جایزهی داستانکوتاه جشنوارهی تیرگان/ تیرماه ۱۳۹۸
اندر کابوسها و خُردهشادیهای داوری
بهرام مرادی: اولین صد «داستانِ» دورِ اول که به دستمان رسید، دیدیم خطرناکراهیست این مسیر. خطرِ رانش و فروکشِ مغز و حسِ تکتکِ ما داورانِ جایزهی داستانکوتاه جشنوارهی تیرگان.
اولین صد «داستانِ» دورِ اول که به دستمان رسید، راهافتادیم. در یک گروه واتساپی بودیم و هنوز درگیرِ شادیی شرکت در ضیافتی که قرار بود هفت هفته طول بکشد، که دیدیم خطرناکراهیست این مسیر. عبور از جادههای پُردستانداز بود؛ جادههای خاکی، پُرچالهچوله، خطرِ رانش و فروکشِ مغز و حسِ تکتکِ ما داورانِ جایزهی داستانکوتاه جشنوارهی تیرگان.
یک داور نوشت «دارم خواب میبینم؟ یکی منو از خواب بیدار کنه. یعنی ممکنه تعدادی «خودنویسندهبین» خواسته باشن مغزِ ما رو هک کنن؟» یکی جواب داد (میخواند با چهچه شجریان) «صبوری کن، صبوری. به خودت مسلط باش.» و شکلکِ آرامش ضمیمه کرد. دیگری نوشت «گریپاژ نکنم شانس آوردم.» از شکلکِ این یکی دود بلند میشد. دیگری نوشت «فکر میکنم کِشتیی ادبیاتِ ایران بعد از دههی هشتاد به گِل نشسته.» همه جورش بود: از «داستان»های جنگی تا «کافکایی» تا مارکزی (صدای تیلیکتیلیکِ استخوانهای کافکا و صدوبیستچار هزار نویسندهی اوللعظم را توی قبرهاشان میشنیدیم)؛ از جادوگری تا رَملواسطرلاب؛ از خیانت تا عاشقیت تا فقر و حسرتِ سانتیمانتالِ «دورانِ طلایی» که ننهبزرگ مینشست زیرِ درختِ گیلاس و چه قصههایی که از مالومنالِ خاندانش نمیگفت. یکهو میدیدی یک فقره ماهی در حالِ روایتِ «داستان» است. الاغ، پلنگ، سگ، کلاغ، عنکبوت (که البته حتمن در گوشهی سقفهای ترکدار بیتوته دارد)، درخت (بله، درخت) هم بینصیب گذاشته نمیشدند از ورود به دنیای «ادبیات». بعد یکی راستهی «خلاقیت»ش را گرفته بود و فرمان را کج کرده بود به جادهیی که به پشهها ختم میشد. پشه؟ کاش داروین تحقیق کرده بود بدانیم قسمتِ «داستانگو»ی مغزِ پشه کجاست، کجاهاست. یکی از داورها نوشته بود «داشتم جوش میآوردم که وقتی این همه حیوان «شخصیت» داستانی اند، پس حقِ گوسفندِ «مستضف» رو کی خورده، که الان یک «داستان» خواندم با محوریتِ بعبعی.» و تا ذوقمرگیش را دوقبضه کند، شکلکِ بعبعی ضمیمه کرده بود. دیگری نوشت «یک مُشت گرگومیش گرفتند پخش کردند توی داستانها.» همینجوریا بود که یکی دیگر از داورها، وسطِ روز بعد از خواندنِ دهدوازده «داستان» مغزش پکید و به «دامانِ طبیعت» پناه بُرد تا کلهش را باد بدهد. چندین «نویسنده» زده بودند توی گوشِ پساپُستمدرنیسم؛ تعدادی دیگر چاکرِ نثرِ جمالزاده بودند و اگر حواست نبود که در قرنِ بیستویک هستی، ممکن بود توهم بزنی که الان صد سال پیش است.
«داستان»ها شماره داشت، و نمیشد فهمید طرف چند سال دارد، زن است، مرد است؛ اما از نثر و رویکردِ موضوعیشان میشد حدسهایی زد (زنها نه تنها در داستانهایی که به دورِ نهایی رسیدند و قرار است در مجموعهیی منتشر شوند، اکثریتِ قاطع را دارند، بلکه جایگاه اول تا سوم را هم به خود اختصاص دادهاند.). داستانهای با موضوعهای «شهری» فراوان بود؛ اما داستانهای «روستایی» نیز حجم درخوری داشتند؛ گرچه اغلب با زبانی نوشته شده بودند که معلوم بود «نویسنده»اش درکی «آرمانی» و «شهری» از روستا دارد. «نویسنده»های جوان هم کم نبودند. یک داور نوشت «این عزیزانِ دهه هفتادی چرا اغلب «در» را مینویسند «درب»؟» دیگری نوشت «ملحفه، ملحفه را نگفتی.» یکی از داورها، نالان و گلهمند، نوشت «بعضی از این داستانا نثرش فیسبوکیه. کجای دلم «بزارم»؟» هی چشممان تصادف میکرد با «توووی خیابان»، «اصن»، «ینی». «منِ احمق» را نوشته بودند «منه احمق» (نتیجهی مقاومت علما و ادبا مقابلِ اعرابگذاری). یک داور نوشت «دختربچهی یک «داستان» مثلِ گادامر حرف میزنه.» دیگری ابروهاش را بالا بُرد و نوشت «مشکل اصلی عزیزان دههی هفتادی این است که فرق واقعیت و اخبار را با داستان نمیدانند.» نودونُه درصد از داستانها در فضای ایران میگذشت و میشد حدس زد که نویسندهاش آنجا زندگی میکند (پس اینورآبیها کجا بودند؟ امان از تأثیراتِ آبوهوای غربِ وحشی؛ عشقِ نویسندهشدن را در آدم میکشد.) موضوعِ اغلبِ داستانها در حدوحدودهایی که حکومتِ تمامیتخواه برای جامعه رج زده است، و در گذر از دههها نهادینه شده است، میچرخید. دریغ از یک صحنهی حتا نیمچه اروتیک، نزدیکشدن به ژانرِ سیاسی و یا موضعِ انتقادیی تیز در قبال ویرانی و زوالی که تا عمیقترین لایههای بافتِ جامعه رخنه کرده است. در پیشانیی بسیاری از ارتکابات نوشته شده بود: «یا لطیف»، «به نام حق»، «یا قسیم»، «هو الحق»، «الهی به اسم اعظمت»، «بهنامِ یکتای تکنوازندهي دنیا» (کنجکاوی باعث شد این وجیزه را بخوانیم شاید ربطی به نوازندگی داشته باشد؛ دیدیم نه، ندارد.) دیگری بالای «اثر»ش نوشته بود «بهنامِ آنکه غم را به شادی نفرت را به عشق و ناامیدی را به امیدواری بدل ساخت» یکی دیگر در پایانِ «داستان»ش نوشته بود «تقدیم به تمام روانشناسها و نویسندگان دنیا» (گفتیم: مخلص ایم.) مرتکبِ دیگری چندرسانهیی کار کرده بود: بعد از عنوان، عکسِ رنگیی گنبد و گلدستههای طلاییي «امام رضا» را گذاشته بود. (فکر میکنید عنوانِ «داستان» چی بود؟) یک داور نوشت «لطفن این جمله را ترجمه کنید، یک پژو دو صفر هفت جایزه بگیرید «تکهپارههای ابرهای عقده و تشویش در آسمان جای زیادی برای ولوشدن و بیرون ریختن بغض سنگین خود دارند.» جواب دادیم «اگر «تیرگان» اضافهکاری و بدیی آبوهوا بدهد، تلاش خودمان را میکنیم.» و شکلکِ دلارهای سبز فرستادیم. بالزاکدوستی (البته با کمکهای بیشائبهی روانشاد حسینقلی مستعان) در «داستان»ش مرتکبیده شده بود: «آنگاه که نفس باد صبا دست نوازش خود را بر سر درختان میکشد و آنها را به رقص وامیدارد و نغمهی مرغان بهاری در کوچهپسکوچههای این شهر به گوش میرسد و هنگامی که آسمان به تپش میافتد و اشکهایش همچون مرواریدهای نقرهفام...» در همین حالوهوای شدیدن رُمانتیک غوطه میخوردیم که یکهویی شترق تصادفیدیم به این جمله «وقتی لمسش میکردم آرامش به تمام نقاط بدنم تزریق میشد.» گیجوویج (ویژ) داشتیم حرکتِ آرامشِ ناشی از لمسِ معلوم نبود کجا را در رگهامان دنبال میکردیم که یک تریلی زوزهکشان کوبید به همه جای سهنقطهمان: خواندیم «نسیم سرخوش، تن عریان درختان را میمالید...» «مالیدن»ش همان و کلهپاشدنمان به خلسهی یک «پورنو»ی هزاروسیصدونودوهشتی همان. همین شد که تا چند روز سروکلهمان در واتساپ پیدا نشد. بعد که کمی حالمان جا آمد، نوشتیم «نگفتم ته تونل نوره؟ من الان یکی خواندم حظ کردم. آفرین به نویسندهش. گفتم دلتون خوش بشه.» و شکلکِ ذوقزدگی فرستاد. یکی دیگر نوشت «من از این شانسها ندارم. در حال خویشتن داری هستم.» آنی که ته تونل نور دیده بود نوشت «دیگه بعد از اون خوبه جرئت نکردم ادامه بدم از ترسِ خراب شدن دوباره.» یکی دیگر نوشت «من دوسه تا متوسطِ قابلتحمل خواندم و بهعنوان شاهکار ثبت کردم.» یکی که حوصلهش سررفته بود نوشت «گاهی با خواندن یک پاراگراف متوجه میشم که طرف چی توی چنته داره.» دیگری نوشت «واقعا داوری سخته و آدم گاهی عذاب وجدان میگیره که نکنه وسطش یا تهش خوب باشه و من رد کرده باشم.» یکی دیگر نوشت «فاتح شدم. خوشوقتم/ بختم به استحضار دوستانِ داور برسانم که امروز تحت توجهات ارواح پربرکتِ خبیثهی چهارده معصوم (از آلنپو گرفته تا چخوف و حتا چوبک و البته براتیگان در اون گوشهموشهها) موفق به دادن اولین صد امتیاز گردیدم.» و شکلکِ جامِ قهرمانی فرستاده بود. دیگری نوشت «تا بهحال یک «فیلمنامه»، یکدو جین «داستان» پنج ثانیهیی، مقادیر معتنابهی چُسنالههای پساپُستمدرنیستی، و متنهایی حاصلِ حلولِ ارواحِ «دولت» و «درویش» و اینا نصیبم گردیده است.» دیگری، در حالیکه متفکرانه سرش را میخاراند، نوشت «تاریخِ پای بعضی از داستانها رو که نگاه میکنی میبینی درست یکیدو روز بعد از فراخوان نوشته شده. این همه نابغه در ادبیات.» دوستِ «تیرگانی»، که داستانها را دستهبندی میکرد و میفرستاد، نوشته بود که یک نفر شمارهپاسپورتش را هم بالای «داستان»ش نوشته. یکی از داورها نوشت «احتمالن بعدن میخواد بیاد اینورِ آب پناهندگی بگیره؛ ما هم شاهدش.» بلاخره یکی فاتحانه(تر) نوشت «فاتح شدم. از خوان اول خویش را رهانیدم با مقادیر معتنابهی صفر، تعدادی هشتاد، بیشترترک پنجاه و دو عدد صد؛ مغزوم پوکید به ئی حرضت یَره؛ تاقت آوردوم با ئی آرزو که دور بعدی بهترتر باشه... آخیش، بوروم کلهمه کمی باد بودوم... خداااا کی نوووبل میدی به مااااااا آخه یَره.» و اینچنین بود که همهگی لنگانلنگان، با مغزی باندپیچیشده از چالهچولهها و دستاندازهای دورِ اول گذشتیم و به دورِ دوم جلوس کردیم.
حالا که در مجموع چشوچشمسالم به این دور رسیده بودیم، امیدوار بودیم با ده درصدِ باقیمانده کمیتااندکی محظوظ گردانیده شویم. هر چه به ته تونل نزدیکتر میشدیم، نور شدیدتر میشد؛ اما نه لزومن رنگیتر. وضعیت به فاجعهباریی دورِ اول نبود، اما میدانستیم نباید دلمان خوش باشد که از مهلکه جستهایم. این دور سریعتر به نتیجه رسید و ما با سیوچند داستان روبهرو شدیم که میبایست داستانهای اول تا سوم را از بینشان انتخاب میکردیم و مجموعشان در یک کتاب منتشر شوند. پیامهای واتساپی شدت گرفت. یکی مینوشت «داستان شماره فلان حقشه اول بشه.» دیگری مینوشت «منم موافقم، اما فلان داور از دورِ اول بهش فقط ده امتیاز داده.» آن فلان داور که از همان اول نشان داده بود در دادنِ امتیاز خسیس است، میگفت مرغش همان یک پا را دارد و بس. پیام بود که ردوبدل میشد: کدام شمارهها شایستهگیی کسبِ بیشترین امتیازها را دارند. و البته کدام داستانها، که از ذوقزدگیی برخورد به یک داستانِ «قابلتحملتر» در دورِ اول، میانِ آنهمه تاریکی و رانش و ریزش، نمره آورده بود، میبایست از دورِ نهایی حذف شوند. یک داور هم (که اعتراف میکرد قبلنا دیکتاتور بوده و حالا دارد تمرینِ دمکراسی میکند) در این میان بهفکر افتاده بود حالا که دیکتاتوری همهجا جواب نمیدهد، بهتر است لابیگری کند، نوشت «فلان شمارهها خیلی خوب اند برای فینال.» داورخسیس نوشت «اینا که هستند در فینال.» تمریندمکراسی نوشت «میدونم. خواستم فینالترشون کنم.» خسیس نوشت «پارتیبازی، ژِن خوب مرغوب اصلِ جنس. اصلا و ابدا سفارش قبول نمیشود. جنگِ اصلی در راهه. شنبهی فینال جنگِ اشرق و مشرق، خین و خینریزی...» و شکلکِ شمشیربازی هم فرستاد تا منظورش را چندرسانهیی برساند. جوابش شکلکِهای خنده و ریسهرفتن بود.
شنبهی فینال رسید و رفتیم که برویم به ضیافتِ انتخاب. وقتی یکی از داورها اینورِ آب باشد، یکی وسطش و دیگران آنورش، باید نشست حساب کرد چه زمانی برای جلسهی نهایی مناسب است. رفتیم که برویم واتساپ، دیدیم همهمان را جا نمیدهد و ما چون دوست داشتیم از جمال همدیگر بینصیب نمانیم، اسبابکشی کردیم اسکایپ که طول کشید. حالا برای یکی تازه سرصبح است و قهوهاش را ننوشیده، دیگری دوسه ساعت دیگر شبش تمام میشود و باید بخوابد و آن یکی میخواهد زودتر تکلیفِ فاتحان اول تا سوم روشن شود تا به برنامهی شنبهشبش برسد و یکی هم مهماندارِ نوهاش است. هر جور بود و هر چه بود، اجلاس شروع شد. تعدادی از داستانهای جانبهدربرده از رانشِ و ریزشها، حذف شدند. در این قسمت هیچگونه خین و خینریزی مشاهده نشد. توافق حاصل شد، اما طول کشید. یکی چشماش از خستهگیی خیرهشدن به مونیتور میسوخت، یکی دیگر احتیاجاتِ عاجل داشت، یکی دیگر کمرش درد گرفته بود از نشستن و آن یکی که نوهدار بود، باید بهش میرسید. تنفسی کوتاه داده شد که البته خیلی بلند شد؛ بلاخره اینور یا آنورِ آب، همهمان را یک اوستا ساخته است.
و عاقبت... و عاقبت نفراتِ اول تا سوم انتخاب شدند. نه جنگی درگرفت، نه خینی ریخته شد. مجموعن قرار شد بیستوپنج داستان در کتابِ جایزهی داستانکوتاه جشنوارهی تیرگان منتشر شود.
در این انتخابها تلاش بر این بود که سلیقههای ادبی و موضوعی دخیل نباشد. معیارها از همان اول، معیارهای تکنیکی و داستانی بود. در عینحال، چون هر داوریی دیگری، آنجایی که پای سنجشِ یک داستان در میانِ بود، سلیقههای ظریفِ شخصی هم ممکن بود عمل کند.
بهگمانِ من، سرزندگی و پویاییی هر جامعهیی را میتوان با سرزندگی و پویاییی هنر و ادبیاتش سنجید. حجمِ عظیمی از داستانهای دریافتشده در این دوره از جایزه، فضایی تاریک، عصبی، آشفته، سرشار از ولنگاری و بیهودگی، تقدیسِ گذشته و بیاعتمادی به آینده داشتند. چند مورد «داستان فکاهی/ هزل» میانشان بود. و گرچه اینجا و آنجا رگههایی از زیبایی، سرزندگی، امید و هر آنچه که انسان را به زندگی وصل میکند، دیده میشد؛ اما مضامینِ بکر، ساختارهای سنتشکن، خلاقیتِ روایتی، فضاسازیهای خارج از نُرم، کمتر به چشم میآمد. البته نمیتوان ادعا کرد که این «داستان»ها نماینگرِ سطحِ کیفیی بخشی از ادبیاتِ امروزِ ماست؛ اما بهگمانِ من، بهلحاظِ کمی و کیفی، مُشتی بود نمونهي خروار از آنچه در زیستِ امروزیی ایرانی در جریان است. در وجه ادبی هم میشد باز هم مشاهده کرد که سانسورِ حکومتی و درونیشدهی بکننکنها و بگیروببندها، چهگونه انسانِ ایرانی را در چنبرهی خود گرفته است...
این چنین بود ضیافتِ جایزهي داستانکوتاه جشنوارهی تیرگان در هفت هفته...
برلین تیرماه ۹۸
بیشتر بخوانید:
نظرها
اکبر
گزارش بامزه, نکته سنج و جالبی بود. سپاس. یاد "جایزهٔ ادبی هوشنگ گلشیری"بخیر. آشنایی ما با آقای حسین مرتضاییان آبکنار از آنجا شروع شد.