فراخوان برای گفتوگو: خطاب به خانوادههای همجنسگراهراس که فرزند دگرباش جنسی دارند
آرمان ن. − این نامه را به مناسبت ۱۷ ماه مه مینویسم، روز جهانی مبارزه با همجنسگراهراسی، ترنسهراسی و خلاصه هراس از هر کسی که از هویت جنسیتی و گرایش جنسی او سر در نمیآورید یا به نظرتان غریب است.
نزدیک به بیست سال است که در کار کمک به دگرباشان جنسی هستم. از اولش مشخص بود که خودم متعلق به این خانواده هستم. مشکلات را کم و بیش میدانستم. در موردش درس خواندم و کار کردم و شدم کسی که آچارفرانسه مشکلات مربوط به کسانی است که احساسات عاطفی و جنسی و جنسیتیشان با آنچه بقیه میپذیرند، جور نیست.
در این بیست سال بارها برای کار به بیمارستان رفتم. بارها به تیمارستان رفتم. گاهی رابط و مترجم کادر بیمارستان بودم با دگرباش پناهجویی که ساعتی پیش از آنکه من به آنجا برسم تصمیم گرفته بود به زندگیاش پایان دهد. گاهی باید از آنها میپرسیدم: "میخواهی در مورد خودکشیات با دکتر یا نرس حرف بزنی؟" گاهی باید برای پدر و مادرها ترجمه میکردم که پلیس میگوید فرزندتان را بیجان پیدا کرده است. پدر مادرهایی پای تلفن در ایران - شوکه از اینکه فرزند تازه مهاجرت کردهشان چرا خودش را کشته است.
من در یک کشور پناهندهپذیر زندگی میکنم. کشوری که بسیاری از دگرباشان جنسی ایرانی، زنان لزبین، مردان گی، افراد دوجنسگرا، ترنسها، میانجنسیها به آن پناه آوردهاند. بیشتر از همه از شر عزیزان و نزدیکان خودشان.
این نامه را به مناسبت ۱۷ ماه مه مینویسم روز جهانی مبارزه با همجنسگراهراسی، ترنسهراسی و خلاصه هراس از هر کسی که از هویت جنسیتی و گرایش جنسی او سر در نمیآورید یا به نظرتان غریب است.
بعد از بیست سال کار در این حوزه و از نزدیک شاهد بودن مشکلات بسیاری از دگرباشان جنسی ایرانی و افغان و دیگر ملل و کشورها، برایم این پرسش ایجاد شده است که ما، آدمهایی مانند ما با چه مبارزه میکنیم؟ با فرهنگها؟ باورهای مذهبی؟ هنجارهای اجتماعی؟ با پدر و مادران و نیاکانمان؟ با در و همسایه بیشعور و با شعورمان؟ با قوانینی که آدم حسابمان نمیکنند؟ با قدرتهایی که دست ما نیستند؟
با این همه تجربه در مدیریت مشکلات خرد و کلان دگرباشان جنسی، زمانی که مقابل جنازه عزیزترین آدم زندگیام ایستاده بودم، دستم در دستش بود و گاهی میبوسیدمش فکر کردم که من جنگ را باختم. صحنههای از کودکیاش مقابل چشمم بود: "درست بشین. چرا این جوری هستی؟ مردونه بشین. مردی تو. مردونه بشین. عشوه نیا…"
قطعه قطعه خاطرات گنگ را که به هم وصل میکردم، صدای مادرش بود و پدرش. گاهی صحنههای از این تلاش مداوم برای تبدیل کردنش به چیزی که نبود به شدت من را به گریه میانداخت. مادر و پدرش هم آنجا بودند. کنارش گریه میکردند. من به عشق آنها به او هیچ شکی نداشتم.
چگونه میتوان با هراس کسانی جنگید که عزیزترین آدمهای زندگی انسان هستند اما نمیپذیرندش؟ پدر و مادرهایی که نگرانند که اگر فرزندشان با بقیه جور نباشد و صدمه بخورد؟ این شاید بزرگترین مشکل بیشتر دگرباشان جنسی در همه جای جهان است: وقتی خانوادههایشان درکی از شرایطشان ندارند.
حتی خود من با این همه تجربه در کمک کردن به دگرباشان جنسی نتوانستم عزیزترین آدم زندگیام را کمک کنم. به خاطر سالها زندگی در کنار هم و کامپیوترهایی که باهم شریک بودیم، سالها بود که میدانستم پورن سکس همجنس با همجنس نگاه میکند. من هم پورن سکس همجنس با همجنس نگاه میکردم اما میدانستم که کدامها را او نگاه کرده و کدامها را من. حتی یک بار در بزرگسالی سعی کردم با او صحبت کنم. به او گفتم که میدانم که پورن همجنسگرایی نگاه میکند. و گفتم که میدانم که این میتواند برای هرکس - حتی دگرجنسگراها - جذاب باشد. گفت: "من گی نیستم." گفتم تو هرچه هستی که خودت بخواهی فقط درگیر این برچسبها نباش. هرجا برایت عشق و لذت و احترام و محبت هست برو.
در نامه خودکشیاش هیچ چیز نبود که بگوید چرا این تصمیم را گرفته. با اینکه دکتر روانپزشکش هم با من موافق بود که این موضوع که هرگز حاضر نبود در مورد آن درست صحبت کند، یکی از درگیریهای عمده زندگی او بود. وقتی به دوستی گفتم که فکر میکردم که گی است گفت: "وحشتناک است. در قرن ۲۱؟ در این کشور؟ کسانی هستند که برای اینکه نمیتوانند با احساسات جنسی و عاطفی خودشان کنار بیایند، خودشان را میکشند؟"
وحشتناک هست و این گونه هست. شاید او چیزی پیچیدهتر از همه این برچسبها بود اما هجنسگراهراسی جان آدمها را میگیرد. آن مدل قانونی و مذهبیاش که حکم قتل صادر میکند، جان میگیرد. آن مدل پر مهر و محبت خانوادگیاش که در آن مادر و پدر سعی میکنند از فرزندشان چیزی بسازند که نیست، یک طور دیگر جان میگیرد. زخمهایی بر روح بچههای متفاوت میگذارد که تا آخر عمر باید با آن کلنجار بروند. اگر روانکاو و کمک گیر بیاورند که خب شاید بتوانند با دردها کنار بیایند. اگر نتوانند و یا دسترسی به این خدمات نداشته باشند و یا در کشور آزادی زندگی نکنند که رسمیت دارند، وضعیتشان بدتر است. نمیتوانند از دردشان حرف بزنند باید این دردها را با خود به گور ببرند.
در این روز مبارزه با همجنسگراهراسی و ترنسهراسی میخواهم با شما خانوادههای ایرانی درد دل کنم. مبارزهای در کار نیست. با چه کسی مبارزه کنیم با پارههای تنمان؟ جنگی با شما نداریم. اما من نوعی "منحرف جنسی" میخواهم از شما بپرسم که آیا میدانید که بچهتان متفاوت است؟ میدانید که دختری پسرانهطور است؟ مچ او را در حال بازی جنسی با همجنسش گرفتهاید؟ به شما خبر آوردهاند که بچهتان "عادی" نیست و مشکلات "جنسی" دارد؟ قبل از اینکه هر کاری کنید. قبل از اینکه از معلم و آخوند و دکتر کمک بگیرید. به این فکر کنید که مداخله آدمی که به موضوع با دید احترام و پذیرش نگاه نمیکند چه آثاری بر روح و روان بچه شما خواهد گذاشت. خود را جای او بگذارید. اینکه متفاوت باشد و خوشحال باشد بهتر است یا اینکه عادی شود و با آزارهای روحی و روانیای که از مداخله شما دیده یک عمر در افسردگی و اضطراب زندگی کند؟
همجنسگراهراسی و ترنسهراسی سیستمی و قانونی حقوق انسانها را پایمال میکند اما آنکه از جانب خانواده خود آدم تحمیل میشود روح و روان آدم را لگد میکند.
این نامه دردناک را من برای شما ننوشتم که به شما عذاب وجدان بدهم. حتی مایل نیستم که احساسات شما را، هرچه که هست، سانسور کنم. معتقد هستم که زمان آن رسیده که بدون اینکه جنگی باشد باهم حرف بزنیم.
شما بگویید و بنویسید که احساساتتان چیست. تا ما کودکان "منحرف جنسی" شما پاسخ بدهیم که احساسات ما چیست. اگر باهم نمیتوانیم حرف بزنیم. شاید زمان آن رسیده که غیرمستقیم و در شبکههای اجتماعی باهم حرف بزنیم. اگر خوب نگاه کنید در همه جا در فیس بوک، در توییتر، در تلگرام، در اینستگرام، آدمهایی مانند فرزندان شما هستند. بیایید باهم حرف بزنیم. بگویید هراستان از چیست. میترسید که ما بدبخت شویم؟ میترسید که آینده خوبی نداشته باشیم؟
حرف بزنید تا باهم همکلام شویم شاید از این همکلامی فضایی باز کند برای درک مشترک.
نظرها
نظری وجود ندارد.