روایت تصویری یک عکاس آزاد از جنبش سبز
بابک بردبار ــ عکاسی در اعتراضات جنبش سبز بخشی از ماموریت خبرنگاری من نبود، اما به خاطر علاقه و حرفهام، دوربینم را بیشتر مواقع به همراه داشتم و واکنش طبیعیام به برخی موقعیتها، ثبت آنها بود.
جنبش سبز را گاه به عنوان یک معترض در کنار سایر معترضین و گاه پشت لنز دوربین و در حال مشاهده اعتراضات و ثبت آنها به خاطر دارم. در این میان اولین و آخرین روز حضور من در اعتراضات، یعنی ۲۳ خرداد و ۶ دی (عاشورا) بیشتر از سایر روزها در خاطرم مانده. ۲۳ خرداد اولین تجربه اینچنینی من در خیابان بود و به همین علت ماندگار شد، اما ۶ دی و آخرین روز حضور من در خیابان را به خاطر مرور چندباره فعالیتهایم در آن روز در جریان بازجوییها هیچگاه فراموش نمیکنم.
عکاسی در اعتراضات جنبش سبز بخشی از ماموریت خبرنگاری من نبود، اما به خاطر علاقه و حرفهام، دوربینم را بیشتر مواقع به همراه داشتم و واکنش طبیعیام به برخی موقعیتها، ثبت آنها بود.
پیش از ۸۸، سالها بود که در خیابانهای شیراز پرسهزنی میکردم و گاهی در کنار این پرسهزنیها دوربین کوچکی را همراه خود میبردم و عکس میگرفتم. هدف من از این پرسهزنیها عکاسی نبود؛ شنیدن روایتهای دیگران از زندگی و از همه مهمتر نزدیک شدن به آنها برایم کفایت میکرد.
در آن روزها بیهدف و بدون محدود کردن خود به ژانر مشخصی، عکسهایی را از آنچه دیده و تجربه کرده بودم ثبت میکردم . از چهره های مضطرب و مچاله ساکنان این محله های قدیمی، مبادله ارزان و دائم گرد و شیشه، دستفروشی و البته سمساری زندگیهای به فنا رفته. خودم را آدم ولگردی میدیدم که سرک میکشیدم توی خانهها و محلههای قدیمی. به جنوب شهر و گاه به جاهایی سر میزدم که دیگران «خطرناک» میدانستند. بعدها به مرور تصمیم گرفتم عکاس مطبوعات شوم، رویای عکاس جنگ شدن در سرم بود .
تا اینکه کارزارهای انتخاباتی ریاست جمهوری ۸۸ آغاز شد و محمود احمدینژاد با وجود ناباوری بسیاری رئیسجمهوری «منتخب مردم» شد. اعتراضات مردمی که کمی بعد به جنبش سبز معروف شد، از همان صبح روز اعلام نتایج آغاز شد.
۲۳ خرداد: خو گرفتن با خیابان
صبح آن روز من از طرف روزنامه مامور شدم تا از تجمع در نزدیکی میدان فاطمی چند عکس تهیه کنم. به خاطر حضور سنگین نیروهای انتظامی و امنیتی عکاسی امکانپذیر نبود. به سمت روزنامه بازگشتم و در راه از گوشه و کنار شهر شنیدم که قرار است بعد از ظهر آن روز تجمعی حوالی میدان ونک رخ دهد.
بعد از ظهر ۲۳ خرداد ۱۳۸۸ مردم دسته دسته خود را به میدان ونک میرساندند. از اطرافیانم شنیدم که میدان هفتتیر، خیابان انقلاب و خیابانهای مهم دیگر هم شلوغ است. مردم بهتزده و سرگشته بودند. بعضی بغض داشتند ، بعضی خشمگین صحبت از تظاهرات و گرفتن خیابانها میکردند. به تدریج جمعیت قابل توجهی گرد آمد.
همراه جمعیت، در نزدیکیهای خیابان توانیر، خیابان ولیعصر را پایین میرفتیم. ناگهان مردم شروع به دویدن کردند. گوشه دیواری پناه گرفتم. حمله از طرف یگان کوچکی از موتورسوارهای نیروی انتظامی بود. دقایقی بعد خیابان سراسر دود و آتش شد.
یک لحظه دوربین را در دستانم حس کردم، تمام توانم را جمع کردم تا متمرکز شوم، دوربین را به سمت موتورهای گرگرفته نشانه رفتم و اولین عکسم از درگیریها را گرفتم. صحنه عجیبی بود. اولین باری بود که نیروی انتظامی را در حال فرار و موتورهایشان را در حال آتش گرفتن میدیدم. مردم نهتنها آنها را فراری داده بودند، بلکه کلاه کاسکت و باتون آنها را هم گرفته بودند. هیچکس نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. حتی نمیدانستیم قراراست طی روزهای آینده بزرگترین اعتراض ایرنیان علیه جمهوری اسلامی طی سی سال اخیر رقم بخورد.
با برخی معترضان به سمت جنوب خیابان ولیعصر همراه شدم. نزدیکیهای سهراه عباسآباد نیروی انتظامی با اتوبوسهای آهنی و ستونی از گارد ضد شورش سعی داشت جلوی مردم را بگیرد. درگیری رخ داده بود. صدای شعارها به گوش میرسید. مردم در یک سوی خیابان خود را آماده میکردند. چشم چشم را نمیدید. گاز اشکآور هوا را سنگین کرده بود و نفس کشیدن را مشکل. سطلهای زباله به ماشین آتش سیار تبدیل شده بودند و با جمعیت همراه میشدند تا هم سنگری برای آنها باشند و هم آنها را از سوزش گاز اشکآوری محافظت کنند. آتشهای کوچکی هم در گوشه و کنار برپا شده بود. برخی علایم راهنمایی را از جا کنده بودند و به عنوان سلاحی برای دفاع از خود در برابر نیروی انتظامی استفاده میکردند. برخی از گوشه و کنار سنگ و آجر جمع میکردند. چهره برخی از افراد در تظاهرات روزهای بعد تکرار شد. یکی از آنها را هیچوقت فراموش نمیکنم. روزهای بعد یکی دو بار در خط مقدم درگیریها او را دیدم. چهرهاش را نمیپوشاند. بهطرز عجیبی فرز بود و ابتکار عمل را به دست میگرفت. ظاهراً بچه جنوب شهر تهران بود. بعدها فهمیدم که اسمش امید است.
به عنوان یک عکاس آزاد تجربه من در اعتراضات جنبش سبز با چالشهایی مواجه بود. از یک سو برخی در برابر دوربینم احساس ناراحتی میکردند و برخی مشکوک میشدند. باید حواسم را جمع میکردم که در عین حال اعتماد معترضان را خدشهدار نکنم. از سوی دیگر من هم بخشی از معترضان بودم و با دوربین بزرگ در دستم ممکن بود مورد بازخواست نیروی انتظامی هم قرار بگیرم. لحظاتی بود که به خاطر درگیری یا ترس نمیتوانستم عکس بگیرم. لحظاتی نیز بودند که در کادرعکس قابل ثبت نبودند. درهای برخی خانهها برای پناه گرفتن معترضان گشوده شده بود و به تعداد بسیجیها در تعقیب و گریز بیامان با معترضان هر لحظه افزوده میشد. هر لحظه تعداد ماموران بیشتر میشد. شور و اشتیاق و بغض فروخورده، ترس و نگرانی در میان جمعیت احساس میشد. لباسشخصیها روی برخی پشتبامها از مردم فیلم میگرفتند.
درگیری تا دم غروب ادامه داشت. مردم خسته و به تدریج خیابانها را ترک میکردند. دوربینم را جمع کرده بودم و اینبار فقط لابهلای دود و شعلههای کمرمق، خاکسترهای بهجامانده پرسهزنی میکردم. ونهای نیروی نظامی همه جا حضور داشت .معترضان بازداشتی را به ونها منتقل میکردند. شنیدم که صدها نفر در آن شب بازداشت شدند.
روزهای بعد نیز بارها از صحنه اعتراضات و درگیریها عکاسی کردم. برخی از این عکسها به خاطر لرزش دست از وضوح خارج شده اند و دقتی ندارند. با این حال این عکسها هم بخشی از واقعیت آن لحظات خیابانهای شهر هستند. گاهی آنچه بیرون قاب میماند بهتر از خود تصویر، واقعیت در حال وقوع را نشان میدهد.
عاشورا: روزی بدون عکس
عاشورا را خوب به یاد دارم، از محل کار مامور شدم که حوالی بازار تهران از مراسم عزاداری عکاسی کنم، ماموریت را رها کردم و خودم را به میدان امام حسین رساندم. درگیری خیلی شدید بود. پلیس خشنتر از روزهای گذشته بود. از خیابانهای اطراف به سمت میدان ولیعصر رفتم. دو سه ساعتی همه خیابانها قفل شده بود، از مردم شنیدم که در خیابان نواب درگیری شدیدی رخ داده و متاسفانه چند نفری هم کشته شدهاند. تلاش کردم اما نتوانستم خودم را به نواب برسانم حدودا ساعت دوازده یا یک ظهر بود، عکسهای آخر را گرفتم و دوربینم را جمع کردم.
ساعت ۷ شب همان روز بند ۲۰۹ زندان اوین، تنها میان دیوارهای سلول، نخستین و آخرین باری بود که توانستم یک باراز اول تا اخر روزهای جنبش را به طور منسجم مرور کنم: از لحظه گرفتن اولین عکس تا ثانیه اخر لحظه دستگیریم نزدیکیهای پل حافظ. کارت حافظه و دوربینم ضبط شد و عکسها هیچوقت به من بازگردانده نشد. به همین علت از عاشورا هیچ عکسی ندارم .
زندانی که شدم هیچوقت فکر نمیکردم که امید را بار دیگر ببینم؛ این بار نه در خیابانهای تهران بلکه در سکوت و رخوت زندان اوین. هرگز نشان نداد که من را شناخته است یا نه. اطلاعات سپاه او را تیرماه بازداشت کرده بود و از آن موقع در زندان بود، پنج سالی برایش بریده بودند، حسابی شکنجه شده بود، چندتایی از دندانهایش شکسته بود، کمخوابی داشت، کم حرف میزد، سرگردان میان راهروهای زندان اوین قدم میزد.
بند ۳۵۰ زندان آن روزها خیلی شلوغ بود، اوایلش شبها باید توی نمازخانه (بیت العباس) میخوابیدیم ، توی زندان که هستی باید سعی کنی خودت را نگه داری، روحیهات را حفظ کنی،نه فقط به خاطر خودت به خاطر روحیه جمعی . تمام توانت را نگه داری برای اینکه به روز شماری نیفتی، روزشماری آفت ذهن است، نه ماه زندان برای من تجربه خاصی بود، آشنایی با کسانی که از خاطرم نمیروند، بچه هایی که کف خیابان مبارزه میکردند، دوستان اهل قلم و فعالین سیاسی و … در زندان کسانی را دیدم که در خیابان فرصت دیدن یا نزدیک شدن به آنها نبود، بیشترشان حکمهای سنگین گرفته بودند و دوران محکومیتشان را میگذراندند. این برای من فرصتی بود برای آشنایی بیشتر و دوستی و همفکری تا همین امروز کیلومترها جایی دورتر از خانه .
نظرها
حبيب
بنطر میرسد که این نوشته هنوز به پایان نرسیده است. بقیه آن را کحا میشود دید؟