آن را امری بدون موضوعیت میسازد.
برابری در برخورداری از امکانات مادی آنگونه که ما امروز آن را میفهمیم و مارکس پیشتر به آن اشاره کرده اساسا تحققپذیر نیست. مسئله فقط این نیست که جامعۀ مدرن با پویایی فوق العاده خود مدام نابرابری میآفریند. بلکه آن نیز هست که انسانها از همه لحاظ چه در زمینۀ توانمندیها و چه در زمنیۀ نیازمندیها نا برابر هستند. نابرابریها خود مدام نابرابریهایی شدیدتر و بزرگتر میآفرینند. برخی از انسانها میتوانند، همانگونه که جامعه شناس فرانسوی بوردیو نشان داده، به اتکاء سرمایۀ فرهنگی خود، داراییهای خویش را به سان سرمایه به کار گیرند و از آن دارایی و امکانات جدیدی بیافرینند. انباشت امکانات همچون انباشت سرمایه امری ممکن برای آنها است. این امکان انباشت را از هیچ کس نمیتوان باز ستاند. الیته میتوان با زور و سرکوب این کار را کرد. ولی باید این کار را پی در پی انجام داد و در آن فرایند زیست، فردیت و سرزندگی افراد را له کرد. دستگاه تروری که چنین سرکوبی میآفریند خود بیشترین میزان نابرابری را ایجاد میکند. موضع مارکس در این مورد مشخص است. او برابری را حتی در جامعۀ آرمانی سوسیالیستی تحقق پذیر نمیداند. چون حتی دستمزد برابر در مقابل هر کاری (یا کار برابر) باز مشکلی را حل نمیکند. نیازهای انسانها متفاوت یا به خاطر وضعیت متفاوت وجود کم یا زیاد است و هر کس دارای توانمندیهایی است. برخی نمیتوانند در حد و حدود دیگران کار کنند و برخی میتوانند بیشتر از دیگران کار و کوشش کنند.
راه حل نهایی از چشمانداز مارکس جامعۀ کمونیستی است. جامعهای که امروز بیش از آن آرمانشهری (اتوپیایی) است که تحقق پذیر باشد. در این جامعه قرار است کار یا سرمایهگذاری تنظیم کنندۀ رابطه انسان با امکانات موجود نباشد و نیاز و استعداد فرد به سان متغیر خودسامان رابطۀ انسان با امکانات را تنظیم کند. هر کس هر گونه که میخواهد، در آزادی کامل، نیازهای خود را برآورده میسازد و به هر گونه که میخواهد در فرایند ایجاد امکانات مشارکت میجوید. امکانات تا آن حد زیاد هستند و چنان به سادگی میتوانند بازتولید شوند که زمینه را برای بر-داشت آزاد و بازپرداخت آزاد فراهم میآورد. به این خاطر نمیتوان گفت که برابری در جامعه متحقق میشود بلکه شکلی معین از آزادی، آزادی از ضرورت، آزادی از نیاز به کار، از تأمل دربارۀ بازتولید، از تمرکز بر فعالیتهایی معین، از نیاز به اندیشه دربارۀ ساختار زندگی در جامعه شکوفا میشود.
جامعۀ کمونیستی امروز تحقق ناپذیر جلوه میکند چرا که نمیتوان جامعهای را متصور کرد که نیازهای انسان چنان اولیه و ساده باشند که بتوان بدون هیچ گونه محدودیتی تمامیت آنها را برآورده ساخت. امروز میدانیم نیازها میتوانند چنان بی شمار، پرورده و پیچیده باشند که به هیچ گونه نتوان آنها را به تمامی برآورده ساخت. انسانها هم مدام خدمات پزشکی بیشتر و بهتری (برای سلامتی و طول عمر بیشتری) میخواهند هم پوشاک کارآمد تر و زیباتر، هم غذای خوشمزه تر، متنوع تر و مفید تر، هم آموزش بیشتر و جالبتر و هم تفریح بیشتر و لذت بخش تری. برآورده ساختن همه آنها فقط از عهدۀ دستگاه هر چه پیچیده تر تولید کالا و خدمات و کار بیشتر انسانها بر میآید. به این خاطر دیگر نمیتوان دل به تحقق آیندهای بست که در آن انسانها رها از اجبار کار باشند و خود خودانگیخته، از سر شوق، در فرایند آن شرکت جویند.
از سوی دیگر، چشمانداز تحقق برابری و حتی کاهش چشمگیر نابرابریها در جهان امروز تیره است. سرمایهداری سلطهای مطلق بر جهان به دست آورده است و کمتر مانعی آن را امروز از یکه تازی باز میدارد. جهانی شدن آزادی و پویایی آن را در جهانی بدون مرز گسترش و تعمیق بخشیده است. اینجا و آنجا نیروی کار ارزان را مییابد و سرمایه را به سوی آن گسیل میکند. با تحرک، پویایی، انعطاف و تمرکز بر واحدهای خرد (تولیدی) توانسته سازمانیافتگی و اتحاد پرولتاریا را در هم شکند. صف پرولتاریا نیز دچار انشقاق شده است. بخشی از آن هنوز موقعیت خود را به سان کارگر با موقعیت شغلی ثابت، دستمزد متعارف بازار و برخوردار از حقوق صنف و اجتماعی حفظ کرده است، اما لایههایی از آن به صف پروکاریا پیوسته اند: بدون امنیت شغلی، با دستمزد کم، شرایط بد کار و با کمترین حقوق صنفی و اجتماعی. با استفاده از این فرصت، سرمایهداری توان انباشت خود را گسترش داده و سرمایه را بیش از پیش نزد گروهی کوچک متمرکز سازد. همزمان در نظم ارزشی نوینی که بر جهان معاصر حاکم شده، برابری از جایگاه معتبری برخوردار نیست. مهمترین ارزش امروز فردیت است، ارزشی که در یگانگی با سیر تحولات اجتماعی قرار دارد. مهمتر از هر چیز اکنون آن است که هر کس سبک زیست، آراء و و هویت خاص خود را داشته، از آن درجه خودسامانی و استقلال برخوردار باشد که بتواند بر آن مبانی زندگی کند. تمایز و نه برابری امر مهمی در نظام ارزشی مدرن است، و بر اساس آنچه الریش بک جامعه شناس آلمانی به ما میگوید آنچه که به فردیت وصل است همچون هویت متمایز، زندگیای از آن خود و دوستی و عشق بر مبنای علاقه ارزشمند به شمار میآیند. در این چارچوب، همسانی با دیگران نه امری ارزشمند و پسندیده که امری نکوهیده و در بهترین حالت امری حاشیهای به شمار میآید.
حاکمیت مطلق سرمایهداری و شکل گیری نظام ارزشی جدیدی با سلطۀ سیاسی نئولیبرالیسم تکمیل شده است. در چند دهۀ اخیر، نئولیبرالیسم بر عرصۀ سیاست حاکمیتی بی چون و چرا به دست آورده است. برنامۀ اقتصادی آن پیرامون یک هدف غایی میچرخد: برداشت بند از پای سرمایه و اعطای آزادی مطلق به آن. در آن راستا دولت رفاه باید تا حد ممکن محدود شود. از بورژوازی و متخصصین برای کارکرد آن مالیاتی تأثیرگذار بر ثروت و در آمد اخذ نشود (تا آنها منابع لازم برای سرمایهگذاری نو را در دسترس داشته باشند). کارگران و لایههای حاشیهای جامعه نیز باید از حقوق، بیمهها یا کمک هزینههای ویژهای برخوردار نباشند تا مجبور باشند کار کنند و بی خود موجب افزایش دستمزده نشوند. دولت باید همزمان به بیشترین میزانِ کارآیی در ایجاد نظم و ثبات در جامعه دست یابد تا سرمایه در امنیت محض و نیروی کار با انضباط کامل کار کند. نئولیبرالیسم به نابرابری به سان یک ارزش، یک پیششرط پویایی سرمایه مینگرد و آن را ضروری برای ایجاد شور برای سرمایهگذاری و (انجام) کارمی داند. برای آن وظیفۀ دولت متحقق ساختن همین هدف البته در کنار ایجاد نظم و ثبات در جامعه است تا در فرایند انباشت سرمایه مشکلی پیش نیاید و در این فرایند جامعه به رونق و توسعۀ اقتصادی دست یابد.
در بسیاری از برخوردهای انتقادی، مارکس متهم به نادیده انگاری واقعیت، برداشتی بدبینانه از وضعیت موجود و دیدگاهی تخیلی نسبت به آینده بشریت میشود. درک او از توانمندی پرولتاریا، امکانهای نهفته در سرمایهداری و سیر تاریخ در راستای تحقق جامعۀ کمونیستی، همه، امروز برداشتی تخیلی و یکسره خوشبینانه ارزیابی میشود. درک ماتریالیستی او از تاریخ و ذهنیت انسانها نیز یکجانبه و نادرست قلمداد شدهاند. واکاویهای او در کارکرد سرمایهداری و وضعیت و جایگاه پرولتاریا در آن نیز سیاه نمایی و برخاسته از وضعیت ویژۀ سرمایهداری در اوج انقلاب صنعتی دانسته شدهاند. ولی اینجا در مورد برابری ما با مارکسی روبرو هستیم که از ورای چیزی حدود یک قرن و نیم تیزبین تر، هوشیارتر و واقع بین تر از هر پژوهشگر معاصری سیر تحولات و وضعیت کنونی را توضیح میدهد. نقد او به برابری به سان یک خواست، به تحقق کلی آن در چارچوب درک مرسوم از مفهوم برابری و به توانمندی جامعۀ مدرن (بورژوایی) به تحقق برابری، در همه ابعاد خود، نشان از هوشیاری و تیزبینی فوق العاده او دارند.
بدیل برابری برای مارکس
مارکسی که به دست لیبرالها و مارکسیستها و سوسیالیستهای متأثر از لیبرالها مصادره نشده است ارزش-آرمان دیگری را مهم میشمرد. او لیبرال نیست تا آزادی یا فردیت را مهم بر شمرد. برای هر دو اعتبار قائل است و به سنت بورژوازی رادیکال انقلاب فرانسه و انقلاب دموکراتیک ۱۸۴۸ بیش از آن وصل است که دلبستۀ دستاوردهای نظری آنها نباشد. ولی آزادی برای او بیش از آن پدیدهای صوری و امری متعلق به حوزۀ اندیشه و گفتار و در بیشترین خود مربوط به کنش سیاسی است که به معنای واقعی کلمه رادیکال باشد. آزادی مطلق، رهایی از همۀ قید و بندها، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نیز، برای او، امری واهی است. آنگونه که او موقعیت انسانی را درک میکند، انسان موجودی بیش از آن اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است که بتواند یا حتی بخواهد در رهایی از وابستگیهای خود که بسیاری از اوقات شکل دلبستگی را پیدا میکند زندگی کند. در دیدگاه او، رهایی فقط به سان امری رخدادی و موقت در فرایند مبارزه امرکی ممکن است. ساختار زندگی اجتماعی و سیاسی را نمیتوان در هم شکست و به رهایی کامل از سلطۀ نظم دست یافت ولی میتواند در پس زمینۀ فروپاشی رخدادی نظم، به اتکای مبارزه برای دورهای لحظهای رهایی را احساس و گاه تجربه کرد.
برای مارکس مهمترین ارزش-آرمان مدرن سرزندگی است؛ سرزندگیِ توأم با پویایی. مهم برای مارکس درگیری در جهان و جامعه، تلاش در جهت تغییر جهان و جامعه و از خود برگذشتن است. انسان این گونه در جهان میزید. مدام در گیر امور مختلف است و میکوشد تا شرایط را در جهت سازگار ساختن آن با زیست و خواستهای خود تغییر دهد. مارکس این درگیری را به زبان دوران خود پراتیک/عمل نام نهاده و جهان محسوس را در حد ادراک، فهم. تجربه زادۀ آن میداند. مارکس آگاه به این نکته است که ساختار اجتماعی و سیاسی انسان را از سرزندگی باز میدارد و گاه سرزندگی را به بستری خاص هدایت کرده در نهایت شور و شوق را از شخص باز میستاند. به این خاطر سرزندگی برای او نه فقط ویژگی وجود انسان که یک ارزش-آرمان نیز هست.
متأثر از رمانتسیسم و میراث پروتستانتیستی اروپای مدرن، مارکس سرزندگی را وصل به کار میبیند. عرصۀ اصلی بروز سرزندگی برای او کار است، کاری که از یکسو معطوف به تولید ضروریات زیست است و از سوی دیگر گرهخورده به آفرینندگی و ابتکار. انسان باید کار کند تا بتواند از عدۀ زیست و رفع نیازهای خود برآید. این اجبار انسان را به درگیری با طبیعت و جامعه میکشاند. بعلاوه کار را باید به گونهای فنی و اجتماعی سازماندهی و بازسازماندهی کرد تا بهتر از عهدۀ تولید برآمد. در اعماق، اجباری در کار نهفته است. ولی اجبار گسترۀ امکانها را میگشاید. در کار توان انسان در فن آوری و اجتماعیت شکوفا میشود. این را هم میتوان در مورد افراد گفت و هم در بارۀ اجتماع. افراد در فرایند کار میآموزند، مهارت کسب میکنند، وارد شبکههای روابط اجتماعی میشوند و به عزت نفس و غرور چیرگی بر خود و (دست کم بخشی از) جهان زیست دست مییابند. اجتماع در فرایند سازماندهی کار از مراحل رشد میگذرد تا آنجا پا به مرحلۀ سرمایهداری مینهد و در آستانۀ گذار به جامعۀ سوسیالستی و کمونیستی قرار گیرد. اجتماع نه بسان واحدی یگانه که به سان طبقات گوناگون در سازماندهی کار نقش ایفا میکند. به این خاطر بخشهایی میتوانند مسلط تر و قدرتمند تر و به آن خاطر سرزنده تر در فرایند کار دخالت کنند ولی در نهایت اجتماع در تمامیت خود به توان تولیدی بیشتر، سازماندهی هدفمند تر و در نهایت سرزندگی بیشتر دست مییابد.
نزد مارکس کار تجلیگاه خلاقیت انسان است. انسان هدفمند، هوشیار و بر اساس الگویی خود ساخته کار میکند و میآفریند. مدام نیز میکوشد از خود فراتر رود و چیزی نو و متفاوت بیافرند. خلاقیت هنرمند در آفرینش اثر هنری نمود اعلای خلاقیت در کار است. هنرمند با کار خود اثری یکه، برخاسته از احساس، مهارت و هوش خود میآفریند. ولی اینجا نیز اجبار وجود دارد. خلاقیت در دایرۀ محدود مهارت، توانمندیها و دانش تاریخی انسان تجلی مییابد. با وسائل داده شده تولید، با محدودیتهای تاریخی اش میتواند کار کرد و خلاقیت خود را متحقق ساخت. کار هنرمند تا حد زیادی استثنای تاریخ است. کار به سادگی مجال خلاقیت پیدا نمیکند. کار کار-گران یا به طور کلی تر کار تولیدگران در خدمت تولید ضرورتهای زندگی و اضافه تولید قرار گرفته، در سلطۀ قدرت قرار میگیرد. در جامعۀ سرمایه داری، عرصۀ کار و زندگی امروز ما، کار استثمار شده و از وجود و زندگی انسان بیگانه میشود. کار بیگانه با اراده، احساسات، ذهنیت و وجود کار-گر شده زندگی او را به کام خود میکشد بدون آنکه معنایی، هدفی یا شوری به او ارائه دهد. سرزندگی به هر رو حتی در کار استثمار شده نمود پیدا میکند. کار-گران میکوشند هوشیارانه کار کنند، در کار شبکهای از روابط ایجاد کنند و در جایگاه آفرییندۀ ارزش و مصنوع عزت نفس و ارزش اجتماعی احساس کند. اوج این سرزندگی را میتوان در تلاش پرولتاریا برای خودسازماندهی در ابتدا از مجرای ایجاد سندیکاهای کارگری و تعاونی و سپس مبارزه برای ایجاد نظمی سویالیستی و جامعۀ کمونیستی دید.
در بررسیهای سیاسی مارکس، به شکل دیگری از سرزندگی بر میخوریم: سرزندگی رخدادی. در این مورد نیز با سنخی از خلاقیت روبرو هستیم ولی هدفمندی تا حد زیادی جای خود را به واکنش، به کناکنش با سیر حوادث، به شور درگیری میدهد. سرزندگی رخدادی امر جمعی (collective) و کناکنشی (interactive) است. در مبارزه و خیزش سیاسی نمود مییابد. بررسیهای سیاسی مارکس متمرکز بر حضور پرولتاریا در مبارزات سیاسی و اجتماعی است و به این خاطر آنچه دربارۀ سرزندگی رخدادی مینویسد متمرکز بر حرکات پرولتاریا است. در بزنگاههای تاریخی آنگاه که شکنندگی نظم اشکار شده و بورژوازی برای باز پس گرفتن سنگرهای از دست داده رو به سرکوب میآورد، پرولتاریا خود را ناگزیر از خیزش دیده، پا به میدان مبارزه مینهد. آغاز مبارزه دلبخواهی نیست، رخدادی است، ولی رخداد نقطۀ آغاز سرزندگی است. پرولتاریا با خلاقیت مبارزه را پیش برده شکل و فرایند دلخواه خود را به آن میبخشد و نهادهای مطلوب خود را بر پای میدارد. سنگر بر پای میکند، شعارهایی در جهت جذب دیگر گروهای اجتماعی طرح میکند، پرچم بر میافرازد، خون میدهد و در شکست سرفرازی خود را خفظ میکند. آنگاه که توانست پیشروی کند، همچون به گاه کمون پاریس، نهادی همچون دموکراسی مستقیم میآفریند و عرصۀ سیاست را در کلیت خود به عرصۀ سرزندگی تبدیل میکند، ولی به گاه شکست نیز بنا به وضعیت خود از سرزندگی دست نمیکشد. وجود او با کار، درگیری و آفرینندگی گره خورده است.
گسترۀ سیاست در جامعۀ (پیشرفته) بورژوایی گسترۀ تجربۀ رهایی از ضرورتها است. سیاست به روبنای ایدئولوژیک جامعه تعلق دارد و آنجا ضرورتهای مادی مرتبط با کار و معیشت از زندگی انسانها رخت بر میبندد. در این گستره انسانها به گونهای صوری برابر هستند و از آزادیهای گسترده ای، از آزادی بیان گرفته تا آزادی تشکل و دخالت در تصمیم گیری در مورد سرنوشت جامعه، برخوردار هستند. نه فقط رخدادهای برخاسته از بحران اقتصادی یا فروپاشی دولت که کارکرد متعارفِ سیاست بورژوایی با انتخابات و تبلیغات ایدئولوژیک، پی در پی زمینههای مداخلۀ شهروندان و سرزندگی آنان را ایجاد میکنند. دولت وصل به بوروکراسی، پلیس و ارتش درست برای مواجهه با چنین امکان یا بنا به موقعیت خطری ایجاد شدهاند. دستگاه دولتی با ترکیبی از بازدارندگی و ادغام سرزندگی را خفه میکند. یا با سرکوب شهروندان را از سرزندگی باز میدارد یا با ادغام آنها در ساز و کارهای خود، از بوروکراسی گرفته تا دستگاههای حزبی، آنها را با کارکرد خود سازگار میسازد.
سرزندگی به صورت امکان زمینه را برای فوران و شکوفایی آن به شکل رخدادی فراهم میآورد. پرولتاریا در قامت شهروند پرورش یافته در چارچوب نظم بورژوایی مدام هم امکان سرزندگی و هم باز-داشت و ادغام را به سان اجبار تجربه میکند. سرزندگی را او در کار هم تجربه میکند، ولی همانجا نیز مجبور است در چارجوب مدیریت بورژوایی و در راستای تولید ارزش اضافه کار کند. رخداد به ناگهان شرایط را برای تجربۀ بیشترین حد سرزندگی فراهم میآورد.
سرزندگی رخدادی امری موقتی است. سرمایهداری از بحران بر میگذرد، بورژوازی دوباره دستگاه سرکوب خود را بر پای میدارد و انسان چه در قامت پرولتاریا و چه در قامت شهروند باید به زندگی متعارف روزمرۀ کار و وفاداری باز گردد. سرزندگی تام و تمام، از چشمانداز مارکس، فقط در جامعۀ کمونیستی امری ممکن است. با رخت بر بستن ضرورت کار و تولید از سپهر زندگی اجتماعی و الغای تقسیم کار اجتماعی، طبقات و دولت زمینه برای شکوفایی وجود فردی انسانها (در رهایی از وابستگی به کار، تولید و در نتیجه طبقه) فراهم میشود. فرد دیگر میتواند رها از قید و بندها، علائق خود را دبنال کرده، توانمندیهای خود را بپروراند، در حوزههایی گوناگون حضور یابد و شخصیتی چند وجهی پیدا کند.
داوری نهایی
مارکس بازشناس ارزش-آرمانی است که میپنداشت امکان متحقق شدن آن در جامعۀ بورژوایی امری کم و بیش نا ممکن است. سرزندگی امروز برای بسیاری همان اهمیتی را دارد که برای مارکس داشت. بسیاری امروز در پی ترکیبی از فردیت، خلاقیت و حضوری فعال در عرصههای متفاوت زندگی اجتماعی هستند. بر خلاف مارکس، امروز بسیاری سرزندگی را تحقق پذیر میدانند. آنها شاید رسیدن به آن را دشوار بپندارند ولی غیر ممکن نمیدانند. نمود این باور را میتوان در تلاش خیل انسانها برای احراز هویت منحصر به فرد خویش، رهایی از وابستگی ها، تجربۀ خلاقیت در عرصۀ کار یا علاقههای همچون هنر و دلبستگی به حوزههای گوناگون کار و تفریح دید. فردیت و استقلال شخصی ارزش-آرمانهای مهم دوران هستند و حتی گروههایی همچون زنان و کودکان که پیشتر با آن بیگانه بودند با شیفتگی از آنها استقبال میکنند. اگر نه همه، بسیاری نیزمی خواهند دست کم در عرصهای از زندگی خلاق و مبتکر باشند و بتوانند در عرصههای گوناگونی به شکل همزمان فعال باشند. کار کنند، به ورزشی بپردازند، دستی در هنری داشته باشند و دانش خاصی را بیاموزند.
می توان در راستای بینش انتقادی مارکس بر این امر پای فشرد که دو بنیاد جامعۀ سرمایه داری، کار و مصرف، بسیاری را از سرزندگی باز میدارد. بسیاری مجبورند یا به سمت آن کشیده میشوند که وقت، توان و هوشیاری خود را متمرکز بر کار و مصرف سازند؛ کاری که باید انجام دهند تا با دستمرد آن زندگی را پیش برند و جایگاهی میان دیگر انسها به دست آورند؛ مصرفی که باید به آن روی آورند تا بتوانند در گسترۀ زندگی اجتماعی نقشی به عهده گیرند و در کناکنشهای اجتماعی کسی به حساب آیند. شاید به این خاطر سرزندگی برای بسیار محدود به حوزۀ تفریح و علائق شخصی شده است. سرمایهداری به شدت نیازمند این سرزندگی است و مدام آن را از مردم چه در هیأت کارگر، چه در هیأت مصرف کننده و چه در هیأت شهروند طلب میکند. کارگری کوشا، هوشیار و علاقمند (به کار خود) میخواهد؛ مصرف کنندهای پر نیاز و میل و دلبستۀ خود نمایی در بازار روابط اجتماعی میجوید؛ و خواستار شهروندی پر شور، دلبسته حضور سیاسی و اجتماعی در گسترۀ زندگی اجتماعی است. خواست سرمایهداری و گرایش جامعۀ مدرن در یگانگی با یکدیگر سرزندگی کژیدۀ مدرن را میپرورانند. بسیاری چیزی بیش از آن را میجویند ولی هیچ معلوم نیست بتوانند در آن زمینه موفق باشند.
برای مارکس برابری در برخورداری از امکانات مادی ارزش-آرمانی مهم نبود. در چارچوب نظمی اجتماعی نیز قابل تحقق نبود و آنهنگام که جامعهای آرمانی شکل میگرفت موضوعیت آن نفی میشد. نگاه او متوجه ارزش-آرمان دیگری، سرزندگی، بود. سرزندگی برسازندۀ وجود اندامی و اجتماعی انسان است و در دوران مدرن بورژوایی تضمین کنندۀ وجود نظمی است که پویایی بنیاد آن را رقم میزند. بدون سرزندگی نظم مدرن بورژوایی از هم میپاشد. ولی این نظم سرزندگی بنیادین انسان را به زنجیر ساز و کار خود میکشد. ارزیابی مارکس از جایگاه برابری و سرزندگی بازتاب دهندۀ کم و بیش همان درکی است که امروز انسانها از جایگاه آن دو ارزش-آرمان دارند. برابری در برخورداری از امکانات مادی امروز ارزش-آرمانی نیست که مردم را به مبارزه بکشاند یا در رأی خواستهای آن به چشم بخورد. بهره مندی از امکانات مادی برای آنها مهم است ولی نشانی از آنکه برابری در آن زمینه برای آنها مهم باشد به چشم نمیخورد. در مقایسه ارزش-آرمانهایی که در تفاوت با برابری در بر گیرندۀ تأکیدی بر تمایز هستند مهم به شمار میآیند. مهم برای آنها سرزندگی در قامت تلاش در جهت فردیت یابی، دستیابی به خلاقیت و حضور فعال در عرصههای گوناگون زندگی اجتماعی است. مارکس شاید در موارد زیادی اشتباه کرده باشد و سیر تحولات را اشتباه حدش زده باشد ولی در این یکی مورد برداشتی هماهنگ با روح زمانۀ ما داشته است.
پانویس
این مصاحبه با او نیز دربرگیرنده توضیحات جالبی است.
نظرها
#کارل_مارکس
"سياستمداران اگر با هم توافق كنند، دارائیمان را میدزدند و اگر به اختلاف برسند جانمان را."
مارکس، هجدهم برومر
... ولی انقلابهای پرولتری ... مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می رسد باز می گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بی رحمانه به باد استهزا می گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد...
کارهایی که کارل مارکس برایمان کرده و قدرش را نمیدانیم
کارهایی که کارل مارکس برایمان کرده و قدرش را نمیدانیم اگر شما جزو کسانی هستید که فکر میکنند کارل مارکس هیچ کاری برایشان نکرده، بد نیست در افکارتان بازنگری کنید و برای جشن گرفتن دویستمین سالگرد تولد این فیلسوف آماده شوید. از تعطیلات آخر هفته خوشتان میآید؟ نظرتان در مورد رانندگی در خیابانهای شهر یا رفتن به یک کتابخانه عمومی چیست؟ دلتان میخواهد دیگر هیچ بیعدالتی، نابرابری و استثماری در دنیا نبینید؟ پس بهتر است برای بزرگداشت زادروز کارل مارکس در روز ۵ مه آماده باشید، چون او پیشتاز همه این عرصهها بود. ۱- میخواست کودکان به مدرسه بروند نه سر کار ۲- میگفت همه باید اوقات فراغت داشته باشند و خودشان در موردش تصمیم بگیرند ۳- به رضایت شغلی اهمیت میداد ۴- معتقد بود مردم باید عاملان ایجاد تغییر باشند ۵- در مورد نزدیکی دولت و تجارتهای بزرگ هشدار داد... و گفت حواسمان به رسانهها باشد
"اعترافات" مارکس
"Karl Marx’s “Confession “Confessions” were semi-jocular questionaires that were very popular in Victorian England, and filling them out a common passtime in many families, including Marx's, where friends and relatives particpated. A number of versions of Confessions belonging to Marx have been preserved. Questions Answer in 1865 The Quality you like best Simplicity In man Strength In Woman Weakness Your chief characteristic Singleness of purpose Your favourite occupation Bookworming Glancing at Netchen The vice you hate most Servility The vice you excuse most Gullibility Your idea of happiness To fight Your idea of misery To submit Your aversion Martin Tupper Your hero Spartacus, Keppler Your heroine Gretchen The poet you like best Aeschylus, Shakespeare Dante, Aeschylus, Shakespeare, Goethe The prose writer you like best Diderot Diderot, Lessing, Hegel, Balsac Your favourite flower Daphne Laurel Your favourite dish Fish Your Maxim Nihil humani a me alienum puto [Nothing human is alien to me] Your motto De omnibus dubitandum [doubt everything] our favourite colour Red به همه چیز شک کن