روایت زنانه از اوضاع زمانه: شیب تند نابودی برای بهاره و مینا
روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجودتان در آن. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند. سومین بخش این روایتها را بخوانید: روایت بهاره و مینا.
یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند.
اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایتها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.
سومین بخش این روایتها را بخوانید: روایت بهاره و مینا.
شیب تند نابودی
بهاره هستم. فروردین ۹۷ با همسرم برنامه یک سفر ۲۰ روزه به پاریس و پراگ داشتیم و قرار بود سری هم به برادرم در جنوب آلمان بزنیم. اوایل جهش قیمت دلار بود. با یوروی ۷ هزار تومانی سفر رفتیم و فکر میکردیم چه بدشانسی بزرگی که بالا رفتن قیمت ارز با سفر ما همزمان شده است. تا پیش از آن معتقد بودیم در سفر باید راحت پول خرج کنیم و نباید خسیس باشیم. همسرم میگفت صرفهجویی کردن سفر آدم را خراب میکند، اما در آن سفر خیلی از چیزهایی که میخواستیم نخریدیم. خیلی کارها را نکردیم و خیلی جاها نرفتیم. سعی میکردیم برای رفت و آمد از اوبر استفاده کنیم که نسبت به تاکسی ارزانتر بود. برای اولین بار داشتیم در سفر صرفهجویی میکردیم و حساب خرجمان را نگه میداشتیم. یادم است در یک مرکز خرید برای استفاده از دستشویی یک سکه ۵۰ سنتی دادم که به پول ما در آن زمان میشد ۳۵۰۰ تومان یا ۳۵ هزار ریال. به همسرم گفتم چقدر غمانگیز است که ۳۵ هزار واحد از پول کشور ما برابر است با هزینه یک بار دستشویی رفتن! حسی که آن لحظه داشتم شبیه تحقیر شدن بود و فکر میکردم این نهایت کاهش ارزش پول ماست. تصور من و خیلیهای دیگر این بود که به آخرش رسیدهایم و بدترین شرایط ممکن را داریم تجربه میکنیم. اما این انتها در واقع شروع درهای بود که سقوط در آن را آغاز کرده بودیم. تمام ماههای سال ۹۷ مثل یک کابوس سپری شد. انگار در شیب تندی ماشینت ترمز بریده باشد و بدون اینکه بتوانی متوقفش کنی فقط به دور شدن مناظر اطرافت نگاه کنی. از یک جایی به بعد آنقدر میترسی که دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و فقط منتظر مُردن باشی.
اوایل اسفند ۹۷ دوباره با همسرم برنامه سفر چیدیم. ویزای شینگنمان داشت تمام میشد و میخواستیم استفاده کنیم. با اینکه فقط ۱۰ ماه از سفر قبلیمان میگذشت این بار یوروی ۱۶ هزار تومانی خریدیم. یعنی حتی از دو برابر دفعه قبل هم بیشتر بود. سفر خوبی بود و نمیتوانم بگویم خوش نگذشت ولی از تمام استانداردهایمان پایین آمده بودیم. من به دلیل مشکلات اضطرابی و اینکه اگر مدت زیادی جایی ثابت بنشینم دچار بیقراری میشوم همیشه برای پروازهای طولانیتر از ۲ ساعت بلیط بیزینس میگیرم تا بتوانم بخشی از مسیر را بخوابم، ولی این بار با پرواز اکونومی رفتیم. همان پروازی را که دفعه قبل بلیط بیزینس گرفته بودیم این بار با قیمت بیشتر بلیط اکونومیاش را خریدیم و این تغییر در عرض ۱۰ ماه اتفاق افتاده بود. در تمام شهرها هتل ۳ ستاره گرفتیم و بیشتر وعدههای غذایی را مکدونالد و کیافسی رفتیم. در طول سفری که بیش از ۲۰ روز طول کشید اصلا از تاکسی استفاده نکردیم و دیگر حتی اوبر هم نمیتوانستیم بگیریم. همه جا با مترو و اتوبوس میرفتیم. استانداردهای سفر ما در کمتر از یک سال به شدت پایین آمده بود. همانطور که استانداردهای زندگیمان پایین آمده بود. اتفاقی که تقریبا برای همه مردم در این یک سال افتاده است.
حالا خیلی وقت است عادت کردهام هر روز صبح به محض بیدار شدن قبل از اینکه از تخت بیرون بیایم با گوشی خبرها را چک میکنم. در ناخودآگاهم هر روز کسی با اضطراب خواندن و شنیدن یک خبر بد از خواب بیدار میشود.
عقبگرد
مینا هستم. چهار سال پیش جدا شدم. قبل از جدایی در شاهرود زندگی میکردم. خانه پدریام سمنان است. پدر و مادرم دوست داشتند که برگردم سمنان، اما من میخواستم زندگیام را عوض کنم و به تهران آمدم. خیلی زود توانستم در تهران کار پیدا کنم، یک کار دفتری. با پس انداز کمی که داشتم خانهای کوچک در تهران رهن کردم. بیشتر ساعتهای روز سر کار بودم. ۱۰ سال پیش ازدواج کرده بودم. از سال اولی که عقد کردم، فکر می کردم اشتباه کردم. پدر و مادرم مخالف ازدواجم بودند، در اشتباهم ماندم تا به آنها ثابت کنم اشتباه نکردهام. تهران آمدم تا زندگیام را عوض کنم. فکر میکردم تهران شهری است که جای آدمهای باانگیزه و پرتلاش است. دو سال و چند ماه تهران زندگی کردم. حقوق به زور به آخر ماه میرسید، اما با نخوردن و نخریدن میرسید. دوستان جدیدی پیدا کردم که لازم نبود با خجالت به آنها بگویم جدا شدهام. جاهای جدیدی میرفتم که دوستشان داشتم. خانواده ام، برادرانم خیلی فشار می آوردند که برگردم، اما من اگرچه از قبل خستهتر بودم و بیشتر کار میکردم، اما آرامتر بودم. مادرم میآمد و گریه میکرد که برگرد، برادرهایم بهش فشار میآوردند، اما من خوشحال بودم، نفس میکشیدم و خوشحال بودم. زندگی ام را عوض کرده بودم.
توفان سال گذشته، زندگی من هم برد. اجاره خانهام دیوانه کننده زیاد شد. شرکت نیروهایش را تعدیل شد. من که دو سال با خانوادهام جنگیده بودم و سرم را بالا گرفته بودم، شدم بیکار و بیخانه. بعد از یک دهه زندگی میخواستم زندگی کنم، اما نشد.
حالا آرامش بیحد زندگیام خط خطي شده. با مهاجرت ناخواستهام هنوز كنار نيامدم. دوباره تغيير كار و سختیهای يک كار جديد و وفق پيدا كردن با نوع جديد كار و آدمهاش، اين خيلي انرژي گرفته ازم. با آرامش خيال سابق خرج نمیكنم و احساس تنهايیام بيشتر از قبل شده. دلم میخواهد يک دوست خوب و نزديک بهم باشد كه هر وقت خسته و دلگيرم بتوانم سرم رو بگذارم روي شانههایش و گريه كنم و بعدش بخوابم. فكر كنم حال روحیام بهتر از قبل نيست. نگرانی و ترس لحظههایم را رها نمیکنند. مادر و برادرهایم خوشحالند که من نتوانستم در تهران زندگی کنم و سرم به سنگ خورده و برگشتم سمنان. خوشحالند دیگر.
نظرها
حیران
حیرت زده ام از سخنان این هموطن «بهاره» که نهایت دغدغه ایشون عدم توانایی استفاده از تاکسی در مسافرت است! بنده ۲۰ سال هست در انگلستان زندگی می کنم و با وجود شغل عالی و درآمد بسیار بالا در تمام این سالها به تعداد انگشتان دو دست از تاکسی برای جابجایی استفاده نکرده ام. حیرت زده ام از مردمی که نهایت مشکلاتشان عدم توانایی خرید سوغاتی در سفرهای اروپا به دلیل گرانی یوروست در حالی که در همان مملکت مردمی هستند که با آرزوی خوردن گوشت شبها سر بربالشت می گذارند. حیرت زده ام از این همه فساد و اختلاف طبقاتی و این همه بی خیالی در برابر رنجی که دیگران می کشند. شرم بر شما باد که از انسانیت فقط دغدغه ی«حلق و دلق و *» را یدک می کشید