ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شرمساری نوشتن - گفت‌وگو با نویسنده رمان "چه کسی پدرم را کشت"

ادوار لویی : ادبیات شیوه‌ای برای تحقیر کردن کسانی است که تحت سلطه درآمده‌اند. باید همیشه این پرسش را مطرح کرد: ادبیات برای در نظر گرفتن خود چه چیزی را حذف می‌کند؟

مه ۲۰۱۸. ادوار لوئی پس از یک ماه کنفرانس‌ها و جلسات کتاب‌ مختلف که همزمان با انتشار کتاب تازه‌اش "چه کسی پدرم را کشت" برگزار شد، از آمریکا بازگشت. او نویسنده‌ای است که آثارش در سراسر جهان ترجمه شده. دیگر نیاز نیست برای شهرت چهار سال صبر کند. فورا اتفاق افتاد.

ادوارد لوئی، نویسنده «چه کسی پدرم را کشت»، از رمان‌های کارگری در ادبیات فرانسه

در ژانویه ۲۰۱۴، صدای مرد جوانی از کتاب "خلاص شدن از ادی بلگول" شنیده شد. ادوار لوئی در این کتاب، فقر فرانسه فرودست را روایت می‌کند، جایی که از آن برآمده است. اولین جمله کتاب: "از کودکی‌ام هیچ خاطره خوشی ندارم. " زنانه بودن، در جهانی که با "نقش مرد" او شوخی ندارد. قادر نیست "مثل دیگران" باشد. با وجود تلاش‌ها، تحقیر و مسخره می‌شود. ادی را دفن می‌کند تا خود را نجات دهد. تبدیل می‌شود به ادوار لوئی. او که ۳۰ اکتبر ۱۹۹۲ در روستایی در شمال فرانسه به دنیا آمده وقتی اولین رمانش منتشر شد ۲۱ ساله بود.

دو سال بعد، "داستان خشونت" شب نوئلی را روایت می‌کند که خوش نگذشت. ملاقات با یک پسر، به تجاوز ختم شد، به تلاش برای قتل و شکایت در دادگاه. ادوار لوئی به نوشتن با دو زبان ادامه می‌دهد، یکی زبان روشنفکرانه و پاریسی که خودش انتخاب کرده و دیگری زبان دوران کودکی‌. او تفکراتش درباره نظام حذف و سلطه را پی می‌گیرد. اولین کتابی که منتشر کرد، اثر گروهی درباره پی‌یر بوردیو بود که زیر نظر او سال ۲۰۱۳ به چاپ رسید.

«چه کسی پدرم را کشت»، نوشته ادوارد لوئی، یک رمان خانوادگی و از رمان‌های کارگری در ادبیات فرانسه

با "چه کسی پدرم را کشت"، متن کوتاهی که استانیسلاس نوردی نمایشی بر اساس آن در سال ۲۰۱۹ روی صحنه خواهد برد، خواننده در بطن یک خانواده قرار می‌گیرد. خواننده پدر ادوار لوئی را می‌شناسد، دست‌کم پدر درون کتاب‌هایش را. خواننده می‌داند که او پسر و دختری را که زنش از ازدواج اولش دارد، بزرگ می‌کند. پدر وقتی جوان بود مدتی در جنوب فرانسه ساکن می‌شود. در بازگشت به شمال، کار در کارخانه، بعد بیکاری و کمر له شده. پدر ادوار لوئی به اسطوره تبدیل می‌شود، همانطور که مادر مارگریت دوراس شده بود. "از تکرار خود هراسی ندارم، زیرا آنچه می‌نویسم، آنچه می‌گویم، به نیازهای ادبیات پاسخ نمی‌دهد، بلکه پاسخگوی نیازهای ضروری و فوری است، نیاز آتش است. " در حقیقت، این خود، ادبیات است و ادوار لوئی آن را انکار نمی‌کند. این، گوشت و خون او و گوشت و خون پدرش است که روی کاغذ می‌آید. این، جسم هر دوی آنهاست.

در خانه خانواده بلگول، نفرت با عشق می‌جنگد. ادوار لوئی در اولین رمانش می‌نویسد: "نمی‌خواهم که با من حرف بزند. " یا: "گفتن «دوستت دارم» او، حالم را بد می‌کرد، این حرف مثل زنای با محارم بود. " با گذشت زمان، اوضاع کمی آرام‌تر می‌شود. در "چه کسی پدرم را کشت" دو انسان نشان داده می‌شود که در عین نزدیکی، از هم جدایند. تنها پسر است که حرف می‌زند: "پدر از امکان روایت زندگی خاص خود محروم است و پسر پاسخی می‌خواهد که او هرگز به دست نخواهد آورد. "

ادوار لوئی در این کتاب، با قطعات کوچک، آنچه را از وجود پدرش می‌شناسد جمع‌آوری کرده؛ از خاطرات تلخ و شیرین گرفته تا بی‌رحمی‌هایش. داستان به روایت دوم شخص نوشته شده: "تو در این سال‌ها تغییر کرده‌ای. آدم دیگری شده‌ای. " تنها فصل دوم کتاب است که به شیوه دیگری نوشته شده است، گونه‌ای اعتراف: "من بی‌گناه نیستم. "

"چه کسی پدرم را کشت" آشکارا سیاسی است. "هولاند، والس، الخمری، سارکوزی، مکرون، شیراک. داستان رنج تو نام آدم‌هایی را با خود دارد. " پدر ادوار لوئی در ۱۹۶۷ به دنیا آمده. آن طور که او شرح می‌دهد مثل یک پیرمرد است اما ۵۰ سال بیشتر ندارد.

یک روز در مدرسه، ادی داستان دیوار برلین را می‌شنود و سوالاتی برایش پیش می‌آید. "وقتی دیوار فروریخت، تو بیش از بیست سال داشتی. " پدر پاسخی برای سوالات پسرش ندارد، عصبی می‌شود. "تو شرمسار بودی زیرا من تو را در مقابل فرهنگ مدارس قرار داده بودم، فرهنگی که تو را حذف کرده بود، فرهنگی که تو را نمی‌خواست. " این یکی از لحظاتی است که خواننده ادوار لوئی متوجه می‌شود که او در دیدن سلطه در همه جا، اغراق می‌کند. با این حال، این اغراق از اجزاء موفقیت این نویسنده است. او نظم موجود را بر هم می‌زند.

    شما خودتان را در برابر طبقه‌ای [طبقه نویسندگان] قرار داده‌اید که همزمان می‌خواهید سخنگوی آن طبقه هم باشید، یا دست‌کم می‌خواهید خودتان را وارد ادبیات کنید. چگونه این تناقض را توضیح می‌دهید؟

    از نظر من تناقضی در کار نیست. برعکس، می‌توانم بگویم که برای سخن گفتن از طبقه‌‌ای که از آن آمده‌ام [طبقه حاشیه‌نشین‌ها]، باید خود را از آن جدا می‌کردم. اولا به این دلیل که در طبقه‌ دوران کودکی‌ام، هیچ ابزاری برای بیان عمومی و سیاسی خود وجود نداشت. هیچ کس به ما علاقه‌ای نشان نمی‌داد و هیچ کس واقعا علاقه‌ای به طبقه فرودست ندارد مگر این که بخواهد از آن استفاده ابزاری کند؛ نه روزنامه‌ها، نه تلویزیون، نه ادبیات. مادرم این جمله را همیشه می‌گفت: "ما بدبخت‌ها برای هیچ کس جالب نیستیم." چگونه کسی مثل مادرم، زنی از طبقه فرودست که می‌بایست مدرسه را در شانزده سالگی رها کند و تمام زندگی‌اش را در روستای کوچک محروم و دورافتاده در شمال بگذراند، می‌توانست در فضای عمومی سخن بگوید؟ وقتی پدرم رفتگر شد، روزی یک وزیر اعلام کرد که به محل کار پدرم می‌آید، یعنی جایی که او و همکارانش جاروها و کیسه‌های زباله را می‌گذارند. او یک وزیر راستگرا بود. در روزهای پیش از بازدید وزیر، پدرم مدام به ما می‌گفت که او به آن وزیر هرچه را که درباره‌اش فکر می‌کند خواهد گفت، این که چه فحش‌هایی به کارهای این وزیر و دولتش علیه طبقه فرودست می‌دهد. وزیر طبق آنچه پیش‌بینی شده بود آمد، اما وقتی پدرم شب به خانه بازگشت، او گفت که به وزیر هیچ چیزی نگفته است. بعدا فهمیدم که پدرم در مواجهه با نشانه‌های قدرت، احساس حقارت کرده بود، از کت و شلوار وزیر تا شیوه سخن گفتن و محافظانش. چگونه شما می‌توانید علیه قدرت قد علم کنید، وقتی قدرت شما را تحقیر می‌کند، شما را به سکوت و خجالت وا می‌دارد، وقتی حس نامشروع بودن را در شما برمی‌انگیزاند؟ پدرم هیچ نگفت، زیرا به ناحق حس کرده بود که جلو وزیر، یک دهاتی است، زیرا وزیر به او فهمانده بود که برابر نیستند. به این دلیل است که من از طبقه خود خارج شده‌ام و توانسته‌ام از این تحقیر دائمی عبور کنم و خود را بیان کنم.

    پس اگر ادبیات کسانی را که از آنان سخن می‌گوید خطاب قرار نمی‌دهد، به چه دلیل ادبیات را انتخاب کرده‌اید؟

    بورژوازی همیشه از ادبیات به مثابه چیزی که نجات می‌دهد یا "روح‌ها را می‌گشاید" سخن می‌گوید، اما در اغلب موارد، ادبیات شیوه‌ای است برای حذف کردن یا تحقیر کردن کسانی که تحت سلطه درآمده‌اند. باید همیشه این پرسش را مطرح کرد: ادبیات برای در نظر گرفتن خود به عنوان ادبیات، چه چیزی را حذف می‌کند؟ چه واقعیت‌هایی، چه زندگی‌هایی؟

    من فکر می‌کنم که شیوه‌های مختلف خطاب قرار دادن وجود دارد. عجیب است، در کودکی من هیچ کس مطالعه نمی‌کرد، اما می‌دانستیم که ادبیات به ما علاقه‌ای ندارد. ادبیات گاهی از کارگران سخن می‌گفت، کمی، اما از لومپن‌پرولتاریا (حاشیه‌نشین‌ها) هرگز. خانواده من کارگران را به چشم افراد دارای امتیاز ویژه می‌نگریست، زیرا کارگران هر ماه حقوق داشتند و ما با کمک‌های اجتماعی زندگی می‌کردیم. برایتان داستان دیگری تعریف کنم: به یادم است وقتی لوکلزیو برنده جایزه نوبل ادبیات شد، همه از او در تلویزیون صحبت می‌کردند. ناگهان ما که هیچ ارتباطی با ادبیات نداشتیم، دیدیم که یک نویسنده دارد از خودش حرف می‌زند. یک شب، داشتم همراه با پدر و مادرم اخبار را نگاه می‌کردم که گفت‌وگوی کوتاهی از لوکلزیو پخش می‌کرد. او از شیوه‌ پرداخت طرح‌های داستانی و شخصیت‌هایش سخن می‌گفت. یادم می‌آید که در آن لحظه فکر کردم "چرا او از ما سخن نمی‌گوید؟" من شدیداً احساس بی‌عدالتی کردم. به خودم گفتم: ما اینجا هستیم، رنج می‌کشیم، کمر پدرم به علت یک حادثه در کارخانه فلج شده و مردم خودشان را با خلق شخصیت‌ها سرگرم می‌کنند به جای اینکه از ما حرف بزنند.احساس تنفر داشتم. قطعا این یک شیوه تحلیل خیلی ساده‌لوحانه بود، چون بچه بودم. اما این چیزی بود که آن روز به آن فکر کردم و این فکر هرگز مرا رها نکرد. این صحنه، یکی از عواملی است که موجب شد هرگز نتوانم داستان تخیلی بنویسم.

    شما فکر می‌کنید که رمان مرده است؟ نویسنده بزرگ مثل زادی اسمیت و ماری نديای نداریم؟

    قطعا داریم. کتاب‌هایی که بیشترین تأثیر را بر من گذاشتند، کتاب‌های داستانی است، می‌خواهد "جاز" تونی موریسون باشد یا "شیدایی‌ لول‌ و اشتاین‌" مارگریت دوراس. من بارها با زادی اسمیت صحبت کرده‌ام و دیدگاهش برایم خیلی جالب است. من داستان تخیلی را رد نمی‌کنم. فقط فکر می‌کنم که نقش من انجام کار دیگری است. کاری که در سطح جهانی نویسندگانی چون کارل اوه کناسگور، تانهیسی کوتس و سوتلانا الکسیویچ انجام می‌دهند، جنبشی خیلی مهم حول مسئله ادبیات و حقیقت. اینکه چگونه می‌توان از ابزارهای ادبی برای بیان حقیقت استفاده کرد، برای بیان تجربه زیسته. این جنبش ادبی است که محرک من در نوشتن است.

    آیا در "چه کسی پدرم را کشت"، شما با تولید هنر و ادبیات از خودتان دفاع نمی‌کنید؟

    من فکر می‌کنم که کتاب‌های بزرگ، در کل کتاب‌هایی که من آنها را تحسین می‌کنم، خود را مقابل ادبیات قرار داده‌اند و به همین دلیل است که می‌توانند بعدا به عنوان آثار ادبی در نظر گرفته شوند. فکر می‌کنم که یک چیز مریض‌گونه‌ای در دوست داشتن زیاد "ادبیات" وجود دارد. وقتی من شروع به نوشتن کردم، در موقعیت خشم از ادبیات قرار داشتم. کتاب‌ها را می‌خواندم و می‌فهمیدم که فقر یا خشونتی که من در کودکی با آن آشنا شدم در هیچ کدام ظاهر نشده‌اند. یا کسی مثل پدرم یا مادرم در هیچ کدام از کتاب‌ها نبودند. به همین دلیل است که می‌نویسم، برای این که انتقام خود را از ادبیات بگیرم. بورژوازی همیشه از ادبیات به مثابه چیزی که نجات می‌دهد یا "روح‌ها را می‌گشاید" سخن می‌گوید، اما در اغلب موارد، ادبیات شیوه‌ای است برای حذف کردن یا تحقیر کردن کسانی که تحت سلطه درآمده‌اند. باید همیشه این پرسش را مطرح کرد: ادبیات برای در نظر گرفتن خود به عنوان ادبیات، چه چیزی را حذف می‌کند؟ چه واقعیت‌هایی، چه زندگی‌هایی؟ تونی موریسون می‌گوید که او کتاب‌هایی نوشته که دوست داشته بخواند اما آنها را پیدا نمی‌کرد. وقتی زورا نیل هرستون یا جیمز بالدوین زندگی سیاهان آمریکا را شرح می‌دادند، یا آندره ژید درباره همجنسگرایی می‌نوشت، هر کدام چیزی را که خارج از ادبیات گذاشته بود، به زور وارد آن می‌کرد.

    "تقریبا تمام کردم، دیگر تقریبا چیزی برای تعریف کردن ندارم. این یکی از آخرین صحنه‌هاست، بعد از آن، فراموشی خواهد بود." این جملات چگونه باید تفسیر شوند؟

    وقتی شروع کردم این کتاب را درباره پدرم بنویسم، فهمیدم که تقریبا هیچ چیزی از او نمی‌دانم. من پانزده سال در همان خانه‌ای زندگی کردم که او زندگی کرد اما هیچ چیز از زندگی‌اش نمی‌دانستم.  برای پدرم، و در کل برای مردان جهانی که من در آن بزرگ شدم، سکوت، یک علامت مردانگی است. بر عهده زنان است که داستان‌ها را تعریف کنند. اندک چیزی که درباره پدرم می‌دانم همانی است که مادرم یا عمه‌ام تعریف کرده‌اند. بنابراین دو انتخاب داشتم. یا با دیگران گفت‌وگو کنم و دنبال مدارک بگردم و به گونه‌ای تحقیق درباره پدرم دست بزنم، یا کتابم را حول محور همین سکوت، حول همین ندانسته‌هایم درباره او بنویسم. من دومی را انتخاب کردم.

    بنابراین تخیل به کمک حافظه آمد؟

    وقتی شما می‌نویسید، در پایان روز هیچ چیزی در جهان تغییر نکرده است. به این معنی نیست که نباید نوشت، زیرا در بلندمدت کتاب‌ها جهان را تغییر می‌دهند. اما به این معنی است که باید یاد گرفت چگونه با این شرم مقابله کرد تا به گونه‌ای دیگر ادبیات تولید شود.

    نه، نه واقعا. آنچه مرا به نوشتن واداشت، بیشتر شرم بود. این چیزی است که بارها گفته‌ام چون خیلی برایم مهم است. هر روز بلند می‌شوم، پشت میزم می‌نشینم و فکر می‌کنم: بیش از نوشتن، می‌توانم بروم تظاهرات کنم، کمک کنم به مهاجرانی که دولت ماشینی آنها را به ستوه آورده، یا داوطلبانه در یک انجمن علیه همجنسگراهراسی فعالیت کنم. می‌توانم کارهایی انجام دهم که تأثیر فوری داشته باشد. تصور کنید توانایی انجام کاری را که در پایان روز تأثیری در زندگی یک شخص، بر جسمش داشته باشد. ایده فوق‌العاده‌ای است. وقتی شما می‌نویسید، در پایان روز هیچ چیزی در جهان تغییر نکرده است. به این معنی نیست که نباید نوشت، زیرا در بلندمدت کتاب‌ها جهان را تغییر می‌دهند. اما به این معنی است که باید یاد گرفت چگونه با این شرم مقابله کرد تا به گونه‌ای دیگر ادبیات تولید شود. بنابراین شرم می‌تواند یک چیز خیلی خوب باشد. آنچه مرا می‌ترساند، کسانی هستند که بدون شرم می‌نویسند. مهاجرانی هستند که در مدیترانه می‌میرند، همجنسگرایانی که در چچن کشته می‌شوند، تراجنس‌هایی که در خیابان به آنها تجاوز می‌شود و فرانسه کاری برای آنان انجام نمی‌دهد، سیاهانی که از سوی پلیس کشته می‌شوند مثل آداما ترائوره (آفریقایی‌تباری که در یکی از اداره‌های پلیس حومه پاریس به طور غیرعمد کشته شد) و همزمان کسانی هستند که به نوشتن درباره مشکلات کوچک زندگی‌ بورژوازی‌شان، ملال‌شان، طلاق‌های کوچک‌شان، و ماجراهای بورژوازی خود ادامه می‌دهند و این کار را بدون هیچ شرمی انجام می‌دهند. من هرگز این را نخواهم فهمید.

    شما هم مثل آنی ارنو می‌گویید که هرگز چیزی را خلق نکرده‌اید؟ "ساعتی که برعکس بچرخد" اثر خلاقه به نظر می‌رسد...

    و با این وجود، پدرم به من ساعتی را هدیه داده بود که همیشه برعکس می‌چرخید. در هر سمساری روستایی، کامیون‌هایی بود که گجت‌هایی این چنینی خالی می‌کردند و به هیچ دردی نمی‌خوردند و پدرم همه آن چیزهایی را که می‌توانست بخرد، می‌خرید: ساعتی که برعکس می‌چرخید، دستگاهی که سیب‌زمینی‌ها را به شکل ستاره خرد می‌کرد. فکر می‌کنم  پدرم تلاش می‌کرد با این چیزها جوانی کند، زیرا پدرم جوانی نکرد و باید پس از مدرسه بلافاصله در یک کارخانه کار می‌کرد. در تمام زندگی، او همه تلاش خود را به کار گرفت تا جوانی از دست رفته را بازیابد، او تلاش کرد این نابرابری را با خریدن این گجت‌ها جبران کند، با نوشیدن شراب در تعطیلات آخر هفته تا منتهی‌الیه مستی و کورس گذاشتن با ماشین با دوستانش در مزرعه‌ها...

    اصالت مورد پدر شما در چارچوب جامعه‌شناسی نمی‌گنجد. آیا حس آشتی دادن ادبیات با جامعه‌شناسی را دارید؟

    من در کتاب تعریف می‌کنم که پدرم در یک خانواده کارگری به دنیا آمد. او در پانزده سالگی در مدرسه بازداشت شد. در هجده سالگی در کارخانه کار کرد و در سی و پنج سالگی یک وزنه رویش افتاد و کمرش را له کرد. سپس رفتگر شد و حالا در خانه‌هایی که دولت با اجاره پائین در اختیار افراد کم‌درآمد قرار می‌دهد، زندگی می‌کند. او به خاطر حادثه‌ای که برایش پیش آمده زیاد نمی‌تواند راه برود... بنابراین برای من سخت است که بگویم مورد او در چارچوب جامعه‌شناسی نمی‌گنجد... اگر برخی جزئیات زندگی‌اش در چارچوب جامعه‌شناسی نیست، فکر می‌کنم که باید شیوه‌های جدیدی برای جامعه‌شناسی ابداع کرد، همچون دیدیه اریبون (جامعه‌شناس فرانسوی) که این کار را با کتاب "بازگشت به رنس" انجام داد، فراتر از آن که بگوییم افراد در چارچوب جامعه‌شناسی نمی‌گنجند. شاید ادبیات ابزار جدیدی برای تولید گفتمان جامعه‌شناسانه است. و این کاری است که من تلاش می‌کنم انجام دهم. شاید باید ژانر را در هم کوبید، برهم زد و مرزهای میان ادبیات و جامعه‌شناسی را از بین برد.

    در کتابتان به اگزاویه دولان و ترنس مالیک ارجاع می‌دهید. چرا مالیک؟

    آنچه از سینمای مالیک مرا شیفته خود کرده و شدیدا بر شکل "چه کسی پدرم را کشت" تأثیر گذاشته، روایت یک زندگی از لابه‌لای قطعات ، احساسات، تصاویر و صحنه‌های خیلی موشکافانه است، تا خلق یک کلیت و روایت مصنوعی. این آن چیزی است که من می‌توانستم با نوشتن کتاب-تحقیق درباره پدرم انجام دهم. شیوه‌ای در ادبیات وجود دارد که برای ایجاد انسجام بیشتر، مجبورید چیزهای دروغین بگویید تا یک کلیتی ساخته شود. من می‌خواستم جای بیشتری به سکوت بدهم، به ناگفته‌ها. و از این طریق، فکر می‌کنم که توانسته‌ام گزارشی از زندگی یک انسان بدهم و نشان دهم که چگونه زندگی این انسان، محصول شیوه‌ای است که جامعه ما با آن برخی تن‌ها را نابود می‌کند، همچون تن کارگر پدر من. و همانطور که در کتاب گفته‌ام تن همجنس‌گرایان را، تن سیاهان، تن زنان. در ابتدای کتاب، جمله‌ای از راث گیلمور (Ruth Gilmore) روشنفکر آمریکایی را نقل کرده‌ام که می‌گوید نژادپرستی، در معرض مرگ زودهنگام قرار دادن برخی از افراد جامعه است. واضح است که این تعریف برای خشونت‌های طبقاتی هم صادق است و این نوع از خشونت است که جسم پدر من را نابود کرد. این نوع از خشونت و همینطور این نوع از ادبیات به من اجازه روایت کردن بخشید.

    بیشتر بخوانید:

    این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

    آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

    .در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

    توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

    نظر بدهید

    در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

    نظرها

    نظری وجود ندارد.