فرجام یک عشق − نامه دختر تِرسا به فریدالدین عطار نیشابوری
جواد موسوی خوزستانی − نامهی قدیسهی تِرسا به فریدالدین عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان تحسینشدهی «شیخ صنعان و دختر ترسا» از نگاه زن قصه است.
نامهی قدیسهی تِرسا به فریدالدین عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان تحسینشدهی «شیخ صنعان و دختر ترسا» از نگاه زن قصه است. قدیسهی تِرسا در این نامهی تاریخی، ماجراهایی را شرح میدهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل میکرده، در نتیجه نویسندهی نامه، در زمانهای مختلف و هروقت که فرصت پیدا میکرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری مینوشته است. بنابراین، نامه در چندین بخش – که بخش اول آن را در زیر میخوانید – نگاشته شده و بخش دوم نیز به زودی منتشر خواهد شد. لازم به توضیح است که مجموعهی تمام بخشهای نامه برای استفادهی علاقهمندان، به زودی در کتابخانه زمانه قرار خواهد گرفت.
بالاخره تصمیم گرفتهام بر تردیدهایم غلبه کنم و پس از بیست و سه سال برایت نامه بنویسم! گرچه نمیدانم از کجا باید آغاز کنم. اعتراف میکنم که خیلی هم هیجان دارم. باورش برای خودم هم دشوار است که نوشتن یک نامه بتواند تا این حد تپش قلبام را ببرد بالا! برای آرام کردن این پرندهی کوچکِ مأوا گرفته در سینهام، نفسهای عمیق میکشم اما به مجردی که میخواهم بنویسم تردید و نگرانی، بار دیگر هجوم میآورد، دستهایم عرق میکند و باعث میشود به جای نوشتن، به صفحهی کاغذ خیره بمانم و دوباره نفسهای عمیق بکشم. در این یک ماه هر وقت خواستهام نامه را آغاز کنم بر اضطرابم افزوده شده به حدی که این دلشوره و تردید، هر بار از نوشتن منصرفام کرده است. ولی انگار که امشب - شب «یادبود شام آخر مسیح» – بالاخره موفق شدهام و دارم برایت مینویسم. راستش هرگز تصور نمیکردم گفتن سخن دل با تو اینقدر برایم سخت باشد. خوب، به من حق بده فرید، نزدیک به ربع قرن است که از یکدیگر دور افتادهایم. سایهی شوم دوران جدایی، سخن گفتن از گذشته و عشق مشترکمان را بسیار دشوار کرده است؛ و شاید دشوارتر از آن، نوشتنِ خاطرات سالهای ناامیدی و هراسیده از تنهاییست. قلب کوچک من به زیر غبار تیره و قیر اندود فراموشی، سالهاست که اسیر مانده و حالا، پس از ربع قرن اسارت و سکوت، این پرندهی کوچک و مضطرب، با عبور از دیوار عبوس فراموشی، میخواهد به روزها و یادمانهایی گریز بزند که گذار ایام، آنها را به پستوی سرد و خاموش حافظهام رانده است... تو مرا با هزاران لحظهی زیبا و ماندگار، ناگهان تنها گذاشتی، همان هزاران لحظهی زیبایی که جام بهدست، لبهای آتشینات را به لالهی گوشام نزدیک میکردی و با دَم گرم مسیحاییات میگفتی: «تِرِسا، غنچهی تازه شکفتهی من، آنقدر دوستت دارم که همهچیزم را فدای با تو بودن کردهام...»، با این همه اما ناگهان مرا به امان خدا رها کردی و به حجاز برگشتی!... آوخ که چه لحظات تلخی بود از کف دادنِ تو، و ناگهان بیپشتوانهشدن! با از دست دادن تو، دیگر هیچ کورسویی به آینده نبود، هیچ لنگرگاهی نبود، یا چتر حمایتی که سایهگستر زندگیام باشد. فضای خالی و اندوهبار کلبهمان، مدام سیل اشک را بر گونههایم جاری میکرد. نمیدانستم چهکار باید بکنم. خانه و زندگیمان به یکباره مردش را از دست داده بود. اصلن باور نداشتم که دیگر نیستی، که تو بدون هیچ حرف و سخنی، بیهیچ بهانهای، رفتهای و مرا، همسر دلبندت را، که با همه وجودت عاشقاش بودی و هر شب بی کامگرفتن از او، نمیخسبیدی، ناگهان ترک کردهای!
فکرم به جایی نمیرسید. دلم هزار راه میرفت. تا مدتها در اندیشه بودم که شاید از آبستنشدنم بویی بردهای، و چون از مویه طفل و تحمل بچهداری به شدت بیزار بودی باعث شده که از خانه و کاشانهات بگریزی! لحظاتی بعد اما با خودم میگفتم: من که بارداریِ ناخواستهام را از فرید پنهان کرده بودم. تازه اگر بویی برده بود حتمن به من میگفت. پس دلیل این بیوفایی، این گریز نامنتظر چه میتوانست باشد، آیا پای زن دیگری در میان بوده؟ یا از عشقورزی با من خسته و دلزده شده بودی؟ آیا غنچهی نورستهای که عاشقش بودی به پژمردهگی زودرس گراییده بود؟ ... نه، نه، امکان نداشت پای معشوقهای به میان آمده باشد؛ تو چنین نبودی؛ تو خیانتپیشه نبودی؛ چون در طول یک سال و اندی که با هم بودیم حتا یک روز هم از من دور نشده بودی مگر برای عبادت - یا به عاریتگرفتن کتاب از اسقف آندرانیک - که یکشنبهی آخر هر ماه، به کلیسای تیبریاس سر میزدی و معمولن هم زود بر میگشتی و تشنه و گشوده، منتظرم میماندی تا از صحرا برگردم و تن خسته مرا در میان بازوان مردانهات لمس کنی هرچند این اواخر، حس میکردم که بر خلاف ماههای اول ازدواجمان، از عطش سیرابناشدنی عشقورزیهای شبانهات، کاسته شده است!... به همهی رفتارهایم حتا به جزییترین حرفها، نگاهها و حرکاتام ـ که ممکن بود تو را ناراحت کرده باشد ـ فکر میکردم تا دلیل رفتنات را شاید بیابم. روزی نبود که این پرسش را در خلوتام با صدای بلند با تو تکرار نکنم که: دلخواستهات واقعن چه بود فرید؟ اصلن چه رمز و رازی ناگه به میان آمده بود؟ چهگونه دلت رضا داد ترکام کنی و زنت را با طفلی که سهماهه آبستن بود تنها بگذاری؟ چه گناهی مرتکب شده بودم که چنین عقوبت تلخ و دردناکی را برایم رقم زد؟ حتا اگر گناه «مریم مَجدَلیه» را مرتکب شده بودم ، باز هم مستحق چنین حدی از تکفیر و عقوبت نبودم... ماهها و فصلها از پی هم میگذشتند و من به سختی بیمار و نحیف شده بودم. جنین سه ماههام که میتوانست زنده بماند و یادگار گرانبهایی از تو باشد بالاخره سقط شد. سقط شدنِ جنین و خونریزی شدید، جسم و جانم را به شدت تحلیل برده بود به حدی که داشتم آخرین قطرههای انرژی و امید زیستن را، از کف میدادم. چندین ماه در بستر بیماری افتادم. هر روز حالم رو به وخامت میگذاشت. حتا جرعهای آب هم در دلم بند نمیشد هرچه میخوردم بلافاصله پس میدادم. گَله کوچک خوکهایمان را هم از دست دادم و تنها ملجاء و پناهم حضور ندرتی کشیش کلیسایمان - پدر آندرانیک - بود که گاه از سر لطف و برای آمرزش و آرامش روح آشفتهام سری به کلبهی سوت و کور و محقرمان میزد و دلداریام میداد. هر بار نیز دوای شفابخشی برای بهبود بیماریام به من هدیه میکرد. برای مدتی هم یکی از راهبههای صومعهی مریم مقدس را برای پرستاریام فرستاد... وخامت حالم، دنیا،دنیا اندوه تنهایی، و دور افتادهگی کلبهمان از دهکده تیبریاس، در مجموع باعث شد که اسقف آندرانیک با مسئولان صومعه مریم مقدس صحبت کند و سرانجام ترتیب انتقال مرا به صومعه بدهد. بالاخره منتقلام کردند و در آنجا مدتها تحت درمان قرار گرفتم...
باری، از آن روزی که به صومعه رفتم و تصوّر میکردم برای همیشه زندانی شدهام، سالهای درازی میگذرد و من حالا یکی از راهبههای قدیمی صومعه به حساب میآیم که بخشی از وقت روزانهام صرف تدریس میشود. علت تدریس هم این بود که من در مسیر یافتن پاسخی برای غیبت ناگهانی تو - و شایدم برای شناختن عمیقتر عقاید و باورهایت - در کتابهای مربوط به حکمت و فلسفه و آثار ادبی شما مسلمانان جستجو میکردم؛ هر روز به کتابخانهی صومعه مراجعه میکردم و ساعتها در محیط آرام و دوستداشتنی آنجا، به مطالعه مینشستم. از سکوت و محیط مطمئن کتابخانه و فضای شکوهمندش، حظ میکردم: سقف مرتفع پوشیده از نقوشِ رنگآمیزی شدهی قدیسها، یک عالمه کتاب نفیس با جلدهای چرمی، قفسههای چوبی قهوهایرنگاش که تا سقف، ارتفاع داشتند، بوی خوش چسب صحافی کتابها و طرز منظم چیدمانشان در قفسهها،.. همه و همه را خیلی دوست داشتم، این فضای زیبا و معنوی، که به چشم هر بینندهای جلا میبخشید حسی لمسپذیر از امنیت و خوشحالی را به حفرههای درونم منتقل میکرد. نقش یک لنگرگاه داشت که کشتی توفانزدهی زندگیام را به ساحل آرامش وصل میکرد. آنقدر با فضای کتابخانه مأنوس شده بودم که اگر اجازه میداشتم برای انتقال تختخواب و لوازم اتاقام به چنین فضای باشکوهی، آنی تردید نمیکردم.... باید اعتراف کنم که علاقهام به مطالعه کتاب، یادگار ارجمندی است که فرید جان از تو دارم،... باری، فضای صمیمی کتابخانه و حمایت مسئولان صومعه باعث تشویق هر چه بیشتر من به ادامه کار تحقیق بود. به تدریج و با کنجکاوی بسیار به آموختن زبان عربی و فارسی هم مشغول شدم. مطالعهی آثار و کتابهای شما به زبان اصلی، به فهم عمیقتر از حکمت و عرفان اسلامی کمک زیادی کرد. مثلن کتاب شفا از بوعلیسینا، یا تهافة الفلاسفهی ابوحامد غزالی، و دیوان خاقانی، را به زبان اصلی خواندم و حتا داستان با مزهی «پورسقا» را در مرآت الجنان! تا این که یک روز به طور غیرمنتظرهای کتابی از طرف پدر مقدس به دستم رسید. آری فرید، پدر آندرانیک مثنوی باشکوهات «منطق الطیر»که شامل ۴۶۰۰ بیت از سرودههای واقعن بینظیر و گنجینهای از تمثیلهای زیبا مثل: هُدهُد، بلبل، بوتیمار، همسا، صعوه، طوطی و... است را برایم آورد. حکایت آن ۳۰تا مرغی که برای یافتن سیمرغ، روان میشوند و نمیدانستند که خودشان، همان سیمرغاند! ولی دلکشترین قصه ـ حداقل از نظر من ـ قصهای است بهنام «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، که به ماجرای آشناییمان و رابطه دلدادهگی من و تو مربوط میشود. مشاهده این قصه مرا آنقدر هیجانزده کرد که آن روز، کلاس درس و تدریس را به کل تعطیل کردم تا بتوانم ساعتهای بیشتری را صرف مطالعه آن کنم. اگر بگویم باارزشترین هدیه بود که در طول این سالها نصیبام شده اغراق نکردهام؛ چون بینهایت مشتاق بودم که ببینم رخداد ازدواج و آشناییمان از نظر تو، چه بوده است و چهگونه آن ماجرای عاشقانه را در این قصه به تصویر کشیدهای. تازه پس از خواندن آن، بالاخره به آرزویم رسیدم و پاسخ سؤالم را بعد از سالها، یافتم و پی بردم که دلیل این که در انتهای قصه نوشتهای «شیخ، غُسلی کرد و شد در خِرقه باز / رفت با اصحاب خود، سوی حجاز» در واقع برای رستگاری و طیرانِ روح بلند و ناآرامت و تقرّب هر چه بیشتر به مرکز قدرتِ کائنات و اتصال دیگرباره به ملکوتِ اعلا، بوده است که مرا ـ همسر دلبندت را ـ بدینگونه رها کردی.
اعتراف میکنم که از خواندن مکرر منطق الطیر هرگز سیر نشدهام. به دفعات داستان پُرکشش و عبرتآموز شیخ صنعان را خواندهام، و از تو چه پنهان که هر بار وقتی به توصیفهایی که از زیباییام نوشتهای میرسم، راستش کمی خجالت میکشم. چند بیت از این توصیفها را در این نامه مینویسم تا خودت یک بار دیگر ببینی که واقعن چه نوشتهای: «از قضا دیدند عالی منظری/ بر سر منزل نشسته دختری/ دختر تَرسا روحانی صفت/ در ره روحُاللهش صد معرفت/ بر سپهر حسن در برج جمال/ آفتابی بود اما بی زوال/ آفتاب از رشک عکس روی او/ زردتر از عاشقان در کوی او/ لعل سیرابش جهانی تشنه داشت/ نرگس مستش هزاران دشنه داشت...»!؟! شاید از خنده رودهبُر شوی اگر بگویم اولین بار که این قسمت را خواندم بیاختیار بلند شدم و صورتم را در آینه کوچکی ـ که تو سر راهت به روم، از بازار بغداد برایم هدیه آورده بودی ـ نگاه کردم!!... ولی از مزاح اگر بگذریم باید صادقانه بگویم که حتا کوچکترین اثری از آنهمه زیبایی غلوآمیز که تو وصف کردهای، نیافتم! راستش ابتدا تصور کردم که این توصیفهای مبالغهآمیز را ممکن است به عنوان طنز نوشته باشی. به هر حال نمیدانم دلیل این همه مبالغه و افراط ، واقعن چه بوده است؟ چون لااقل تو بهتر از هر کسی میدانستی که در بلاد مسیحی (به قول تو «بلاد کُفر») یک دختر کاملن معمولی با چهرهای لاغر و رنگپریده، و اندامی بسیار معمولی بودم. با این حال در حیرتم که با چه هدفی در منظومه شیخ صنعان مرا این چنین زیبا و استثنایی «روی او در زیر زلف تابدار/ بود آتش پارهای بس آبدار»!! معرفی کردهای؟...
نمیدانم چرا این قدر احساس بیقراری میکنم. یکجورایی منقلبام. از اعماق وجودم موجی آشفته و سمج مدام فوران میکند. به زنی میمانم که افسار کنترل عواطف فروخوردهاش را به کل از دست داده باشد چه هر قدر سعی میکنم انگار نمیتوانم دندان روی جگرم گذارم و نگویم که: مایه سرافکندهگی و اندوهم شد وقتی در پهنه دلگشای قصهات، مرا که زن شرعی و قانونیات هستم، از هویت واقعیام تهی کردهای یعنی همسر دلبندت را به پدیدهای کلی، انتزاعی، فاقد تشخص، و موجودی منفعل و دنبالهرو، فرو کاستهای! فقط هم من نیستم بلکه مریدان بیچارهات هم هیچکدامشان نام و مشخصاتی ندارند. تنها یک نفر که مافوق همه شخصیتهای قصه است یعنی جناب «شیخ صنعان»، نام و نشان مشخص دارد. بقیه اما فاقد پوست و گوشت و هویتاند. خیلی کلی و مبهم، تصویر شدهاند مثلن هیچ کجای داستان حتا یک بار ـ محض دلخوشیام ـ نامم را ذکر نکردهای! آن هم نام مرا که هرگز منفعل نبودم و برای رسیدن به تو، همه عواقباش را به جان خریدم. خودت شاهد بودی که چهطور در مقابل مخالفتهای شدید خانواده و فامیل، ایستادگی کردم و با این که مطمئن بودم از طرف آنها طرد خواهم شد اما سرانجام با تو ازدواج کردم و همهی هستیام را بی مزد و منّت به پایت ریختم. در مواردی هم که مجبور بودهای نامم را ذکر کنی فقط خیلی کلی و مبهم نوشتهای: «دختر تَرسا»! گویی از دختری غریبه، داری یاد میکنی، در حالی که من همسرت بودم و هستم و نام و تباری دارم. خوب تو نیز به من حق بده که وقتی این برخورد نامهربان و پُر نخوت را ازت دیدم، نسبت به صداقتات به شک افتادم. راستش به این تردید و توهّم دچار شدم که نکند وقتی که به نگارش این قصه سرگرم بودهای حتا لحظهای، آنی، به فکر من و سرنوشت تلخام نبودهای! انگار که چون زنم، در گسترهی نگاه استعلاییات، هیچ جایی را اشغال نمیکنم. نه تنها در کتابها و آثار تو بلکه در اغلب آثار و مکتوبات مشایخ پیش از تو نیز این نادیدهانگاری، متأسفانه خیلی پُر رنگ است؛ در تحفة الملوک، در مرآتالجنان، در غیاثاللغات، در روحالارواح، در المنظم، و در هر کتابی که به داستانهایی مشابه داستان تو، پرداختهاند کمترین ردپایی از سرنوشت دردناک «آن زن نگونبختِ رها شده به امان خدا»، وجود ندارد؛ و متأسفام بگویم که در همین سرزمین مسیحی نیز برخورد متألهان ما نسبت به زنها، تفاوت چندانی ندارد... بهتر است تا به کفرگویی نیافتادهام از این موضوع درگذرم !
به هرحال خوشحالم که دارم برایت مینویسم و با نوشتن هر کلمه، خاطرهای در مقابلام جان میگیرد. هنوز آن لحظههای زیبا، مقابل دیدگانم مجسم است که تو با نفسِ گرم و مسیحاییات، شباهنگام وقتی که تن عریانم را سخت در آغوش فشرده بودی زیر لب از کرامات و آرزوهایت در گوشم زمزمه میکردی، حتا در وصفِ دَم مسیحایی و شفابخشات اغلبِ شبها برایم میخواندی که: «موی بشکافت مردِ معنوی/ در کرامات و مقامات قوی/ هر که بیماری و سستی یافتی/ از دَم او، تندرستی یافتی». در آن لحظههای بیبازگشت با شنیدن ترنم این نغمهها احساس میکردم که تو از همهی تعلّقات دنیوی، از حُب مال و مقام و خشم و هر آنچه غریزی و وسوسهانگیز است چقدر بینیازی؛ و من دختری جوان و بی تجربه، در مقابل عُلوّ درجات و استغنای درونی تو، چقدر ناچیزم. در مقابل بیکرانگی افق خواستهها و ژرفای روح تو ، چقدر حقیرم... با وجود این همه وارستگی اما چه احتیاجی داشتی که همچون سَلف خود در مرآتالجنان و یا تحفةالملوک، در بارهی تعداد مریدانات - مریدان شیخ صنعان - تا این اندازه اغراق کنی؟ تا جایی که حافظهام یاری میدهد از چهل نفری که با کاروان به روم آمده بودید اگر اشتباه نکنم چهارده مرد رشید ـ که اغلبشان هم جوان بودند ـ مُقلّد و شیفته تو بودند (مثلن خوب به یاد دارم که چهار نفرشان، موی سر نداشتند و کچل بودند) اما بیست و شش نفر بقیه، به گفته خودت هفت نفرشان که مسافر بودند و نوزده نفر دیگر، ساربان و خدمه و اکثرشان حبشی و غیرمسلمان! با این حال نمیدانم دلیلاش واقعن چه بوده که صلاح دیدهای در منظومه شیخ صنعان و دختر تَرسا، چهارده مرید را به چهارصد نفر ارتقاء بدهی: «شیخ بود اندر حَرم، پنجاه سال/ با مریدی چهارصد، صاحب کمال»!... اگر میبینی که پس از گذشت این همه سال هنوز تعداد دقیق مریدانت یادم مانده است شاید به دلیل حرکات و رفتار عجیبشان بوده است. خاطرم هست که هر جا میرفتی دنبالت قطار میشدند. رفتار ظریف و متعبدانهی آنها و تقلیدشان از استاد و پیرشان، خیلی با مزه بود انگار سحر و جادو شده بودند. مثلن به مجردی که برای دیدن منظرهای، صورتت را به آن سو میگرداندی بلافاصله سر و صورت این چهارده نفر بهطور هماهنگ و منظم به همان سو بر میگشت، تا مینشستی، همهشان به کسری از ثانیه مینشستند، دراز میکشیدی، دراز میکشیدند، سرفه میکردی، آنها نیز سرفه میکردند. دستی اگر به گیسوان بلند و سفیدت میکشیدی، آنها نیز به موهایشان دست میکشیدند (بیچاره آن چهار نفر که مو نداشتند). اگر شمیم گُلی را میبوییدی، آنها هم یکی،یکی باید همان گُل را میبوییدند. حتا اگر به w.c میرفتی (که تصور میکنم شما به آن «خلا» میگویید) هر چهارده نفر انگار که موظّف بودند همین کار را انجام دهند حتا اگر گلاب به رویت، دستبهآب، هم نداشتند... راستش این طرز بندگی و تعبّد را تا آن روز ندیده بودم. برای همین دلم برایشان میسوخت. البته از اسقف آندرانیک شنیده بودم که مسلمانان در پیشگاه خداوند، روزانه پنج نوبت خم و راست میشوند و نماز میگذارند ولی مریدان تو، تمام ساعات شبانه روز به این کار مشغول بودند لابد رمزی هست در این تمکین و تعبّدِ خاص که مریدان شما، در پیشگاه مراد و پیشوایشان ـ نمایندهی خدا بر روی زمین ـ چنین عملکرد متعبدانهای را پیشه کردهاند.
صادقانه بگویم که نمیخواهم و نباید قضاوت بدبینانه داشته باشم. من در مقام قاضی نیستم. بنابراین هیچ قضاوت و حکمی در ذهنم نیست فقط پیش خودم حدس میزنم که شاید انگیزه ناخواستهی شوهرم از افزایش تعداد مریدان، تفویض اقتدار بیشتر به شیخ صنعان و تثبیت چهرهای خداگونه (فرا زمینی) از او، و یا حداقل، بالا بردن مقام شیخ تا مرز انبیاء و اولیاء بوده باشد (البته با استناد به گفته خودت در تذکرةالاولیا که نوشتهای: «هیچ سخن بالای سخن مشایخ طریقت نیست...که ایشان ورثۀ انبیاءاند.») یا هر دلیل و انگیزه دیگری که من از فهم آن عاجزم. با این اغراقگوییها و بزرگنمایی در نشان دادن تعداد مقلّدان و هواداران، یعنی این که: «مقلدانِ هر شیخی، فزونتر، شأن و مقام او افضلتر »! و هیچ تصور کردهای که این فرهنگ کهنِ «عِدهکشی» - منظورم عدهای مرد مطیع و سرسپرده را به دنبال خود کشیدن - سرآخر چه تأثیری بر فرهنگ و نگاه و رفتار خوانندهگان آثارت خواهد گذاشت؟ چه بسا مسلمانانی که تحت تأثیر این فرهنگِ «عِدهکشی» و روابط «خدایگان/ بندگی»، به حضیض و عوام زدگی، سقوط کنند و به دنبالهروی از عوام و اُمت، گرفتار شوند؟...بنابراین آیا ما مسئول آیندهگان نیستیم جناب عطار؟ آه شوهر خوبم، فکر میکنم با خواندنِ این نامه آرام، آرام درک میکنی که تا چه حد ازت گلهمندم و دلم پُر است، و سالهای طولانی هجران، چه به روزم آورده که در اولین نامهای که پس از این همه سال برایت مینویسم، مدام به گلهگزاری و انتقاد پرداختهام.
اما به درستی نمیدانم چرا این طور منتقدانه با تو برخورد میکنم؟ آیا میخواهم فضلفروشی کنم؟ یا غیرمستقیم میخواهم به تو بفهمانم که منم ـ همان دخترک چوپان و یتیم ـ برای خودم کسی شدهام و اعتبار علمی و فقهیام به مرز اجتهاد رسیده است؟... یا دلیل واقعیاش این است که من دیگر آن دختر خام و بیتجربهای نیستم که با وجود سواد دست و پا شکسته، به جز چوپانی و بازی با بچهخوکها، و دل سپردن به دشت و آسمان بیکرانه، کار دیگری بلد نبود و زندگی را از همان دریچهی کوچک میدید. حالا به پیرسالی رسیدهام و بیست و سه سال از عمرم را در صومعه و درس و تحصیل گذراندهام و بنابراین، مسایل زندگی را شاید وسیعتر میبینم. بهخصوص که طی این سالهای طولانی، انبوه فاجعهها و حوادث خونبار ـ از همه دردناکتر، وقوع جنگهای نفرتانگیز صلیبی ـ را شاهد بودم، و فکر نمیکنم تا آخرین لحظهی حیاتم بتوانم گزارش تکاندهندهی کشیش رمون - از اهالی آژیل - که خودش شاهد جنایات و ماجراهایی بوده که در جنگهای صلیبی رخ داده است را هرگز فراموش کنم، و ای بسا که همین اتفاقات دلخراش باعث شد که بتوانم درد جانکاه خودم را فراموش کنم. هرچند نمیخواهم انکار کنم که از جفاکاری و بیاعتنایی که در حقام روا داشتی هنوز هم دلگیرم اما به راستی نمیدانم یک زن متأهل به لحاظ شرعی تا چه حد مجاز است که از شوهرش، دلگیر باشد؟... بسیار خوب، گلهگذاری و شرح درد و احوال شخصیه کافی است و برگردم به قصه عبرتآموز شیخ صنعان و دختر تَرسا. فکر میکنم این قصه ـ که در حال حاضر شاید نسبت بهش، واکنش پیدا کردهام و چه بسا گارد هم گرفته باشم ـ مشکل دیگری هم دارد و آن این که تو به کمک قلم سحرآمیز و حکیمانهات، این داستان منظوم و پُر کشش را با طغیان و تغزّل و از قلب تپندهی دریای عرفان عاشقانه آغاز کردهای ـ و عجب آغاز پُر جذبهای ـ ولی افسوس که زیر تأثیر نگاه زُهدورزانه، در سراسر متن، به دفعات از واژهی خشن و تفرقهآمیز «کُفر» استفاده کردهای و آن را مقابل «ایمان» نشاندهای. به نظرم منظومه «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، بازسازی شاعرانهی همان ابَر اسطوره یا کهنالگوی رایج است که قرنهاست توسط نخبهگان و مشایخ دین، به منظور متحدنگهداشتن مریدان و مقلدان، بازتولید شده است: «اسطورهی تقابل کفر و ایمان»! هر چند این چالش و تقابلی که به اسطوره تبدیل شده متأسفانه باز هم در هیئت یک «زن»، تجسم مییابد: «عشقِ دختر کرد غارت جان او / کفر ریخت از زلف بر ایمان او / شیخ، ایمان داد و تَرسایی خرید/ عافیت بفروخت و رسوایی خرید»!! و چندسطر بعد، تقابل «زن با ایمان» را به اوج میرسانی و مینویسی: «گفت دختر: گر درین کاری تو چُست/ دست باید پاکت از اسلام شُست»! جالب است که در دیوان غزلیات و قصایدت هم باز این شیوهی مبالغه و اسطورهسازی از «تقابل» و مشروعیت دادن به آن را ادامه میدهی و در وصف دختری زیبا که از در بیرون میآید، این توصیفها را بهکار میبری: «ز هر مویی که اندر زلف او بود/ فرو میرفت کفری و گناهی»، چند سطر بعد مینویسی «چو پیر ما بدید او را، بر آورد/ ز جان آتشین چون آتش آهی/ ز راه افتاد و روی آورد در کفر/ نه رویی ماند در دین و نه راهی»!! جناب عطار آیا تا کنون به مخیّلهات خطور کرده که چرا زن و زیبایی و تَرسایی را مقابل اسلام و دین، مینشانی؟ چرا در ضمیر ناخودآگاه تو و اغلب مشایخ دین، این فرمول نادرستِ «زنِ زیبای غربی = کافر شدنِ مرد مسلمان»، حک شده است؟ بارها از خود پرسیدهام که مرد مؤمن اگر عاشق شود چه لزومی است که دین و مذهباش را زیر پا نهد؟...
(ادامه دارد)
نظرها
afshin
مدت ها بود که از خواندن یک متن اینقدر حال نکرده بودم، گرچه کمی غرورم جریحه دار شد چون فکر میکردم که فقط منم که به سیطره دیدگاه پدرسالارانه بر افکار و آثار بزرگان ادب و عرفان این سرزمین از عطار تا مولانا واقف بوده ام! البته فردوسی بزرگ یک استثنای باشکوه است که با ذکر زنان نام آور و حتی پیشگام در سیاست و عشق، همچون یک ستاره پرفروغ و یگانه، در آسمان فرهنگ ایران میدرخشد.(مقدمه بی نظیر داستان بیژن و منیژه). به هرحال، سبک جذاب، شیرین آمیخته به طنز ظریف نویسنده ، بسیار قابل تقدیر است بویژه که گویی این سیمون دوبوار است که دارد به سارتر نامه مینویسد! مدرن، حساس، مطلع و عاشق. پاینده و سرافراز باشید.
احمد عباسی
بسیار زیبا و روان و پند اموز
یاسر
با سلام. من متوجه نشدم که این متنی هست که توسط تخیل ادبی نویسنده یعنی جواد موسوی خراسانی نوشته شده یا سند تاریخیه؟ اگر تاریخیه در چه منابع دیگه ای موجوده؟ با سپاس
آرمان
آقای یاسر نویسنده در اغاز توضیح داده است "نامهی قدیسهی تِرسا به فریدالدین عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان تحسینشدهی «شیخ صنعان و دختر ترسا» از نگاه زن قصه است. قدیسهی تِرسا در این نامهی تاریخی، ماجراهایی را شرح میدهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است." این یک داستان تخیلی است که از متن داستان متوجه میشوید که نویسنده با عرفان و تاریخ ان آشنائی دارد.
امیر راست گفتار
در تکمیل گفته های ارمان منهم چیزی بنظرم رسید که شاید درست باشد " با اینکه هنوز باقی این نوشته خوانده نشده اما اینطور بنظر میاید که در ادامه" معشوقه این داستان که همان ترسا باشد از نقش بازیگر صامت فرید عطار خارج شده و باقی نظراتش را در رابطه با ماجرائی که معشوق در مدت 23 سال برایش رقم زده باز گو میکند و سوالاتی که برایش پیش امده را از عطار میپرسد" در واقع هدف این داستان جدید باز خوانی مجدد فرهنگ " عرفان " رفتار " نقش تاریخی زن در این بین و خلاصه به چالش کشیدن بسیاری از عادات که در ضمیر جمعی یک جامعه جمع شده مورد مداقه قرار گرفته و با دید امروزی بررسی مجدد شده که بنظرم امر مبارکیست .
رضا سامی
فقط بندِ اوّلش را خواندم. چون خیلی زود متوجّه شدم که نویسندۀ محترم میانِ فرم و محتوای اثرش هیچ همخوانی و سنخیّتی قائل نشده. مهمترینش هم مقولۀ زبان. نامه ای که قرار است از زبانِ یک دخترِ ترسا که قرن ها پیش زنیسته است روایت شود، با زبانی کاملاً تازه و بِروز به نگارش درآمده. انگار که یکی از دخترانِ جوانِ امروزی آن را نوشته باشد. داستان خلق کردن ( آن هم از نوعِ اقتباسی اش ) هیچ کارِ سختی نیست. مهم این است که نویسنده از لحاظِ فنّی خودش را نشان بدهد.