چه کسی پشت دیوارهای حفاظتی کابل کشته میشود؟
مروری بر کتاب «شهرکشی | پالیدن مرگ و زندگی در کابل» نوشتة عتیق اروند
از درآمد کتاب: «بسیاری بهمانند ما دیگر پذیرفتهاند که امکان مردم به مرگ طبیعی یا امکان رخ دادن مرگ با مردنِ طبیعی خود دیگر امری طبیعی محسوب نمیشود.»
«شهرکشی| پالیدن مرگ و زندگی در کابل» کتابی است نوشتهٴ عتیق اروند که از سوی مؤسسهٴ نشر واژه در کابل در هزار نسخه منتشر شده است. کتاب، علاوه بر مقدمهای که امضای مشترک عتیق اروند و اسماعیل سراب را پای خود میبیند، شامل سه جستار بلند و بیشوکم بههمپیوسته میشود: اشباح کابل، جمعیتهای مازاد، و درجهٴ مرگ. اروند در این جستارها نشان میدهد چگونه در شهری چون کابل مرز میان رؤیاها و کابوسها مخدوش میشود، گذشته و آینده درهم میآمیزند و باشندگان به زندگی در جوار مرگ ادامه میدهند. در ادامه مروری بر این کتاب را خواهیم خواند. |
«یک دهه است که جنگ افغانستان شدت گرفته و جنگ جبههای مرز شهر و روستا را درنوردیده و انتحار و انفجار منطق زندگی شهری را -بهویژه در پایتخت- بر هم زده است. بسیاری بهمانند ما دیگر پذیرفتهاند که امکان مردم به مرگ طبیعی یا امکان رخ دادن مرگ با مردنِ طبیعی خود دیگر امری طبیعی محسوب نمیشود.» (صفحهٴ ۸) این چند جمله که از درآمدِ «شهرکشی|پالیدن مرگ و زندگی در کابل» نقل شد، احتمالاً بیش از هر پارهٴ دیگری در این کتاب مسئلهٴ اصلی آن را با ما در میان میگذارد. عتیق اروند در ۳ جستار در ۵۵ صفحه پرده از زندگی در شهری برگرفته که پس از سرنگونی طالبان و طی ۱۸ سال اخیر مرگ طبیعی در آن اصلاً طبیعی به حساب نمیآمده است. بهقول خودش، «چنین انتظاری سالهاست در دل هر کابلی تهنشین شده؛ همه منتظرند که امروز در گوشهای از پایتخت کسی خودش را منفجر کند. همه شب آمادهٴ شنیدن صدای شلیک پیهم گلولهاند. این انتظار با دلشورهٴ وجودی رو-به-مرگ-بودن گره خورده، چنان که هر کس منتظر "قسمت" خود است، زیرا همه میدانند که میمیرند و این مرگ، مرگِ مردن نیست؛ مرگِ کشته شدن است». (صفحهٴ ۴۸)
وقتی صحبت از کشته شدن در کابل به میان میآید، لاجرم همه یاد حملهٴ انتحاری، انفجار خودرو بمبگذاریشده، و در یک کلام، انجام عملیات تروریستی از سوی طالبان میافتند. این همان روایتی است که بارها و بارها رسانهها پوشش دادهاند. آنها مدام جنگی خانمانسوز را در افغانستان به تصویر میکشند که میان نیروهای دولتی و طالبان در جریان است و اگر به پایان برسد و صلح حاصل شود، گویی همهٴ دردها و رنجهای مردم این کشور به پایان میرسد. اما برخلاف تصور غالب، مسئلهٴ اصلی در این کشور جنگ با طالبان نیست، یا شاید دقیقتر این باشد که گفته شود جنگ با طالبان مجموعهای از مستمسکها را در اختیار طبقهٴ سیاسی حاکم در افغانستان قرار داده که تبعات آن به هیچ عنوان کمتر از خودِ این جنگ به حساب نمیآید. احتمال بروز حملات تروریستی در کابل این فرصت را برای حاکمیت به وجود آورده تا یکی از شدیدترین سیاستهای حفاظتی و امنیتی را بهشکلی پایدار در پایتخت به اجرا بگذارد: «برخلاف سایر شهرهای جهان، کابل ِ عصر انتحار زبان ندارد. زبان کابل را دیوارهای حفاظتی بریدهاند. در همه جا حضور دارند؛ هیچ نمایی پشت این دیوارهای قدکشیده خودنمایی نمیکند. هیچ منظرهای قابل ردیابی و شهود سراسری نیست، چون در نقطهای از دید خارج میشود و محو میگردد.» (صفحهٴ ۱۲) نتیجهٴ اجرای چنین سیاستهایی آن میشود که «کابل به پایگاهی نظامی شباهت دارد، اما به شهری ویران نه». (صفحهٴ ۱۳) سرشت جنگ حقیقی را -و نه صرفاً جنگی که در رسانهها بازنمایی میشود- میتوان از دل همین تقابل میان پایگاه نظامی و شهر ویران بیرون کشید. جنگهای دههٴ نود میلادی کابل را به ویرانه تبدیل میکرد، در حالی که جنگ کنونی به آن سیمای پایگاهی نظامی را میدهد. مردم ویرانههای جنگ را رها میکردند و دل به مهاجرت میسپردند، در حالی که در شهر-پایگاه نظامی میمانند و تحت سلطهٴ هژمونیک دولت تن میدهند. گو اینکه حتی پیش از آنکه شعلههای جنگ با طالبان بار دیگر بالا برود، این سیاستهای کنترلی بهشکلی دیگر در کابل در دستور کار قرار گرفته بود: «نشانههای بحران از همان ابتدای ورود ناتو به افغانستان پدیدار شد. از همان آغاز خفقانی افقی بر سطح شهر جاری شد. در پس شبح دولتی دموکراتیک سایهٴ مرگ پیش روی تکتک شهروندان قامت انداخت. پیش از آنکه نوطالبان ظهور کنند، پیش از آنکه سلسله حملات انتحاری در خیابانها و کوچهپسکوچههای پایتخت زندگی را به کام مردم تلخ کند، روح از پیکر جامعه پر زده بود. وحشت از بازگشت به دوران جنگ همه را مطیع و چهبسا راضی و خوشبین ساخته بود. رسانههای نوپای نولیبرال فردگرایی مورد نظرشان را تبلیغ و ترویج میکردند و در برابر توحش دوران طالبان یا جنگ داخلی، الگوی جامعهٴ مصرفی را قرار میدادند و با بازگویی مدام جنایات خاد[خدمات ادارهٴ دولتی]، سیاستزدایی را بدنهٴ جامعه را "بهترین روش همزیستی" میدانستند. شعار بازسازی و نوسازی در میانهٴ سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸ تقریباً چشمان همه را کور کرده بود. همهچیز در حال تخریب بود؛ همهٴ اثرات جنگ و صلح.» (صفحات ۱۵-۱۶)
این فاصلهٴ ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸ را نباید دستکم گرفت؛ هرچه باشد، دور تازهای از نضج گرفتن نیروهای طالبان و آغاز دوبارهٴ جنگ در همین فاصله ممکن میشود، اما خب، همزمان با این اتفاق، جامعهٴ افغانستان تحولات دیگری را هم از سر میگذراند. اروند کل این تحولات را در چارچوب مناسبات سرمایهداری میبیند و قرائت میکند. او این قول را از لاکلائو به نقل میآورد که «سلطهٴ سرمایهداری واجد خصلتی خودتعینبخش و قابل اخذ از فرم خاص خودش نیست، بلکه نتیجهٴ ساختی هژمونیک است، بهنحوی که محوریت آن همچون هر چیز دیگری در جامعه از یک نوع تعین چندعاملی عناصر ناهمگون نشأت میگیرد» و بر همین اساس تأکید میکند: «نتیجهٴ تجمیع این عناصر ناهمگون در افغانستان میان سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸ بهوضوح قابل تشخیص بود: انفجار فعالیت رسانهای، کاهش چشمگیر کشت مواد مخدر، ظهور نوطالبان در میانهٴ سالهای ۲۰۰۵-۲۰۰۶، افزایش قیمت کلاشینکف، هیاهوی نهادهای مدنی، توسعهٴ بخش خدمات و شهوت خصوصیسازی.» (صفحهٴ ۱۸) اروند همهٴ تلاش خود را به خرج میدهد تا جنگ را نه همچون تحلیلهای رایج بهعنوان پدیدهای مستقل که حاصل شرارت ذاتی گروههای بنیادگرای اسلامی است، بلکه بهطور ریشهایتر و در پیوند با مسائل کلیدی جامعه بررسی کند. همین است که به این گفتهٴ فوکو در اشاره به اصل کلاوزویتس متوسل میشود: «جنگ صرفاً ادامهٴ سیاست با ابزارهای دیگر است... جنگ تنها عملی سیاسی نیست، بلکه همچنین ابزاری واقعاً سیاسی است؛ تدوام تجارت سیاسی است؛ اجرای همان است، منتها بهوسیلهای دیگر.» (صفحهٴ ۱۹)
طبعاً بر اساس چنین درک و دریافتی از جنگ در افغانستان، اروند چاره را در آن نمیبیند که به خیل پرشمار کسانی بپیوندد که بهانگیزههای مختلف از صلح دم میزنند، چرا که پیش از حصول چنین صلحی باید مشخص کرد که اساساً صحبت از کدام جنگ در میان است: «پرسش بنیادین مردم باید این باشد: سوای ما، مخالفان جنگ چه کسانیاند؟ این مخالفان باید شناسایی شوند. اما کدام جنگ؟ جنگی که ما از آن بهعنوان خفقان افقی نام بردیم یا جنگ رسمی میان دولت افغانستان و متحدانش از یک سو و طالبان و داعش و متحدانشان از سوی دیگر؟ هر دو. ما هر دو جنگ را یکی میدانیم. هر دو از یک چشمه آب میخورند. هر دو خانمانبراندازند، بلکه آن اولی از این دومی بهمراتب دهشتناکتر و ویرانگرتر است. اتفاقاً طالبان نظم و شاید منطق جنگ حقیقی را بر هم زده باشند. پیروزی دولت مرکزی یا غرب –یا هر گروه دیگری که در برابر طالبان و بهنفع دولت مرکزی افغانستان میجنگد- بهمعنای تداوم و چهبسا تشدید جنگ حقیقیای است که در لایهها و قشرهای گوناگون جامعه جریان دارد.» (صفحهٴ ۲۱) او بر آن است که دمیدن در آتش جنگ رسمی به وجود دولت مرکزی و مقتدر بیش از پیش ضرورت میبخشد؛ دولتی که بهنوبهٴ خود جنگی حقیقی را در اعماق جامعه پیش میبرد. بهاعتقاد اروند، «[مردم] دیگر نه به آمریکا، نه به طالبان و نه حتی به دولت درمانده و فاسد خودشان اعتمادی ندارند. در حال حاضر آنها بیپناهاند، چون نمیدانند که پناهگاه خودشان هستند. در شرایطی که دامنهٴ جنگ به همه جا به کوه و دشت و شهر و روستا کشیده شده، مردم نباید از بیدولتی بنالند. نباید دولت را یگانه غایت زیست سیاسی بدانند، یا نباید زیست سیاسی را به دولت منتج کنند. دولتمداری صرفاً یکی از –آن هم بدترین نوع- الگوهای زیست سیاسی است». (صفحهٴ۱۹)
بار دیگر، به شهر برگردیم؛ بهنظر میرسد در دورهٴ پساطالبان، همگام با ساختوسازها و بریزوبپاشهایی که در کابل میشود، روستانشینان بیشتری راه شهر را در پیش میگیرند و جمعیت شهر نیز افزایش مییابد: «آمارهای ادارهٴ مرکزی احصائیه از جابهجایی جمعیت در افغانستان نشان میدهد در سال ۲۰۰۶، ۲۵۳۶۳۰۰ نفر در مرکز ولایت کابل زندگی میکنند. دو سال بعد، یعنی در میانهٴ سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹، جمعیت شهر کابل به ۲۸۳۱۴۰۰ میرسد. البته مشخص است که آمار واقعی بسیار بیش از آن چیزی است که در اختیار ادارهٴ احصائیه قرار گرفته. با این حال، همین آمار نشاندهندهٴ آن است که بخشی از روستانشینان راهشان را از آن دهقانانی جدا کردند که از سر ناگزیری به نوطالبان میپیوستند و از این گروه در برابر دولتی که شعارش مبارزه با مواد مخدر بود، دفاع میکردند. آنها که حامی طالبان نبودند، یا با قبایل مدافع این گروه سر ناسازگاری داشتند، جمعیت مازاد محسوب شده و باید حذف میشدند. برای آنها چارهای جز انتخاب زندگی شهری نمیماند». اما روزهای خوش بعد از سقوط طالبان سرانجام به سر آمد. حباب رونق اقتصادی سالهای اولیهٴ بعد از طالبان داشت میترکید. رؤیای امریکایی رفتهرفته داشت جای خود را بار دیگر به کابوس طالبان میداد: «پس از سال ۲۰۱۴ و زمزمهٴ خروج نیروهای ناتو از افغانستان هر روز بر تعداد کارگران سرگردان بر سر چهارراهیهای شهر افزوده میشد. دوران بازسازی و نوسازی گذشته بود و دیگر به این حجم از کارگران روستاگریز نیازی نبود.» (صفحهٴ ۳۳)
همینجا بهتر است مکث کنیم. اغلب وقتی خبرهای مربوط به حملات تروریستی کابل مخابره میشود، از چند کشته و چند زخمی سخن به میان میآید. اینکه آن کشتهها و آن زخمیها چه کسانی هستند، مجالی برای طرح در رسانهها ندارد. در مقابل، اروند، ساده و صریح، بهتأکید مینویسد: «مسئله این است که جان چه صنفها و طیفهایی بهاندازهٴ تاکسیرانها، دادبزنها، دستفروشها، دکانداران، گدایان و حتی ترافیکهای سر چهارراهیها در خطر است. چه جمعیتهایی هم با فقر دستبهگریبانند، هم با جنگ بیخودی که دولت و ناتو به راه انداخته؟» (صفحهٴ ۴۰) او میپرسد: «آیا مساویاند آنان که دور وزارتخانهها و واحدهای دولتی دیوار کشیدهاند، با آنان که بیرون دیوارها در خط مقدم جنگ میلولند؟ آیا برای آن که بیرون دیوار با فقر و درماندگی میرزمد، میان مردن و کشتهشدن فاصلهای هست؟» (همان) با این حساب، بعید نیست روستاییانی که زمانی از چنگ طالبان گریخته بودند و روانهٴ شهر شده بودند، بر سر یکی از چهارراههای کابل، زمانی که ویلان و سرگردان در پی شغلی هستند، در حادثهای تروریستی جان خود را از دست بدهند. بله، همه میمیرند، اما بعضیها بیشتر. البته همهٴ شاهدان عینی ماجرا کشته نمیشوند؛ کسانی هم میمانند تا آن را روایت کنند، و مسئله این است که کمتر کسی در پایتخت افغانستان میزید، بدون اینکه روایتی از چنین حوادثی در چنته نداشته باشد. آنطور که اروند توصیف میکند، پرگویی دربارهٴ انتحار و انفجار پدیدهای متعارف در میان مردم کابل است: «نه بهشدت گدایان و دستفروشان و تاکسیرانان، اما برای همه انفجار و انتحار به امری معمول و حتی قابل پیشبینی بدل گشته است. آنقدر معمول که میخواهیم در آن-جا باشیم و حضورمان/وجودمان را تثبیت کنیم. برای مردمی که از همه چیز از هر حوزهای –سیاست، امنیت، اقتصاد و حتی فرهنگ- خط خورده و بهاصطلاح به حوزهٴ خصوصی واپس زده شدهاند؛ نمایش حضور همان ابراز وجود است. (صفحهٴ ۵۲)
۱۸ سال پس از آغاز جنگی که قرار بود به سلطهٴ طالبان پایان دهد، جنگ با طالبان همچنان ادامه دارد. جنگ را قوای امپریالیستی بهرهبری امریکا آغاز کردند و سپس فرمان آن را به دست دولت افغانستان سپردند که یگانه کارکرد مشروعیتبخش آن در سراسر این ۱۸ سال اخیر بهگونهای ظاهراً متناقض، جنگ با طالبان از یک سو و جلوگیری از بروز جنگ داخلی از سوی دیگر بوده است. برای نیل به این هدف دوم بود که پس از برگزاری انتخابات ریاستجمهوری، برای جلوگیری از هرگونه ناآرامی داخلی، دولت وحدت ملی روی کار آمد و قدرت ارگ میان طرفهای سیاسی –درست یا نادرست- تقسیم شد. از قضا، همین سرگرمی ارگ به تقسیم قدرت باعث شده نفوذ سیاسی آن به پایینترین حد ممکن در سالهای اخیر برسد و طالبان را در قویترین موضع ممکن قرار داده است، بهگونهای که همه سر و دست میشکنند تا نه با ارگ، که با طالبان بر سر میز بنشینند و عکس بیندازند. صحنهٴ سیاست رسمی افغانستان احتمالاً بیش از هر چیز دیگری محتوای حقیقی خود را در خیابانهای کابل به نمایش میگذارد؛ جایی که از یک سو محل عرض اندام بورژوازی نوظهور و قدرتمند مستغلات در قالب ساختوسازهای بیحسابوکتاب به حساب میآید و حسابی نونوار شده و رنگوبوی تازهای به خود گرفته، و از سویی دیگر، بیش از هر نقطهٴ دیگری در افغانستان در آنها عملیات انتحاری اتفاق میافتد. تحولاتی که از یک سال پیش و به نام غلطاندازِ صلح آغاز شده، مشخص نیست دست آخر به کجا بینجامد، اما در غیاب جنبش سیاسی رهاییبخش هر نتیجهای داشته باشد، به زیان مردمی خواهد بود که سالهاست در میان مردن و کشتهشدن زندگی میکنند. گو اینکه اوضاع همیشه به همین منوال نخواهد ماند. بهقول اروند، «جنگ رسمی تنها بر شمار بیچارگان و فرودستان افزوده است، اما اگر این جنگ به پایان رسد، مردم بهویژه جمعیتهای مازاد دو دستشان را به گریبان نوکیسهها خواهند انداخت». (صفحات ۲۹-۲۸)
نظرها
نظری وجود ندارد.