فلسفیدن پس از آشویتس
بهرام محیی ـ تئودور آدورنو، یکی از متفکران برجستهی «نظریهی انتقادی» است. او زندگی پس از آشویتس را «شرمساری» میدانست. ۶ اوت ۲۰۱۹ پنجاه سال از مرگ او میگذرد.
تئودور آدورنو، یکی از متفکران برجستهی «نظریهی انتقادی» است. او زندگی پس از آشویتس را «شرمساری» میدانست. ۶ اوت ۲۰۱۹ پنجاه سال از مرگ او میگذرد.
زمانی که هیتلر به قدرت رسید، تئودور آدورنو یک استاد جوان سی ساله بود که در دانشگاه فرانکفورت فلسفه تدریس میکرد. از آنجا که از پدری یهودی و مادری کاتولیک زاده شده بود، طبق قوانین نژادپرستانهی رژیم نازی «نیمهیهودی» به شمار میرفت. بنابراین پروانهی استادی او در دانشگاه لغو شد، اما اجازه داشت خصوصی به شاگردان «غیرآریایی» خود موسیقی درس بدهد. آدورنو یکسال این وضعیت را تاب آورد و سپس جلای وطن کرد. زمانی که پس از جنگ جهانی دوم به میهناش بازگشت، از آن ویرانهای بیش برجای نمانده بود. آدورنو همان زمان تحت تاثیر ابعاد هولناک جنایات نازیها گفت: «پس از آشویتس شعری سرودن بربرمنشانه است». این سخن، فرهنگی را نشانه گرفته بود که نتوانست مانع هولوکاست شود، اما در آن سرزنشی تند نیز متوجه قصور روشنفکران جامعه بود.
به باور آدورنو، هیتلر به آدمیان یک «بایستهی قطعی» تازه تحمیل کرده است و آن اینکه اندیشه و رفتار خود را به گونهای تنظیم کنند که آشویتس تکرار نشود و مشابه آن روی ندهد. پس از اینکه میلیونها انسان بیگناه با برنامهریزی به قتل رسیدند، دیگر هیچ چیز بیآزار و خنثایی وجود ندارد، نه برای دانش و نه حتی برای فلسفه. زندگی از این پس یعنی شرمساری کشیدن. تلاش برای فراموشی، انکار، نسبیکردن و نیز محو خاطرات، همه دلایل دیگری برای شرمساری است. از این طریق قربانیان باید از تنها چیزی نیز محروم شوند که ناتوانی ما میتواند به آنان ارزانی دارد: حافظه! بازگشت آدمی به بربریت در آشویتس روی داد و همهی ما در یک ارتباط جهانشمول گناهکاریم. هیچکس از آن ماشین جهنمی بیرون نیست که همهی ما در آن محبوسیم.
فیلسوف آهنگساز
تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو، در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ در فرانکفورت زاده شد. پدرش بازرگانی یهودی بود که به پروتستانتیسم گرویده بود. مادرش خواننده و هنرمندی از یک خانوادهی اشرافی کاتولیک بود. آدورنو در دانشگاه زادگاهش فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و موسیقیشناسی خواند. نخست قصد داشت دنبال کاریر موسیقی برود. یک سال نیز در وین آموزش آهنگسازی دید و به عنوان منتقد موسیقی کار کرد. او حتی در اواسط دههی بیست که دورهی ثبات نسبی جمهوری وایمار در آلمان بود، در یک کوارتت سازهای زهی کنسرتی برگزار کرد که آهنگساز آن خودش بود.
آدورنو با روشنفکران نامدار آن زمان مانند والتر بنیامین، ارنست بلوخ، برتولد برشت، کورت وایل و هانس آیسلر ارتباط داشت. آشنایی با ماکس هورکهایمر که از سال ۱۹۳۰ رئیس «انستیتوی پژوهشهای اجتماعی» در فرانکفورت بود، به دوستی عمیق میان آن دو انجامید که تا پایان عمر ادامه داشت. همین دوستی مشوق آدورنو برای رها کردن کاریر موسیقی و روی آوردن بیش از پیش به فلسفه و علوم انسانی بود. او پس از گرفتن دکترای خود در رشتهی فلسفه، در دانشگاه فرانکفورت به تدریس در این رشته پرداخت.
با قدرتگیری نازیها در آلمان در سال ۱۹۳۳ فضای فرهنگی جامعه بسرعت تغییر کرد. بیش از یک سوم استادان دانشگاه فرانکفورت به دلایل «نژادی» یا «سیاسی» اخراج شدند که آدورنو نیز یکی از آنان بود. نازیها از انستیتوی پژوهشهای اجتماعی در فرانکفورت به دو دلیل نفرت داشتند: نخست به این دلیل که نمایندگان اصلی فکریاش مانند ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، اریش فروم، والتر بنیامین و فریدریش پولوک همگی یهودی بودند و دوم به دلیل گرایشهای مارکسیستی حاکم بر آن. گشتاپو، پلیس مخفی رژیم نازی، با شتاب این موسسه را تعطیل و اموال آن را مصادره کرد. آدورنو یک سال در آلمان ماند، سپس به آکسفورد نقل مکان و در سال ۱۹۳۸ از آنجا به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد.
آدورنو حدود هشت سال در لسآنجلس در پروژهای به تحقیق دربارهی سرشت و خاستگاه یهودیستیزی پرداخت. به موازات آن در همین ایام کتاب «دیالکتیک روشنگری» را مشترکا با هورکهایمر منتشر کرد. نزدیکی لسآنجلس به هالیوود که یکی از مراکز اصلی «صنعت فرهنگ» به شمار میرفت، باعث شد که آدورنو و هورکهایمر در کتاب خود نقد کوبندهای در این زمینه بنویسند.
آدورنو در سال ۱۹۴۹ به همراه هورکهایمر به فرانکفورت بازگشت و تا پایان عمر در این شهر فلسفه تدریس میکرد. پس از اینکه هورکهایمر در سال ۱۹۵۱ به ریاست دانشگاه فرانکفورت برگزیده شد و ناچار بود بیشتر به امور مدیریتی بپردازد، آدورنو عملا به سخنگو و نمایندهی اصلی مکتب فرانکفورت تبدیل شد و آثار پرشماری دربارهی «نظریهی انتقادی» به رشتهی نگارش درآورد. او در تاریخ ۶ اوت ۱۹۶۹ چشم از جهان فروبست.
«نظریهی انتقادی»
«مکتب فرانکفورت» نام محفلی از متفکران و پژوهشگران آثار فلسفی، سياسی، هنری، جامعهشناختی و روانشناختی است که از زوايای گوناگون به «نظريهی انتقادی» فلسفهی اجتماعی پرداختهاند. سنت آن به «انستيتوی پژوهشهای اجتماعی» در شهر فرانکفورت آلمان بازمیگردد که هورکهايمر، فيلسوف و جامعهشناس برجستهی آلمانی، در سال ۱۹۳۰ رياست آن را عهدهدار شد. هورکهایمر و آدورنو پس از بازگشت از مهاجرت در سال ۱۹۴۹ این انستیتو را در فرانکفورت بازسازی کردند.
در آثار ارائه شده توسط نمايندگان اين محفل نمیتوان تلاشی برای ايجاد يک مکتب فکری برپايهی برنامهای معين را مشاهده کرد، بلکه بيشتر میتوان از توافقی اصولی ميان متفکران نسل اول آن مانند هورکهايمر، آدورنو و مارکوزه با نمايندگان متأخر آن چون يورگن هابرماس، بر سر رويکردی فکری در تشخيص مسائل و مشکلات جوامع معاصر سخن گفت.
مکتب فرانکفورت را میتوان واکنشی فکری به گسترش توتالیتاریسم در اروپا در فاصلهی میان دو جنگ جهانی و نیز شکست جنبش کارگری در کشورهای تحت سیطرهی فاشیسم در این قاره تفسیر کرد. پژوهشهای آن بویژه بطور منظم معطوف به شرایط پیدایش پیشداوریها و پرخاشجوییهای جمعی در میان قشرهای آسیبپذیر میانی و تودههای بیطبقه و به حاشیه رانده شدهی اجتماعی و همچنین تاثیرپذیری این لایهها از تبلیغات فاشیستی بود.
خاستگاههای فکری «مکتب فرانکفورت» به سنت «هگلیان چپ» در تلفیقی با رویکردهای پژوهشی روانکاوانهی فروید بازمیگشت و از همان آغاز از «مارکسیسم جزماندیشانه» فاصله داشت. «نظریهی انتقادی» به تحقیق در چهار حوزه علاقه نشان میداد: ۱ـ نظریهی اجتماعی انتقادی؛ ۲ـ لحاظ کردن روانکاوی در علوم اجتماعی برای نمونه در تحلیل پدیدهی فاشیسم و بررسی «شخصیت اقتدارگرا»؛ ۳ـ تحلیل رسانهها و بررسی انتقادی ارتباطات و نقد آنچه «صنعت فرهنگ» نامیده میشد؛ ۴ـ نقد آنچه «مارکسیسم شوروی» نام داشت و به عوض آزادی برای انسان، یک حکومت وحشت به همراه آورده بود.
در همهی نوشتههای «نظریهی انتقادی» موضوع بر سر ارائهی شکل ایدئولوژیک ـ اجتماعی منتقدانهای از مقاومت در برابر انطباق کورکورانه و همنوایی و همرنگی با جامعه است. چنین نقدی متوجه از دست رفتن خودمختاری فرد در یک «جهان مدیریتشده» است که در آن استانداردها تعیین شدهاند، پیش از آنکه تاملات عقلی مجال بروز یابند.
در چنین جهان مدیریتشدهای، انسان و تفکر او به بخشی از تولید فروکاسته و از گذرگاه انحلال خرد به سود «فهم ابزاری»، ایدهآلها، الگوها و سنجههای رفتاری، دستآموز و مطیع خودکامگی شدهاند. «نخبگان» نیز مانند تودهی مردم از دستگاهی حرفشنوی دارند که در هر شرایطی فقط امکان یک واکنش معین را به آنان میدهد. چنین روندی در همهی کشورهای پیشرفتهی صنعتی در غرب و شرق قابل رویت است و جز پایان «انسانیت» معنایی ندارد. گفتنی است که «نظریهی انتقادی» بر جنبشهای اجتماعی و دانشجویی دههی شصت میلادی قرن بیستم در اروپا تاثیر زیادی داشت.
«دیالکتیک روشنگری»
یکی از مشهورترین آثار مشترک آدورنو و هورکهایمر، کتاب «دیالکتیک روشنگری» است. تفکیک اندیشههای آن دو در این اثر دشوار است. اما برخی کارشناسان معتقدند که هر جا نثر این کتاب پرتپش است و مانند ضربات پتک بر خواننده فرود میآید، به قلم هورکهایمر است و هر جا این کتاب زیر و بم و پیچ و خم بیشتری دارد، نشانهای از هوش ظریف و باریکبین آدورنو در آن به چشم میخورد.
انگیزهی نگارش این کتاب تجربهی فاجعهی فاشیسم در اروپاست. آدورنو و هورکهایمر پدیدهی فاشیسم را پیامد متأخر «روشنگری ویرانگری» تفسیر میکنند که دچار بدفهمی از خویشتن است. آنان از «روشنگری» معنای فرسختهی تاریخی کلمه را مستفاد نمیکنند، بلکه آن را توصیفی برای آن عقلانیت علمی ـ تکنیکی عصر جدید میدانند که از سدهی هجدهم گسترش یافت. «روشنگری» به این معنا شیوهی تفکری است مبتنی بر تلاش در اسطورهزدایی پیگیرانه و عقلانی کردن، ریاضیاتی کردن و نیز سیستماتیزه کردن همهجانبهی دانش با ابزارهای زبانی فرمالیزه شده.
در کتاب «دیالکتیک روشنگری» نگاه تازهای به بحرانهای اجتماعی مدرنیته ارائه میشود و در آن شک و تردید نسبت به معنا و آیندهی «پیشرفت علمی» آشکارا به چشم میخورد. «روشنگری» در این بافتار روندی فهمیده میشود که مشخصهی آن اشکال همواره پیچیدهتری از تسلط بشر بر طبیعت است. در این راستا فهم آدمی به ابزاری برای تسلط بر طبیعت فروکاسته میشود. اما پیشرفت در تسلط بر طبیعت، متضمن پیشرفت در مناسبات انسانی و اجتماعی نیست، بلکه وضعیتی عکس در پی داشته است.
نویسندگان معتقدند که ناکامی روشنگری، در وحدت خرد صوری و ابزاری اندیشهی آن نهفته است. آنان این سنخ عقلانیت ویژهی مغربزمینی را که حفظ خویشتن و سلطه را مد نظر دارد، در پهنهی تاریخ دنبال میکنند. از آنجا که دانش متوجه سلطه بر طبیعت است، اندیشهی علمی بطور کلی به معنی «فرولایهی» سلطه فهمیده میشود. آدورنو و هورکهایمر در سازوکار این اندیشه بیان جبر اجتماعی را میفهمند. جبر حفظ خویشتن به آن میانجامد که آدمی مطیع جبر منطقی قوانین میشود.
اسطوره در برابر اندیشهی عقلانی روشنگری قرار دارد و روشنگری میخواست با چیرگی بر آن، انسان را به آزادی برساند. اما در روشنگری دیالکتیکی در کار است که باعث میشود عقلانیت مخالف اسطوره سرانجام خود به اسطوره تبدیل شود. روشنگری میخواست بر اسطوره و هرگونه اعتقادی که بر پیشداوری استوار است چیره گردد، اما از آنجا که خود نیز بر اسطورهی نامحدود بودن اختیارات خرد در همهی گسترههای اجتماعی متکی است، به همان تفکری وابسته ماند که میخواست بر آن چیره گردد.
نویسندگان در مناسبات میان اندیشهی اسطورهای و عقلی ـ علمی نیز دیالکتیک «خدایگان ـ بندگی» را میبینند. به باور آنان، فهم با دستیابی به قدرت، همواره بیشتر خود را در وظایف تکنیکی، سازمانی و مدیریتی محدود میکند تا اینکه این روند به فقر هوش میانجامد. هوشی که کارش همواره محاسبه کردن بیشتر است، سرانجام به عدم عقلانیت یعنی «بربریت» راه میبرد. به دیگر سخن، تسلط بر طبیعت بیرونی، با انکار طبیعت درونی آدمی همراه میشود. اما مساله فقط به سلطه بر طبیعت محدود نمیماند. به همان نسبتی که انسانها بر طبیعت تسلط مییابند، بالقوه سلطهپذیر میمانند.
بدینسان پروژهی روشنگری به خودانکاری آدمی منتهی شده است: هر چه طبیعت بیشتر مطیع آدمی میشود، از فردیت آدمی، یعنی آنچه طبیعت اوست کمتر باقی میماند. «هویت سوژه» سرانجام از دست میرود و کارگاه فاقد سوژه بر آفرینندهی خود پیروز میگردد. آدمی که خود را از جبر بیواسطهی طبیعت رهانیده بود، وارد جبرهای طبیعت سرکوبشدهی خویشتن میشود. ناکامی روشنگری خود را در آن نشان میدهد که فنآوری به غایت تفکیک شده، با بربریت سازمانیافتهی اجتماعی همزیستی دارند.
«صنعت فرهنگ»
«صنعت فرهنگ» یکی از مفاهیم کانونی کتاب «دیالکتیک روشنگری» است و فصلی از آن را به خود اختصاص میدهد. این مفهوم پیچیده و چندسویه است، معنایی ایستا ندارد و به دشواری میتوان تعریفی یکپارچه برای آن ارائه کرد. «صنعت فرهنگ» میخواهد سیر قهقرایی و پسرفت روشنگری را از گذرگاه نقد آن ایدئولوژیای نشان دهد که بیان خود را در فیلم، رادیو و مجلهها مییابد. «صنعت فرهنگ» همچنین بیانگر تبدیل شدن فرهنگ به کالاست؛ در جایی که هنر با ارزش اقتصادی خود تعریف میشود و نه از منظر زیباییشناختی که زمانی برای تحلیل اثر هنری در جامعهی بورژوایی نقشی بازی میکرد. بدینسان خود امر زیباییشناختی به کارکرد کالا تبدیل میشود.
آدورنو و هورکهایمر مفهوم «صنعت فرهنگ» را جانشین «فرهنگ توده» میکنند. زیرا به باور آنان «فرهنگ توده» چنین القا میکند که خود تودههای مردم در شکلگیری آن نقش داشتهاند. اما هنگامی که فرهنگی از بالا ساخته و هدایت شود، مفهوم «صنعت فرهنگ» برای آن گویاتر است. در این ترکیب، مفهوم «صنعت» ناظر بر محتوای استانداردشده و تکنیکهای آمادهسازی فرهنگ است و نه نوع محصول آن. محصولات آن به قد و قوارهی تودهها دوخته میشوند و جز برآوردن سود برای «صنعت فرهنگ» هدفی ندارند. از این گذرگاه، هنر به کالای محض تبدیل میشود.
در عصر لیبرالیسم بورژوایی، هنر و فرهنگ خصلت رهاییبخش داشتند و از آنها تکانههای انتقادی برمیخاست. هنر و فرهنگ رویکرد مقاومی در برابر مخالفان قدرتمند خود نشان میدادند و بطور نسبی خودمختار عمل میکردند. هنر و فرهنگ اجازه داشتند خود را فراتر از واقعیتهای اجتماعی تکامل و اعتلا بخشند و از این گذرگاه ایدههایی برای تغییرات اجتماعی پدید آورند. اما در عصر سرمایهداری متاخر و به واسطهی «صنعت فرهنگ»، عیار و محتوای فرهنگ دگرگون شده و خصلت مستقل آن از دست رفته است. جهان فرهنگ اکنون به دو بخش تبدیل شده که بخش بزرگی از آن را «کالاهای صنعت فرهنگ» تشکیل میدهد و بخش کوچکتر را هنر به معنای واقعی بورژوایی کلمه. بر این پایه میتوان گفت که آثار «صنعت فرهنگ» به میراث فرهنگ بورژوایی تبدیل شده است.
در عصر لیبرالیسم بورژوایی، اگر چه هنر جنبهی نخبهگرایانه (الیتر) داشت و طبقهی تحتانی از آن محروم بود، اما با این همه به گونهای به سوی خیر عمومی سمتگیری داشت و تکانههای آن تغییرات اجتماعی را ممکن میساخت. اما در عصر سرمایهداری متاخر این وضعیت تغییر کرده و هنر دیگر موتور اجتماعی نیست. ارزش هنر امروز در ارزش مصرف آن است. هنر به محصولی در بازار مصرف تبدیل شده که ارزش آن به ارزش مبادلهی آن بازمیگردد. چنین هنری ارزش مستقل خود را از دست داده و به وسیلهای در خدمت هدف (افزایش سرمایه) تقلیل یافته است.
«صنعت فرهنگ» برای برآوردن این هدف شبکهای فراگیر فراهم آورده است. ساختار اصلی چنین شبکهای تولید کالاهای فرهنگی است؛ کالاهایی که همه جا در جهان پخش میشوند. بدینمنظور «بازاری فرهنگی» نیز ایجاد شده که حلقهی رابط میان کالاها و مصرفکنندگان است. با صنعتی شدن فزاینده، امکانات ارتباطی نیز گسترش یافتند و با شکلگیری نخستین روزنامههای فرامحلی، وضعیت فرهنگی تازهای پدید آمد. بدون این وضعیت تازه، صنعت فرهنگ ناممکن بود. سرنوشت هر محصول فرهنگی و از جمله و بویژه رسانههای جمعی، در اختیار «صنعت فرهنگ» است. صنعت و محصول آنچنان در هم تنیدهاند که باید امری واحد به شمار آیند.
«صنعت فرهنگ» انسانها را دستآموز میکند. تاثیر آن باعث میشود که فرد به مصرفکنندهی صرف تقلیل یابد و با موضوعات سطحی و مبتذل و بیاهمیت تغذیه شود. بر این پایه میتوان گفت که «صنعت فرهنگ» یکی از ویژگیهای مهم عصر عقلانیت ابزاری است که از تلفیق فرهنگ با بازی و سرگرمی، فضای منحطی پدید میآورد که کارکرد اصلی آن از میان بردن هرگونه امکان مخالفت با نظام حاکم است. جامعهای که در چنگ «صنعت فرهنگ» اسیر است، هرگونه نیروی رهاییبخش خود را از دست میدهد. هنر در چنین جامعهای به «تقلید مطلق» تنزل مییابد و با آن وسایلی برای سرگرمی فراهم میآید تا آدمی خویشتن را به تمسخر بگیرد.
در «صنعت فرهنگ» چیز واقعا نویی وجود ندارد. آنچه در قامت «نو» ارائه میشود، تکرار کهنه در لباس تازه است. راهحلهایی که «صنعت فرهنگ» ارائه میدهد، راهحلهای ظاهری و در خدمت آن هستند که انسانها نظم موجود را بپذیرند و به اقتدارها تمکین کنند. معنا و محتوای «صنعت فرهنگ» حفظ نظام حاکم است. «صنعت فرهنگ» به عوض آگاهی، همسازی را ترویج میکند و به دلیل نقشی که در حفظ نظام موجود دارد، نقد را سرکوب میکند. عیار حقیقت محتواها برای «صنعت فرهنگ» اهمیتی ندارد، مادامی که این محتواها هدف خود را برمیآورند.
آدورنو بعدها در «جمعبستی بر صنعت فرهنگ» توضیح میدهد که چنین روالی به معنای نوعی «ضدروشنگری» است. زیرا «صنعت فرهنگ» مانع آن میشود که ـ آنگونه که روشنگری پیشبینی کرده بود ـ تودهی مردم به افرادی تبدیل شوند که خود میاندیشند و خود تصمیم میگیرند. «صنعت فرهنگ» فرد را در توده حل میکند و با مضامین خود او را چنان تربیت میکند که روابط سلطهآمیز را بدون نقد بپذیرد.
بنابراین «صنعت فرهنگ» روشنگری را وارونه میکند. این امر به «اسارت آگاهی» میانجامد. روشنگری که میخواست آدمی را از نابالغی فکری بیرون آورد و از چنگال دین رهایی بخشد، به واسطهی «صنعت فرهنگ» به ضد خود تبدیل میشود. یهودیستیزی و عناصر آن، مرزهای روشنگری را آشکار میسازند و نشان میدهند که بازگشت «تمدن روشنشده» به بربریت، در واقعیت چگونه صورت میگیرد. یهودیستیزی چیزی جز بارزترین جلوهی ایدئولوژی انسانستیزی نیست که روشنگری به آن انحطاط یافته است.
شعر و اندیشه پس از آشویتس
برآمد نازیسم در تاریخ معاصر مغربزمین گسستی به شمار میرفت و آشویتس نماد منفی آن بود. با نازیسم، نیروهای مرگبار و بربرمنش نهفته در یک تمدن پیشرو، به گونهای باورنکردنی خود را آشکار ساختند. پس از آشویتس، فرهنگ به دستاوردهای خود همواره در تباین با آن چیزی مینگرد که خود را در آشویتس عیان ساخت. پس از آشویتس، به «پیشرفت فرهنگ» نیز با فاصله و نگاهی تردیدآمیز نگریسته میشود. به دیگر سخن، پیشرفت دیگر با «ایدهای از کمال» سنجیده نمیشود، بلکه با امکان جلوگیری از انهدامی اخلاقی.
آدورنو در سال ۱۹۴۹ در جستاری تحت عنوان «نقد فرهنگ و جامعه» نوشت: «نقد فرهنگ در برابر آخرین مرحلهی دیالکتیک فرهنگ و بربریت قرار دارد. پس از آشویتس شعری سرودن بربرمنشانه است. و این شناختی را هم تحلیل میبرد که بیان میکند، چرا امروز شعری سرودن ناممکن شده است».
این سخن آدورنو در فضای روشنفکری آلمان بحثهای پردامنهای در پی داشت و به شیوههای گوناگونی تفسیر شد. برخی آن را حکمی قطعی برای ممنوعیت هرگونه شعری دربارهی فاجعهی هولوکاست و اردوگاههای مرگ تعبیر کردند و بعدها حتی آن را به کل ادبیات و هنر تعمیم دادند. برخی دیگر معتقد بودند که سخن آدورنو جنبهی تحریکآمیز و برانگیزاننده دارد و منظور او خاموشی نیست. افرادی هم بودند که سخن آدورنو را رد میکردند و معتقد بودند شعری که پس از آشویتس، زبان قربانیان باشد و نه زبان دژخیمان، نه تنها مانعی ندارد، بلکه لازم است.
خود آدورنو بعدها گفت که حاضر نیست سخن خود دربارهی آشویتس را تعدیل کند. اما مدتی بعد توضیح داد که منظور او ممنوعیت شعر نبوده، بلکه او به کل فرهنگ نظر داشته و با «حق بیان رنج» موافق است. آدورنو همزمان هشدار داد که اما «برگردان هنری» چنین رنجی حاوی این خطر است که ابعاد وحشتناک جنایت را لاپوشانی میکند و این امر بیعدالتی در حق قربانیان است و باید در نظر داشت که هیچ هنری نمیتواند در مقابله با عدالت پایدار بماند.
گفتنی است که آدورنو «دیالکتیک فرهنگ و بربریت» را از تزی در «دیالکتیک روشنگری» برگرفته و معتقد بود که فرهنگ در بالاترین سطح تمدن و روشنگری، در خطر «شیئ شدگی» آدمی و از این گذرگاه تبدیل شدن به بربریت و توتالیتاریسم است. نازیسم نیز نمونهای در همین زمینه است. آدورنو در «نقد فرهنگ و جامعه» با در نظر گرفتن تجربهی هولوکاست، بدبینی بنیادینی نسبت به کل فرهنگ و نیز «نقد فرهنگ» نشان میدهد. او بعدها حتی تاکید میکند که: «پس از آشویتس همهی فرهنگ و نقدهای ضروری آن زباله است».
برخی صاحبنظران معتقدند که این سخن آدورنو سالها تاثیری فلجکننده بر روشنفکران آلمانی گذاشت که با توجه به کشتار صنعتی یهودیان اروپا توسط رژیم نازی، دچار عذاب وجدان شده و از آن پس هرگونه سخنی را زائد و یاوه تلقی میکردند. به نظر میرسید که بسیاری از این روشنفکران حاضرند این خاموشی را بپذیرند. به باور آنان، مگر شعر پس از هولوکاست چه میتوانست بگوید؟ از آن فرهنگی که اجازه داد میلیونها تن را در اردوگاهها بکشند، چه انتظاری میتوان داشت؟ بدبینی عمیق فرهنگی، تاثیر مستقیم این سخن آدورنو بود. اما آیا حکمی که آدورنو دربارهی شعر صادر کرده بود دامن فلسفه را هم نمیگرفت؟
آدورنو سالها بعد در جستاری تحت عنوان «برای چه هنوز فلسفه؟» (۱۹۶۲) نقدی کوبنده هم بر وضعیت فلسفه در زمانهی خود نوشت. به باور او فلسفه، تکنیکی برای «بهتر زندگی کردن» نیست. فلسفه رسانهای برای آموزش هم نیست و سالهاست که در سوءتفاهمی نسبت به دانشهای اثباتی قرار دارد. فلسفه با تبدیل شدن به یک رشتهی علمی حتی آن خصلت «آزادی روحی» را از دست داده که با آن در برابر جبر دانش مقاومت میکرد. فلسفه بدینسان ورشکستگی خود را در برابر هدفهای واقعی اجتماعی اعلام کرده است.
آدورنو فلسفه را با این بغرنج روبرو میبیند که از یکسو «ادعای تمامیت» سنتی آن امروزه بیمعنا شده است و از دیگر سو رویکرد به «کل» برای آن غیرقابل چشمپوشی است. فلسفهای که بخواهد خود را به صورت تام و به گونهی یک سیستم ارائه کند، به سیستمی پنداربافانه تبدیل میشود. اما اگر فلسفه ادعای تمامیت را فرونهد، دیگر چیزی نیست که تا امروز بود. این هزینهای است که فلسفه باید آن را بپردازد، چرا که میخواهد خود را با کمک سیستم پنداربافانهای شفا بخشد که آن را «واقعیت» مینامد. به همین دلیل وضعیت فلسفه نیز مانند وضعیت جامعه نومیدکننده و حتی مضحک است. فلسفه دیگر اجازه ندارد به نام «امر مطلق» سخن بگوید.
با این همه به باور آدورنو، نقد از بخشهایی است که پس از فروپاشی سیستمهای فلسفی همچنان باقی میماند. اگر فلسفه ضروری باشد، پس به عنوان نقد و به عنوان مقاومتی در برابر وابستگی گسترشیابندهی فرد و نیز تلاشی ولو ناتوان برای توانایی اندیشیدن. فلسفه یعنی نقد، نقد اجتماعی، نقد ایدئولوژی، نقد جهانبینی و نقد همهی تمامیتهای ظاهری و سیستمهای پنداربافانه. آزادی روحی شخصی به معنای خودمختاری، جزو اموری است که آدورنو هنوز به آنها باور دارد. به همین دلیل تصریح میکند که فلسفه باید «پناهگاهی برای آزادی» باشد و «رگهای از امید» نشان دهد.
اما فلسفه به عنوان نقد، در وهلهی نخست یعنی نقد خود فلسفه، یعنی نقد «ترور» فلسفههای کاذب و افکار مسلط. نقد و فلسفه به این معنا، همان «روشنگری رادیکال» است. آدورنو همچنین فلسفه را نقد علم و علمگرایی میداند، چرا که علم، یعنی رسانهی خودمختاری فرد، به دستگاهی برای وابستگی او تغییر شکل یافته است. علم دیگر از قیممآبی جزمی جلوگیری نمیکند، بلکه خود قیممآب است. در شکلی از خرافهی علم، گونهی تازهای از آگاهی کاذب پدید آمده است و نقد علم به این معنا، یعنی تخریب چنین خرافهای. فلسفه امروز نمیتواند وعدهی نجات دهد، اما با تفکر رادیکال رهاییبخش و دیالکتیکی میتواند راه «امکان امیدواری» را باز نگاه دارد. بدین منظور اما باید «مدرن»، یعنی با زمانه سازگار باشد.
آدورنو در «ترمینولوژی فلسفی» که درسگفتارهای دانشگاهی او در تابستان ۱۹۶۲ است و پس از مرگ او در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، بار دیگر به رابطهی میان فلسفه و علم اشاره کرده است. به باور او فلسفه باید نقطهی مقابل «آگاهی شیئشده» باشد. بدین منظور اجازه ندارد متوقف شود. فلسفه یعنی گسست از علم به معنی «آگاهی شیئیشده» و گسست از سادهلوحی، چرا که «آگاهی شیئشده» کاملا سادهلوحانه است.
فلسفه میخواهد امر غیرمفهومی را مفهومی کند، اما از آنجا که فلسفه برابرایستای تمام شدهای ندارد، بلکه هنوز هم در جستجوی برابرایستای خود است، فاعل شناسا یا سوژهی آن هم در مقایسه با سوژهی علم نقش متفاوتی دارد. فلسفه نمیخواهد اجازه دهد که علم سازمانیافته قواعدش را تعیین کند. به همین دلیل هم فلسفه رابطهی شکستهای با علم و هر آنچیزی دارد که عقلانیت نامیده میشود. فلسفه به این معنا همواره گونهای از روند تجدیدنظر عقلی علیه عقلانیت است. به همین دلیل هم مفاهیمی مانند عقلگرایی و ناعقلگرایی و کل دعواهای عقلگرایانه، فلسفه را به گونهای مغشوش و نادرست معرفی میکنند.
فلسفه امر سومی میان هنر و علم است و آنها را بطور دیالکتیکی اعتلا میبخشد. فلسفه تامل علم است و همزمان نقد آن، نقدی بدون خوارشماری. فلسفه مانند علم دارای حقیقت تمام شده نیست، زیرا مفهوم حقیقت آن با مفهوم حقیقت علم متفاوت است. اما فلسفه همواره معطوف به حقیقت است و به سوی آن هدفگیری دارد. فلسفه بر خودمختاری فرد و اندیشهی مستقل پامیفشرد. هر کس نمیخواهد به قواعد خرد تمکین کند، بهتر است از فلسفه دست بردارد. ایدهآل آدورنو، فرد از نظر روحی بالغی است که خود را از «از خودبیگانگی توسط شیئشدگی» رهایی بخشیده باشد.
نظرها
منتقد
چرا زندگی پس از آشویتس شرمساری هست اما پس از جنایات اسرائیل در فلسطین نیست؟ چرا پس از آدمخواری های استالین و پرتاب دو بمب اتم آمریکایی در ژاپن زندگی شرمساری نیست؟ چرا غرب فقط خودش را می بیند؟ چرا آدورنو می خواهد آشویتش تکرار نشود؟ آقای آدورنوی عزیز نگران نباش آشویتس تکرار نشد و خواب عمیق غرب زیاد آشفته نگشت؛ اما به جای آن علاوه موارد بالا دنیا جنگ ویتنام، ظهور جنایتکارانی مثل ج.ا و داعش و طالبان، جنگهای داخلی و بیماری و گرسنگی همه گیر در آفریقا، ظهور دیکتاتوری های آمریکای جنوبی، آدمکشانی مثل مائو، قذافی، صدام و غیره و غیره را به خود دید.... اما شما خودتان را ناراحت نکنید حال غرب خوب خوب است، همه ی دنیا فدای تن فربه و سفید و لطیف غرب...سر غرب سلامت.
حمید
با تشکر از آقای بهرام محیی- فکر کنم آخرین باری که آدورنو خود را موظف احساس کرد درباره ی آن جمله ی ضربتی معروفش: "شعر نوشتن پس از آشویتس بربریت است."، توضیح بدهد سال 1967 بود: " این جمله که: نوشتن شعر پس از آشویتس دیگر امکان پذیر نیست، را نباید به معنای مطلق در نظر گرفت.اما تردیدی در این نیست که پس از آشویتس جایی برای هنر بانشاط باقی نمانده است - زیرا آشویتس عملی بود ممکن، و به راحتی می توان پیش بینی کرد که در آینده باز اتفاق بیافتد- "(یادداشت هایی درباره ادبیات-جلد 2 ص 251) به عبارت دیگر آدورنو در برابر نوشتن یا ننوشتن برای همیشه یک علامت سؤال می گذارد. او می گوید حتی اگر هولوکاست نبود، ماشین ویرانگر تاریخ به راه مرگبارش ادامه می داد، زیرا حرکت زمان همواره در صدد است به نام زمان حال، زمان گذشته را نابود کند.آدورنو بعدتر برای این که نشان دهد آن جمله ی ضربتی اش حالتی مطلق ندارد، سرانجام در آخرین کتاب ناتمامش "نظریه زیبایی شناسی" از شعر سلان سخن به میان می آورد، سخنی که شاید در حکم یک آپولوژی باشد: " شعر سلان می کوشد از شدیدترین وحشت از طریق سکوت سخن بگوید.محتوای حقیقت این شعرها تبدیل به نگاتیو می شوند.این شعرها از آن زبانی گرته برداری می کنند که لایه ی زیرین زبان درمانده ی آدمیان است، و در واقع لایه ی زیرین تمام زبان های ارگانیک. این شعرها از زبان مردگانی است که از سنگ ها و ستاره ها سخن می گویند. آخرین بقایای زبان ارگانیک در این شعرها بخار می شوند.آنچه بنیامین درباره ی شعر بودلر گفته بود -شعر بودلر شعری بی آئوراست- معنایش را در شعر سلان بازمی یابد."(aesthetic theory,p.322)
نیلوفر پارسی
خواهر/برادر "منتقد" نظریهی انتقادی, و مکتب فرانکفورت به طور عام و نبشته های تئودور آدورنو به طور اخص نقدی است بر نظام سرمایه داری متاخر و جوامع توسعه یافته ای صنعتی؛ "صنعت فرهنگ,".... پس ما در اینجا با یکی از ریشه ای ترین نقدهای غرب روبرو هستیم. اما شوربختانه (یا خوشبختانه) آدورنو اهل شعار "مرگ بر آمریکا" نبود, و بدین دلیل به نظر می رسد که هضم, فهم و دریافتن نقدش برای خواهران و برادران مکتبی مقداری غیر ممکن است. پیشنهاد شخصی این حقیر این است که شما خودتان قبل از قرائت این مقاله چندین بار محکم و بلند بگین "مرگ بر آمریکا," و سپس شروع کنید به خواندن مطلب, شاید فهمش آسانتر شود. تکبیر الله اصغر
منتقد
سرکار خانم پارسی اولا که شما دور از جانتان حقیر نیستید و بزرگوارید. ثانیا به موارد زیر لطفا توجه بفرمایید: 1. اگر فکر می کنید بنده مکتبی هستم در اشتباهید. این طور نیست که هر که با ما نباشد پس قطعا بر ما است و هر که غرب را نقد کرد حکومتی و مکتبی است و غرب را نمی شناسد. باید بگذاریم صداهای مختلف فضا را رنگین کنند، تکصدایی فاجعه است. 2. مرگ خواستن برای هر کسی خود ستمگری و جنایت است و از همه ی ما دور باد. 3. بله حق با شما است، آدورنو غرب را نقد می کند اما این نقد، نقد من را بی اثر نمی کند. فیلسوف غربی در بسیاری از موارد وقتی از انسان سخن می گوید منظورش انسان غربی است. ساده بگویم: یعنی آنها برای خودشان تلاش می کنند و نه برای ما. در طول تاریخ بسیار شده که تلاش برای راحتی آنها به رنج ما منجر شده است. نمونه های این امر را هم که خود بهتر می شناسید. 4.. بعد از جنگ دوم، غرب تمام تلاش خود را کرد که دیگر خوابش آشفته نشود که البته هم نشد، اما همان طور که در کامنت به بخش کوچکی اشاره کردم می بینید که در سایر نقاط جهان چه فلاکتی در جریان بوده و هست؛ فلاکتی که اگر غرب مستقیما عامل نباشد حداقل چشم خود را در برابرش بر هم می گذارد.
علیرضا
منتقد گرامی موارد شمرده شده ی شما بعوان جنایت غیر قابل انکار از نظر اهمیت توجه هستند. اما تزچند جمله ای شما با این سواال که چرا بقیه جای شرمساری نیستند و بعد اینکه فرد نویسنده ادورنو یا فیلسوفی را نماینده ی فکری و سیاسی کشور های غربی شمرده شود اصلن رابطه اش به موضوع مقاله ی بهرام محیی مشخص نیست. سکوت و دامن زدین و عامل بودن به جنایا ت هم ربطی به غربی و شرقی و. جنوب و شمالی بودن ندارد. همهی این جنایات در گوشه های غربی و غیر غربی اتفاق افتاده است با عاملیت افرادی غربی و غیر غربی. با همکاری افرادی غربی و غیر غربی. اینکه حال اینها خوب است ربطی به این ندارد چون جنایات در دنیا توسط غرب هدایت شود یا نشود. معلوم هم جه کسی باید شرمسار باشد . اصلن حق به خود دهیم فردی یا گروهای را با عنوان غربی و شرقی بودن شایسته ی شرمساری بدانیم. ادورنو یک فیلسوف اکادمیک بوده است با یک بیو گرافی روشن و یک محصولات فکری دران زمینه از جمله کار جامعه شناسی دربارهی اتفاقاتی که خود در بخشی از زندگیش شمال انها میشد. مووضع این مقاله هم بیشتر درین مورد هست. حال سوال شما را چه کسی باید جواب دهد و اینکه من و شما غربی یا شرقی هستیم یا در جه ی شرمساری یا شایسته ی شرمسار شمردن دیگران هستیم راستش من نمی دانم. چرا غرب فقط خودش را میبیند. خود کلمه ی غرب هماینجا زیاد روشن نیست. غیر اینکه چرا جنوب وشمال و شرق خودشان را کمی نمی بینند و همنیطور دیگران را ! نه مگر که همه ی ادمها توانایی نوشتن و بررسیدن داشته اند و جرا این باید فقط از ان مسسولیت غربی ها باشد که حتا گوی بررسی انها نسبت دیگر مگان ها با هر نیت خوش یا بد از همه ی مکان ها به جلو است. سری به کتابخانه ها بزنید نه اینجا به جاهایی که به خودشان نکاه نمی کنند بلکه به دیگران ببینید جه میابید . . همه ای این بازی کلامی وکلی گرایی ها فقط نوعی شکایت نا روشن است. به هرحال مقاله بهرم محیی درباره یمگتب فرانکفورت و با موضوعیت اشویتس بوده است. اینکه جنایات بزرگی دردنیا وجود دارند از بزرگی اشویتس نه کم می کند و نه زیاد و همچنین برعکس هم. موفق باشید
احمد شاملو
خفتگان [به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانهی گتتوی شهرِ ورشو] از آنها که رویاروی با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند، از برادرانِ سربلند، در محلهی تاریک یک تن بیدار نیست. از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند، از خواهرانِ دلتنگ، در محلهی تاریک یک تن بیدار نیست. از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود، از فرزندانِ ترسخوردهی نومید، در محلهی تاریک یک تن بیدار نیست. ای برادران! شمالهها فرود آرید شاید که چشمِ ستارهیی به شهادت در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند تصویری چنان بتواند یافت که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد. □ اینان مرگ را سرودی کردهاند. اینان مرگ را چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند که بهار چنان چون آواری بر رگِ دوزخ خزیده است. ای برادران! این سنبلههای سبز در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند که دروگر از حقارتِ خویش لب به تَحَسُر گَزیده است. مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش به جز چهرهی جلادان هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است. اینان به مرگ از مرگ شبیهترند. اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند. سایهیی لغزانند که چون مرگ بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است جنبشی جاودانه دارند. ۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
منتقد
علیرضای عزیز من در مورد کل مقاله نظر ندادم که شما می فرمایید "اصلن رابطه اش به موضوع مقاله ی بهرام محیی مشخص نیست" که اگر می خواستم چنین کنم جهانی حرف برای گفتن داشتم. من فقط درباره ی نقل قول آوردن از آدورنو که اتفاقا این روزها خیلی هم باب مجالس روشنفکری شده و همه جا آن را می شنویم نظرم را گفتم. کوتاه سخن: من فکر نمی کنم هیچ انسان آزاده ای از این تعریفات غرب و شرق و امت و ملت و قوم و نژاد و....دل خوشی داشته باشد. اما چیزی است که به ما تحمیل شده و چاره ای نداریم جز استفاده از آنها در کلاممان. از ظاهر امر چنین برمی آید که غرب به تعریف نانوشته ی حضرات یعنی غرب و شمال اروپا و ایالات متحده و کانادا و استرالیا. یعنی کشورهایی آرام و ثروتمند، با فرهنگ و اقتصاد و سیاست تقریبا مشابه و جز اینها ناغرب اند و ناچیز و شهروند درجه دوم جهان. اما مشکل اینجا است که حتی روشنفکر ناغربی هنگام سخن گفتن از درد به جای آنکه از درد خودش نمونه بیاورد (که همان طور که اشاره کردم کم هم نیستند) باز خود را به حاشیه رانده و از درد انسان غربی نمونه می آورد. یعنی انگار نوعی همدستی بین انسان غربی و ناغربی وجود دارد در به حاشیه راندن ناغربی. نقد من بر این عملکرد است. امیدوارم توضیحاتم روشنگر بوده باشند.
سعید یاد
آقای محبی گرامی، نوشته خوب و جمع و جوری است ، خسته نباشید. فقط یک نکته: ترجمۀ درست (Kulturindustrie) «صنعتِ فرهنگی» است، همانطور که ترجمۀ درست (Kulturrevolution) «انقلابِ فرهنگی» است، مثال در این باب زیاد است. البته من برای این ادعا علت دستوری و مفهومی هم دارم که به ماند برای بعد. در ایران از آنجایی که متن «دیالکتیک روشنگری» به مانند بسیاری از آثار نظری آلمان ها، از انگلیسی به فارسی ترجمه شده است، این مفهوم کلیدی هم به مانند برخی از مفاهیم کلیدی دیگر درست ترجمه نشده، و اما، متأسفانه جا افتاده است. بهر حال، به نظر من بهتر است که تصحیح شود. موفق باشید
جواد
دوران بومی گرایی ناستالژیک خیلی وقت است که به پایان رسیده است. آن چیزی هم که ازش باقی مانده بیشتر (حمل بر جسارت نشود) مقدار زیادی چس ناله است, تا هر چیز دیگر. که این به هیچ وجه به معنای از بین رفتن بومی گرائی نیست, برای مثال جنبش زاپاتیستها. اما بومی گرایی زاپاتیستها (با گرایشات قوی ضد سرمایه داری, مشورتی, معطوف به رهبری زنان) از زمین تا آسمان فرق دارد با بومی گرایی برخاسته از "غرب زدگی" و مزخرفاتی که به دنبالش دارد. سرمایه داری متاخر در قرن بیست و یکم چنان زمین و زمان را به هم دوخته است (چیزی مانند مفهوم "فشردگی فضا و زمان" [Space time compression] از دیوید هاروی) که تمامی این مفاهیم و تعاریف "شرقی" و "غربی" و غیره ....باید از نو و دوباره, منطبق با واقعیات امروز, پرداخته و ساخته شود. برای دریافتن معنا, مثال و نمونهء خوبی از روشنفکر نیز می توانید به نبشته های احمد شاملو مراجعه کنید. یک بار دیگر شعر بالا از شاملو را بخوانید و ببینید روشنفکر یعنی چه؟
sa
متن دقيقى بود ولى به نظر مى رسد ترجمه باشد. ساختار جمله بندى در بسيارى از جاها شكل ترجمه دارد. "پس از آشویتس همهی فرهنگ و نقدهای ضروری آن زباله است"