بازتولید نظم موجود در ادبیات
اکرم پدرامنیا - نمونههای بسیاری از ادبیات ما که در آنها بخشهایی از روایت به زنان، کارگران، اقلیتهای قومی، نژادی و جنسیتی تعلق دارد وضع موجود را بازتولید میکند.
بازتولید نظم موجود (Reproduction of the Social Order) از جمله مباحثی است که در دهههای اخیر مطرح شده و با مبارزه و تلاش پیگیر پژوهشگران، فلاسفه و اقلیتها و به حاشیه راندهشدههای جامعهی بشری در عرصهی مسائل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی به نتایجی رسیده است. اما این بحث در ادبیات، ایران یا جهان، تقریباً نو است و شاید نخستین بار است که در این زمینه طرح میشود و واجد تحقیقات تکمیلی است. ا. پ.
بازتولید نظم موجود در ادبیات
در رمان «کوری» نوشتهی ژوزه ساراماگو، رانندهای پشت چراغ قرمز، ناگهان بیناییاش را از دست میدهد و دنیا پیش چشمش سفید میشود. مرد ديگری او را به خانهاش میرساند، اما اتومبيلش را میدزدد. همسرش او را نزد چشمپزشکی میبرد، ولی علت كوریاش كشف نمیشود. چشمپزشک و دزد اتومبيل هم به همين ترتيب نابینا میشوند، چشمپزشک این فاجعه را که هیولای سفید مینامند به مسئولان بهداشت خبر میدهد. مسئولان برای پیشگیری از سرایت آن به دیگر افراد جامعه، نابینایان و نزديكانشان را در ساختمان تیمارستانی قرنطينه میکنند، اما روز به روز تعداد آنها بيشتر میشود. برخی از این نابینایان رفتارهای خودخواهانه، احمقانه و بهشدت خشونتآمیز از خود نشان میدهند و از مثَل معروف «به هر قیمتی که میتوانی خودت را نجات بده» پیروی میکنند. در آن آسایشگاه، عدهای از مردان قدرتی به دست میآورند و با استفاده از این قدرت ضعیفترها را مورد اذیت و آزار قرار میدهند. شخصیتهای اصلی سوژهی هر نوع خفت، گرسنگی، خواری، تجاوز، سکس در برابر غذا، مرگ و وحشت میشوند. نکتهی بسیار مهم و تکاندهنده این است که همهی این قساوتها با نابینایی همراه میشود.
مدتی پس از انتشار این اثر جمع بزرگی از نابینایان و انجمنهای نابینایان جهان علیه این داستان و فیلم اقتباسشده از آن اعتراض کردند. مارک مورر، رئیس انجمن نابینایان بالتیمور که خود نابیناست نوشت: «نابینایی انسان را به هیولا تبدیل نمیکند.» نویسندهی داستان و سازندگان فیلم «کوری» از خود دفاع کردند و ساراماگو در پاسخ به اینها نوشت: «کوریِ فیزیکی هیچ ربطی به این استعاره کوری ندارد و این اعتراضات نمایشیِ بیمعنا براساس هیچ است.» اما کریستوفر دنیلسن، سخنگوی انجمن نابینایان در پاسخ گفت: «هفتاد درصد از افراد جامعهی ما نابینایان با بیکاری و مشکلات اجتماعی مواجهاند فقط به این دلیل که مردم فکر میکنند از ما هیچ کاری برنمیآید، و این فیلم و داستان ما را بدتر از آنچه در اذهان بودیم جلوه میدهد.» به عبارت دیگر، ساراماگو و سازندگان فیلمِ «کوری» در آثار هنری خود، «تفکری قالبی» (Stereotype) بازتولید کردهاند، تفکری که در ذهن جمعیِ افراد جامعه دربارهی گروههای دیگر وجود دارد و مانع قضاوت منطقی و کسب شناخت درست از آن گروه میشود. این حرکت سبب میشود که افراد بدون شناخت کافی و براساس اطلاعاتی ناچیز و کلیشهای دربارهی دیگر گروههای جامعه قضاوت کنند، اطلاعاتی اغلب برگرفته از رسانهها و باورهای فرهنگی جوامع سلسلهمراتبی و مردسالاری.
تفکر یا گفتار و رفتار قالبی بخشی از «نظم موجود» است که خود بخشی از ساختار فکری، فرهنگی، اجتماعی و زیستیای است که در روند زمان و با تلاش عدهای صاحب امتیاز به شکلی منسجم و منظم در اذهان عمومی جاگیر شده است، رویهمرفته در خدمت منافع همان صاحبان امتیاز، صدا و قدرت است و معمولا هم اعضای این گروه و طبقه به شکلهای گوناگون در حفظ و بازتولید آن میکوشند. تعریف «بازتولید نظم موجود» بهطور خلاصه «استمرار در بازتولید و حفظ نابرابری» است. گفتمان نظامهای آموزشی و رسانهای که در اختیار طبقهی صاحب امتیاز است همسو با نظام ایدئولوژیک به حفظ و بازتولید این نظم اصرار میورزند و از آن استقبال میکنند. گاهی اهل هنر و ادب هم به بازتولید آن اهتمام میورزند، و در بیشتر موارد نادانسته.
تئوریهای بازتولید نظم موجود در آموزش، روانشناسی، جامعهشناسی و دیگر رشتهها بیان میشود اما هدف اصلی نوشتن این مقاله بررسی حضورش در عرصهی هنر، خاصه ادبیات است که به نظر من دانستن آن برای هر هنرمند و هنرآفرینی ضروری است. ناگفته نماند که در این قطعهی کوتاه کلمهی «ادبیات» صرفاً نمونهای است برای پیشبرد بحث، و به جای آن میتوان نمایشنامه، فیلمنامه، موسیقی، نقاشی و هر هنر دیگری را گذاشت بیآنکه در اصل بحث تغییری ایجاد شود.
تصاحب عرصهی دیگران در هنر
بازتولید نظم موجود در ادبیات، شرح و بازنمود برخی از تفکرات قالبی، بستههای فرهنگی و کلیشههای رایج ذهنی و رفتاری است دربارهی یک یا چند گروه و القای آن بهعنوان ایده و سبک صحیح در قالب روایت داستانی، بهجای تحلیل و ریشهیابی آنها. نظم موجود در ادبیات میتواند به شیوههای مختلف بازتولید شود. نمونههای بسیاری از ادبیات ما که در آنها بخشهایی از روایت به زنان، کارگران، اعم از کارگر یدی، کارگر فکری و کارگر سکس، کودکان کار، اقلیتهای قومی، نژادی و جنسیتی تعلق دارد بهجای تحلیل و ریشهیابیِ وضع موجود آن را بازتولید میکند و از زاویه دید سلسلهمراتبی و مردسالاری کلیشههای رایج را در قالب روایت داستانی بازگو میکند، این دیدگاهها و کلیشهها را تأیید میکند و منطقی و توجیهپذیر جلوه میدهد. رمان و فیلم «کوری» بیتردید نمونهی بارز بازتولید نظم موجود است، زیرا تصویری که بازتولید میکند از ذهن و نگاه توانمندان است دربارهی گروهی ناتوان یا معلول. داستان دربارهی نابینایان نیست بلکه استعارهای است از جانب توانمندانی که نابینایی را به عنوان یک نشانه تصاحب (Appropriate) میکنند. شکی نیست که رمان «کوری» متنی است از زبان و نگاه توانا در وصف ناتوان؛ توانمندی که بدون داشتن هیچگونه تجربهی زیستی در این عرصهی ناتوانی، آن را تصاحب کرده و از آن در جهت پیشبرد و جذابیت داستانش و به سود خود، سوءاستفاده میکند و نابینایی را به شدت رقتانگیز جلوه میدهد. نوشتن دربارهی کارگر سکس، معتاد، کودک کار، مهاجر، پناهنده و اقلیتهای قومی و جنسیتی، بدون داشتن تجربهی زیستی ملموس یا دستکم کسب شناخت کامل فرهنگ، باورها، شیوهی زندگی و مصائب و مشکلاتشان و درونی کردن این شیوهی زیستی و مصائب و مشکلات به نوعی «تصاحب عرصهی دیگران» به شمار میآید و میتواند به ارائهی تصویری غیرواقعی، ناروا و گاه رقتبار از این افراد بیانجامد.
ایجاد احساس رضایت و آرامش
پرهیز از بازتولید نظم موجود به دقت و توجه زیاد نیاز دارد و گاهی نویسندگانی مثل مارک تواین یا همان ژوزه ساراماگو به دامش میافتند. مدت کوتاهی پس از انتشار «ماجراهای هاکلبری فین» در سال ۱۸۸۴، کتابخانه کنکورد ماساچوست این کتاب را جمع کرد و مسئولین آموزشوپرورش شهر دنور کلرادو خواندن این داستان را در مدرسههای این شهر ممنوع کردند. منتقدان مارک تواین معتقدند که این رمان در واقع کلیشهای است نژادپرستانه و نسبت به نژاد سیاهپوست خالی از احساس. به عبارت دیگر به بازتولید نظم موجود دامن زده است، به این دلیل که بیشتر شخصیتهای داستان واژهی تحقیرآمیزی به کار میبرند که به «ان ورد» (N-word) معروف است و امروزه هیچ غیرسیاهپوستی به زبان نمیآورد و در فارسی هم با همان بار تحقیرآمیز (کاکاسیا) آمده است. برای همهی ما تعجبآور است که مارک تواین، نویسندهای پیشرو، خردمند و ظاهراً مخالف نژادپرستی اکنون متهم به نژادپرستی شود. جان والاس، منتقد آفریقایی - آمریکایی، داستان هاکلبری فین را «نژادپرستانهترین و گروتسکترین یاوهای مینامد که تا امروز نوشته شده است.» در حالیکه تواینشناسها، بهویژه شلی فیشر فیشکن، پروفسور دانشگاه استنفورد، از این رمان دفاع میکنند. فیشر آن را بزرگترین اثر ضد نژادپرستی آمریکایی میداند. اما والاس و همراهانش معتقدند، «کسانی که میخواهند این اثر را در مدرسهها تدریس کنند نسبت به احساسات دانشآموزان سیاهپوست و والدینشان هیچگونه حساسیتی ندارند.» بخشی از مشکل داستان «هاکلبری فین» این است که لقب تحقیرآمیز (ان - ورد) در این رمان نزدیک به ۲۲۰ بار تکرار میشود و به قول استیون ریْلتون، پروفسور انگلیسی دانشگاه ویرجینیا، همین بسیار تکاندهنده است. مشکل دیگر این داستان نوع روایتی است که برای وصف آفریقایی - آمریکاییها بهکار میبرد. مثلاً در پایان داستان تام سایر را وارد داستان میکند و دو پسر به جیم کمک میکنند که فرار کند، و این زمانی است که جیم آزاد بوده است. به این ترتیب، آزاد کردن یک سیاهپوست به دست سفیدپوستان را لطیفهای تقلیدی و مضحک میسازد. ریلتون معتقد است که «تواین این را به این شکل روایت کرد زیرا میدانست که با این شیوهی روایت به خوانندگان سفیدپوستش احساس آرامش و رضایت میدهد.» معلوم است که تواین کوشیده واقعیتهای زمانهاش را در قالب داستان به نمایش بگذارد و برای همهی ما آشکار است که هدف او برملا کردن نژادپرستی بوده، اما به این دلیل که از زاویهدید نژاد و طبقهی صاحب امتیاز، در این مورد بهخصوص مرد سفیدپوست، روایت میکند به نوعی به بازتولید وضع موجود دامن زده است. به عبارت دیگر، استفاده از آن کلمهی تحقیرآمیز را برای نژاد سفید مجاز جلوه میدهد. دانشآموز سیاهپوستی که در کلاس درس، در کنار سفیدپوستان بارها این کلمه را در اثری داستانی میشنود به همان اندازه بار تحقیر را تجربه میکند. منتقدان مارک تواین معتقدند که ایشان میتوانست به شیوهای دقیقتر نژادپرستی زمانهاش را نشان دهد و به جای شرح وضع موجود با نگاهی تحلیلی ریشههای نژادپرستی را برملا کند.
احساس رضایت و آرامش از اینکه سفیدها به آزادی یک سیاهپوست کمک کردهاند یکی از دلایل استقبال خوانندگان از این اثر است. به عبارتی «بازتولید نظم موجود» در ادبیات علاوه بر تأیید، حفظ و تداوم نابرابری، احساس خرسندی از این نابرابری و ایجاد آرامش خاطر از وجودش را تولید میکند و به همین دلیل بازتولید نظم موجود در ادبیات فراتر از صرف بازتولید نابرابری است.
خوانندگان معمولاً با خواندن روایتهایی که دیدگاههای تثبیتشدهشان را بازتولید میکند به حس رضایت و در پی آن به آرامش میرسند. شاید به همین دلیل از این آثار استقبال خوبی میشود. نمونهی امروزی آن بادباکباز خالد حسینی است. در بادبادکباز هم شخصیت اصلی داستان را به آمریکا راه میدهند و او با رسیدن به این کشور خوشبخت میشود. اما این واقعیت روشن نمیشود که چرا باید در کشور خودش، افغانستان، تا آن حد زجر و سختی بکشد و چه کسانی آن کشور را برای ساکنانش غیرقابل زیست کردهاند. علاوه بر آن، تلویحاً، حملهی آمریکا و متحدانش به افغانستان را تأیید میکند و بدتر از آن، ضروری و توجیهپذیر جلوه میدهد. خالد حسینی در این اثر، تفکر قالبی و کلیشههای ذهنی بخش اعظم مردم غرب دربارهی خاور میانه را بازتولید کرده است و از این جهت خوانندگانش به آن تأیید نظر و حس آرامشی رسیدند که در ادبیات و فرهنگ شرق جستوجو میکنند.
انواع نظم موجود
نظم موجود گاهی زمینههای فرهنگی دارد و گاه آگاهانه رواج داده میشود تا با حفظ آن منافع عدهای حفظ شود. برخی از مواردی که نظم موجود قلمداد میشود و در آثار هنری ما بازتولید میشود، ستیز علیه طبقه، جنس یا گروهی از افراد جامعه است. گاهی این ستیز بهطور آشکار و مستقیم در آثار دیده میشود و گاه پیچیده در کلام و در قالب آداب فرهنگی مطرح میشود. بستههای نظم موجود دربرگیرندهی قومستیزی، مذهبستیزی، اقلیتستیزی، کارگرستیزی، زنستیزی، نژادپرستی و مردسالاری است. جنگستایی یکی دیگر از انواع بازتولید نظم موجود در ادبیات جهان و ایران است. نیز زن را فتیش (بتواره) یا لکاته دیدن، انکار جنسهای گوناگون و خلاصه کردن جنسهای انسانی در دو جنس «زن» و «مرد» در حالیکه جامعهی انسانی جنسیتهای دیگر هم دارد که از این دو گروه جنسی تعریفشده متمایزند و نادیده گرفتن آنها در آثار هنری - ادبی، خود نوعی بازتولید نظم موجود است؛ دوگانهاندیشی و دوگانهباوری، باور به دوگانهی زن و مرد، خیر و شر، خوب و بد و سیاه و سفید، حتا در یک انسان، و نادیده گرفتن بخش اعظم رنگهای میان این دو طیف. دیگر نمونهی بازتولید نظم موجود نگاه دوگانهگرا به دو جنس زن و مرد است و یکی را جنس برتر دیدن و دیگری را جنس ضعیفتر جلوه دادن. حتا گاهی اهل ادب برای تحسین شخصیت زنی در ادبیات، او را «از هر مردی مردتر» معرفی میکنند و این باور یعنی تخصیص دادن توانمندی، زور بازو، دلاوری، پیشتازی و تمام فضایل به مرد. بازسازی ایدههای رایجی که رفتار و عقاید و علت توجیهیِ حفظ نظم موجود است در مواردی اخلاقگرایی تعریف میشود و حفظ افراد جامعه از آلایش به اعمال و عقاید «مضر برای سلامت جامعه».
در برخی از آثار ادبی ما نیز، نویسندگان با استفاده از کلیشههای رایج نتایجی میگیرند که گفتمان حاکم در ترویج آنها میکوشد. مثلاً روابط میانجنسیتی را محرکهای مردسالاری و پدرسالاری شکل میدهد و همیشه بهجد در صدد حفظ و بازتولید آن برمیآید. در داستان کوتاهی به نام «سانشاین» نوشتهی کوروش اسدی، داستانی با تکنیک روایی برجسته و زبانی شستهرفته، راوی خرابِ خالِ خطِ ابروی زنی میشود. اما از خود او شاکی است و میگوید، «هر بار که میدیدمش مشکل میشناختمش. بسکه هی رنگ و روی و مویش را عوض میکرد. تا میآمدم به لنز سبز چشمش عادت کنم دست میبرد رنگ دیگری میگذاشت. فقط از همان خالی ابرو میشناختمش.» (ص ۶) به عبارت دیگر، راوی (نویسنده) صرفنظر از علت اصلی تغییر رنگ و ظاهر پیدرپی معشوق، او را با همان کلام و دیدگاه مردسالاری حاکم وصف و سرزنش میکند. در جایی به زن میگوید: «گفتم ایکاش خدا لطف نمیکرد و توی بچگی از دوچرخه نمیانداختت پایین و همین معرکه را به پا نمیکرد گوشه ابروت.» (ص ۷) ابتدا عاشق خال خط ابرو (تو بخوان خال لب) زن میشود و پس از جراحی و محو آن خالی ابرو، این عشق نیز محو میشود. شخصیت زن به عنوان یک انسان نادیده گرفته میشود و در نگاه راوی (مرد) به فتیش، یا شیئی پرستیدنی فرو کاسته میشود. فتیشانگاری زن در ادبیات ما سابقهای دیرینه دارد که خود ناشی از فرهنگ مردسالارانهی جامعه است. از دوگانهی اثیری - لکاتهی صادق هدایت در بوف کور گرفته تا فخری و فخرالنساء هوشنگ گلشیری در شازده احتجاب و معشوق ابروشکستهی سانشاین، زن نهتنها هیچگونه صدا و حقی ندارد که از داشتن شخصیتی مستقل محروم است و در حد فتیشیسم جنسی میماند. بخش قابل توجهی از ادبیات معاصر ایران عرصهی بازتولید نگاه جنسیتزده و تقلیلگرا به زن است و زن تا حد فتیشیسم جنسی (شیء تحریککننده) فروکاسته میشود. زنِ داستان «سانشاین» در برابر فشارها و خشونت وارده از طرف استبداد حاکم و تن دادن به پوشش اجباری واکنش نشان میدهد و به قول راوی هر روز چنان رنگ عوض میکند که نمیشناسدش. خود این وصفِ اغراقآمیز مملو از خشونتی کلامی علیه اوست. از او حتا حق تصمیمگیری دربارهی بدنش سلب میشود. راوی با پیروی از دیدگاه مردسالارانهی جامعه، زن را چنان که هست نمیخواهد و پیش از این قضاوت ناروا علیه او، یک دم درنگ نمیکند تا خود او را سوای ظاهرش ببیند و بشنود و بدینسان نظم موجود یا همانا شیءانگاری زن و نادیده گرفتن خود او در جایگاه یک انسان را بازتولید میکند. خلاف زن اثیری - لکاته در ادبیات جهان بسیار است. اِما در رمان مادام بوواری، نوشتهی گوستاو فلوبر، علاوه بر داشتن شخصیتی مستقل، از آزادی عمل و حق تصمیمگیری برای چگونهزیستن برخوردار است. حق عاشق شدن دارد و در سطح معشوقی حقیر نمیماند که فقط بر خال لب او عاشق شوند.
رمان «لولیتا» نوشتهی ولادیمیر ناباکوف هم از آثاری است که در برابر پرسش «بازتولید نظم موجود» قرار میگیرد. در «لولیتا» شخصیت اصلی و راوی داستان علل و چگونگی رابطهاش با دختربچهای ۱۲ ساله را به تفصیل شرح میدهد و در صدد توجیه خود برمیآید. در ضمن میدانیم که در برخی از جوامع بهویژه در ایران چنین روابطی آشکارا وجود دارد. ازدواج مردان میانسال با دخترکان نوبالغ یا پیشبالغ قانونی است. در مهرماه ۱۳۹۲ مجلس جمهوری اسلامی لایحهای برای ازدواج پدرخوانده با دخترخوانده را با عنوان «لایحه حمایت از کودکان "بیسرپرست و بدسرپرست"» با ماده جنجالی ۲۷ تصویب کرد. با این ترتیب آیا رمان «لولیتا» نظمی را که صاحبان قدرت بر حضورش پافشاری دارند بازتولید نمیکند؟ به نظر من، این اثر از همان صفحهی اول در برابر «بازتولید نظم موجود» میایستد. راوی داستان، هامبرت هامبرت، زندانیای است که بهخاطر همین موضوع، یعنی رابطهی جنسی با دخترخواندهاش، کودکی در سن پیشبلوغ، به زندان افتاده و تمام تلاشش دفاع از خود در برابر هیئت منصفه دادگاه است. دفاعی که با توجیهات باورناپذیر و دمدستی آغاز میشود. و مهمتر از آن، راوی چنان روایت میکند که ایدهها و توجیهاتش باورپذیر نیست و به همین دلیل، در عرصهی ادبیات، به یکی از شناختهشدهترین راویهای غیرقابل اعتماد معروف است. نکتهی مهم دیگر اینکه در سراسر رمان، اثر چنان طراحی و نوشته میشود که خواننده با انزجار و اشمئزازی گریزناپذیر با راوی همراه میشود و برخی از خوانندهها که مرز میان اثر هنری و واقعیات را گم میکنند از ادامهی خواندن باز میمانند. دلیل عمدهی دیگر این است که راوی در جایی از داستان اعتراف میکند که زندگی لولیتا را نابود کرده است. این نکته هم حائز اهمیت است که در پایان، به شخصیت ضعیف لولیتا چنان قدرتی میبخشد که در برابر هامبرت میایستد و او را میشکند. مرگ تلخ لولیتا نشان دیگری است در تأیید این نکته که رمان در برابر بازتولید نظم موجود قد علم کرده است و عاقبت ناگواری در انتظار چنین عملکردهایی است.
درکل، در این اثر از همان مقدمهای که نویسنده از زبان ویراستاری خیالی مینویسد و به همین دلیل، داستان از همان مقدمه شروع میشود، نشانههای بسیاری داریم که خواننده با خواندن آنها درمییابد که اثر نهتنها در «بازتولید نظم موجود» نقش ندارد که به گونهای هنرمندانه در برابرش ایستادگی میکند. در مقدمه میخوانیم: «اسم خانوادگی عجیب نویسنده (هامبرت هامبرت) از نوآوریهای خود اوست؛ و این نقاب، بر اساس خواستهی کسی که خود آن را بر چهره زده، نباید برداشته میشد، نقابی که از پس آن، همچنان، دو چشم افسونگرش میدرخشد.» یعنی راوی را افسونگری میخواند که از همان آغاز و از نامش، واقعیات را پشت نقابی پنهان میکند. و در همان مقدمه این اثر را «شرح سرخوردگی» میداند. وقتی راوی دربارهی این یادداشتهایی که اکنون ما میخوانیم حرف میزند میگوید: «...آنها را خوب خلاصه کردم و با ریزترین و شیطانیترین دستخطم در آن دفترچهی سیاهی که گفتم بازنویسی کردم.» جایی در قالب شعر میگوید: «لولیتا، با زندگی تو چه کردم؟ / دارم میمیرم، میمیرم، لولیتا هیز / از نفرت، از پشیمانی، میمیرم.» (ص ۳۴۵) و نزدیک به پایان داستان، در آخرین رویاروییاش با لولیتا و لحظهای که به او التماس میکند که «مطمئنی با من نمیآیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» لولیتا با تحکم جواب رد میدهد و میگوید: «نه، حرفش را هم نزن. خیلی زود به کیو برخواهم گشت، یعنی...» و هامبرت روایت میکند که: «دنبال کلمهها میگشت. من در ذهنم واژهها را برایش گیر آوردم («او (کیو) دلم را شکست، تو کاملاً زندگیام را»). (ص ۳۷۵) حتا در جایی اعتراف می کند که «دلورس هیز را از زندگی کودکیاش محروم کردم.» (ص ۳۸۰) یا «در طول زندگی بیمانند و ددمنش من و لولیتا کمکم بر لولیتای سنتی من روشن شد که فلاکتبارترین زندگی خانوادگی از تقلید مضحک زنای با محرم که در درازمدت بهترین چیزی بود که میتوانستم به این کودک یتیم عرضه کنم بهتر است.» (ص ۳۸۶) بدین ترتیب رمان پر از نشانهها و نظرهایی است که نوع برخورد و رفتار هامبرت را با لولیتا، عمدتاً از زبان خود هامبرت، نقد میکند و از بازتولید نظم موجود پرهیز.
یکی از شخصیتهای نسبتاً فرعی رمان «یولسیز» جیمز جویس، آقای دیسی، مدیر مدرسهای است که افکاری ضدیهود دارد و این افکار را در گفتوگویی با استیون، شخصیت اصلی داستان، صریح و با دلیل و منطق بیان میکند، بهگونهای که در ذهن خواننده این سوال را طرح میکند که آیا نویسنده نظم موجود را بازتولید نمیکند، آنهم در آغاز قرن بیستم و در بحبوحهی زمانی که یهودستیزی در اروپا رواج مییابد و زمینه را برای کشتن و سوزاندن جمع بزرگی از یهودیان در کورههای آدمسوزی هیتلر آماده میکند؟ اما نویسنده چند صفحه بعد و در آخرین لحظههای حضور این شخصیت به این سوال پاسخ میدهد: «آقای دیسی ایستاد، سخت نفس میکشید و دَمش را میبلعید.
— فقط میخواستم بگویم میگویند ایرلند مفتخر است که تنها کشوری است که هرگز یهودیان را اذیت نکرده. میدانستی؟ نه. و میدانی چرا؟
در روشنایی روز اخمهایش را سخت در هم کشید.
استیون در شرف لبخندزدن پرسید:
— چرا، آقا؟
آقای دیسی با وقار پاسخ داد:
— چون هیچ وقت آنها را راه نداد.
سیلی از خنده از گلویش بیرون جهید، با خود زنجیرهای خرخری از خلط را میکشید. بهسرعت برگشت، سرفهکنان، خندهکنان، دستهای بالاگرفتهاش را در هوا تکان میداد.» (ص ۱۳۷) میبینیم که دیدگاه شخصیت را با مضحک جلوه دادن آن برای ما بیاعتبار میکند. اینها نمونههایی از راههایی است که نویسنده همزمان میتواند فرهنگ، واقعیات جامعه و افکار مورد نقد یک جامعه را روایت کند و از بازتولید نظم موجود بپرهیزد.
بازتولید نظم موجود در سطح زبان
بازتولید نظم موجود نه فقط در زمینههای اجتماعی و فرهنگی رخ میدهند که در سطح زبانی نیز اتفاق میافتند که یکی از نمونههای بارز آن استفاده از واژههایی مانند کر، کور، کوتوله، ضعیفه، خالهزنک، اِواخواهر، جوانمرد، مردانه، زنانه و امثالهم در معنای مجازی آنهاست یا کلمههایی مثل فاحشه، روسپی، همجنسباز که در «رازهای سرزمین من» نوشتهی رضا براهنی از این کلمه استفاده میشود و عمدتاً برای نمایندههای استبداد. این گروه را بیبندوبار جلوه میدهد و یکی از ویژگیهای بیبندوباری در رازهای سرزمین من «همجنسباز» بودن است. (ص ۶۰) و در همین اثر بارها کلمهی «فاحشه» تکرار میشود. (ص ۱۶)
بازتولید نظم موجود، علاوه بر موارد مذکور، بازدارندهی رشد و شکوفایی استعدادها و آزاداندیشی است. به نظر من نویسنده یا هنرمند زمانی به اندیشه و تولید آثار رادیکال میرسد که بتواند با بهره گرفتن از نیروی تخیل دنیایی بسازد که از کلیشههای رایج بری است و هنگام نوشتن از واقعیات جامعه بهجای توجه به معلول، علت را دریابد و ریشهی پدیدهها را کندوکاو کند، در غیر اینصورت، از قربانی بازقربانی میسازد و این یعنی بازتولید نابرابری، تداوم بخشیدن به سرکوب و همهی موارد زنستیزی و قومستیزی و اقلیتستیزی در جامعه و حفظ کردن هویتها و صداهای غالب. به گفتهی ربکا وست، نویسنده و منتقد برجستهی بریتانیایی «هنر نسخهی دوم دنیای واقعی نیست، از آن کثافت همان یک نسخه کافی است.»
بیشتر بخوانید:
نظرها
آرمان
این مقاله یک ایراد بزرگ دارد و آن اینکه چندین موضوع را همزمان مطرح میکند و باعث سردر گمی خواننده میشود که این مقاله راجع به چه چیزی سخن میگوید. برداشت من این است که خانم پدرام نیا در این مقاله مایفست ادبی خود را ارائه میدهد. در واقع این مقاله سعی میکند به این پرسش که ادبیات چیست پاسخ دهد ولی روشی که برای پاسخ به این پرسش برگزیده شده است فاقد استحکام و یک پارچگی است. مقاله با انتخاب چند اثر ادبی و نقد انها تلاش میکند به ما بگوید ادبیات چیست. ادبیات مادام بواری است، لولیتا است و کوری نیست، رازهای سرزمین من نیست، هاکلربری فاین نیست. به این ترتیب برای ادبیات یک مثل افلاطونی وجود دارد که لولیتا مظهر بیرونی آن مثل است و دیگران بهره ای از این مثل نبرده اند. در حالیکه هیچ مثلی برای ادبیات وجود ندارد و هر نویسنده ای دنیا را از پشت عینک شخصی خودش میبیند. هر ساله حجم عظیمی اثار ادبی در جهان منتشر میشود و از میان آنها اندک نویسنده هائی هستند که روح زمان خود را منعکس میکنند و دیگران در سطوح مختلف دست به خلق اثر ادبی میزنند بعضی بهتر و بعضی نه چندان خلاق که در تاریخ بمانند. به نظر من بهتر بود که این مقاله به جای دسته بندی آثار ادبی بر مبنای نظر شخصی به این پرسش میپرداخت که ادبیات چیست. ایا وظیفه ادبیات باز تولید نظم موجود است و یا اینکه وظیفه ادبیات ساختار شکنی و روشنگری است. برای کار هنری هیچ نسخه از پیش نوشته شده ای وجود ندارد. تنها خلاقیت هنر مند است که اثر را می آفریند. بعضی ها میشوند گوتاو فلوبر و بعضی ها نمیشوند فلوبر.
آرمان
نکته دیگری که در نقد ادبی باید رعایت کنیم بررسی اثر ادبی در جهار چوب زمانی نوشته شدن اثر است.هر نویسنده ای متاثر از واقعیت زمان خود است، هر نویسنده ای یک سوژه دکارتی است که "وجود دارد چون فکر میکند" ولی این فکر کردن به معنی این نیست که حتما خواهان تغییر است. نویسنده بی طرف وجود نداردف بعضی خواهان حفظ نظم موجودند و بعضی خواهان روشنگری و بعضی ...
مسعود کدخدایی
نقد خانم پدرام نیا از گونه ای است که من به آن می گویم «نقد کشتارگاهی». صحبت بر سر این است که آیا می پسندیم یک اثر را مانند گوسفندی که به کشتارگاه می برند تکه تکه کرده و پوست و ماهیچه و استخوان و شکمبه اش را ازهم جدا کنند یا نه. البته این هم نوعی نقد و نگاه رایج است که به ویژه برای سیاست پیشگان جذاب است. اما چنین نقدی تنها با کشتن اثر و بیرون کردن روح از آن امکان پذیر است. در چنین نقدی که دوست دارم آن را «نقد کشتارگاهی» بخوانم، به ناچار باید بُعدهای زمان و مکانِ داستان را هم نادیده گرفت تا بتوان از لاشه ی اثر گوشت لخم دلخواه را بدست آورد.
رضا
آرمان جان! آخرش که با جمله اینچنینی مقاله رو تموم کرد که "«هنر نسخهی دوم دنیای واقعی نیست، از آن کثافت همان یک نسخه کافی است.»" من اینطور با عیتکم برداشت کردم که یعنی انگار اکرم معتقده که نقش و تعریف ادبیات در واقع احتمالا اثری هست که به کشف علتهای کثافات کمک کنه و تولید اندیشه ای باشه برای بهبود دنیا.