سلطان گورستان
<p>شهریار مندنی‌پور - ... از پای دیوار خرابۀ پنجمی، نه قدم سمت زبان گنجشک بعد هفت قدم سمت راست. <br /> می‌‌گویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که می‌‌گویید قبلنا نبوده، کاملا درست می‌‌گویید. منتها همین مدتی که نیامده‌ایم سبز شده.</p> <!--break--> <p>خب سخت هم هست. توی یک تکه زمین گندۀ بایر آدم چطور بفهمد دفعۀ قبل کجا بود که قبر بچه‌اش بود.</p> <p>می‌گویم:به تشخیص من پیرمرد خاطرجمع باشید. همۀ این قبرستان را من مثل کف دستم می‌‌شناسم. اگر شک دارید امتحانم کنید. از وسط این خرابه‌‌ها که برویم توی قبرستان ، همین راسته که برویم می‌‌رسیم قطعۀ سیصد و بیست و هفت. قبر اولش که دو تا شمعدان سنگی بالایش هست، مال حاج آقا «سمیرمی» هست: بزرگ خاندان، هزار و سیصد پنجاه و دو مرحوم شده. آن ورترش «بی‌بی خاتون» مادر مهربان و زحمتکش خوابیده. بعدش قبر آقا یدی هست، خیلی مظلوم... همین‌طور برویم جلو، می‌‌رسیم به یک سنگ مرمر تا همین بالای زانویم بلندی‌اش، خیلی خوشکل و به قاعده: «کاظم خان رابندی» بازنشستۀ عالیرتبۀ آموزش پرورش... باز هم بگویم؟ والله قطعۀ بعدی را هم همین‌طور مثل کف دستم از حفظم. حالا هم وقتی می‌‌گویم ماه پیش‌قدم که کردم، درست همین‌جا بود قدم کردم، قبول کنید.</p> <p> </p> <p>و مارخ خانم هر شب جمعه صفحۀ نق‌نقش خط می‌خورد. اصرار اصرار بایستی بهش حالی بکنم که خانم! مجبوریم! برای اینکه شک نکنند باید دیر به دیر ‌، بلکه باید هر بار بگذاریم بیشتر از یک ماه بگذرد بعد بیاییم قبرستان. هر وقت هم آمدیم اینجا، جاهای دیگر هم برویم بنشینیم. شروع می‌‌کند زنجموره. <br /> می‌گویم: خانم! همین هفته پیش قبرستان بودیم خانم. <br /> می‌گوید: آقا! شما هوش و حواستان جمع نیست. یک ماه بیشتر شده که نرفته‌ایم. شما اگر راست می‌گویید بگویید امروز چند شنبه است. <br /> می‌‌گویم: آخر اینکه یک ضربدری روی این خاک کنده باشید که نمی‌‌شود نشانه. چطور توقعتان می‌‌شود یک ماه بماند؟! <br /> می‌‌گوید: کار، کارِ «همتی»‌هاست. به خون من و تو پیرمرد تشنه‌اند. این زن و شوهر برای چی آزارمان می‌‌دهند؟ خب شما بالاغیرتن مرد من هستید. یک قدم بروید به‌شان بگویید خدا را خوش نمی‌آید یک مادر داغدار را این‌طور زابرا می‌کنید. غیرت کنید ازشان بپرسید: آخر چی ازتان کم می‌شود یک قلوه‌سنگ یا یک نشانه که ما می‌گذاریم اینجا. چرا اقلا باران نمی‌آید؟ <br /> می‌‌گویم: ـ خاطر جمع باشید همین‌جا بود. لبه‌ی چادرتان را بکشید جلو صورتتان که هر کسی ببیند، نبیند دارید گریه می‌‌کنید. خیال کنند از گشت و واگشت ناامید شده‌ایم، بی‌منظور اینجا نشسته‌ایم. <br /> می‌‌گویم: امشب ما هم می‌‌رویم سنگ مرمر بچه‌شان را خرد می‌‌کنیم. <br /> مارخ خانم غضب می‌‌گیرد. می‌‌گوید: نه خیر! خودم می‌‌روم به‌شان می‌‌گویم. <br /> تند و غضبناک راه می‌افتد. هن هن دنبالش می‌دوم، جار می‌زنم، می‌گویم: برگردید مارخ خانم! نروید سراغ آن‌ها! بدبختمان می‌کنند.</p> <p>ولی نمی‌‌دانم توی این گوشه‌ی پرت قبرستان، این همه لت دیوار کاهگلی، کنار آن آبادیِ قبرهای خوشگل و به‌قاعده، قبلنا چی بوده. آن همه که با همین ضعف پیری‌ هزار بار بلکه بیشتر قبرستان را گشته‌ام‎، به این خرابه‌‌ها اصلنا شک نکرده بودم. بلکه این دیوار‌ها پنجاه سال پیش، خانه‌های یک بنده‌خداهایی بوده‌اند. این سوراخ‌‌ها بلکه پنجره بوده‌اند. لابدن باهار پشت پنجره، یک کسانی تماشای بیرون می‌‌کرده‌اند، کسی شاید دلبندی داشته، همین دیواری که نشانۀ ما هست اتاقی بوده، تویش با دلدارش بوس و کناری داشته... بعد قبرستان هی تند تند پیش آمده رسیده این‌جا... هی انقلاب، هی جنگ.</p> <p> </p> <p>می‌‌گویم: قبرستان باید حریم و حرمتی داشته باشد، هر کدام از ساکنانش به قاعده برای خودش سنگ داشته باشد، اسم و رسم داشته باشد... وقتی اینجا هیچ سنگ قبری نیست، وقتی قاری صدهزار تومانش هم بدهند نمی‌‌آید اینجا، پس اینجا یعنی پس چی هست؟ پس ما یعنی کی هستیم مارخ خانم؟ </p> <p>نمی‌دانم، یادم نمانده طپانچۀ پدری‌ام را توی کدام دیوار زیرزمینمان قایم کرده‌ام بلکه چهل سال، پنجاه سال بلکه پیش‌تر بوده که قایمش کرده‌ام. شده اگر همۀ دیوار‌ها را بکنم، پیدایش می‌کنم. </p> <p>می‌‌گویم: مارخ خانم، دل به شک نباشید. جخ خوب یادم هست پیریزا بهم گفت از دیوار باید قدم بکنم. یک هفت قدم، بعد نه قدم. </p> <p>می‌‌گوید: من تا دستم برسد به خاک، به دلم می‌‌آید که بچه‌ام زیرش هست یا نیست. وقتی می‌‌گویم نیست قبول کنید. آقا شما حافظه‌تان یک کمی قر و قاطی شده. اگر درست می‌گویید بگویید حالا دیروز است یا امروز... کو آن هفت تا سنگی که رویهم گذاشته بودم نشانه؟ </p> <p>می‌‌گویم: سنگ که نشانه نمی‌‌شود «مارخ» خانم. مثل اینکه شما وقتی بخواهید نشانی خانه‌مان را بدهید، بگویید روی رخ‌باممان یک کف‌تر نشسته. سنگ‌ها را بلکه یک بچه‌ای پرت کرده واسۀ گنجشکی، گربه‌ای، چیزی.</p> <p>می‌‌گوید: بچه اینجا نمی‌‌آید. اصلا شنیده‌ای از این همه گنجشک یکیش اینجا جیک جیک کند. </p> <p>نشنیده‌ام... اما از یک جاهای خیلی دوری، صداهای دوری، مدام اسمم را صدا می‌‌زنند: حیدر حیدر! کفش‌هایت را بکن پا...! ولی انگار بعضی وقت‌ها یک چیزهایی که یادم می‌آید، زندگی یک مرد دیگری بوده که دیده‌ام: مارخِ من کنار پنجره نشسته بود تا آفتاب خالص بتابد روی ساق سفیدش، و مارخ یک رشته ریسمان به دندانش، یک رشته سرانگشت‌‌هایش، ریسمان را می‌‌غلتاند روی پوست ساقش. موهای تک و توکی کنده می‌‌شدند دور ریسمان، و ساق مارخ، مثل مرمر می‌‌تابید. </p> <p>می‌گویم: مونس من! توی خانه‌مان که هستیم پروایی نیست. هر چقدر می‌توانی شیون و چار کن! اگر گریه نمی‌کنی لااقل زبان بگیر. این طور ماتک که می‌زنی به این در و دیوار‌ها، هر ماه قد یک سال داری پیر می‌شوی. کو شاخ نبات من؟</p> <p> </p> <p>مارخ خانم، لبۀ چادرش خرش خرش روی زمین می‌‌کشد، از این خرابه می‌‌رود خرابۀ مجاور و بعدتری، بلکه کجا آشنا بیاید به چشم‌هایش. گمانم پیرزنم حافظه‌اش قر و قاطی کرده.</p> <p>می‌‌گوید: همۀ خرابه‌‌ها شبیه هم شده‌اند. کار، کار همتی‌هاست. شما خودتان را به آن راه می‌‌زنید. حالا هم حتمنا زن و شوهری یک جایی دارند تماشایمان می‌‌کنند، این‌طور حیران و سرگردان که می‌‌گردیم، به‌مان می‌‌خندند. مگر این جماعت چقدر کوفت می‌کنند که می‌توانند گُه‌شان را همۀ این اطراف پخش کنند. حُکمن قبر بچه‌های دیگران هم این‌جا هست. باید به مادر‌هایشان خبر بدهیم.</p> <p>می‌گویم: خانم خانم‌ها همینمان هم کم بود که به جرم افشای دوسیه‌های محرمانۀ دولت بگیرندمان.</p> <p> </p> <p>من ندیده‌ام همتی‌ها هیچ‌وقت بخندند. یک‌بار نشده بیاییم قبرستان این‌ها سر قبر پسرشان نباشند. همیشه رخت سیاه برشان، انگار آنجا سنگ شده باشند. منتها همین روز‌ها بالاخره برای نقشه‌ام یک فرصتی دست می‌دهد، انتقامم را از آن همتیِ یک دستی می‌گیرم. یک جایی خلوت تاریکی که گیرش بیندازم، همین غضبم بهم قوت بازو می‌‌دهد. با آن ریش و موی سفیدش همسن و سال خودم هست، ولی آن‌طور که مریض‌احوال نشان می‌‌دهد حتما حریفش هستم. من نه که از آن نگاه برنده‌اش بترسم، منتها می‌‌بینم که توی نگاهش به ما یک کینه‌ی کهنه‌ای هست چه جور! زن و وشوهری این چندین سال بلکه خوب پروارش کرده‌اند، نقشه کشیده‌اند که یک‌طور حسابی انتقام خون بچه‌شان را بگیرند. </p> <p>گفته‌ام: شما برای ما مثل یک ناجی بودید آقا «پیریزا»! من همه جای قبرستان را می‌‌گشتم. توی هر سوراخ سمبه‌ای سرک می‌‌کشیدم. با هر کسی گرم می‌‌گرفتم بلکه زیر زبانش را بکشم، چیزی دستگیرم بشود، هر جا یکی دو نفر ایستاده بودند، گپ می‌‌زدند، می‌‌رفتم نزدیکشان، بشنوم دربارۀ چی حرف می‌‌زنند. هر جا می‌‌رسیدم به قبر یک جوان ناکامی، می‌‌نشستم، سنگ‌ریزه‌ سه بار می‌‌زدم به سنگ قبرش، برایش فاتحه می‌‌خواندم. <br /> این جوان‌ها بالاخره آن دنیا همدیگر را می‌‌بینند. برای هم تعریف می‌‌کنند. بلکه به گوش پسرم می‌‌رساندند که دارم دنبال قبرش می‌‌گردم. حساب کتابم درست بود آقا پیریزا؟ بلکه خود پسرم به دل شما انداخته بیایید بگویید کجا هست.</p> <p> </p> <p>بعد باد می‌‌آید همیشه. قبلن تابستان که هست آفتاب داغ خاک را می‌‌سوزاند. غبار سوخته توی حلق آدم می‌‌رود. کی می‌‌داند غبارِ کیست؟ قطعۀ شهید‌ها باز خوب است که برزنت کشیده‌اند سرپوش، سایه دارد. هروقت به له له بیفتم، می‌‌روم آنجا می‌‌نشینم. قبر‌ها عکس دارند. به شهدای جنگ می‌‌گویم حیف که من دیگر جوان نبودم همراه‌تان بیایم جنگ. من خودم یک طپانچه دارم، از زمان کودتا، قایمش کرده‌ام توی دیوار زیرزمین.</p> <p> می‌گویم: یادم نیست برایتان گفته‌ام یا نگفته‌ام؟ با همتی سینه به سینه شدم. همین دیروز بود یا بلکه پریروز بود توی کوچه‌مان سینه به سینه شدم با همتی. همچی آمد جلو که من از سرِ راهش بکشم کنار. من هم نکشیدم کنار، سینه به سینه شدیم. چشم انداخت توی چشمم انگار‌‌ همان‌جا بخواهد شاهرگم را بجود. نهیب زد: برو کنار... من گفتم خودت برو آن ور. نرفت. گفت: می‌گویم برو کنار. گفتم: من می‌گویم تو برو کنار. برایم کله قوچی آورد جلو، من هم کله بردم برایش، همچین که پیشانی به پیشانی شدیم.</p> <p> </p> <p>حالا چه زود دارد شب می‌‌شود. بگویم مارخ خانم دیگر بیایید برویم خانه‌مان. برویم که خانه‌مان تنها مانده.</p> <p> یادم باشد که هرچی می‌گویم فقط حواسم جمع باشد نگویم چه شکی به دلم افتاده. دیروز نزدیک بود از دهنم بپرد. مارخ خانمم این را دیگر طاقت نمی‌آورد. همین تا از دهنم بپرد، جخ یک آهی می‌کشد و جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند.</p> <p> تاریکی پیاده‌رفتن وقت تند‌تر می‌گذرد، منتها شب هم از آن سمت کش می‌آید. یواش می‌‌گویم: ـ خانم! زبانم لال بشود اگر باعث دلنگرانی‌تان بشوم، ولی سر همین پیچ کوچه که رسیدیم ‌یک طوری که انگار منظوری ندارید، برگردید پشت سرتان را نگاه کنید، یک کسی انگار از قبرستان متصل پشت سرمان می‌‌آید.</p> <p> مارخ خانم کلید می‌‌اندازد در را باز می‌‌کند. حیاط، کنار همین حوضِ بی‌ماهی یک کمی بنشینم فکر بکنم که چکار کنم. به مارخ خانمم بگویم یا نگویم. خب درست که از وقتی بهش خبر دادم قبر پسرمان را پیدا کرده‌ام دیگر نمی‌نشیند آن‌طور ساکت و خاموش، مثل یک میت که پاری وقت‌ها می‌ترسیدم نکند مرده. حالا انگاری یک جان تازه‌ای گرفته مارخم. حالا بیایم بهش بگویم... چی می‌خواستم بگویم؟.. پیری و تاریکی تا آدم بیاید یک فکری را تا آخرش برود، ماه از پشت دیوار خانه بالا می‌آید ماه. آن وقت‌ها که ماهی‌های گُلی توی حوض بودند دور عکس ماه توی آب بازی می‌کردند چقدر بازی می‌کردند. ولی دم‌دمای صبح که زمین و زمان ساکت می‌شد، جخ که خش خش برگ‌های نارنج هم نمی‌‌آمد، صدای چِپ چلپ عجیبی از سمت حوض می‌آمد. می‌‌فهمیدم ماهی‌‌ها آمده‌اند بالا، دهنشان روی آب، باز و بسته می‌‌کنند دهنشان را. هوا نمی‌‌مکند، یا بلکه گشنه هم نیستند، به زبانِ بی‌زبانی خودشان حرف می‌زنند؛ بلکه دارند به هم می‌گویند امروز صبح یک پاسداری درِ این خانه را می‌زند... همین امشب طپانچه‌ام را از توی دیوار زیرزمین می‌کشم بیرون. خیلی سال است دیگر زیادی خوابیده. خیلی سال است می‌‌گویم مارخ خانم این همه می‌‌روی بیرون خرید، یک جفت ماهی گلی هم بخر بیندازیم توی این حوض. صفا دارد. سرگرم می‌‌شوم عصر بنشینم نگاه‌شان بکنم. می‌‌گوید آمد نیامد دارد برای خانه. می‌‌گویم دیگر چه آمد نیامدنی برای ما مانده خانم.</p> <p> </p> <p>نفسم، نفس نفس گرفته نفسم، گفته‌ام، یا بلکه حالا می‌گویم: مارخ خانم مژدگانی بده. یک آدم خوبی پیدا شده می‌داند پسرمان کجا خاک است.</p> <p> از پای لت دیوار پنجمی، نه قدم رو به زبان گنجشک، بعدش هفت قدم به سمتِ... سمت راست بود یا سمت چپ بود که پیریزا گفت؟</p> <p> پیریزا می‌‌گوید: زکی لوطی! واسۀ من یکی از این قپی‌ها نیا! پسرت نه دسته گل بوده، نه هیچ تحفه‌ای. هر چقدر ازش لاف بیایی که فرشتۀ آسمانی بوده من یکی باورم نمی‌شود که بهش تهمت بسته‌اند. اینجا به من می‌‌گویند شاه قبرستان. جیک و پیک پروندۀ ساکن‌های این قبرستان زیر بغل من است.</p> <p> می‌‌گویم: پس شما بهتر از هر کسی باید بدانید که ناحق گردن پسر من انداخته‌اند. پسر من صبح داشته می‌‌رفته برود سر کارش. سرش به کار خودش بوده، تازگی توی کتابفروشی خورشیدِ علم کار بهش داده بودند. یک آینده‌ی خوبی داشت اگر... <br /> خه خِه... پیریزا این طور خه خه که می‌‌خندد؛ پس به من دارد مسخرگی می‌خندد، اقل کم خوب شد مارخ خانمم نیست ببیند این طور مسخرگی به من می‌خندند. می‌گوید: نه لوطی! نقل تو، خیلی توفیر دارد با نقل این‌ها. صبح که پسر این‌ها خداحافظی کرده برود سرکارش، همین سه چهار دقیقه بعدش، صدای در خانه‌شان بلند شده. ‌.. درددل کرده‌اند برایم. <br /> ـ پسر من اصلا تیر انداختن بلد نبوده. <br /> ـ این‌ها که دویده‌اند دم در؛ پسره سر زانو افتاده بوده، دستش همچین انگاری جوش خورده باشد به کوبه‌ی در. این بیچاره‌ها که اولش دوزاریشان نمی‌افتد. از‌‌ همان سر کوچه که کمین خورده بوده پسرشان، سی چهل متر می‌‌بینند خون ریخته، آمده رسیده تا زیر زانوهای پسرشان. تازه می‌‌بینند از شکمش، خونش دارد فواره می‌‌زند.<br /> می‌‌گویم: ـ نــــــــــــــه! خدا شاهد است که نه... پسر این‌ها بوده که با همقطار‌هایش می‌‌گذارند دنبال پسر من. یک بچه نوزده ساله اگر ببیند سه چهار نفر با تفنگ دنبالش گذاشته‌اند چکار می‌‌کند؟ خب در می‌‌رود. پسر من داشته در می‌رفته. تیر می‌‌اندازند. می‌‌خورد به پسر این‌ها. <br /> ـ اینکه می‌‌گویی قصۀ من‌درآوردی است پیری. این‌ها اگر دستشان برسد سرتان را پخ پخ می‌‌برند، می‌‌گذارند تخت سینه‌تان. پیری و هزار خرفتی؛ چه می‌دانی تو!؟ این‌ها مادرزادی کینه‌ تو خونشان هست. خود آن مرد یک دستی برایم لفظ آمده. هنوز، شب نصف شب، مدام زنش از خواب می‌‌پرد جیغ می‌‌کشد. صدای در زدن می‌‌شنود. واسه‌ام درددل کرده که خودش هم هر وقت در خانه‌شان را باز می‌‌کند، به چشمش می‌آید پسرش غرقاب خون، سر زانو... منظور، دلت خوش نباشد که این‌ها یادشان برود. خرج دارد اگر بخواهی مجابشان کنم. باید بلاخی.</p> <p> </p> <p>یک ضعف سردی هست، چند سالی یکهو جفت زانو‌هایم را خالی می‌کند. دلم نمی‌‌خواهد جلو چشم مارخ خانم بیفتم سر زانو. منتها همین هم تا می‌‌نشینم یک جایی، سرمایش می‌آید... از توی رگ‌هایم، می‌‌کشد تا سر انگشت‌هایم، مثل سرمای برف، جاندار نیست این سرما. یک سرمای مرده است، پاری وقت‌ها می‌‌کشد به چشمایم، چشم‌هایم آب می‌‌افتند. قطره‌هایی یخ می‌‌سرند روی صورتم؛ و چشم‌‌هایم درست نمی‌‌بینند. بگویم: خانم یک طوری که انگار منظوری ندارید، نگاه بکنید قطعۀ مجاورمان، انگار یکی دارد ازمان عکس می‌‌اندازد.</p> <p> می‌‌گویم: آن‌قدر مرا هی وادارید اینجا را قدم بکنم، که همه ببینند، آخرش مشکوک بشوند اینجا‌ها یک کاری داریم. دیگر این آخرین بار باشد مارخ خانم که قدم می‌‌کنم. حرف پیریزا مثل‌‌ همان روز اول توی گوشم هست. گفت از پای همین این دیوار، هفت قدم راسته زبان گنجشک... درست؟... بعد گفت نه قدم بپیچیم دست چپ... حالا نیم قدم کمتر بیشتر که توفیری ندارد.</p> <p> می‌‌گوید: ـ نه آقا...! من مادرم. مادر‌ها یک خبرهای قلبی دارند. مخصوصا که مربوط به بچه‌شان هم باشد. یک جای دیگر بود. اینجا توی این خاک خالی است.</p> <p> سرد است بی‌پیر. پاییز‌ها اینجا باد همیشه که می‌‌آید بیشتر از همیشه می‌‌آید. دیوارهای خرابه همه‌شان قد و اندازۀ هم، همه‌شان شکل هم... نشانه‌مان بلکه همین دیوار بود که دوتا سوراخ پنجره دارد.</p> <p> </p> <p>دفعه بعد، یک شربتی درست می‌‌کنم. به مارخ خانم گفته‌ام که از پیریزا گرد سیانور خریده‌ام؟ نه نگفته‌ام. یادم هم باشد نگویم. گرد سیانور که بریزم توی شربت، می‌-دانم چطور، به دست کی برسانم به همتی. بهش بگوید: بفرمایید! نذری است. بعد که سرکشید. خوب که جذب بدنش شد، جلوش در‌می‌آیم می‌‌گویم: می‌‌دانی توی شربت چی بود؟ نوش جان! آخر چه آزاری می‌رساند به شما، چهارتا تکه سنگی که زن بیچاره من می‌چید روی هم، دلش خوش بود که یک سنگی روی مزار پسرش هست... نوش جان! حالا دوباره برو تو او بایر زمین، منتها این دفعه به جای سوراخ پایینت از حلقت دل و روده‌ات می‌یاد بالا.</p> <p> ماهی‌های قرمز حوض، آسوده از شر عالم آرام آرام شنا می‌کردند. یکهو، تند تند بال بال زدند فرار کردند تهِ حوض. یکی داشت در می‌زد. <br /> می‌‌گویم: خانم! نمی‌‌خواهید شام به‌مان بدهید؟ <br /> انگار نمی‌‌شنود. ماتش برده به کاسۀ چینی خالی، کنار سماور و بساط چای. می‌‌گوید: دیده‌اید چه سنگی انداخته‌اند برای بچه‌شان! لابدن مرمر خالص است. خیلی خوشکل است. آفتاب که رویش می‌‌افتد مثل آینه برق می‌‌زند. من هم دلم می‌‌خواهد برای پسرمان...</p> <p> </p> <p>کاسۀ چینی گلدار... مارخ خانم سال‌هاست دیگر انار دانه نمی‌‌کند، توی کاسۀ چینی گل سوری برایم بیاورد. اگر بیاورد برای صفرا و سودا خیلی افاقه می‌‌کند.</p> <p> ولی برای صدمین بار می‌‌گوید: برای چی هر چی یادگاری پسرم بود آتش زدید؟ عکسش اگر بود، کتابش، دلم خوش بود با‌هاشان. زیرپیرهنی‌اش را بو می‌‌کردم، وجودش زنده می‌‌شد تو دلم. چقدرترس و ملاحظۀ بی‌خود و بی‌جهت. شما دلتان سنگ است.</p> <p> می‌‌فهمم اگر بایستم زانویم خالی می‌‌کند می‌‌افتم. می‌‌نشینم... آن وقت‌ها که خانه‌مان از صبح تا شب آمد و شد بود، که هیچ حوصله‌مان سر نمی‌رفت، حوضمان پر از ماهی گلی بود. حالا دیگر هیچ تنابنده‌ای خانه‌مان نمی‌‌آید.</p> <p> می‌‌گویم: خب وقتی نمی‌‌آیند خانه‌مان، یعنی اینکه نمی‌‌خواهند با ما آمد و شد داشته باشد. این‌ها هم مثل پسر عمو این‌ها. مثل حاج آقا، مثل داداش محترم شما. خب مردم بلکه می‌‌ترسند با بابا مامان یک ضدانقلاب نشست و برخاست داشته باشند.</p> <p> می‌‌گویم: خاطرتان هست آن روز که آمدم به‌تان گفتم اتفاقی، گذرم افتاده قبرستان، یک پیریزا نامی را پیدا کرده‌ام؟ من اصلا وقتی می‌‌دانستم ما پولی در بساط نداریم چطور قولش را داده بودم بهش؟! می‌‌گویم نکند این یارو دروغ بهم چپاند، ازمان پول <br /> گرفت.</p> <p> می‌‌گوید: حالا بعد از این همه مدت به فکر افتاده‌اید؟ من حلالش کرده‌ام. همین که جای پسرم را نشانمان داد، برایش سر نماز دعا هم می‌کنم. اگر بیشتر هم می‌‌خواست. دیگ و مجمعه مسی‌ِ جهازی‌ام را می‌‌فروختم بهش می‌‌دادیم. تازه، گفت که با این پول برایش خیرات می‌‌کند. نماز روزه می‌‌خرد. همین نشان می‌‌دهد آدم بااعتقادی هست، حلال و حرام سرش می‌شود توی این دوره زمونۀ دجال‌ها.</p> <p> </p> <p>توی این دوره زمانه، روز‌ها خیلی کند می‌‌گذرند. اول صبح که چشم باز می‌‌کنم، چشم‌هایم تار است. انگار همه جا ابری است، بعد یادم می‌‌آید که یک ترسی بود توی دلم که می‌‌ترسیدم ازش. چه می‌‌دانند این زن‌ها. نمی‌‌دانند که بعضی وقت‌ها یک ترسی گوشۀ دل مرد هست که نه دل دارد بگوید، نه طاقت دارد نگوید.</p> <p> پیریزا، صورتش مثل صورت چروک شده بچه‌، رنگش رنگ کافور، گفته: لوطی! خودت را نزن به حواس‌پرتی؟ سی‌ هزار تومان تتمۀ پولی که قرارمان بود، باید می‌‌آوردی. حالیت هست من چه خطری کرده‌ام جای پسرتان را به‌تان لو داده‌ام. نه! چه می‌‌فهمی. پیری و هزار خرفتی. تا آخر هفته نیاوری کاری می‌کنم که تو و پیرزنت را هم بغل پسر کمونیستتان خاک کنند.</p> <p> باد برگ‌های خشک را از جاهای دور آورده، کنارۀ قبر‌ها کپه کرده، و باد برگ‌های تازه می‌‌آورد. می‌‌گویم:‌ای لعنت خدا... نگاه خانم! آن دفعه پایین دیوارِ نشانه‌مان، یواشکی یک ضربدری کشیده بودم. می‌‌بینید؟ همۀ دیوار‌ها را ضربدر زده‌اند.</p> <p> مارخ خانم می‌‌غرد: شما مثلا مرد من و این بچه هستید! نمی‌‌خواهید یک چیزی به‌شان بگویید؟</p> <p> می‌‌گویم: نه. نباید دست خودمان را رو کنیم. امشب که رفتند ما هم می‌‌رویم سنگ مرمر بچه‌شان را خرد می‌‌کنیم. <br /> مارخ خانم غضب می‌‌گیرد. می‌‌گوید: نه خیر! خودم می‌‌روم به‌شان می‌‌گویم.</p> <p> چادرش را می‌‌پیچد دورش راه می‌‌افتد طرفِ همتی‌ها. دلم دارد می‌‌ترکد. داد می‌‌زنم: مارخ خانم! شما را به خدا... بدبختمان نکنید! خانم! برگردید!</p> <p> و مارخ خانم وسط حیاط جیغ کشیده است: به همین غروب، خد.... ا ذلیل کن قاتل پاره‌جگرهای مردم را. سرش داد زده‌ام: خانم داد نزنید. همسایه‌‌ها، همتی‌ها چند طرف آن‌ور‌تر می‌شنوند لاپورتمان را می‌‌دهند.</p> <p> </p> <p>ولی حالا‌ها به نظرم نمی‌‌آید که یک زمانی، توی خانه‌مان به غیر صدای من و مارخ ‌، صدای یک نفر دیگر هم بوده. همین وقت‌ها بود که به بهانۀ تماشای عکس فیلم‌ها می‌زدم بیرون به قبرستان، می‌‌گشتم. این چند سالی که گشته‌ام، مرگ و میر زیاد شده. دم به ساعت مردۀ تازه آورده‌اند. به بچه افغانی‌های قبرشور می‌‌گویم: ‌قدیم‌ها، سال رو سال می‌چرخید تا یکی بمیرد، آن هم غریبه، ناآشنا. این سال‌ها جوان‌های بیست ساله دارند هی سکته می‌کنند. مردهای پهلوان دق‌مرگ می‌شوند؛ مثل آقا یدی.</p> <p>بدگمان هی می‌پرسید کجا بودید؟ می‌گفتم رفتم عکس سینما‌ها را نگاه کردم. <br /> بعد گفتم: ـ مارخ خانم! امروز بعد از این همه سال، گذری رفتم قبرستان. آنجا یک دسته بچه افغانی‌ هستند، انگار این‌ها دسته گلهایی را که مردم می‌‌گذارند روی قبر عزیزشان، برمی‌دارند می‌برند برای یک مردی هست به اسم پیریزا، دوباره می‌فروشدشان. به نظرتان مجبورشان نکرده ببرند برایش؟ <br /> گفت:‌ها، دیده‌ام.</p> <p>از دهنش پرید که دیده. بعد ملتفت شد که خودش را لو داده. فهمیدم که پس خودش هم. پس مارخ من آن روزهایی که می‌‌گفته می‌‌رود زیارت امامزاده غریب، بگو پس می‌‌رفته قبرستان می‌رفته بلکه خبری گیر بیاورد. بلکه حتمن چند سال است که رفته. بلکه آن چند باری که دورادور به نظرم آمده یکی می‌‌بینم شبیه مارخ، رویش را با چادر سفت پیچیده بود، بلکه خودش بوده.</p> <p> </p> <p> هی گفته: شما دلتان سنگ است. دلم می‌‌خواهد روی خاکش یک شمعی روشن بکنم. نذر دارم. چرا نمی‌‌گذارید شمع روشن بکن
شهریار مندنیپور - ... از پای دیوار خرابۀ پنجمی، نه قدم سمت زبان گنجشک بعد هفت قدم سمت راست.
میگویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که میگویید قبلنا نبوده، کاملا درست میگویید. منتها همین مدتی که نیامدهایم سبز شده.
خب سخت هم هست. توی یک تکه زمین گندۀ بایر آدم چطور بفهمد دفعۀ قبل کجا بود که قبر بچهاش بود.
میگویم:به تشخیص من پیرمرد خاطرجمع باشید. همۀ این قبرستان را من مثل کف دستم میشناسم. اگر شک دارید امتحانم کنید. از وسط این خرابهها که برویم توی قبرستان ، همین راسته که برویم میرسیم قطعۀ سیصد و بیست و هفت. قبر اولش که دو تا شمعدان سنگی بالایش هست، مال حاج آقا «سمیرمی» هست: بزرگ خاندان، هزار و سیصد پنجاه و دو مرحوم شده. آن ورترش «بیبی خاتون» مادر مهربان و زحمتکش خوابیده. بعدش قبر آقا یدی هست، خیلی مظلوم... همینطور برویم جلو، میرسیم به یک سنگ مرمر تا همین بالای زانویم بلندیاش، خیلی خوشکل و به قاعده: «کاظم خان رابندی» بازنشستۀ عالیرتبۀ آموزش پرورش... باز هم بگویم؟ والله قطعۀ بعدی را هم همینطور مثل کف دستم از حفظم. حالا هم وقتی میگویم ماه پیشقدم که کردم، درست همینجا بود قدم کردم، قبول کنید.
و مارخ خانم هر شب جمعه صفحۀ نقنقش خط میخورد. اصرار اصرار بایستی بهش حالی بکنم که خانم! مجبوریم! برای اینکه شک نکنند باید دیر به دیر ، بلکه باید هر بار بگذاریم بیشتر از یک ماه بگذرد بعد بیاییم قبرستان. هر وقت هم آمدیم اینجا، جاهای دیگر هم برویم بنشینیم. شروع میکند زنجموره.
میگویم: خانم! همین هفته پیش قبرستان بودیم خانم.
میگوید: آقا! شما هوش و حواستان جمع نیست. یک ماه بیشتر شده که نرفتهایم. شما اگر راست میگویید بگویید امروز چند شنبه است.
میگویم: آخر اینکه یک ضربدری روی این خاک کنده باشید که نمیشود نشانه. چطور توقعتان میشود یک ماه بماند؟!
میگوید: کار، کارِ «همتی»هاست. به خون من و تو پیرمرد تشنهاند. این زن و شوهر برای چی آزارمان میدهند؟ خب شما بالاغیرتن مرد من هستید. یک قدم بروید بهشان بگویید خدا را خوش نمیآید یک مادر داغدار را اینطور زابرا میکنید. غیرت کنید ازشان بپرسید: آخر چی ازتان کم میشود یک قلوهسنگ یا یک نشانه که ما میگذاریم اینجا. چرا اقلا باران نمیآید؟
میگویم: ـ خاطر جمع باشید همینجا بود. لبهی چادرتان را بکشید جلو صورتتان که هر کسی ببیند، نبیند دارید گریه میکنید. خیال کنند از گشت و واگشت ناامید شدهایم، بیمنظور اینجا نشستهایم.
میگویم: امشب ما هم میرویم سنگ مرمر بچهشان را خرد میکنیم.
مارخ خانم غضب میگیرد. میگوید: نه خیر! خودم میروم بهشان میگویم.
تند و غضبناک راه میافتد. هن هن دنبالش میدوم، جار میزنم، میگویم: برگردید مارخ خانم! نروید سراغ آنها! بدبختمان میکنند.
ولی نمیدانم توی این گوشهی پرت قبرستان، این همه لت دیوار کاهگلی، کنار آن آبادیِ قبرهای خوشگل و بهقاعده، قبلنا چی بوده. آن همه که با همین ضعف پیری هزار بار بلکه بیشتر قبرستان را گشتهام، به این خرابهها اصلنا شک نکرده بودم. بلکه این دیوارها پنجاه سال پیش، خانههای یک بندهخداهایی بودهاند. این سوراخها بلکه پنجره بودهاند. لابدن باهار پشت پنجره، یک کسانی تماشای بیرون میکردهاند، کسی شاید دلبندی داشته، همین دیواری که نشانۀ ما هست اتاقی بوده، تویش با دلدارش بوس و کناری داشته... بعد قبرستان هی تند تند پیش آمده رسیده اینجا... هی انقلاب، هی جنگ.
میگویم: قبرستان باید حریم و حرمتی داشته باشد، هر کدام از ساکنانش به قاعده برای خودش سنگ داشته باشد، اسم و رسم داشته باشد... وقتی اینجا هیچ سنگ قبری نیست، وقتی قاری صدهزار تومانش هم بدهند نمیآید اینجا، پس اینجا یعنی پس چی هست؟ پس ما یعنی کی هستیم مارخ خانم؟
نمیدانم، یادم نمانده طپانچۀ پدریام را توی کدام دیوار زیرزمینمان قایم کردهام بلکه چهل سال، پنجاه سال بلکه پیشتر بوده که قایمش کردهام. شده اگر همۀ دیوارها را بکنم، پیدایش میکنم.
میگویم: مارخ خانم، دل به شک نباشید. جخ خوب یادم هست پیریزا بهم گفت از دیوار باید قدم بکنم. یک هفت قدم، بعد نه قدم.
میگوید: من تا دستم برسد به خاک، به دلم میآید که بچهام زیرش هست یا نیست. وقتی میگویم نیست قبول کنید. آقا شما حافظهتان یک کمی قر و قاطی شده. اگر درست میگویید بگویید حالا دیروز است یا امروز... کو آن هفت تا سنگی که رویهم گذاشته بودم نشانه؟
میگویم: سنگ که نشانه نمیشود «مارخ» خانم. مثل اینکه شما وقتی بخواهید نشانی خانهمان را بدهید، بگویید روی رخباممان یک کفتر نشسته. سنگها را بلکه یک بچهای پرت کرده واسۀ گنجشکی، گربهای، چیزی.
میگوید: بچه اینجا نمیآید. اصلا شنیدهای از این همه گنجشک یکیش اینجا جیک جیک کند.
نشنیدهام... اما از یک جاهای خیلی دوری، صداهای دوری، مدام اسمم را صدا میزنند: حیدر حیدر! کفشهایت را بکن پا...! ولی انگار بعضی وقتها یک چیزهایی که یادم میآید، زندگی یک مرد دیگری بوده که دیدهام: مارخِ من کنار پنجره نشسته بود تا آفتاب خالص بتابد روی ساق سفیدش، و مارخ یک رشته ریسمان به دندانش، یک رشته سرانگشتهایش، ریسمان را میغلتاند روی پوست ساقش. موهای تک و توکی کنده میشدند دور ریسمان، و ساق مارخ، مثل مرمر میتابید.
میگویم: مونس من! توی خانهمان که هستیم پروایی نیست. هر چقدر میتوانی شیون و چار کن! اگر گریه نمیکنی لااقل زبان بگیر. این طور ماتک که میزنی به این در و دیوارها، هر ماه قد یک سال داری پیر میشوی. کو شاخ نبات من؟
مارخ خانم، لبۀ چادرش خرش خرش روی زمین میکشد، از این خرابه میرود خرابۀ مجاور و بعدتری، بلکه کجا آشنا بیاید به چشمهایش. گمانم پیرزنم حافظهاش قر و قاطی کرده.
میگوید: همۀ خرابهها شبیه هم شدهاند. کار، کار همتیهاست. شما خودتان را به آن راه میزنید. حالا هم حتمنا زن و شوهری یک جایی دارند تماشایمان میکنند، اینطور حیران و سرگردان که میگردیم، بهمان میخندند. مگر این جماعت چقدر کوفت میکنند که میتوانند گُهشان را همۀ این اطراف پخش کنند. حُکمن قبر بچههای دیگران هم اینجا هست. باید به مادرهایشان خبر بدهیم.
میگویم: خانم خانمها همینمان هم کم بود که به جرم افشای دوسیههای محرمانۀ دولت بگیرندمان.
من ندیدهام همتیها هیچوقت بخندند. یکبار نشده بیاییم قبرستان اینها سر قبر پسرشان نباشند. همیشه رخت سیاه برشان، انگار آنجا سنگ شده باشند. منتها همین روزها بالاخره برای نقشهام یک فرصتی دست میدهد، انتقامم را از آن همتیِ یک دستی میگیرم. یک جایی خلوت تاریکی که گیرش بیندازم، همین غضبم بهم قوت بازو میدهد. با آن ریش و موی سفیدش همسن و سال خودم هست، ولی آنطور که مریضاحوال نشان میدهد حتما حریفش هستم. من نه که از آن نگاه برندهاش بترسم، منتها میبینم که توی نگاهش به ما یک کینهی کهنهای هست چه جور! زن و وشوهری این چندین سال بلکه خوب پروارش کردهاند، نقشه کشیدهاند که یکطور حسابی انتقام خون بچهشان را بگیرند.
گفتهام: شما برای ما مثل یک ناجی بودید آقا «پیریزا»! من همه جای قبرستان را میگشتم. توی هر سوراخ سمبهای سرک میکشیدم. با هر کسی گرم میگرفتم بلکه زیر زبانش را بکشم، چیزی دستگیرم بشود، هر جا یکی دو نفر ایستاده بودند، گپ میزدند، میرفتم نزدیکشان، بشنوم دربارۀ چی حرف میزنند. هر جا میرسیدم به قبر یک جوان ناکامی، مینشستم، سنگریزه سه بار میزدم به سنگ قبرش، برایش فاتحه میخواندم.
این جوانها بالاخره آن دنیا همدیگر را میبینند. برای هم تعریف میکنند. بلکه به گوش پسرم میرساندند که دارم دنبال قبرش میگردم. حساب کتابم درست بود آقا پیریزا؟ بلکه خود پسرم به دل شما انداخته بیایید بگویید کجا هست.
بعد باد میآید همیشه. قبلن تابستان که هست آفتاب داغ خاک را میسوزاند. غبار سوخته توی حلق آدم میرود. کی میداند غبارِ کیست؟ قطعۀ شهیدها باز خوب است که برزنت کشیدهاند سرپوش، سایه دارد. هروقت به له له بیفتم، میروم آنجا مینشینم. قبرها عکس دارند. به شهدای جنگ میگویم حیف که من دیگر جوان نبودم همراهتان بیایم جنگ. من خودم یک طپانچه دارم، از زمان کودتا، قایمش کردهام توی دیوار زیرزمین.
میگویم: یادم نیست برایتان گفتهام یا نگفتهام؟ با همتی سینه به سینه شدم. همین دیروز بود یا بلکه پریروز بود توی کوچهمان سینه به سینه شدم با همتی. همچی آمد جلو که من از سرِ راهش بکشم کنار. من هم نکشیدم کنار، سینه به سینه شدیم. چشم انداخت توی چشمم انگار همانجا بخواهد شاهرگم را بجود. نهیب زد: برو کنار... من گفتم خودت برو آن ور. نرفت. گفت: میگویم برو کنار. گفتم: من میگویم تو برو کنار. برایم کله قوچی آورد جلو، من هم کله بردم برایش، همچین که پیشانی به پیشانی شدیم.
حالا چه زود دارد شب میشود. بگویم مارخ خانم دیگر بیایید برویم خانهمان. برویم که خانهمان تنها مانده.
یادم باشد که هرچی میگویم فقط حواسم جمع باشد نگویم چه شکی به دلم افتاده. دیروز نزدیک بود از دهنم بپرد. مارخ خانمم این را دیگر طاقت نمیآورد. همین تا از دهنم بپرد، جخ یک آهی میکشد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.
تاریکی پیادهرفتن وقت تندتر میگذرد، منتها شب هم از آن سمت کش میآید. یواش میگویم: ـ خانم! زبانم لال بشود اگر باعث دلنگرانیتان بشوم، ولی سر همین پیچ کوچه که رسیدیم یک طوری که انگار منظوری ندارید، برگردید پشت سرتان را نگاه کنید، یک کسی انگار از قبرستان متصل پشت سرمان میآید.
مارخ خانم کلید میاندازد در را باز میکند. حیاط، کنار همین حوضِ بیماهی یک کمی بنشینم فکر بکنم که چکار کنم. به مارخ خانمم بگویم یا نگویم. خب درست که از وقتی بهش خبر دادم قبر پسرمان را پیدا کردهام دیگر نمینشیند آنطور ساکت و خاموش، مثل یک میت که پاری وقتها میترسیدم نکند مرده. حالا انگاری یک جان تازهای گرفته مارخم. حالا بیایم بهش بگویم... چی میخواستم بگویم؟.. پیری و تاریکی تا آدم بیاید یک فکری را تا آخرش برود، ماه از پشت دیوار خانه بالا میآید ماه. آن وقتها که ماهیهای گُلی توی حوض بودند دور عکس ماه توی آب بازی میکردند چقدر بازی میکردند. ولی دمدمای صبح که زمین و زمان ساکت میشد، جخ که خش خش برگهای نارنج هم نمیآمد، صدای چِپ چلپ عجیبی از سمت حوض میآمد. میفهمیدم ماهیها آمدهاند بالا، دهنشان روی آب، باز و بسته میکنند دهنشان را. هوا نمیمکند، یا بلکه گشنه هم نیستند، به زبانِ بیزبانی خودشان حرف میزنند؛ بلکه دارند به هم میگویند امروز صبح یک پاسداری درِ این خانه را میزند... همین امشب طپانچهام را از توی دیوار زیرزمین میکشم بیرون. خیلی سال است دیگر زیادی خوابیده. خیلی سال است میگویم مارخ خانم این همه میروی بیرون خرید، یک جفت ماهی گلی هم بخر بیندازیم توی این حوض. صفا دارد. سرگرم میشوم عصر بنشینم نگاهشان بکنم. میگوید آمد نیامد دارد برای خانه. میگویم دیگر چه آمد نیامدنی برای ما مانده خانم.
نفسم، نفس نفس گرفته نفسم، گفتهام، یا بلکه حالا میگویم: مارخ خانم مژدگانی بده. یک آدم خوبی پیدا شده میداند پسرمان کجا خاک است.
از پای لت دیوار پنجمی، نه قدم رو به زبان گنجشک، بعدش هفت قدم به سمتِ... سمت راست بود یا سمت چپ بود که پیریزا گفت؟
پیریزا میگوید: زکی لوطی! واسۀ من یکی از این قپیها نیا! پسرت نه دسته گل بوده، نه هیچ تحفهای. هر چقدر ازش لاف بیایی که فرشتۀ آسمانی بوده من یکی باورم نمیشود که بهش تهمت بستهاند. اینجا به من میگویند شاه قبرستان. جیک و پیک پروندۀ ساکنهای این قبرستان زیر بغل من است.
میگویم: پس شما بهتر از هر کسی باید بدانید که ناحق گردن پسر من انداختهاند. پسر من صبح داشته میرفته برود سر کارش. سرش به کار خودش بوده، تازگی توی کتابفروشی خورشیدِ علم کار بهش داده بودند. یک آیندهی خوبی داشت اگر...
خه خِه... پیریزا این طور خه خه که میخندد؛ پس به من دارد مسخرگی میخندد، اقل کم خوب شد مارخ خانمم نیست ببیند این طور مسخرگی به من میخندند. میگوید: نه لوطی! نقل تو، خیلی توفیر دارد با نقل اینها. صبح که پسر اینها خداحافظی کرده برود سرکارش، همین سه چهار دقیقه بعدش، صدای در خانهشان بلند شده. .. درددل کردهاند برایم.
ـ پسر من اصلا تیر انداختن بلد نبوده.
ـ اینها که دویدهاند دم در؛ پسره سر زانو افتاده بوده، دستش همچین انگاری جوش خورده باشد به کوبهی در. این بیچارهها که اولش دوزاریشان نمیافتد. از همان سر کوچه که کمین خورده بوده پسرشان، سی چهل متر میبینند خون ریخته، آمده رسیده تا زیر زانوهای پسرشان. تازه میبینند از شکمش، خونش دارد فواره میزند.
میگویم: ـ نــــــــــــــه! خدا شاهد است که نه... پسر اینها بوده که با همقطارهایش میگذارند دنبال پسر من. یک بچه نوزده ساله اگر ببیند سه چهار نفر با تفنگ دنبالش گذاشتهاند چکار میکند؟ خب در میرود. پسر من داشته در میرفته. تیر میاندازند. میخورد به پسر اینها.
ـ اینکه میگویی قصۀ مندرآوردی است پیری. اینها اگر دستشان برسد سرتان را پخ پخ میبرند، میگذارند تخت سینهتان. پیری و هزار خرفتی؛ چه میدانی تو!؟ اینها مادرزادی کینه تو خونشان هست. خود آن مرد یک دستی برایم لفظ آمده. هنوز، شب نصف شب، مدام زنش از خواب میپرد جیغ میکشد. صدای در زدن میشنود. واسهام درددل کرده که خودش هم هر وقت در خانهشان را باز میکند، به چشمش میآید پسرش غرقاب خون، سر زانو... منظور، دلت خوش نباشد که اینها یادشان برود. خرج دارد اگر بخواهی مجابشان کنم. باید بلاخی.
یک ضعف سردی هست، چند سالی یکهو جفت زانوهایم را خالی میکند. دلم نمیخواهد جلو چشم مارخ خانم بیفتم سر زانو. منتها همین هم تا مینشینم یک جایی، سرمایش میآید... از توی رگهایم، میکشد تا سر انگشتهایم، مثل سرمای برف، جاندار نیست این سرما. یک سرمای مرده است، پاری وقتها میکشد به چشمایم، چشمهایم آب میافتند. قطرههایی یخ میسرند روی صورتم؛ و چشمهایم درست نمیبینند. بگویم: خانم یک طوری که انگار منظوری ندارید، نگاه بکنید قطعۀ مجاورمان، انگار یکی دارد ازمان عکس میاندازد.
میگویم: آنقدر مرا هی وادارید اینجا را قدم بکنم، که همه ببینند، آخرش مشکوک بشوند اینجاها یک کاری داریم. دیگر این آخرین بار باشد مارخ خانم که قدم میکنم. حرف پیریزا مثل همان روز اول توی گوشم هست. گفت از پای همین این دیوار، هفت قدم راسته زبان گنجشک... درست؟... بعد گفت نه قدم بپیچیم دست چپ... حالا نیم قدم کمتر بیشتر که توفیری ندارد.
میگوید: ـ نه آقا...! من مادرم. مادرها یک خبرهای قلبی دارند. مخصوصا که مربوط به بچهشان هم باشد. یک جای دیگر بود. اینجا توی این خاک خالی است.
سرد است بیپیر. پاییزها اینجا باد همیشه که میآید بیشتر از همیشه میآید. دیوارهای خرابه همهشان قد و اندازۀ هم، همهشان شکل هم... نشانهمان بلکه همین دیوار بود که دوتا سوراخ پنجره دارد.
دفعه بعد، یک شربتی درست میکنم. به مارخ خانم گفتهام که از پیریزا گرد سیانور خریدهام؟ نه نگفتهام. یادم هم باشد نگویم. گرد سیانور که بریزم توی شربت، می-دانم چطور، به دست کی برسانم به همتی. بهش بگوید: بفرمایید! نذری است. بعد که سرکشید. خوب که جذب بدنش شد، جلوش درمیآیم میگویم: میدانی توی شربت چی بود؟ نوش جان! آخر چه آزاری میرساند به شما، چهارتا تکه سنگی که زن بیچاره من میچید روی هم، دلش خوش بود که یک سنگی روی مزار پسرش هست... نوش جان! حالا دوباره برو تو او بایر زمین، منتها این دفعه به جای سوراخ پایینت از حلقت دل و رودهات مییاد بالا.
ماهیهای قرمز حوض، آسوده از شر عالم آرام آرام شنا میکردند. یکهو، تند تند بال بال زدند فرار کردند تهِ حوض. یکی داشت در میزد.
میگویم: خانم! نمیخواهید شام بهمان بدهید؟
انگار نمیشنود. ماتش برده به کاسۀ چینی خالی، کنار سماور و بساط چای. میگوید: دیدهاید چه سنگی انداختهاند برای بچهشان! لابدن مرمر خالص است. خیلی خوشکل است. آفتاب که رویش میافتد مثل آینه برق میزند. من هم دلم میخواهد برای پسرمان...
کاسۀ چینی گلدار... مارخ خانم سالهاست دیگر انار دانه نمیکند، توی کاسۀ چینی گل سوری برایم بیاورد. اگر بیاورد برای صفرا و سودا خیلی افاقه میکند.
ولی برای صدمین بار میگوید: برای چی هر چی یادگاری پسرم بود آتش زدید؟ عکسش اگر بود، کتابش، دلم خوش بود باهاشان. زیرپیرهنیاش را بو میکردم، وجودش زنده میشد تو دلم. چقدرترس و ملاحظۀ بیخود و بیجهت. شما دلتان سنگ است.
میفهمم اگر بایستم زانویم خالی میکند میافتم. مینشینم... آن وقتها که خانهمان از صبح تا شب آمد و شد بود، که هیچ حوصلهمان سر نمیرفت، حوضمان پر از ماهی گلی بود. حالا دیگر هیچ تنابندهای خانهمان نمیآید.
میگویم: خب وقتی نمیآیند خانهمان، یعنی اینکه نمیخواهند با ما آمد و شد داشته باشد. اینها هم مثل پسر عمو اینها. مثل حاج آقا، مثل داداش محترم شما. خب مردم بلکه میترسند با بابا مامان یک ضدانقلاب نشست و برخاست داشته باشند.
میگویم: خاطرتان هست آن روز که آمدم بهتان گفتم اتفاقی، گذرم افتاده قبرستان، یک پیریزا نامی را پیدا کردهام؟ من اصلا وقتی میدانستم ما پولی در بساط نداریم چطور قولش را داده بودم بهش؟! میگویم نکند این یارو دروغ بهم چپاند، ازمان پول
گرفت.
میگوید: حالا بعد از این همه مدت به فکر افتادهاید؟ من حلالش کردهام. همین که جای پسرم را نشانمان داد، برایش سر نماز دعا هم میکنم. اگر بیشتر هم میخواست. دیگ و مجمعه مسیِ جهازیام را میفروختم بهش میدادیم. تازه، گفت که با این پول برایش خیرات میکند. نماز روزه میخرد. همین نشان میدهد آدم بااعتقادی هست، حلال و حرام سرش میشود توی این دوره زمونۀ دجالها.
توی این دوره زمانه، روزها خیلی کند میگذرند. اول صبح که چشم باز میکنم، چشمهایم تار است. انگار همه جا ابری است، بعد یادم میآید که یک ترسی بود توی دلم که میترسیدم ازش. چه میدانند این زنها. نمیدانند که بعضی وقتها یک ترسی گوشۀ دل مرد هست که نه دل دارد بگوید، نه طاقت دارد نگوید.
پیریزا، صورتش مثل صورت چروک شده بچه، رنگش رنگ کافور، گفته: لوطی! خودت را نزن به حواسپرتی؟ سی هزار تومان تتمۀ پولی که قرارمان بود، باید میآوردی. حالیت هست من چه خطری کردهام جای پسرتان را بهتان لو دادهام. نه! چه میفهمی. پیری و هزار خرفتی. تا آخر هفته نیاوری کاری میکنم که تو و پیرزنت را هم بغل پسر کمونیستتان خاک کنند.
باد برگهای خشک را از جاهای دور آورده، کنارۀ قبرها کپه کرده، و باد برگهای تازه میآورد. میگویم:ای لعنت خدا... نگاه خانم! آن دفعه پایین دیوارِ نشانهمان، یواشکی یک ضربدری کشیده بودم. میبینید؟ همۀ دیوارها را ضربدر زدهاند.
مارخ خانم میغرد: شما مثلا مرد من و این بچه هستید! نمیخواهید یک چیزی بهشان بگویید؟
میگویم: نه. نباید دست خودمان را رو کنیم. امشب که رفتند ما هم میرویم سنگ مرمر بچهشان را خرد میکنیم.
مارخ خانم غضب میگیرد. میگوید: نه خیر! خودم میروم بهشان میگویم.
چادرش را میپیچد دورش راه میافتد طرفِ همتیها. دلم دارد میترکد. داد میزنم: مارخ خانم! شما را به خدا... بدبختمان نکنید! خانم! برگردید!
و مارخ خانم وسط حیاط جیغ کشیده است: به همین غروب، خد.... ا ذلیل کن قاتل پارهجگرهای مردم را. سرش داد زدهام: خانم داد نزنید. همسایهها، همتیها چند طرف آنورتر میشنوند لاپورتمان را میدهند.
ولی حالاها به نظرم نمیآید که یک زمانی، توی خانهمان به غیر صدای من و مارخ ، صدای یک نفر دیگر هم بوده. همین وقتها بود که به بهانۀ تماشای عکس فیلمها میزدم بیرون به قبرستان، میگشتم. این چند سالی که گشتهام، مرگ و میر زیاد شده. دم به ساعت مردۀ تازه آوردهاند. به بچه افغانیهای قبرشور میگویم: قدیمها، سال رو سال میچرخید تا یکی بمیرد، آن هم غریبه، ناآشنا. این سالها جوانهای بیست ساله دارند هی سکته میکنند. مردهای پهلوان دقمرگ میشوند؛ مثل آقا یدی.
بدگمان هی میپرسید کجا بودید؟ میگفتم رفتم عکس سینماها را نگاه کردم.
بعد گفتم: ـ مارخ خانم! امروز بعد از این همه سال، گذری رفتم قبرستان. آنجا یک دسته بچه افغانی هستند، انگار اینها دسته گلهایی را که مردم میگذارند روی قبر عزیزشان، برمیدارند میبرند برای یک مردی هست به اسم پیریزا، دوباره میفروشدشان. به نظرتان مجبورشان نکرده ببرند برایش؟
گفت:ها، دیدهام.
از دهنش پرید که دیده. بعد ملتفت شد که خودش را لو داده. فهمیدم که پس خودش هم. پس مارخ من آن روزهایی که میگفته میرود زیارت امامزاده غریب، بگو پس میرفته قبرستان میرفته بلکه خبری گیر بیاورد. بلکه حتمن چند سال است که رفته. بلکه آن چند باری که دورادور به نظرم آمده یکی میبینم شبیه مارخ، رویش را با چادر سفت پیچیده بود، بلکه خودش بوده.
هی گفته: شما دلتان سنگ است. دلم میخواهد روی خاکش یک شمعی روشن بکنم. نذر دارم. چرا نمیگذارید شمع روشن بکنم. فقط یکی. خوبیت ندارد نذرم را ادا نکنم.
هی گفتهام: مارخ خانم کی میخواهید بالاخره این لباس سیاهتان را دربیاورید.
و هنوز دارد یلخی میرود طرف همتیها. هرچی تقلا میکنم به پایش نمیرسم. دنبالش جار میزنم: مارخ خانم! دشمن دشمن کشی میشود. قدمهایم سست... وقتی میرسم که مارخ نشسته کنار آن زن. انگشت گذاشته روی سنگ قبر پسرشان، بلند بلند فاتحه میخواند. صدایش یک طوری شده. زن و شوهر از او رو برگرداندهاند، انگار نه انگار که مارخ خانم کنارشان نشسته. مارخ دست زن را از روی چادر پیدا میکند، دو دستی میگیرد:
ـ بچۀ من نبوده. به آبروی زهرا بُهتان زدند که پسر من بوده.
زن اعتنایی نمیکند. مارخ خانم، مارخ مغرور من التماس میکند:
ـ ولی حالا هر چی شده، هر چی بوده. تقاصش را که پس داده... تقاصش را مگر پس ندادهایم؟ حالا شما دیگر به من ببخشش... بگذر، بزرگی بکن. حلالش کن.
زن به مردش نگاه میکند. همتی چپ و راست سر تکان میدهد. مارخ خودش را سبک کرد. زن همان طور که هنوز سر تکان میدهد، خم میشود پیشانیاش را میگذارد روی سنگ. مرد، آستین چپ کتش را بالا تا زده، سنجاق کرده به سر شانۀ کت، دست دیگرش را میکند توی جیبش... بلکه هفتتیر دارد.
میگویم: برویم مارخ خانم. دوره، دوره زمانهاش نیست.
میگویم: یادتان بماند مارخ خانم! به حسابی که پیریزا گفته، از پای این لت دیوار باید هفت قدم...
مارخ میگوید: خاک اگر حامل باشد، بالاخره یک جوری نشان میدهد که حامل است. من فقط میخواهم یک دل سیری سر خاک پسرم بنشینم، برایش شمع روشن بکنم، باهاش حرفهایم را بزنم. خیلی حرف دارم باهاش. حرفِ هفت هشت سال حرف نزدن.
حالاها خیلی ترس دارم که بلکه یک چیزهایی با هم عوض شدهاند و من یادم نیست... ولی مارخ خانم هم حالا نباید هی مدام توی چشمم بزند که هوش و حواس ندارم. چطور یادم مانده اول بار که دستم خورد به دستش. یک شب که مارخم دل و دماغ داشت بهش میگویم: یادت هست مارخ؟ آن روز که تشنه بودم! یادت هست چله تابستان که بود؟ و میبینم دستم لرز لرزان سمت دستش. دست مارخ، چالهای خوشکل پشت بند انگشتهایش، نرم دستش ، توی التهاب تابستان، لیوان بلوری آب لبپَر تویش، عکس سبزی درخت نارنج تویش، انگشتهایش دور لیوان، انگشتهایم را میگذارم لای انگشتهایش دور لیوان. دست مارخ دختر میلرزد. آب میریزد روی دستمان. دستمان خیس به هم. که گفتم: زنم میشوید مارخ خانم؟
پیریزا تو صورتم میغرد: ـ اوهوی لوطی! خنگی؟! هر چی میگویم پنهانکاری کنید انگار توی مختان نمیرود. اگر ملتفت بشوند که پیدایش کردهاید همین پوسیدۀ پسرتان را گور به گورش میکنند.
میگویم: خانم! خاک به خاک متصل راه دارد. آن زیر، صدای قدمهایمان را که میآییم میشنوند، صدای قدمهایمان را هم که میرویم میشنوند. حتمن که نباید درست بالای سرش باشیم متصل؟ اگر جخ درست بالای سرش نباشیم متصل نیستیم؟
میگوید: کمک کنید این گه و آشغالهایی که خالی کردهاند اطراف جمع بکنیم. این دفعه پاکت آوردهام.
و نشستنا، خوب چقدر وارد شده حسابی! چادرش سرش، دو بال چادرش را چقدر قشنگ مثل خیمه به هم میآورد روی خاک، هر کس دقیق هم بشود، حالیش نمیشود، من فقط من میفهمم که همین زیر چادری، دارد در بطری گلاب را باز میکند. بوی گلاب، بوی خاک تشنۀ آفتاب خورده... یک صدای دوری میگوید: ـ حیدر ! حیدر! کفشهایت را بکن پا میخواهم ببرمت فلکۀ شهرداری...
سرمای نصف شب میرسد به سرمای استخوانهایم. پشت دیوار کز میکنم باد قبرستان کمتر بتازد به جانم... اگر شده یخ بزنم، امشب پیدایش میکنم آن کسی که نشانهمان را خراب میکند،تر میزند روی خاکمان.
و خنده مارخ خانمم را از وقتی که پیریزا جای پسرمان را نشان داده، میبینم. میگویم: آن روزهای که دزدکی از من میرفتید قبرستان پرس و جو، لابد آنجا مرا هم میدیدید؟
میگوید:ها که میدیدم. تازه بعدِ این همه سال میخواهید وقتی دروغ میگویید نفهمم دروغ میگویید.
ـ آن همه که هی که دروغ میگفتم رفتهام تماشای عکس سینما؛ لااقل روآورد میکردید دروغ گردنم ننویسند. به خدا گناه این دروغها گردن خودتان هست.
این جور لبخندش را خیلی خوش دارم. قدیمهای دل ودماغ داشتنش، ملیح چقدر ملیح میشد و بلافاصله میخواستمش.
مارخ خانم حالا دارد حرف میزند برای پسرمان آن زیر:
ـ پدرتان ناخوش احوال بود. تمام شب، سرما، اینجا بالای سر تو کشیک داده، به خیالش هنور جوانی دارد. نمیدانی مردم و زنده شدم تا تبش قطع شد... دل این حیدر آقا را نرم کن بگذارد شمع روشن کنم رو خاکت. امامزاده غریب طواف دادهام.
و نمیگویم مارخ خانم یک حرفی، مثل یک رازی توی دلم هست جرات نمیکنم بهتان بگویم. میترسم دوباره شروع بشود که مات و مبهوت یک جایی خیره بشوید.
رد که میشویم از بغل قطعۀ شهیدها. همتی و زنش هنوز نشستهاند. این دفعه شمع هم روشن کردهاند، چیدهاند روی سنگ. هفت تا.
چشمهای آن زن و شوهر توی نور شمع برق میزند. پیریزا راست گفته. این برق کینه و انتقام است.
مارخ خانم میگوید: ـ چه خیریتان هست آقا؟! این روزها بدجور توی فکر میروید.
میگویم: ـ توی فکر آن النگویتان هستم که فروختید، دادیم پیریزا. چرا من توی عمرم، عرضه نداشتم برای زن و بچهام پول کافی و وافی بیاورم خانه... یا پسرمان زمستان یک لا قبا که میفرستادیمش مدرسه، حتما خیلی سردش میشد.
گچ دیوار زیرزمین هم انگار یخ زده، سخت ورکنده میشود... نکند مارخ خانم بیدار بشود هول بکند؟! باید این کاهگل زیر گچ را با ناخن بتراشم. دستم میخورد به لفافهاش... هفت لا لفافه را جر میدهم. طپانچه را درمیآورم. هنوز بوی گریس که بهش زده بودم میآید. توپیاش را باز میکنم. چهار فشنگ تویش... توی یک جای خلوت که گیرش بیاورم، نهیب میزنم بهش: دستهات بالا! آن یک دستی را که دارد میبرد بالا، آن وقت خالی میکنم. هر چهارتا فشنگ را خالی میکنم توی سینه پر از کینهاش.
و ماهیها اگر توی حوض باشند، آرام آرام شنا میکنند جفت هم، پاری وقتها تن و بدنشان به هم مالیده میشود، معلوم است خوششان میآید که زودی جدا نمیشوند.
توی سرمای نصف شبِ قبرستان، اینجا یخ هم بزنم، آن قدر مینشینم تا آن همتیِ یکدستی را گیر بیندازم، همین تا آمد شلوارش راپایین کشید همه اطراف را به گه بکشد، از پشت دیوار درمیآیم، داد میزنم یعنی خدا هم نمیبیند؟ بعد گلولهها را خالی میکنم. فردا صبح وقتی با تنبان پایین پیدایش کنند آبرویی برایش نمیماند.
سایهها یکی یکی بلند شدهاند از روی زمین، از پس و پناهها...ها! خودش است. دارد میآید... یکدفعه پیریزا یقهام را میگیرد.
ـ این موقع شب اینجا چکار داری نفله؟ دُم درآوردی؟ پی جاسوسی من هستی نالوطی.
بوی دهنش توی صورتم... ولی یادم نیست توی خوابم آمده یا بیداری
ـ نه آقا پیریزا. یک سهوی شده. خوابم برده بوده، نفهمیدم خوابم برده.
میزند تخت سینهام. نمیخواهم جلوش بیفتم زمین... میافتم.
ـ همهتان از یک قماشید، هم تو سلیطهات، هم همتی و ضعیفهاش. میخواهم سر به تن هیچ کدامتان نباشد.
پیریزا، همۀ هیکلش سایه، توی تاریکی لابلای قبرهای میرود. لگد میزند به قبرها و میرود. میشود تاریکی.
مارخ میگوید: خدا کند، یا خدا! فردا هم باران بیاید. از زمین و زمان ببارد.
نمیفهمم چرا همچین دعایی میکند... و تمام شب میبارد. ساکت، تا وسطهای شب، دوتایمان چسبیده به بخاری نفتیِ نفت کوپنی، فتیله پایین، مینشینیم. خوب است که صدای ناودانها خوب است. نمیگذارد آدم اگر در میزنند بشنود که دارند در میزنند خبر بدهند مبارکا باشد. پسرِ ملحدتان اعدام شد. جنازۀ نجسش را خودمان گمگور کردیم، زحمتتان کم. منتها باید پول تیرش را بدهید... باز خوب شد دختر نداشتیم.
میگویم: مارخ خانم چه خوب شد دختر نداشتیم.
میگوید: دختر هم داشتیم دل و غیرت داشت. پسر من مرد بود. توسریخور بارنیامده بود. زیر بار زور نرفت.
میگویم: اگر این حرف را بیرون بزنید دستگیر میشوید، میبرندتان جایی که هیچ فریادرسی نیست. آن وقت من چه خاکی توی سرم بکنم.
ـ خب شما هم با من بیایید. مثل آن وقتها که میبردید ما را باغ ملی.
توی خندۀ ملیحش یک کنایهای هم هست.
ولی خوب شد دختر نداشتیم وگرنه مثل دختر آقا یدی شبِ اعدام دختریش را ورمیداشتند، نرود بهشت. صبح یارو با شیرینی میآمد در خانهمان بگوید دیشب دامادمان بوده... چه رقصی گرفت وسط کوچه آقا یدی. آهای همسایهها بیایید بیرون شیرینی خوری! دامادم آمده. رقصید و گریه کرد.
وسط خوابهایم، هوا کم کم روشن میشود... و هنوز میبارد. حالا مارخ خانم مثل قدیمها روی لبۀ بخاری علااالدین مغز گردو گذاشته. گردوی بو داده، پوستش که سیاه شده با یک فشار انگشت ور میآید. با پنیر خیلی خوشمزه میشود. حیف که با این دندانهای عملی نمیشود خیلی خورد. مارخ خانم چون انگار خوشحال است جلد شده توی کارهای خانه. میگوید: زودتر برویم سر خاک. نمیفهمم چرا انگار خوشحال است.
قبرستان خلوت است. تک و توک زنهای چادر سیاه قوز کردهاند روی سنگ قبری. خیابانکشیهاخالیاند. دستفروشها، بچه افغانیها نیستند... ولی همتی و زنش هستند. ولی سنگشان شکسته. دلم خنک شد. تکه تکههاش گمشده. شمع روشن کردهاند. توی هوای بارانی، نور شمع قشنگ یک هالۀ قشنگی دور شعلهاش میبندد. من بیعرضۀ نتوانستم. نتوانستم گیرش بیاورم. حالا، ولی حالا خوب است که باد میآید. باد که قظرههای باران را میکوبد به سر و صورت آدم، هر کسی ببیند نمیفهمد اشک مرد است.
مارخ خانم میگوید: خوبی روز بارانی همین است که اینجا خلوت است.
دیوارهای کاهگلی، تا نیمه خیس شدهاند. همین روزها بقیهشان هم خراب میشوند... نه قدم... بعدش؟... هفت قدم... هر چی میکنم مارخ چتر را نمیگیرد. سرانگشتهایم خیس و یخ، از توی گل و شل، پوست پیاز، ته سیگار، قوطی لوبیا، گهِ خشک شده جمع میکنم. میگویم: خانم ! یادم نمیآید من آمده باشم سنگشان را شکسته باشم. یعنی من آمدهام؟ کی آمدهام؟
مارخ هیچ نمیگوید. حالا من باید بروم دور، لبۀ خیابانکشی، پشت به پسرمان و مارخ بنشینم، که کسی شک نکند بعدش، من فقط یک طوری باید به یک نحو درستی که مارخ دلش نشکند بهش بگویم که این شکی را که دارم که مثل زالو افتاده به جانم را میخواهم بگویم... از توی سوراخ چتر هر از گاهی قطرههایی میچکند روی سرم. مارخ که هی دلش میخواست باران بیاید پس بگو برای همین خلوت شدن قبرستان دلش میخواست باران بیاید. نکند یک نقشهای... دلم هری میریزد پایین. همین هول که نگاه میکنم، میبینم... به زور صدایم را خفه میکنم بالا نرود:
ـ خانم چکار میکنید؟!... داد میزنم: خانم دیوانه شدهاید؟ خاموشش کنید!
باد چتر را از دستم میقاپد... هول هول که میرسم بالای سرش، انگار نه انگار که منم. یک دستش پناه باد، یک دستش سقف، بالای شمع، هر چی میگویم اعتنا نمیکند.
میخواهم خاموش بکنم شمع را. سربالا که میکند میبینم همه صورتش خیس، توی چشمهایش التماس هست و یک برقی هست: این برقی که هست، نمیفهمم برق اشک است، برق خوشحالی است، نمیفهمم چی هست... لبهایش لرزه دارند.
ـ تو... تو را به خدا خامو... شش نکن. نذر دارم.
باد لابلای قبرها، سیاه هی سیاه، غلت غلتان، چترم را دارد میبرد. همۀ تن و لباسم سنگین، زانوهایم خالی میشوند، سر زانوها میافتم کنار مارخ. یک دستش هنوز پناهِ شمع، یک دستش آرام، دستش آب و خرده سنگها را از روی خاک پسرمان پس میزند. انگار دارد... دارد ناز میکند خاک را. شعلۀ نصفه شمع کشیده میشود دنبال باد... جرئت نمیکنم سربرگردانم پشت سرم را نگاه کنم. بلکه یکی از آن سایههای توی خیالم هست یا یک کسی واقعا دارد زاغ سیاهمان را چوب میزند.ای زن نادان! این زن نادان... دستم یخ و خیس، دستم را میگذارم روی شمع. فرو میرود توی خاک. مارخ زنجموره میکشد.
ـ بیچارهمان کردید خانم. این چه غلطی بود؟
لبهایش به هم چسبیده زنجموره میکشد. برای اولین بار توی عمرم دلم میخواهد این مارخ نبود. هیچ وقت نبودش که...
میگویم: حالا که این طور کردی، پس بگذار بهت بگویم خیال تو و خودم را راحت کنم. من خیلی وقت هست که افتادهام به شک. آن پیریزای نامرد کلاش بود. دروغ گفته به ما.
مات، مبهوت، زنجمورهاش خفه، یک کلمه هم نمیگوید.
میگویم: این زیر هیچ کس نیست زن سبک مغز!
از این نگاهش دلشوره... طاقت ندارم این نگاهش را ببینم. هیچ وقت همچه نگاهی ندیدهام ازش. بروم دورتر، بروم پناه دیوار خرابه. دیگر نمیبارد. میگویم: منظور
... حالا... خب ما هم نبایستی زود باور میکردیم. منظور اهانت نداشتم به شما. زبانم لال بشود.
مارخ، نه دیگر سر تکان میدهد. نه دیگر پشت لبهای بستهاش ناله میکند. طاقت دیدنش را ندارم. باران نمیبارد. صدایش میبارد. کی آمدهام پشت دیوار خرابه. چمبک میزنم پای لت دیوار. بمیرم همین جا که این طور لامصب سردم نشود. صداهای دورِ مرده میآیند. سرد میآیند، دارند با باد میآیند... و صدای دوری، خیلی دورتر از سالیان سال میگوید: حیدر! کفشهایت را بکن پا، ببرمت فلکۀ شهرداری تماشا... آدم دار میزنند آنجا.
حالا که حالا شده نمیفهمم چقدر گذشته که نفهمیدهام چقدر گذشته. چشمهایم بسته بودند، صداها داشتند میبردندم با خودشان با باد توی خواب... از دور، صدای مارخ... صدایش انگار مثل صبح که بیدارم میکند... کاشکی تازه صبح باشد، هنوز نیامده باشیم هنوز، هنوز دلش را نشکسته باشم. نزدیک میشود صدای مارخ... میگوید: به دلم هم هست... همین جاست... میخندد.
میافتم بیرون از منگیِ سرما:
مرد یکدست دورتر توی خیابانکشی ایستاده. نگاهش غضبناک، کینهای، به من... من که نگاه خودم را نمیبینم، ولی از ته دلم من هم میخواهم نگاهم به او مثل او باشد. خدا کند اینجا کم نیاورم.
میخواهم بگویم: مارخ خانم! دیدی؟! میبینی؟ آمدند. لاپورتمان را دادهاند منتظرند بیایند تحتالحفظ ببرندمان. ولی کـپۀ سیاهی چادر مارخ یکی نیست. دو تا چادر خیس به هم چسبیده. زنِ همتی بغل دست مارخ خانم نشسته. نشسته دارد یک شمعی میکارد توی زمین. توی چشمهای درشتش شعلۀ چهار شمع روشن و توی چشمهای مارخ خانم شعلۀ پنج شمع روشن.
* * *
میگویم: ـ مارخ خانم. بالاخره مرد هم یک موقعی یک ترسی توی دلش میافتد... شما به بزرگی خودتان ببخشید. گمانم آنچهارتا فشنگ، اگر هم میخواستم درشان بکنم، باروتشان بعدِ این همه سال نم کشیده، اصلا و ابدا در نمیشدند... خب حق با شماست. درست میگویید که اشک شمعها، ته شمعها را آب باران برده... خدا را شکر دیگر آشغال کثافت نریختهاند. پس، خب از پای این دیوار، باید هفت قدم بشمارم راستۀ آن زبان گنجشک... درست؟ بعدش نه قدم سمت چپ...
اتمام: شیراز / ۵ / ۸۰
بازنویسی نهایی کمبریج/ ۲۰۱۱
متن انگلیسی این داستان در فصلنامه «کَنیون ریویو» به نشانی زیر چاپ شده است:
King of the Graveyard”, The Kenyon Review, volume XXXIV, number 2, Gambier, Ohio,Spring 2012
در همینه زمینه:
نظرها
کاربر مهمان مهدی رودسری
وقتی شعری ، قصه ایی ، قطعه ایی می خوانیم یا نغمه ایی ، شروه ایی ، ترانه ایی می شنوییم یا نقشی ، نقاشی ی ، تندیسی می بینیم و ناگاه بغضی ، گریه ایی ، اشکی بر ما چیره می شود. می فهمیم که هنر خوانده ایم ، شنیده ایم و د یده ایم. در سلطان ِ گورستان همۀ هنرها یکجا به عقل ، احساس ومنطق حمله می کنند . از باقی ، بی نهایت گفتگوهاست. مهدی رودسری
کاربر مهمان
به نظر من این کار یک شاهکار ادبی ست. دست مریزاد آقای مندنی پور. آنقدر این درد در من نفوذ کرده، آنقدر عجیب مرا زیر و رو کرده که هنوز دارم گریه می کنم. مدتها بود داستانی به این توانمندی، به این عظمت نخوانده بودم. دارم به خاطر این جمله زار می زنم: «مژدگانی بده. یک آدم خوبی پیدا شده می داند پسرمان کجا خاک است». و چه خوب که این را نوشته ای. دستت درد نکند آقای مندنی پور. سپاسگزار از شما. که هستید و این دردهای زشت را چنین زیبا و چنین خوب قلم می زنید. تنتان درست و روزگارتان خوش
کاربر مهمان
بسیار بسیار زیبا بود.