تقدم و تأخر ایرانی بودن و مسلمان بودن
نزاعهای مصدق، شاه، خمینی، بازرگان و خامنهای بر سر ایران و اسلام
اکبر گنجی – در این نوشته برپایه بررسی دیدگاههای مصدق، شاه، خمینی، بازرگان و خامنهای به موضوع اول ایران یا اول اسلام پرداخته میشود.
در این نوشته برپایه بررسی دیدگاههای مصدق، شاه، خمینی، بازرگان و خامنهای به موضوع اول ایران یا اول اسلام پرداخته میشود.
هدف نوشته بحثی تاریخی در مورد این مسئله و رابطه و تبیین سیر تاریخی آن نیست، بلکه دایره بحث محدود به آرای چند زمامدار سیاسی قرن کنونی ایران- که تا کمتر از دو سال دیگر پایان مییابد- خواهد بود. در پایان، چند نکته برای تأمل بیشتر و روشن کردن محل نزاع مطرح خواهیم کرد. نکات پایانی استنتاجی از آرای این شخصیتها نیستند، بلکه میکوشند تا ابعاد دیگری از این مسئله را برای ادامه بحث مطرح سازند.
همه دینها (یهودیت، مسیحیت، اسلام، بهائیت...)، آیینهای سیاسی (لیبرالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم...)، کشورها (ایران، آمریکا، اروپا، غرب، شرق...) و ملتها برساختههای تاریخی و اجتماعی هستند. هیچ یک از آنها «طبیعی» (مانند خورشید و ماه و زمین و...) نیستند. اینها توسط آدمیان در طول تاریخ ساخته شده و این برساخته ها، دائماً از نو برساخته میشوند و ثابت و صلب و سفت و سخت باقی نمانده و نمیمانند.
محل تولد هیچ انسانی انتخابی نبوده و نیست، برای این که آنان در جایی زاده میشوند که والدینشان زندگی میکنند و در دل یک کشور، ملت و سنت زاده میشوند. بدین ترتیب، یکی ایرانی، یکی آلمانی، یکی اسراییلی، و...می شود. اولی مسلمان، دومی مسیحی، سومی یهودی، و...می شود. «ایرانی مسلمان»، «آلمانی مسیحی»، «اسراییلی یهودی»، و...، هویتهایی هستند که در این بستر زاده و روئیده میشوند.
اما هویت هم برساختهای تاریخی و اجتماعی است. هویت، ثابت و صلب نیست، بلکه دائماً در حال تغییر و دگرگونی است. هویت اختراع شده است و دائماً از نوع اختراع میشود. آری میتوان در وضعیت آزاد در بروکلین و کوئینز و برانکس و....نیویورک محلههای یهودی نشین ساخت و در آنها «سبک زندگی» یهودی را رعایت کرد. اما محافظه کاران ارتدکس- مانند مردم سراسر جهان- نیز برخلاف میل و مقاومتی که میکنند، تحت تأثیر فرایند عمیق و سریع مدرنیزاسیون تغییر میکنند و هویت شان را با این فرایند سازگار میسازند. برای این که نمیتوانند بیرون جهان مدرن زندگی کنند. به تعبیر دیگر، "جهان برون-مدرنیته"ای وجود ندارد.
مسئله «ایران» و «اسلام/مسلمانی»، لااقل قدمتی ۱۴۰۰ ساله دارد. از وقتی اسلام وارد ایران شد و مردم ایران رفته رفته «مسلمان» شدند، این مسئله پدید آمد. فردوسی در همان دوران درگیر این رابطه و این هویت جدید بود. نام «ایران» بیش از ۸۰۰ بار در شاهنامه فردوسی تکرار شده و رفته رفته مرزهای جغرافیایی اش را هم تا حدود زیادی تعیین کرده است.[1] فردوسی ناقد حمله اعراب به ایران بود، ولی او مسلمان شیعه بود[2]، ایرانی ای که با حمله اعراب مسلمان به ایران مخالف بود، اما مسلمان ایرانی ای بود که با تاریخ اسطورهای برای ایرانیان هویت سازی میکرد.
در دوران صفویه، تشیع به مذهب رسمی ایران تبدیل شد. شاهان صفوی برخی فقهای نامدار معتقد به ولایت فقیه را از لبنان به ایران آورده و به آنها قدرت فراوانی بخشیدند. این دسته از فقها حکومت را حق خود قلمداد کرده و بر اساس لطفشان به پادشاهان آنها را نایب خود در حکومت به شمار میآوردند. در عین حال دستگاه قضایی در دست آنان بود. روحانیت از دوران صفویه تاکنون توانسته است با تغییرات خود را منطبق سازد و باقی بماند. این سازگاری با تحولات چنان بود که در نهایت با انقلاب اسلامی حکومت را در دست گرفتند.
در جنبش مشروطه مراجع بزرگ تقلید نجف (ملا کاظم خراسانی، میرزا خلیل تهرانی، شیخ عبدالله مازندرانی) نقش اساسی داشتند. میرزای نائینی رسالهای در نقد استبداد دینی نوشت تا نشان دهد چگونه میتوان حکومت مشروطه را در چارچوب احکام فقهی پذیرفت. آخوند خراسانی پیشرو همه اینها بود. او اداره امور عرفیه را در عصر غیبت حق نمایندگان مردم (مجلس شورای ملی) و عقلای قوم به شمار میآورد. بحثهای مشروطه خواهان دینی و مشروعه طلبان آنقدر مشهور است که نیازی به ذکر آنها نیست. مطابق اصل اول متمم قانون اساسی مشروطه، «مذهب رسمی ایران اسلام و طریقه حقه جعفریه اثنی عشریهاست باید پادشاه ایران دارا و مروج این مذهب باشد.» اصل دوم متمم قانون اساسی که در ۲۴ خرداد ۱۲۸۶ به تصویب رسید، دقیقاً نهادی شبیه شورای نگهبان مرکب از پنج فقیه ساخته بود تا قوانین خلاف شرع به تصویب مجلس شورای ملی نرسد.[3]
روشنفکران در آستانه نهضت مشروطه، به انحطاط ایران پی برده و به دنبال اصلاح امور در پرتو درکی که از تجدد داشتند، بودند. همه به دنبال نجات ایران از عقب ماندگی بودند. طالبوف میگفت وطنی که ما از آن سخن میگوییم، مصر و عراق و شام نیست، ایران است.[4] ایرانیان هم دیندار و مسلمان بودند. خوانش همه از کتاب و سنت، خوانشی سازگار با استبداد بود. برای ترقی ایران و خروج آن از انحطاط و عقب ماندگی و مبارزه با استبداد، راهی جز خوانشی تازه از دین یا اصلاح دینی وجود نداشت. به همین دلیل آخوندزاده مدافع "پروتستانتیزم اسلامی" و لیبرالیزه کردن اسلام شد. لیبرالیسم را به معنای دوران روشنگری قرن هیجدهم- عدم التزام به دین و رها از تعلقات دینی- به کار میبرد و همین موجب شده بود تا او را بی دین بخوانند و او توضیح دهد که مسلمان است[5]. محل نزاع، درک درست یا نادرست روشنفکران آن دوره از مدرنیته، پروتستانتیسم، لیبرالیسم و غیره نیست. موضوع بحث این است که آنان رشد و ترقی ایران و گذار از استبداد به حکومت مشروطه را منوط به خوانش جدیدی از اسلام میدانستند. آخوندزاده میگفت پیروان ما که پروتستانتیزم اسلامی را پیش خواهند برد، احکام فقهی (حجاب، تعدد زوجات، و... را نسخ خواهند کرد و کنار خواهند گذاشت.[6] اسلام و استبداد و ایران موضوع بحث و نزاع بود. نه تنها مردم مسلمان بودند، آخوندها نیز نفوذ بسیاری در آن دوران داشتند.
هدف این نوشتار بحثی تاریخی از این مسئله و رابطه و تبیین سیر تاریخی آن نیست، بلکه دایره بحث محدود به آرای چند زمامدار سیاسی قرن کنونی ایران- که تا کمتر از دو سال دیگر پایان مییابد- خواهد بود. در پایان، چند نکته برای تأمل بیشتر و روشن کردن محل نزاع مطرح خواهیم کرد. نکات پایانی استنتاجی از آرای این شخصیتها نیستند، بلکه میکوشند تا ابعاد دیگری از این مسئله را برای ادامه بحث مطرح سازند.
دکتر محمد مصدق
دکتر محمد مصدق متولد ۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۱ خورشیدی (۲۰ مه ۱۸۸۲) است. او به عنوان فردی که نهضت مشروطه را دیده بود، به اروپا رفت و در مدرسه علوم سیاسی پاریس درس خواند و ۵ سال بعد به سوئیس رفت و پس از ۴ سال موفق به دریافت مدرک دکتری از دانشگاه نوشاتل نایل در سال ۱۹۱۴ شد. مصدق در عصری میزیست که امپراطوری استعماری بریتانیا هنوز برقرار بود. بسیاری از سیاستمداران ایرانی به روسیه و به ویژه انگلیس وابسته بودند. مصدق به شدت مخالف دخالت دولتهای خارجی در امور ایران و وابستگی سیاستمداران ایرانی به روسیه و بریتانیا بود. مخالفت او با سیاست بریتانیا، در زمان عقد قرارداد ۱۹۱۹ علنی شد.
مصدق بارها در مجلس شورای ملی در مورد مسلمانی و ایرانی بودن سخن گفته است. او در مخالفت با طرح انقراض قاجاریه و سلطنت رضا خان در ٩ آبان ١٣٠٤، گفت روزی که وارد شدم مسلمان بودم و اينک نيز مسلمانم و به قَسَمی که خورده ام پايبندم. و سپس قرآن را از بغل خود بيرون آورد و از نمايندگان خواست به احترام قرآن برخيزند. بعد شهادت خود را گفت: اشهد ان لا اله الا الله. اساس مخالفت مصدق با انتقال پادشاهی به سردار سپه، تفکیک حکومت از سلطنت بود که بنیاد مشروطه را تشکیل میداد. او گفت که قدرت کامل در دست سردار سپه است و اگر وی پادشاه شود، فقط سلطنت نخواهد کرد، بلکه حکومت هم خواهد کرد و این به زیان کشور، برخلاف قانون اساسی و بازگشت به حکومت استبدادی ماقبل مشروطه است. در غیبت مخالفان و غایبان، همان روز انتقال سلطنت به «والاحضرت اقدس پهلوی» به تصویب مجلس رسید. در ۲۱ آذر مجلس مؤسسان با اصلاح قانون اساسی، سلطنت را به رضا شاه پهلوی تفیض کرد.
مصدق سپس به نمایندگی مجلس ششم از تهران انتخاب شد که تا مرداد ۱۳۰۷ ادامه داشت. هر پست وزارتی که به او پیشنهاد میشد را رد کرد و در مجلس در نقش مخالف ظاهر شد. در مجلس ششم نیز در مواردی به مسئله اسلام و ایران اشاره کرد. برخی از مهمترین آنها به شرح زیرند:
«بله ليسانسيه که رای يکی پنج قران بخرد و توی صندوق بريزد، اين نمیتواند مملکت را حفظ کند. پس بايد مملکت را هميشه اصل اسلاميت حفظ کند...»[7]
«بنده عرض میکنم ايرانيتم و اسلاميتم، به بنده اجازه نمیدهد و بنده را مجبور میکند که در يک همچو مجلسی که حجج اسلام نشستهاند و از نمايندگان محترم ملت نشستهاند و اولاد فاطمه و پيغمبر خدا حضور دارند...»[8]
«توضيحاً عرض میکنم که مملکت سويس مرکب از ٢٥ دولت و قانون جزايی هر يک جداست. بعضی از آنها قاتل را قصاص میکنند و بعضی او را حبس مینمايند. اگر ما فرنگی مآب باشيم لابديم که از قوانين فرنگستان بين حبس و قصاص، حبس را انتخاب کنيم. اين انتخاب گذشته از اين که برخلاف مذهب است صلاح هم نيست زيرا فلسفه مجازات قاتل بنا به قول اکثريت قريب به اتفاق جزائيون عبرت است و در مملکت ما تا قصاص نشود عبرت نمیگيرند. در اين مملکت حبس که سبب عبرت نيست.»[9]
اما مهمترین موردی که ناظر به بحث فعلی است، قرارداد ۱۹۱۹ است. قرارداد ۱۹۱۹ میان ایران و بریتانیا - که زمام امور مالیه و ارتش ایران و گمرکات کشور را به کارشناسان انگلیسی میسپرد و ایران را تحت الحمایه امپراتوری بریتانیا قرار میداد - توسط دولت وقت امضا شد. حسن وثوق الدوله (نخست وزیر وقت) و دو تن از وزیرانش برای امضای این قرارداد ۱۳۰ هزار لیره رشوه دریافت کردند. با ایستادگی مردم این قرارداد لغو شد و دولت بریتانیا خواستار استرداد رشوه پرداختی شد. در دوران رضا شاه با تصویب مجلس، دولت این رشوه را به انگلیس باز پرداخت کرد.
در مجلس ششم، وقتی بحث رأی اعتماد به کابینه مستوفی الممالک- که حسن وثوق وزیر عدلیه آن بود- مطرح شد، سید حسن مدرس و مصدق مفصل علیه او سخن گفتند. وثوق الدوله در دفاع از خود گفت که در آن شرایط که ایران در حال اضمحلال بود چارهای جز دادن آن امتیازات به بریتانیا نداشته تا ایران را حفظ کند. او افزود: «بنده مدعی عصمت و مصونیت از خطا نیستم و هیچ یک از آقایان هم نباید باشند. خیلی ممکن است در تشخیصات خود سهو کرده باشم. ولی اطمینان میدهم که هیچ وقت به عمد نخواسته ام ضرری متوجه مملکت کنم. بلکه مقصودم جلوگیری از ضرر بوده است.»[10]
دکتر محمد مصدق در ۲۹ شهریور ۱۳۰۵ در مخالفت با وثوق الدوله که به عنوان وزیر عدلیه کابینه مستوفی الممالک معرفی شده بود، سخن گفت. او در این سخنان، باورهایش درباره وطن پرستی و اسلامیت را بیان کرد. او گفت:
«چون جزائیون معتقدند که اگر کسی چند فعل خلاف نمود باید او را برای فعلی تعقیب کرد که مجازاتش در قانون بیشتر باشد بنده به بزرگترین خیانتی که ایشان مرتکب شدهاند میپردازم که قرارداد[۱۹۱۹] است. قرارداد یعنی تسلط دولت مسیحی به دولت مسلمان؛ و به زبان وطن پرستی: اسارت ملت ایران. عقیده ما مسلمین این است که حضرت رسول اکرم و پیغمبر خاتم- صلی الله علیه و آله و سلم- پادشاه اسلام است و چون ایران مسلمان است، لذا سلطان ایران است و بر هر ایرانی دیانتمندی و هر مسلمان شرافتمندی فرض است که در اجرای فرموده پیغمبر خدا که میفرماید: «الاسلامُ يَعلو ولا يُعلي عَلَيهِ...» از وطن خود دفاع نماید. اگر فاتح شد، عالم دیانت و ایرانیت را روحی تازه دمیده و چنان چه مغلوب شد و مقتول شد، در راه خدا شربت شهادت را چشیده است«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»... هر ایرانی که دیانتمند است و هر کس که شرافتمند است، تا بتواند باید روی دو اصل مهم از وطن خود دفاع کند و خود را تسلیم هیچ قوه ننماید که یکی از آن دو اصل، اسلامیت است و دیگر وطن پرستی. و در مملکت ما اصل اسلامیت اقوی است، زیرا یک مسلمان حقیقی تسلیم نمیشود، مگر این که حیات او قطع شود. برای جلب این قبیل مسلمین است که دول مسیحی در پایتختهای خود مسجد بنا مینمایند. ولی یک متجدد سطحی و بی فکر را میتوانند به یک تعارفی تسلیم نمایند. اصل اسلامیت و اصل وطن پرستی با هم متباین نیست و نسبت بین این دو از نِسَب اربعه، عموم و خصوص مطلق است: یعنی هر مسلمان وطن پرست است، چه حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإيمانِ...»[11].
مصدق در ادامه همین جلسه گفت:
«وثوق الدوله «محارب باخدا» يا «مفسد فی الارض» است...اگر کسی بگويد که چون قانون جزای عرفی رسميت ندارد و در قانون شرع مطاع هم برای کسی که بخواهد بيرق اسلام را از رسول خدا گرفته يا بيت المال مسلمين تسليم دول غير مسلمان نموده و يا اسباب چينی و فساد نمايد عِقابی نيست، من به گوينده با کمال پستی و حقارت نظر مي کنم و با اين که از علم فقه اطلاعی ندارم در جواب آيه ٣٧ از سوره شريفه پنجم را میخوانم که مي فرمايد: إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ يُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ ذَٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا ۖ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ
در صورتی که آقای وثوق الدوله مشمول يکی از احکام اربعه نيستند حضرات حجج اسلام، نمايندگان عظام بفرمايند چه حکمی از احکام شامل ايشان میباشد.»[12]
در این نطق نه تنها زبان مصدق کاملاً دینی و شرعی است، بلکه به صراحت، اسلامیت را اقوی از وطن برای حفظ استقلال ایران به شمار میآورد. او خواستار اجرای احکام کیفری فقهی درباره فردی میشود که ایران را به نوعی تحت سلطه کفار درآورده است. تقدم اسلام و مسلمانی بر ملیت و قوانین عرفی در این سخنان او کاملاً صریح و روشن است.
مصدق پس از مجلس ششم از حکومت کناره گرفت و در ۵ تیر ۱۳۱۹ به دستور رضا شاه بازداشت و در بیرجند زندانی شد. در ۲۳ آذر او را از زندان به احمدآباد منتقل کردند و تا شهریور ۱۳۲۰ تحت نظر مأمورین شهربانی بود.
در دوره چهاردهم مجلس، مصدق که از تهران انتخاب شده بود، با اعتبارنامه سید ضیاء الدین طباطبایی به دلیل کودتای انگلیسی سوم اسفند- و دزدیهای او- مخالفت کرد و او را «دست نشانده انگلیس ها» به شمار آورد. مصدق گفت:
«من میخواهم در راه وطن شربت شهادت را بچشم. من میخواهم در راه وطن بمیرم. من میخواهم در قبرستان شهدای آزادی دفن شوم. من تا آخر عمر برای دفاع از وطن حاضر میباشم...دیکتاتور[رضا شاه] با پول ما و به ضرر ما راه آهن کشید و ۲۰ سال برای متفقین امروز مهمات دید...من میخواستم روی خاک راه بروم و وطن را در تصرف دیگران نبینم. خانهای در اختیار داشتن به از شهری است که دست دیگران است...بر فرض که بگوییم دیکتاتوری به مملکت خدمت کرد و در مقابل آزادی از ما سلب نمود برای ما چه کرد؟ »[13]
در این مورد، زبان او دینی نیست، سکولار و وطن خواهانه و استقلال طلبانه است. در آتش نوستالوژی خانهای است که در تصرف دولتهای خارجی و دست نشاندگانشان نباشد. مصدق به همان شدت با مداخله روسیه در امور ایران مخالف بود و در برابر استالین برای تصرف بخشی از ایران و نفت شمال نیز ایستاد و در ۱۱ آذر ۱۳۲۳ (۲ دسامبر ۱۹۴۴) قانونی را در مجلس به تصویب رساند که هرگونه قرارداد نفتی را موکول به ترک نیروهای اشغالگر (روسیه) از ایران کرد.[14] مصدق مخالف حکومت دست نشانده استالین در آذربایجان- حکومت پیشه وری- و خودمختاری آن خطه و تجزیه آن از ایران بود. بارها علیه روسیه سخن گفت و نگران تجزیه ایران و جنگ داخلی بود.[15]
دکتر مصدق درباره این که چگونه به فکر ملی شدن نفت ایران افتاد، در جلسه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۰ مجلس شورای ملی گفت:
«یکی از شبها خواب دیدم که شخصی نورانی به من گفت: دکتر مصدق برو و زنجیرهایی که به پای ملت ایران بستهاند باز کن. این خواب سبب شد که مثل همیشه من به حفظ جان خود کوچکترین اهمیتی ندهم. وقتی که به اتفاق آراء ملی شدن صنعت نفت در کمیسیون گذشت قبول کردم که حرف آن شخص نورانی غیر از الهام چیز دیگری نبوده است.»
دفاع از استقلال ایران و ملی کردن صنعت نفت، محصول الهامی دینی توسط یک شخص نورانی در خواب بوده است. نمیتوان کلیه فعالیتهای وطن خواهانه و استقلال طلبانه مصدق را به این خواب فروکاست. برای این که او پیش از این نیز سالها بود که در این راه گام بر میداشت و مبارزه میکرد. اما مسئله این است که مبارزه و هویت سازی او برای خود و ایرانیان، عجین با اسلام بود و در مواردی اسلام و مسلمانی را بر وطن دوستی برتری بخشیده است.
مصدق، آیت الله بهبهانی و آیت الله کاشانی را "علمای نهم اسفند" میخواند. اما در عین حال، در اردیبهشت ۱۳۳۲ با تصویب نامهای اهانت به مرجع تقلید شیعیان [آیت الله بروجردی] یا هتک حرمتِ از او را جرمی در خور مجازات اعلام کرد.[16] این مصوبه وی بعدها به سود آیت الله خمینی از کار در آمد، که مخالف سرسخت او بود.
محمد رضا شاه پهلوی
برخلاف تبلیغات فقیهان شاه نه تنها «اسلام ستیز» نبود، بلکه «اسلام گرا»یی پُر مدعا هم بود (پیشتر به طور مبسوط در این مورد بحث کرده ام[17]). ادعاهای متعدد شاه در مورد تجربههای دینی و کمکهای مستقیم خدا و ائمه به شخص او، حتی از سوی آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای، و...نیز بیان نشده است.
شاه میگفت که در کعبه چنان حالت «از خود بیخودی و مستی عجیب» به او دست داده که دلش میخواسته هیچ گاه از آن حالت خارج نشود.[18] میگفت به جای استفاده از جلیقه ضد گلوله، از قرآن در جیب برای محافظت از خود استفاده میکند.[19] میگفت همه کارها، از جمله کارت دعوت سلام نوروز، باید با نام خدا آغاز شود[20]. میگفت: خدا آن چنان پشت من است که تمامی دشمنان داخلی (مصدق، رزم آرا، حسن علی منصور) و خارجی (برادران کندی، خروشچف، جمال عبدالناصر) مرا نابود کرد.[21] شاه حتی فرمان داد تا آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر اسلام را عقب برانند تا با مراسم تاج گذاری او همزمان شود و برای او خوش یمن شود[22]. خود را حافظ اسلام میدید و ادعا میکرد که زحمت اسلام را او میکشد و آخوندها فقط آرغش را میزنند.[23] مراجع تقلید و آخوندها را بی دین و بی وطن میخواند، کسانی که در برابر استالین و کمونیستها برای تجزیه آذربایجان از ایران هیچ کاری نکردند و سخنی نگفتند.[24] به مراجع تقلید هشدار میداد که اگر آخوندهای سرخ- مارکسیستهای اسلامی- پیروز شوند، اول کار شما را خفه خواهند کرد و سپس به سراغ ما خواهند آمد.[25] روحانیت را رو به اضمحلال میدید و قصد داشت خودش در مشهد و شیراز «آخوند واقعی» تربیت کند.[26] به ائمه علاقه ویژهای داشت. سالی حداقل یک بار برای زیارت به مشهد میرفت و ناراحت بود که یک بار قبل از سفر به آمریکا به زیارت امام رضا نرفته است، به همین دلیل پس از بازگشت به زیارت مشهد رفت. ستونهای ۷ متری ۱۲ پرهای برای ایوان حرم امام حسین ساخت و به آنجا اهدأ کرد.[27] در یکی از سفرهای زیارتی به مشهد با شهبانو، ملکه پرده حریر بسیار اعلا و مرواریدهای بسیار خوب گلدوزی شده به مرقد امام رضا هدیه کرد.[28] شاه خود را پاسدار مذهب رسمی (تشیع) به شمار میآورد. به شیعیان منطقه کمکهای مالی و حتی تسلیحاتی میکرد. گرچه آنان را گاهی «پفیوز» هم مینامید. برای این که الف- نتوانستند در عراق و لبنان به قدرت برسند. ب- تمام اعضای حزب توده از دید او شیعیانی بودهاند که تودهای شدهاند. به نظرش حتی یک زرتشتی و بهایی در میان توده ایها نیست.[29] گفته بود هر کس بگوید ارث زن و مرد برابر است- حتی اگر خواهرم باشد- زندانی خواهم کرد.[30] وقتی فرزندش رضا به دنیا آمد، طی اطلاعیه او را به ولیعهدی منصوب کرد. اما در این انتصاب آنچه دقیقاً در قانون اساسی مشروطه آمده بود- که این ودیعه را ملت میبخشد- استناد نکرد. او گفت که مورد تایید خدا بوده و همیشه در "حفظ شعائر دینی" کوشیده است و این نوزاد را به دلیل «لیاقت و شایستگی فطری و جبلی» اش به این منصب میگمارد[31]. آدمی گویی با نظریه امامت شیعیان روبروست که ائمه از همان تولد دارای ویژگیهای امامت شیعیان هستند.
شاه مسلمان معتقد، مهمترین جایی که موضع خود را در تقدم و تأخر ایران و اسلام روشن کرده، در گفت و گویی با آیت الله سید محمد بهبهانی است. سید محمد بهبهانی (۱۳۴۲- ۱۲۵۳ ش) فرزند آیت الله سید عبدالله بهبهانی از رهبران جنبش مشروطه است. در دوران مشروطه محمد بهبهانی عضو شورای خلع محمد علی شاه از سلطنت و نماینده مجلس دوم بود. سپس عضو مجلس مؤسسان در زمان رضا شاه شد و در دوران محمد رضا شاه، نه تنها رابط مراجع تقلید با او بود، بلکه در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دولت ملی مصدق، نقش فعالی ایفا کرد.[32] او همچنین نقش مهمی در ممانعت از تصویب لایحه اصلاح قانون انتخابات دولت مصدق داشت که خواستار اعطای حق رأی به زنان شده بود. شاه پس از کودتا طی تلگرافی از او خواست تا از دستورات دولت زاهدی حمایت کند و او در پاسخ جواب مثبت داد. در سوم شهریور ۱۳۳۲ با شاه در کاخ سعدآباد دیدار و گفت و گو کرد. از سال ۱۳۳۷ به بعد روابط او با شاه و دربار به سردی گرایید و در حوادث سالهای ۴۱ و ۴۲ به شدت فعال شد و علیه دولت اسدالله عَلَم سخنرانی کرد. طباطبایی در ۱۲ آبان ۴۲ درگذشت.
شاه البته آیت الله سید محمد بهبهانی را از عوامل انگلیس به شمار میآورد.[33] به عنوان مثال اسدالله عَلَم بارها خاطره سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ توسط خودش را به یاد شاه میآورد و توضیح میداد که چگونه یکتنه به میدان رفت و تنها حامی او برای سرکوب قاطعانه معترضان اعلیحضرت بود. بعد اضافه میکند که همه افراد حکومت و دولتهای خارجی مخالف اقدام تاریخی او برای نابودی همیشگی آخوندها بودند. شاه به او در دی ۱۳۴۹ میگوید:
«تو که نخست وزیر بودی، علیه تو و به طرفداری از آخوندها، انگلیسیها خیلی اقدامات کردند. همان جلسه منزل علاء وزیر دربار وقت بر علیه تو، مرکب از انتظام و شریف امامی و گلشائیان و سروری که پیشنهاد میکردند فوری بعد از قضیه پانزدهم خرداد- در آن روز من دستور شدت عمل و تیراندازی دادم و رجاله را متفرق کردم- تو را برکنار کنم و وساطت امثال مسعودی و پاکروان از آخوندها و منبر رفتن بهبهانی – که از کهنه نوکرهای انگلیس بود و ۴۰ سال بود که منبر نرفته بود- بر علیه تو همه دلالت بر این امر دارد.»[34]
عَلَم منکر نقش انگلیس در آن ماجرا بود و بیشتر مسئله را به گردن آمریکا میانداخت. دلیل اش هم این بود که حسن علی منصور را آمریکایی به شمار میآورد که آمریکاییها او را به عنوان نخست وزیر جانشین وی کردند. به همین دلیل در بهمن ۱۳۵۱ از شاه میپرسد:
«راستی من هنوز نمیدانم خارجیها کدام یک تحریک میکردند، روسها، انگلیسیها یا آمریکاییها؟ » شاه پاسخ میگوید: «البته انگلیسیها؛ چون آخوندها که ایادی آنها بودند، مخصوصاً آیت الله بهبهانی که بعد از ۴۰ سال منبر رفت و به تو حمله کرد.» علم میگوید که بعید است کار انگلیسیها باشد، کار چپها و دولت آمریکا بود که بعد هم حسنعلی منصور را به جای من نخست وزیر کردند.[35]
گفت و گویی که شاه از آن یاد میکند، احتمالاً در سال ۱۳۳۲ صورت گرفته است. شاه به عَلَم در این باره میگوید:
«فرمودند، با آیت الله [سید محمد] بهبهانی که زمان خود من و بی نهایت فاسدتر از پدر[آیت الله سید عبدالله بهبهانی] بود، صحبت میکردم که تو باید به من بگویی اول مسلمانی یا ایرانی. به من گفت، من اول مسلمانم، بعد ایرانی. و من به او گفتم، ولی من، اول ایرانی هستم، بعد مسلمان و بهبهانی بسیار خندید. عرض کردم، یک ایرانی پاک نژاد غیر از این نمیتواند فکر بکند و محور تمام صحبتهای دیروز من همین بود. فرمودند، دیدم.»[36].
در اینجا تعارض دو نوع هویت سازی دیده میشود: «مسلمان ایرانی» با «ایرانی مسلمان». شاه هم ایرانی مسلمان است. اما به توضیحی که در پایان خواهد آمد، مسئله به این سادگیها نبود و او نیز- همچون دیگران- گرفتار تعارض در این مسئله بود.
مهندس بازرگان و آیت الله خمینی
مهدی بازرگان (۱۳۷۲- ۱۲۸۶) نیز حداقل از دهه ۱۳۳۰ درگیر همین مسئله بود. بازرگان در نطق افتتاحیه تأسیس نهضت آزادی ایران در سال ۱۳۴۰ گفت: «ما مسلمانیم، ایرانی هستیم و مصدقی.»
اما نزاع اصلی او در این مورد با آیت الله خمینی و پیروانش بود. مهدی بازرگان در آبان ۱۳۶۰ گفت از همان روز انتصاب به نخست وزیری دولت موقت، او و آیت الله خمینی دو هدف مختلف را تعقیب میکردند. خمینی ایران را برای اسلام میخواست و من از طریق اسلام میخواستم به ایران خدمت کنم. او سپس تفاوتها و پیامدهای بسیار دو راهکار "خدمت به ایران" و "خدمت به اسلام" را به تفصیل توضیح میدهد.[37]
بازرگان در سال ۱۳۶۱ نیز در یک سخنرانی به همین اختلاف دیدگاه اشاره کرد که سپس متن مکتوب تفصیل یافته اش به نام کتاب انقلاب ایران در دو حرکت منتشر شد. او در این مورد نوشت:
«اولین تمایز و توسعه خط مشی امام نسبت به حرکت اول توجه خاص به اسلام و مسلمانان بود و کنار گذاشتن یا فرعی شناختن ایران و ایرانیان. چنین اختلاف ظریف نا محسوس مابین ایشان (و خصیصین پیروانشان) با ما و یا اکثریت قریب به اتفاق مبارزین سالیان گذشته و شرکت کنندگان در راه پیمائیها و حرکت اول، یکی از حساسترین عوامل سرنوشت ساز انقلاب ما بود و منشأ و مبین اختلافات و مسائل اساسی بعدی گردید که متدرجاً در جمهوری اسلامی نوپای ایران رخ داد. هدف اتخاذی دولت موقت "خدمت به ایران از طریق اسلام" و به دستور اسلام بود در حالی که آقای خمینی برای انقلاب و برای رسالت خود "خدمت به اسلام از طریق ایران" را اختیار کرده بودند. به عقیده ایشان "ملت ایران با دادن خون خودشان، برای اسلام خدمت کردند" و بعدها در دیدار با نمایندگان مجلس در تاریخ ۶ خرداد ۱۳۶۰ گفتند که "ملت ایران اسلام را میخواهد."»[38]
آیت الله خمینی همه چیز را برای اسلام میخواست. به ملی گرایان- مصدق و پیروانش، جبهه ملی، نهضت آزادی، و...- به چشم رقیب مینگریست و علیه آنها نه تنها سخنان تندی بیان کرد، بلکه تهمتهای بسیاری نیز به آنان زد. جبهه ملی را به اتهام مخالفت با قصاص مرتد اعلام کرد و علیه نهضت آزادی نیز سخنان ناراست بسیاری گفت. اما دفاع از کشور را واجب میشمرد و وطن دوستی را تأیید میکرد. در عین حال، این دفاع و تجویز هم ناشی از فرامین اسلام بود. میگفت:
«ما "ملیت" را در سایۀ تعالیم اسلام قبول داریم... ملت، ملت ایران است، برای ملت ایران هم، همه جور فداکاری میکنیم، اما در سایۀ اسلام است؛ نه اینکه همهاش ملیت و همهاش گَبْریَّت[مجوس، زرتشتی]. ملیت، حدودش حدود اسلام است، و اسلام هم تأیید میکند او را، ممالک اسلامی را باید حفظ کرد، دفاع از ممالک اسلامی جزء واجبات است؛ لکن نه اینکه ما اسلامش را کنار بگذاریم، و بنشینیم فریاد ملیت بزنیم و "پان ایرانیسم"! »[39]. «حب وطن، حب اهل وطن و حفظ و حدود کشور مسئلهای است که در آن حرفی نیست.»[40]
آیت الله خمینی ملی گرایی را در تعارض با اسلام میدید. ادعای او این بود که ملی گرایی و ناسیونالیسم، مسلمانها را در تقابل با یکدیگر قرار میدهد، در حالی که آنها باید با یکدیگر وحدت داشته باشند. در عین حال، ایران تحت رهبری او ۸ سال در برابر تجاوز صدام حسین به کشور جنگید و آیت الله خمینی میگفت اگر این جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد ما تا آخر ایستاده ایم. در عراق هم که بود، بنابر اصل بودن اسلام، هیچ سخنی علیه دولت عراق بیان نکرد، بلکه سخنانش علیه رژیم شاه بود. یعنی در آن زمان، اسلامش معطوف به نجات ایران از شر رژیم شاه بود، نه نجات عراقیها از رژیم به مراتب سرکوبگرتر از رژیم شاه. بعثیهای عراق، در سرکوب هیچ حد یقفی نداشتند.
علی خامنهای و ساختن هویت و تمدن "اسلامی- ایرانی"
آیت الله خامنهای نیز مانند افرادی که از آنها یاد شد، گرفتار مسئله هویت سازی و تمدن سازی بوده و هست. میگوید در دوران شاه ملت ایران هویت اش را از دست داده بود و انقلاب هویت مستقل ملی را به آنان و دانشگاهها باز گرداند.[41] او بسیجیان و نیروهای مسلح را مدافع هویت ملی به شمار میآورد. به نظر او فرهنگ ملی مایه اصلی هویت ملی است و استعمارگران میکوشند تا این را نابود کنند. تغییر زبان یک ملت، بخشی از این فرایند است. در دوران شاه اگر چه از هویت ملی دم زده میشد، اما هویت ملی در حال اضمحلال بود.[42] ملت ایران «به شدت به هویت ملی و اسلامی خود علاقه مند» است و از دخالت خارجی و سلطه بیگانگان متنفر.[43] میگوید برخی استادان دانشگاهها به گونهای در کلاسها صحبت میکنند که دانشجویان را از "ایرانی بودن" بیزار میسازند. در حالی که باید دانشجویان را به هویت ملی پایبند کرد تا به آن- با توجه به مواریث فرهنگی و افتخارات تاریخی شان- افتخار کنند[44]. هویت ملی در مقابل دین نیست، بلکه «مجموعه فرهنگها و باورها و خواستها و آرزوها و رفتارهای اوست.» چون مردم مذهبی و مسلمان هستند، بنابراین، دین هم جزو هویت ملی شان است. نه در گذشته باید متوقف شد و هرگونه نوآوری را سرکوب کرد، نه از راه ساختارشکنی و شالوده شکنی بنیانهای هویت ملی را نابود کرد. توسعه علمی و اقتصادی و صنعتی و اجتماعی و خدماتی باید معطوف به حفظ هویت ملی باشد[45]. خامنهای تأکید میکند که هویت ایرانی نشأت گرفته از هویت اسلامی است.[46]
او چون خود را یک نظریه پرداز هم به شمار میآورد، کوشیده تا با کمک دیگران، ابعادی نظری به مدعیاتش بخشیده و در خصوص رابطه هویت ایرانی و اسلامی با غرب و تجدد نیز سخن بگوید.
خامنهای در اولین نشست اندیشههای راهبردی با موضوع "الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت"، در ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ضمن توضیح تک تک مفاهیم گفت که از تمامی دستاوردهای علمی جهان غرب استفاده خواهیم کرد.[47] او در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ طی حکمی «مرکز الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت» را تشکیل داد.[48] دومین نشست با موضوع "عدالت" در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ برگزار شد. سومین نشست با موضوع "زن و خانواده" در ۱۴ دی ۱۳۹۰ برگزار شد. در الگوی پیشرفت اسلامی ایرانی او به مسئله خانواده تأکید بسیاری دارد. با اشتغال زنان در همه عرصهها موافق است. به شرط این که به نهاد خانواده صدمهای وارد نیاورد. حجاب را هم مورد تأکید بسیار قرار داده و میگوید که چادر پوشش "ایرانی" و "ملی" ماست و حتی "برتر" از حجاب قرآنی است.[49] چهارمین نشست در ۲۳ آبان ۱۳۹۱ با موضوع «آزادی» برگزار شد. بخش مهمی از سخنان او در این جلسه معطوف به اهمیت بسیار حیاتی آزادی در جهان غرب و علل و دلایل این امر و نقش رنسانس، انقلاب فرانسه و فیلسوفان و متفکران غربی در آن بود. میگوید در ایران هم باید جنبش مشروطه طوفان آزادیخواهی به راه میانداخت، اما روشنفکران مقلد غرب از این فرصت علیه اسلام و روحانیت استفاده کردند و بدین ترتیب چنان نشد. میگوید که ما باید در کنار آزادیهای اجتماعی و سیاسی و فردی، آزادی معنوی را هم مطرح سازیم. بنابراین، ما به دنبال تبیین نظر اسلام درباره آزادی هستیم. آزادی لیبرالیستی نمیتواند مبنای هویت و "تمدن اسلامی- ایرانی" قرار گیرد.[50]
پس از این مقدمات، آیت الله خامنهای در ۲۲ مهر ۱۳۹۷ متن مقدماتی "الگوی پایه اسلامی ایرانی پیشرفت"[51] برای ۵۰ سال آینده ایران را رونمایی کرد و برای تکمیل آن فراخوان داد. این متن به عنوان یک سند بالادستی نظام، الگوی پیشرفت ایران در ۵۰ سال آینده را روشن میسازد. در همان زمان، این سند را در مقالهای بررسی و نقد کردم.[52] میگوید ایران در طی نیم قرن باید از همه کشورها پیشرفته تر شود و همچنان هویت اسلامی و ایرانی خود را حفظ کند. اما شاخصهایی که تهیه کنندگان سند تعیین کردهاند تا ایران به آن دست یابد، لزوما اسلامی یا ایرانی نیستند. همان شاخصهایی هستند که ملاکهای توسعه جوامع غربیاند.
در گام بعد، بیانیه راهبردی ۲۲ بهمن ۱۳۹۷ آیت الله خامنه ای، به مناسبت چهلمین سالگرد انقلاب، در ۲۴ بهمن ۹۷ منتشر شد.[53] ابتدأ تاریخ انقلاب را برای نسل جوان توضیح داده و سپس گزارشی از پیشرفتهای ۴۰ سال گذشته ارائه میکند. میگوید انقلاب و اسلام «ثبات و امنیت کشور و تمامیت ارضی ایران را ضمانت کرد.» ایستادگی در برابر استکبار و زورگویان جهانی در طی ۴۰ سال گذشته، «خصوصیت شناخته شدهی ایران و ایرانی و بویژه جوانان این مرز و بوم به شمار میرفته است.» ایران اینک در سطح منطقه و جهان به مسئله آمریکا و اسراییل تبدیل شده است. او سپس ظرفیتهای بسیار انسانی و غیر انسانی ایران را بر میشمارد. در آخر هفت توصیه برای آینده ارائه میکند. جمله آخر بیانیه ناظر به هویت اسلامی ایرانی و سبک زندگی آنان است. مینویسد:
«تلاش غرب در ترویج سبک زندگی غربی در ایران، زیانهای بیجبران اخلاقی و اقتصادی و دینی و سیاسی به کشور و ملّت ما زده است؛ مقابله با آن، جهادی همهجانبه و هوشمندانه میطلبد که باز چشم امید در آن به شما جوانها است.»
بیانیه او در زمان انتشار مورد بررسی و نقد قرار گرفت.[54] خامنهای بارها گفته است که از همه علوم تجربی و خصوصاً تکنولوژی غربیان استفاده خواهیم کرد. علم و تکنولوژی منافاتی با هویت و تمدن "اسلامی- ایرانی" ندارد. حتی اخلاق کاری غربیان را هم تایید کرده است.
چند نکته برای تأمل و تعیین محل نزاع
اول- مسئله تقدم و تأخر ایرانی یا مسلمان بودن در هویت سازی، اصولاً باید برای ایرانیان مسلمان موضوعیت داشته باشد. غیر مسلمانان (مسیحیان، یهودیان، زرتشتیان، بهاییان، بی دین ها، کمونیست ها، و...) هر اندازه هم که تعدادشان کم بوده یا باشد، این مسئله برای آنان موضوعیت ندارد. علاوه بر اینها، "ایرانیهای یهودی" احتمالاً حتی با این مسئله دست به گریبانند که پس از یهودی بودن، تقدم با ایرانی بودن است یا اسراییلی بودن؟ ایرانیانی که شهروند آمریکا، کانادا، اروپا، و...شده اند، و سالهای بلندی در آن کشورها زندگی کرده و فرزندانشان نیز در این کشورها به دنیا آمده و بزرگ شده اند، نیز با چنین مسئلهای عملاً دست به گریبان هستند. اگرچه از جهت نظری تکلیف آن را برای خودشان روشن نکرده باشند. گروهی نیز از اکثر آمریکاییها جلو زده و ترامپیست شده و مانند جان بولتون و مایک پامپئو خواهان گرفتار کردن ایران و ایرانیان در پروژه «نفت در برابر غذا» و «بمباران ایران به منزله صلح» شدهاند. از این رو، برای اینها نیز اسلام و ایران موضوعیت ندارد.
دوم- بحث هویت و بحران هویت، به شکلی که در سالهای اخیر برای ایرانیان موضوعیت پیدا کرده، برای زمامداران سیاسی گذشته موضوعیت نداشت. برای تمامی زمامداران سیاسی ای که از آنها یاد کردیم، به عنوان یک مسلمان (شیعه)، ایران و ایرانیت مهم بود. به تعبیر دیگر، گویی با دو نوع ملی گرایی مواجه هستیم: "ملی گرایی سکولار" و "ملی گرایی اسلامی". مصدق، شاه و بازرگان نماد اولی و خمینی و خامنهای، نماد دومی هستند. در دوران رضا شاه و محمد رضا شاه، برای ایران گرایی، روی زبان فارسی بسیار تأکید میشد. آیت الله خامنهای نیز در طول ۳۰ سال رهبری، بر زبان فارسی تأکید بسیار کرده و میکند. اگر رضا شاه و محمد رضا شاه خود در این مورد مدعی نبودند، خامنهای در این زمینه ادعاهای بسیار دارد. همه آنها- مانند همه حکومتهای دموکراتیک و غیر دموکراتیک- میکوشیدند تا برای مردم کشورشان یک هویت ملی بسازند. به عنوان مثال، دولتهای آمریکا همیشه برای آمریکاییها هویت سازی کرده و میکنند. میگویند "ما آمریکایی"ها ملت و کشوری "استثنایی" هستیم. دارای "ارزشهای بی نظیر" هستیم. "رویای آمریکایی" نیز بخشی از این هویت است. پرچم آمریکا در هویت آمریکایی نقش مهمی دارد. از استثنایی بودن آمریکا، رهبری جهانی آمریکا را استنتاج میکنند که پیامدش دخالت نظامی آنان در همه کشورهاست. حال میتوان پرسید: هویت ملی سازی تا چه اندازه وظیفه دولت است؟ تا چه اندازه مردم و نهادهای مستقل از دولت در آن نقش دارند؟
سوم- ایران چیست؟ ویژگیهای اساسی ایران کدام است؟ با کدام شاخصها ایرانی بودن از آمریکایی یا اسراییلی یا روسی بودن متمایز میشود؟ زبان فارسی یکی از ویژگیهای ایرانی بودن است. وقتی اکثریت ایرانیان ۱۴۰۰ سال است که مسلمانند، آیا تمایز اسلام از ایرانی بودن امکان پذیر است؟ درآمیختگی ایران و اسلام چنان در طول تاریخ عمیق بوده و شده که ساختن معیارهایی برای «ایرانی بودن» - متمایز از اسلام - کاری بس دشوار است. تجربه طولانی مدت جنبش "بازگشت به ایران پیش از اسلام" نیز نشان داده که این سودا دست نیافتنی است. بسیاری از اموری که ایرانیان به آن فخر میفروشند و ملی به شمار میآورند، محصول دوران ایران اسلامی است. در گفت و گوهای عَلَم و شاه، سخنان نژادپرستانه بسیاری علیه عربها وجود دارد. با همه اینها، عَلَم بارها این شعر ملکالشعرای بهار را برای شاه میخواند: «گرچه عرب زد به حرامی به ما/ داد یکی دین گرامی به ما.» شاه نیز سخن او را تأیید میکرد. نقش زرتشیگری، فرهنگ یونانی، عرفان بودایی، فرهنگ پهلوانی، و...را هم نباید در هویت ایرانی نادیده گرفت.
چهارم- اسلام چیست؟ اسلام به مثابه فرهنگ با اسلام به عنوان ایدئولوژی دو امر متفاوت هستند. تشیع و تسنن نیز تفاوتهای زیادی دارند. اسلام هم که وارد ایران شد، در طول تاریخ، ایرانی شده و ایرانیان آن را به رنگ خود در آوردهاند. این آیین خود سیال بوده و در طول تاریخ دائماً خود را با شرایط جدید منطبق کرده است. اسلام و مسلمانی شاه، اسلام و مسلمانی ایدئولوژیک نبود، با این که شاه به صراحت میگفت «من مسلمان فناتیک هستم». اسلام امروز ایران، بسیار خود را با مدرنتیه سازگار کرده و این فرایند همچنان ادامه خواهد یافت[55].
پنجم- مدرنیته و غرب کجا هستند؟ آغاز فرایند مدرنیزاسون در ایران به قبل از مشروطه میرسد. ابتدا اندیشه تجدد- به طور سطحی- وارد ایران شد. سپس جنبش مشروطیت بر بستر اعتراض به استبداد، به منظور محدود کردن قدرت شاه مستبد، متولد شد و پیروز گشت. پس از دوره فترت، با کودتای رضا خان، و سپس تغییر سلطنت و پادشاهی او، فرایند مدرنیزاسیون آمرانه جانی به خود گرفت. در دوران محمد رضا شاه پهلوی این فرایند تشدید شد. و در دوران چهل ساله جمهوری اسلامی، این فرایند سرعت بسیار بیشتری به خود گرفت.
مسئلهای که مصدق، محمد رضا شاه، بهبهانی، مهندس بازرگان، خمینی، خامنه ای، و... در هویت سازی از آن سخن نگفتند، این بود که مهمانی عظیم الجثه به نام مدرنیته وارد شده بود و سیرت و صورت هویت ایرانی- اسلامی را تغییر میداد و میدهد.
از هزاران هزار دستاورد دوران مدرن، فقط و فقط به تلفنهای هوشمند بنگرید. این پدیده سبک زندگی همه را در جهان بسیار تغییر داده است. در ایران نیز اینک تعداد تلفنهای همراه بیش از تعداد جمعیت است. سبک زندگی برساخته تلفن هوشمند، با آن چه "هویت ایرانی- اسلامی" خالص به شمار میآورند، چه کرده است؟ و چه خواهد کرد. این وسیله همه را تمام وقت به یک دنیای مجازی حقیقی پرتاب کرده است. حتی زیارتها مجازی شدهاند. شما میتوانید به طور مجازی کعبه و مرقد ائمه را زیارت کنید. اما فقط این نیست، شما با آن با جهان در ارتباط هستید و در سبک زندگی جدید مشارکت میجویید.
ششم- شعار "خدا، شاه، میهن" که توسط ایدئولوگهای رضا شاه ساخته شد، به شعار اصلی دوران پهلوی تبدیل شد. در این اصل تنظیم کننده، خدا (خدای اسلام و تشیع، خدای رضا شاه و محمد رضا شاه بود) تقدم داشت. اما نکته مهمتر این بود که در این اصل، شاه هم بر وطن تقدم داشت. به تعبیر دیگر، برتر از میهن به شمار میرفت. اگر محمد رضا شاه پهلوی واقعاً اول خود را ایرانی و سپس مسلمان به شمار میآورد و این ایده را برای ایرانیان تجویز میکرد، باید آن اصل تنظیم کننده را هم به شعار "میهن، خدا، شاه" دگرگون میکرد.
هفتم- در سیاق و زمینه مبارزه با استعمار و نفوذ خارجی، افراد و گروهها به منابع فرهنگ خودی توسل میجویند. ایران و اسلام، در این سیاق به مسئله اصلی تبدیل شد. رضا شاه، محمد رضا شاه، محمد مصدق، بهبهانی، مهدی بازرگان، خمینی، خامنه ای، و...، در چنین سیاقی به وطن و اسلام توسل جستند. همه نگران نفوذ و سیطره دولتهای خارجی- روسیه، بریتانیا، آمریکا، و...- در ایران بودند. نفوذیها قرار بود همه چیز مان را به یغما برند. جنبش مبارزه با غرب زدگی نیز در چنین بستری روئید. بستر تاریخی و موازنه قوا نیز گاه تعیین کننده تقدم و تأخر ایرانی بودن یا مسلمان بودن است. به عنوان مثال، شاه درگیر این مسئله بود که چون روز اول عید نوروز با ۱۳ محرم مصادف شده، آیا مراسم ملی سلام را باید برگزار کند یا نه؟ نظرات مختلف را پرسید. عَلَم استدلال کرد که مراسم سلام باید برگزار شود. مادر شاه میگفت نباید برگزار شود. امام جمعه تهران به شاه پیغام داد که مردم امسال عید ندارند. بدینترتیب، شاه نیز فرمان داد که مراسم سلام برگزار نشود[56]. در مورد دیگری، شاه دستور داد تا مراسم افتتاح مجلسین در ۱۴ مهر ماه، به دلیل مصادف شدن با ضربت خوردن علی بن ابی طالب، یک روز زودتر برگزار شود. عَلَم اعتراض میکند که نگهبانی از تشیع به این معنا نیست که مذهب به این شکل در ملیت دخالت کند. اما به نظر او شاه به دلیل ملاحظه افکار عمومی این گونه رفتار میکند.[57]
هشتم- هویت تکواره وجود ندارد. همه هویتها چندی بعدیاند. ابعاد هویت متناسب با تغییرات زمانی و جغرافیایی، اصلی و فرعی میشوند. یکی برجسته میشود و دیگری به حاشیه میرود. آیت الله خامنهای در هر انتخاباتی، به ایرانیان میگوید، آنها که اسلام و جمهوری اسلامی را قبول ندارند، به خاطر ایران و امنیت ملی کشور در انتخابات شرکت کنند. در تجاوز صدام حسین به ایران، بسیج نیرو بیشتر با اسلام صورت میگرفت. اما با فرسایش اسلام توسط فقیهان و جمهوری اسلامی، اینک بیشتر بر منافع ملی، امنیت ملی و ایران تأکید میشود. اینک که خامنهای مذاکره با دولت ترامپ را رد میکند، به صراحت میگوید این رویکرد ربطی به دین و انقلاب ندارد، بلکه «هیچ ایرانی غیرتمند با شعوری نمیرود راجع به نقاط قوت خودش با طرف مقابل معامله کند، با طرفی که میخواهد این نقاط قوت را از دست او بیرون آورد.»[58] بنابراین در این زمینه به غیرت و شعور "ایرانی" توسل میجوید، نه اسلام و انقلاب. ایرانیان مهاجر نیز باید برای خود هویت سازی کنند. آنان نیز وقتی در فشار راست افراطی بیگانه ستیز قرار میگیرند، به منابع «خودی» برای هویت سازی توسل میجویند.
نهم- هویت مسئلهای بسیار مهم و اساسی است. سیاست هویتی اینک تا حدود بسیاری نزاعهای سوسیالیستها و لیبرالها را به حاشیه رانده و با هویت سازی علیه مهاجران و دولتهای خارجی، بسیج نیرو میکند. دونالد ترامپ نتیجه این فرایند است. پیروزیهای راست افراطی و نژادپرستان در اروپا و اسراییل هم نماد همین مسئله است.[59] در نتیجه، آزادیخواهان و صلح طلبان نمیتوانند مسئله هویت را نادیده بگیرند. راست افراطی با ایجاد هراس از بیگانگان، کشورها را بالکانیزه میسازد. هویتهای صلبی ساخته میشود که فقط و فقط علیه متفاوتها و دیگری عمل میکنند. نفرت از دیگری و تبدیل متفاوتها به خوک و حیوان، مقدمهای است برای کشتار و نابودی انسان ها.
دهم- ما نیازمند آنیم که "هویت ایرانی" را از نو بسازیم و اختراع کنیم. بدون عدالت- به مثابه رفع تبعیضهای قومی و جنسی و مذهبی و طبقاتی و بهره کشی- نمیتوان "هویت ایرانی" برای امروز ساخت. در قرآن و نهج البلاغه از عدالت بسیار سخن رفته است. علی بن ابی طالب میگوید: «عدالت یعنی انصاف». از این تعریف و کلیه آیات و روایات مربوط به عدالت میتوان به عنوان "آموزههای جامع" برای تأیید "عدالت انصافی" جان راولز استفاده کرد (در مقالهای مفصل که در هافینگتون پست و زمانه منتشر شد، این کار را مطابق دستورالعمل خود راولز انجام داده ام.[60]). راولز نظریه عدالت انصافی- یا لیبرالیسم سیاسی- اش را همان سوسیال دموکراسی مینامید. عدالت به منزله رفع کلیه اشکال تبعیض، چسبی است که قادر است ایرانیان را به یکدیگر گره بزند. در این هویت، ایرانیان از عدالت در ایران، منطقه و سطح جهانی دفاع خواهند کرد. صلح طلبی نیز باید بخشی از هویت ایرانی باشد. ایرانی که طی ۲۵۰ سال گذشته به هیچ کشوری حمله نکرده است. باید از تمامی ارزشها و سنتهای ارجمند تاریخی ایران برای ساختن "هویت ایرانی" در دورانی که مدرنیته در آن سیطره دارد، استفاده کرد.
پانویسها
[1] - نخستین بار در اواخر پادشاهی جمشید از سرزمینی به نام ایران یاد شده است: "به شاهی بر او[ضحاک] آفرین خواندند/ ورا شاه ایران زمین خواندند".
فرانک مادر فریدون و سپس فرزندش فریدون اولین افرادی هستند که خود را ایرانی میخوانند. در این مرحله کشور ایران از کشورهای تازیان و هندوستان متمایز میشود. و سرزمینهای دیگر توران و چین و مغرب و روم هستند. جهان میان پسران فریدون تقسیم میشود و ایران و کشور تازیان را به ایرج میبخشد. در شمال، رود جیحون ایران و توران را از یکدیگر جدا میسازد. سپس مرزهای شرقی ایران در داستان رستم و سهراب روشن میشود. رستم زابلی نماد ایران است ("نکو کارتر زو به ایران کسی/ نیابی وگر چند یابی بسی"، "همه شهر ایران بدو زنده اند/اگر شهریارند، وگر بنده اند"، خود نیز گوید: "نگهدار ایران و شیران منم/ به هر جای پشت دلیران منم") و بدین ترتیب، زابلستان نیز جزیی از ایران فردوسی است. مرزهای غربی ایران در شاهنامه نیز همراه با ابهامهای بسیار قابل تصویر کردن است.
رجوع شود به مقاله «حسن انوری، "ایران در شاهنامه"، بخارا، شماره ۷۸-۷۷ ».
[2] - فردوسی در شاهنامه میگوید:
« منم بنده اهل بیت نبی/ ستاینده خاک پای وصی. حکیم این جهان را چو دریا نهاد/ برانگیخته موج از او تند وباد. چوهفتاد کشتی برو ساخته / همه بادبانهـا بـرافراختـه. یکی پهن کشتی بسان عروس/بیـاراسته همچو چشم خروس. محمد بـدواندورن با علـی/ همان اهل بیت نبی و ولـی. خردمنـد کز دور دریا بـدیـد/ کرانه نه پیـدا و بن نـاپدید. بدانست کو موج خواهد زدن/ کس از غرق بیرون نخواهد شدن. به دل گفت اگر با نبی و وصی/ شدم غرقه، دارم دو یـار وفّی. همانا که باشد مـرا دستگیـر/ خداوند تـاج و لــوا وسریـر».
[3] - «اصل دوم: مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تایید حضرت امام عصر عجل الله فرجه و بذل مرحمت اعلیحضرت شاهنشاه اسلام خلدالله سلطانه و مراقبت حجج اسلامیه کثرالله امثالهم و عامه ملت ایران تأسیس شدهاست باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه آن مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیرالانام صلی الله علیه و آله و سَلم نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه بر عهده علمای اعلام ادام الله برکات وجود هم بوده و هست لهذا رسما مقرر است در هر عصری از اعصار هیاتی که کمتر از پنج نفر نباشد از مجتهدین و فقهای متدینین که مطلع از مقتضیات زمان هم باشند به این طریق که علمای اعلام وحجج اسلام مرجع تقلید شیعه اسامی بیست نفر از علماء که دارای صفات مذکوره باشند معرفی به مجلس شورای ملی بنمایند پنج نفر از آنها را یا بیشتر به مقتضای عصر اعضای مجلس شورای ملی بالاتفاق یا به حکم قرعه تعیین نموده به سمت عضویت بشناسند تا موادی که در مجلس عنوان میشود به دقت مذاکره و غور رسی نموده هریک از آن مواد معنونه که مخالفت با قواعد مقدسه اسلام داشنه باشد طرح و رد نمایند که عنوان قانونیت پیدا نکند و رأی این هیات علماء در این باب مطاع و بتبع خواهد بود و این ماده تا زمان ظهور حضرت حجة عصر عجل الله فرجه تغییر پذیر نخواهد بود».
[4] - «وقت فلسفه قدیم گذشت که میگفتند: "این وطن مصر و عراق و شام نیست..." باید بفهمیم این وطن که وظیفه ما در حفظ او و ترقی او و هر نوع فداکاری و جانسپاری است، ایران است.» (عبدالرحیم طالبوف، کتاب احمد یا سفیه طالبی، به کوشش باقر مومنی، تهران، کتابهای جیبی، ۱۳۴۶، جلد دوم، ص ۹۳).
[5] - آخوندزاده در نامه بیست و دوم سپتامبر ۱۸۷۰ به علی خان، قنسول پیشین ایران در تفلیس، مینویسد:
«من دشمن دین و دولت نیستم! من جانثار و دوستدار ملت و دولت ام. یحتمل که از این نوع وطن پرستی من خصومت دینی مستفاد میگردد، اما نه بدان درجه که معندان میپندارند. شما میدانید که من در اسلامیت چقدر راسخ القلب ام و هرگز دینی را در دنیا بر دین اسلام ترجیح نمیدهم. سوره کهیعص[سوره مریم] را کهدر حضور حاجی ابوالفضل برای شما تفسیر کردم، از من شنیدید و در این اعتقاد اولاد و اَخلاف من نیز پیرو من خواهند بود. منظور رفع اسلامیت نیست، معاذالله از این نیت نکوهیده، بلکه منظور در اسلامیت رفع جهالت است و ارتقاع اعلام ترقی در علوم و فنون و سایر جهات. از قبیل عدالت و رفاهیت و ثروت و آزادیت برای ملت و معموریت وطن و بالجمله احیای شأن و شوکت نیکان خودمان که قبل از اسلام بودهاند.» (میرزا فتح علی آخوندزاده، الفبای جدید مکتوبات، به کوشش حمید محمدزاده و حمید آراسلی، باکو، فرهنگستان علوم جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، ۱۹۶۳. ص ۱۷۸).
[6] - «کسانی که بعد از ما از این از اَخلاف ما در دین اسلام بانی پروتستانتیزم خواهند شد و در جمیع مسائل فقهیه ما تغییر و تزیید معمول خواهند داشت و آیه حجاب را منسوخ خواهند کرد، باید این مسئله را فراموش نکنند و اگر بنابر تصور و تحقیق ایشان عقیده حکمای فرنگستان معقول انگاشته شود، آیه تجویز کثرت زوجات را فی ما بین ملت اسلام باید منسوخ داشته، تزویج را منحصر به وحدت زوجه بکنند.» (فتح علی آخوندزاده، مکتوبات، به کوشش باقر مومنی، تهران، شبگیر، ۱۳۵۱. ص ۱۵۳- ۱۵۲).
[7] - حسین مکی، دکترمصدق و نطقهای تاريخی او در دوره پنجم و ششم تقنينيه، با تجديد نظر واضافات، سازمان انتشارات جاويدان، تهران، ١٣٦٤. ص ۳۰۲.
[8] - همان، ص ۳۰۵.
[9] - همان، صص ۳۴۶- ۳۴۵.
[10] - برای متن کامل مذاکرات این جلسه مجلس، رجوع شود به: حسین مکی، زندگانی سیاسی سلطان احمد شاه، صص ۱۹۶- ۱۴۵.
[11] - دکترمصدق و نطقهای تاريخی او در دوره پنجم و ششم تقنينيه، ص ۱۸۴- ۱۸۳.
[12] - همان، صص ۱۸۹- ۱۸۸.
[13] - البته رضا شاه تنها خود را مغز متفکر و عامل اجرای کودتا قلمداد میکرد. در نخستین سال روز کودتا، سردار سپه بیانیهای منتشر کرد و نوشت: «اکنون که یک سال از کودتا گذشته است، عده زیادی سوال میکنند که مسبب و بانی اصلی کودتای سوم حوت [اسفند] چه کسی است؟ آیا با حضور من در این مملکت جستجو برای یافتن مسبب اصلی کودتا مسخره نیست؟ با کمال افتخار و شرف اعلام میکنم که مسبب کودتا منم. سوم حوت کودتایی بود که به وسیله من انجام یافت و فکر آن دفعتاً و یک باره به مغز من خطور نکرد. بلکه دیدن حال زار برادران و خواهران ایرانی خصوصاً نفرات قشونی مرا وادار کرد که دست به کودتا بزنم...» (گاهنامه پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی، جلد اول، ص ۱۳).
[14] - مطابق ماده اول این قانون تا تخلیه کامل خاک ایران از قوای خارجی «هیچ نخست وزیر و اشخاصی که کفالت از مقام آنها میکنند، نمیتوانند راجع به امتیاز نفت با هیچ یک از نمایندگان رسمی و غیر رسمی دول مجاور و غیر مجاور و یا نمایندگان شرکتهای نفت و هر کس غیر از اینها مذاکراتی که اثر قانونی دارد بکند یا این که قراردادی امضا نماید.»
[15] - در ۱۲ اسفند ۱۳۲۴ در مجلس گفت: «نه فقط خاک کشور ما از نیروهای بیگانه تخلیه نشده است، بلکه نغمههایی برای ما ساز کردهاند که موجودیت و تمامیت و همه چیز آینده ما را تهدید میکند و ما را به طرف تجزیه و جنگهای داخلی و برادر کشی سوق میدهند و به جای احترام به استقلال و تمامیت و وحدت، نقشه قیمومیت و تفرقه ما را میکشند.»
[16] - کیهان، ۸ اردیبهشت ۱۳۳۲.
[17] - رجوع شود به مقاله سه بخشی «مسلمانی و تشیع شاه و استبدادش (۱) »، «مسلمانی و تشیع شاه و استبدادش (۲) » و «مسلمانی و تشیع شاه و استبدادش (۳)».
[18] - «شاهنشاه فرمودند، من در خانه کعبه همه چیز را فراموش میکنم و حالت عجیبی دارم که مایلم در تمام عمر همان حال را داشته باشم، یعنی یک از خود بیخودی و سرمستی عجیب...با آن که سعی دارم آدم خرافاتی نباشم، ولی ناچارم اذعان کنم که چنین حالی به من دست میدهد.» (خاطرات علم، جلد ۲، ص ۱۳۰).
[19] - «من شب پیش یعنی دیشب هر چه اصرار کردم فردا [برای دریافت دکترای افتخاری علوم انسانی از دانشگاه هاروارد در شهر بُستُن] زره ضد گلوله بپوشند، شاهنشاه خندیدند و گفتند قرآن در جیب دارم، کافی ست. ماشاء الله از این اعتقاد. عرض کردم، به خدا قسم من هم معتقدم، ولی از قدیم گفتهاند با توکل زانوی اُشتُر ببند. ولی گوش نکردند و به حمدالله به خیر گذشت» (خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۳۱۵. ۱۲ ژوئن. ۱۳۴۷).
[20] - «کارهای جاری را به عرض رساندم. منجمله کارت دعوتی که برای سلام عید نوروز بر سر آرامگاه اعلیحضرت رضا شاه کبیر خواهد بود که نمونه آن را این جا میگذارم. فرمودند، چرا بالای آن به خواست خدا ننوشته اید؟ عرض کردم، صحیح میفرمایید، غفلت عجیبی شده» (خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۴۸۷. ۱۳ اسفند ۱۳۵۴).
[21] - «شاهنشاه صحبت عجیبی میفرمودند، که واقعا اعتقاد ایشان را به خداوند میرساند: میفرمودند، امتحان کرده ام، هر کس با من در افتاده است، از بین رفت. چه داخلی، چه خارجی. مثال برادران کندی را در آمریکا میزدند- کندی رئیس جمهور بود و دو برادر سناتور داست [و] هر سه با شاهنشاه بد بودند. جان کندی رئیس جمهور کشته شد. رابرت- سناتور- کشته شد و آخرین آنها [سناتور] ادوارد افتضاح عجیبی سر کشته شدن یک دختر در آورد[و ستاره اش] رو به زوال است. ناصر- رئیس جمهور مصر- از بین رفت. خروشچف نخست وزیر شوروی با شاهنشاه خوب نبود، از بین رفت. در داخله هم هر که با شاه در افتاده است، ور افتاده است، مثل مصدق و تا اندازهای قوم السلطنه. رزم آرا را من یقین داشتم که خیال سوء نسبت به شاه داشت، کشته شد. منصور هم که دیگر نوکر مستقیم آمریکاییها بود و فوق العاده جاه طلب، او هم کشته شد. البته پسره جعلنق بی بوته [ای] بود. غیر از رزم آرا که رئیس ستاد ارتش بود و نخست وزیر شد» (خاطرات علم، جلد دوم، ص ۱۶۸. ۲۷ بهمن ۱۳۴۹).
[22] - «امروز سلام مبعث بود. خوب برگزار شد. شاهنشاه راضی بودند. ما پارسال گفته بودیم که شروع قرن پانزدهم بعثت است. عدهای امسال را میگویند. البته آنها که امسال این مسئله را مطرح میکنند، برای این[است] که اثر حرف پارسال ما را که مصادف با تاجگذاری شده بود و به فال نیک بود از بین ببرند. اول شاهنشاه فرمودند مطلب را تصحیح کنیم، بعد فرمودند اعتنا نکنید» (خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۳۸۷. ۲۸ مهر ۱۳۴۷).
[23] - «شرحی که دکتر [محمد] باهری در مورد ملاقات با آیت الله خوانساری عرض کرده بود، به نظر مبارک رساندم. فرمودند، خوب، پس آخوند بدبخت میترسد. پس وظیفه اینها در قبال اسلام چیست؟ همین که زحمتش را ما بکشیم، آرغش را آنها بدهند؟ عرض کردم آخوند همین است. تازه این خوبشان است که ضرری از او نمیرسد» (خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۴۴۰. ۲۳ بهمن ۱۳۵۴).
[24] - «قرار بود آیت الله خوانساری شرحی بر علیه مارکسیستهای اسلامی بنویسد، امتناع کرده و جوابی داده بود که در این جا میگذارم. [شاهنشاه] جوابی فرمودند خیلی عالی، که به او برسانم. ذیل پیام ایشان نوشته ام [شاه: مانع ندارد. هر وقت ۳۰۰ الی ۴۰۰ نفر دیگر کشته شدند.]. عرض کردم رئیس ساواک عرض میکرد ممکن است برویم و با او مصاحبه کنیم و این مطلبی را که میگوید و حاضر نیست اعلامیه بدهد، صدایش را نوار پر کنیم و بعد پخش کنیم. ولی این کار به نظر غلام مطابق شأن شاهنشاه نیست. به علاوه آخوند، دیگر اهمیتی ندارد که ما این قدر متوجه او باشیم. فرمودند، درست میگویی. ابدا چنین کاری مصلحت نیست. ولی یک نکته برایم به صورت استفهام باقی میماند که آیا این مارکسیستهای اسلامی این قدر قوی هستند که این آیت الله این همه احتیاط آنها را میکند؟ عرض کردم قطعا خیر، ولی آخوند این فورم است و کاری هم نمیشود کرد. محافظه کار و احمق و خر رنگ کن است. چارهای هم ندارد، چون خیال میکند زندگی او به تحمیق مردمان بستگی دارد. فرمودند، عجب این مطلب درست است. این آخوندهای پدر سوخته در قضیه آذربایجان کوچکترین تأثیری نداشتند. هر چه من به آیت الله بروجردی که واقعا مرجع تقلید بسیار مهمی بود، پیام فرستادم که یک نقی لااقل [بزن]، آخر دارد آذربایجان از ایران جدا میشود. نگفت که نگفت، با آن که میدانست این کار کمونیست هاست و کمونیستها هم که آذربایجان را به دست گرفتند، تمام ایران در خطر است. به هر صورت آخوند نه وطن دارد و نه دین. عرض کردم، متأسفانه صحیح است. اینها بی دینترین مردمانند. یک وقتی قرار بود ما تلگرامی از بیرجند به قوام السلطنه بکنیم بر علیه توده ایها و یک آیت الهی که طرفدار ما بود، اول کاری که در این کار کرد، تلگرافی چنان سخت بر علیه رقیب خودش نوشت که از هیچ کافری امکان ندارد و من از همان روز اعتقاد خودم را به این پدر سگها از دست دادم. فرمودند، یک موضوع دیگر یادم آمد. امام جمعه تبریز پس از غائله آذربایجان از آن جا فرار کرده بود. او را پذیرفتم. از او پرسیدم، خوب چه طور شد؟ گفت الحمدالله به خیر و خوشی گذشت. چون قرمساق خودش فرار کرده بود، میگفت به خیر و خوشی گذشت» (خاطرات علم، جلد پنجم، صص ۴۲۶- ۴۲۵. ۱۴ بهمن ۱۳۵۴).
[25] - «آیت الله خوانساری نسبت به آخوندهای انقلابی پیامی عرض کرده بود که بعضی گرفتار شده اند، بی تقصیر هستند. شاهنشاه فرمودند رسیدگی بکنند. فرمودند بگویید البته و اگر کسی را بی تقصیر میشناسید به ما بگویند. اما قضیه از این قرار بود که این آخوندهای احمق روز ۱۵ خرداد (همان انقلابی که خمینی علیه دولت من و علیه رفورم ارضی راه اندخت) در قم خواستند انقلاب بکنند و علیه شاهنشاه و بر علیه خمینی دسته راه بیندازند. مسلمانهای مارکسیست (! ) معلوم نیست از چه منبعی پول گرفتهاند. آیت الله شریعتمداری در قم آنها را از تظاهر علنی علیه شاهنشاه منع کرده ولی احمق نجفی مرعشی و گلپایگانی خواستهاند تلگراف بکنند. بیچاره خوانساری که به طور کلی همه را منع کرده بود. باری، البته کارشان به جایی نرسید و همه توقیف و منکوب شدند ولی جای تعجب دارد. شاهنشاه فرمودند، به آیت اللهها بگو آخوندی که پرچم سرخ بردارد مسلم است که اول شما آیت اللهها را خفه خواهد کرد و بعد به سراغ ما خواهد آمد، چون میداند که زورش به ما نمیرسد، شما فکر خودتان را بکنید» (خاطرات علم، جلد چهارم، ص ۱۲۸. ۲۵ خرداد ۱۳۵۴).
[26] - «عرض کردم، آیت الله [ابوالقاسم موسوی] خویی از نجف اشرف پیغام داده است شاهنشاه ترتیبی بفرمایید که حوزههای علمیه نجف باقی بماند. فرمودند، اقداماتی کرده و میکنم، ولی فکر نمیکنم عراقیها زیر بار بروند. اصولا در دنیا بساط آخوند رو به اضمحلال است. عرض کردم، الحمدالله من دشمنترین فرد نسبت به آخوندها هستم، چون آنها را بی عقیدهترین مردم نسبت به مبادی و مبانی اسلام میدانم. ولی به هر حال مطلب آنها اگر صحیح باشد و روی یک پایه و مایه صحیح قرار بگیرد، مطلب مهمی است و نباید فراموش کرد. منظور[و] غرضم این است که اصل کار نباید از دست برود و باید واقعا آخوندهایی با تقوی تربیت شوند و تحویل جامعه گردند. فرمودند، به دولت گفته ام در مشهد و شیراز بساط صحیحی راه بیندازد، قم هم که کِرکِر خواهد کرد. عرض کردم، دست به ترکیب قم نمیتوان زد، ولی باید طرح نو با پایه اساسی گذارده شود. فرمودند، صحیح است» (خاطرات علم، جلد ششم، صص ۴۴- ۴۳. ۲۳ فروردین ۱۳۵۵).
[27] - «پیش از ظهر ستونهایی که از طرف شاهنشاه برای ایوان حرم مطهر حضرت سید الشهداء فرستاده میشد بازدید کردم. از مرمر در نهایت ظرافت به دست یک استاد ایرانی پیرمرد ساخته شده است. ته ستون از تخت جمشید تقلید شده، سر ستون از چهل ستون اصفهان، با نهایت ظرافت سنگ بری شده است. طول ستون ۷ متر و دوازده پره به نام دوازده امام شیعیان» (خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۲۲۹. ۳۰ بهمن ۱۳۴۶).
[28] - «[به] مشهد مشرف شدیم. شاهنشاه و شهبانو و والاحضرت شهناز و مهناز، دختر شهناز (از[اردشیر] زاهدی) که دختر بچه ۹ ساله است. سه شنبه شب و روز چهارشنبه بودیم. عصر چهارشنبه برگشتیم. علیا حضرت شهبانو پرده[ای] را که به مناسبت تاج گذاری تقدیم کرده بودند، روی ضریح کشیدند. این پرده با حریر بسیار اعلا و مرواریدهای بسیار خوب گلدوزی شده و دو بیت را شهبانو گلدوزی کردهاند که این جا نقل میکنم: گر سَر ز عز و شوکت بر آسمان فرازم/ بر آستان قُدست باشد سر نیازم. و دیگری: به پای بوس تو دست کسی رسید که او/ چو آستان بر این در همیشه سر دارد. شب هم زیارت خوبی کردیم.» (خاطرات علم، جلد هفتم، صص ۲۸۱- ۲۸۰. ۱۰ و ۱۱ اردیبهشت ۱۳۴۷).
[29] - «راجع به مذاکراتی که با سفیر آمریکا در مورد سه پایه اصلی حکومت ایران کردم که شیعه و زبان فارسی و سلطنت است، شاهنشاه فرمودند ولی متأسفانه شیعهها پفیوز هستند. در عراق کاری از پیش نمیبرند، در لبنان هم همین طور و در ایران هم هرچه تودهای داشتیم از بین شیعه هاست[مثل کیانوری که تازه از نوادههای شیخ فضل الله نوری است]. در صورتی که بین اهل تسنن کمتر هستند. در بین زرتشیها هیچ، حتی تاکنون بین بهاییها هم یک تودهای پیدا نشده است. عرض کردم تعداد را هم شاهنشاه در نظر بگیرید، معلوم است از عده زیاد بالاخره چند نفر منحرف پیدا میشود. ولی در عراق و سوریه و لبنان چه عثمانیها و چه انگلیسیها و فرانسهها دائماً سنیها را تقویت میکردند که اختلاف بین آن کشورها و ایران باقی بماند. فرمودند این درست است، پس چرا در لبنان وقتی قرار شد از هر ملتی یک نفر مسئول (رئیس کشور، رئیس دولت و رئیس مجلس) تعیین بشود باز شیعهها کاری از پیش نبردند. عرض کردم متفرق بودند. فرمودند حالا هم که [امام موسی] صدر آمده و اول ما او را تقویت کردیم و بعد تو سرخ از کار درآمد و آدم دورویی شد. دیگر عرضی نکردم، ولی عرض کردم این هفتاد میلیون آدم اطراف که شیعه هستند شاهنشاه را شاه خود میدانند و این مسئله کوچکی نیست. فرمودند این صحیح است» (خاطرات علم، جلد چهارم، ص ۱۸۵- ۱۸۴. ۱۶ شهریور ۱۳۵۳).
[30] - «عرض کردم، در کنفرانس حقوق زن که شاهنشاه روز ۱۴ دی ماه افتتاح میفرمایید، گویا [والاحضرت اشرف] میخواهند بگویند حق زن و مرد در ارث مساوی است. این دیگر برخلاف نص صریح قرآن است، گو این که ممکن است از لحاظ جنبه انسانی در این زمان درست باشد، ولی در ایران عمل ضد نص صریح قرآن نمیشود کرد. در اصلاحات ارضی هم که با قدرت شاهنشاه پیش رفت، عمل ما برخلاف قرآن نبود، برخلاف میل آخوندها بود. حتی وقتی آخوندها میگفتند الناس مسلطون علی اموالهم و انفسهم، ما میگفتیم الزرع للزارع ولو کان غاصبا. باری شاهنشاه خیلی تأمل فرمودند. بعد به من فرمودند، ابلاغ کن هر کس چنین عنوانی بکند ولو خواهرم باشد، او را حبس و تنبیه خواهم کرد» (خاطرات علم، جلد چهارم، صص۳۰۰- ۲۹۹. ۸ دی ۱۳۵۳).
[31] - در این فرمان نوشته شده است:
«با تأییدات خداوند متعال: چون همواره در پرتو توجهات خداوند لایزال افکار و تدابیر و اعمال ما از بدو سلطنت مصروف تحکیم استقلال و حفظ شعائر دینی و ملی و حدود و ثغور مملکت ایران و انتظامات این کشور و فراهم داشتن وسائل آسایش و ترتیبات اجتماعی ایران بوده، درود و سپاس خداوند که به ما توفیق عنایت فرموده و توفیقات قابل تقدیری در هر رشته، نصیب ایران و ایرانیان کرده است. یکی از قویترین ارکان سلطنت مشروطه ایران، وجود ولایتعهد است که خوشبختانه خداوند قادر متعال با عنایات خاص خود پسری به ما اعطا و نظر اساسی ما و عموم ملت ایران را با کمال اشتیاق انتظار آن را داشتیم تآمین فرمود. علیهذا به مقتضای وظایف خودمان در ابقای سلسله شاهنشاهی ایران و تضمین مفاخر تأمین و تکمیل ترقیات کشور و ملت ایران و نظر به اصل سی و هفتم متمم قانون اساسی اینک که مقام ولایتعهدی ملک ایران به عهده لیاقت و شایستگی فطری و جبلی فرزند ارجمندمان والاحضرت شاهپور رضا پهلوی است، به موجب این فرمان مقرر میداریم که کلیه خاندان ما و علمای اسلام و هیأتهای دولت و نمایندگان مجلسین سنا و شورای ملی و استانداران و فرمانداران استانها و شهرستانها و عموم فرماندهان نیروهای مسلح زمینی و هوایی و دریایی و ارتش و ژاندارمری و شهربانی کل کشور و تمام طبقات کشور و قاطبه ملت بزرگ ایران وظایف مقرره و احترامات لازمه را درباره والاحضرت شاهپور رضا پهلوی ولیعهد کشور ایران بجا آورند.»
[32] - در هشتم اسفند ۱۳۳۱ وقتی احمد قوام اطلاع پیدا کرد که شاه به همراه ثریا قرار است از کشور خارج شود، قوام از طریق فرزند آیت الله بهبهانی از او درخواست کمک کرد تا مانع خروج شه شود. قوام نوشت:
«با این که دل خوشی از شاه ندارم و او را لایق سلطنت و مملکت داری نمیدانم، خروج او را از ایران در شرایط فعلی خطرناک میدانم و ممکن است زیاده روی مصدق و اطرافیانش که حُسن نیت ندارند، پس از رفتن شاه استقلال مملکت را بر باد دهد. عین مطالبی که به شما میگویم به عرض آقا برسانید (پیام به وسیله جعفر بهبهانی پسر آیت الله فرستاده شده بود) و از ایشان استدعا کنید هر کاری از دست شان بر میآید برای جلوگیری از خروج شاه انجام بدهند.» (جلال متینی، نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، شرکت کتاب، ۱۳۸۴. ص ۳۳۳).
[33] - شاه به خوبی واقف بود که کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، یک کودتای «آمریکایی- انگلیسی- آخوندی- شاهنشاهی» علیه دکتر مصدق بود. به تعبیر دیگر، در آن کودتا، آیت الله بهبهانی برای دفاع از شاه و سرنگونی مصدق، در آن جریان وارد شده بود. اگر او انگلیسی بود، یکی دیگر از حامیان بریتانیایی او بود.
[34] - خاطرات علم، جلد دوم، صص ۱۲۹- ۱۲۸. ۶ دی ۱۳۴۹.
[35] - خاطرات علم، جلد دوم، صص ۳۸۷- ۳۸۶. ۲ بهمن ۱۳۵۱.
[36] - خاطرات علم، جلد ششم، ص ۶۵. ۷ اردیبهشت ۱۳۵۵.
[37] - رجوع شود به مقاله مهندس بازرگان با عنوان "ایران و اسلام".
[38] - مهندس مهدی بازرگان، انقلاب ایران در دو حرکت، ناشر: مولف، چاپ چهارم مهر ۱۳۶۳، ص ۱۱۱.
[41] - سخنرانی ۹ اسفند ۱۳۷۹ در جمع استاتید و دانشجویان دانشگاه امیر کبیر.
[42] - «ما در کشور خودمان در وابستگی و اضمحلال هویت در مقابل بیگانگان تا آنجا پیش رفتیم که افراد برجستهیی خجالت نکشیدند و پیشنهاد تغییر زبان و خط فارسی را دادند! البته روی تغییر زبان کمتر کار کردند؛ اما برای تغییر خط فارسی - خط یک کشور یکی از نقاط برجسته و از شاخصهای مهم فرهنگی هر کشور است - در همین روزنامهها و مطبوعات دورهی طاغوت در کشور ما علناً و صریحاً مطلب نوشتند، دفاع کردند و حرف زدند که ما خط فارسی را تغییر بدهیم؛ آن هم با استدلالهای کاملاً مجادلهآمیز و مغالطهآمیز و خلاف واقع. آنها تا این حد پیش رفتند.» (علی خامنه ای، سخنرانی ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۳ در صدا و سیما).
[43] - علی خامنه ای، سخنرانی ۱۸ دی ۱۳۸۲.
[44] - «خلاف این را من گاهی از بعضی از دانشگاهها و بعضی از کلاسهای درس میشنوم. استادی میآید طوری دربارهی کشور حرف میزند که دانشجو از اینکه ایرانی است، بیزار میشود. این بیانصافی است؛ این برخلاف مصلحت این جوان و برخلاف مصلحت این نسل عمل کردن است. باید جوان را به هویت ملی و باورهای ملی خودش پایبند کرد؛ طوری که افتخار کند که ایرانی است و افتخار هم دارد. واقعاً افتخار دارد ایرانی بودن؛ آن هم ایرانی که امروز به خاطر مواضع سیاسیاش و مواضع بینالمللی اش در دنیای اسلام، عزیزترین است. اگر شما امروز در همه جای دنیای اسلام بروید، نظام جمهوری اسلامی و ملت ایران، عزیزترین ملت در چشم ملتها هستند؛ از شرق دنیای اسلام بگیرید تا غرب دنیای اسلام؛ از آسیا تا آفریقا؛ همه جا همینطور است. خوب، جوان ایرانی به این موقعیتی که دارد، علاوهی بر مواریثِ فرهنگىِ تاریخی اش و افتخارات تاریخی اش، و علاوه بر استعدادهای موجود کشور - انسانی و طبیعی - چرا دلخوش نباشد؟ چرا او را مأیوس کنیم؟ احیاء و رشد بخشیدنِ به هویت اسلامی و دینی و ایرانىِ جوانمان، یکی از مهمترین مسائل ماست و کمک فراوانی هم به پیشرفت کشور میکند.» (علی خامنه ای، سخنرانی ۱۳ مهر ۱۳۸۵).
[45] - علی خامنه ای، سخنرانی ۱۸ آبان ۱۳۸۵ در جمع دانشگاهیان سمنان.
[46] - «ملت ایران احساس هویت میکند؛ هویت ایرانی هم نشأتگرفته از همین هویت اسلامی است. احساس میکند که ایران اسلامی همان هویت گمشدهای است که بایستی این ملت دوباره آن را به دست بیاورد و بر اساس او، آرمانهای خود را معین و برنامهریزی کند و تلاش و مجاهدت خود را شکل دهد. » (علی خامنه ای، سخنرانی ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷).
[47] - «البتّه اینکه ما میگوییم ایرانی یا اسلامی، مطلقاً به این معنا نیست که ما از دستاوردهای دیگران استفاده نخواهیم کرد؛ نه، ما برای به دست آوردن علم، هیچ محدودیّتی برای خودمان قائل نیستیم. هر جایی که علم وجود دارد، معرفتِ درست وجود دارد، تجربهی صحیح وجود دارد، به سراغ آن خواهیم رفت؛ منتها چشمبسته و کورکورانه چیزی را از جایی نخواهیم گرفت. از همهی آنچه که در دنیای معرفت وجود دارد و میشود از آن استفاده کرد، استفاده خواهیم کرد.»
[48] - رجوع شود به مقاله : «تشکیل مرکز الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت و انتصاب اعضای آن».
[49] - رجوع شود به مقاله «خامنهای و جعل حجاب به عنوان یک نشانه ملی».
[50] - رجوع شود به «چهارمین نشست اندیشههای راهبردی».
[52] - رجوع شود به مقاله «بررسی آرزوی ولایی برساختن تمدن نوین اسلامی ایرانی در طول نیم قرن».
[53] - رجوع شود به: «بیانیه مهم و راهبردی در چهلمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی».
[54] - رجوع شود به مقاله: «بیانیه اخیر خامنه ای: إصرار بر یک سیاست ویرانگر»
[55] - «فرمودند من خودم مسلمانم، ولی این عرب بازی خطرناک است، چنان که میدانی من مسلمان فناتیک هم هستم، ولی این چه کار به عرب بازی دارد؟ » (خاطرات علم، جلد سوم، ص ۲۵۹. ۶ آبان ۱۳۵۲).
[56] - «چون عید نوروز مصادف با ۱۳ محرم شده اغلب عوام میگفتند لابد مراسم عید برگزار نخواهد شد. شبی در منزل ملکه مادر، سر شام مطلب مطرح شد. شاهنشاه از من پرسیدند نظر تو چیست؟ من عرض کردم در سیزدهم دیگر قتل امام برگزار شده است، به علاوه محرم و عاشورای حقیقی چنان که تحقیق شده در ۱۳ شهریور بوده است. علاوه بر همه اینها، یک مراسم ملی را که نمیشود محض خاطر عوام زیر پا گذاشت. من جسارت میکنم ولی معتقدم اگر احیاناً روز عاشورا به روز عید مصادف میشد، باز باید مراسم ملی تعطیل نمیشد (ملکه مادر، در این جا به من فحش دادند! ). شاهنشاه فرمودند درست میگویی، باید سلام منعقد شود. بنابراین من هم دستور توزیع کارتهای سلام را دادم. اما یک روز صبح به من فرمودند که امام جمعه، پیغام داده است که مردم که عید ندارند، شما خود میدانید، بنابراین ما هم عید نمیگیریم. من واقعاً تکان خوردم. عرض کردم، اتفاقاً من خودم قبلاً با امام جمعه هم صحبت کرده بودم و گفته بود ۱۳ محرم دیگر ربطی به قتل امام ندارد، چه طور حالا این طور میگوید؟ فرمودند به هر حال سلام نمیگیریم! به هر صورت از من اصرار و از شاه انکار. تا بالاخره به این نتیجه رسیدیم که مراسم مختصری لااقل در مشهد برگزار شود (روز اول فروردین).» (خاطرات علم، جلد اول، ص ۳۸۷.۲۸ اسفند ۱۳۴۸).
[57] - «شاهنشاه مجلسین را افتتاح فرمودند. در قانون هر سال ۱۴ مهر مراسم افتتاح باید باشد، ولی چون چهاردهم مصادف با ضربت خوردن حضرت امیر المؤمنین است یک روز قبل انتخاب شد. من نمیدانم تا کی باید مذهب در ملیت ما به این صورت تأثیر بگذارد. درست است که ما نگهبان مذهب شیعه هستیم، ولی این نگاهداری مذهب نیست، این یک شترمآبی آخوندی است که همه ما گرفتار آن میباشیم. چنان که وقتی نوروز با عاشورا تصادف میکند، حتی با دهه عاشورا، نه روز قتل حضرت امام حسین، باز هم از برگزاری مراسم منصرف میشویم. شاهنشاه با همه قدرت خود این رعایتها را میفرمایند، با آن که من فکر میکنم مراسم ملی قدمت و ارزش بیشتری دارند وآنگهی معلوم نیست این روزی را که ماه قمری میگیریم مصادف با روز وفات یا قتل باشد! با وصف این شاهنشاه ملاحظه افکار مردم کوچه و بازار را میفرمایند.» (خاطرات علم، جلد چهارم، صص ۲۰۵- ۲۰۴. ۱۳ مهر ۱۳۵۳).
[58] - رجوع شود به سخنرانی ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ خامنهای برای مسئولان نظام.
[59] - رجوع شود به مقاله «خطر سیاست هویتی تعصب آمیز قومی و مذهبی و ملی».
[60] - رجوع شود به مقاله "اسلام لیبرال را چگونه میتوان ساخت؟ "، زمانه، ۷ آذر ۱۳۹۵.
از همین نویسنده
نظرها
داود بهرنگ
(1) با سلام من این جا نتیجۀ یک تحقیق دراز مدت را با "عقل جمعی" در میان می نهم. عنوان آن «سکولاریتۀ ایرانی به استناد شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی» است. بگویم که من بر اساس آنچه این جا می آورم خواستار بازنگری، باز خوانی و باز اندیشی جمعی ام. پیشگفتار انسان تنها موجودی است که خودش ـ بی وقفه ـ با خودش حرف می زند. این اسمش "دیالوگِ درونی" است. بی وقفه بودن این دیالوگ و سیّال بودنش سبب می شود که انسان متوجه این دیالوگ نشود. من مقدمۀ این نوشته را به سبک و زبان "دیالوگ درونی" نوشته ام؛ ولی چنان نوشته ام که انسان متوجه آن بشود. قصد من اما بی احترامی به کسی نیست. مقدمه من در این نوشته می کوشم دیروز را، امروز را و فردای نزدیک را شرح دهم. من به گمانم چیزی می ببینم که شما نمی بینید. فرق میان من و شما این است که من هیچ پیش داوری ندارم. در این مورد من به شدت دکارتی ام. دین و ملیت شما را هم ندارم. این جا در متن گفته ام که چرا و چگونه می توان بندۀ هیچ خدایی نبود. چون من هیچ پیش داوری ندارم تاریخ ایران را و آن را که تقدیمی مستشرقین و سیّاحان در چند دهۀ پیشین است قالبی قبول ندارم. در بارۀ آن می اندیشم. و خیلی اندیشیده ام. من نمی پذیرم که حدود 9 تا 10 میلیون ایرانی در "پیشا اسلام" زرتشی بوده اند و "پس از اسلام" دین شان و همه آثار و علایم دین شان به ناگهان دود شده و به هوا رفته است. مگر می شود!؟ داد می زنم و می پرسم: مگر می شود!؟ ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) این اما در اشکال ناخود آگاه یکی از باورهای استوار ذهن شما ایرانیان [با سواد] و یکی از پیش داوری های پُر کارِ ذهن شما ایرانیان [با سواد] است؛ اگر چه که چرایی و کجایی اش را هم نمی دانید و هرگز هم نپرسیده اید که چرا؟ و چگونه؟ و از کجا ؟ و مگر می شود؟ و افسانۀ زرتشتیگری "پیشا اسلام" شما که بر ساختۀ ذهن [بی تقصیر] دیگران و آنگاه ذهنیتی است که اکنون شما دارید ایجاد منگی و قفل شدگی ذهنی کرده است. شما هم شاهنامۀ هزار سالۀ حکیم فردوسی را دارید، هم تاریخ هزار سالۀ ابوالفضل بیهقی را دارید، هم سیاست نامۀ حدود هزار سالۀ خواجه نظام الملک طوسی را دارید. ده ها و ده ها کتاب دیگر را هم ـ که همه منبع از نوع درجه یک اند ـ دارید. و اما چون شما خودتان را "زرتشتی" و بیشتر از فردوسی و بیهقی و خواجه نظام الملک طوسی ایرانی می دانید ـ شگفتا که ـ هنوز در به در به دنبال چیزهای گمشده می گردید! و خبر ندارید که چیزی گم نشده است. خبر ندارید که منگ اید! چیزی گم نشده است. این شمایید که نمی بینید. مغز خود رفتار شماست ـ که از برای صیانت نفس شما و از برای آن که سرتان همیشه امیدوارانه سر جای خودش باشد نمی خواهد که شما ـ آن چیزها را ـ ببینید! دین شما زرتشت نبوده است. شما مگر همگی تان "کیکاوس" بوده اید؟ کی به شما گفته که در ایران باستان شاه و رعیت با هم "هم دین" بوده اند؟ شما پیرو دین نیاکانی تان که اسمش "دین یزدان پرستی نیابتی" است بوده اید. شما از این رو از اقوام پُر سابقۀ دیندار در تاریخ بشرید! شگفتا که نمی دانید! شگفتا که شاهنامۀ فردوسی را، تاریخ بیهقی را و سیاست نامۀ خواجه نظام الملک طوسی را ـ و همه را ـ درست نمی خوانید! و شور بختانه هم همه را از قاب معنایی شان در می آورید؛ و هیچ نمی دانید که موضوع چیست و کدام است! این ها همه اما هیچ کدام"خلاف آمدِ" دینی که شما دارید نیست. ندیدن و ندانستن دیگر دیری است که "خلاف آمدِ" دینی که شما دارید و از پیش داشته اید نیست. این جاست که ذهن همگی ما ـ من تو و ما همه ـ قفل شده است و قفل شده عمل می کند. و این است که ما هر آن حرث را و نسل را ـ بی رحم و بی دریغ و جنایت بار ـ به باد فنا می دهیم. ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) متن من با این مقدمه؛ بر آنم که چرایی سکولاریته ایرانی را ـ به استناد شاهنامۀ فردوسی ـ شرح دهم. بگویم که چیست. در بردارندۀ چه معنایی است؟ چیست که اکنون نیست و باید باشد؟ البته همزمان می خواهم شرح دهم که چه نیست. این است که شرح من این جا در بارۀ چرایی انکار دو معنا و اثبات یک معنای سوم است. من (1) این معنا را که بگوییم دین و دولت ـ هر آن در ایران ـ بسته و پیوسته به هم بوده اند مردود می دانم. (2) این معنا را نیز ـ از بیخ و بُن ـ مردود می دانم که بگوییم ـ در این میان ـ حکومت پهلوی اول و دوم سکولار بوده اند. [پس چرا "انقلاب" شد؟ مگر ما مریض بودیم!؟ مگر ما نفهم بودیم!؟] من گفتۀ شماره (1) را و نیز گفتۀ شماره (2) را ـ هر دو را ـ سخت نادرست می دانم. اولی را ناشی از کژ فهمی و آن را بسیار گمراه کننده می دانم. دومی را نشانگر کژ راهی و بُن مایۀ همه گمراهی ها در اکنون ایران می دانم. آنگاه در رد و نفی هر دو ـ یک جا ـ می گویم که دین ما ایرانیان ـ همیشه و هنوز ـ دینِ "یزدان پرستیِ نیابتی" بوده است. شاه ما ایرانیان ـ هر آینه ـ یزدان پرست بوده است. ما ایرانیان اما شاه پرست بوده ایم. یعنی حکومت و دولتی که ما ایرانیان داشته ایم ـ هر زمان و هم زمان ـ دین [و خدای] ما نیز بوده است. رضا شاه؛ هم دولت ما؛ هم حکومت ما؛ و هم همزمان دین ما بوده است. شاهنشاه آریامهر؛ هم دولت ما؛ هم حکومت ما؛ و هم همزمان دین ما بوده است. این دو ـ هر دو ـ به شیوۀ خودشان یزدان پرست بوده اند و ما ایرانیان را "دین دار" و"آیین مدار" و "شاه پرست" می خواسته اند. پیامد این معناست که هر دو نیز هر کدام از ما را که تمکین نکرده ایم "زنده بردار" کرده اند. و این اسمش دینِ "یزدان پرستیِ نیابتی و نیاکانی ما ایرانیان" است. آنچه که اکنون نیز چون همیشه و شوم بختانه در ایران جاری است ادامۀ این معناست. ادامه در 4
داود بهرنگ
(4) چنین می پندارم که تا این جا چیزی روشن گفته ام. به گمانم اما؛ چون گُنگ ایم از آن سر در نمی آوریم. و دردا که بزرگان ما [به سان دکتر محمد مصدق و محمد علی فروغی] نیز در دوره های اخیر با [غفلت و] ناباوری شان اگرچه که زخم خوردۀ این معنایند و اگر چه که رنج کشیدۀ این معنایند و اگر چه که تیغ این معنا گاه سینه شان را دریده و گاه گلویشان را بریده است؛ ولی از ـ چرایی و چگونگی ـ این معنایِ زهر آگین و بُرنده و کُشنده سر در نیاورده اند. [«صیاد پی صید دویدن ؟! عجبی نیست! صید از پی صیاد دویدن؟! عجب این است!»] ما ایرانیان ـ در معنای عام و عمومی ـ به خلاف آنچه که به ما گفته اند و ما ساده لوحانه باور کرده ایم ـ هرگز ـ زرتشتی، مانوی یا مزدکی نبوده ایم. اصلن چیزی نبوده ایم. ما را هیچ گاه هیچ کس داخل آدم به حساب نیاورده است! بیایید یاد بگیریم رو در روی واقعیتی که تلخ است و در نوع خود جنایت علیه بشریت است بایستیم و بدان ـ درست و دقیق ـ بنگریم. این جا باید یکی از رو برود. یکی باید به شرم آید. یکی باید به زانو در آید. یکی باید پوزش بخواهد! ما ایرانیان هر آینه "یزدان پرستانِ نیابتی" بوده ایم. پادشاه ما ـ در درازنای تاریخ ـ به شیوۀ خودش [به شیوۀ دلخواه خودش] یزدان پرست [و ای بسا زرتشتی یا مانوی یا مزدکی یا هر چه] بوده و ما اما ـ هر آن ـ شاه پرست بوده ایم. این را ما ـ هرگز ـ چنین نخواسته ایم؛ ما اما ـ هرگز ـ حق این را هم نداشته ایم که چنین چیزی را بخواهیم یا نخواهیم. می پرسی چطور؟ چگونه؟ بگذار بگویم تا بدانی؛ و هم بگریی: شاردن [سیصد و پنجاه سال پیش] در سیاحت نامه اش می نویسد: «یاد دارم روزی رستم خان ـ که از بزرگان کشوری است ـ پس از دیدار با شاه نزد من آمد. شادمان جلوی آینه ایستاد. دستی به دستارش کشید و گفت: سرم شُکر خدا سر جایش است. پس رو به من کرد و گفت: هر بار که از نزد شاه بر می گردم برای اطمینان از این که سرم سرِ جایش است به آینه نگاه می کنم.» (ص 156) ادامه در 5
داود بهرنگ
(5) شاردن در ادامه می نویسد: «من در این باره این بیت را در ایران زیاد شنیده ام که: «شیر با این فکر می زد خنده فاش ـ بر تبّسم هایِ شیر ایمن مباش!» زیاد دیده شده که شاه با کسی به ضیافت نشسته و در ضمن عیاشی او را کُشته است.» (ص 156) «من سبب این که ایرانیان این گونه رفتارها را برمی تابند در این می دانم که آنان در متن یک چنین فرهنگی زاده و پرورده می شوند و این گونه رخدادها را به سان بلای آسمانی به شمار می آورند. نمی شود گفت که ایرانی نمی داند آزادی و آزادگی چیست.» (ص 156) «من گاه شده که به آنان گفته ام شاه حق چنین رفتاری را با کسی در اروپا ندارد. آنگاه درخشش برق [حسرت و] آرزو را در چشمان آنان دیده ام. این اما نزد آنان موهبتی است که تاوانش مرگ است.» (ص 157) تصویری که شاردُن این جا از ما به دست می دهد در زمینۀ ذهن ناخود آگاه همۀ ما ایرانیان هر آن زنده و زاینده و پُر کار است و در تعیین رفتار "خود رفتاری مغز ما ایرانیان" نقش به سزایی دارد و آن را می توان در همه "نرو ـ نکن" های والدین ما ـ به ویژه در بست و پیوست با امر سیاسی ـ همدلانه دید و دریافت. [دوست من! در یک جامعه هیچ چیز دود نمی شود. بشود هم به هوا نمی رود!] مستند من در رأیی که این جا دارم شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی است. آن را پس ـ چنان که هست ـ در میان می نهم. از پیش می گویم که این یک شگفتی است که چرا رستم ـ گاه در شاهنامه فردوسی ـ زابلی است؟ چرا زابلستان در بیرون از ایران است؟ آیا حکیم "ملی گرای" ما رستگاری ما ایرانیان را در بیرون از مدار زندگانی ما ایرانیان جُسته است؟ این آیا آن انتظاری است که ما از حکیم خودمان داریم؟ حکیمی که ما اگر چه که هیچگاه نفهمیده ایم در کتابش چه می گوید اما همیشه حس کرده ایم که مخاطب اش ماییم. حس کرده ایم که دارد ـ چیزی ـ به ما می گوید. این است که هزار سال است که به نگهبانی از کتابش پرداخته ایم. ادامه در 6
داود بهرنگ
(6) پاسخ این است که حکیم ما ـ همگی ما را ـ از دم ـ به سنجۀ حکومتی که ما در تاریخ مان داشته ایم برده و بنده و رعیت و غیر آزاد می داند. در شاهنامه اش می نویسد که میان ما ایرانیان تنها "پهلوان رستم زابلی" است که برده و بنده و رعیت نبود و آزاد بود. افزون بر این می نویسد که پدر او ـ دستانِ سام ـ نیز چنین بود. در کتابش سخن از "کفر و دین سیاوُشی" هم به میان آورده است. و در چارچوب این معانی است که حکیم ما به ما می گوید: ما ایرانیان؛ به سنجۀ حکومتی که داریم از برای بنده و برده و رعیت نبودن و آزاد بودن یا باید ایرانی نباشیم؛ یا باید "پهلوان رستم زابلی" باشیم؛ یا باید یک چنین حکومتی را نداشته باشیم. او از گزینۀ خود نیز در کتاب اش ـ که من آن را این جا "کفر و دین سیاوُشی" نامیده ام ـ سخن به میان آورده است. آری! حکیم ما به ما می گوید که در ساز و کار ما ایرانی ها هر آن چیزی با چیزی نمی خواند. بی پرده می گوید که ما ایرانیان برده ایم! ما هرگز آزاد نبوده ایم! من از برای روشن شدن آنچه که این جا می گویم نخست دو نمونۀ برجسته از "یزدان پرستی نیابتی" ما ایرانیان را در معنایی که حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه اش آورده این جا می آورم. سپس نمونۀ یزدان پرستی غیر نیابتی "سامِ دستان" را و آنگاه نمونۀ یزدان پرستی غیر نیابتی "پهلوان رستم زابلی" را ـ که ستودۀ شخص فردوسی نیز است ـ و سرانجام روایت "کفر و دین سیاوُشی" او را این جا می آورم تا آویزۀ گوشمان گردد که یک صد و اندی سال پس از زکریای رازی ـ حکیم ما ابوالقاسم فردوسی در ادامۀ معنایی آرای او ـ در یازده قرن پیش ـ در بارۀ سکولاریتۀ ایرانی چه گفت. ادامه در 7
داود بهرنگ
(7) 1/ یزدان پرستی نیابتی ما ایرانیان حکیم می نویسد: چون لشکر را منوچهر فرمان به آمادگی از برای جنگِ کین و "شهادت" داد آنان «به آواز گفتند ما بنده ایم ـ خود اندر جهان شاه را زنده ایم.» (خا؛ 1؛ 140) جای دیگر می نویسد: سیاوُش اگر چه که نمی خواست به شبستان پدرش کیکاوس ـ به دیدار سوداوه و دیگر زنان و دختران رود ـ چون پدرش خواست چنین کرد. در پذیرش این معنا به او گفت: «گر ایدونک فرمان شاه این بُوَد ـ بر آیین او رفتن آیین بُوَد.» (خا؛ 2 ؛ 213) و هنگامی که کیکاوس از سیاوُش خواست تا از برای خود همسر گزینی کند به او گفت: «من شاه را بنده ام ـ به فرمان و رایش سر افگنده ام ـ هر آن کس که او برگزیند رَواست ـ جهاندار بر بندگان پادشاست.» (خا؛ 2 ؛ 218) 2/ نمونۀ "سامِ دستان" حکیم می نویسد: کیکاوس شاه بر آن شد تا به جنگ دیوان مازندران رود. بزرگان ایرانی کس به زاولستان به نزد سامِ دستان فرستادند تا بیاید و کیکاوس را به راه خِرَد باز آرد. وی بی درنگ آمد و به نزد کیکاوس شد و با او به پند نشست و هنگامی که او پندش را نشنیده گرفت؛ به آیین یزدان پرستی نیابتی ما ایرانیان «بدو گفت: شاهی و ما بنده ایم ـ اگر داد گویی همی یا ستم ـ به رأی تو باید زدن گام و دم!» (خا؛ 2 ؛ 11) و او آنگاه خشمگین «برون آمد از پیش کاوس شاه ـ شده تیره بر چشم او هور و ماه!» (خا؛ 2 ؛ 12) 3/ نمونۀ پهلوان رستمِ زابلی حکیم می نویسد: رستم زابلی ـ نوادۀ سام نریمان ـ چون خود را برده و بنده و رعیت شاه ایران نمی دانست هنگامی که کیکاوس شاه او را بخواند و "برافروخت بر سانِ آتش" و با او به تندی و تیزی سخن راند و سپهسالار طوس را گفت تا او را «ببرد و زنده بر دار کند» بی درنگ از راهی که آمده بود بازگشت. وی که اکنون سخت برآشفته بود به بانگ بلند و بسیار پرخاشگرانه گفت: «چه خشم آوَرَد؟ شاه کیکاوس کیست؟ چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟» (خا؛ 2 ؛ 147) ادامه در 8
داود بهرنگ
(8) فردوسی در ادامه می نویسد: بزرگان ایرانی آنگاه به گودرزِ پیر گفتند: «به نزدیک این شاه دیوانه شو ـ مگر بخت گُم کرده باز آوری.» (خا؛ 2 ؛ 148) گودرز چنین کرد و آنگاه به کیکاوس گفت: «کسی را که جنگی چو رستم بُوَد ـ بِراند؛ خِرَد در سرش کم بُود.» (خا؛ 2 ؛ 149) سپس نامداران ایرانی به پوزش خواهی به نزد رستمِ زابلی شدند و او را گفتند: «تو دانی که کاوس را مغز نیست.» (خا؛ 2 ؛ 149) حکیم فردوسی می نویسد: «تهمتن چُنین پاسخ آورد باز ـ که هستم ز کاوس کِی بی نیاز ـ چه کاوس پیشم چه یک مشتِ خاک ـ چرا دارم از خشم او ترس و باک؟» و آنگاه بر این گفتۀ خود افزود و گفت: من «جز از پاک یزدان نترسم ز کس.» (خا؛ 2 ؛ 150) جای دیگر می نویسد: در برابر آنچه کیکاوس بدو گفت: «غمی گشت رستم به آواز گفت ـ که گردون سرِ من نیارد نهفت!» آری گفت: من در برابر هیچ خدایی سر خم نمی کنم! در ادامه می نویسد: «بگفت این و بیرون شد از پیش اوی ـ پُر از خشم و کین و پُر از رنگِ روی.» (خا؛ 2؛ 266) آری! رستمِ زابلی گفت: من در معنایی که شما ایرانیان ایرانی هستید ایرانی نیستم. من دین و آیین ام همخوان با دین و آیین شما ایرانیان نیست. من چون شما "یزدان پرستِ نیابتی" نیستم. من «جز از پاک یزدان نترسم ز کس!» [یعنی من بنده و برده و رعیت کسی نیستم!] 4/ کفر و دین سیاوُشی حکیم می نویسد: کیکاوس آشتی جویی افراسیاب را با خشم و هرزه درایی رد کرد. (خا؛ 2؛ 263) در بارۀ ضَمانِ افراسیاب "تند و تیز" به رستم گفت: او شما را «به صد تُرک بی چارۀ بد نژاد ـ که نام پدرشان ندارند یاد» فریفته است. (خا؛ 2؛ 264) در ادامه به او گفت: تو «تن آسانی خویش جُستی بدین ـ نه افروزش تاج و تخت و نگین» و آنگاه او را از کار برکنار کرد و سپهبد طوس را به جای او نشاند و او را گفت که بی درنگ اقدام به جنگ کند. (خا؛ 2 ؛ 265) آنگاه نامۀ تند و تیزی به سیاوُش نبشت و او را گفت: یا جنگ کن یا به دربار باز آی! «یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ ـ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ.» در نامه اش «نخست آفرین کرد بر کردگار» و او را «خداوند آرامش و کارزار» خواند! (خا؛ 2؛ 267) پس نوشت «هم اندر زمان بارکن برخران ـ گروگان که داری به بند گران» و آنان را به نزد من بفرست و «تو شو کین و آویختن را بساز!» (خا؛ 2 ؛ 268) ادامه در 9
داود بهرنگ
(9) حکیم می نویسد: سیاوُش چون نامه پدرش کیکاووس شاه را بخواند اندیشید: «چه باید همی خیره خون ریختن؟ ـ چُنین دل به کین اندر آویختن؟» و اندیشید: «این ابلهی است. کارِ سَری است که بی مغز است ـ سَری که بِهی از بتّری باز نداند!» و نیز اندیشید: چرا کیکاوس چنین خود گنده بین است و هیچ درک درست از خود ندارد؟ چرا درنمی یابد که آدمی ـ در روندِ حیاتِ و زندگانی بشر ـ تنها یک "رویدادِ درگذر" است. چرا در نمی یابد که «قباد آمد و رفت و گیتی سپرد ـ وُرا نیز هم رفته باید شمرد؟» چرا؟ و چرا؟ و چرا؟ و آنگاه خود را جایی یافت که می بایست دست به گزینش زند. و او در گزینش خود "یزدان پرستی" را جای "یزدان پرستیِ نیابتی" برگزید. با خود گفت: «همی سر ز یزدان نباید کشید ـ دو گیتی همی بُرد خواهد زِمن ـ بماند به کامه، دلِ اهرهمن.» (خا؛ 2؛ 270) و بار دیگر اندیشید: «درختیست این بر کشیده بلند ـ که بارش همه زهر و برگش گزند ـ برین گونه پیمان که من کرده ام ـ به یزدان و سوگندها خورده ام ـ اگر سر بگردانم از راستی ـ فراز آید از هر سویی کاستی!» (خا؛ 2؛ 270) و اندیشید: «به کین باز گشتن ـ بریدن ز دین ـ کشیدن سر از آسمان و زمین ـ چُنین کی پسندد زمن کردگار؟ ـ کجا بر دهد گردشِ روزگار؟» (خا؛ 2 ؛ 271) در ادامه می نویسد: در پاسخ به پندِ دوستان و دستیارانِ ارجمندش «چُنین داد پاسخ که فرمانِ شاه ـ بر آنم که برتر ز خورشید و ماه ـ ولیکن به فرمانِ یزدان ـ دلیر ـ نباشد کِه و مهِ؛ نه پیل و نه شیر ـ کسی کو ز فرمان یزدان بتافت ـ سراسیمه شد خویشتن را نیافت!» (خا؛ 2؛ 273) آری گفت: من اکنون یزدان پرستم. دیگر برایم فرمان این و آن ـ چه کِهتر چه مِهتر ـ اهمیتی ندارد. من چون اکنون فردِ "خویشتن یافته" ای هستم دیگر یزدان پرستِ نیابتی نیستم و بنابراین فرمانبردار کیکاوس و غیر کیکاوس هم نیستم. حکیم فردوسی می نویسد که سیاوُش سخت ستیهنده گفت: من خودم از این پس فرمانده و فرمانبردارِ خودم خودم ام! و این نیز بر گفتۀ خود افزود که: دوستان من! «اگر تیره تان شد دل از کار من ـ بپیچید ـ سرتان ز گفتار من ـ فرستاده خود باشم و رهنمای!» (خا؛ 2 ؛ 273) گفت: گیرم که از من می رنجید و گفتارم را در نمی یاید و در نمی پذیرید. آن کنید که خود خواهید! و خود دانید! من اما اکنون دیگر خودم پیامبر و پیشوای خودم ام! گفت: «فرستاده خود باشم و رهنمای!» ادامه در 10
داود بهرنگ
(10) و این معنای "کفر و دین سیاوُشی" نزد حکیم ابوالقاسم فردوسی [یک صد و اندی سال پس از زکریای رازی] است. نکتۀ پایانی شاه پرستی ما ایرانیان ـ در بحث از حکومت ـ هم بیماری مزمن ما و هم شیوۀ حکومت از نوع پیشا عقل ما است. مشروطه خواهی ما در یکصد و اندی سال پیش سند عقلانیت ما ایرانیان است. [خوشا مشروطه خواهان یکصد و اندی سال پیش ما.] مشروطه ولی ما را به "سکولاریزم" و به "جامعۀ دمکراتیک" رهنمون نگشته است. سکولاریزم یعنی جامعه ای که افراد و آحاد آن بنده و برده و رعیتِ چیز و کس نیستند. [به این در قرآن ـ قرآن وحیانیِ محمدی ـ شرک گفته اند!] سکولاریزم یعنی جامعه ای که مردمانش وانهاده به عقل و اختیار خود اند. و ما ایرانیان هرگز چنین نبوده ایم. حافظِ یزدان پرست مان را دوباره بخوانیم: «پیرِ پیمانه کِش من که روانش خوش باد ـ گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان ـ دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل ـ مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان ـ با صبا در چمن لاله سحر میگفتم ـ که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان!» اکنون سیاوُشِ یزدان پرست مان را دوباره بخوانیم که گفت: «همی سر ز یزدان نباید کشید ـ دو گیتی همی بُرد خواهد زِمن ـ بماند به کامه، دلِ اهرهمن!» (خا؛ 2؛ 270) ["ِDU YOU UNDERSTAND?"] بیماری یا "دینِ یزدان پرستیِ نیابتی و نیاکانی ما ایرانیان" دارای سابقۀ چند هزار ساله در ایران است. ما چند هزار سال است که متدین به این دین ایم. ما ایرانیان نه یهودیم؛ نه نصاری ایم؛ نه صابئین ایم؛ نه مجوس ایم. و نه هرگز بوده ایم. [دین هر یک از این اقوام به تنهایی برای مسلمان بودن ما ـ در معنای قرآن ـ کافی بوده است!] ما دینمان دینِ یزدان پرستیِ نیابتی و نیاکانی ماست. سکولاریتۀ ایرانی در گرو گسست ما از یک چنین گره خوردگی تاریخی است که اکنون دیری است دیگر در تار و پود همه مناسبات فردی و اجتماعی ما ریشه دوانده است. ادامه در 11
داود بهرنگ
(11) این یک بیماری است. ما نیاز به درمان داریم. درمان را در سکولاریتۀ ایرانی و در کوشش از برای ایجاد "جامعۀ دمکراتیک" بجوییم. مردمی باشیم که خودشان را خودشان به عقل و اختیار خودشان وانهاده اند. مردمی باشیم که برده و بنده و رعیت چیز و کس نیستند. این آن معنای سومی است که این جا بر آن بودم ـ به استناد شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی ـ با شما در بارۀ "سکولاریتۀ ایرانی" در میان نهم. توضیحات و منابع 1/ آنچه ایرانیان "انقلاب سال 57" می نامند شورش خشماگین آنان بر علیه یزدان پرستی نیابتی خودشان و نیاکان شان است؛ بی آن که شناختِ تحلیلی از آن داشته باشند. شناختی که به "انقلاب" انجامید شناختی روزمره و حسی و اما غیر علمی و غیر تحلیلی بود. این است که ایجاد سوء تفاهم کرد. این است که کیکاوس را با خود برد و فتحعلی شاه را با خود آورد. در چنتۀ یک "شورش خشماگین" چیز دیگری نیست. بیش از این نیست. 2/ من همه بیانات دینی حکیم ابوالقاسم فردوسی را در بارۀ دین پیشا اسلام ایرانیان کوشش درخشان او از برای معرفی دینی می دانم که ما ایرانیان "پیش از اسلام در ایران" داشته ایم. [(1) زرتشتیگری دین حکومتی شخص شاه در ایران بوده است. (2) ما را به اعتبار دینی که حکیم در شاهنامه خود معرفی کرده است "طایفۀ غیر مشرکِ مجوس" به شمار آورده اند.] 3/ اسلام دین "Cumulative" یا تجمیعی است. البته ـ به سان همه ادیان الهی ـ وحیانی است. هنجارهای آن اما برگرفته از آیین و ادیان دیگر اقوام بشری است. اسلام در اصل دین فراخوان به همزیستی مسالمت آمیز ادیان و اقوام است. معنی واژۀ اسلام نیز این است. سنت شهادت اسلامی و تصاویر جنت و جحیم قرآنی و بخش دیگری از هنجارهای قرآنی برگرفته از آیین و ادیان ایرانی است. حکیم فردوسی "شهادت" را در شاهنامه در ارتباط با فرهنگ "کین" ایرانی شرح داده است. [من آن را جای خود خواهم آورد.] ادامه در 12
داود بهرنگ
(12) 4/ باید توجه داشت که میان آرای نظری حکیم ابوالقاسم فردوسی و حکیم زکریای رازی به ویژه در دو بخش اول کتاب "طب الروحانی" حکیم رازی (1) "در ستایش خرد" و (2) "در نکوهش آز" همپوشانی کامل وجود دارد. حکیم فردوسی در شاهنامه اش این دو بخش را "تضمین" کرده است. داود بهرنگ منابع سیاحت نامۀ شاردن ـ جلد 8 ـ ترجمه محمد عباسی ـ انتشارات امیر کبیر 1345 شاهنامۀ [ارجمند و ستودنی] جلال خالقی [زیر نظر احسان یار شاطر] ـ جلد دوم.
حقیقت دروغین ایرانیت
کشور ایران هم یک برساخته بشری است. تاکنون هم به ضرب زور و قوه قهریه حکومتهای خودکامه مانده است. حدود نیمی از مردمان ایران غیر فارس هستند. لرها و عربهای ایران فقیر هستند و ثروتهایشان شمالی و ترک و فارس میبرند! اما به ته کشیدن درامد نفت، دیگر ترک ها و شمالی ها دلیل ندارند با فارسهای حاکم در دیکتاتور ی مشارکت کنند.
تقی مختار
نمی دانم چرا باید موضوعی به این سادگی را در لفافه پیچید و با انواع و اقسام احتجاج ها به پرسشی دشوار و بغرنج تبدیل کرد؟! ایرانی بودن روشن است که به معنای شهروند ایران بودن است؛ همچنان که آمریکائی بودن به معنای شهروند آمریکا بودن است و غیرو... در حالی که مسلمان، مسیحی، یهودی یا پیرو هر دین و باور دیگری بودن یک امر ایمانی است و ربطی به این که شخص مومن و باورمند یک دین خاص شهروند چه کشوری است ندارد. ادیان اساسا امری جهانی هستند و به همین سبب است که مسیحیان در شمار زیاد و متفاوتی از مناطق و کشورهای مختلف دنیا زندگی می کنند؛ همچنان که مسلمانان و یهودیان و پیروان دیگر ادیان و مذاهب. با توجه به این نکته خیلی روشن و ساده، بدیهی است که طرح سئوال فوق کلا گمراه کننده می نماید. هر گاه کسی از من بپرسد کجائی هستم، روشن است که پاسخ می دهم ایرانی. و اگر پرسید چه دین و مذهبی دارم، اگر مسلمان باشم، جواب می دهم مسلمان. اول یا دوم بودن یکی از این دو مقوله اساسا جای طرح و پرسش ندارد. چرا باید هر موضوع روشنی را پیچاند و با مغلطه آن را بغرنج کرد؟
حقیقت دروغین ژاد آریایی و ایرانی
برای نسل های سوخته دهه های 50 و 60 و حتی 1370 خورشیدی، این مقالات دردی دوا نمیکند، این مقالات برای بچه های دهه 1380 به بعد از است تا خودشان گرفتار مغاطلات ناسیونالیزم ایرانی و اینترناسیونالیزم اسلامیسم (اعم شیعی تا سنی) نکنند. منظور آقای گنجی شاید بوده، هویت که ابتدا امری ناخواسته و به جبر مکان-زمان تولد بر انسان تحمیل میشود، میتواند انسان خودمختار تغییر دهد. در جهان رژیم-حکومت هایی هستند هیت دینی-مذهبی به مثابه ملیت میگیرند. مشخصترینش یهود است که یهودی بودن را نوعی ملیت-قومیت-تبار حتی نزادی می پندارد، به همین دلار حتی آتئیست های یهود خود جزئی از ملت یهود می دانند. یهودیت از نظر ایشان یک قومی-ملیت بوده و چون آیین کلیمی-موسایی از میان آنها ظهور رکدهف منمتسب به یهوید شده است. در واقع مثل این می ماند، مارکس ایدئولوژی مارکیسم بوجود آورد، اینجا یهود یک شخصیت قومی است دینی به نام خودش بوجود آورد. شاید تاکنون زا این مظنر یک غیر یهودی نگاه نکردهب ه قضیه که چرا یهویدیان خود قوم-ملت میدانند و نه یهوید آیین! اکنون اسلامیون از جمله شیعه ولایی میخواهند نسخه کپی از یهودیت بسازند. اما نمیتوانند، چون یهودیان دارای سابقه تاریخی قومی هستند لااقل بیش از 5 هزار سال. شیعیان هیچگاه قوم نبودند. ج.ا. ایران هم میخواهد کشور جمهوری اسلامی ایران به کشور ایران جا بزند. کشوری که اساسا از مان ساسانیان بوجود آمد و 1400 سال پیش از بین رفت. مغولان ایلخانی و ترکان صفوی+ مهاجران قفقاز-اناتولی ترکمن به تمسک به افسانه سرایی فردوسی و امثال او دوباره برای توجیه امپراتور ی از ظلم و جنایتشان را اسم ایران دوباره بر سر زبان انداختند
حبیب
پیشنهاد میکنم بیاییم مساله موجود را به کل از بین ببریم تا اینقدر مستاصل راه حل نباشیم. من فکر می کنم جغرافیایی به نام ایران در بخشی از تاریخ که احتمالا همان حوالی مشروط باشد گیر کرده است و ما اصلا به معنای سیاسی هرگز وارد جهان مدرن نشده ایم. هرگز مفهوم مدرن دولت-ملت در ایران شکل نگرفته است. زمان مناسبی که جهان بد یا خوب مفهوم دولت-ملت را در جوامع گوناگون بشری درونی کرد و انتخاب نمود تا درد هر جامعه ای مشخص شود را ما از دست داده ایم. ما درد مشخصی نداریم، چون هنوز ماهیت مشخصی نداریم. ایران هنوز یک امپراطوری است، شما یکبار از بلوچستان برو آذربایجان و از خوزستان برو ترکمن صحرا و از کردستان به خراسان، چه چیزی در این مردمان شبیه هم است جز هژمونی عقیمی که به زور می خواهد اینها را شبیه هم بکند. همه ما از کامنت نویسان رادیوزمانه گرفته تا مهمانان پرگار بی بی سی دغدغه دموکراسی داریم، یا فکر می کنیم که دغدغه دموکراسی داریم. در عجبم از اکثریت قریب به اتفاق این دغدغه مندان که همگی در دشمنی با شیطان به اصطلاح تجزیه طلبی هم رای اند! آقاجان، خانم جان! دموکراسی به شرط چاقو نداریم، اگر ملتی بخواهد از مجموعه شامل تری مجزا شود و حتی اگر ملتی این را نخواهد ولی گروهی سعی کند با روش های مسالمت آمیز ملتی را بخواهاند، اینها همه بخشی از دموکراسی است. بسیار بدبینم به این دغدغه مندان در آینده جغرافیای ایران.
احمد
بین ایرانی بودن و مسلمانی تضادی نیست ؛ مسلمانی جزئی از هویت گسترنده و پویای ایرانی است و این خود جزئی از تکوین جامعه انسانی در گستره زمین؛ و این خود جزئی از بیوسفر ( لایه زیستی زمین ) . ( کوشش برای تبدیل تمایز زبانی ، مذهبی و ... به رویارویی و ستیز ، بخشی از سیاست کانون های قدرتی است که اتوکراسی در سطح کره را هدف گرفته اند و نماینده نگرش قبیله ای بسط یافته اند ؛ نقطه مقابل همزیستی هم افزایی که اکنون باید بقای دیگر عناصر زیست کره را هم در نظر بگیرد و در دستور کار بگنجاند. )
محسن آشتیانی
بین ایرانی بودن و اسلامی بودن حداقل آنقدر تضاد بود که لشکر اسلام فقط به زور کشتار و سلاخی کردن مردم ایران توانست ایرانیان را مسلمان کند. در این چهل سال اخیر نیز تضاد بین ایرانی و اسلامی بودن به صورت سیاستهای رسمی دولت و نتیجه های کاملا برعکس و معکوس آنان بین نسل جوان پدیدار شده است. اما از تضاد مابین این دو هویت مهمتر شاید فرایند جهانی شدن باشد که اکنون اینستاگرام و دیگر رسانه ها را وسیله هایی برای آفرینش و تغییر ساختار های هویتی کرده است. آیا برخورد ما به هویت های ملی و مذهبی مان در عرض چند دههء آینده هیچ شباهتی به حساسیت ها و دغدغه های امروزی ما خواهد داشت؟ ۴۰ سال قبل تقریبا هیچ پرسشی بابت ترکیب ایرانیت و اسلامیت موجود نبود. امروزه تمامی این پیش فرضهای نادرست زیر سوال رفته است. پرسش های ۴۰ سال دیگر نیز هیچ شباهتی به پرسش های امروزی ما نخواهند داشت. فرگشت فرهنگی بدون انقطاع ادامه می یابد.
احمد
« فرگشت » می تواند فروگشت و فرو رفت باشد نه فراگشت و فرا رفت و رویش . به هر رو ، پیدایش اسلام لحظه ای از فرگشت فرهنگی در فلات ایران و پیوست های پیرامونی آن بوده است و درآمیختن آن با شاخه ها و جریان های پیش اسلامی هم مصداق این « فرگشت بی انقطاع » . در واقع غلبه فرهنگ تجاری ـ شهری اسلام بر فرهنگ برزگری ـ یکجانشینی زرتشتی ، مانند چیرگی فرهنگ زرتشتی بر فرهنگ دام چرانی و کوچندگی میترایی ، مبین رویش است نه پسرفت . بی گمان حجاز آن تعداد جمعیت و رزمنده نداشت که بر مردمان بیشتر و مجهزترمیان رودان غالب شود ، چه رسد به خراسان و آذربایجان؛ اگر هم چنین بوده ، صرف غلبه نظامی نمی توانسته چیرگی فرهنگی در پی آورد . ناگفته نماند که مرده ریگ بازدارنده رویش انسان ایرانی به مضامین تفاسیر رایج و غالب از منابع دینی محدود نمی شود و بسیاری از دیگر جنبه های زیست جمعی را هم دربرمی گیرد.