•داستان زمانه
ن. ابوعطا: زرنگیس
بازجو گفت: «چارقاچت میکنم، هر تکهت را میندازم یک سر شهر...» من چشمبند داشتم. اگر هم نداشتم، نمیتوانستم ببینمش. عینکم را موقع بازداشت شکستند.
بازجو گفت: «چارقاچت میکنم، هر تکهت را میندازم یک سر شهر...» من چشمبند داشتم. اگر هم نداشتم، نمیتوانستم ببینمش. عینکم را موقع بازداشت شکستند. «چارقاچ...چارقاچ.» این توی سرم تکرار شد. زنگ آشنایی داشت. صدای بازجو از همان لحظهی اول به گوشم آشنا بود. اما نه جوری که انگار همین صدا را قبلا شنیدهام. انگار صدا و لحنش را وقتی هنوز این طور نکره نبود، شنیده بودم. اگر حرفهایش از حنجرهی یک پسربچهی یازده-دوازده ساله درمیآمد، حتما میشناختمش. احساس میکردم وقتی همان حول و حوش سن داشتم، کسی قصد «چارقاچ» کردنم را کرده بود. شاید هم میخواست این بلا را سر چند نفر دیگر از بچههای محل دربیاورد. سیلی از عکسهای سه در چهار بچههای محل با کلههای تراشیده و گونههای تو زده و مف آویزان از ذهنم میگذشت. بازجو چند باری گفته بود من بیشتر از آنی که فکر میکنی، دربارهات میدانم. وقتی از مادر و خواهر بزرگم حرف میزد، میفهمیدم که بلوف نمیزند و از جزییاتی خبر دارد که جایگاهشان فقط در خاطرات شخصی است و وجودشان به عنوان اطلاعات باورکردنی نیست. کی بود که میخواست من و بقیهی بچهها را «چارقاچ» کند؟ باید به عقب برمیگشتم و هر نشانه را به نشانهی دیگر وصله میزدم. ناگهان سیلان عکسهای ذهنی پایان گرفت و روی یک عکس خاص متوقف شد. از یافتنش و از برملا شدن سِر صدای بازجو چنان سر شوق آمدم که فکر هیچچیز را نکردم و چاک دهانم را بازکردم که: «تو پسر زری نیستی؟» قبل از اینکه هر فکر دیگری از سرم بگذرد، دست گت و گندهاش را حس کردم که پشت سر و در دو بناگوشم قفل شد و کلهام را چنان روی میز کوبید که از بعدش دیگر خاطرهای ندارم.
***
وقتی چشمم را روی تخت بیمارستان باز کردم، تصویر محوی از درختی را تشخیص دادم که میوههای سرخی داشت. اما به نظرم میرسید که هیچ برگی ندارد. بعد از این که اتاق از هیاهوی پزشک و پرستار خالی شد، زنی که موقع بههوش آمدن کنارم نشسته بود، برایم گفت که درخت خرمالو است. زن میگفت مادرم است. من به یادش نمیآوردم. اما خرمالویی به آن پرباری چیزی را در حافظهام قلقلک میداد و این قلقلک نزدیک به یک هفته ادامه داشت. ظرف این مدت به قاعدهی یک عمر برایم مطلب گفتند. گفتند من کی بودهام و چه کردهام. عکس مرد تنومندی را که من نبودم، نشانم دادند و گفتند این تویی. از خودشان هم گفتند. سر تا ته حرفهاشان برایم بیمعنی بود. سعی میکردم تمام وقتم را به خرمالو نگاه کنم. برایم عینک تازه آورده بودند. یک روز از خواب بیدار شدم و به عنوان اولین کلام روز درآمدم که: «بهار بود.» زنی که مادرم بود بیصدا قطره اشکی ریخت و گفت: «بهار بود.»
چیزی نگذشت که سر و کلهی چند تا قلچماق هر کدام با یک قبضه ریش پیدا شد. میخواستند برم گردانند. زنی که مادرم بود گفت هشت ماه تو کما بود. بسش نیست؟ دکتر گفت این اصلا چیزی یادش نمیآید. میخواهید ببریدش دربارهی چی ازش بازجویی کنید؟ یکیشان خندید و گفت برای اینکه آدمها خوب یادشان بیاید، ما ترفندهایی بلدیم که شما دکترها بلد نیستید. دمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند اما پشت در اتاق یک صندلی گذاشتند و یک نفر را نشاندند رویش که کشیک مرا بکشد. بلوایی که به پا کردند و ترسی که به جانم انداختند، حافظهام را قدری بیشتر به کار انداخت. در دالان دنگالی از ذهنم افتاده بودم که هرگز لازم نشده بود مثل معدنچیها اعماقش را بکاوم. اما انگار بیاختیار در آن فرو میرفتم. عوض اینکه بکوشم مادرم و خواهرم را به یاد بیاورم یا کشف کنم که چند سال دارم، فقط به آن نرهغولهای ریشو فکر میکردم و اینکه میخواستند مرا به کجا برگردانند. اما در این دالان بهخصوص علاوه بر اهریمنان پشمالو، عنصر دیگری هم مرا به خود میکشید؛ عنصری که مادینگیاش را حس میکردم اما بعید میدانستم به مادرم ارتباطی داشته باشد. باید یک نام را به یاد میآوردم و آن نام کلید مهمی بود برای به یاد آوردن سلسلهای از ماوقع. یک نیمهشب در تنهایی و بیدارخوابی به یادش آوردم: زری.
***
میخواستند ازم اعتراف بگیرند و پخش کنند که همه ببینند. از همان لحظهی اول که بازجو آمد، حس کردم میشناسمش. من از بچگی چشمهای ضعیفی داشتم و عینک میزدم. به مرور یاد گرفته بودم زیاد به بیناییام تکیه نکنم. در عوض گوشهایم خوب کار میکرد. جلسات اول دو نفر بودند. یکی وعده وعید میداد، یکی تهدید میکرد. بعد فقط این یکی که تهدید میکرد و مرا خوب میشناخت، سروقتم آمد و با خودش کابل هم آورد. اول یکریز فحش میداد و تهدید میکرد که خواهر و مادرم را هم دستگیر میکند و در همین اتاق و جلوی چشمم بهشان تجاوز میکند و بعد اگر افاقه نمیکرد با کابل میافتاد به جان کف پاها و کت و کولم. افاقه هم نمیکرد؛ نه این و نه آن. این لاطائلات روی من تاثیری نمیکرد. میدانستم شکنجه روانی است و همین کافی بود که ترسی به دل راه ندهم. چند روز وضع به همین منوال گذشت. یک روز قبل از اینکه مشت و مالم را شروع کند، وقتی هنوز جان در بدن داشتم و کارآیی ذهنم در اثر درد جسمانی زایل نشده بود، با پررویی بهش گفتم: «چرا راه دیگری را امتحان نمیکنی؟ این طور حساب کن که من خوار و مادر ندارم. من آدم بیناموسیام. شماها یا دارید به سوراخ خوار و مادر خودتون فکر میکنید یا به سوراخ خوار و مادر دیگرون. خوار و مادر این همه آدم را هوا دادید، مال من هم رویش.» گفتن اینها به قیمت دو دندان و یک دنده و سیزده روز انفرادی تمام شد. دفعه بعد که برای بازجویی بردندم، اول گفت: «دیدی هوا دادم؟» گفتم: «هنوز ازم مانده.» این بار از در دیگری وارد شد. میگفت اعتراف تلویزیونی ازت نمیگیریم اما بنویس و امضا کن که از کمونیستها پول گرفتهای که اعتصاب کارگری راه بیاندازی. چشمبند داشتم اما به نظرم چشمهایم برقی زد. با خودم فکر کردم حالا که یک قدم عقبنشینی کردهاند، باز هم ممکن است بکنند. آن روز کتک هم نخوردم. فقط پنج روز رفتم انفرادی تا «خوب فکر کنم.»
بعد از پنج روز وقتی وارد اتاق بازجویی شد، هنوز خوشاخلاق بود. من هم حسابی به خودم غره شده بودم. پرسید: «خب؛ نتیجه؟» گفتم: «نتیجه اینکه شماها این کاره نیستید.» شنیدم که نفسش را با سر و صدا از سینه بیرون داد. بنای بگومگو را باهاش گذاشتم تا اینکه جوش آورد و رگبار فحشش را از سر گرفت. گفت و گفت تا رسید به «چارقاچ» و من به کما رفتم.
***
زری را که به یاد آوردم، مادرم و خواهر بزرگم هم به یادم آمدند. چیزهای دیگری هم به یاد آوردم اما سراسر بریدهبریده و بدون پس و پیش. زری زن گیلک سرخ و سفید و مو بوری بود به اسمِ کاملِ زرنگیس. با تنها پسرش ذبیح زندگی میکرد. پسرها را با نام پدرشان صدا میکردند. میگفتند پسر منصور، پسر حاج یدالله. فقط این یک فقره ذبیح بود که به پسر زری میشناختندش. کسی نمیدانست پدر ذبیح کیست و کجاست و اصلا زنده است یا مرده؛ لااقل ما بچهها که نمیدانستیم. زری خانم با اهل محل نمیجوشید. آسه میرفت، آسه میآمد. اما یک «شَلِه رمضون» داشتیم، دیوانهی محل بود. شَل هم بود. کاری نبود که از دست زری خانم بربیاید و برای شله رمضون نکند. از رخت و لباس گرفته تا خورد و خوراک و حتی پول تو جیبی. زری خانم زن خیلی مهربانی بود. بچههای محل آبشان با ذبیح توی یک جوی نمیرفت اما به زری خانم احترام میگذاشتند. او هم بعضی وقتها بچهها را پفک و آبنبات قیچی مهمان میکرد. شاید به این خاطر که ذبیح را به خودشان راه دهند. ذبیح از آن بچههای نتراشیده، نخراشیده بود. از آن گوشتتلخها. دست بزن هم داشت و اگر کسی کُفریاش میکرد، کتکه را خورده بود. ورد زبانش این بود که «چارقاچتان میکنم.» بچهها هم میگفتند «پسر زری» و دِفرار. همین کافی بود که اخلاقش گهمرغی شود. میگفت باید به من بگویید ذبیح خان!
اما من از زری خانم چیزی به یاد آوردم که گمان نکنم هیچ یک از شاهدان ماجرا از یاد برده باشند؛ مگر ما که بچهسال بودیم. عزا بود یا عید، به یاد ندارم. نذریپزان بود و محله پر از برو و بیا. زری خانم همین طور بیسر و صدا اما با قدمهای استوار از میان جماعت راه کشید و از مصطبهی جلوی مسجد بالا رفت. چادرش را رها کرد تا از روی گیسوی طلاییاش سُر بخورد و با باد دور شود. لباس قاسمآبادی پوشیده بود؛ پیراهن سرخ و بلند حاشیهدوزی شده و دامن هزارچین آبی سرمهای. با صدایی مطمئن شروع کرد: «شماها دیگر چه جرثومههایی هستید! این همه توش و تقلا میکنید که لاپوشانی کنید و جانماز آب بکشید، همهتان هم از گند و کثافت همدیگر باخبرید و به روی خودتان نمیآرید. کل سال را مالمردمخوری میکنید، بعد نذری میپزید. زنهاتان همه عفیف و چادری اما بغلخواب برادرشوهر و معشوق قبلی. مردهاتان همه پینهی مُهر به پیشانی دارند، اما یکیشان نیست که انگشتی به من نرسانده باشد. خوبه چندتاشان نصفشب از دیوار حیاط من بالا آمده باشند که سُک بزنند؟ خوبه چند تاشان پشت در خانهی من ریسه شده باشند که حاجخانم دیگر عمری کرده، بیا صیغه ما شو؟...» ناگاه حاج کاظم، معتمد محل و پای ثابت مسجد مثل قرقی پرید گیس زرنگیس را گرفت و پایینش کشید و تا خانهاش روی زمین خرکش کرد. در خانه را با لگد باز کرد، زری خانم را انداخت تو و در را بست. گفت، گچ آوردند. در خانه زری خانم را گچ گرفت و جماعت را متفرق کرد. ذبیح ایستاده بود و بربر نگاه میکرد. به حاج کاظم گفت میخواهم بروم خانهمان. حاج کاظم گفت تو امشب با من میآیی.
پس فرداش متوجه شدیم درِ خانهی زری خانم دیگر گچ ندارد. اما خبری هم از زری خانم نبود. دو سه روز بعد دیگر همهی محل پچپچ میکردند که زری غیبش زده. زنها میگفتند رفتهاند در خانهاش هر چه زنگ زدهاند و صدا کردهاند و گوش وایستادهاند صدایی از داخل خانه نیامده؛ انگار که خانهی میت. دیگر توجه مردها هم جلب شده بود. ذبیح از همان شب اول خانهی حاج کاظم مانده بود. حاج کاظم شش تا دختر داشت و اجاق حاجخانم هم دیگر خاموش شده بود. تو زیرزمین جایی برای ذبیح جفتوجور کرده بودند. بعد از ظهرها سر و کلهاش تو کوچه پیدا میشد و دنبال بچهها میگذاشت. چیزی نگذشت که زن حاج کاظم چو انداخت که حاج کاظم زنگ زده، آمدهاند «زنکه» را بردهاند امینآباد. حاج کاظم هم گفته خدا را خوش نمیآید این طفل صغیر بیپناه بماند؛ خودمان نانش را میدهیم. ذبیح دیگر خوشخوشانش بود. اگر کسی بهش میگفت «پسر زری» خم میشد و یک قلوهسنگ برمیداشت و به سمت شکارش پرتاب میکرد و میگفت: «من دیگر پسر حاج کاظمم. ذبیح خان، پسر حاج کاظم!»
چند ماه بعد یک روز پدرم برافروخته و تا بناگوش سرخ، آمد خانه و گفت باید از این محل برویم. مادرم حلش داد تو اتاق و در را بست. البته پدرم با صدایی حرف میزد که انگار باکش نیست دیگران بشنوند. هوار میکشید که: «اینها همه آدمکش و جانیاند. من نمیخواهم بچههام را قاطی اینها بزرگ کنم. تو میخوای؟ همدستش عذاب وجدان گرفته، دارد میترکد. اما مگر جرئت دارد نُطُق بکشد؟ میگه نفوذ دارد. دودمانم را به باد میده. میدونی با زن بدبخت چی کار کرده؟ خفهش کرده، بعد هم برده ورامین چال کرده. تمام! میترسیده حالا که دهن زنه باز شده، اول تا آخر فسق و فجورش لو بره.» مادرم جیغ کشید: «کی؟ کی زده کی رو کشته؟» پدرم گفت: «حاج کاظم پدرنامرد.» سکوت شد. لازم نبود اسم مقتول را بیاورد. بعد صداهای گنگی آمد و در یک مرتبه باز شد و پدرم به من که بهتزده رو به در ایستاده بودم گفت: «بپر آبقند بیار.» فیالفور از آن خانه اثاث کشیدیم و پدرم یک سال بعد مرد.
***
آن طور که من خودم را بازجویی کردم، ذبیح نتوانست. هنوز خیلی چیزها وجود دارد که به یاد نمیآورم. از خودم، از مادرم، از خانهمان. میخواهند برم گردانند برای بازجویی. منتظرند بیشتر به یاد بیاورم. اما هیچکس نمیداند، حتی دکتر هم نمیداند که من چقدر میدانم. یعنی باز هم با ذبیح رو در رو میشوم؟ این بار بیشتر از پیش میشناسمش؛ بیشتر از آنی که خودش فکر میکند. اگر سعی کنم هیچچیز به یاد نیاورم، چه؟ آنوقت شاید قید بازجویی و زندان را زدند و دست از سرم برداشتند. اما دیگر خیلی دیر شده. فهمیدهاند که کمی برگشتهام. خودم هم دیگر نمیتوانم فراموش کنم که به یاد آوردهام. دیگر نمیتوانم یک بار دیگر زرنگیس را فراموش کنم.
شهریور ۹۸
نظرها
پروین
بسیار زیبا و تاثیر برانگیز نوشته اید. سپاس