نه کوربن نه برگزیت، مقصرحزب کارگر است
مشکل اصلی حزب کارگر بریتانیا نه کوربن بود و نه برگزیت. مشکل آن بود که این حزب وقتی مردم خواهان توانمندسازی و راهحلهای بنیادی بودند، راهحلهای جزئیای ارائه میداد.
هر رهبری که قدرت و نظام مستقر را به چالش بکشد دچار ترور شخصیت خواهد شد، و برگزیت جلوه جدید مشکل عمیقتری است، مشکلی که حزب کارگر از کنار آن گذاشت. حزب کارگر بریتانیا نتوانست نظام سیاسیِ منفور فعلی را به چالش بکشد. مشکل اصلی حزب کارگر نه کوربن بود و نه برگزیت. مشکل آن بود که این حزب وقتی مردم خواهان توانمندسازی و راهحلهای بنیادی بودند، راهحلهای جزئیای ارائه میداد.
جنگ و دعوا در حزب کارگر آغاز شده است. یک طرف مقصر را جرمی کوربین میداند. و طرف دیگر میگوید: «اگربرگزیت نبود....». خوشبختانه، هر دو طرف در این باره توافق نظر دارند که رأی تاکتیکیتر میتوانست از به هم خوردن اوضاع جلوگیری کند.
این تصور که مشکل از محبوبیت شخصی کوربین بوده است، همانطور که در مورد اد میلیبند یا گوردون براون هم گفته میشد، قادر نیست موضوع چگونگی شکلگیری افکار عمومی را وارد تحلیل خود کند.
هرکس رهبر حزب کارگر باشد، اگر برخلاف مسیر نهادهای قدرتمند کشور موضعگیری و حرکت کند از سوی رسانهها تحقیر و توبیخ میشود. رسانههایی که اد میلیبندِ یهودی را به خاطر اینکه موقع خوردنِ یک ساندویچ بیکن، عجیب (بخوانید «خارجی») بهنظر میرسید مسخره میکردند، و به پدر مهاجر او تهمت تنفر از کشور را میزدند، وقتی بوی رسوایی یهودیستیزی از جانشین میلیبند به مشامشان رسید به روی خودشان هم نیاوردند.
این تصور که راهحل مشکلات حزب کارگر انتخاب یک رهبر جدید است از بیست سال پیش تا کنون در اسکاتلند رایج بوده است. حزب کارگر اسکاتلند در این مدت ۹ رهبر داشته، اما انگار هنوز رهبر ایدهآلش را پیدا نکرده است.
البته کوربن مجبور است استعفا دهد. و البته که مشکلاتی متوجه اوست: او به خاطر این رهبر حزب شد که آخرین نفری بود که راهحلهایی جدی برای مشکلات جهان داشت. بلریسم و راه و روش تونی بلر، نسل جوان متفکران چپ را از پیوستن به حزب کارگر شدیداً دلسرد کرده بود، و بنابراین کوربن با تمام ایرادات و نقصهایش در لحظه موعود وارد میدان شد.
کسی مثل برنی سندرز برای حزب بهتر میبود: کسی که کاریزمای بیشتری داشته و قادر باشد در هر فرصت بهدستآمده یک پیام محوری را به مخاطب انتقال دهد. اما هر کس که فکر میکند بلریسم اجازه ظهور چنین رهبری را میداد، خبر ندارد در دو دهه گذشته چه به لحاظ سیاسی در بریتانیا گذشته است.
بله، خیلیها کوربن را دلیل رأی ندادنشان به حزب کارگر اعلام کردند، درست همانطور که پیش از او علت را میلیبند و براون اعلام کرده بودند. اما نقل صرف این قبیل ایرادات بدون درنظرگرفتنِ ساختارهای قدرت و فرهنگی که آنها را شکل داده، بیمعناست. بههرروی، هرکسی که شاهد سخنرانی دیوید میلیبند بوده باشد، میداند که خندهدار است بگوییم او از برادرش بهتر بود.
چپگرایی بیش از اندازه؟
این جمله که «اگر کوربن نبود...» گاهی اوقات یعنی «اگر حزب کارگر اینقدر چپ نبود...».
اما این ادعا این واقعیت را نادیده میگیرد که نظرسنجیها نشان میدهند اغلب سیاستهای حزب کارگر بسیار در بین مردم محبوب بوده و مانیفست سال ۲۰۱۷ از نظر بسیاری یک موفقیت بزرگ در جلب افکار عمومی به حساب میآمد. میزان موفقیت احزاب میانهگرای دوران کنونی مانند «حزب لیبرال دموکرات»، «تغییر برای بریتانیا»، و دموکراتهای هیلاری کلینتون نیز این ادعا را تأیید نمیکند.
یک راه جدیتر و درستتر برای اشاره به نکته مزبور این است: «اگر حزب کارگر خلاف جهت نهادهای قدرت در کشور حرکت نکرده بود، آنها ممکن بود اجازه حضور در دولت را به حزب بدهند». اگر حزب کارگر قول نداده بود که به سراغ اولیگارشهایی برود که رسانههای ما را در تصاحب خود دارند، آنها هم اینقدر تحریک نمیشدند.
شاید. اما در دوران بحران زیستمحیطی، نابرابری و فقر شدید، ناتوانی از جلب نظر غولهای نفتی، قدرت میلیاردرها و جذب پولهای هنگفت به معنای شکست است. و به هر روی، این استراتژی فقط در مقاطعی همچون سال ۱۹۹۷ کار کرده است، یعنی در مواقعی که محافظهکاران دیگر میانجی مناسبی برای تحقق امیال و خواستههای ابرثروتمندان نبودهاند.
مطالبه توانمندسازی
کوربنیسم ترجمان انگلیسی پدیدهای بود که جهان غرب را پس از بحران مالی درنوردید. پیروزی او در انتخابات رهبری حزب کارگر پاسخی بود به ناکامیهای آشکارا بازار آزاد، جنگهای پسا امپریالیستی و ایدئولوژی تغییرهراسانهای که تمام طبقه حاکم را آلوده کرده بود. انتخاب او پاسخی بود به احساسات عمیق ازخودبیگانگی و فلاکت.
برگزیت هم واکنشی انگلیسی به این بحران چندوجهی و بهطور خاص خشمی در مخالفت با ازخودبیگانگیِ ایجادشده براثر سیاستهای بلر و کامرون، و سیاست «بسپارینش به ما/ ما حلش میکنیم»ی تکنوکراتها بود.
برگزیت مطالبه مردم برای توانمندسازی بود و از منطقهای در اروپا به گوش رسید که متمرکزترین حکومت و خصوصیشدهترین اقتصادها را داشت: یعنی، بهقول آنتونی بارنت، انگلستان بدون لندن.
وقتی دوستان چپگرای من که عضور حزب کارگرند امروز ادعا میکنند که اگر ببرگزیت نبود برنده میشدند، تلویحاً میگویند که برگزیت اتفاق نادر و مجموعه شرایط منحصربهفردی بود که میتوان در محاسبات و تحلیلهای آینده آن را به حساب نیاورد. این یک مقدار شبیه این حرفهای دلخوشکنکی است که مثلاً اگر به خاطر جنگهای فالکلند نبود حزب کارگر در سال ۱۹۸۳ برنده میشد، یا در سال ۲۰۱۵ اگر کامرون ترس از حزب ملی اسکاتلند را به دل مردم نینداخته بود حزب برنده میشد. ممکن است این ادعاها حقیقت داشته باشند، اما میرسند به اینجا که «اگر به خاطر ملیگرایی آنگلو-بریتانیایی نبود، حزب کارگر برنده شده بود»؛ که ترجمه دقیق آن میشود اینکه «اگر دلیل معمول پیروزی توریها و محافظهکاران نبود، حزب کارگر برنده میشد».
در کُنه این ملیگرایی اشتیاقی عمیق برای عاملیت جمعی وجود دارد. این تا حدودی واکنش زهرآگین ملتی است که از بابت ازدستدادنِ امپراتوریاش آزردهخاطر است، و تا حدودی خواسته مشروع مردم برای کنترلداشتن بر زندگیشان.
راست توانست این ازخودبیگانگی را بسیج کند و بهحرکت درآورد؛ جناح راست مرزهای محکمی دور این هویت جمعی ترسیم کرد و وعده داد که برگزیت به «ما» اجازه خواهد داد «دوباره کنترل را به دست گیریم». چپ در واکنش به این موضوع باید عاملیت جمعی اصیلی را از طریق یک انقلاب سیاسی ارائه میداد.
«من به هیچ کدام از آنها اعتماد ندارم!»
من در یادداشت دیگری این ادعا را مطرح کردم که کار حزب کارگر دشوار است چراکه مردم باور ندارند که نظام سیاسی بریتانیا بتواند مانیفست حزب را پیاده کند. وقتی در شمال انگلستان با مردم در مورد انتخابات مصاحبه کردم، فهمیدم که اتفاق جدیدی رخ داده است. مردم پیشتر با لحن بیتفاوتی میگفتند «اینها همه مانند هماند»، اما حالا متدوالترین پاسخی که معمولاً با خشم و بهتندی داده میشود این است: «من به هیچ کدام از آنها اعتماد ندارم!».
در سال ۲۰۱۴ در طول همهپرسی استقلال اسکاتلند و در سال ۲۰۱۶ در سرتاسر انگلستان، کارزار «آری» و کارزار «ترک اتحادیه» قادر بودند احساسات مردم را برضد نظام سیاسی موجود بسیج کنند. در این کارزار انتخاباتی، همانطور که در کشور سفر میکردم برایم واضح شد که حزب کارگر نتوانسته است چنین کاری انجام دهد.
این عدمتوانایی در بسیج کردنِ احساسات مردمی بیش از هر چیز در مسئله برگزیت و موضع حزب کارگر مشهود است. با اتخاذ موضع بیطرفی طی سه سال گذشته، حزب کارگر عرصه را به حزب لیبرال دموکرات و باقی تکنوکراتها واگذار کرد تا آنها مشخص کنند که ماندن در اتحادیه اروپا چه معنایی دارد و آن را به عنوان گزینهای برای حفظ وضع موجود، و نه تغییری که مردم در آرزوی آن بودند، معرفی کنند.
مشکل اصلی حزب کارگر نه کوربن بود و نه برگزیت. مشکل آن بود که این حزب وقتی مردم خواهان توانمندسازی و راهحلهای بنیادی بودند، راهحلهای جزئیای ارائه میداد. آنها از مردم خواستند به نظام سیاسی برای تغییر بنیادی شرایط زندگیشان اعتماد کنند، آن هم وقتی که توریها جنگی را بر ضد اعتماد به نظام سیاسی آغاز کرده بودند. آنها نتوانستند بحثی را در رابطه با تغییر رادیکال در دولت بریتانیا به راه بیندازند و برضد نظامی که هدفش تضمین حاکمیت اقلیت صاحب امتیاز است بشورند. و بنابراین، خیلیها باور نکردند که آنها بتوانند سیاستهای مردمی و محبوبشان را نیز پیاده کنند. چراکه آنها دیگر به ایمان و اعتقادی به سیاست نداشتند.
بحث و ادعاهای حزب کارگر را میتوان در این جمله خلاصه کرد: ما از نظام سیاسی موجود برای بهترکردنِ زندگی شما استفاده خواهیم کرد. مشکل این است که اگر مردم به نظام سیاسی باور نداشته باشند، به آنها اعتماد نخواهند کرد. کوربن میتوانست برضد حاکمیت اقلیت صاحب امتیاز فریاد اعتراض سردهد، و دموکراسی جدیدی را با عاملیت خود مردم و برای مردم وعده دهد. او باید از این انرژی مخالف نظام استفاده میکرد. او میتوانست برنده شود.
منبع: اوپن دموکراسی
بیشتر بخوانید:
نظرها
حمید
هان! ای چپ سرگردان! از دیده عبر کن! هان! Jeremy Corbyn را آیینهی عبرت دان! تصاویر شرکت جرمی کوربن در مراسم نذری مسلمانان که چهار دست و پا بر زمین نشسته - یا برای پیروزی اش غذای نذری را بهم میزند و یا حقوق بگیر بودن ایشان بعنوان تحلیلگر تو بخوان (توجیح گر جنایات حاکمان جمهوری اسلامی به همت رفقای غربی و توجیهی بر درست بودن مماشات همزادان وطنی ) به بهانه ضد امپریالیست بودن ملایان!!! حالا بجای درس گرفتن از اخرین بازمانده های طرز فکر معروف *( یا مولا امریکا را نابودش کن ما هم روش)* ژان لوک ملانشون، رهبر حزب «فرانسه نافرمان» دلیل شکست او را ناکافی بودن رادیکالیسم ایشان میداند!؟ ایا کسی هست از ژان لوک ملانشون بپرسد که چه بسر چپ و حزب کمونیست فرانسه امد؟ حزبی که برای دهها یکی از احزاب تأثیر گذار در فرانسه بود!؟ خلاصه اگر (رفقایی) مثل ژان لوک ملانشون یا جرمی کوربن خلع قدرت شوند نه کسی (اعدام،زندانی و یا الفراری)میشود تنها منتظر انتخابات بعدی و تغیر عقیده مردم میمانندهمین. حال باید دوباره در خودمان بنگریم و ببینیم از این اتفاقات چه درسی گرفته ایم؟
"دنیا, خانهء من است."
جناب حمید درس هایی که ما از همه اینها می گیریم این است که: ۱) در ایران هیچ کس سرگردان تر از سلطنت باختگان نیستند, که "نه در غربت دلش شاد است, و نه رویی در وطن دارد." ۲) برای چپ اتفاقا تمامی جهان وطنش است, یا به قول نیما "دنیا, خانهء من است." که این همبستگی با نسل بشر برخواسته از یک اومانیزم و انسان گرایی مدرن می باشد. بدین ترتیب در اینجا سروکار ما با مقوله هایی است مانند همبستگی, همپایی و همرزمی, تا هر چیز دیگر. ۳) حزب کمونیست فرانسه هر چند که سابقهء پارتیزانی ضد فاشیستی دارد, از سوی دیگر در برخورد به الجزایر مقدار زیادی نژاد پرستانه و امپریالیستی موضع گرفت و عمل کرد (یعنی در بهترین حالت چندان مالی نبود, با استثناء نظریات و دست آوردهای آلتوسر). توجه شما را جلب میکنم به دیگر جریانات کمونیستی در فرانسه مانند "حزب جدید ضد سرمایه داری" یا انواع و اقسام جنبش ها و سازمانهای ضد سرمایه داری در فرانسه. به نظر می رسد که برای شما چپ فقط جریانات استالینیستی باشند, در حالیکه در قرن بیست و یکم جریان بسیار پیچیده تر از این حرفهاست. ۴) درس نهایی و مهمترین درسی که می توان از تحولات جهان امروز گرفت شاید این باشد که, ما امروزه در دنیا با یک جنبش جهانی ضد سرمایه داری روبه رو هستیم که شباهت های بسیاری به جنبش های اواخر دههء شصت دارد . به روایت "امانوئل والرستین" جنبش های ضد سیستمی اواخر دههء شصت بخش هایی از یک جنبش جهانی و برخاسته از یک سیستم جهانی بودند. "World System Theory", باید دید که این "نظریهء سیستم جهانی" در قرن بیست و یکم چگونه شکل می گیرد؟ به قول نیما "دنیا, خانهء من است."
amir
هر چند که مارکسیست-کمونیست ها به دلیل نفرت عمومی هیچگاه نتوانستند قدرت را در ایران بدست گیرند اما در تمامی بزنگاه های تاریخی آنچنان نقش مخربی ایفا کردند که به اندازه یک قرن دیکتاتوری استالینیستی به کشور خسارات وارد کردند. یک نمونه بارز این نقش مخرب را میتوان در ملی شدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد به وضوح دید. آمریکا پس از جنگ جهانی دوم اکثر مستعمرات انگلیس از جمله ایران را قاطعانه تصرف کرد. برنامه آمریکا برای ایران طرحی مشابه کره جنوبی و ژاپن بود یعنی روی کار آوردن یک دولت ملی و دموکراتیک و ایجاد کشوری مدرن؛ از اینرو این آمریکا بود که با حمایت خود ملی گرایان را در ایران سازمان دهی نمود تا دولت را در اختیار گیرند؛ این آمریکا بود که طرح ملی شدن نفت را به دولت مصدق پیشنهاد داد و زمینه جایگزینی شرکتهای نفتی آمریکا را با انگلیس در ایران فراهم نمود؛ این آمریکا بود که با حمایتهای خود حکم بدون الزام دادگاه لاهه را به نفع ایران صادر کرد و در نهایت این آمریکا بود که این حکم تشریفاتی و فاقد ضمانت اجرایی را با قدرت صنعتی و حمایت سیاسی خود در ایران اجرا نمود. این اقدام آمریکا انگلستان و شوروی را سخت نگران ساخت زیرا استقرار یک نظام مردمی و دموکراتیک موجب پایان سلطه استعمار و اضمحلال قدرت عوام فریبی آنها میگردید. اینجا بود که انگلستان و شوروی با هم متحد شدند و حزب توده با تمام قدرت به صحنه آمد؛روزی نبود که در شهری از ایران کمونیستها با مردم و ملی گرایان درگیر نشوند و سراسر خاک ایران را ناامن جلوه ندهند. در پشت صحنه انگلستان به آمریکا فشار میاورد که ایران هنوز شرایط برقراری یک نظام مردمی را ندارد و برای دور ماندن ایران از خطر کمونیست باید دیکتاتوری نظامی برقرار ساخت. مصدق سخت دست پا میزد تا به آمریکا ثابت نماید اوضاع تحت کنترل است اما نبود. سرانجام آمریکا پذیرفت که جامعه ایران هنوز ظرفیت پذیرش یک حاکمیت مردم سالار را ندارد و طرح انگلیس را برای کودتا پذیرفت و استعمار انگلیس (هرچند محدود) به ایران بازگشت. هر چند روحانیون به واسطه نفوذ سنتی انگلیس در حوزه ها پشت مصدق را خالی کردند؛ و هرچند که دور ماندن از حکومت کردن (و تنها سلطنت نمودن) به شاه جوان ایران گران میآمد؛ اما جای هیچ تردیدی نیست که ضربه اصلی را حزب توده و کمونیست ها به بهترین شانس مردم ایران برای رهایی از دست استعمارگران وارد آوردند. مصدق بارها با سران حزب توده دیدار و اهمیت این موقعیت خطیر را یادآور شده بود اما کسی که خود را به خواب زده هرگز نمیتوان بیدار کرد. در بزنگاه دیگر؛ سال ۵۷ هنگامی که شاه از اشتباه دوران جوانی خود در حمایت طرح انگلیسی کودتای ۲۸ مرداد پشیمان شده بود و با انتصاب بختیار (پیرو راستین مصدق) تمام تلاش خود را برای جبران آن اشتباه بکاربرد؛ باز این مارکسیستهای فرقه رجوی بودند که با اقدامات مسلحانه و کشته سازی راه حلهای دموکراتیک برای استقرار یک نظام مردم سالار را از میان بردند تا خدمتی شایسته به اربابان فرانسوی خود بکنند. بختیار نیز بارها با سرکردگان انقلاب صحبت کرد و اهمیت این موقعیت خطیر را یادآور شده بود اما کسی که خود را به خواب زده هرگز نمیتوان بیدار کرد. امروز یادآوری این وقایع از این جهت ضروری است که ما در آستانه یک بزنگاه مهم دیگر تاریخ ایران قرار داریم و گروه های بجامانده از دوران سیاه مارکسیست-کمونیست با فریب اقشار فقیر و بیسواد برای پیوستن به آنها و سهم بردن از انقلاب آینده (همانند کاری که رژیم پس از انقلاب با روستاییان انجام داد) قصد دارند تا یک دوره دیگر تباهی و ویرانگری را برای مردم ایران به بار آورند و در حالی که مسیر موفقیت تمامی کشورهای پیشرفته جهان (لیبرالیسم) روشن و آشکار است ملت را به سراب تباهی مارکسیست-کمونیست بکشانند تا چند دهه دیگر اربابان اروپایی آنها همانند کفتار از این مردار استفاده کنند. لذا بر تمامی آگاهان ضرورت دارد تا ضمن تلاش برای نجات کشور؛ خطر ربوده شدن دوباره انقلاب مردم توسط مارکسیست-کمونیست ها را برهمگان گوشزد نمایند.