گورستان زندگان
انسان تودهای ایرانی کیست؟
ن. ابوعطا − باید دید انسان ایرانی چقدر غیرقابل درک شده. آیا به او امیدی هست؟ آیا جمهوری اسلامی توانسته از افراد، تودههای بیشکل و بیخویشتن بسازد و همه را یکسانسازی کند؟
درباره شکل حکومت در ایران بسیار میتوان بحث و گفتوگو کرد. یک دیدگاه میگوید با یک حاکمیت توتالیتر مواجهیم. حال اینکه کدام ویژگیها را عینا از ساختارهای توتالیتر اخذ کرده و کدامها را در خود مستحیل کرده تا نظامی خاص خود برپا کند، میتواند موضوع گفتوگوهای بسیار باشد. شاید این گزاره که جمهوری اسلامی یک نظام توتالیترِ استوار شده بر یک استبداد تاریخی شرقی است، به حقیقت نزدیک باشد. نقش «امام» و «پیشوا» در اینجا بر هم منطبق شده. اما آنچه درهمه نظامهای سیاسی توتالیتر با رویکردهای متفاوتشان مسلم است، این نکته که حاکمیت توتالیتر یا بر یک جامعه تودهای سوار میشود یا پس از استقرار آن را به شکل تودهای درمیآورد. تصویر جامعه تودهای آلمان در دوران جمهوری وایمار را میتوان در رمان «قصر» کافکا یافت و زمینه رمان «قصر به قصر» سلین آینهای است در برابر جامعه تودهای فرانسه پس از جنگ دوم جهانی.
این مقاله میکوشد وضعیت انسان تودهای ایرانی را مورد بررسی قرار دهد و مقدمهای باشد بر مقالهای دیگر درباره جامعه تودهای ایران.
در شناسایی بیخویشتنی
هانا آرنت در بررسی توتالیتاریسم[1] عنوان میکند که روانشناسی و جامعهشناسی را نمیتوان درباره تودههای بیخویشتن و بیتفاوت به کار برد، چرا که این علوم در مورد انسانی به کار گرفته میشوند که فکر میکند. انسان تودهای، یعنی انسان جامعهای تودهوار، از نگاه او غیرقابل درک است و تعقل و احساسش، هر دو را از دست داده. باید دید انسان ایرانی چقدر غیرقابل درک شده. آیا به او امیدی هست؟ آیا جمهوری اسلامی توانسته از افراد، تودههای بیشکل و بیخویشتن بسازد و همه را یکسانسازی کند؟ خیزش دی ماه و اعتراضات دامنهدار صنفی گویاست که اقلیتهایی از انفعال محض تودهای به درآمدهاند و در حال سازمانیابیاند. اما هنوز اکثریتهایی وجود دارند که حتی ممکن است در خیزش دی هم شرکت کرده باشند ولی اکنون باز به انفعال تودهای و انزوا پناه بردهاند و به جهت این انزوا پر از احساس یاس و سرخوردگیاند. باید پذیرفت که در این وضعیت ارعاب و سرکوب حداکثری، بخشهای اندکی از جامعه خطر تحرک و پویایی را به جان میخرند. در این فرصت نگارنده قصد دارد اقلیتهای فعال را کنار بگذارد و به تودههای بیشمار منفعل بپردازد و بر این باور است که اکنون ما میتوانیم این انسان «غیرقابل درک» را قدری بشناسیم.
شخصیت فردی یکی از دشمنان اصلی توتالیتاریسم است. هر موجود یگانهای که بتواند نویدبخش آفرینشی نوین باشد، باید از بین برود؛ وضعیتی که ادیپ و موسی در آن زاده شدند. هیچ زایش نویی نباید در کار باشد. هر چه هست قوانین ازلی ابدیِ لایتغیر و فسخناپذیری است که ایدئولوژی حاکم را میسازد. هر چه بیرون از شمول این قوانین باشد، شایسته نابودی است. همه چیز باید آنطور پیش برود که توسط طبقه حاکم و شخص رهبر پیشبینی شده. پس افرادی که بتوانند افکاری غیرقابل پیشبینی و بدیع در ذهن بپرورانند، دشمنان نظام توتالیترند؛ و می دانیم که توتالیتاریسم نه فقط از جانب مخالفان موثر که از جانب هر جرگهای که با او همسو نباشد، احساس خطر میکند و پیشاپیش دست به سرکوبش میزند. سر و کله زدن با فرد فرد یک جامعه بزرگ برای اینکه هویتشان را واگذارند، ناممکن است. پس باید از شیوههای کنترل اجتماعی استفاده کرد.
هدف توتالیتاریسم محدود کردن آزادی نیست بلکه ملغا کردن آن است. پس باید هر بستری را که آزادی میتواند در آن رشد کند، از بین ببرد. در مورد هویت هم چنین حکمی کار میکند. باید بسترهایی را که هویت میتواند بر آن شکل بگیرد، نابود کند. این بسترها عبارتند از: جنسیت، زبان، فرهنگ، تاریخ، جغرافیا و طبقه اجتماعی که به تناوب در حال نابودیاند. به جز مورد فرهنگ که در مقالهای دیگر[2] به همین قلم بررسی شده، هر یک را جداگانه واکاوی میکنیم.
جنسیت: برزخ غریزی
کور کردن هویت جنسی زنان به عنوان نیمی از جمعیت نزد رژیم کار سادهای مینماید. تاکید بر نقش مادری و همسری که خاص اسلام و ایران هم نیست و هیتلر و موسولینی هم آن را مؤکد میکردند و کلیسای کاتولیک هم پشتشان درمیآمد، سعی در کنار زدن جنسیت زن به سود آن دو نقش دیگر دارد. تنها با این دو نقش است که زن به مزدور و پاسدار نظام پدرسالار [3] تبدیل میشود و در این نقش جدید خاطره دوران مادرسری را دفن میکند.
نقش زن در رابطه جنسی مشروع تمکین و تسلیم محض است؛ هر گاه که مرد اراده کند. شکل نامشروع هم که مجازات مرگ در پی دارد. آموزش جنسی یا وجود ندارد یا اگر دارد برگرفته از شرع اسلام است که حس شرم و گناه را القا میکند و هدفی جز تولید مثل و انقیاد زن در آن نیست. اَشکال علمی سرکوب غریزه جنسی در کلاسهای مشاوره که بیرون از نظام آموزشیاند، تدریس میشود. مادران ناآگاه که ناچاریم آنان را همان مزدور پدر بدانیم، در تربیت جنسی دخترانشان هیچ کمتر از یک ملا نیستند. غریزه نیرومند جنسی بناست فقط در نهاد خانواده، اولین نهاد سرکوبگر اجتماعی کانالیزه شود. به این ترتیب زنِ بیبهره از لذت جنسی، جنسیتش را وامیگذارد.
پوشش زنان یکی دیگر از عوامل سرکوب جنسیتیشان است. جمعیت زیادی از زنان ایرانی چادر سیاه به سر میکنند و این یعنی جمعیت زیادی ظاهر کاملا یکسانی دارند. زنان متشرعین دوآتشه و طلاب معمولا برقه هم بر صورت میکشند که این یعنی آنان حتی از داشتن چهرهای متمایز از دیگری محرومند. موضوع حجاب تا حد بسیار زیادی به حس امنیت در زنان ایرانی گره خورده. این تصویر در ایران تصویری رایج است که زنی یا دختری در جایی که هیچ غیری حضور ندارد، روسری در حال افتادنش را به جلو میکشد. اشتباه است اگر گمان کنیم اکثریت جامعه زنان در ایران حاضرند یک شبه حجاب اجباریشان را با خیال راحت از سر بردارند.
وضعیت برای زنان به مراتب وخیمتر از مردان است اما این طور نیست که به جنسیت مردانه تعرضی نمیشود. همجنسگرایی در ایران قانونی نیست اما لواط وجود دارد که مفهوم دیگری است. اگر در غرب پذیرفته شده است که در یک زوج همجنسگرای مذکر کسی بر دیگری برتری ندارد و رضایت و عاطفه است که حکم میراند، در ایران چنین نیست. لواط و پسربارگی در ایران سبقه تاریخی فراوان دارد و چند رسوایی که این اواخر رسانهای شد، خبر از زنده بودن ابوالهول میدهد. متون کهنی چون قابوسنامه و رستمالتواریخ نمونههای فراوان در خود دارند و رد ماجرا را تا دربار صفویه هم میتوان گرفت. «ویلم فلور» پژوهشگر هلندی در کتابش[4] مفصل به این ماجرا پرداخته. در این پژوهش او هر چه در یافتن نمونههای تاریخی درباره وضعیت جنسی زنان ناکام بوده، در جُستن نمونههای رابطه جنسی مردان با مردان کامیاب شده. در این فرهنگ مهم است که فاعل کیست و مفعول کیست. مرد که در رابطه جنسی با زن فرمانروای بیچون و چراست، در رابطه با مردی دیگر هم چنین است. بنابراین شخصیت مفعول شخصیت تحقیر شده و بیارج و ارزشی است. او مقهور است و بنده. شخصیت مفعول را میتوان در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» رضا براهنی یافت. شخصیتی خشونتطلب و خشونتپذیر که در مرحله دوم بلوغ جنسی فرویدی گیر افتاده. او فرد نابالغ است. درست همانگونه که زنِ غافل از غریزه جنسی نابالغ مانده.
زنان و مردانی که به جنسیت خود آگاهی ندارند، یکی از اولین مولفههای شخصیتی را گم کردهاند. آنها در برزخی غریزی گیرافتادهاند و یکی از اصلیترین مراجع کسب لذت در روان انسان را از دست دادهاند. لذت به عنوان وجه دیگر سرکوب از کار میافتد تا چیزی باقی نماند جز سرکوب.
زبان: حامل اصوات
جمهوری اسلامی نتوانسته زبان فارسی را آنطور که در رمان «۱۹۸۴» اورول آمده، خنثی و زبان دیگری را جایگزین کند. اما در تخریب زبان کم نکوشیده. سوسور زبانشناس سوییسی معتقد بود نمیتوان زبان را در محیط لابراتواری فرهنگستانها عمل آورد. زبان را کاربر میآفریند و یک اراده جمعی لازم است تا واژهای تازه در زبانی جا بیافتد و واژهای منسوخ ناپدید شود.[5] اما حاکمیتهای توتالیتر ثابت کردند میتوان دستکاریهای جدی در زبان ایجاد کرد و سیر طبیعی حرکتش را منحرف کرد. اگر کاربر زبان انسان تودهای باشد، انسانی که خودانگیخته نیست و میتوان او را به هر کاری واداشت، میتوان انتظار داشت که منویات ایدئولوژیک حاکمیت به زبان هم سرایت کند و باعث انهدام آن از درون شود.
کار فرهنگستان در ایران این است که با بیتوجهی بگذارد زبان به حال خودش بمیرد. حال آنکه آنچه یک زبان را زنده میدارد توانایی زایایی و انطباقپذیری با نیازهای تازه کاربران است. در غیاب نیروهای متخصصی که بتوانند پیشنهادهای موثر در پیدایش واژههای نو به جامعه کابران بدهند، زبان در خیابان رشد میکند. اما این زبان خیابانی را نباید به عنوان بخشی از فرهنگ عامه در نظر آورد. فرهنگ عامه طی فرآیند بسطیافته و پیوسته تاریخی جایگاهش را مییابد در حالی که زبان خیابان، زبان واژگان و اصطلاحات مُد روز است که به سرعت با گزینههایی جدیدتر جایگزین میشوند. اگر قدری فقهاللغتی به ماجرا نگاه کنیم، میبینیم واژگان مجعولی در میان نسل جوان رواج یافتهاند که به هیچوجه نمیتوان ریشهها و اَشکال قبلی و سیر تحولشان در طول سالیان را پژوهش کرد. معلوم نیست اینها از کجا آمدهاند. اینها واژه نه که قرارداد صرف برای برقراری ارتباطند. متافیزیک زبان رو به نابودی است. اما این ساختارگرایی نیست که جایگزین میشود و واژه را به «دال» فرومیکاهد. بلکه ایدئولوژی کور است. لازم است تعادلی بین زایایی و مانایی زبان برقرار باشد وگرنه ارتباط بین نسلها از بین میرود و آنها به زودی زبان یکدیگر را نخواهند فهمید. تاریخ شفاهی رو به نابودی میگذارد و محاورهنویسی باب شده در این سالها، کمکم مواجهه با متن سره را هم مصیبتبار میکند. روزی خواهد رسید که خواندن «بوف کور» هدایت به اندازه خواندن تاریخ بیهقی دشوار به نظر بیاید.
زبانی که در تامین نیازهای مدام بهروزشوندهی کاربرانش ناکام باشد، جایش را به زبان دیگری میدهد که آن نیازها را برآورده میکند. استفاده اغراقآمیز جوانان بالاشهری از زبان انگلیسی نشان از این ناکارآمدی دارد. البته حس تحقیر نسبت به زبان مادری عارضه جامعهای است که تحقیر در آن نهادینه شده و همه سهمی از آن دارند. رفاه و تمول هم نمیتواند از این حس بکاهد. آنچه این تحقیر را نزد آنان ایجاد میکند پاسپورت و ملیت ایرانی است.
در حالی که متدهای جدید آموزش زبان فارسی در نظام آموزشی کاربرانی با غلطهای املایی فراوان و ناتوان در استفاده از دستور زبان تولید میکند، بودجه گزافی صرف آموزش زبان عربی میشود. عربی زبان ایدئولوژیک حاکمیت ایران است و از آنجا که در حاکمیت توتالیتر ایدئولوژی بر منافع ملی ترجیح دارد، زور زبان عربی روی کاغذ به زبان فارسی میچربد. یکی از اقدامات مهم برای ترویج زبان فارسی در دوران حکومت صفاریان، این بود که زبان دیوانی مملکت را از عربی به فارسی تغییر دهند. اما هر کس که با ادارات در ایران سر و کله زده باشد، اشباع زبان دیوانسالاران جمهوری اسلامی از عربی را درمییابد. پس به نوبه خود باید در فهم و کاربست آن بکوشد.
اگر میخواهیم اندیشه فرد را نابود کنیم، اول باید زبان را از او بگیریم. انسان در زبان است که میاندیشد و بدون زبانِ آشنایی که به آن تسلط داشته باشد، از پس هیچ اندیشه غامضی برنمیآید. اگر بناست مفهوم آزادی را نابود کنیم، راحتترین کار این است که واژه آزادی را از دایره زبان بیرون برانیم. زبان فارسی در هزار سالِ عمرش بارها به عنوان آخرین سنگر مقاومت مردمی غارتشده و تحت سلطه بیگانه، عمل کرده؛ و حاکمیت توتالیتر طوری بر مردم خودش حکومت میکند که گویی متجاوزی متخاصم است و دشمن خارجی. آیا زبان میتواند از این گردنه هم عبور کند؟
تاریخ: افسانه گسست
هیچکس نباید از گذشتهای خبردار باشد که در قیاس با امروز فرهمندتر بوده. البته گسترش رسانههای جمعی این خیال حاکمیت توتالیتر را بر باد میدهد. اما مغزشویی در نظام آموزشی را نباید دست کم گرفت. تحریف در کتابهای درسی تاریخ امری مداوم است. همراهان خمینی در عکسش در هنگام ورود به ایران هر سال کم و کمتر میشوند و روشهای از مُد افتاده دوران استالین هنوز برای جمهوری اسلامی جذابیت دارند. مفهوم ملت که در برابر امت تضعیف میشود، به شکل افسانه و رازی درآمده و مشتاقان برای دستیابی به ماهیت تاریخی آن جعل و اصل را با هم میبلعند. همانطور که به آسانی میتوان به آنان حقنه کرد که هیچ رخداد شکوهمندی قبل از انقلاب سال 57 در تاریخ ایران رخ نداده، به همان سادگی میشود به سرشان فرو کرد که اتفاقا هر چه قبل از این انقلاب بوده، جز شکوه و نعمت نبوده. انبوه تناقضات و جعلیات اجازه نمیدهد فرد به حقایق تاریخی دسترسی راحتی داشته باشد و افسانه بار تاریخ را به دوش میکشد. جز محققین حرفهای گویی کسی نمیتواند از تاریخ ایران چیزی بیرون بکشد. فرد در پاسخ به این پرسش که ایرانی کیست، پاسخ چندانی در چنته ندارد. اما به لطف پروپاگاندای دینی، هر کس لااقل یک پاراگراف درباره تاریخ اسلام حرف برای گفتن دارد. ولی باز هم نباید تصور کرد که مواجهه رژیم با تاریخ اسلام مواجهه سالم و به دور از تحریفی بوده. حجم عظیم روایات و احادیث جعلی که نهادهای انقلابی برای تدوینشان بودجه کلانی میگیرند، ماهیت تاریخی دین را هم مخدوش میکند. آنچه برای جمهوری اسلامی اهمیت دارد، شرع اسلام است که به مثابه ایدئولوژی حاکم از آن بهره میبرد. اصل دین اهمیت خاصی برای طبقه حاکم ندارد.
سوژه تاریخی انسانی است که به پیوستگی سیر تحولش آگاه است. فارغ از اینکه نقاط ضعف و قوتش را میداند یا خیر، از وقوع رخدادها مطلع است و میتواند درباره آیندهاش ایدههایی در ذهن داشته باشد. توتالیتاریسم یعنی بحران دایمی. یعنی «برهه حساس کنونی» که چهل سال به طول میانجامد و هرگز به دوران تثبیت نمیرسد. پس طبیعی است که هر نوع پیوستگی و ثباتی برای توتالیتاریسم سم مهلک باشد. انسانی که از تاریخش گسسته، دادهای ندارد تا با آن در زمان حال به فردایش اندیشه کند. آینده هم مدام در حال تحریف است. بسته به اینکه سران نظام به عنوان مسول تامالاختیار تودهها چه پیشبینیای از آینده دارند و چطور به استقبالش میروند، دورنمای زندگی شخصی هر فرد تغییر میکند و آبادانی و تباهیاش به تصمیمات سیاسی ای که میگیرد، منوط میشود. تودهها باید خود را با شرایطی سازگار کنند که توسط حاکمیت دیکته میشود. اما یک دستورالعمل قطعی و ثابت برای هیچچیز وجود ندارد و اهداف و وسایل مدام در حال تغییرند. در وضعیت توتالیتر هیچ گذشته و آیندهای وجود ندارد. هر چه هست، اکنونی است هولانگیز به درازای یک قرن.
حاکمیتهای توتالیتر مدعیاند که فرآیند کلی تاریخ را دریافتهاند و میتوانند به قطع بگویند در آیندهای دور، چه واقعهای رخ خواهد داد. این فرآیند کلی برای نازیسم تئوری بقای اصلح داروین بود و برای استالینیسم، بقای طبقه پیشروی اجتماعی مارکس و برای جمهوری اسلامی «انتظار»؛ ظهور ناجی غایب شیعیان و برقراری عدل جهانی پایان این افسانه ایدئولوژیک است. اگر عاقبتِ فرآیند تاریخی معلوم و مشخص باشد، هر گونه تلاش انسانی برای تاثیرگذاری بر آن بیخاصیت است و تجربه تاریخی بیاثر. ضمن اینکه این آینده دور به طول عمر هیچ یک از پیروان آن عقیده قد نمیدهد و به این ترتیب زمان حال از قید قضاوت بر آموزههای مضحک توتالیتاریسم خلاص میشود. هیچ یک از فریبخوردگان نمیتوانند ثابت کنند حاکمیت درست میگوید یا غلط چون زمان قضاوت آیندهای است که عملا به آن دسترسی نداریم.
جغرافیا: زمین سوخته
در شوروی استالینی نیروی سرکوبگر پلیس در هر نقطه جغرافیایی، الزاما از دیار دیگری آورده میشد تا مبادا به واسطه همشهریگری و وابستگی عاطفی به مردمانی که با آنها در یک جا متولد شده و زیسته، در انجام وظیفه مقدس سرکوب اهمال کند. در ایران هم چنین است. کوچاندن اجباری و تبعید هم از شیوههای حاکمیتهای توتالیتر برای اتمیزه کردن جامعه است. اما این کوچها دیگر به آن شکل سابق ممکن نیست و رژیم ایران از روشهای زیرکانهتری استفاده میکند. توسعهنیافتگی در مناطق روستایی و شهرهای کوچک معضلاتی همچون بیکاری و عدم دسترسی به خدمات دولتی مترکز در پایتخت به وجود میآورد و آگاهیم که نرخ مهاجرت در داخل کشور بالاست؛ همان طور که شش میلیون نفر ایرانی هم در خارج از کشور داریم. موضوع بیآبی و نابودی کشاورزی هم سیل مهاجران به شهرها را خروشانتر میکند. مهاجر لااقل تا مدتی بیگانهای است در میان انبوهی از ناشناختهها. نه او میتواند به سرعت با جامعه میزبانش ارتباط برقرار کند و نه جامعه اهل مدارا و پذیرش است. لفظ «دهاتی» و «غربتی» هنوز هم در شهری مثل تهران، لفظ رایجی است و انزوای مهاجر برای مدتی، قطعی مینماید.
شهر و جاذبههای بیشمارش، هنوز هم افراد را به دام میاندازد و فضایی که در داستانهای بهرام صادقی در دهه پنجاه آمده، هنوز هم فضایی زنده است اما بهتر است بگوییم تصویر شهر به مراتب مهیبتر از آن دوران شده. تهران را تجسم کنید. شهری با 15 میلیون جمعیت در شب و 18 میلیون حاشیهنشین. فرد وامانده در پی بقای حیات مادیاش راهی نمیبیند جز اینکه خودش را به شهر برساند اما در حاشیه متوقف میشود. شهر به مثابه یک تله بزرگ عمل میکند و از انسانی که در پی هویتی نو، دست از هویت سابقش شسته، انسان بیهویت میسازد. انسان فرودست (Underclass) در ساختار جامعه جایی ندارد اما درست چنین انسانی ماده خام توتالیتاریسم را فراهم میآورد. جمهوری اسلامی از ابتدا روی همین پایگاه اجتماعی مانور داد و توانست به آنان نامی بدهد: مستضعف. مردم مستضعف که تا هنگامه انقلاب در سازمانها و گروههای دیگر جذب نشده بودند، ناگاه پشتیبانی یافتند و پشتیبانی هم کردند. امروز بازتولید مستضعان، گیرم با نامی دیگر به شکل نظاممندی در ایران ادامه دارد. گواه آن فقر مطلق نیمی از جمعیت کشور. هدف هرگز بیرون کشیدن آنان از فلاکت نبوده.
ممکن است بگوییم مغزشویی رژیم روی شهرنشینانی که امکانات ارتباطی گستردهتری در اختیار دارند و میتوانند برای کالای فرهنگی هزینه کنند، چندان نتیجهبخش نیست. اما آیا در مورد حاشیهنشینان محروم هم چنین فرضی صدق میکند؟ انسان استثمار شدهای که متن زندگیاش سرشار از خشونت روزانه است، نسبت به جامعه مرفه و محترم شهری احساس انزجار میکند و آماده است تا انتقام خشونتی را که بر او میرود، بگیرد. او بیهویت شده و نسبت به هویت شهری شهرنشینان رشک میبرد. جغرافیای موطن او به بیقوله و زورآباد تبدیل شده و حس طرد شدگی ذهنش را میخورَد. اما آن شهرنشینان هم هویتشان را از جغرافیایی میگیرند که مدام در حال تغییر است. تحول سریع شکل شهر در پایتخت و نابودی بافت قدیمی هیچ خاطرهای برای هیچکس باقی نمیگذارد. آنان در معرض خطر دایمی اخراج از شهرند. اگر خودشان را با قوانین خشن بقا در شهر سازگار نکنند، به حاشیه رانده خواهند شد.
شهر در اینجا مکانی برای یافتن امنیت و تجارت آزاد نیست. شهر به روال هزاران ساله مشرقزمین، محل حکمرانی و تخت فرمانروایی و پایگاه دیوانسالاران طبقه حاکم است. چه تهران باشد، چه مشهد.
طبقه اجتماعی: دار و دسته اتمها
حاکمیت توتالیتر کاری با طبقات اجتماعی ندارد. هدف آن سازماندهی تودههای یکسانسازی شده است. طبقه حاکم حق سازماندهی را برای خودش انحصاری میداند و عرصه عمومی را تا حد ممکن به روی عموم میبندد. پس هر نوع همبستگی طبقاتی، منافع و مصالح مشترک و استفاده موثر از عرصه عمومی تهدید بزرگی برای انحصارگران قدرت به شمار میآید.
استالین در نابود کردن طبقات، حتی طبقه کارگر که باعث و وارث انقلاب اکتبر به شمار میرفت، مهارت ویژهای داشت. دولت در دهه سی کارخانههایی را که به طور خودانگیخته توسط کارگران اداره میشد، مصادره کرد. اما قبلتر ترتیب «کولاک»ها (دهقانان زمیندار) داده شده بود. قحطی ساختگی سال ۱۹۳۳دخل کشاورزی روسیه را درآورد و ضرر این پروژه تا سالها در روسیه گریبانگیر بود. اما این رخداد بدون هیچ زیانی، به سود ایدئولوژی حاکم بود چرا که طبقهای را از بین برد. نمیتوان سند و مدرکی درباره خشکسالی عمدی در ایران ارایه کرد اما سدسازیهایی که توزیع ناعادلانه منابع آبی در کشور را باعث شدهاند و گفته میشود که به دلیل بیتدبیری و فقدان تخصص فاجعهبارند، بیعمد ساخته نشدهاند؛ آن هم توسط سپاه پاسداران. پس حاکمیت نه تنها از شر کشاورزان خلاص میشود بلکه همانطور که در بالا هم آورده شد، حاشیهنشین تولید میکند.
سلب مالکیت شیوهای است که میتواند طبقه متوسط نوپا را نابود کند یا به عبارتی اساسا از شکلگیری آن جلوگیری کند. شوکهای ارزی که هر دهه یک بار اتفاق میافتد، داراییهای کسانی را یک شبه بیارزش میکند و دیگرانی را از طریق سوداگری و رانت یک شبه ثروتمند میکند. این جا به جایی در طبقه اجتماعی هم از انباشت ثروت توسط طبقه متوسط جلوگیری میکند و هم سهمخواهی آنان از قدرت را متنفی میکند؛ چرا که بنیه اقتصادی وجود ندارد تا بر پایه آن قدرت چانهزنی وجود داشته باشد. در فقدان نهادهای اجتماعی و این جا به جایی دایمی، هرگز وقت آن نمیرسد که اعضای یک طبقه به منافع مشترکشان بیاندیشند و وسایل نیل به اهدافشان را سازماندهی کنند. گذشته از اینها صنایع بزرگ همگی دولتیاند، پس طبقه متوسط آن نیروی انحصارگر ابزار تولید نیست و در نتیجه اصلا مولد نیست و حقوقبگیر است. درست به همین دلیل است که میتوان یک شبه او را غارت کرد و منابع و ثروت را میان دیگران تقسیم کرد.
کارگران نه از نظر سطح آگاهی و نه از نظر وضع معیشت در یک مرتبه نیستند و میبینیم که اعتراضاتشان سندیکالیستی است. ناراضیان عموما از میان کارگران صنایع حصوصیسازی شدهاند و قراردادهای پیمانی خون بعضی دیگر را به جوش آورده. گویی اصلا این مجتمعهای بزرگ به عمد به قیمتهای نازل و به افراد غیرمتخصص بخش خصوصی واگذار شدند تا مقدمات نابودیشان فراهم شود. در کارخانههای دولتی با کارگرانی با قراردادهای رسمی وضع به گونهای دیگر است و کارگران هم از جنس دیگریاند. سرکارگرهای امنیتی هرگز اجازه شکلگیری هستههای اعتراضی را نمیدهند و تطمیع و رانتخواری و فساد عمومی میانشان شایع است. این است که میبینیم «ایرانخودرو» با سی درصد ظرفیت، تولید میکند و قطعهسازان هزار هزار بیکار میشوند اما جنبشی همچون هفتتپه در این واحدها شکل نمیگیرد. شاید از همین روست که یک مطالبه تاکتیکی محیرالعقول از جانب کارگران معترض طرح میشود: هفت تپه را به دولت برگردانید. چنین مطالبهای فقر آگاهی حتی در لایههای پویای کارگری را میرساند. در صنعت نفت وضع به همین منوال است و نوعی رضایت نسبی از سطح زندگی وجود دارد و دلیلی برای طغیان و اعتصاب در کار نیست.
این جابهجاییها و ایجاد جو بیاعتمادی و تفرق درواقع امکان وقوع انقلابهای طبقاتی را به حداقل میرسانند و سیر تحول طبیعی تاریخ را مختل میکنند. هیچ طبقهای اعم از کارگر و متوسط و دهقان اساسا وجود خارجی ندارد که بخواهد برای تصاحب قدرت دورخیز کند و مایه دردسر شود.
جمعبندی: خویشتن پوشالی
نمیخواهیم مدعی شویم که شکل دادن به شخصیت فردی به کلی منتفی است. در تاریکترین زوایای زمین هم میتوان نشانی از حیات یافت. عدهای با کوشش مضاعف برای برساختن هویتشان در این زمین لمیزرع میکارند و میدارند و درو هم میکنند. اما تودههای بیشمار با مسدود شدن این بسترهای هویتساز، ناچارند برای گذران زندگی روزمره و کسب اقل احساس وجود، چیزی ولو باسمهای به عنوان هویت برای خودشان دست و پا کنند. انسانِ تودهای به کلی بیخویشتن نیست بلکه از خودِ بیخویشتنی، خویشتن میسازد. هنوز نقشهایی برای بازی کردن وجود دارد و هنوز میتوان به پرسش «من کیستم؟» پاسخهایی داد. پسر جوان میتواند دور کلهاش را ماشین کند و کاکلش را باد بدهد و آخرین مُد روز را به تن کند و مثل یک جوان آمریکایی به نظر برسد، اما خود را درست باب میل حاکمیت برای اتخاذ نقش شوهری غیرتمند و پدری سرور و سالار آماده کند. او با یک تربیت دینی از دبیرستان بیرون میآید و احیانا در دانشگاه رشتهای را میخواند که مکانیسمهای عجیب و غریب کنکور سراسری برایش انتخاب کردهاند و کمترین انگیزه و اشتیاقی در قبالش احساس نمیکند. او در خدمت سربازی یاد میگیرد چیزی نباشد مگر یک عدد. زیردست بودن را میآموزد و سودای بالادستی شدن و فرمانروایی که در او میلی است سرکوب شده توسط پدر و حاکمیت، همه زندگی آیندهاش را تحت شعاع قرار میدهد. اگر روزی به آن مقام برسد، خوب میداند چطور دمار از روزگار زیردستانش دربیاورد؛ همان گونه که رُسَش را کشیدهاند.
تغییرات جزیی و کم اهمیت در این نقوش از پیش آماده که میتوان همچون جامهای به تن کرد، اهمیتی ندارد. علاوه بر این میتوان با امنیتی کردن هر حوزهای، تا حد زیادی آن را به اختیار خود درآورد. نمونهاش صنعت مُد. آنچه از یک سو میتواند پیشروی جامعه بر خلاف معیارهای ایدئولوژیک جمهوری اسلامی به نظر برسد، از سوی دیگر میتواند شل کردن مهار تودهها باشد که به وقتش دوباره ملغا خواهد شد و شلاق و مهمیز است که سرنوشت محتوم است.
انسان برای حاکمیت توتالیتر معنایی ندارد. سر و کار توتالیتاریسم با نوع بشر است؛ آن هم نوع بشری دیگرگون که ساخته دست او باشد نه دارای اختیار. قصد این است که از انسان، شیء محض بسازند. یعنی انسانی با ویژگیهای از پیش شناخته شده که نسبت به کنشهای معین، واکنشهای معین نشان میدهد. ناتوانی انسان تودهای از اندیشه کردن، او را بیدفاع میکند و مکانیسمهای سانسور در ذهن او درونیشدهاند. به این ترتیب چیزی در سر ندارد جز آنچه به زندگی روزمره مربوط است و به آنچه حاکمیت حقنه کرده. ناتوانی او در اقدام جمعی و انزوایی که دچارش شده، هراس از حاکمیت را به بزرگترین ترس او تبدیل میکند و هر کنشی را پیشاپیش شکستخورده میداند و مایوس است. ممکن است کسانی از چنگال این سرنوشت محتوم گریخته باشند اما انزوای آنان هم قطعی است و بیرون آمدن از این وضعیت وحشت ممکن نیست مگر فرد منزوی با انسان تودهای منزوی ارتباط برقرار کند و در نتیجهی فروپاشی انزوا هر دو به شخصیتهای منفرد تبدیل شوند و در راه کشف هویت جمعیشان بکوشند. پرسش این است: آیا جامعه پس از خیزش دی ماه به این سو گام برداشته؟ نیاز است تا بیشتر درباره ویژگیهای جامعه تودهای به بحث بنشینیم تا بتوانیم پاسخی برای این پرسش هم بیابیم. در مقالهای دیگر، نگارنده به نحوه زیست انسانهای تودهای در جامعه خواهد پرداخت.
پانویسها
[1] آرنت، هانا، توتالیتاریسم، محسن ثلاثی، ثالث.
[3] ر.ک «اودیسئوس یا اسطوره و روشنگری»، آدورنو، تئودور/ هورکهایمر، ماکس، دیالکتیک روشنگری، فرهادپور/ مهرگان، گام نو.
[4] فلور، ویلم، تاریخ اجتماعی روابط سکسی در ایران، محسن مینوخرد، فردوسی.
[5] سوسور، فردینان، دوره زبانشناسی عمومی، صقوی، کوروش، هرمس.
نظرها
ایراندوست
با این اوصاف ،هیچ امیدی به مردم ایران نیست و باید سوخت و ساخت یا شاید تمامی این نکات یاد شده برای یک خیزش توده ایی کافی است ولی وقتش را کسی نمیداند. دستگاه و اطرافیان ترامپ، تغییر رژیم را با تحریم اقتصادی و انزوای سیاسی ایران در خاورمیانه مرتبط میدانند و به تسریع جنبشی همگانی در داخل ایران دلخوش هستند ، غافل از اینکه با فروش نفت و گاز، اتحاد زیرمیزی با ترکیه و قطر، جوکر سیاسی شدن با روسیه و موقت بودن ترامپ در جایگاهش، جمهوری اسلامی از این بحران هم میگذرد. برای جلوگیری از هزینههای جانی برای ملت ،همزمان با تحریم باید با مدرن ترین ابزار رسانه ایی و دیپلماسی، ضرورت تغییرات رادیکال گورباچوفی در ساختار سیاسی ایران را به نظامیان، اتاقهای فکری ،گروه های جیره خوار بسیجی-حزب ابلهی و سربازان رنگارنگ ولی گمنام امام زمان تهدید وتفهیم کرد که زمان سرنگونی ۵ درصدی ها رسیده است و برای آینده ایی بهتر از حکومت شاه و شیخ، روشهای بهتری منطبق بر آزادی و حقوق شهروندی برای زندگی در رفاه و صلح وجود دارد و مردم ایران لیاقت بمراتب بیشتر و بهتر از اینها را دارند !
آرمان
انکار فردیت در تاریخ معاصر ایران منحصر به مذهبیون نیست بلکه چپ ایران نیز آلوده به استبداد شرقی بود و در بسیاری موارد ترکیبی بود از استبدا شرقی و فرهنگ شیعه. ما نیاز به تغییری بنیادی در فرهنگ داریم و باید از خود شروع کنیم. بسیاری از کسانی که خود را متجدد میخوانند خوانشی شرقی از تجدد دارند و در بسیاری از موارد تجدد را با پیشرفت صنعتی یکی میگیرند. هسته اصلی تجدد آزادی فردی است و بدون آزادی فردی و احترام به فردیت نمیتوان به سمت یک جامعه متجدد پیش رفت.
اکثريت خاموش۰۰۰
دقيق و دردناک۰