هارولد بلوم و نقد ادبی
حمید فرازنده - برای بلوم ادبیات بیش از آنکه مقولهای در خدمت فرهنگ باشد، خالصترین شیوهی نگاه کردن به جهان و راهی برای درک شناخت لایههای وجودی انسان بود.
امروز از نقد ادبی چه باقی مانده است؟ آن نقد ادبی که پس از جنگ دوم در سرزمینهای انگلیسی زبان شکل گرفت و تبدیل به یک دیسیپلین شد، از دهههای پایانی قرن پیش و با شروع قرن جدید از حال و هوای آن روزهای خود به سرعت فاصله گرفته است.
برای نسلی که هارولد بلوم پدر معنویاش به شمار میآید، ادبیات عرصهای بود که به حیات معنا میبخشید. برای بلوم ادبیات بیش از آنکه مقولهای در خدمت فرهنگ باشد، خالص ترین شیوهی نگاه کردن به جهان بود. او میگفت ما تنها از طریق ادبیات است که میتوانیم پنهان ترین زوایای لایههای وجودی مان را بشناسیم و مفاهیم ثانویهای مثل دمکراسی تنها بعد از این است که صاحب معنی و تشخّص میشوند. نویسندگان و شاعرانی که او خود را به تمامی به آنان وابسته میدید، پیش از هر چیز چون از منظری «درست» به حیات مینگریستند، شایستهی خواندن و بررسی بودند. نقد اومانیستی که پس از دوران جنگ پدید آمد، به ادبیات به چشم یک دین نگاه میکرد و ابایی از اعتراف به آن نداشت. برای ناقدان اومانیست، برخی متون «مقدّس» بودند (میلتون، چاوسر، شکسپیر). شاخهی دیگر نقد ادبی که از ۱۹۸۰ به این سو با «بررسیهای فرهنگی» جان گرفت، هرگز زیر بار اصطلاح «متون مقدّس» نرفت و کشمکش بین این دو نحلهی نقد هیچگاه پایان نگرفت.
در معرفی هارولد بلوم هارولد بلوم (۱۹٣۰-۲۰۱۹) را شاید بتوان شناخته شدهترین منتقد ادبی آمریکای معاصر نامید. در حالیکه دیگر منتقدان ادبی را در آمریکا و دیگر کشورهای جهان کمتر کسی بیرون از جهان دانشگاهی میشناسد، بلوم هم آشنای متخصصان امر و هم توده کتابخوان بود. بخشی از شهرتش را مدیون شخصیتش و بخشی دیگر مدیون نوشتهها و نظریه هایش بود. در بعد شخصیتی، او همواره میکوشید خوانندۀ خوب و دقیق انواع متنها باشد. از حافظۀ خوبی برخوردار و مشهور بود که بتواند قطعات طولانی شعرهای کلاسیک ومدرن را از حفظ برای شاگردانش سر کلاسهای درس دانشگاه ییل بخواند. مدام نیز مینوشت و آخرین کارش را در سال ۲۰۱۵ منتشر ساخته است. نظریههای او ساده و قوی هستند و این شاید باعث شده مورد توجه قرار بگیرند. هر چند که عامل دیگری نیز در کار است و آن ایستادگی و تقابلشان با موج جدید نظریۀ ادبی بود که برای بسیاری افراطی و بنیاد برافکن جلوه میکرد. سه نظریۀ او را میتوان از دیگر نظریه هایش مهمتر دانست. نخست، اضطراب تأثیر منتشر شده در کتابی به همان نام در سال ۱۹۷٣. دوم امکان تعیین شاعران و نویسندگان مرجع برای ادبیات. این نظریه را او در کتاب مشهور آثار معتبر غرب (The Western Canon) منتشر شده به سال ۱۹۹۴ مطرح ساخته است. سوم، تأکید بر جایگاه محوری شکسپیر در ادبیات و تفکر انسانی جهان غرب. |
مرگ هارولد بلوم یک بار دیگر به ما یادآوری میکند که چقدر زیاد از نقد ادبی قرن بیستم و نقشی که ادبیات در زندگی ایفا میکند، دور افتادهایم. بلوم آخرین حلقهی نسل ناقدان اومانیست بود. گفته میشد و حتی چندین بار در کنفرانسها و گفتگوها خود اثبات کرده بود که تمام متون شکسپیر و اشعار ویلیام بلیک و «بهشت گمشده»ی میلتون را از بر میداند. در کتاب «چگونه بخوانیم و چرا» (How to Read and Why) تصریح میکند که تا یک شعر را از بر ندانیم، محال است بتوانیم به عمق معنایی و حسّی آن دست یابیم. منظور او از حفظ کردن شعر، نه یک عمل طوطی وار، بل به دست آوردن تجربهای مدام و ذهن ورزیِ پیوسته با کلمات و اصوات شعر در سالیان و شاهد تغییرات معنایی بودنِ یک شعراست که در ذهن خواننده پیدا میکند. به نظر او آموزش ادبیات در مدارس و دانشگاهها در سراسر جهان یکی به دلیل همین دوری گرفتن از اصل «ازبرکردن» و نادیده انگاشتن حافظه در پراتیک اندیشیدن به سطحی نازل سقوط کرده است. به نظر بلوم، حافظهای که فاقد متون اصلی است، هیچگاه نمیتواند درست بیاندیشد. برای او برخی نویسندگان و شاعران، قانونگذار (Canon) بودند. و البته این دیدگاه، صدای اعتراض کثیری از آکادمسینها را برمی انگیخت. اما بلوم این جرگهی آکادمسینها را در کتاب معروفش: Western Canon، «مکتب غیظ» (School of Resentment) خواند و به باد انتقاد گرفت. برای بلوم ادبیات کاری است که تنها از دست نوابغ برمی آید. آثار کانونیک نه از آن رو که به اصول و قواعد پایبند ماندهاند، بل چون از آنها سرپیچی کردهاند و خود قانونگذار شدهاند، اهمیّت دارند. مثال همیشگی او در این زمینه شکسپیر بود: بومنت و نیز فلچر خیلی بیشتر از شکسپیر به اصول و قواعد نمایش آشنا بودند، اما نبوغ شکسپیردر تخطّیاش از همین اصول و قواعد مرسوم بود؛ در خم و پیچی بود که در حین کار و تجربه به همان اصول و قواعد میداد تا جایی که حتی در سونتهایش سنّت شعر غناییِ عصرخود را متحوّل کرد. از منظر بلوم، شاعر یا نویسندهی قانونگذار نه یک دیوار، بل استعدادی است که توان برگذشتن از مرزهای ادبیات دوران خود را داراست.
بلوم با موضع گیری در برابر نقد فمینیستی (که خود آن را «فمینیستی کاذب» میخواند)، نقد مارکسیستی و حلقهی «مکتب غیظ» به تدریج از آکادمی کناره گرفت، از سمت پروفسوریاش در دانشکدهی ادبیات دانشگاه ییل استعفا کرد و بعدتر صاحب عنوان پروفسور استرلین در دانشگاه ییل شد: بالاترین عنوانی که یک پروفسور در رشتهی علوم انسانی میتواند به آن دست یابد.
در برابر ایدئولوژی از زیبایی استتیک دفاع کرد و بررسی آثار ادبی را بر اساس شخصیت و زندگی شخصیِ خالقانشان، توهین به ادبیات تلقّی کرد. در کنفرانسی در استنفورد وقتی از تمثیل «میز» برای بیان همین مطلب یاری جست، بسیاری از حاضران او را هو کردند. به نظر بلوم اگر میزی خریدید و آن میز روی چهار پایهاش استوار نماند و لق زد، آن میز مستقل از رنگ پوست و هویّت جنسی و عقاید سیاسیِ سازندهاش میزی «بد» است. بلوم با گذشت سالیان خود را بیشتر و بیشتر منزوی حس کرد و به قول فرانک کرمود، منتقد برجسته و فقید بریتانیایی، در سالهای آخر زندگیاش تبدیل به «آتشفشانی تنها و کهنسال، آمادهی انفجار» شد.
بلوم تا آخر عمرش به رمانتیسم وفادار باقی ماند. بسیاری او را با ساموئل جانسون مقایسه کردند، اما این مقایسه فراتر از اشتهای سیری ناپذیر آنان در کتاب خواندن نمیرفت. بلوم از رمانتیسم الهام میگرفت و به خصوص اصطلاحات «قوهی تخیّل» و «نبوغ» را که از کالریج وام گرفته بود، تبدیل به هستههای پرنبض و مرکزی نقد خویش کرد. اولین کتابش در بارهی پرسی شلی بود. شلی در آن اوان شاعری مطرح نبود. جایی که نقد مدرن حواسش را جمع جان دون و اندرو مارول کرده بود و شاعران رمانتیک در درجهی دوم و سوم اهمیّت بودند، بلوم از شلی دفاع کرد و روح مبارزه جوی اشعارش را ستود. این اولین تمرین نقادی بلوم، بعدتر در یکی از مهم ترین کتابهایش «اضطراب تأثیرپذیری» (The Anxiety of Influence) به ثمر نشست. این کتاب، شعر را و دقیق تر بگوییم شعر رمانتیک را به صورت یک درام روان شناختی و ادیپال به صحنه میگذارد. از منظر بلوم، شاعران در برابر شاعران متقدّم خود هم عصیان میکنند، و هم از آنان چشم انتظار تأیید و پذیرشاند. و همین دیالکتیک است که شعرشان را شکل میدهد و به آن غنا میبخشد. بلوم این نظریه را به صورت دست اول روی شکسپیر و شاعران رمانتیک بررسی میکند، اما مانند هر نظریهی ادبی دیگر که روانکاوی را در مرکز تحلیلش جای میدهد، از یک سو قابلیت تحلیل و بررسیاش را فزونی میبخشد، و از سوی دیگر، به دلیل دخیل نکردن عوامل مؤثر دیگر، محدودهی فعّالیت ذهنی ناقد را در خصوص شعر ادیپال تنگ میکند. یکی از ناقدان همـنسل بلوم به نام کریستوفر ریکس در کتاب Allusions to the Poets با اشاره به کتاب بلوم، از نویسنده انتقاد میکند که او با مقایسهی شکسپیر با شاعران رمانتیک، آن قدر پیش میرود که شاعران آغاز قرن هیجده را نادیده میگیرد. راست این است که بلوم کتاب «اضطراب تأثیرپذیری» را درمدّت زمان کوتاهی به پایان برده بود و در چارچوب روانکاوانهای که برای بررسی ادبی خود برگزیده بود، به سرعت به نتایج جالبی رسیده بود که فرصت بازبینی برایش باقی نگذاشت. با وجود این، این کتاب پنجرهی جدیدی در نقد ادبی گشود که همچنان برای پا نهادن به جهان ادبی وی در حکم سنگ اول است.
هارولد بلوم واقعاً یک خوانندهی غول آسا بود: گفته بود که هرسال «صومعهی پارما» و «سرخ و سیاه»، دو رمان استاندال را از نو میخواند. و با وجود بدبینی فزایندهاش نسبت به دوران مدرن همواره میگفت که ادبیات خوب ماندگار است. او بی درنظر گرفتن سیاست، فرهنگ، جامعه و تاریخ، با حسّاسیتی صاف و بی پیرایه به ارتعاش صدای واژههای شعرهایی که از بر داشت، از دل و جان وابسته بود و میگفت اگر خدا هست، در همین ارتعاشها باید دنبالش گشت. وقتی به او انتقاد کردند که: «شکسپیر را با خدا عوضی گرفتهاید...»، پاسخ داد: «چرا عوضی بگیرم؟»؛ پاسخی که هم نشانگر وابستگی پرشورش به ادبیات یعنی موتور نقد ادبیاش بود، و هم نشانگر مرزهای اجتناب ناپذیر نقد ادبیاش.
این نوشته را با شعری از هاوسمن به پایان میبرم؛ شعری که هارولد بلوم بسیار زیاد به آن علاقه داشت و یک بار در مصاحبهای گفته بود: «دوست دارم در بستر مرگ برای آخرین بار این شعر را بخوانم.»
به درون قلبم میوزد
هوای کشندهی آن جا آن سرزمین دور
چیست آن تپههای حزین در یاد،
چیست آن سنبلهها، آن کشتزارها؟
سرزمینِ آرامشِ گمشده است
میبینم دشت درخشنده را
شاهراههای پرهلهله که رفتم
و توان آمدنم دیگر نیست.
بیشتر بخوانید:
نظرها
نظری وجود ندارد.