ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

اراذل و اوباش در خدمت نظام سرکوب

ایرج مصداقی – یک رکن دستگاه سرکوب از آغاز دسته اراذل و اوباش بوده است. در این گزارش با نام و نقش چندتن از آنان آشنا می‌شویم: اسماعیل افتخاری (اسی تیغ‌زن)، ماشاءالله قصاب (کاشانی‌خواه )، عباس تپانچه طلایی، شاهرخ غول (ضرغام).

سردار حسین همدانی یکی از فرماندهان سپاه پاسداران که در سوریه کشته شد در مورد استفاده از ۳۰ هیأت عزاداری مرکب از «اراذل و اوباش» برای سرکوب عاشورای ۸۸ می‌گوید:‌

«با کار اطلاعاتی اقدامی انجام دادیم که در تهران صدا کرد. ۵ هزار نفر از کسانی که در آشوب‌ها حضور داشتند ولی در احزاب و جریانات سیاسی حضور نداشتند بلکه از اشرار و اراذل بودند را شناسایی کردیم و در منزل‌شان کنترل‌شان می‌کردیم. روزی که فراخوان می‌زدند اینها کنترل می‌شدند و اجازه نداشتند از خانه بیرون بیایند. بعد این‌ها را عضو گردان کردم. بعداً این سه گردان نشان دادند که اگر بخواهیم مجاهد تربیت کنیم باید چنین افرادی که با تیغ و قمه سروکار دارند را پای کار بیاوریم. یکی از اینها فردی بود به نام ستاری. این ستاری وقتی به جمعیت زد جانباز ۷۰ درصد شد و سال گذشته هم به شهادت رسید.[1]

وقتی‌که جلسه شورای تأمین استان تهران در شب عاشورا برگزار شد همه برآوردها این بود که فردا تهران آرام خواهد بود. برآورد من این بود که روز عاشورا اتفاقاتی در پیش خواهد بود. به همین خاطر دو بار دیگر درخواست جلسه فوق‌العاده دادیم و جلسه تشکیل شد و آماده‌باش اعلام کردیم. همه سینماهای تهران را اجاره کردم. تمام مدارس و حسینیه‌ها را در اختیار گرفتیم. بچه‌ها با لباس مشکی در میدان حضور داشتند. نزدیک به ۳۰ هیأت را هم که با من مرتبت بودند را هم آماده کردیم و گفتم دسته‌ها را به سمت میدان دانشگاه بیاورید. در روز عاشورا همین سه گردان غائله را جمع کردند.»[2]

سیاست استفاده از اراذل و اوباش برای سرکوب نیروهای سیاسی بعد از پیروزی انقلاب در سطح کیفی تازه‌ای در دستور کار قرار گرفت  و تاکنون ادامه داشته است.

در این مقاله عنوان «اراذل و اوباش» در معنای حقیقی آن به کار رفته است. تذکر این نکته از این رو ضروری است که نیروی انتظامی جمهوری اسلامی گاهی به جان یک عده انسان مفلوک که نیاز به کمک و بازپروری دارند می‌افتد و با کتک زدن و دستگیری و نمایش خیابانی آنها به عنوان «اراذل و اوباش» قدرت‌نمایی می‌کند. منظور از «اراذل و اوباش» در اینجا لُمپن‌ها است، آنانی با انرژی جنایی‌ای که دارند در خدمت رذالت قرار می‌گیرند و ابزار سرکوب می‌شوند.

 «لمپن» و «لمپنیسم»

زنده یاد علی‌اکبر اکبری در کتاب ارزشمند «لمپنیسم» که در سال ۱۳۵۲ انتشار یافت در ارتباط با پدیده لمپنیسم در ایران می‌نویسد:

«تشکیل و وسعت هیئت‌ها و مجالس روضه‌خوانی ضمن بسط مراسم مذهبی موجب افزایش درآمد آخوند‌ها و وعاظ می‌گردد و اغلب افراد هیئتی از لمپن‌های ممتاز و سرشناس حرف‌شنوی دارند و آن‌ها هستند که می‌توانند مستمعین را با اجبار یا ملاحظات دیگر به مجلس عزاداری بیاورند و آن‌ها هستند که می‌توانند با استفاده از امکانات و نفوذ خود بین جماعت مذهبی محل، مخارج حسینیه و مجالس عزاداری و پول روضه را تهیه و تأمین نمایند و آن‌ها هستند که می‌توانند مذهب را با رونق بیشتری حفظ و حراست نمایند. به این جهت لمپن‌ها با همه‌ی مفاسدی که دارند و اعمال خلاف شرعی که انجام می‌دهند مورد تأیید و احترام قرار می‌گیرند.

از طرفی لمپن‌ها، با شرکت و کمک در برگزاری مراسم مذهبی اعتماد و احترام توده‌ی مذهبی را در قبال آن‌همه رذالت‌ها و پستی‌ها و مفاسد جلب می‌کنند و بدین صورت با تجارب خصوصی خود خوب می‌دانند که چگونه و چطور می‌توان احترام و تأیید توده‌ی مذهبی را به دست آورد. » [3]

او در ادامه می‌نویسد:‌

«لمپن‌ها به دو منظور اساسی در مراسم و جریانات مذهبی شرکت می‌کنند:

۱- اغلب مجالس عزاداری و هیئت‌ها زیر رهبری لمپن شاخص و با همکاری و همدستی دیگر دوروبری‌های او تشکیل و اداره می‌شود. این نوع کوشش‌ها، او و دوستانش را در نظر توده‌ی مذهبی شاخص می‌کند و ضمن جلب احترام و اعتماد مسلمین و مسلمات این‌جا تنها جایی است که لمپن خودش را از دیگران ممتاز کرده و تفوق خود را بر دیگران نشان می‌دهد و چون جای نجیبانه‌ای برای عرصه‌ی خود ندارد نمی‌تواند از این نوع حوادث برای عرصه‌ی شخصیت منکوب‌شده‌ی خویش استفاده نکند.

این عمل برای لمپنی که در طول زندگی و در همه‌ی شرایط مورد تحقیر و اهانت است اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد. اکثریت جماعت مذهبی را توده‌ی خرده‌بورژوازی تشکیل می‌دهند، لمپن از این که خرده‌بورژوازی را در این مواقع این طرف و آن طرف می‌کشد و رهبری و فرماندهی دارد به طرز انتقام‌‌جویانه‌ای احساس غرور و تفوق می‌کند.

۲- با تشکیل و بسط این نوع مجالس ضمن رونق و حراست مذهب بر درآمد سخنوران می‌افزایند. رضامندی سخنوران موجب عفو و بخشش آن‌ها است و به همین وسیله به مراکر روحانی نزدیک می‌شوند و با تجلیل و احترام و حمایت از آن‌ها و حامیان آن‌ها متقابلاً در مواقع بحرانی پشتیبانی آن‌را نسبت به خود جلب می‌کنند.» [4]

بر‌اساس توصیفی که علی‌اکبر اکبری می‌کند می‌بینیم بعد از کودتای ۲۸ مرداد بزرگترین دسته‌ی سینه‌زنی تهران در ماه محرم متعلق به طیب حاج‌رضایی بود که از لات‌های معروف تهران محسوب می‌شد.

پیشینه‌ی پیوند سیاسی روحانیت و بازار با اراذل و اوباش

پیوند روحانیت و بازار با اراذل و اوباش منجر به بسیج لات‌هایی چون طیب حاج‌رضایی و شعبان بی‌مخ و هفت‌کچلون و حسین رمضان‌یخی و برادران طاهری و تن‌فروشانی چون پری آژدان قزی و ملکه اعتضادی و ... برای همراهی با دربار و نیروهای نظامی در کودتای ۲۸ مرداد شد. بیژن حاج‌رضایی پسر طیب حاج‌رضایی می‌گوید پدرش سه شب قبل از کودتای ۲۸ مرداد در پی مراجعه‌ی سه نفر از وابستگان آیت‌الله کاشانی به منزلشان همراه آن‌ها به خدمت آیت‌الله کاشانی می‌رسد و سپس با سپهبد فضل‌الله زاهدی دیدار می‌کند. او به دستور آیت‌الله کاشانی اراذل و واوباش را کفن‌پوش کرده و در کودتا شرکت می‌کند. [5]

در پی پیوند روحانیت و بازار با اراذل و اوباش در غائله ۱۵ خرداد، رهبری این جنبش ارتجاعی به دست طیب حاج‌رضایی و اسماعیل رضایی و حسین رمضان یخی افتاد و نیروهایی که در کودتای ۲۸ مرداد متحد هم بودند در مقابل یکدیگر ایستادند.

حاج‌مهدی عراقی یکی از گردانندگان مؤتلفه چگونگی پیوستن طیب حاج‌رضایی به غائله ۱۵ خرداد تشریح می‌کند. [6]

علی‌اکبر اکبری در کتاب «لمپنیسم» که پس از تجربه‌ی غائله ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نوشته، ضمن توصیف ویژگی‌های لمپن‌ها، خطرات آن‌ها را برمی‌شمرد.

او در ارتباط با چگونگی استفاده احزاب فاشیستی از لمپن‌ها می‌نویسد:‌

«احزاب فاشیستی از ماجراجویی لمپن‌ها استفاده کرده تشکیلات خود را از این نیروهای عاصی و ماجراجو و به جان آمده پر می‌کنند و به عنوان توده‌ی حزبی، خطرناکترین و وحشیانه‌ترین کارها را به دست همین لمپن‌ها تدارک می‌بینند و انجام می‌دهند. آدمکشی‌ها، آتش‌سوزی‌ها، بی‌ناموسی‌ها و همه‌ی مفاسد و خرابکاری‌ها در احزاب فاشیستی به دست همین لمپن‌ها انجام می‌‌گردد و در کشورهای عقب‌مانده نیز نیروهای ارتجاعی هر عمل خرابکارانه را توسط لمپن‌ها عملی می‌کنند. » [7]

علی‌اکبر اکبری دلایل پیوستن لمپن‌ها به احزاب فاشیستی و ارتجاعی را چنین توضیح می‌دهد:

«لمپن‌ها به دو علت روانی و اقتصادی به احزاب فاشیستی و نیروهای ارتجاعی می‌پیوندند.

۱- احزاب فاشیستی و نیروهای ارتجاعی با پذیرفتن لمپن‌ها و سپردن کارهای خطرناک و ماجراجویانه به دست‌شان، در آنان ایجاد غرور و شخصیت می‌کنند و لمپنی که تا به حال از طرف طبقات و سازمان‌های مترقی محل اعرابی نبوده با دخالت مستقیم در جریانات سیاسی ماجراجویانه احساس شخصیت و قدرت می‌نماید.

۲- از لحاظ اقتصادی خطرات کشنده و مرگ‌آور را در آدمکشی‌ها و غارت‌ها به خاطر غارت کردن تحمل می‌نمایند. لمپن‌ همه‌ی فکرش بر این است که با به خطر انداختن حیات خود شاید برای مدت کوتاهی بتواند از اموا لغارتی زندگیش را سروصورتی بدهد و از باده غرور ماجراجویانه‌ای که ناشی از کمپلکس‌ها و عقده‌هایی است که در طول زندگی نابسامان خود بدان دچار شده سرمست شود. اطاعت کورکورانه‌ی لمپن از اوامر و دستورات افراد مافوق سازمانی و استقبال بی‌باکانه‌اش از هر حادثه‌ی مرگ‌آور به خاطر آنست که متقلابلاً او را در تجاوز به حقوق دیگران حمایت کنند و دستش را در هر نهب و غارتی بازگذارند. او به این لحاظ تسلیم محض قدرت می‌شود تا هیچ قدرتی جلو قدرت‌نمایی‌ها و حشی‌گری‌های روزانه او را نتواند بگیرد.» [8]

«لمپن»‌ها در دادستانی انقلاب اسلامی مرکز

استخدام اراذل و اوباش و لمپن‌ها در کمیته‌های انقلاب اسلامی و سازماندهی آن‌ها به عنوان «امت حزب‌الله» از اولین گام‌های نظام اسلامی برای تحکیم پایه‌های قدرتش بود.

دادستانی انقلاب اسلامی و نظام حاکم بر زندان‌های تهران محل دیگری برای سازماندهی این گونه افراد بود.

همراهی لاجوردی و مؤتلفه و گردانندگان دادستانی و زندان‌ها در دهه‌ی ۶۰ با اراذل و اوباش را بایستی در همراهی روحانیت و بازار با آن‌ها جست.

روحانیت و بازار از دیرباز روابط گسترده‌ای با اراذل و اوباش و لات و لوت‌ها داشته‌اند. در مراسم سوگواری محرم و همچنین راه‌انداختن دسته و کشیدن علم و کتل همیشه لات‌ها در کنار روحانیون و مداحان و اقشار سنتی بازار حضور داشتند.

دایره‌ی فعالیت بازاری‌ها و روحانیت از منبر وعظ و خطابه و حجره‌ی بازار و تجارت به اداره‌ی زندان و دادستانی و سرکوب گروه‌‌های سیاسی تغییر کرده بود. اراذل و اوباش از دیرباز متحد اصلی آن‌ها بودند و در شرایط جدید لزوم همکاری با آن‌ها دوچندان شده بود.

اراذل و اوباش با پیوستن به کمیته‌های انقلاب اسلامی و دادستانی اوین که در ید قدرت لاجوردی بود به جای چاقو و تیزی و پنجه‌بکس و قمه و زنجیر و ... به پیشرفته‌ترین سلاح‌ها مجهز شدند و به خاطر نیازی که نظام ولایی به وجود آن‌ها برای سرکوب نیروی سیاسی داشت از قدرت خارق‌العاده‌ای در دستگاه سرکوب برخوردار شدند.

تیرخلاص‌زن‌های اوین، از جمله جلیل بنده، مجتبی محراب‌بیگی، محمدرضا مهرآیین و ... از میان «لمپن‌»‌ها و پست‌ترین اقشار جامعه برخاسته بودند و پس از کشته شدن، «عارف» و «زاهد» و «عابد» خوانده شدند و چه سوابقی که برایشان درست نشد.

مجید قدوسی، مجتبی حلوایی، سیدعباس ابطحی، محمدعلی سرلک، حسین اسدی، علی نقده، محمد عقیلی، علی شاه‌عبدالعظیمی، حمید کریمی و  ... در زمره‌ی تیرخلاص‌زن‌هایی بودند که به «لقاءالله» نپیوستند و لاجرم تقدیس نمی‌شوند. بسیاری از بازجویان و پاسداران و مسئولان اوین و اعضای گروه ضربت نیز در زمره‌ی لمپن‌ها بودند.

چند لومپن همدست نظام ولایی سرکوب

در مقاله‌های قبلی‌ام به افراد فوق پرداخته‌ام.[9] در این مقاله نگاهی خواهم داشت به برشی از زندگی چند لمپن که اگرچه در اوین نبودند، اما در پروژه سرکوب و کشتار دست داشتند.

■ اسماعیل افتخاری (اسی تیغ‌زن)

اسماعیل افتخاری (اسی تیغ‌زن)
اسماعیل افتخاری (اسی تیغ‌زن)

«اسی‌ تیغ‌زن» متولد ۱۳۲۲ در سال ۱۳۵۴به استخدام صنایع پشتیبانی و هلی‌کوپترسازی درآمد و تا سال ۱۳۶۱ کارمند رسمی این نهاد بود. نام خانوادگی وی «تیغ‌زن» بود. بعدها آن را به افتخاری تغییر داد. او دارای همسر و ۴ دختر است که پیش از دستگیری وی سال‌ها در ترکیه زندگی می‌کردند. مخارج آن‌ها را اسماعیل افتخاری از کارهای خلافی که می‌کرد تأمین می‌کرد.

«سرباز گمنام امام زمان» یا باج‌گیر «شهرنو»

اسماعیل پیش از انقلاب با باجگیری از ساکنان «شهرنو» و محله «جمشید» روزگار می‌گذراند و چندین بار توسط مأموران شهربانی به جرم باج‌گیری، شرارت، تیغ‌زنی و .... دستگیر و زندانی شده و دارای پرونده‌های متعدد بود. بعد از انقلاب دایره‌ی کار وی وسیع‌تر شد و حوزه‌ی زورگویی و باج‌گیری‌اش به سراسر پایتخت گسترش یافت و این‌بار اکبر خوش‌کوشک و جنایت‌کارترین افراد در گروه ضربت کمیته‌ی منطقه ۱۲ را نیز همراه خود داشت.

در گزارش خبرگزاری دولتی ایسنا آمده است:‌

«پس از انقلاب ابتدا با راه‌اندازی گروهی به‌نام "گروه ضربت" جنوب تهران با عنوان مبارزه با افراد ضدانقلاب و ساواکی‌ها همراه با این گروه به خانه‌ها، فروشگاه‌ها و شرکت‌های مختلف حمله می‌کردند و ضمن دستگیری افراد، اقدام به چپاول اموال دیگران می‌کردند تا این‌که با تشکیل کمیته‌های انقلاب اسلامی وارد این نهاد انقلابی شد و پس از مدتی به‌عنوان نخستین فرمانده کمیته انقلاب منطقه ۱۲ تهران منصوب شد» [10]

‌غارت خانه ثروتمندان پس از انقلاب

پس از انقلاب او دیگر باج‌گیر خرده‌پای منطقه جمشید نبود، بلکه مهره‌ی مورد اعتماد رژیم و دستگاه سرکوب آن، به ویژه در غرب و جنوب غرب پایتخت بود. او به همراه خیل عظیمی از اراذل و اوباش و افراد سابقه‌دار به کمیته‌های انقلاب اسلامی پیوستند.

«این عده شبانه به بهانه بازرسی وارد خانه‌های ثروتمندان می‌شدند و با تهدید به بازداشت و زندان، پول‌ها و طلا و جواهراتشان را به سرقت می‌بردند یا با شناسایی عمارت و قصرهای متعلق به خانواده‌هایی که به خارج از کشور فرار کرده بودند، وارد این خانه‌های اعیانی در شمیرانات و شمال شهر می‌شدند و دست به سرقت اشیای عتیقه و آثار گران‌بهایی می‌زدند که ساکنان این خانه‌ها هنگام فرار فرصت یا امکان بردن‌شان را نداشته‌اند.

گفته می‌شد در عمارت باشکوه القانیان، گنجینه‌ای از آثار بی‌نظیر باستانی و مجموعه‌ای از مجسمه‌ها و شمشیرها، کتبیه‌ها و هدایایی که امپراطوران اروپایی به شاهان صفوی و قاجار اهدا کرده بودند، نگهداری می‌شد که حتا برخی از آنها قابل ارزشگذاری نبودند. بسیاری از این آثار پس از سرقت به مجموعه‌داران خارجی فروخته شد که از ایران خارج کردند. یکی از این افراد، اسماعیل افتخاری بود.» [11]

او از «کمیته‌ی ‌انقلاب اسلامی» حقوقی دریافت نمی‌کرد و «فی سبیل‌الله» و برای رضای خدا، به کار داوطلبانه‌ی مبارزه با «دشمنان اسلام» و حفظ «بیضه‌ی اسلام» مشغول بود.

ارتباط با اوین و لاجوردی و مشارکت در دستگیری ۶۰۰۰ نفر

اگر چه «اسی تیغ‌زن» (اسماعیل افتخاری) در اوین حضور نداشت اما به خاطر نقش مستقیمی که در سرکوب و جنایت دهه‌ی ۶۰ داشت از ارتباط نزدیکی با لاجوردی و شعبه‌های بازجویی اوین برخوردار بود و نزد آن‌ها ارج و قرب و اعتبار فراوانی داشت. برای لاجوردی مهم نبود که نیروهای تحت امرش دارای چه سابقه‌ای هستند. برای او بیرحمی و شقاوت و آمادگی برای انجام جنایت مهم بود.

من، ایرج مصداقی، نویسنده این گزارش، توسط کمیته منطقه ۱۲ و با حکم دادستانی اوین دستگیر شدم و به همین خاطر از نزدیک شاهد رابطه‌ی مستقیم او و اکبرخوش‌کوشک با شعبه‌های بازجویی و لاجوردی و رفت‌و‌آمدشان به اوین بودم. اقدامات سرکوبگرایانه‌ی او در دهه‌ی ۶۰ که یک نمونه از آن به اعتراف خودش در دادگاه، مشارکت در دستگیری ۶۰۰۰ نفر بود پشتوانه‌‌‌‌ای قوی برای او جهت ارتکاب تجاوز و قتل و باجگیری و کلاهبرداری و زورگیری و ... بود.

او هنگام حمله به منازل فعالان سیاسی بیرحمی را از حد می‌گذراند. افتخاری در حضور همسر و فرزندان خردسال یکی از همبندانم، پا‌های او را گرفته و از طبقه سوم در خیابان معلق نگاه داشته بود و تهدید می‌کرد چنانچه اعتراف نکند وی را به کف خیابان پرتاب خواهد کرد.

کمیته خیابان زنجان که به ساختمان قرمز معروف بود یکی از پایگاه‌ها و مراکز سرکوبی بود که تحت نظر وی اداره می‌شد و جنایات زیادی در آن‌جا رخ داد.

 از کمیته انقلاب اسلامی تا سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات

«اسی تیغ‌زن» (اسماعیل افتخاری) پس از تأسیس وزارت اطلاعات به این دستگاه جهنمی پیوست و احکام آن‌ها را اجرا می‌کرد. گفته می‌شود در انجام اعمال تروریستی در خارج از کشور نیز از وی استفاده شده است.

او همچنین در مراكز مختلفی نظیر سپاه پاسداران، بنیاد مستضعفان‌ و جانبازان‌، سد معبر، حراست دخانیات، شهرداری و... مشغول‌ به کار بوده است. همچنین، به گفته نماینده وزارت اطلاعات حاضر در جلسه دادگاه، آشکار شد که افتخاری «با در دست داشتن مجوز مخصوص، اجازه حمل هر نوع اسلحه‌ای را با خود داشته است».

دستگیری به اتهام قتل و تجاوز به عنف و آدم ربایی و ...

در دهه‌ی هفتاد همسر و ۴ دختر او به ترکیه مهاجرت کردند. اسی تیغ‌زن با اعمال خلاقی که انجام می‌داد مخارج آن‌ها را نیز تأمین می‌کرد.

او در اوج اختلاف‌ میان باندهای مختلف رژیم، به اتهام ربودن و تجاوز به یک دختر نوجوان دستگیر شد و گوشه‌ای از جنایت‌هایش شامل ده‌ها فقره قتل، تجاوز به عنف، آدم‌ربایی، باج‌گیری، جعل‌اسناد، کلاهبرداری، و ... از پرده بیرون افتاد.

برای شناخت «سربازان گمنام امام زمان» و یاری‌دهندگان ولی فقیه مسلمین جهان کافی‌است به تنوع شاکیان اسی تیغ‌زن که به مدت دو دهه به جنایت مشغول بود، توجه کنیم. آن‌چه در دادگاه مطرح نوک کوه یخ جنایات صورت گرفته توسط اسی‌ تیغ‌زن است.

تجاوز گروهی به دختر نوجوان و سرنوشت پرونده

خبرگزاری دولتی ایسنا به نقل از محمد بلوری، دبیر صفحه حوادث روزنامه دولتی ایران، در مورد دادگاه برگزار شده برای افتخاری نوشته است:‌

«از شاکیان حاضر در دادگاه، مادر میانسالی بود که در برابر دادرسان ایستاد و با شرح ماجرای ربوده‌شدن دختر ۱۶ ساله‌اش، حاضران در جلسه دادگاه را بشدت متأثر کرد. این مادر خطاب به قضات دادگاه گفت: یک روز ظهر هر چه منتظر ماندم که دخترم از مدرسه به خانه برگردد، خبری از او نشد. با مدرسه‌اش تماس گرفتم، گفتند که دخترم یلدا با دیگر بچه‌ها مدرسه را ترک کرده. سابقه نداشت دخترم بی‌خبر از من با دوستانش جایی برود. دلم به شور افتاده بود. به خانه آشنایان و هر دوستی که می‌شناختم، سر زدم اما هیچ کس خبری از یلدای من نداشت. بعد با کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها تماس گرفتیم، حتا به پزشکی قانونی سر زدیم ولی بی‌فایده بود. آن شب از دلشوره و اضطرابی که داشتم، تا صبح خوابم نبرد. خلاصه کنم ۶ شبانه‌روز خواب و خوراک نداشتم. کارم گریه بود و چشمم به در که تنها جگرگوشه‌ام کی پیدا می‌شود. شش شبانه‌روز روزم با اشک و آه و انتظار گذشت تا این‌که دخترکم با حال پریشانی به خانه برگشت. تعریف کرد موقع ظهر که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، در میدان (هفت تیر) ماشین کمیته جلوی پایم ترمز کرد. فرمانده کمیته پیاده شد و به بهانه این‌که با ضدانقلاب رابطه دارم، من را سوار ماشین کرد و گفت که باید از من بازجویی شود اما به این بهانه من را به خانه‌ای برد. در آن‌جا با دو تای دیگر بساط عیش و عشرت راه انداختند و آزار و اذیتم کردند. بعد از این مدت هم همین فرمانده من را آورد و در همان میدان پیاده‌ام کرد که به خانه‌مان برگردم. این مرد (یعنی همین اسماعیل افتخاری) تهدیدم کرد که اگر در این‌باره به کسی حرفی بزنم، سر به نیستم می‌کند.»[12]

دستگاه قضایی،‌ امنیتی نظام عدل الهی حتا تحقیق نکردند دو  نفر دیگری را که در تجاوز به این دختر شریک بودند پیدا کنند.  رئیس دادگاه وقتی حکایت را شنید حتا دستور رسیدگی برای مشخص شدن سحت و سقم ماجرا را نداد. همه‌ی آن‌ها می‌دانستند چه کسانی همراه با اسی تیغ‌زن بودند.

این مادر آنگاه چشمان پر از اشکش را پاک کرد و ادامه داد:

«وقتی شنیدم که این مرد را دستگیر کرده‌اند، برای شکایت پیش بازپرس رفتم و قضیه را برایش تعریف کردم. بازپرس دستور داد در اداره آگاهی دخترم را با افتخاری روبه‌رو کنند. روزی که در اداره آگاهی دخترم وارد اتاق افسر بازجو شد، وقتی چشمش به این مرد افتاد، رنگ از صورتش پرید، بدنش به تشنج افتاد و با حالت تهوع گریه‌اش گرفت که از اتاق بیرونش بردند و بعد از آن هم دیگر حاضر نشد با او روبه‌رو شود چون هر وقت به یاد این مرد می‌افتاد، بدنش به رعشه درمی‌آمد و حالت تهوع پیدا می‌کرد.»

محمد بلوری اضافه می‌کند:‌

«در سال ۸۰ که دومین دادگاه کیفری تهران برای رسیدگی به قسمت دیگری از اتهاماتش تشکیل شده بود، در این دادگاه از یلدا و مادر کمرخمیده‌اش خبری نبود. مدتی بعد این مادر رنج‌کشیده برایم تعریف کرد که با تهدید افراد ناشناسی به مرگ و سوءقصد به جان دخترش بیمناک شده و تصمیم گرفته از شکایتش صرف‌نظر کند. » [13]

دادگاه عدل اسلامی و دستگاه امنیتی آن می‌دانستند چه کسانی پشت تهدیدات هستند و برای حفظ «بیضه اسلام» دستور رسیدگی نمی‌دادند.

شکنجه قربانی تا سرحد مرگ برای تصاحب اموال

بلوری در مورد دیگر پرونده‌های مطرح شده در دادگاه می‌گوید:

«در پرونده اتهامی اسماعیل افتخاری آمده که وی با کمک همدستانش برای تصاحب خانه و ویلا و زمین افراد در شمال، آنها را شکنجه کرده تا اسناد ملکی‌شان را به‌نام خود کند. زنی از شاکیان پرونده در دادگاه گفت: این فرد برای به چنگ آوردن ملک متعلق به شوهرم او را به زیرزمین خانه‌ای کشانده و پس از شکنجه، شوهرم را با پاهای لخت به ستونی بسته، یک رشته سیم برق را از کنتور به کف زمین وصل کرده بعد هم شیر آب را باز کرده و به شوهرم گفته تا جریان آب به زیر پاهایت برسد و با برق‌گرفتگی کشته شوی، مهلت‌داری نسبت به انتقال سند مالکیت زمین مورد نظر موافقت کنی.

یکی دیگر از شاکیان، زن جوانی بود که در دادگاه گفت: اسماعیل می‌خواست به زور قطعه زمینی را در شمال که متعلق به شوهرم بود، تصاحب کند اما وقتی با مخالفت شوهرم روبه‌رو شد، تصمیم به انتقام از ما گرفت. در مهرماه سال ۷۰ یک شب من و شوهرم از میهمانی به خانه برگشته بودیم که دیدم برق قطع شده. شوهرم به زیرزمین رفت تا کنتور برق را ببیند اما به محض زدن کلید برق، ناگهان با انفجار گاز، خانه‌مان آتش گرفت که من و شوهرم دچار سوختگی شدیدی شدیم. من با ۶۵ درصد سوختگی جنینی را که در شکم داشتم، سقط کردم و شوهرم جانش را از دست داد. کارشناسان گاز پس از بازبینی محل، تشخیص دادند که به طور عمدی گاز در خانه متراکم شده و انفجار رخ داده است. پس از مدتی، یکی از همدستان سابق اسماعیل افتخاری با من تماس گرفت و گفت اسماعیل افتخاری یکی از عواملش را فرستاده بود تا شیر گاز را در زیرزمین دستکاری کنند.» [14]

در گزارش‌های روز‌نامه اعتماد از دادگاه افتخاری آمده است:‌

«شاكی دیگر پرونده‌ خانم‌ مریم‌ رمضانی همسر محمد رمضانی بود كه‌ اسماعیل‌ افتخاری با استفاده‌ از نفوذ خود ده‌ سال‌ این‌ مرد را بیگناه‌ به‌ زندان‌ انداخته‌ و سرانجام‌ باعث‌ مرگ‌ وی شده‌ بود.

این‌ زن‌ گفت‌: همسرم‌ مغازه‌‌ای داشت‌ در خیابان‌ گیشا كه‌ اسماعیل‌ قصد داشت‌ با حقه‌ و نیرنگ‌ این‌ مغازه‌ را از چنگ‌اش‌ در بیاورد اما شوهرم‌ حاضر به‌ این‌ كار نمیشد. ولی اسماعیل‌ با استفاده‌ از قدرت‌ خود برای شوهرم‌ پاپوش‌ درست‌ كرد و او را به‌ زندان‌ انداخت‌ و سال‌ها تحت‌ شكنجه‌ قرار داد. زمانی كه‌ بعد از چند سال‌ پیگیری برای اثبات‌ بیگناهی همسرم‌ به‌ یكی از قضات‌ دادگاه‌ مراجعه‌ كردم‌، معلوم‌ شد اصلاً پرونده‌‌ای برای شوهرم‌ تشكیل‌ نشده‌ است‌. پس‌ از سال‌ها شوهرم‌ از زندان‌ آزاد شد اما بخاطر شكنجه‌هایی كه‌ متحمل‌شده‌ بود دچار بیماری شد و فوت‌ كرد. از آن‌ گذشته‌ آبروی ما پیش‌ همه‌ رفت‌، چون‌ مردم‌ خانواده‌ ما را كلاهبردار و سابقه‌دار میشناختند، در صورتی كه‌ شوهرم‌ و ما قربانی طمع‌ و جنایات‌ اسمال‌تیغ‌زن‌ شدیم‌.

عزیزه‌ برومند همسر یكی دیگر از شاكیان‌ گفت‌: اوایل‌ انقلاب‌ همسرم‌ زمین‌ مرغوبی در چالوس‌ خریده‌ بود كه‌ با تلاش‌ زیاد آنجا را به‌ باغ‌ و ویلا تبدیل‌ كرد كه‌ ارزش‌ آن‌ در همان‌ موقع‌ ۱۲ میلیون‌ تومان‌ بود. یك‌ روز شوهرم‌ به‌ خانه‌ آمد در حالی كه‌ بشدت‌ مجروح‌ شده‌ بود. او گفت‌: عده‌‌ای من‌ را گرفته‌اند و پس‌ از بستن‌ دست‌ها و چشم‌هایم‌ با تهدید و ضرب‌ و جرح‌ مرا به‌ محل‌ ناشناسی برده‌اند و از من‌ مداركی برای واگذاری باغ‌ به‌ اسماعیل‌ تیغ‌زن‌ گرفته‌اند به‌ اضافه‌ یك‌ چك‌ سفیدامضا كه‌ بعدا فهمیدم‌ مبلغ‌ یك‌ میلیون‌ و هفتصد هزار تومان‌ از موجودی همسرم‌ برداشت‌ كرده‌اند.

در ادامه‌ شكایان‌ دیگری نیز شكایت‌ خود را از اسماعیل‌ افتخاری مبنی بر كلاهبرداری، اخاذی و... مطرح‌ كردند. بر اساس‌ پرونده‌ اسماعیل‌ دارای ۴ شناسنامه‌ است‌ كه‌ با عكس‌هایی كه‌ با كلاه‌ گیس‌های مختلف‌ انداخته‌ بود و زمانی كه‌ در صدد گرفتن‌ پنجمین‌ شناسنامه‌ بود، بازداشت‌ شد.

شاكی دیگر مردی به‌ نام‌ حسن‌پور بود كه‌ با ویلچیر وارد دادگاه‌ شد و به‌ قاضی گـفـت‌: مـن‌ اوایل‌ انقلاب‌ وضع‌ مالی خوبی داشتم‌. یك‌ سالن‌ چلوكبابی به‌ اضـافـه‌ ۲ ماشین‌ بنز و ۲ خانه‌ داشتم‌. اسمال‌ تیغ‌زن‌ مبلغ‌ ۷۰۰ هزار تومان‌ از من‌ پول‌ گرفت‌ ولی وقتی بعد از چند ماه‌ پــولـم‌ را طلـب‌ كـردم‌ او مـرا در كمیتـه‌ بازداشت‌ كرد و تحت‌ شكنجه‌ و آزار و اذیت‌ قرار داد ولی با كمك‌ پسرعمه‌ام‌ كه‌ برایم‌ سند گذاشت‌، آزاد شدم‌. وقتی بیرون‌ آمدم‌ فهمیدم‌ اتومبیل‌ بنزم‌ را عوامل‌ اسـمـال‌ تیـغ‌زن‌ متـلاشی كرده‌ و به‌ من‌ خسارت‌ وارد كرده‌اند كه‌ قاضی در این‌ مورد هم‌ اسماعیل‌ افتخاری را به‌ اتهام‌ تخریب‌ بنز و اخذ مال‌ به‌ عنف‌ محكوم‌ كرد، اما وی ادعاهای شاكی را رد كرد و گفت‌ من‌ این‌ كار را نكرده‌ام‌.

بالا کشیدن کشتی و فروش یک دانگ آن به چندین نفر

یکی دیگر از شاکیان پرونده می‌گوید:‌

«در آغاز فعالیت‌ یك‌ تعاونی كه‌ قصد راه‌اندازی و توسعه‌ آن‌ را داشتیم‌ قرار شد شركتی به‌ نام‌ "گلف‌ اجنسی"، برای كمك‌ به‌ ما كه‌ مؤسسان‌ آن‌ رزمندگان‌ بودند، یك‌ كشتی ۶۰۰ تنی را خارج‌ از مزایده‌ به‌ تعاونی ما بفروشد. نماینده‌ تعاونی ما اسماعیل‌ افتخاری بود كه‌ با شركت‌ گلف‌ اجنسی وارد معامله‌ شد، اما وی در یك‌ كار متقلبانه‌ كشتی را به‌ نام‌ خود خرید و سند آن‌ را كه‌ با تسهیلات‌ ویژه‌ مورد معامله‌ قرار گرفته‌ بود، به‌ نام‌ خود ثبت‌ كرد كه‌ بعد از اطلاع‌ از این‌ موضوع‌ ما اعضای هیأت‌مدیره‌ از این‌ كار، به‌ مراجع‌ قضایی شكایت‌ كردیم‌. در پیگیری پرونده‌ متوجه‌ شدیم‌ كه‌ افتخاری یك‌ دانگ‌ كشتی را تاكنون‌ به‌ چندین‌ نفر فروخته‌ و از افراد مختلف‌ با این‌ عنوان‌ كه‌ میتواند برای آنها مجوز ملوانی بگیرد، مقادیر زیادی رشوه‌ دریافت‌ كرده‌ است‌.

یكی از شـاكیان‌ كه‌ جهانبخش‌ نام‌ دارد گفت‌: اوایـل‌ انقـلاب‌ مبلـغ‌ ۷۰۰ هـزار تومان‌ رنگ‌ برای رنگ‌آمیزی كشتی به‌ اسمال‌ فروختم‌ ولی او در مقابل‌ به‌ من‌ سفته‌ داد كــه‌ هـیــچ‌ یــك‌ از سفتـه‌هـا را وصـول‌ نـكـردم‌. پـس‌ از ایـن‌ شكـایـت‌ قـاضـی دادگاه‌ اسمال‌ را به‌ پرداخت‌ ۷۰۰ هزار تومان‌ پول‌ رنگ‌ها به‌ اضافه‌ مبلغ‌ ۱۶۰۰ ریال‌ هزینه‌ دادرسی و پرداخت‌ ضرر و زیان‌ طبق‌ شاخص‌ بانك‌ مركزی محكوم‌ كرد.

شاكی بـعـدی پسـر شخصـی بود كه‌ اسماعیل‌ افتخاری یك‌ كشتی را به‌ مبلغ‌ ۲۵۰ هزار تومان‌ از او خریده‌ بود ولی پولی بابت‌ كـشتـی بـه‌ آنهـا نـداده‌ بـود امـا متهـم‌ ایـن‌ موضوع‌ را قبول‌ نكرد و گفت‌ من‌ ۵ سال‌ است‌ كه‌ در زندانم‌ و هیچ‌ استفاده‌‌ای‌ از آن‌ كـشتی نكردم‌. قاضی دادگاه‌ هم‌ به‌ شـاكـی گفـت‌: چـون‌ فـروشنده‌ كشتی پـدرت‌ بـوده‌، خـودش‌ بـایـد در دادگـاه‌ حاضر شود و تو نمی‌توانی در این‌ مورد شاكی باشی.

همچنین‌ خانواده‌ «منطقی» مردی كه‌ اسمال‌ تیغ‌زن‌ خانه‌ وی را به‌ آتش‌ كشیده‌ بود و همسر باردارش‌ بر اثر آتش‌سوزی سقط‌ جنین‌ كرده‌ بود، در دادگاه‌ حضور داشتند ... در این‌ جلسه‌ "فرشته‌"، همسر منطقی گفت‌: من‌ چند بار توسط‌ اسمال‌تیغ‌زن‌ با اسلحه‌ تهدید شدم‌ تا آن‌كه‌ آن‌ روز خانه‌ مـا را آتـش‌ زد و من‌ بچه‌ام‌ را از دست‌ دادم‌.»[15]

کلاهبرداری تحت عنوان قاچاق انسان

یکی دیگر از شاکیان می‌گوید:

«سال‌ها پیش با اسماعیل آشنا شدم. او گفت می‌تواند مرا به اروپا بفرستد، به همین خاطر ۵ هزار دلار به او پول دادم. چند روز بعد در فرودگاه پول را از من گرفت و من هم به ترکیه سفر کردم تا از آنجا ترتیب سفرم را به اروپا بدهد، اما پس از چند روز سرگردانی در ترکیه، پیغام فرستاد نمی‌تواند برایم کاری بکند و از من خواست برگردم. وقتی به ایران آمدم از او خواستم پول‌هایم را پس دهد؛ اما فقط ۳۷۵ هزار تومان به من داد و از برگرداندن بقیه پول خودداری کرد. من به خاطر کلاهبرداری و فریب از او شکایت دارم.» [16]

قتل‌های متعدد

علاوه بر این اتهام‌ها، اسمال تیغ‌زن متهم بود ۴ تن را در دوران خدمتش به قتل رسانده است. یکی از این موارد، قتل صاحب یک چلوکبابی در منطقه کاروانسرا سنگی است. اسماعیل متهم است بعد از مقاومت صاحب رستوران در تحویل دادن ملک خود به او، این مرد را با همدستی عواملش شکنجه کرده و با وصل کردن جریان برق به بدنش او را کشته است. از دیگر موارد این است که متهم شده جنین ۵ ماهه زنی را از بین برده و خانه‌اش را در نواب به آتش کشیده است. اتهام قتل یک زن و مرد نیز در پرونده اسمال وجود دارد. » [17]

همچنین گفته می‌شد با گروه اطلاعاتی سعید امامی همکاری می‌کرد و در ماجرای قتل فاطمه قائم‌مقامی، سرمهماندار هواپیمایی با عوامل سعید امامی مشارکت داشت ولی چنین اتهامی به طور جدی مورد تحقیق قرار نگرفته و به اثبات نرسید.[18]

رسیدگی به پرونده اتهامات اسماعیل افتخاری که بیش از ۳۰۰۰ صفحه بود، قضات دادگاه در یک خیمه‌شب‌بازی قضایی وی را به ۸ سال زندان محکوم  کردند که پس از مدتی با سپردن وثیقه از زندان آزاد شد. گفته می‌شود وی بارها از مرخصی‌ استفاده کرد و به خاطر حسن رفتار در زندان زودتر از موعد در هشتم مهرماه ۱۳۸۷ آزاد شد.

حسن رفتار او در زندان عبارت بود از شرارت علیه زندانیان سیاسی با هدایت مسئولان زندان. اسی‌ تیغ‌زن در زندان یکی از عوامل دستگاه امنیتی برای آزار و اذیت زندانیان سیاسی بود. در سال ۱۳۸۳ پس از اعتصاب غذای معروف زندانیان سیاسی که انعکاس زیادی در رسانه‌ها پیدا کرد به تحریک امیرعباس فخرآور یکی از زندانیان عادی که توسط حفاظت اطلاعات زندان و قاضی حداد تبدیل به زندانی سیاسی شده بود اسی تیغ‌زن و عوامل‌اش با چاقو و میله به زندانیان اعتصابی از جمله دکتر ناصر زرافشان حمله می‌کردند. [19]

ناصر زرافشان وكیل پرونده قتل‌هاى سیاسى موسوم به قتل‌هاى زنجیره‌اى كه در جریان پیگیرى‌هایش براى روشن شدن زوایاى تاریك این پرونده، متهم به افشاى اسرار دولتى شد و پنج سال را در زندان گذراند در مورد وی می‌گوید:

«او تیمى از محكومان پرسنل پلیس و اطلاعات داشت كه به دلیل ارتكاب جرایم مختلف زندانى بودند و بارها توطئه كردند. من در تحقیقات ایستادگى كردم و بسیارى از مسایل بر ملا شد و كار بالا گرفت؛ آن‌ها قصد قتل من را داشتند.» [20]

سرانجام وی به خاطر بخشی از جرایمش به بیش از ۱۰ سال حبس محکوم شد. اما پس از ۷ سال با سپردن وثیقه از زندان آزاد شد. محمود سالارکیا معاون دادستان وقت تهران توضیح داد: «اسمال تیغ‌زن پس از ۷ سال با گذاشتن وثیقه به مرخصی۱۰‌روزه رفته و اخبار مربوط به آزادی او کذب است.

اتهام جرم اسمال تیغ زن ۶۵ ساله، تجاوز، ارعاب و اوباش‌گری بوده و خلاف تبلیغات صورت گرفته، فاقد هر گونه گرایش سیاسی است.»

سالارکیا درباره خطرات آزادی وی گفت: «با توجه به سن بالای اسمال تیغ‌زن، او دیگر قادر به انجام کار خلاف نیست.» [21]

یک خاطره در دادگاه مطبوعات

یکی از روزنامه‌نگاران در ارتباط با حضور اسماعیل تیغ‌زن در دادگاه مطبوعات می‌نویسد:

«بالاخره روز محاكمه مدیرمسئول ایران، عبدالرسول وصال در پاییز ۸۱  فرا رسید و دادگاه با آن شكایات سیاسی آن روزها مملو بود از تماشاچی یا مخاطب، خبرنگار و وكیل. من هم به عنوان گزارشگر حضور داشتم. در آغاز محاكمه، چند نفر از زندانیان محترم قصر و اوین هم وارد جایگاه شكات شده و نشستند. به نظرم محاكمه در شعبه ۱۴۰۸ بود. به هر صورت زندانیان با غل و زنجیر پا نشستند و رسیدگی آغاز شد. یكی از همان زندانیان درشت اندام و پرنشاط آقای اسمال تیغ زن بود كه با اعلام قاضی پشت تریبون سالن قرار گرفت.

جناب آقای افتخاری با فریادی بلند شكایتش از روزنامه ایران را قرائت كرد و با لحنی تهدیدآمیز به مدیرمسئول گفت؛ چرا هی می‌نویسید اسمال تیغ زن؟! كی تیغ زن است؟ چرا عكس من را از بچگی تا امروز در كنار هم به صورت گرافیكی و آلبوم چاپ كردید؟ شما آبروی من را برده اید. كدام دادگاه من را تا حالا محكوم كرده است؟

برخورد باعصبانیت و تند این زندانی باعث به هم ریختن نظم دادگاه شد و متاسفانه این محاكمه از كنترل قاضی خارج بود. ...

آن روز ابهت و شوكت آقای اسماعیل تیغ زن، دادگاه و اهالی فرهنگ را به سكوت و واهمه انداخت. من كه جرات نداشتم در بین آن دعوای پرسر و صدا ضبط صوتم را از روی میز جلوی اسمال آقا بردارم...» [22]

سایت تابناک وابسته به محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام پس از آزادی وی گزارش داد : «این فرد شرور سابقه دار، در منطقه پونك تهران و در كنار یكى از بزرگ راه‌ها، باغ ها و زمین‌هاى سرسبز منطقه را به تملك خود درآورده است و مى‌خواهد دست به ساخت و ساز مجتمع‌هاى برگ مسكونى، تجارى و تفریحى بزند.» [23]

بعد از آزادی اسماعیل افتخاری از زندان و انتشار این گزارش وی به محاق خبری رفت و هیچ گزارشی در مورد او انتشار نیافت.

■ ماشاءالله کاشانی‌خواه

ماشاالله کاشانی‌خواه، مشهور به ماشاالله قصاب
ماشاالله کاشانی‌خواه، مشهور به ماشاالله قصاب

ماشاالله کاشانی‌خواه، مشهور به ماشاالله قصاب از ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ تا ۲۱ مرداد ۱۳۵۸ رئیس کمیته انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا در تهران بود.

مسئولان نظام ولایی و حامیان ماشاءالله قصاب حاضر نیستند راجع به گذشته‌ی این فرد که مورد اعتماد ویژه‌ی اعضای مؤتلفه و گردانندگان مدرسه علوی و رفاه بود روشنگری کنند. او که در زمره‌ی اراذل و اوباش بود به سرعت خود را در دل مسئولان نظام جا کرد و مدتی نگذشت که پرآوازه شد و به یکی از سمبل‌های نظام جدید تبدیل گردید.

اکبر صالحی یکی از اعضای مؤتلفه در مورد یکی از اولین بازداشتگاه‌های نظام اسلامی و ماشاءالله قصاب می‌گوید:‌

«یک روز ما دیدیم دیگر مدرسه علوی و رفاه جا‏‎ ‎‏ندارد، خلاصه یکی از رفقا گفت من در خیابان ری در کوچه شترداران، زیرزمین ‏‎ ‎‏بزرگی سراغ دارم، یک سری را ببریم آنجا حبس کنیم. یک سری از آن‌هایی که رده ‏‎ ‎‏پایین‌تر بودند، با مینی‌بوسی که دم شیشه ‌هایش را پرده زده بودیم، شبانه بردیم در آن ‏‎ ‎‏زیر زمین. یک قصاب تنومندی هم بود به نام ماشاء‌الله که بعد از انقلاب هم چند وقتی ‏‎ ‎‏پیش آقای خلخالی کار می‌‌کرد در دادگاه انقلاب، خانه را این شخص گرفته بود.

ما‏‎ ‎‏این‌ها را سوار مینی‌بوس می‌کردیم می‌بردیم آن‌جا خالی می‌کردیم، این‌ها چشم‌هایشان بسته بود، دست‌هایشان هم بسته بود. این قصاب وقتی آن‌جا می‌خواست این‌ها را از مینی‌بوس پیاده کند، مثل گوسفند یقه‌های این‌ها را می‌گرفت ول می‌کرد پایین، این‌ها با کله روی زمین می‌افتادند. می‌گفتم بابا این‌ها یک موقع آدم بودند، این طور با این‌ها رفتار نکن. می‌گفت فلان فلان شده‌ها باید پدرشان را در آوریم. تا این که زندان قصر را برو بچه‌ها رفتند آماده کردند. هویدا و نیک پی و کسان دیگر که رده اول بودند اعدام شدند. آن تعدادی هم که در آن زیر زمین بودند، بعد از چند روز بردیم تحویل زندان قصر دادیم.‏»[24]

ماشاءالله قصاب در کنار سولیوان (آخرین سفیر آمریکا در ایران)
ماشاءالله قصاب در کنار سولیوان (آخرین سفیر آمریکا در ایران)

پس از حمله‌‌ی مشکوک عده‌ای ناشناس به سفارت آمریکا، دکتر ابراهیم یزدی بدون در دست داشتن هیچ‌گونه شواهدی آن را به چریک‌های فدایی خلق نسبت داد. به منظور بیرون راندن مهاجمان، پای کمیته‌ی مرکزی انقلاب اسلامی و فرستاده‌اش ماشاءالله قصاب به میان آمد و او کمیته مستقر در سفارت آمریکا را راه‌اندازی کرد. این که چرا سفارت‌خانه‌ی آمریکا بایستی دارای کمیته انقلاب اسلامی باشد موضوعی است که هنوز مشخص نشده است. مسئولان سازمان چریک‌های فدایی خلق که در سال ۱۳۵۹ جناح اکثریت‌اش به حمایت از نظام اسلامی برخاست از ابتدا دخالت در حمله به سفارت آمریکا را تکذیب کردند. سخنگوی فدائیان خلق گفت این سازمان دستور حمله به سفارت آمریکا نداده است و افزود «اتباع دولت‌های خارجی که در ایران اقامت دارند نباید در کشاکش انقلاب بدون اینکه نقش ضدانقلابی آنها روشن شود مورد حمله و تهاجم قرار بگیرند.[25] تصاویر منتشر شده به وضوح نشان می‌دهد که مهاجمان ربطی به چریک‌های فدایی خلق ندارند.

قرار بود گروه محافظ در بیرون از محوطه سفارت مستقر شوند، اما ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در ایران با ابقای آنان در محوطه‌ی سفارت هم موافقت کرد.

گروه ماشاءالله قصاب که مشتی اراذل و اوباش بودند با آن که ادعای مسلمانی داشتند شرب خمر می‌کردند و با دریافت پول از مراجعین ایرانی، برای گرفتن ویزا و فروش ماشین‌های آمریکایی‌ رها شده در سفارت، از حضور خود در آن‌جا سوء استفاده می‌کردند. او همچنین با قدرتی که به هم زده بود با حمله به خانه‌های مردم و ... مرتکب اعمال جنایتکارانه زیادی شد.

چارلز ناس و گروه ماشاءالله قصاب
چارلز ناس و گروه ماشاءالله قصاب

در مدت ۶ ماه که ماشاءالله قصاب در سفارت آمریکا مستقر بود روابط بسیار خوبی با سالیوان و سپس با چارلز ناس مسئول اداره امنیت سفارت آمریکا برقرار کرده بود و عملاً محافظت از آنها را عهده‌دار بود و خروج سالیوان از ایران در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۵۸ با کمک و اسکورت قصاب انجام گرفت. وی همچنین در ارتباط مستقیم با دکتر ابراهیم یزدی بود.

ماشاءالله قصاب با تشکیل یک گروه نظامی که توسط سفارت آمریکا هدایت می‌شد با استفاده از مدیران به جا مانده‌ی ساواک سیاست این سفارت‌خانه را پیش می‌برد.

محمدرضا سعادتی عضو برجسته‌ی مجاهدین در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ توسط ماشاءالله قصاب و کمیته مستقر در سفارت آمریکا هنگام دیدار با مأمور روسیه مضروب و دستگیر شد. دستگیری وی با همکاری عزت‌الله جهانگیری رئیس ساواک گنبد و اداره هشتم ساواک که به خدمت نظام اسلامی درآمده بودند میسر شد.

در همان ایام ۶ اطلاعیه تحت عنوان «بازپرسان و قضات سابق تحقیق دادسرای انقلاب اسلامی تهران» که در واقع اعضای سازمان مجاهدین بودند خطاب به دانشجویان مسلمان پیرو خط امام که سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند نوشته و نام ماشاءالله قصاب را بدون اشاره به سوابق‌اش آوردند. هشتم بهمن ۱۳۵۸ ماشاءالله قصاب با مراجعه به خبرگزاری پارس گزارش‌های «بازپرسان و قضات سابق» را رد کرده و ادعای حیثیت نمود.

در مرداد ۱۳۵۸ بروس لینگن کاردار سفارت آمریکا خبر دستگیری ماشاءالله قصاب را به مقامات آمریکایی داده و می‌نویسد:‌

«هنور روشن نیست اتهامات علیه کاشانی با چه شدتی پیگیری خواهد شد. حتما اگر با شدت تعقیب کردند، مطمئن نیستیم کسانی که قربانی کاشانی شده‌اند قدم پیش گذاشته شهادت دهند(افراد ذی علاقه‌ی مختلفی قبل و پس از اخراج کاشانی به سفارت مراجعه نموده درخواست ادای شهادت در مورد جرائم او داده‌اند، ما به طور مستمر این درخواست‌ها را رد کردیم.) در صورتی که کاشانی محاکمه و مجرم شناخته شود ظاهراً به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی اعدام خواهد شد، به هر حال احتمال این‌که سفارت امریکا دیگر کاشانی و افراد را نبیند کم است.»

کاردار سفارت آمریکا دوباره در مورد کاشانی گزارش داده و می‌نویسد:‌

«الف: به نظر می‌رسد که کاشانی دو نفر از کارکنان خارجی کنسول را به نام آقای قدسی و یک خانم غیر مشخص که تصور می‌رود خانم شهناز باشد به همکاری وادار نموده است.

ب: به نظر می‌رسد که کاشانی در مقابل اخذ ویزای ایالات متحده با متقاضی، روابط جنسی برقرار می‌کند.
ج: کاشانی با دکتر یزدی وزیر امورخارجه تماس مستقیم دارد به نظر می‌رسد که تماس در مورد اخذ ویزا برای یزدی باشد ولی بدان محدود نمی‌شود.» [26]

قصاب پس از انحلال کمیته مستقر در سفارت با گروه مبارزه با مواد مخدر صادق خلخالی همکاری می‌کرد و در پاییز ۱۳۵۸ در دادگاه سعادتی به عنوان شاهد شرکت کرد و علیه وی شهادت داد.

در تاریخ یکم بهمن ۱۳۵۹ روابط عمومی دادسرای مبارزه با مواد مخدر اعلام کرد وی توسط ستاد کمیته ۹ دستگیر و به دادسرای انقلاب اسلامی مرکز تحویل گردید. [27]

در سال ۱۳۵۹ همچنین اسنادی در مورد دستگیری وی توسط اداره آگاهی در نشریه مجاهد انتشار یافت. در سال ۱۳۶۰ پس از دستگیری داریوش ... افسر آگاهی مسئول پرونده‌ی وی در ارتباط با مجاهدین، ماشاءالله قصاب در شعبه‌ی بازجویی زندان اوین حضور یافته و شخصاً در شکنجه و آزار و اذیت او شرکت داشت که حاکی از روابط نزدیک وی با بازجویان و شکنجه‌گران بود.

پس از این تاریخ از سرنوشت کاشانی اطلاعات دقیقی وجود ندارد و گفته می‌شود در دهه‌ی ۹۰ درگذشته است.

زنده‌یاد فریدون فروغی ترانه‌ی «حقه» را که به عنوان «مشتی ماشاءالله» در بین مردم شهرت پیدا کرد در ارتباط با او اجرا کرد. لباس شخصی‌ها و بسیجی‌ها و انصار حزب‌الله و ... ادامه‌دهنده راه او و منش او هستند. «صادق» در این ترانه به صادق خلخالی و «نایب» به خمینی که می‌گفتند «نایب‌الامام» است برمی‌گشت. «مشتی ماشالله، حقه‌ای ولله، حقه‌ای ولله، می‌کشی بالا مال و منالا، می‌کنی حاشا، بارت می‌لنگه، الاغه لنگه، شیشه و سنگه ماشالله، دستات که رو شه، خون که بجوشه، خلق که بخروشه داره تماشا، حاضر و غایب، صادق و کاذب، شحنه و نایب، جملگی رسوا. » [28]

■ عباس تپانچه طلایی

یکی‌ دیگر از افراد شرور و سابقه‌‌دار که به خلخالی در زندان قصر پیوست و سپس سر از اوین درآورد «عباس تپانچه طلایی نامیده می‌شد.

محمد بلوری دبیر سرویس حوادث روزنامه دولتی ایران می‌گوید:‌

«او پس از تیرباران سپهبد رحیمی فرماندار نظامی رژیم گذشته، تپانچه طلایی این ژنرال را به چنگ آورده و به همین خاطر به عباس تپانچه طلایی معروف شده بود. وی که یکی از وردستان خلخالی در زندان اوین بود، همیشه در جمع دوستانش با غرور خاصی با این تپانچه بازی می‌کرد که یک روز هنگام وررفتن با تپانچه، گلوله‌ای به خودش شلیک شد و با اصابت به سینه‌اش جان سپرد.

شنیده بودم این فرد از جوانان شرور منطقه زرین‌نعل و پل چوبی بود و سابقه زیادی در شرارت داشت. در پیگیری ماجراهای زندگی عباس تپانچه طلایی دیداری داشتم با سرهنگ نیروی انتظامی، ح - ق که پیش از انقلاب رئیس چند کلانتری در تهران بود که به خاطر حسن خلق و رفتار انسانی‌اش با مردم، پس از انقلاب با دعوت به کار به ریاست یکی از کلانتری‌های شرق تهران انتخاب شد و خدمات انتظامی دیگری هم انجام داد.

سرهنگ برایم تعریف کرد عباس تپانچه طلایی زمانی که در زندان قصر زیردست خلخالی فعالیت داشت، گاهی همراه با یکی دو نفر از دوستانش به بهانه بازرسی به مغازه یک پیراهن‌دوز سرکشی می‌کرد و هدفش این بود این پیراهن‌دوز جوان همسرش را طلاق بدهد تا بتواند با این زن ازدواج کند اما وقتی دید اخطار‌ها و تهدید‌هایش اثری ندارد، با کمک یکی از همدستانش مقداری تریاک در مغازه این پیراهن‌دوز جاسازی کرد. روز بعد عباس تپانچه طلایی و همدستش به این مغازه هجوم بردند و در جریان یک تفتیش ساختگی تریاک‌ها را به اصطلاح کشف کردند و پیراهن‌دوز بیچاره به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت شد. عباس می‌خواست به این ترتیب این جوان بی‌گناه را وادار کند که در قبال آزادی، همسرش را طلاق بدهد اما در مقابل این توطئه ناجوانمردانه تن به خواسته عباس نسپرد و ماندن در زندان را ترجیح داد و در برابر همه فشار‌ها پایداری کرد. اما فاجعه در آنجا بود که این بی‌رحم او را به جرم قاچاق مواد مخدر در ردیف اعدامی‌های خلخالی قرار داد.

آن روز قرار بود مراسم ترحیم حجت‌الاسلام قدوسی دادستان سابق انقلاب در مسجد ارک تهران برگزار شود. آقای خلخالی در جریان مراسم اعدام چند نفر به عباس تپانچه طلایی گفت: تا دیر نشده من باید به مراسم ترحیم در مسجد ارک (واقع در میدان پانزده خرداد) برسم. تو جنازه‌های اعدام‌شدگان را با آمبولانس به پزشکی قانونی برسان و بعد به مراسم ختم بیا. عباس هم دستور داد جنازه‌ها به آمبولانس منتقل شود و خود به همراه یکی از همکارانش سوار آمبولانس شدند و به طرف پزشکی قانونی راه افتادند. در آن سال‌ها محل سازمان پزشکی قانونی جنب ساختمان کاخ دادگستری قرار داشت و فاصله‌اش تا میدان  ۱۵ خرداد چند قدم بود. آمبولانس بسرعت با گذر از خیابان‌های تهران به محوطه پزشکی قانونی رسید و عباس تپانچه طلایی در حال پیاده شدن به متصدی سالن مردگان گفت: ما به مسجد ارک می‌رویم و تا برگردیم جنازه‌ها را به سالن تشریح می‌برید و آمبولانس را خالی می‌کنید.

عباس این را گفت و کتش را از روی صندلی آمبولانس قاپید و با عجله همراه همکارش به طرف مسجد راه افتادند. »[29]

■ شاهرخ ضرغام

شاهرخ ضرغام
شاهرخ ضرغام

شاهرخ ضرغام متولد دی ۱۳۲۸ در نوجوانی از مدرسه اخراج شد و به خاطر جثه‌ی بزرگی که داشت به کشتی فرنگی روی آورد و نایب قهرمان کشور شد. سال ۵۵ به اردوی تیم ملی هم دعوت شد.

 گنده‌لات کاباره

او یکی از نوچه‌های حسین فرزین[30]  بود و زندگی‌اش از راه شرارت می‌گذشت. کارش را به عنوان گنده لات از کاباره «لب کارون» در چهارراه جمهوری در سال ۵۱-۵۲ شروع کرد. رشد که کرد گنده‌لات کاباره میامی شد و روزی ۳۰۰ تومان دستمزد می‌گرفت، مشروب و ... او هم مجانی بود. هرشب با رفقایش یک میز کاباره را اشغال می‌کردند و به عرق خوری می‌پرداختند و مواظب اوضاع بودند تا کسی مست نکند و کاباره را بهم نزند و یا دیگر لات و لوت ها برای باجگیری به کاباره حمله نکنند.

شاهرخ ضرغام
شاهرخ ضرغام

یکی از نوچه‌‌هایش می‌گوید از شخصی که «دعوای ناموسی» با بهروز وثوقی داشته ۳۰ هزارتومان گرفته بود که او را با چاقو بزند. طرف قول داده بود «اگر موفق‌ شدید دو برابرش رو هم می‌دم. » او می‌گوید:‌

«شب با احتیاط کامل رفتیم هتل جهان، یک روز هم در آن حوالی معطل شدیم. اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از ایران خارج شده بود.» [31]

همراه با «یزدان» و «ایرج» دو لات جنوب شرق تهران، و ... «گروه آدم‌خور‌ها» را تشکیل داده بودند. آن‌ها با جیپ‌شان در خیابان‌ها جولان می دادند و در حالی که کلاهی بر سر داشتند که تنها چشم‌هایشان بیرون بود، به مردم آزاری می‌پرداختند.

نوچه‌اش تعریف می‌کند:

«شب وقتی از کاباره خارج می‌شدیم، شاهرخ تو حال خودش نبود. خیلی خورده بود. از چهارراه جمهوری تا میدان بهارستان پیاده آمدیم. در راه بلند بلند داد می‌زد. به شاه فحش‌های ناجوری می‌داد. چند تا مأمور کلانتری هم ما را دیدند، اما ترسیدند به او نزدیک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترین افراد در پیش او بودند. » [32]

شاهرخ غول، انقلابی دوآتشه

 شاهرخ غول، آئینه‌ی تمام نمای شخصیتی‌ است که علی‌اکبر اکبری در لمپنیسم تصویر می‌کند.

یکی از نوچه‌هایش می‌گوید:‌

«راه‌اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدن در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه‌های محرم او بود. هر سال در روز  عاشورا به هیئت جواد‌الائمه در میدان قیام می‌آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می‌کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید‌علینقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ راهم خیلی دوست داشت. در عاشورای سال پنجاه و هفت، ساواک به بسیاری از هیئت‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد. اما با صحبت‌های شاهرخ، دسته هیئت جواد‌الائمه محوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می‌زد. ... اولین جرقه‌های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبت‌های حاج‌آقا و پرسش‌های ما، حر دیگری متولد شد. » [33]

شاهرخ ضرغام

و در ادامه اضافه می‌کند:

«سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی‌مقدمه گفت: پاشین!‌ پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!... می‌خواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه‌هایش مرتب تکان می‌خورد. حال خوشی پیدا کرده بوده ... مرتب می‌گفت:‌خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می‌خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.»  [34]

«هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد. »[35]

او در جواب مادرش که می‌گوید «یک دفعه می‌گیرن و اعدامت می‌کنن پسر!» می‌گوید:‌ » ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده، بعد به ما گفت: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می‌خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!» [36]

آتش‌زدن مظاهر فساد

آن‌چه که علی‌اکبر اکبری توصیف کرده به وقوع می‌پیوندد. وی در جریان انقلاب و روزهایی که دیگر نفس رژیم سلطنتی به شماره افتاده بود و سرنگونی آن قریب‌الوقوع می‌نمود، شاهرخ غول و اراذل و اوباش همراهش نیز از فرصت استفاده کرده و به منظور نشان دادن همراهی‌‌شان با «انقلاب»، به مشروب‌‌فروشی‌ها و رستوران‌ها و کاباره‌ها و دانسینگ‌ها تحت عنوان مراکز فساد و فحشا حمله کرده و آن‌ها را به آتش می‌کشیدند. متأسفانه نیروهای انقلابی و مترقی نیز چشم شان را بر واقعیت بسته و مأموران ساواک را متهم به آتش‌زدن این گونه مراکز می‌کردند. او که خود گنده‌لات کاباره بود در لباس یک مصلح‌ اجتماعی برای از بین بردن مظاهر فساد در جامعه قیام می‌کند.

یکی از نوچه‌های شاهرخ سبیل می‌گوید:‌

«اوایل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.

شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و... است.

شاهرخ غول در فرودگاه مهرآباد پشت سر خمینی
شاهرخ غول در فرودگاه مهرآباد پشت سر خمینی

بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست. از یکی از بچه‌ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم. آن شب تا صبح بیشتر کاباره‌ها و دانسینگ‌های تهران را آتش زدیم. در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می‌خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود.» [37]

هنگام ورود خمینی، شاهرخ غول و نوچه‌هاش جزو انتظامات فرودگاه مهرآباد بودند و قادر شد دست خمینی را هم ببوسد.

پرویز بادپا[38] یکی دیگر از اراذل و اوباش شرق تهران که قهرمان بوکس آسیا و از نوچه‌های حسین‌ فرزین هم بود جزو انتظامات فرودگاه مهرآباد بود.

پس از فروپاشی نظام سلطنتی

پس از فروپاشی نظام سلطنتی او که همچون تعدادی از همپالکی‌هایش متحول شده، به کمیته انقلاب اسلامی می‌پیوندد و با موتور‌های سنگین در شهر جولان می‌دهند و عرض اندام می‌کنند.

در کتاب خاطرات او آمده است:

«روز بیست و دوم بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می‌رفت.»

رفقای او از جمله ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی که لات‌های شرق و جنوب شرق تهران بودند پس از انقلاب به جرم همکاری با ساواک و چاقوکشی با حکم خلخالی اعدام شدند. بعضی‌هایشان مثل اصغر خوفناک، مصطفی پاپتی، محمد کلی،  یزدان، ایرج ، پایشان به زندان باز شد.

محمد موکول، رضا قاتل، علی هاپولی، محمد گاوی، علی اسماعیلی، سیاوش و ... از دیگر دوستان وی بودند.

بدمستی‌ها و عربده‌کشی‌های شاهرخ ضرغام با این عده بود. کارشان، تا نیمه‌شب حضور در کاباره بود و قمار و چاقوکشی و بدمستی و تلکه‌کردن این و آن. پس از انقلاب او هراس پیگیری اعمال گذشته‌اش را هم داشت.

چند روزی از پیروزی انقلاب وی در حالی که مسلح بود به خاطر قیافه‌اش و دستوری که خلخالی برای دستگیری اراذل و اوباش داده بود توسط کمیته منطقه ۵ نارمک دستگیر می‌شود و در حالی که خود را باخته بود، خود را عضو کمیته منطقه یازده خیابان پیروزی معرفی می‌کند. او روز بعد آزاد شده و به کمیته منطقه پنج در نارمک می پیوندند. یکی از مسئولان کمیته می‌گوید:‌

«شاهرخ از همان روز عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت‌زنی می‌کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیب خودش گشت می‌زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می‌شد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می‌بره. برای همین شاهرخ چند روز یک بار ماشین خودش رو عوض می‌کرد!» [39]

او به جلالی خمینی نماینده خمینی در شرق تهران و رئیس کمیته منطقه پنج قول می‌دهد که «یک شورلت اصل آمریکایی» از پادگان بیاورد. و توضیح می‌دهد «ولی رنگش تعریفی نداره» . او چند روز بعد یک تانک از پادگان برای مسجد «احمدیه» در نارمک می‌برد و جلوی در مسجد پارک می‌کند.  [40]

همان ابتدا یک خانه‌ی مصادره‌ای در اختیار او می‌گذارند که ظاهراً بعدا برای یک مقر نظامی آن را پس می‌گیرند.[41]

 شرکت در سرکوب و کشتار

در مورد ورد شب و روز او در این دوران می‌گویند:

«شب و روز می‌گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره). وقتی در تلویزیون صحبت‌های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می‌ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد. ... همیشه می‌گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل‌‌الخطاب بود. برای همین روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود که : فدایت شوم خمینی.»

وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. حماسه‌‌های او در سنندج، سقز، شاه‌نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و ... هنوز در خاطره‌ها باقی است.» [42]

شاهرخ ضرغام نفر سوم از راست در کردستان، همراه با «پیشمرگان مسلمان کرد»
شاهرخ ضرغام نفر سوم از راست در کردستان، همراه با «پیشمرگان مسلمان کرد»

او پس از فراخوان خمینی برای اعزام نیرو به کردستان و ترکمن‌صحرا توسط حیدرعلی جلالی‌خمینی نماینده‌ی خمینی در شرق تهران و گرداننده‌ی مسجد احمدیه نارمک و کمیته‌های شرق تهران، به ترکمن‌صحرا و کردستان فرستاده شد و نقش فعالی در سرکوب مردم این مناطق داشت. او نقش مستقیمی در سرکوب و دستگیری فعالان چپ در ترکمن‌صحرا داشت و در کنار محمد بروجردی از بنیانگذاران سپاه پاسداران، در تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شرکت داشت.

شاهرخ ضرعام هنگام دستگیری یک نفر در جریان سرکوب مردم ترکمن‌صحرا
شاهرخ ضرعام هنگام دستگیری یک نفر در جریان سرکوب مردم ترکمن‌صحرا

او همچنین توسط جلالی‌خمینی به همراه تعدادی از اراذل و اوباش شرق تهران، به لاهیجان برای سرکوب نیروهای سیاسی چپ اعزام شد. و عاقبت برای سرکوب «خلق عرب» به خوزستان شتافت.

رزمنده اسلام در جبهه جنگ و «حر» انقلاب

شاهرخ ضرعام که نیروهای رژیم از او به عنوان « حُر » انقلاب یاد می‌کنند، عاقبت همراه با نیروهای مصطفی چمران تحت عنوان «فدائیان اسلام» به جبهه‌ی جنگ در خوزستان رفت و گروه «آدم‌خوار‌ها» را همراه با سید‌مجتبی هاشمی این بار در جبهه‌های جنگ تشکیل داد و در ۱۷آذرماه ۱۳۵۹ کشته شد و جنازه‌اش نیز پیدا نشد. دستگاه تبلیغاتی نظام اسلامی مدعی است:‌

«داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می‌کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند. آن‌ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم.» [43]

دستگاه تبلیغاتی رژیم، زندگینامه‌ای برای او دست و پا کرد و مشتی خزعبلات را در کتابی تحت عنوان «شاهرخ حر انقلاب اسلامی» انتشار داد و مستندی یک ساعته هم از زندگی او تولید کرد.[44] مصاحبه تلویزیونی او را می‌توانید از طریق این لینک (سایت آپارات) ببینید.

در کتاب او آمده است: «روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود: «فدایت شوم خمینی»! در آخرین عکس او در جبهه‌ی جنگ پیش از مرگ اثری از خالکوبی روی بدن او نیست.

پانویس‌ها

[1]   «علیرضا ستاری در بهمن ماه ۱۳۹۲ درگذشت، اما رسانه های وابسته به سپاه و بسیج ادعا کردند که او “آخرین شهید فتنه ۸۸” بوده و بر اثر جراحات ناشی از درگیری های آن سال فوت کرده است. کمی بعد اما مشخص شد که مرگ او بر اثر عوارض عمل جراحی لیپوساکشن بوده است. مادرش هم کمی بعد در مصاحبه ای گفت که بنیاد شهید ادعای جانبازی را قبول نکرده اما سپاه به او ۷۵ درصد جانبازی داده است!» (وب‌سایت کلمه)

[3]   لمپنیسم،‌ علی‌اکبر اکبری، چاپ اول، خردادماه ۱۳۵۲، چاپخانه حیدری، تهران، مرکز نشر سپهر، ص ۴۳.

[4]   لمپنیسم،‌ علی‌اکبر اکبری، چاپ اول، خردادماه ۱۳۵۲، چاپخانه حیدری، تهران، مرکز نشر سپهر، ص ۴۳.

[7]   لمپنیسم،‌ علی‌اکبر اکبری، چاپ اول، خردادماه ۱۳۵۲، چاپخانه حیدری، تهران، مرکز نشر سپهر، ص ۲۹.

[8]   لمپنیسم،‌ علی‌اکبر اکبری، چاپ اول، خردادماه ۱۳۵۲، چاپخانه حیدری، تهران، مرکز نشر سپهر، ص ۲۹ و ۳۰.

[9]  نگاه کنید به:

[22]   وبلاگ نویسه

[24]   امام خمینی و هیأت‌های دینی مبارز، محمدجواد مرادی‌نیا. مؤسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)، مؤسسه

چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۷، ص ۱۶۶.

[25]   آیندگان، ٢٧ بهمن ٥٧

[26] سایت مشرق

[27]   روزنامه کیهان، ۲ بهمن ۱۳۵۹ ص ۳.

[28]   سایت آپارات

[29]  روزنامه ایران ۸ آذر ۱۳۹۷.

[30]  حسین فرزین ساکن خیابان ایرانمهر نزدیک میدان امام حسین بود. وی پس از پیروزی انقلاب به عضویت کمیته انقلاب اسلامی محل درآمد اما در اسفندماه ۵۷ با سعایت جریان‌های رقیب، به اتهام دروغین حمله با قمه به مردم در صحن شاه‌ عبدالعظیم در جریان انقلاب دستگیر و به حکم خلخالی تیرباران شد. همان موقع در محله‌ی ایرانمهر و میدان امام حسین، دوستانش حجله‌‌های متعددی برای او گذاشتند.

حسین فرزین از خانواده‌ای فرهنگی برخاسته بود. یک خواهرش مدیر دبیرستان، یک برادرش حقوقدان و برادر دیگرش دبیر بود. او پس از آن که دیپلم ریاضی‌اش را گرفت آن را پاره کرد و به دور انداخت. غیر از کامیونداری و گاراژ‌داری، یکی از راه‌های درآمد حسین فرزین باجگیری از کاباره‌ها و قمارخانه‌های تهران بود. وقتی مرتضی تکیه را با چاقو زد شهرتش بیشتر شد. حسین فرزین و نوچه هایش در استخدام کاباره‌های تهران بودند تا مبادا اراذل و اوباش نظم کاباره را به هم بزنند یا هرکسی از راه می‌رسد باج‌خواهی کند. به ویژه که همیشه این کاباره‌ها میهمانان خارجی هم داشتند. ماه محرم هم که می‌شد مانند بسیاری از لات‌ها و لمپن‌ها دسته سینه‌زنی و عزاداری راه می‌انداخت.

[31]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۲۶.

[32]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۲۱.

[33]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۳۲ و ۳۳.

[34]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۲۸ و ۲۹.

[36]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۳۵.

[37]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۳۴ و ۳۵

[38]   وی نیز جزو نیروهایی بود که به کمیته انقلاب اسلامی و سپس هادی غفاری و بنیاد‌ الهادی در خیابان تهران‌‌نو پیوست که محلی بود برای بسیج اراذل و اوباش. برادر کوچکتر وی حسن در بهار ۵۸ در سردشت کشته شد و وی به این ترتیب جزو خانواده‌ی شهدا هم شد.

وی جزو نیرو‌های کمیته انقلاب اسلامی بود که در روزهای اول پیروزی انقلاب، به خانه‌ی تیمسار پرویز خسروانی مدیر وقت باشگاه ورزشی تاج حمله کردند و اموال او را به یغما بردند.

سپس همراه با چند قمه‌کش به خانه‌ی همایون بهزادی فوتبالیست معروف تیم ملی و پرسپولیس حمله کرد و با ضرب و جرح، او را دستگیر کرد. وی در همان ماه‌های اول انقلاب به اتهام تجاوز به همسر یکی از کسانی که برای دستگیری‌اش اقدام کرده بود، دستگیر شد اما با توجه به نفوذی که داشت به‌سرعت از زندان آزاد شد.

[39]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۳۸ و ۳۹.

[40]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص  ۳۹.

[41]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص ۴۲.

[42]   شاهرخ حرّ انقلاب اسلامی، زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، انتشارات پیام آزادی ص  ۸ و ۹.

از همین نویسنده

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کرماشانی

    ضمن تشکر از جناب مصداقی به خاطر این نوشتار ارزشمند، میخواهم به نقش لمپن ها در کنترل حوادث کوردستان در اوایل انقلاب اشاره کنم. در آن زمان در جنوب کوردستان در کرماشان و قصر شیرین، گروهی تحت عنوان «شورای یاوری تهیدستان» تأسیس شد که برخلاف نامش هیچ ربطی به تهیدستان نداشت و گروهی شبه نظامی و تروریست بود که از میان لمپنها عضوگیری میکرد. اعضای این گروه که شعبه ای هم به نام میثم تمار در قصرشیرین داشتند، به بهایی ها و کمونیست ها حمله کرده و با ترور و کشتار و دزدیدن فعالان و مثله کردن آن ها سعی میکردند از زندگان زهر چشم بگیرند. در ماجرای انقلاب این افراد شهر کرماشان را به 13 منطقه تقسیم کرده و ادارۀ هر منطقه را در بهمن 57 به لمپن های همان محله دادند و کمیته ای از آن ها تأسیس کردند. کمی بعد همین کمیته ها را دور هم جمع کرده و به کوردستان بردند و در نوروز خونین سنندج از آنها برای قتل عام مردم کورد استفاده کردند. بروجردی درواقع از همینها که دور فردی به نام سعید جعفری جمع شده بودند استفاده کرد. همین ها اولین شخۀ سپاه را در کرماشان تأسیس کردند. آقای مصداقی سپاه در 2 اردیبهشت 58 تأسیس شد، اما اگر به آرم سپاه دقت کنید تاریخ تأُیس را 57 نوشته و این به خاطر همین گروهی است که اشاره میکنم، که قبل از تأسیس سپاه نخستین گروه را از اراذل و اوباش تشکیل دادند. همین افراد سال 58 به کنسولگری عراق در کرماشان حمله کردند و مدعی شدند که عراق در ایران جاسوسی میکند! به این مسائل پرداخته نشده است. از آقای مصداقی میخواهم در افشاگریهایشان به این گروه و افرادشان و اقداماتشان هم بپردازد و جوانب جدیدی از این مسائل را برای ما آشکار کند.

  • کاربر 19

    آخر نمی شود کسی از «سال ۱۳۵۴به استخدام صنایع پشتیبانی و هلی‌کوپترسازی» در آمده باشد، تا سال 1361 هم این استخدام پابرجا بوده باشد، و در عین حال، آنهم: پیش از انقلاب «با باجگیری از ساکنان شهرنو و محله جمشید» روزگار بگذراند، و «چندین بار توسط مأموران شهربانی به جرم باج‌گیری، شرارت، تیغ‌زنی و …. دستگیر و زندانی شده و دارای پرونده‌های متعدد» باشد. نویسنده محترم، اول باید تکلیف تناقضات راه یافته را روشن کند، بعد دنبال گردآوری داده ها از وضعیت اراذل و اوباش بگردد و به تحلیل آنها بپردازد. آخر این جور سرهم بندی کردن اطلاعات، و نتیجه گیری کردن، خواننده را نه فقط نسبت به نویسنده، بل نسبت به خود سایت و فرآیند نظارت بر محتوای انتخابی و بارگذاری هم دچار تردید می کند. لطفا کمی به خوراک خوانندگان سایت خودتان توجه کنید، آن هم در این روزگار تحریم و بی غذایی! -------------- ویراستار: می‌گویید «آخر نمی‌شود ...» ولی در مملکت ما خیلی از این چیزها می‌شود. تناقض در نفس واقعیت است. این گزارش منابع خود را به دست داده است. اگر شما منابع دیگری دارید که خلاق روایت این گزارش است، لطفا به طور مشخص ارائه کنید.

  • سهیل

    پاسخ به کاربر 19 جواب این سوال که چرا اسماعیل افتخاری با وجود داشتن پرونده و سابقۀ زندان تا سال 61 در آنجا شاغل بوده را باید رییس آن سازمان بدهد نه نویسنده. لابد فکر می کنید پارتی بازی و اعمال نفوذ در زمرۀ غیرممکن های عالم است. مگر یقۀ مورخ را می گیرند که چرا اینجای تاریخ اینطوری شده و این با عقل جور در نمی آید؟

  • کاربر 19

    ویراستار محترم و نیز یکی از کاربران محترم، لطف کردند و به نکته ای که اشاره کردم پاسخ دادند. به احترام هر دو، توضیحات زیر را می افزایم: نخست، در متن اشاره شده که فردی همزمان کارمند (لابد تمام وقتِ) یک سازمان بوده است، و در همان حال، می توانسته است برود در شهر نو زورگیری کند و برای او پرونده شهربانی هم پرداخته اند. پرسش من این بود، دقیقا چگونه فردی در عین اشتغال به وظایف کارکن بودن در یک سازمان، می تواند به کار شریف زورگیری بپردازد؟ دوستان عزیز، من هرگز وجود حاضر و غایب ندیده ام، اگر شما دیده اید، حتما روشن کنید تا همگی لاادریون عالم هم ببینند و باور کنند. پارتی بازی و هر تناقضی در نفس واقعیت، غیر ممکن نیست. چه بسا چنین باشد. اما آیا نباید برای بیان تناقض یا امر ممتنع دلیل آورد؟ آیا هرچه نویسنده محترم بگویند، باید پذیرفت؟ و باید به این سنت نگارش ادامه دهیم، یا بکوشیم تا مدعاهای خود را مستند کنیم؟

  • سهیل

    پاسخ به کاربر ۱۹ "دقیقا چگونه فردی در عین اشتغال به وظایف کارکن بودن در یک سازمان، می تواند به کار شریف زورگیری بپردازد؟" از لحظ زمانی؟ پس از پایان شیفت کاری یا روز تعطیل از لحاظ عِلّی؟ طمع، رذالت، مشکلات روانی "ما آیا نباید برای بیان تناقض یا امر ممتنع دلیل آورد؟" تناقضی وجود ندارد، به دلیلی که توضیح دادم. اگر شما شغلی دارید 24 ساعته و 7 روز هفته درگیرش هستید؟ آدم های دوشغله و سه شغله را ندیده اید؟ در ضمن، فکر می کنید افراد شاغل مطلقا قانونمدار هستند؟ از تاکسی ران ها یا حتی پزشکان متجاوز جنسی شنیده اید؟ یا پلیس های خلافکار و باجگیر؟ قاضی فاسد؟ وزیر جاسوس؟ لیست ادامه دارد.

  • ایرج مصداقی

    ایشان چنان از «تناقض و امر ممتنع»‌ می‌گویند گویا در ایران زندگی نمی‌کردند. در دوران پهلو ی روز روشن پاسبان های کلانتری‌که ظاهراً مأمور اجرای قانون بودند، زور می‌گفتند و حق حساب می‌گرفتند و کسی هم به کسی نبود. نه فقط پاسبان‌های کلانتری ۱۵ در خیابان اول شهرنو که در سراسر تهران و بسیاری از شهرستان‌ها اوضاع این‌گونه بود. لابد ایشان ندیده‌اند که چگونه پاسبان‌ها حتی از کسانی که چرخ طحافی داشتند و میوه و لبو و ... می‌فروختند باج می‌گرفتند. احتمالاً کتابی هم در این زمینه نخوانده‌اند. البته تا دلتان بخواهد در فرهنگ کوچه در این مورد جک و طنز هم بود. از این که بگذریم ایشان ظاهراً نمی‌دانند پس از انقلاب کارمندان دولت و یا ارتش حقوق‌شان را از نهاد مربوطه می‌گرفتند اما در جای دیگری مشغول فعالیت بودند. تأکید می کنم همین الان به گفته مقامات شهرداری، هزاران نفر از شهرداری تهران حقوق می‌گیرند بدون آن که اساساً پایشان به شهرداری خورده باشد. اگر شما چشم‌تان را باز کنید «وجود حاضر و غایب» را خواهید دید.

  • داود بهرنگ

    (1) با سلام به ایرج مصداقی عزیز! مقدمه: 1/ فعالیت مغز در جهت صیانت نفس است. این فعالیت خود به خود و ذاتی مغز است. مغز انسان مدام فرمان به "صیانت" می دهد. مغز هیچ ربطی به عقل و اخلاق ندارد. این هر دو اکتسابی است. 2/ روان اجتماعی ما ایرانیان سرکوب شده و جریحه دار است. کنش روان سرکوب شده و جریحه دار بر اساس ترس و واهمه و خودداری است. حکایت ترس از ریسمان سیاه و سفید است. سفید باشد می گوید چرا سیاه نیست. سیاه باشد می گوید چرا سفید نیست. این ویژگی یک روان اجتماعی جریحه دار و سرکوب شده است. ادامه در 2

  • داود بهرنگ

    (2) متن؛ مصداقی عزیز! ببین! بر نخستین برگ شناسنامۀ سیاسی ما ـ در دو هزار و پانصد سال پیش ـ [بر کتیبۀ بیستون] چنین نوشته اند: من داریوش شاه هستم. (ستون 1؛ بند 1) نیاکان من همه شاه بوده اند. (ستون 1؛ بند 4) شاهی من به خواست اهورا مزدا است. (ستون 1؛ بند 5) من هم اکنون مالک 23 سرزمین ام. (ستون 1؛ بند 6) ساکنین این سرزمین ها ـ به خواست اهورا مزدا ـ بندگان و باژگزاران من اند. (ستون 1؛ بند 7) من آنانی را که از من تمکین کنند پاداش می دهم. آنانی را که تمرد کنند به کیفر می رسانم. همگان بایست ـ به خواست اهورا مزدا ـ مطیع منویات من باشند. (ستون 1؛ بند 8) کبوجیه بردیا را کُشت. او که در مصر بود همه جا را شورش فرا گرفت. در ماد و پارس و دیگر جاها. (ستون 1؛ بند 10) گئومات مُغ خود را بردیا خواند و حکومت را از آن خود کرد. به دورۀ او چنان ترسی فراگستر شد که همگان او را تمکین کردند. هر کس را که می خواست می کُشت. هیچ کس را یارای چون و چرا نبود. من ـ به یاری اهورا مزدا ـ او را در سرزمین ماد کُشتم. (ستون 1؛ بند 13) شورشی را نیز در عیلام و بابل و چند جای دیگر سرکوب کردم. (ستون 1؛ بند 16) فرورتیش را در ری دستگیر کردم و بگفتم تا بینی و دو گوش و زبانش را بریدند و یک چشمش را از حدقه در آوردند. آنگاه گفتم تا او را بر دروازۀ شهر بیاویختند تا همگان او را دیدند. سپس او را به حکم من در همدان دار زدند و در درون دژی آویختند. (ستون 2؛ بند 32) فردی به نام چیسر در سگارت هم نافرمانی کرد. بگفتم او را نیز بگرفتند و بینی و دو گوش و زبانش را بریدند و یک چشمش را هم از حدقه در آوردند و آنگاه او را نیز دار زدند. (ستون 2؛ بند 33) ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (3) فرمان عمومی مغز در ایران ـ نظر به ساز و کار صیانت نفس ـ این است که "انکار کن! بگو که نیست. نبوده است! سری را که درد نمی کند دستمال مبند!" من اگر چنانچه دختری 16 ساله باشم و مرا بربایند و شبانگاه رهایم کنند. اهالی محل در ایران ـ اغلب ـ خواهند گفت: حتماً خلافی از او سر زده است. ننۀ سالخورده من خواهد گفت: "ننه جان پس چرا مرا نمی گیرند؟!" در ایران بحث می کنند زندانی سیاسی شکنجه می شود یا نمی شود؟ چون روان اجتماعی ما سرکوب شده و جریحه دار است کسی نمی گوید: این را ـ نه از محمد جواد ظریف ـ باید از زندانی پرسید! هم اکنون آیت الله قتل عام ـ ابراهیم رئیسی ـ به ریاست دستگاه قضایی در ایران منصوب شده است. این البته از این جنبه که افشاگر ماهیت این رژیم است اقدامی سودمند است. اما از جنبۀ زندگی در ایران آبرومندانه نیست. مغزِ صیانت جویِ ایرانی سرکوب شده و جریحه دار اکنون خواهد گفت : این بابا جنایتکار نیست. نشد [یا نگرفت] خواهد گفت: آنقدرها که می گویند جنایت کار نیست. نشد [یا نگرفت] خواهد گفت: لابد آن ها که اعدام شدند حقشان بود. [محمد جواد ظریف خواهد گفت: تروریست بودند!] چنین مغزی ـ که هراسناک و خوددار است ـ هرگز از خود نخواهد پرسید: مگر می شود کسی که مسئول قتل هزاران نفر است رئیس یک دستگاه قضایی شود؟ ادامه در 4

  • داود بهرنگ

    (4) چون رژیم "جمهوری اسلامی ایران" از جنبۀ رفتار سیاسی ـ اجتماعی دارای همگونی زیاد با "توحش سیاسی" در دوران صفویه است این را این جا می آورم که کمپفر در سفرنامۀ خود می نویسد: « دیوان بیگی روزی بدون رعایت تشریفات از سر سفرۀ شاهانه برخاست و رفت. سلیمان شاه کس فرستاد تا رفت و چشمان او را از حدقه درآورد. آن که چنین کرد هم اکنون در ایران مقام دیوان بیگی دارد. (66) جای دیگر می نویسد: دیوان بیگی عالی ترین مقام قضایی در ایران است. (99) دوست من! آن که اول بار آن جا نوشت: «بگفتم تا بینی و دو گوش و زبانش را بریدند و یک چشمش را از حدقه در آوردند. آنگاه گفتم تا او را بر دروازۀ شهر بیاویختند تا همگان او را دیدند. سپس او را به حکم من دار زدند و در درون دژی آویختند. [چون که مخالف من بود!» مرادش ـ خواسته یا ناخواسته ـ صدور شناسنامۀ هویتی برای من و شمای ایرانی بود. ما هیچگاه به خودمان نظر ندوخته ایم. ما هیچ گاه نگاه نکرده ایم که درون این کولباری که به دوش خود داریم چیست. در پایان تمنای من این است که بردبار و خستگی ناپذیر و پیگیر باشید. شما اقدام به کاری می کنید که دیگران نکرده اند یا امکان اقدامش را نداشته اند. با احترام فراوان داود بهرنگ منبع: سفرنامۀ کِمپفر (85 ـ 1684 میلادی) ـ ترجمۀ کیکاووس جهانداری ـ انتشارات خوارزمی [چاچ اول 1350]

  • ایرج مصداقی

    یک جا اشتباه «لپی» کرده و نوشته‌ام دادگاه سعادتی در پاییز ۱۳۵۸، در حالی که پاییز ۱۳۵۹ صحیح است.