• داستان زمانه
پیمان یاریان: دیوار ونداد
از مجموعه داستان «کلاغها»
در سکوت بیقوارهی این نیم روز نیمه ابری، میشنوم خش خش قدمهای خودم را. عاصی از تلخکامگیهای روزگارم و خسته از بیدادهای وقت و بی وقت ذهن آشفتهام.
در سکوت بیقوارهی این نیم روز نیمه ابری، میشنوم خش خش قدمهای خودم را. عاصی از تلخکامگیهای روزگارم و خسته از بیدادهای وقت و بی وقت ذهن آشفتهام. امیدی به کارهای تازه ندارم و علاقه را از دست دادهام. پای ماندن ندارم و راه رفتن را هم گم کردهام.
رفتن به کجا؟
من همیشه در حال رفتن بودهام.
خوب، همین جا بمان و از اول شروع کن.
نه، زمانِ از دست رفته پس گرفتنی نیست.
پس بمان و به گندیدنت ادامه بده. ماندهام به هیچ. و این هیچ شاید میراثی بزرگ باشد که در زمانهای پر تشویش به ارث بردهام. من نه درگِل بلکه در گُه و کثافت دست و پا میزنم. کثیف و بی چیز در نقطهای دور و کور جولان میدهم و کسی یارای من نیست. خیلی وقتها هوس کلکل کردن با کسی را دارم. سرش داد بزنم و در چشمان همدیگر رک و راست زُل بزنیم و بی پروا باشیم. سر به اطراف میگردانم. دور تا دورم پر از درخت است. خودم را مابین این درختان محصور میبینم. بیشتر روزها اوقاتم را در این جنگل می-گذرانم. در این آمدنها هم چیزی دستگیرم نمیشود.
مگر دنبال چیزی میگردی؟
تنهایی مطلق است و هزار جور فکر و خیال مسخره. میایستم. سر تکان میدهم و بار دیگر چشم به نقطهای دور میدوزم. نه کسی نیست.
مشتی به هوا میزنم و دور خودم میچرخم. سر به عقب میبرم و بلند بلند میخندم. صدا در جنگل میپیچد. پرندگان شاخهی بال به رهایی میگشایند. با دیدن پرواز آنها خنده بر لبانم میماسد و سکوت دورم را میگیرد. میترسم. سعی به راه رفتن میکنم. حین رفتن، آرام زیپ کاپشنام را بالا میکشم و نرم میدوم. نفسنفس میزنم. آخرین باری که دویدم کی بود؟ هیچ به یاد ندارم. میدوم و هر آن چه به این بالا خانهی بد اندیشم مربوط میشد، پا پس میکشد. و در این پا پس کشیدنها، مردان و زنانی را میبینم که در بند دیگران به بند خود میاندیشند. شاید من بندهی غفلت زدگیهام هستم! این منصفانه نیست.
چه چیزی منصفانه بوده تا حالا باشد؟
منظورم...
منظورت هر چه هست، برای خودت نگهدار. نگو کسی تو را نمیفهمد.
یک جسم با دو تفاوت محض درونی.
پیشانیام نم برداشته و دهانم خشک است. در این هنگام تیزی نگاهم وا میرود و پاهام سست میشوند. به ناچار میایستم. خم شده ونفس زنان دستانم را بر کشالهی پاهام میگذارم. چشمانم تار میبیند. تلاش میکنم رو به رویم را خوب ببینم. دو جسم کوتاه و بلند رو به رویم میآیند. کمر راست میکنم. چشمانم را تنگ کرده و زور میزنم خوب ببینمشان، ولی بیفایده است. به خودم نهیب میزنم، چیزی نیست، نباید نگران باشم. زنی مو بور با سگ نه چندان جوانش نزدیک میشوند. زن با دو دلی به رویم لبخند میزند و سرش را به نشانهی سلام تکان میدهد. هراسان مقابلش ایستادهام. تا به خودم میآیم زن رفته است و این خورهی جانم میشود. راستی چند ساله به نظر میآمد؟ چه لباسی پوشیده بود؟ هیچ نمیدانم.
***
با صدای نویسنده بشنوید:
آخ دیدی چی شد؟ پاک آبروم رفت!
نگاهی به مهتاب انداختم و گفتم: دختر حالت خوب؟ چرا آبروت رفت؟
پُقی زد زیر گریه. سرم را نزدیک چهرهاش میبرم. بوی گند دهانش به صورتم میخورد. دماغ ورمیچینم و عقب میکشم. عقام میگیرد. به سمت پنجره خیز برمیدارم و لای آن را باز میکنم. باد به صورتم میخورد. در این حال سر بر میگردانم و چشم به مهتاب میدوزم. دیگر گریه نمیکند، اما سرش را مابین دستانش گرفته است.
پاشو آبی به سر و صورتت بزن، پاشو دختر.
دست از سرم بردار. تو حالت از من به هم میخورد. خر که نیستم.
میمانم معطل که به او چه بگویم.
اطرافم هنوز خلوت است. خیس آب هستم. دست بر لبانم میگذارم و با خودم واگویه میکنم: مگر من کجا هستم؟ مثل این که دویدهام! چقدر؟ نمیدانم. سر به آسمان برمیدارم. در آنجا تارک درختان به هم آمدهاند و نجوایی که با باد در هم آمیخته ترسی وهم-انگیز درونم را چنگ میزند. ترس همیشه آغوشی نا پیدا دارد. شاید درختان سرگردانیهام را زمزمه میکنند. پچ پچههایی که میلی به شنیدنشان ندارم. نه نمیتواند واقعیت داشته باشد. مگر درختان عقل دارند؟ زبان دارند؟
چرا دارند. خوب گوش کن.
سر تکان میدهم و با سوءظن به درختان خیره میشوم. مشت به درختی میکوبم. از زور درد به خودم میپیچم. عاقبت روی زمین چلیپا میشوم. خود را داخل خانهای با اثاثیههای بزرگ میبینم. همه چیز آشنا به نظر میرسد. مهتاب هم هست. صورت گرد و کوچکش را رو به من کرده و میپرسد: هر وقت به سینما رفتی، من را هم با خودت میبری؟ و بعد چشمان دوست داشتنیاش را به من میدوزد و میخندد. ردیف دندانهای سفیدش رجی از خاطره را برایم زنده میکند. خاطرهها یک به یک صف میبندند. درونم را هول میدهند. عاقبت پا میشوم و تلو تلو خوران پشت یکی از درختها بالا میآورم.
یک چهار دیواری با پنجرهای بسیار کوچک. اگر رو به آن بایستی، به اندازهی کف دست، تکهای از آسمان را میتوانی ببینی. درها هر از چند گاهی به هم میکوبند و پاها هر از گاهی جفت میشوند. نالههایی ممتد مو بر اندامت سیخ میکنند. ناله، ناله، ناله و گریه در امتداد گذر وقتهای وهم انگیز. اما در دل این ترانهی بسیار غمانگیز، ناگهان فریادهایی دلخراش تمام جانت را به لرزه درمیآورد. سردت میشود. ثانیهها کُند عبور میکنند و تو گوله میشوی. خودت را در حوضی پر از گُه و کثافت حس میکنی. سر بر میآوری، لخته لختههای چرک و خونابه بر دیوار رج بسته است. بوی تعفنی مرگزا سراسر وجودت را میآلاید.
بوی دروغ میآید.
چرا مزخرف میگویی؟! مگر دروغ بو دارد؟
خم میشوم و تکه چوبی از زمین برمیدارم. آن را با غیض رو به رویش تکان میدهم و میگویم: آره، آره. ما عادت کردهایم سر تو چیزهایی ببریم که اصلا به ما مربوط نیست. عادت به حرف مفت داریم. مرتب اطرافیانمان را میچزانیم. هنگامی هم گندش بالا می-آید، چوب توی آن میاندازیم و بوی تهوع آورش همه جا را میگیرد. پشت بندش برای توجیه خودمان از در دروغ و دروغ و دروغ درمیآییم. مهتاب ایستاده و با دهان نمیه باز نگاهم میکند. مامان گفت: سرت بوی قرمه سبزی میدهد. اما من نمیفهمیدم. پس کلی از این حرفها زدی تا از دانشگاه ستاره گرفتی و اخراجت کردند.
از پیاده روی در جنگل برگشتهام و زیر دوش هستم. تنها جایی که بیشترین آرامش را دارم. حوله را که دور خودم میپیچم پشت پنجره میروم. نگاهم را به افق میدوزم و فکرم به گذشتههای دور پرواز میکند. مهتاب را هر طور هست حمام میفرستم. جیغ می-کشد. چنگ به هوا میکشد. اما من ول کن نیستم. تا تو بیرون بیایی، دو تا تخم مرغ در ماهیتابه میشکنم، چشمهایت میگویند؛ گشنه هستی. من هم بد جوری گشنهام. میز را میچینم و مهتاب با حولهای که دور سرش پیچانده دور میز مینشیند. حالا میبایستی با حولهی من خودت را خشک میکردی؟! تازهاش را برات کنار گذاشته بودم. مهتاب با لاقیدی شانه بالا میاندازد و نخ سیگاری از روی پاکت روی میز بیرون میکشد. میگیراندش و با پک جانانهای، پلک بر هم و سرش را به دستهی صندلی تکیه میدهد. انگار مدتها است که سیگار دود نکرده است. کاشکی الان نخ سیگای داشتم. این را میگویم و رویم را به دیوار کثیف برمیگردانم. بوی تعفن تا مغز استخوانم فرو میرود. پا میشوم. میل به راه رفتن دارم. ولی فضا بیشتر از دو قدم نیست. کلافهام. در این فضای تنگ دارم له می-شوم. دوست دارم این دیوارهای بلند را خراب کنم و بیرون بروم. چنگ به دیوار میکشم و مهتاب را لا به لای اشک و نالههام صدا میزنم. آنقدر دیوار را چنگ میزنم که خون بر دیوار شیار میبندد. عاقبت عاصی میشوم و زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا می-گیرم. من به هوای آزاد نیاز دارم. کثافتها، نامردها. نمیخواهم اینجا بمانم. من را آزاد کنید. چرا باید شما آشغالها من را نگه دارید؟ چرا نمیگذارید خواهرم به ملاقاتم بیاید؟ شماها از جان من چه میخواهید؟ ابتدا صدای قدمهایی چند در کریدور میپیچد. پشت بندش پچ پچههایی نامفهوم. گوش به دیوار میخوابانم. نه، بیفایده است. باز مشت به دیوار میکوبم: من را از این جا بیرون ببرید. نمی-خواهم مابین این دیوارها بپوسم. مگر شماها انسان نیستید؟ در این حین صدای نازک خورخور آب به گوشم میآید. ساکت به آن گوش میسپارم. چقدر نازک و دلنشین است. مادر در حال آب دادن به گلها است. مادر در این حال بسیار دیدنی است. نگاهش برق میزند.
عصبانی میشود و سرم داد میزند: من از حرفهات هیچ سر در نمیآورم. چرا کلاس بالا حرف میزنی؟ من میخندم و مهتاب لج میکند و با دستان کوچکش به باد کتکم میگیرد. دندانهای پایینیاش را روی لب بالایی میفشرد و مرتب میزند. روسریاش روی شانهاش افتاده و متوجه چند تار سفید لای موهاش میشوم. عاقبت دستش را میگیرم و آن را میبوسم. صدای آب نزدیک است. دست به دیوار میگیرم و بلند میشوم. آره خودش. آب. مگر ممکن؟! آب، آب. از همان دریچهی کوچک، آرام آرام آب سرازیر میشود و کف سلول را میپوشاند. سینهام را به دیوار میچسپانم و خنکایش را با تمام وجود به کام میکشم. ناگهان یاد لحاف تشکهای انتهای شب میافتم که مام ان برای من و مهتاب پهن میکرد. میخزیدیم زیر آنها و پاها و دستهامان را به جاهای خنکش میچسپاندیم و از ته دل غش و ریسه میرفتیم. ناگهان با یک شتاب، در باز میشود و بر آبی که بر کف سلول تا قوزک پاهام آمده، میخوابانندم و با چماق و کابل و پوتین به جانم میافتند: مادر جنده دوش میخواهی؟ ننه سگ میخواهی بیرون بروی؟ اینجا خانهی خالهی تن فروشت که نیست. خواهرتم اگر بیاوریم برای خودمان میآوریمش. احمد باتون را چرب کن. شما دو تا هم شلوارش را پایین بکشید.
قبل از آن که کفشهام را پا کنم.، به همه جای خانه سرک میکشم. همه جا و همه چیز تمییز، تمییز. پا بیرون گذاشتن همان و دلهرهی این را داشتن همان که تا برگردم روی همه چیز غباری نازک مینشیند و امکان دارد نبینمشان.
برگردم و گوشهای بنشینم و گوش بسپارم به سکوت.
♦ مجموعه داستان «کلاغها» را از اینجا میتوانید خریداری کنید.
پیمان یاریان
پیمان یاریان، نویسنده ایرانی ساکن هلند، در سال ۱۳۵۰ در شهر سنندج به دنیا آمده است. او به عنوان روزنامهنگار در هفته نامههای محلی چون کرفتو، گروس و دیدگاه در بخش فرهنگ و ادب فعالیت داشته است و همچنین در ویژهنامههای روزنامههایی از جمله شرق، جام جم و نیز اعتماد در ارتباط با ادبیات و تاریخ همکاری میکرده است. از او تا پیش از مهاجرت پنج عنوان کتاب در ایران به چاپ رسیده است.
در چهارمین دوره از «نمایشگاه کتاب تهران بدون سانسور» در آمستردام، مجموعه داستان «کلاغها»، رمان «کتاب سوزان» و یک مجموعه داستان هلندی از پیمان یاریان رونمایی شد. او اکنون در هفتهنامه شهر «زایست» هلند فعالیت دارد و به سه زبان، کردی، فارسی و هلندی قلم میزند.
نظرها
نظری وجود ندارد.