ن. ابوعطا: آشغالگرد
نام من طاهر است. نام شهری که در آن زندگی میکنم، کرج است. نام شهری که از آن میآیم، هرات است. ما در «شهر کهنه» زندگی میکردیم.
طاهر-کاذب
نام من طاهر است. نام شهری که در آن زندگی میکنم، کرج است. نام شهری که از آن میآیم، هرات است. ما در «شهر کهنه» زندگی میکردیم. من آن روزها نبودم اما مادرم میگفت بسیار پیشتر ما در کوهها و دشتها زندگی میکردیم و کوچنده بودیم. شهریها به ما میگفتند ایماق. من یازده برادر و خواهر دارم که مادرِ چهار تاشان همان مادر من است. یک سال بیشتر است که به کرج آمدهام. پدرم پارسال تابستان گاو پیرمان را فروخت و به خالمحمد پول داد تا به ایران بیاوردم. پدرم دیگر ناتوان است و کار ندارد. میگفت ما باید مدرسه برویم. افغانستان جنگ است. طالبان آموزگارمان را کشت. اینجا مدرسه میروم. درسم خوب است. خالمحمد را دیگر نمیبینم. مرا به تیمور خان سپرد و دیگر پیدایش نشد. تیمور خان گاراژ را میگرداند. گونیها را تحویلش میدهیم، وزن میکند، سهم خودش را کم میکند و پولمان را میدهد. اول هر ماه تقریبا همهی پول را برای غذا و خوابگاه به تیمور خان پس میدهم. آنهایی که اینجا نمیخوابند، پول خوابگاه نمیدهند. خوابگاه اتاق بیپنجرهای در انتهای گاراژ است. خود تیمور خان شبها میرود خانه. مدرسه را هم او برایم پیدا کرد. کمی از اینجا دور است. در مدرسه کسی جز آقای مدیر نمیداند من مهاجر غیرقانونیام. نباید به دانشآموزان دیگر هم بگویم. ما در هرات فارسی گپ میزدیم، ولی نه این طور. آموزگارمان میگوید من خیلی باادب و درسخوانم. بچهها با من دوست نمیشوند. میگویند من بو میدهم. این بوی کارم است. خودم دیگر زیاد احساسش نمیکنم. ولی میدانم مانند کنه به جانم چسبیده. در گاراژ همه به جز تیمور خان همین بو را میدهیم. دور تا دور ما گاراژ است. شفاخانهی ماشینهای معیوب. فقط گاراژ ما است که آدمها را جا میدهد. سه افغان دیگر هم مانند من شب را در گاراژ میخوابند، ولی هیچ یک هراتی نیستند. در خوابگاه با آنها گپ نمیزنم ولی اگر در خیابان یکدیگر را ببینیم، چیزهایی به هم میگوییم. مثلا اگر عثمان را ببینم، میگوید «سگ نگیردت!» همیشه همین را میگوید. سگهای ولگرد دشمن نخست ما به حساب میآیند. آنها هم مانند ما مدام سرشان را در سطل زباله فرو میکنند. من فکر میکنم سگها برای این سر به دنبالمان میگذارند و پاچهمان را میگیرند که خیال میکنند ما غذاشان را برمیداریم. عثمان را چند بار سگ گرفته، ولی مرا نه. فقط برایم واقواق میکنند. من هم سرشان فریاد میکشم. چند تاشان هم مهربانند و اجازه میدهند سرشان را نوازش کنم و زیر گلوشان را بخارانم. من فکر میکنم سگها بچهها را نمیگیرند. لیلا هم بسیار از سگ میترسد. لیلا پیش ما زندگی نمیکند. بیشتر شبها را پشت پاسگاه میخوابد. هوا که سرد شد، اگر پولی پیدا کند تا به تیمور خان بدهد، چند شب پیش ما میماند. او زن فداکاری است. من نمیدانم چند سال دارد. موهایش مانند موهای من سیاهِ سیاه است. ولی از چهرهاش معلوم نیست پیر است یا جوان. یک شب که از اتفاق لیلا پیش ما بود، علی طیاره دیوانه شد. برای این بهش میگویند طیاره که دایم شیشه میکشد. لیلا هم شیشه میکشد، ولی کمتر. آن شب علی طیاره بیسبب افتاده بود به جان ما افغانها. بلند فریاد میکشید اینها باید از اینجا بروند. اول با عثمان درافتاد. معصوم آمد از عثمان دفاع کند که علی طیاره چاقو کشید و گونهی معصوم را پاره کرد. بقیه از جا نجنبیدند. یک مرتبه چشمش افتاد به من. فهمیدم وقت فرار است. دور گاراژ دنبالم میدوید و میگفت من باید امشب ترتیب این غلامبچه را بدهم. ناگهان لیلا جلویش درآمد. گفت مرد نیستی. اگر مردانگی داری، به من نشانش بده. علی طیاره گفت بچه روی دستت میگذارم. لیلا گفت من تو همین جوب هفت شکم بچه انداختهام. علی طیاره همان جا شلوارش را پایین کشید و لیلای بیچاره را زمین زد و رویش پرید. لیلا بلند بلند میخندید. من گریهام گرفته بود. سید کلاهنمدی سبزش را مانند کاسه جلوی چشمهایش گرفت. علی طیاره دست از سرم برنمیدارد. یک روز هم در خیابان مچم را گرفت. میخواست چرخدستیام را ازم بگیرد و ببرد در دزدبازار بفروشد. دزدبازار همین میدان خودمان است. من تنها نمیتوانم آنجا بروم. وحشت برم میدارد. ولی آنقدر از لیلا دربارهاش پرسیدم که یک شب مرا به دزدبازار برد. از وقت خوابم گذشته بود که لیلا آمد دنبالم. از روی در گاراژ به بیرون پریدیم و ده دقیقه که پیاده رفتیم، به میدان رسیدیم. ولی هیچ چیز مانند روز نبود. روزها مردم در میدان نان و سبزی و مرغ و جوجه میخرند. در شب مردم دیگری در میدان بساط میکنند و چیزهایی را که در روز دزدیدهاند، میفروشند. این را میگویند دزدبازار. همه چیز آنجا پیدا میشود. چیزهایی که از هیچ کجای دیگر نمیشود خرید. یک مردِ تا زمین خمیده، روی لُنگی یک لولهی خالی خودکار گذاشته بود و منتظر بود تا کسی بخرد. یکی دیگر چند دندان نقرهای برای فروش داشت و چند تای دیگر «جنس» میفروختند. لیلا میگفت دستم را ول نکن. همین طور در بازار راه میرفتیم و من با وحشت و کنجکاوی همه چیز را نگاه میکردم که ناگهان لیلا ایستاد. به جلو خیره شده بود و هیچ نمیگفت. چند بار دستش را کشیدم و صدایش زدم ولی لیلا تکان نمیخورد. صدای دستفروشها و مشتریها که سرِ یکدیگر فریاد میکشیدند یا میخندیدند، در گوشهایم میپیچید. سعی میکردم به کسی جز لیلا نگاه نکنم. یک مرتبه گفت طاهر! گفتم بله لیلا! گفت من گم شدهام. نمیدانم کجا هستیم. من میدانستم خیلی از گاراژ دور نشدهایم اما لیلا که این را گفت، دست و پایم را گم کردم. تلاش کردم وانمود کنم که من راه را بلدم. یکهو سر و کلهی رقیه پیدا شد. پرسید اینجا چه میکنیم و چه شده که گفتم لیلا حالش خوب نیست. رقیه پرسید شیشه کشیدی؟ لیلا گفت آره. گفت امشب نمیتوانم پشت پاسگاه بخوابم. میروم گاراژ. ما را ببر گاراژ. رقیه تا دم در گاراژ ما را برد. اجازه نداشت تو بیاید. تیمورخان یک بار زیر مشت و لگد کوبیده بودش و گفته بود دیگر پایش را آنجا نگذارد. تیمور خان میگفت این زنکه مخبر است. ظاهر رقیه از ما بهتر است. او هم بو نمیدهد. شبها را در گرمخانه میمانَد و روزها همه جا سرگردان است. هرگز کاری نمیکند. از این دکان به آن دکان میرود و هرگز هم چیزی نمیخرد. فقط با دکانداران و رهگذران حرف میزند و حرف میزند. رقیه از گشتیها هم نمیترسد و فرار نمی کند. گشتیهای بسیاری پس از سگها دشمن ما استند.گشت شهرداری و سد معبر و گشت اورژانس اجتماعی و چند تای دیگر. اگر به چنگشان بیافتم، برم میگردانند. من اینجا را خوش ندارم. یعنی دارم. اینجا جنگ نیست. درس میخوانم. میخواهم عالی درس بخوانم و از اینجا بروم. اگر جنگ تمام شود، به هرات برمیگردم. فعلا نباید گیر گشتیها بیافتم. ولی امروز اتفاق شگفتانگیزی افتاد. خورشید غروب میکرد و من در خیابان مشغول کار بودم که دیدم یک گشتی از چهارراه گذشت و به سوی جایی که من بودم پیچید. بهسرعت چرخدستیام را که پُرِ پُر بود، به پایین خیابان راندم. به یک کوچهی بنبست وارد شدم و چرخ دستیام را در انتهای کوچه پشت یک ماشینِ پارکشده پنهان کردم. خودم پشت آن روی زمین نشستم. از آن پشت سرک کشیدم و دیدم که گشتی رد شد و رفت. خیالم آسوده شد. همهی جانم خیس عرق شده بود. حالم که جا آمد، سطل زباله را رو به رویم دیدم و بیاختیار پا شدم. چند گام که پیش رفتم، سرم گیج رفت. ولی کوچه باریک بود. به سطل رسیده بودم. دستهایم را به آن گرفتم، زانو زدم و چشمهایم را بستم. بازشان که کردم، در دنیای دیگری بودم؛ دنیایی که در آن کتابها را به سطل زباله میریزند. باورم نمیشد. روی همهی آشغالها یک کتاب با جلد سفید و سرخ افتاده بود. چشمهایم را با پشت دست مالیدم و باز و بستهشان کردم، ولی درست میدیدم. هرگز خیال نمیکردم در یک سطل زباله کتاب ببینم. باید از دست آدمی که این کار را کرده، خشمگین میشدم. ولی این حادثه آنقدر مرا خوشحال کرد که از خوشحالی فریاد کشیدم. برای یک لحظه خودم را در دنیایی خیال کردم که در سطلهای زبالهاش هیچ چیز جز کتاب نیست. آن وقت به کارم افتخار میکردم و هرگز آرزو نمیکردم از آنجا بروم. پدربزرگم، پدرِ مادرم، چند کتاب داشت. شاهنامه و امیر ارسلان نامدار. همیشه میخواستم برشان دارم و بخوانم. ولی هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم و هر گاه به سمتشان میرفتم، پدربزرگم اخم میکرد. گاهی اگر حوصله داشت، خودش برایمان میخواند. ولی خوب نمیخواند. چشمش نمیدید و سواد درستی نداشت. حالا این کتاب با پای خودش به چنگم افتاده بود. پیش از آن که از داخل سطل بیرونش بیاورم، با خود گفتم نکند کسی به اشتباه این کار را کرده و الان است که سربرسد و کتاب نازنینش را از سطل پس بگیرد. در کوچه باشندهای نبود. درِ همهی خانهها را نگاه کردم. هیچ یک باز نبود. تا سر کوچه دویدم. چپ و راست کوچه را نگاه کردم. کسی را در پی گمشدهاش ندیدم. بهدو برگشتم سر سطل. باز هم لحظهای نگاهش کردم. تازه میتوانستم نامش را بخوانم: «مرد ذرهبینی». سرآخر برش داشتم. هیچ آلودگی بهش نچسبیده بود. چراغی بالای سرم روشن شد. آفتاب پریده بود. کتاب را خوب وارسی کردم و کناری گذاشتم. از چرخدستیام بالا رفتم و زبالههای لعنتی را با پا خوب کوبیدم. درِ گونی را محکم گره زدم و همان بالا گرفتم نشستم. آنجا به نور نزدیکتر بودم. کتاب بزرگی نبود. تا بسته شدن در گاراژ چند ساعتی زمان داشتم. تیمور خان ساعت یک شب در را به رویمان قفل میکرد و میرفت تا فردا شش صبح. تا به حال هرگز با این سرعت مطالعه نکرده بودم. از کتاب خوشم آمد. قصهی زندگی پسرکی است که بدون پدر و مادرش از شهر و دیار خود میکوچد و نزد داییاش میرود. دایی مهربانی دارد. پول زیادی ندارند ولی آنقدرها هم در رنج نیستند. تا همین جا را خواندهام. تمام کردنش امشب ممکن نبود. از ساعت شش صبح بیدار بودم. مدرسه رفته و کار کرده بودم. دیگر جانی برایم نمانده بود. ولی خستگی و هوایی که کمکم سرد میشد، دلیل بستن کتاب نبود. سی و هفت صفحه از آن را یکسره خوانده بودم. نمیدانستم ساعت چند است. مهم هم نبود. من در رویا فرو رفته بودم. ولی این داستان کتاب نبود که میخواستم ادامهاش را حدس بزنم. من در داستان خودم غرق شده بودم. تلاش میکردم خودم را خیال کنم، در حالی که داستانهایم را میگویم یا آنها را مینویسم. همهی راه را تا گاراژ با همین فکرها آمدم. انگار هیچ چیز را در اطرافم نمیدیدم. به سرپایینی بالای گاراژ که رسیدم، چرخدستی را رها کردم تا با سرعت پایین برود و خودم روی میلهی پشت چرخهایش سوار شدم. کار خطرناکی بود چون انتهای سرپایینی جوی آبی بزرگ و پر از گِل و لجن بود. باید به موقع روی ترمز که یک تکه لاستیک آویزان از یک تکه طناب بود، میپریدم. با مهارت این کار را انجام دادم و با خنده به سمت در گاراژ پیچیدم و تو رفتم. تیمور خان روبهروی پیت آتش ایستاده بود و تسبیح میگرداند. گفت: «چی پیدا کردی طاهر؟ کبکت خروس میخونه. رو کن ببینم.» کتاب را داخل شلوارم جاساز کرده بودم. گفتم هیچ چیز تیمور خان. بیا خودت ببین. اگر پیدایش میکرد، ازم میگرفت. کاغذ بازیافتی قیمت دارد. چشمهایش را تنگ کرد. از چهرهاش خواندم که حوصله ندارد پیگیر شود. وانایستادم و با همان سرعت تا جایگاه ترازو رفتم. گونی را پیاده کردم و روی ترازو گذاشتم. قوز کرده و آرام پیش آمد، گونی را وزن کرد، سهم خودش را کم کرد، پولم را داد و گفت این دفعه از خیرت میگذرم. سرما خوردهام. اما مطمئنم ریگی به کفشت است. خنده زدم و خودم را به شیر آب رساندم. دست و رویی شستم و بهدو به خوابگاه رفتم. چند نفری در خوابگاه بودند ولی من نمیدیدمشان؛ نمیخواستم ببینمشان. با هم حرف میزدند که من نمیشنیدم. حتی گمانم یکی صدایم کرد. ولی من نمیتوانستم پاسخ بدهم. به جای خوابم که کنج دیوار بود، رسیدم. نشستم و به دیوار تکیه دادم و جُلم را روی خودم کشیدم. دفتر مشقم را از خورجینم درآوردم و کتاب را از شلوارم بیرون کشیدم و در خورجین گذاشتم. خورجینم همان کیف مدرسه و بالشم است. دفترم را از انتها بازش کردم و قصهی خودم را آغاز کردم. قصهی قشنگی میشود. ولی شاید غمگین هم بشود. فردا در مدرسه ادامهاش را مینویسم. میخواهم بخوابم.
سیامک-کاذب
از چهارپایه بالا رفتم و دریچهی رو به کوچه را باز کردم. میخواستم سیگاری دود کنم. منظرهی جالبی ندارد. ساق پای تکوتوک آدمهایی که از ته یک بنبست عبور میکنند و چرخ ماشینهایی که پارک شدهاند. ایستاده روی چهار پایه، چندان راحت هم نیست. سیگار را گیراندم. تایرهایی ناآشنایی در قاب تصویرم بود؛ چرخ گاری. گونی شندرهای از قاب خارج میشد. کسی را نمیدیدم. روی نوک پنجه ایستادم و گردن کشیدم. روی گونی چمباتمه زده بود. نور تیر چراغ برق رویش افتاده بود. کتابی در دست؛ با جلد سفید و قرمز.
بعد از ظهر بود که بیرون زدم. خودکارم تمام شده بود. تا کتابفروشی رفتم. خودکار را گرفتم اما قبل از صندوق روی میز تازهها، جلدش توجهم را جلب کرد. اسم این نویسنده این اواخر زیاد به گوشم خورده بود. آقای مترجم شهیر هم ترجمهاش کرده بود. حدود صد صفحه. قیمت چندانی هم نداشت. خیلی وقت بود کتاب نخریده بودم. دیگر شده بود خاصهخرجی. دخل و خرج را بالا و پایین کردم و دل را به دریا زدم. حساب کردم و بیرون آمدم. تا خانه نیم ساعتی پیاده راه بود. همین طور در حال قدم زدن پشت جلدش را خواندم. چند قدم جلوتر بازش کردم و یک دست به کتاب و یک دست در جیب، یک چشم به معبر و یک چشم به سطور کتاب، خوشخوشک راه خانه را در پیش گرفتم. نثر چنددست، داستان نه چندان گیرا که ذرهای بکر نبود، غلط تایپی و ویرایش ناجور و خلاصه آش شعلهقلمکاری بود. سر کوچه که رسیدم کفرم را حسابی بالا آورده بود: «در این وانفسا و بیپولی، محض خریدن یک خودکار به تله افتادم و پول بالای آشغال دادم.» با آن حالِ نمایشی که من از کتابفروشی بیرون آمدم و کتاب در دست و قدمزنان و سرخوش مسیر را پیمودم، باید هم یک پایان دراماتیک در این نمایش بی تماشاچی ترتیب میدادم. همان طور دست در جیب کتاب را توی سطل آشغال انداختم و در را باز کردم و از شش پله سرازیر شدم و به غار زیرزمینیام برگشتم.
پسرک تقریبا ریزجثه بود. با پوستی به رنگ برنز که با سیاهی درآمیخته بود و زیر نور میدرخشید. با موهای پرکلاغی پرپشت و ناسازگار که هر دستهاش به سویی سیخ شده بود. این جمجمه و این چهره مال شرق بود. سیستان به گمانم. شاید هم بالاتر. شمال خراسان. شاید هم ترکمن بود. چیزی که تنش بود، چندان مناسب این هوا نبود. مات و مبهوت کتاب شده بود و پلک نمیزد. چند لحظه سیر تماشایش کردم. تصویری که میدیدم، بیاندازه درخشان بود. ناخودآگاه لبخندی به لب آورده بودم. تصمیم گرفتم صدایش کنم. حتی دستم را به سویش، به بالا دراز کردم و دهان باز کردم، اما صدا در حنجرهام گیر کرد. همان آن احساس کردم چه بهتر که صدایی ازم درنیامد و دستم را پایین آوردم. پسرک با حرارت ورق زد که انگار صدایش در گوشم پیچید و همانطور بی پلکزدنی ادامه داد. از اینجا به بعد لبخندم کمکم محو شد. این قاب مشعشع، این عینیت زنده که من ازش به عنوان تصویر و انعکاس یاد میکردم، با گذر هر ثانیه تجسد مییافت و بر من هجوم میآورد. زیبایی نادر این لحظه چندان با پیوستگی به تباهی میگرایید که چیزی جز آخرالزمان نمیتوانست نقطهی پایانی بر آن باشد. برای لحظات دیگری دوام آوردم و نگریستم. همچون آدمی که از فاصلهای نزدیک فوران آتشفشان را نگاه میکند و در همان حال میداند که درنگ جایز نیست و باید هر چه زودتر به منظره پشت کرد. بیآنکه چندان اختیاری از خود داشته باشم، سرم را تو آوردم و دریچه را بستم. از چهارپایه پایین آمدم و همانجا کنج دیوار نشستم و زانوهایم را بغل کردم و در خودم کنجله شدم.
بچههای سرویس اجتماعی هر از چندی گزارشهایی پراحساس و پرسوز و گداز از کودکان کار تهیه میکردند. من هم میخواندم. مخاطبان هم احتمالا میخواندند. پیش میآمد که بعد از خواندنشان روزنامه را مچاله کنم و روی میز تحریریه پرت کنم و بگویم «مزخرف!» واقعا هم بیشترشان مزخرف بودند. هیچ نوشتهای یا هیچ تصویری نمیتواند مهابت موقعیت را توصیف کند و دست و پا زدن برای این کار از سر خودخواهی و جلوهفروشی است. نان خوردن از بازنمایاندن قاب تنگی از واقعیت که مطمئنیم وقوع قطعیاش گزندی به ما و اطرافیانمان نمیرساند و تنها قرار است احساسات فرسوده و بیکار افتادهمان را تحریک کند، از نگاه منی که کنج دیوار در خودم فرورفته بودم، بیشرمانه به نظر میرسید؛ و این شغل ما بود. هر چه تعداد آنها بیشتر میشد، ما خردهروایتهای پرآه و افسوس بیشتری تولید میکردیم و بقای ما به ماندگاری وضعیت کنونی آنها گره میخورد. از دست هیچ یک از ما کاری برنمیآمد. وقتی گزارشها را میخواندم، درست درنمییافتم چه چیز عذابم میدهد. حالا به این نتیجه رسیده بودم که آن چیز، همین ناتوانی از هر گونه اقدام شفابخش است. حتی اگر ده تاشان را نجات دهیم، صد تاشان، پانصد تاشان، میدانیم که هنوز خروارها همین واقعیت را زیست میکنند. بالاخره یک جا نیرو یا وجدانمان توقف میکند. من با همین یک نفر چه باید میکردم؟ باید همهی پول و لباسها و سیبزمینیهای جوانهزده و چند پیمانه برنجی را که داشتم، به او میدادم؟ آیا وجدانم آرام میگرفت؟ آیا این توشه مابقی آیندهی او را تضمین میکرد؟ آیا یک شب هم غنیمت است؟ حبابی درون من ترکیده بود.
بعد از توقیف مجله دیگر نتوانستم در جای دیگری نقد ادبی بنویسم. سردبیرها یکی پس از دیگری نوشتههایم را غیرقابل چاپ میدانستند و پی نخود سیاه میفرستادنم. قدری اندوخته داشتم. میتوانستم قدری دوام بیاورم. اما اجارهخانه که سه ماه عقب افتاد و صاحبخانه شروع کرد به شاخ و شانه کشیدن، خودم را زدم به خریت. با اسم مستعار در این روزنامهی کوفتی در ستون سبک زندگی و مُد نوشتم. اوضاع اندک اندک آرام شد و عادتها با مختصری تغییر سر جایشان برگشتند. هنوز زیر قرض بودم اما به هر حال بهتر از بیکاری بود. یک شکست عشقی در آن گیرودار بیکاری و بیپولی هم فدای سرم. از زیرزمین به تحریریه و از تحریریه به زیرزمین و همین و بس. وقتی اضطراب آن دوران بیکاری را به یاد میآوردم، تنم میلرزید. اما امشب تمام امنیتی که با سگدو زدن و تحقیر شدن برای خودم تامین کرده بودم، با دیدن پسرک بر باد رفت. او درست بالای دریچهی من بود. پسماند و مازاد مرا در خون خود میچکاند و این گویی مرا در خود میچلاند. هراس فلجکنندهی من از این رویارویی نزدیک، از بیباکی سرشار پسرک تغذیه میکرد. او در خیابانی که مایهی ناامنی و فرار و انزوای من شده بود، به دنبال زیباییهای ناچیز میگشت. من هیچ برای گفتن نداشتم و او سکوت را میشکافت. من خودم را باخته بودم؛ خیلی پیشتر از این مواجهه. او بود که خودش را کشف میکرد. معلوم نبود چه مدت زمانی را در خلسه و هذیان مثل جنین در خودم مانده بودم.
باید سکوت را بر هم میزدم. باید دقایقی هم که شده، کسی را نجات میدادم. تا دریچه رفتم. قبل از بالا رفتن از چهارپایه سرم دوار شد. دست به دیوار گرفتم. به سوی در برگشتم. تلوتلوخوران در را باز کردم و کشانکشان و کورمالکورمال از شش پله بالا رفتم و درِ دیگر و بنبست و... گاری آنجا نبود. پسرکی در کوچه نبود. دیر جنبیده بودم. با سرگرم شدن به این پرسش که «آیا نباید برای نجات تکتکِ بیشمارِ ستمکشان کاری کرد؟» از برقراری ارتباط با یکیشان، لااقل یکیشان، باز مانده بودم. اگر زن بودم، شاید همان آن دست به کار میشدم و تعلل نمیکردم. برای یک زن بچه، بچه است؛ بچهی من باشد یا همسایه و یتیم. اما اگر هم چنین بود، مگر میتوانستم کاری کنم که کار باشد؟ آیا این اولین طفل معصوم از این دست بود که می دیدم؟ تلفنم شروع کرد به زنگ زدن. من همان طور جلوی در کوچه ایستاده بودم. آیا این اولین زبالهگردی بود که میدیدم؟ تلفن ول نمیکرد. پایین رفتم. سارا بود. از این که تماس گرفته بود، تعجب کرده بودم. بعد از آن جدایی رقتانگیز و مضحک حالا چه کارم داشت؟ تند و تند توضیح داد که به هزار نفر زنگ زده و رو انداخته که سرپرستی سه بچهگربهی مادرمرده را بر عهده بگیرند و تیرش هر دفعه به سنگ خورده و ناچار شده دست آخر دست به دامن من شود. تلفن را به رویش قطع کردم و از پریز کشیدم. حتما باید همین حالا وسط زندگیم میپرید و نفرتم از خودم و خودش را دوچندان میکرد. تباه شدهایم؛ همه تباه شدهایم.
آقابزرگ به پدرم میگفت اسفندیار! گفتم اسم این پسر را بگذار سیاوش، اسمش را گذاشتی سیامک. من که چشمم ازش آب نمیخورد. پپه است. سر خودش را به باد میدهد و دل و رودهاش را زمین میریزند. پدرم یک بار درآمد که: نه که آن یکی عاقبت بهخیر شد. از بیدستوپایی و بیعرضگی انسان مذکری که فکر میکند، خشمگین بودم. از غلبهی نام و اسطوره بر خودم، هراسیده بودم. به تختوابم رفتم. درازکش دو-سه نخ سیگار را پشت هم دود کردم تا صدای خسخس سینهام درآمد. گُر گرفتم و عرق ریختم. ریاضتی جسمانی به پادافرهی تنبلی ذهنی به خودم دادم و نمیدانم کی به خواب رفتم. در رویا پسرک را دیدم که بر پیل سپید عظیمالجثهای سوار است و موجوداتی کریهالمنظر و گورزاد بر او تیر و نیزه پرتاب میکنند، اما هیچ یک کارگر نمیافتد؛ نه بر پیل و نه بر پور. از خواب پریدم. دست از سرم برنمیداشت. از جا بلند شدم و پشت میز نشستم. قلم نو بر کاغذ گذاشتم. این «مزخرف» را نوشتم. آرام نمیگیرم.
به کار یدی نیاز دارم. باید حرکت کنم. خونم منجمد شده. تخیل تجربهی هر روزهی زندگی پسرک، مرا از پا انداخت. این ترس است. میشناسمش. راه چیرگی بر آن، تنها تجربه است. بال و پر دادن بیشتر به تخیل، تشویشم را عمیقتر میکند. میدان پیکار پیش روی من است؛ دیو سیاه در میدان. نمایش بیتماشاچی به اوج میرسد. یا زنده بیرون میآیم، یا مرده. روزی همکاری گفت: «ما همه درواقع آشغالگردیم. اینها (اشارهاش به کتابها بود) اگر نجاتبخش بودند، تا به حال نجات داده بودند. نمیدهند؛ پس آشغالند.» آن حسرت رستگاری که در پس این انکارش مخفی بود، اثر تخدیرکنندهای دارد. همهی تاثیر این مخدر مردافکن که برای مدتها خون مرا آلوده بود، ناگهان از میان رفت؛ با درد و خماری. میخواهم آشغالگردی واقعی را تجربه کنم. باید زره و خود بپوشم. باید در اعماق گنجه دنبال لباسهای کهنهپارهام بگردم. اما نه؛ اصلا لازم نیست. فکر میکنم لباسهایی که برای رفتن به دفتر روزنامه تن میکنم، مناسبتر است. همانها خوبند. کلاهخود کاموایی هم لازم نیست. هوا خوب است. یک گونی بزرگ نیازم است که در انباری دارم. من همین حالا و در همین ساعت این کار را شروع میکنم. این هیچ کمکی به کودک ژولیدهمو نمیکند. اول باید به داد خودم برسم. نمیدانم کی برمیگردم. اصلا نمیدانم برمیگردم یا نه. سر هر کوچهای یکی از ما هست. از روی دستشان نگاه میکنم و چم و خم کار را یاد میگیرم. دیگر نمیخواهم بنویسم.
اسدالله-صادق
(کودکی سطل زبالهی خیابانی فرعی را میجورد. رهگذری عبور میکند.)
-سلام عمو!
-سلام... بله؟... بگو عمو... همین؟ سلام؟
-خسته نباشی.
خودت خسته نباشی. جانم؟ چیزی احتیاج داری؟
-نه. خواستم سلام کنم.
-اسمت چیه؟
-اسدالله.
-چند سالته اسدالله؟
-یازده سال.
-اهل کجایی؟
-هرات.
اینجا با کی زندگی میکنی؟
-با برادر کوچکم.
-او چند سالشه؟
هشت سال.
-پدر و مادرت چی؟ زندهند؟
-بله عمو. در هراتند.
-آنجا باز هم برادر و خواهر داری؟
-بله عمو.
-چند تا بچهاید؟
-سی و دو تا.
-سی و دو تا؟! همه خواهر برادرهای خودتند؟!
-بله عمو.
-پدرت کار میکند؟
-دیگر نه.
-شبها کجا میخوابی اسدالله؟
-همین خیابان چالوس. تو یک گاراژ.
-اونجا کسی اذیتت نمیکند؟
-چرا. چند روز پیش یکیشان یک تکه شیشهی شکسته برایم کشید و پولهایم را گرفت.
-دیگر چه؟
(کودک قدری هول میکند و سرش را زیر میاندازد.)
-همین.
...
-روزی چقدر درمیآری؟
-بستگی دارد. هر گونی بزرگ را پنجاه هزار تومان میدهند. بیشتر پول را به عادل میدهم که شب با برادرم آنجا بخوابیم. چیزی نمیماند.
-دلت نمیخواهد برگردی افغانستان؟
-نه عمو. افغانستان طالبان هست. نمیگذارند درس بخوانیم. اینجا درس میخوانم.
-خوب درس میخوانی؟
-الان که تابستان است.
-دو هفته دیگر مدرسهها باز میشود. آن وقت هم کار میکنی، هم درس میخوانی؟
-بعد از ظهرها کار میکنم. درسم خوب است عمو.
-من یک کم پول همراه دارم. بیا تقسیم کنیم.
-پول نمیخوام عمو. پول دارم.
-مطمئنی؟ لازمت میشه.
-نه عمو پول دارم.
-خیلی مراقب خودت باش. داری میری؟
-برم دیگه عمو. دیر میشه.
-شاید باز هم همدیگر را دیدیم. قیافهی من یادت میماند؟
-بله عمو.
-مراقب خودت باش اسدالله.
-چشم عمو. خداحافظ.
-خداحافظ.
از همین نویسنده:
نظرها
نظری وجود ندارد.