شهرهای بیتصویر
حسام امیری - تا همین امروز هم شهرستانها در سینمای ایران تصویری برای خودشان ندارد، حتی صدا هم ندارند، تنها صدای مرکز را به صورت لهجهدار اکو میکنند.
سینمای ایران وقتی برای اولین بار زبان باز کرد لهجهی شهرستانی داشت. همانطور که میدانیم دختر لر اولین فیلم ناطق ایرانی بود. حتی از نامش هم پیداست که در فیلم با آدمهای شهرستانی سروکار داریم. یقین دارم اگر سینمای صامت در ایران ادامه داشت به این زودیها جایی برای شخصیتهای شهرستانی روی پرده سینما نبود. شهرستانیها پیش از همه با لهجههایشان تعریف میشوند و برای نشان دادن لهجه به وجود صدا در سینما نیاز است.
در فیلم دختر لر شخصیت اصلی دختری لر نیست. لری حرف نمیزند. او با شخصیتهای دیگر، که لهجه هندی دارند، با لهجه غلیظ کرمانی صحبت میکند. او اهل فلان شهرستان مشخص نیست بلکه یک شهرستانی به معنای کلیست. شهرستانی به معنای هر کس که تهرانی نیست. اهمیت چندانی ندارد که او به کرمانی، لری یا هر لهجهی دیگری حرف بزند، فقط نباید تهرانی صحبت کند. تهران اما در فیلم، برخلاف شهرستان که یک مفهوم سلبی بود و نه یک مکان معین، شهری با ویژگیهای مشخص است: تهرون که میگن جای قشنگیه، اما مردمش بدن. تهران: شهری زیبا با مردمانی بد. شهرستان: شهری ناموجود با مردمانی خوب.
شاید به نظر برسد که وارد کردن چنین ایراداتی به فیلمی همچون دختر لر، که نخستین تجربه در سینمای ناطق ایران به شمار میرود، کمی غیرمنصفانه است. اما به گمانم مساله به هیچ وجه تکنیکی نیست، زیباییشناختی و سیاسیست. تا همین امروز هم شهرستانها در سینمای ایران تصویری برای خودشان ندارد، حتی صدا هم ندارند، تنها صدای مرکز را به صورت لهجهدار اکو میکنند.
در فیلمفارسیها با اینکه شهرستانها و شهرستانیها به چشم میخورند اما باز هم تصویری برای خود ندارند. در این فیلمها به جای شهرستان در بیشتر مواقع روستا داریم. روستاهایی در ناکجا که به خاطر مقتضیات داستان انتخاب میشدند. شهر اصلی اما همیشه تهران است. شهرستان یا برای رفتن به تهران در سینما حضور داشت و یا برای آمدن از آن. به همین خاطر اتوبوس و ترمینال معمولا مکانهای مهمی در این فیلمهاست. اگر هم فیلم در یک شهرستان بگذرد به احتمال زیاد زمان آن مربوط به یک گذشته خیالی-تاریخیست که در آن لباس، زبان و مناسبات اجتماعی هیچ ربطی به شهرستان مربوطه ندارند.
در فیلمفارسیها علاوه بر این چند شخصیت کلیشهای شهرستانی هم وجود دارد که همیشه با لهجه خودشان حرف میزنند، فرقی نمیکند کی و کجا. رضا ارحامصدر و نصرالله وحدت لهجه اصفهانی داشتند، روحالله مفیدی یزدی حرف میزد و رضا میری لهجه گیلکی داشت. جالب اینکه آنها با اینکه به زبان خودشان حرف میزدند اما همیشه بازیگران فیلمهای کمدی بودند برخلاف بازیگرانی که لهجههای مضحک شهرستانی داشتند و همواره در فیلمهای جدی بازی میکردند.
از این نظر اوضاع کارگردانانِ پیشروتر قبل از انقلاب هم تفاوت چندانی با فیلمفارسیسازها ندارد. بهجز بعضی از فیلمهای کانون پرورش فکری کودک و نوجوان و نیز آثار تولید شده در سینمای آزاد شهرستانها هنوز تصویری ندارند. حتی فیلمسازهای شهرستانی نیز در خلق چنین تصاویری ناتوانند. شهرستان در آثار ناصر تقوایی، داریوش مهرجویی، عبدالله غیابی، شاپور قریب و دیگران یک شهرستان مشخص نیست، هنوز هرجایی غیر از تهران است. سینمای مسعود کیمیایی اما در این مورد از همه فاجعهبارتر است. شهرستانیها در فیلمهای او همه به یک زبان حرف میزنند. چه ترکمن باشند، چه ترک، چه کرد و چه بلوچ. یک لهجه مهملِ عجیبغریب که قابلیت ثبت شدن به عنوان یکی از زبانهای رسمی کشور را دارد. دختر لر کرمانی حرف میزد چرا که فقط تهرانی حرف نزدنش مهم بود اما شخصیتهای کیمیایی دست به کار شدند و لهجه نا-تهرانی را اختراع کردند. آنها ابدا سعی نمیکنند به زبان محلی حرف بزنند، فقط زور میزنند به کمک جابجایی علایم سجاوندی، کشیدن حروف و استفاده از کلمه “هاااا” در ابتدای جمله، تهرانی صحبت نکنند.
بعد از انقلاب هم داستان تا حد زیادی به همین شکل ادامه پیدا میکند. فیلمهای جنگی کلیشه شهرستانهای درگیر جنگ را تولید میکنند، فیلمهای مربوط به قاچاق مواد مخدر کلیشه شهرستانهای مرکزی و بندرهای کشور را (زینال برای تهرانی نبودن فقط یک سربند و یک پسوند بندری میخواست همانطور که یک دهه قبل صادق برای شهرستانی بودن فقط یک سربند و یک پسوند کُرده نیاز داشت) و فیلمهای اواخر دهه شصت به بعد کلیشه کردستان را. ماجرای شهرهای شمالی اما کمی فرق میکند و در بعضی از فیلمهای سالهای اخیر شهرستانهای شمالی تصویری، هر چند مات و مبهم، از آن خود دارند. به عنوان مثال بندر انزلی در فیلم ناهید به مراتب کمتر از بندر انزلیِ فیلم نازنین کلیشهایست. این تصویردار شدن هم بیدلیل نیست: تهرانیها تجربه زندگی در شهرهای زیبای شمالی را دارند. فیلمسازان تجاریتر معمولا مازندران را انتخاب میکنند و کارگردان هنریتر گیلان را. به احتمال زیاد سلیقه آنها در خرید یا اجاره ویلا هم به همین ترتیب باشد.
بعد از انقلاب بعضی فیلمها به زبانهای محلی ساخته شدند. شخصیت فیلمهای ناصر غلامرضایی به زبان لری حرف میزنند، شخصیت فیلمهای یدالله صمدی بهف زبان ترکی و شخصیت فیلمهای بهمن قبادی به زبان کردی. اما خبری از تصویر شهرستان در این فیلمها نیست. داستانِ فیلم یا در روستاها میگذرد و یا در گذشتههای تاریخی. البته معدود فیلمهایی وجود دارند که در یک شهرستان مشخص، که تا حدودی تصویری برای خود دارد، میگذرند. قصههای مجید، ساخته کیومرث پوراحمد، و دوندهی امیر نادری جزو این فیلمها محسوب میشوند. هرچند که هنور آبادان بودن آبادان در دونده با تهران بودن تهران در فیلمهای مشابه فرق دارد.
سالها پیش در دوران نوجوانی، وقتی در سنندج زندگی میکردم، هفتهای یکی دوبار برای خرید فیلم به مغازههای فروش فیلم میرفتم. آنجا میان فیلمفروشها و خریداران فیلم همیشه بحث بر سر فیلمی بود به نام جهنم زیرپای من. فیلمی با بازی فردین که یک ویژگی منحصربفرد برای مردم آن شهر داشت: در سنندج فیلمبرداری شده بود. فیلم تا آن زمان نایاب بود و مغازهدارها قیمت بالایی برای خریدش تعیین کرده بودند. اگر اشتباه نکنم حدود یک میلیون، یک میلیونِ آن زمان. در این میان عدهای هم همیشه بلوف میزدند که فیلم را دیده یا دارند. آنها شوق وصفناپذیری برای دیدن تصویر گمشدهی شهرشان داشتند. سالها بعد که فیلم را دیدم خبری از سنندج در آن نبود. شهرستانِ فیلم سنندج نبود، جایی بود غیرتهران. آن تصویر گمشده گم نشده بود، از همان ابتدا وجود نداشت.
حالا سالهاست که مشتاق دیدن تصویر شهرستانم. یک شهرستان معمولی با تمام مشخصات مادی و احساسیاش. تصویری از دو نفر که در یک غروبِ معمولی در یک شهرستان راه میروند. تصویری از زردی آفتاب یک ظهر طولانی و خلوت شهرستان. تصویری از یک کارمند یا کارگر شهرستانی که صبح به سرکار میرود. تصویری از داخل یک ماشین که درون خیابانهای شهری کوچک حرکت میکند، نه از تهران آمده و نه میخواهد تهران برود، مال همانجاست. تصویری از جوانانی که بعدازظهر هیچ کاری ندارند جز اینکه توی پاتوق همیشگیشان جمع شوند و حرفهای تکراری بزنند. آسمان شهرستانها با همدیگر، و بخصوص با تهران، فرق دارند، رنگشان هم فرق میکند، وسعت و ابعادش هم فرق میکند، جلا و برقشان هم فرق میکند، حسشان هم فرق میکند. این احساسها را من هرگز در سینمای ایران ندیدهام. احساس در یک شهر کوچک بودن. احساس در یک شهرستان بودن. احساس در همدان، سمنان، ملکان، آوج، مسجدسلیمان، کرمان، بجنورد، اراک، قهفرخ، میناب، بیجار، آباده، اردبیل، خوی، نورآباد، قائمشهر، ایلام و هزاران هزار شهر دیگر بودن. احساس در تهران نبودن. در مرکز نبودن.
چند وقت پیش بخشی از فیلم نفس، ساخته نرگس آبیار، در توییتر به اشتراک گذاشته بود که در آن یک شخصیت زن توی یک خانه پر از آدم به لهجه یزدی پرحرفی میکرد. با یک دست به شکل اغراقشدهای تخمه در دهانش میشکست و با دست دیگر چادرش را سفت گرفته بود. من هم از شرم با یک دست جلوی چشمانم را گرفتم و با دست دیگر صفحه را پایین دادم. (فیلم را چند سال پیش دیدم و خوشبختانه تا آن لحظه فراموشش کرده بودم.) تماشای همین تکه کوتاه از فیلم هم بیاندازه آزارنده بود. چیزی حماقتبار در جریان بود. یک نمایشگاه عرضه و فروش کلیشهها که در آن برندهای شهرستانی بودن، زن بودن و حتی بازیگر بودن در معرض فروش قرار گرفته بود. آدمهای شهرستانی در این فیلم، و در سایر فیلمهای مشابه سینمای ایران، انگار با هم حرف نمیزنند. با تماشاگر مرکزنشین حرف میزنند. مثل اینکه همیشه مهمان دارند. (هر شهرستانی مردمی مهماننواز دارد!). دیالوگها، حرکات، عواطف و روابطشان همان کارکردی را دارد که سوغاتیها دارند. تقریبا همه شهرهای ایران سوغاتی دارند به جز تهران. و البته هیچکدامشان تصویر ندارند به جز باز هم تهران. تصاویرشان چیزی جز سوغاتی نیست. یک سوغاتی تصویری برای فرستادن به مرکز.
کمتر فیلمی در سینمای ایران وجود دارد که در آن ساکنین شهرستانها در آن به معنای واقعی کلمه زنده باشند. آنها نمیتوانند یک روز عادی را، مثل هر انسان دیگری، زندگی کنند بدون اینکه دائما بر کلیشههای شهرستانیبودنشان تاکید کنند و آن را به رخ تماشاگران بکشند. در فیلمهایی مانند نیاز، ساخته علیرضا داوودنژاد، و آثار کیانوش عیاری (شاخ گاو، آبادانیها و بودن یا نبودن) که آنها واقعا “وجود” دارند هم محل وقوع داستان تهران است. تصور کنید فیلمی وجود دارد که در یک شهرستان و در زمان حال میگذرد. در این فیلم هیچ نشانی از مکانهای توریستی شهر و خصلتهای کلیشهای مردمانش به چشم نمیخورد. فیلمی که در آن شهرستان یک کاراکتر نیست یک مکان است. آدمهای این فیلم واقعا زندهاند. آب میخورند، پرده را کنار میزنند، به همدیگر نگاه میکنند، گاهی پلک میزنند، از توی خیابان رد میشوند و مثل هر انسان دیگری برای خود داستان و درام دارند. اما خب، متاسفانه چنین فیلمی وجود ندارد. در اوضاع کنونی حتی تصور خلق چنین تصویری هم ناممکن است.
وجود آموزشگاههای و موسسات دولتی و خصوصی موجود در شهرستانهای بزرگ هم به هیچ وجه نتوانسته به ایجاد تصویرِ شهرستان کمک کند. مساله از یک سو سیاسی و از سوی دیگر زیباییشناختیست. به دلیل مناسبات تبعیضآمیز اقتصادی و سیاسی، انباشت امکانات تولید و توزیع در تهران و همچنین حضور آپاراتوس مرکزی بازنماییکننده، ساخت یک فیلم آماتوری یا دولتی در شهرستان که بتواند تصویری روشن از آن شهر را بیافریند بسیار سخت و بعید است. (مناسبات تولید چنین فیلمهایی در شهرستان با نوع تولید فیلمهایی که در دهههای پیش در کانون و یا سینمای آزاد ساخته میشد متفاوت است). تلاشهایی مثل راهاندازی شبکههای استانی هم نه تنها موجب خلق تصاویری از شهرستان در فیلمها نشدند بلکه امکان تولید آنها را بیش از پیش از بین بردند. هدف از این اجرای چنین برنامههایی به گمانم به هیچ وجه ملی کردن شبکههای استانی نبود، بلکه بهانه و مقدمهای بود برای تهرانی کردن شبکههای ملی.
یکی از کارکردهای سینما از همان ابتدا تولید تصاویر شهرهای دنیا بود. از طریق سینما بود که توانستیم از شهرهای گوناگون، مردمان مختلف و داستانهای زندگیشان آگاه شویم. به یک معنا سینما به شهرها و شهرستانها تصاویرشان را داد. به لطف فیلمهای استاش، پیالا، داردنها، گرمیون، رنوار، تروفو، رومر و دیگران حالا دیگر شهرستانهای فرانسه برای من تصویری از آن خود دارند. حتی بادی که میان درختان خیابانهای بوردو یا پساک در دهه هشتاد میگذرد هم تصویر دارد. در این تصویر همزمان هم چیزی کلی وجود دارد( باد همه جا در میان درختان میوزد) و هم چیزی مشخص( باد در این تاریخ در میان درختان این خیابان میوزد). این فقط مختص به سینمای غرب نیست، بعضی شهرستانهای ترکیه، آرژانتین و ژاپن و کره هم تصویر منحصربفردشان را دارند. برخلاف این اما شهرستانهای ایران هنوز تصویری برای خود ندارند. آنها شهرهای بیتصویرند.
شاید به خاطر همین بیتصویری شهرستانها در سینما باشد که فیلمهای واقعا ساخته شده در شهرستان در نگاه تهرانیها مضحک به نظر میرسد. ما در جایی زندگی میکنیم که هر سال صدها فیلم و کلیپِ مزخرف ایدئولوژیک با هزینههای میلیاردی ساخته میشوند اما در نهایت این فیلمهای ناشیانه کسی مثل ایرج ملکی است که دستاویز تمسخر و بامزهبازی مردم مرکزنشین میشود. یک دختر شهرستانی نه چندان زیبا (البته با معیارهای امروز طبقات بالای تهرانی)، بدپوش و لهجهدار که در یک روز معمولیِ شهرستان دیالوگی، هرچند مهمل، را به سختی ادا میکند برای تماشاگرانی که تصویری از آن شهر ندیدهاند شاید خندهدار به نظر برسد اما برای منی که اهل همان شهرستانم بسیار آزارنده و عذابآور است. عذاب از بیتصویری شهری که در آن به دنیا آمدم. گاهی آن دختر جلوی چشمانم ظاهر میشود و در میان همهمهای گنگ از خندههای استهزاآمیز در گوشم میپرسد: تو هم که مثل من از همین شهر بیتصویری، پس چتو بتو گیر ندادن؟
نظرها
sa
آن خانم در فيلم نفس با لهجه اصفهانى حرف مى زند نه يزدى. مشكل از سينما نيست از اين است كه شهرنشينى هنوز سابقه چندانى در كشور ندارد
کارو
مطلب بسیار خوبی بود و با توجه به مرکزگرایی حاکم بر محافل روشنفکری ایران، جای تأمل بسیار به ویژه برای آن دسته از اهالی سینما و ادبیات است که خودشان نیز از همان «شهرستان»ها امده و از گذشته و ریشه های زیستی خود بریده و در تهران همان راه ساخته و کوبیدۀ روشنفکران قبلی را می پیمایند و از شلوغی دور و برشان حظ می برند. به جا بود که نویسنده توضیح میداد چرا تصاویر سینماگرانی که به ویژه در دهۀ 70 و 80 در کردستان و آذربایجان و لرستان دست به دوربین برده و زندگی روستایی را تصویر کرده اند، مصداقی از تصویر «شهرستان» به شمار نمی آید؟ آیا منظور نویسنده از شهرستان تنها «مدرنیتۀ شهری غیرمرکز» است و روستاها همچنان در تصورات ایشان تجسمی از سنت و موزه هایی از گذشته به شمار می آیند؟؟ آیا اساسا در بسیار از حوزه های فرهنگی ایران می توان از تفکیک شهر و روستا صحبت کرد یا وارد شهرستان هایی مانند زادگاه نویسنده شد و «روستایی شدن شهر» را ندید؟! چنین تمایزاتی از کجا نشأت میگیرد؟ آیا نویسنده از جریانهای سینمایی در «شهرستان»ها به ویژه در کردستان خبر دارد که به بهمن قبادی محدود نشده و ...
کارو
... مدتهاست که پا را از سبک سینمایی وی جلوتر گذاشته و می کوشند سینمای متفاوتی را تجربه کنند؟ آیا مسئلۀ نابرابری امکانات از قبیل تمرکز تمام دانشگاه های هنر در پایتخت، وجود پاتوق های فرهنگی و کافه ها و امکان و آزادی ایجاد جمع های رفاقتی و دوستانه که نویسنده را نیز به تهران کشانده است، در ایجاد این نابرابری تأثیرگذار نبوده و بسیاری از استعدادهای فرهنگی و هنری را هرساله به همان پایتخت نمی کشاند؟! آیا همان افراد وقتی پس از چند سال به زادگاه خود بازمیگردند، خود را با آن بیگانه نمی یابند و با نگاهی پاستورال یا توریستی راجع به آن حرف نمیزنند؟؟ نویسنده می توانست فصلی را هم ذیل سینمای تاریخی و پیرفتهای منطقی و متعارف باز کرده و به این مسئله هم بپردازد که سینمای تاریخی ایران تا چه مقدار تاریخ حوزه های غیرمرکزی و غیرفارسی زبان را بازنمایی کرده و روایتی از تاریخ گیلان، مازندران، کردستان، لرستان، بلوچستان و ... به دست داده است؟ در شرایطی که تمرکز تمام عوامل مادی و معنوی در پایتخت سبب شده تا معدود نیروی سیاسی و فرهنگی بتواند به زندگی «مستقل» در شهرستان ادامه دهد، باید گفتمان تغییر را از کجای این معادله آغاز کرد و چه کسی را مخاطب قرار داد: دولت را یا روشنفکران را؟! و راه خروج از این دایرۀ بسته کجاست؟ از نویسندۀ محترم سپاسگزارم.