آرمان سوریه و مبارزه با امپریالیسم
یاسین الحاج صالح - مطلوبترین موضعگیری برای مبارزه با اسلامگرایی بدون شک موضعگیری انقلابی و دموکراتیکی ست که در برابر فاشیسم اسد نیز مقاومت میکند.
این مقاله در نقد دیدگاهی نوشته شده که به بهانه "مبارزه با امپریالیسم" از رژیم اسد در سوریه حمایت میکند. نویسنده، یاسین الحاج صالح، از چهرههای اصلی مبارزه با دولت دمشق از موضع چپ است. او در این مقاله در برابر کسانی میایستد که میگویند یا این یا آن، یا در کنار اسد، یا در کنار داعشیها، یا در کنار ارتش سوریه، یا در کنار دخالتگران. نویسنده میگوید: «کسانی که فکر میکنند بشار اسد و گروه نظامیاش حامی مبارزه علیه امپریالیسماند در بهترین حالت نادانانی خالی از احساس و در بدترین حالت نژادپرستانی غیر دموکراتیکاند.» تأکید یاسین الحاج صالح بر این است که «مطلوبترین موضعگیری برای مبارزه با اسلامگرایی بدون شک موضعگیری انقلابی و دموکراتیکی ست که در برابر فاشیسم اسد نیز مقاومت میکند.»
مقاله از انگلیسی ترجمه شده است، منبع آن سایت نویسنده است.
در ده روزی که در استانبول بودم با کمونیست ترکی آشنا شدم که برایم توضیح داد آنچه در سوریه اتفاق میافتد چیزی نیست جز یک توطئهی امپریالیستی علیه رژیمی مترقی و ضد امپریالیستی. صحبتهای رفیق ترک حاوی اطلاعات جدید یا بارقهای از تحلیل نبود که بتواند چیز مفیدی در مورد کشورم نشان دهد و هرچه سعی کردم با او صحبت کنم کاملاً بیفایده بود. من آن سوریای بودم که برای اولین بار در پنجاهودو سالگی کشور خود را ترک کرده بود و حالا باید از کسی دربارهی آنچه واقعاً آنجا اتفاق میافتد درس میگرفت که احتمالاً فقط چند بار به سوریه سفر کرده، البته اگر اصلاً پا به سوریه گذاشته باشد.
اتفاقاتی ازایندست هم در دنیای واقعی و هم در دنیای مجازی بارها و بارها تکرار میشوند: ممکن است یک آلمانی، یک بریتانیایی یا آمریکایی با یک سوری دربارهی آنچه واقعاً در سوریه اتفاق میافتد بحث کنند. انگار آنها بیش از خود سوریها دربارهی این جنبش میدانند. «عاملیت معرفتشناختی» ما، یعنی صلاحیت ما در ارائهی اطلاعات آگاهانه و تحلیل دقیق دربارهی کشورمان انکار میشود. یا آنچه میگوییم ارزشی ندارد، یا حوزهی دانشمان محدودتر است و صرفاً تبدیلشدهایم به منبع نقلقولهایی که ژورنالیستها و محققان غربی میتوانند به دانشی که تولید میکنند بیفزایند. شاید ما را بهعنوان منبع اطلاعات ابتدایی بپذیرند، و به چیزی که ما بومیها میگوییم استناد کنند تا موثق به نظر بیایند، اما بهندرت از تحلیلهای ما استفاده میکنند. این سلسلهمراتب دانش بسیار گسترده است و همچنان در غرب نقدی متوجه آن نیست.
آکادمیسینها و ژورنالیستهای غربی مقالات، پژوهشنامهها و کتابهایی نوشتهاند که حتی به یک منبع سوری - خصوصاً کسی که مخالف رژیم اسد باشد - استناد نمیکنند. سوریه به کشوری میماند که چون کتابی باز است؛ همهی آنها که حتی کمی به آن علاقهمند باشند حقیقتش را میدانند. خصوصاً حقیقت مخالفانش را، کسانی که زیر سؤال میبرند و عملاً وجودشان را منکر میشوند؛ همان چیزی که در سوریه به سرشان میآید. در نتیجه، عاملیت سیاسی ما انکار میشود، بهطوری که باعث تقویت رژیم میشود. رژیمی که دو نسل متمادی، هرگونه صلاحیت سیاسی و فکری را از ما گرفته است. ما دیگر ربطی به جنبش خودمان نداریم. این دیدگاه، دربارهی چپ ضد امپریالیسم جهانی، جریان اصلی غربگرایی، و البته راستگرایان صدق میکند.
جریان اصلی غربی سه رویکرد به سوریه (و خاورمیانه) دارد: یک گفتمان ژئوپلیتیک، که بر امنیت اسرائیل متمرکز شده و ثبات را در اولویت قرار میدهد. گفتمان فرهنگگرایانه یا تمدنگرایی، که اساساً حول اسلام، اسلامگرایان، تروریسم اسلامی و حقوق اقلیتها میچرخد و گفتمان مربوط به حقوق بشر، که سوریها را صرفاً قربانی (بازداشتشدگان، شکنجهشدگان، پناهندگان، نیازمند مواد غذایی، خدمات درمانی و...) میبیند و ابعاد سیاسی و اجتماعی مبارزاتشان را نادید میگیرد. این سه گفتمان یک چیز مشترک دارند: عاری از جمعیتاند (واژه به نقل از کلّی گروتکه)، عاری از مردم، افراد و گروهها و از مفهوم زندگی اجتماعی، زندگی و رؤیای مردم.
دو گفتمان اول، گفتمان ژئوپلیتیک و فرهنگگرا، توسط راست غرب نیز استفاده میشوند.
اما چپ چه؟ عنصر مرکزی در تعریف چپ ضدامپریالیست، امپریالیسم و البته مبارزه با آن است. تصور میشود که قدرت امپریالیستی چیزی است که در آمریکا و اروپا بهوفور هست. در جاهای دیگر یا نیست و یا در مقیاس کوچک هست. در مبارزات بینالمللی، مهمترین جنبش، مبارزه با امپریالیسم غربی است. مبارزات ثانویه، جنبشهای ناچیز، و مبارزات مبهم محلی نباید حواسها را معطوف به خودشان کنند. این گفتمان عاری از جمعیت، که هیچ ارتباطی با تجربهی زیستی مردم ندارد، و هیچ نیازی به کسب اطلاعات در مورد سوریها از خود نشان نمیدهد، اطلاعات بیشتر دربارهی تاریخ مبارزات محلی را بیاهمیت میداند.
آرمان فلسطین، که در دههی نود توسط ضد امپریالیستترینها کشف شد، نقش تناقضآمیزی در خصومت نسبت به جنبش سوریه ایفا کرده است. آنها از موقعیت کلانشهرهای دور و متعالیشان، این برداشت کلی را دارند که سوریه علیه اسرائیل است، چراکه اسرائیل قلمرو سوریه را اشغال کرده است. بنابراین، اگر سوریه با فلسطین و علیه اسرائیل است، ضد امپریالیسم هم هست. درنهایت این رفقا از دارودسته اسد حمایت میکنند، چراکه سوریه نزدیک به نیم قرن تحت حکومت خانوادهی اسد بوده است. میتوان گفت که این هستهی خط سیاسی تفکری است که میتوان ضد امپریالیسم برج عاج نشین نامید. اینکه مردم سوریه توسط اسرائیلی داخلی و بیرحم، در معرض فلسطینیوار شدن قرار داشتهاند و اینکه چون فلسطینیها در معرض نابودی سیاسی و فیزیکیاند، در حقیقت خارج است از رویکرد ناآگاهانه، بیظرافت و ژئوپلیتیک این ضدامپریالیستهای بیاعتنا، که با نادانی، سیاست، اقتصاد، فرهنگ، واقعیت اجتماعی تودهها و تاریخ واقعی سوریه را نادیده میگیرند.
این روش پیوند دادن مبارزهی ما به یک مبارزهی بزرگ جهانی، که ظاهراً تنها مبارزهی راستین در جهان است، استقلال هر مبارزهی اجتماعی و سیاسی در جهان را انکار میکند. ضد امپریالیسمها، به ویژه آنها که در کلانشهرهایی مثلاً امپریالیستی زندگی میکنند، از همه بیشتر برای گفتن حقیقتِ تمامی مبارزات صلاحیت دارند. کسانی که مستقیماً در این یا آن مبارزه سهیمند، نمیدانند جریان چیست - دانششان، اگر نه آشکارا ارتجاعی، که ناقص و "غیر علمی" است.
در دوران جنگ سرد، کمونیستهای ارتودوکس به منافع واقعی تودهها و همچنین سیر غایی تاریخ آگاه بودند. همین کافی بود تا جهان بینی کمونیستی همیشه درست و بدون نقص باشد. اما چنین موضعی تاریخ را هیچ میانگارد، خود را بالاتر از تودهها و زندگی واقعی شان و در رابطه با نبردهای عینی اجتماعی و سیاسیِ میداند. اتفاقاً این موضع را میتوان دقیقاً امپریالیستی توصیف کرد: مبارزات دیگر را قربانی گسترش خود کرده، آنها را از آنِ خود میکند و علاقهی چندانی به گوش کردن به افرادی که در مبارزات سهیماند یا به یاد گرفتن درباره شان نشان نمیدهد. ویژگی بارز اکثر ضد امپریالیسمهای غربی این است که جز برداشتهای مبهم از تاریخ کشور ما چیزی ندارند؛ امکان ندارد راجع به انطباق - یا عدم انطباق - آن با «سیر تاریخ» چیزی بدانند و این دخالتشان را در امور ما به معنی کلمه تبدیل به مداخلهی امپریالیستی میکند، عاملیت و ظرفیتمان برای نمایاندن آرمانمان را از ما میگیرد؛ رابطهی قدرتی میسازد که در آن ما در موقعیت افراد ضعیفی قرار داریم که اهمیتی نداریم؛ و در نهایت فقدان کامل احساس رفاقت، همبستگی و مشارکت قابل مشاهده است.
وقتی چپ ضد امپریالیست کنار انقلاب مصر یا تونس میایستد هم همین قضیه صادق است که بر اساس گفتمانهای تقلیل دهنده و کلیشههایی که میراث جنگ سردند کنارشان میایستند. رفیق ضد امپریالیست به همان دلیلی کنار تونس و مصر میایستد که باعث شد در کنار رژیم سوریه "مقاومت کند": برای مخالفت با قدرت امپریالیستی بزرگی که در کاخ سفید و داونینگ استریت ۱۰ متمرکز شده است. چه در تونس یا مصر، چه در سوریه، مردم نامرئیاند و زندگیشان اهمیتی ندارد. پای مسائل دیگر که به میان برسد، ما در حاشیه قرار میگیریم، تنها یک چیز اهمیت دارد: مبارزه با امپریالیسم (مبارزهای که دست بر قضا و همانطوری که در پایین استدلال خواهم کرد، توسط این ضد امپریالیستها هم صورت نمیگیرد).
چپ ضد امپریالیست از دوران جنگ سرد به خاطر دارد که سوریه به اتحاد جماهیر شوروی نزدیک است و بنابراین در کنار این رژیم ضد امپریالیست میایستد. درنتیجه کسانی که در برابر این رژیم مقاومت میکنند، "بهصورت عینی" طرفدار امپریالیستها هستند. صورتبندی قدرت امپریالیستی بهطوری که انگار تنها در غرب وجود دارد، به ضد امپریالیستها گرایشی غربمحور نسبت میدهد که از خود تندروهای امپریالیستی کم خطرتر نیست.
پاسخ این گفتمان لزوماً اشاره به این حقیقت نیست که حکومت اسد بههیچوجه مخالف امپریالیسم نیست. پیش از هر چیز باید استقلال مبارزات اجتماعی و سیاسی ما برای دموکراسی و عدالت اجتماعی برجسته شود و از این طرح بزرگ و انتزاعی جدا شود. باید گفته شود که این شیوهی خاص تحلیل که متعلق به ضد امپریالیسم متعالی ست، گرایش امپریالیستی که باید در برابرش مقاومت کرد را کوچک میانگارد. برای مثال هیچ راه عادلانهای وجود ندارد که بتوان از آن طریق حق مقاومت مردم کرهی شمالی در برابر رژیم فاشیستشان را، بر اساس این طرح انتزاعی، از آنها گرفت. در عوض، چنین طرحی تنها میتواند به ساکت کردن آنها بیانجامد، کاری که رژیمشان میکند.
بازسازی یک بنیان فکری و سیاسی برای نقد و جستجوی تغییر در جهان کاملاً ضروری است اما ضد امپریالیست کلانشهر نشین برای این کار کاملاً نامناسب است، کسی که گرایشهای امپریالیستی وابسته را جذب کرده و مملو از اروپامرکزبینی (یوروسنتریسم) و فاقد هرگونه محتوای دموکراتیک است. نقطهی شروع بهتری برای نقد و تغییر در جهان میتواند بررسی مبارزات فعلی و روابط فعلی بین طرفین مبارزه باشد. چنین چیزی، برای مثال میتواند فکر کردن به این باشد که چطور ساختار یک جهان اول غربی حاکم بر جهان در کشورهای خودمان، از جمله سوریه، بازتولید شده است. ما یک "جهان اول داخلی" داریم که همان الیت سیاسی و اقتصادی اسد است، و یک جهان سوم آسیبپذیر داخلی، که حکومت آزاد است آن را تأدیب، تحقیر و نابود کند. رابطهی جهان اول اسد و جهان سوم "سوریهای سیاه" فلسطینیوار شدن سوریه را به بهترین وجهی توضیح میدهد. چنین امپریالیسمی از ذات امپریالیسم که در غرب هست، به جنبهای عمدهتر از ساختارهای قدرت محلی و خانگی شده تغییر یافته است. عجب آنکه الیت قدرتی که این نئوامپریالیسم را محافظت میکنند، از رتوریک کلاسیک ضد امپریالیسم استفاده میکند تا مبارزات محلی را بیاعتبار کرده و شکافهای بالقوهی سیاسی را سرکوب کند. این امر بهویژه در خاورمیانه، منطقهای که به شدیدترین وجهی بینالمللی شده، صادق است. ویژگیاش حضور گسترده و تهاجمی امپریالیسمی است که عمدتاً سرکوب دموکراسی و تحولات سیاسی را نشانه گرفته است.
از این منظر، کار سرنگونی حکومت اسد یک مبارزهی مردمی علیه امپریالیسم است. برعکس، پیروزی حکومت اسد بر انقلاب، پیروزی امپریالیسم است و تثبیت روابط امپریالیستی در سوریه، خاورمیانه و جهان. در همین حین، ضد امپریالیستهای متعالی همچنان انگلهاییاند که چیزی نمیدانند و عملاً با مخالفت با انقلاب سوریه به پیروزی امپریالیسم کمک میکنند.
بهطور خلاصه، باید تأکید کرد که مبارزات خاص، مستقلاند و باید ساختار و تاریخ درونیشان را فهمید، نه اینکه ردشان کرد و تابع مبارزهای انتزاعی دانستنشان که جوامع و زندگی مردم را تحقیر میکند. تنها آن موقع گفتن اینکه هیچچیزی در حکومت اسد حقیقتاً ضد امپریالیسم نیست معنا پیدا میکند، حتی اگر امپریالیسم را چیزی ذاتی لانه کرده در غرب بدانیم. در رژیم اسد هم چیزی محبوب، آزادیخواهانه، ملیگرایانه و جهانسومی نیست. تنها یک حکومت سلسلهای فاشیستی است که تاریخش به دههی هفتاد برمیگردد، و میتوان به یک شکل خلاصهاش کرد: یک نئوبورژوازی بیشرمانه مرفه و شرورانه بیرحم که نشان داده است حاضر است کشور را نابود کند تا برای همیشه در قدرت بماند. همانطور که اشاره کردم، این رژیم در ارتباط با شهروندانش ساختار سلطهی امپریالیستی را بازتولید میکند؛ این خود هزار بار گویاتر از هر خطابه ضد امپریالیستی است. گرایش نژادپرستانهی چشمگیری وجود دارد که نزدیک به ساختار نئوبورژوازی و ایدئولوژی آن است، گرایشی که از مدرنیتهی مادی تجلیل میکند (مدرنیتهی ظاهری و نه روابط، حقوق، ارزشها و غیره). نگاه این طبقهی مرفه به تهیدستان سوریه - خصوصاً مسلمانان سنی - مانند نگاه یهودیان اشکنازی نسبت به فلسطینیان مسلمان عرب (و حتی پیشتر، یهودیان سفاردی) و نگاه سفیدپوستان آفریقای جنوبی در قرن گذشته نسبت به سیاهپوستان است. گروههای مستعمره عقبمانده، غیرمنطقی و وحشیاند، و نابودیشان مسئلهی مهمی نیست؛ حتی شاید مطلوب هم باشد. این تنها مشخصهی الیت اسدی نیست. در حقیقت رژیم و حامیانش از هویت گرفتن با سیستمی جسارت پیدا میکنند که متأثر از هویتی سمبولیک و سیاسی و بینالمللی ست و در آن اسلامهراسی یک روند جهانی رو به رشد است.
بسیاری میدانند که حکومت اسد در طول تاریخش چیزی را از سر گذرانده است که میتوان اولویتهای امپریالیستی خواندش: محافظت از مرزهای مشترک با اسرائیل از سال ۱۹۷۴، تضمین ثبات در خاورمیانه، تضعیف استقلال مقاومت فلسطین، رفتار بردهوار با مردم سوریه، از بین بردن تمامی سازمانهای سیاسی، اجتماعی و تجاری. در واقع حکومت اسد بخشی جداییناپذیر از چیزی ست که من آن را «سیستم خاورمیانه» مینامم و بنا شده بر امنیت اسرائیل، ثبات منطقه و محرومیت سیاسی و حذف شهروندان کشور. راز خود-مستثنا-دانی اسلامی/عربی در رابطه با دموکراسی اینجاست، برخلاف تصویر متداول منتقدین فرهنگی در غرب. هویتپردازی امپریالیستی در چنین رژیمی یا بازتولید امپریالیسم در آن، این تصور متعارف را که قدرت امپریالیستی فقط در آمریکا، یا در اروپا و آمریکا هست باطل میکند. این نشان میدهد که چپ ضد امپریالیست گرایشهای عمیق ضد دموکراتیک و مردسالارانه دارد و از بدویتی عقلانی رنج میبرد.
ما کمونیستهای ضد امپریالیست محلی خودمان را داریم که به حکومت اسد پایبندند؛ باکداشی ها. نامشان از خالد باکداش، که از اوایل دههی ۴۰ تا هنگام مرگش، اوایل دههی ۹۰، دبیر کل حزب کمونیست سوریه مستقر در مسکو بود (همسرش وصال فرحه و متعاقباً پسرشان عمار باکداش پس از مرگ وصال وارث پست خالد شدند.) این کمونیستها دقیقاً کسانیاند که پیروان وفادار اتحاد جماهیر شوروی در کمونیسم سوریه در دوران جنگ سرد بودند. امروزه باکداشیها، عضو طبقهی متوسطاند، از سبک زندگی جهانی شده و زندگی در مراکز شهرها برخوردارند، کاملاً از رنج اجتماعی تودهها دور و از هرگونه خلاقیتی بیبهرهاند. درحالیکه دو نسل از طیفهای متفاوت مردم سوریه بین دهههای هفتاد قرن بیستم و دهه اول قرن بیست و یکم در معرض دستگیری، تحقیر، شکنجه و قتل بودهاند، باکداشیها همچنان به بازیافت همان رتوریک ضد امپریالیستی پوچ ادامه دادهاند و در عوضِ این بیبصیرتی نسبت به مخمصهی طولانی کشورشان، هیچ هزینهای پرداخت نکردهاند. این مخمصه شامل دگرگونیهای سلطانی و پدرسالارانهی رژیم هم میشود، و نتیجهاش تبدیل سوریه به چیزی ست که من حکومت اسد میخوانم، کشوری در مالکیت خصوصی سلسلهی اسدیان و نزدیکانش. این مثال روشنی از تبانی ضد امپریالیسم متعالی با امپریالیسم خانگیشده است.
در وهلهی سوم، یعنی پس از تأکید بر استقلال و خاص بودن هر مبارزه، و سپس تأکید بر اینکه هیچچیز حکومت اسد ضد امپریالیستی نیست، باید مبارزهی ضد امپریالیستی خود ضد امپریالیستها را به چالش کشید. حتی یک نمونه از حلقههای ضد امپریالیستی غربی سراغ ندارم که در کشور "امپریالیستی" خود در معرض بازداشت، شکنجه، تبعیض مستقیم و غیرمستقیم، ممنوعیت سفر، اخراج از کار، یا محرومیت از حق نوشتن شده باشد. معتقدم این محرومیتها اصلاً به جهان آنها تعلق ندارند و احتمالاً اصلاً نمیدانند ممنوعیت سفر، محرومیت از حق نوشتن یا شکنجه یعنی چه. آنها به آن آفریقایی میمانند که نمیدانست شیر چیست، عربی که نمیدانست عقیده چیست، و اروپاییای که حتی نمیدانست کمبود یعنی چه، و آمریکاییای که نمیدانست «سایر نقاط جهان» یعنی چه، در جوک مشهوری که از این چهار نفر میپرسند نظرشان راجع به کمبود مواد غذایی در سایر نقاط جهان چیست. حتی یک بار هم نشنیدهام که رفیق ضد امپریالیستی مورد خشم یا آزار و اذیت قرار بگیرد یا بهصورت شخصی در معرض و هدف کمپینهای کثیف امپریالیسم قرار گیرد. ترور حقیقی و اخلاقی تا دههی هفتاد یکی از رویههای عادی امپریالیستی بود. این امر بهویژه در جهان سوم، اما تا حدی در غرب نیز صادق بود. نامهایی چون گوارا، پاتریس لومومبا، مهدی بن برکه و آنجلا دیویس به ذهن خطور میکنند.
به نظر هم نمیرسد که این رفقا به موقعیت ممتاز خود به نسبت ما سوریها آگاه باشند. نمیخواهم احساس گناه چپهای سنتی غربی را برانگیزم، صرفاً از آنها میخواهم که فروتن باشند، که از آن بالا نگاهی بهسوی مردم معمولی سوریه و جاهای دیگر بیندازند، نه قاتلانی چون بشار اسد و خاندانش، و نه یک دسته ژورنالیست متظاهر غربی که از لندن، پاریس، رم و نیویورک خسته شدهاند و حال دنبال سرگرمی و تغییر منتظره در دمشق، قاهره و بیروتاند - و میدانند که با حقوق ماهی چند هزار دلاریشان هر جایی که بخواهند میتوانند زندگی کنند.
ما بهعنوان سوریهای دموکرات، نمیخواهیم که آنها حق سفر و آزادی بیانی را که دارند از دست بدهند. اما چگونه است که نمیتوان از آنها خواست با همبستگی در کنار ما، ما که از این حقوق محرومیم، بایستند و این گروه نظامی را که مدام در حال منکوب کردن ماست، محکوم کنند؟
آنچه بر اساس سه نکتهی بالا میخواهم بگویم این است که رفقای ما مرتکب سه اشتباه بزرگ میشوند، و هر سه این اشتباه غیرقابلبخششاند: آنها از مبارزهی ما علیه رژیمی که با آن سلطهی امپریالیستی در خاورمیانه کاملاً در امان است، استفاده میکنند برای یک مبارزهی کذایی علیه امپریالیسم که حتی نزدیکیای به آن ندارند، و از یک بلوک بسیار بیرحم و ارتجاعی که سرسوزنی از آن نمیدانند، حمایت میکنند. نتیجهگیری من این است که تمایلات ضد امپریالیستی آنها نشانگر یک هویت مطلوب این گروههاست، نه یک اقدام عملی که درگیرش باشند. چپ ضد امپریالیسم متعالی امروزه چیزی نیست جز فرقهای کوچک و متعصب که نه تنها از قدرت گرفتن ناتوان است، که متکبر، ارتجاعی و نادان هم هست. گرامشی استحقاق وارثانی بهتر دارد.
به نظر من ریشهی این سه اشتباه در ماهیت پوسیدهی نظریهی ذاتباورانهی امپریالیسم است، که امپریالیسم را به هژمونی غربی تقلیل میدهد. این نظریه در نشان دادن امپریالیسم بهعنوان سیستم روابط بینالمللی که به اشکال مختلف در حوزههای مختلف درگیریهای سیاسی و اجتماعی گسترده در کشورها و مناطق رخ مینمایاند، ناموفق است. سوریهایها در یکی از بیرحمانهترین اشکال این سیستم روابط زندگی میکنند، از آزادیهای سیاسی محروماند و در خطر یک گروه نظامی فاسد و تبهکارند؛ گروهی که سوریه را به پادشاهی موروثی سلسلهی قاتلان تبدیل کرده است.
***
در بالا اشاره کردم که چیزی امپریالیستی در چپ ضد امپریالیست وجود دارد. مبارزهی سوریه نمونهی خوبیست.
دولت آمریکا، همراه با رژیم استبدادی روسیه، مبارزات سوریه را جدا از جنگ با تروریسم نمیخواهد. دولت اوباما هر چه توانسته کرده که از انجام دادن کاری که سوریها بتوانند از آن نفعی ببرند، اجتناب کند، حتی بعدازاینکه بشار اسد خط قرمز اوباما را رد کرد. چرا؟ چون این دولت، بقای اسد - کاندیدای موردعلاقهی اسرائیل برای حکومت بر سوریه - را ترجیح داد به انتقال قدرتی که تحت کنترل کاملش نیست. این به نفع شهروندان سوریای نبود که تغییر سیاست کشور را در دست دارند. ایالاتمتحده از سپتامبر ۲۰۱۴ بهصورت نظامی درگیر سوریه بوده و داعش و القاعده را هدف گرفته است. اما ظاهراً ضد امپریالیستها نسبت به این جنگ همان میزان مخالفتی را نشان نمیدهند که وقتی دولت اوباما در اوت ۲۰۱۳ قصد داشت بشار اسد را به خاطر گذشتن از خط قرمزش (و البته نه به خاطر کشتن مردم سوریه) مجازات کند. این در حالی است که مقامات آمریکا با شتاب گفتند که حمله محدود خواهد بود؛ جان کری در اوایل سپتامبر ۲۰۱۳ در لندن اعلام کرد که حملهی احتمالی «اقدامی بسیار کوچک و محدود» خواهد بود.
ریشهی همهی اینها این است که دولت آمریکا درگیری سوریه را به جنگ خود علیه تروریسم ضمیمه کرده و سعی کرده است نبرد خود را به سوریها تحمیل کند تا آنها از نبرد خود علیه گروه نظامی تبعیضگر اسدی دست بشویند: این کاری است که امپریالیسم کرده است.
در این خصوص، مروجان ضد امپریالیستی مفهوم تروریسم، از فهم اینکه جنگ علیه تروریسم حول حکومت میچرخد عاجزند؛ این برداشتی حکومتی از نظم جهانی است که حکومتها را تقویت و جوامع، سازمانهای سیاسی، جنبشهای اجتماعی و افراد را تضعیف میکند. وانگهی در این جنگ، بشار اسد که دو سال بهصورت مستقیم با مردم کشور درگیر بوده، شریک هدفی شده است که به نفع ادامهی سلطهی قدرتمندان جهان است. اما شاید مسئله فهمیدن یا نفهمیدن نیست. یک مؤلفهی حکومتی ذاتی در ساختار چپ ضد امپریالیست هست که از دوران جنگ سرد سرچشمه میگیرد. این ویژگی حکومتی مهر تأییدی است بر اینکه چپ ضد امپریالیسمِ نوعی طرز فکری ژئوپلیتیک دارد. شاید به این دلیل است که تروتسکیستها و آنارشیستها، که کمتر حکومتمحور و بیشتر جامعهمحورند، در مبارزات سوریها کنارشان ایستادهاند.
در تاریخ این جنگ بیپایان با تروریسم حتی یک موفقیت هم ثبت نشده است و تاکنون سه کشور طی آن ویران شدهاند (افغانستان، عراق و سوریه). وجود این، چنین تاریخی عجیب نیست، که ویژگی این نیروهای امپریالیستی، تکبر، نژادپرستی و مصونیت در برابر جنایاتی ست که مرتکب میشوند و ویرانیای که پشت سر خود در جوامع خارجی بهجای میگذارند.
چپ ضد امپریالیسم، درست مثل خود امپریالیسم، مبارزات سوریه را به چیز دیگری ضمیمه کرده است: "تغییر رژیم". از نگاه رفقای ضد امپریالیست، تغییر رژیم در سوریه توطئهای امپریالیستی به نظر میرسد. این صد برابر بدتر از هر اشتباهی ست. این توهینی به سوریها، به مبارزات ما طی دو نسل و صدها هزار قربانی است. این توهین به مبارزهای است که اکثر رفقا چیزی راجع به آن نمیدانند.
تکرار میکنم: امپریالیسم و بهویژه آمریکاییها، هرگز نخواستهاند رژیم را تغییر دهند. پس از قتلعام شیمیایی اوت ۲۰۱۳، تلاش کردند دلایلی بتراشند که آسیبی به رژیم اسد نزنند، علیرغم اینکه آن موقع، دلیل محکمی داشتند که در صورت تمایل رژیم را عوض کنند یا دستکم به آن صدمه بزنند. تغییر در سوریه ابتکار عمل و پروژهی ماست. در آن صورت باید ضد امپریالیسمها ما را عوامل امپریالیسم بدانند. بسیاریشان چیزی نمانده که این را آشکار بگویند - چند ماه پیش، چند "رفیق" ایتالیایی، به نمایشگاهی حمله کردند که عکسهایی از قربانیان صنعت کشتار اسد را به نمایش گذاشته بود. در غیر این صورت، هر تغییری در هر رژیمی بد و در خدمت امپریالیسم است. اما آیا این تعریفی عالی از ارتجاع نیست؟
انضمام، جنبهای اساسی از امپریالیسم است و فعالان ضد امپریالیستی که استقلال مبارزهی ما را انکار میکنند و آن را به شبه مبارزهی خود ضمیمه میکنند، هیچ فرقی با قدرتهای امپریالیستی ندارند. هر دو طرف دلیل مشترکی برای مبارزهی ما، عاملیت سیاسیمان و حق نمایندگی خودمان دارند. عملاً به ما میگویند که تنها خودشان میتوانند تعیین کنند چه مبارزاتی درستاند؛ و اینکه ما ارزش انقلاب یا تولید دانش نداریم. اما آیا این تعریفی فوقالعاده از امپریالیسم نیست؟
شایانذکر است که تابع قرار دادن مبارزهی ما از مبارزهای دیگر، مشخصهی بارز حکومت اسد است. تحت نیمقرن و با اسم شبه مبارزهای دیگر علیه اسرائیل، رژیم اسد دست از سرکوب حقوق و آزادیهای شهروندان خود و در هم شکستن تلاششان برای فرض عاملیت سیاسی در کشورشان، برنداشته است. این در حالی است که میل زیادی برای به راه انداختن دو جنگ در داخل سوریه نشان داده است، اولی به کشته شدن دهها هزار نفر انجامید و دومی به مرگ صدها هزار نفر، تا امروز. علاوه بر این، تابع قرار دادن مبارزهی ما از چیزی دیگر، یکی از ویژگیهای اسلامگرایی است برای استفاده از تلاش سوریها برای عاملیت سیاسی (آزادی) و به اسم چیزی بیرونی نسبت به این آرمان (قانون شرع، حکومت اسلامی و خلیفهای واقعاً امپریالیستی).
در اینجا چهار مورد خاص از تبعیت جنبشمان را داریم؛ دولت آمریکا و طرفدارانش، روسیه و طرفدارانش، و ایران و طرفدارانش، انقلاب ما را نسبت به جنگ بیپایان علیه تروریسم، چیزی ثانویه نشان میدهند؛ چپ ضد امپریالیسم غربی، مخالفت ما را نسبت به مبارزهی خودش علیه امپریالیسم، تبدیل به چیزی ثانویه میکند و امپریالیسم را چیزی میداند که تنها قدرتهای غربی میتوانند بهکار ببرند؛ حکومت اسد آرمانهای رهاییبخش ما را نسبت به مبارزه با اسرائیل که خود هرگز در آن شرکت نداشته است، تبدیل به چیزی ثانویه میکند؛ و اسلامگرایان مبارزهی مشترک ما را نسبت به تمایلات فرقهای خود تبدیل به چیزی ثانویه میکنند. این چهار مورد در یکچیز باهم اشتراک دارند: دیدی مردسالارانه. هرکدام از این قدرتها چون پدری باستانی رفتار میکنند که همهچیز را میداند، و بهتنهایی تصمیم میگیرد که چه چیزی برای ما پسر کوچولوها مناسب است. کسانی که از این رفتار پدر چون بچهها با خود سر باز میزنند، نادان، عامل دشمن و کافر محسوب شده و از صحبت و اقدامات سیاسی محروم میشوند. حتی ممکن است از خود زندگی محروم شوند، یعنی توسط سلاحهای شیمیایی، بمبهای بشکهای، گرسنگی یا صنعت مرگ سازمانیافته در زندانها و بیمارستانها نابود شوند.
اساس نگرشهای مردسالارانهی ارتجاعی رفقای ضد امپریالیست دو موضوع مهم است. اولین مورد، دگردیسی چپ کمونیست و وارثانش به طبقهی متوسط تحصیلکردهای است که از رنج آدمی دور است و از خلاقیت ناتوان، درست مثل باکداشیهای محلیمان. دلیل، بخشاً دگرگونی اقتصادی در کشورهای سرمایهداری مرکزی، صنعت زدایی، زوال طبقهی کارگر صنعتی و ظهور «چپ پردیس دانشگاهی» است که هیچ کاری نمیکند و علیرغم موقعیتش در محیط آکادمیک کم میداند. دیگر در شکلگیری چپ معاصر هیچچیز انقلابی یا رهایی بخشی نیست و این چپ در هیچ درگیریای شرکت ندارد. دومین مورد مهم که زیربنای این دید مردسالارانه ست نقشههای فکری ست که از جنگ سرد به ارث رسیده است (شهود و اشراق، به دنبال روش افلاطونی) بهاضافهی سترونی فکری و فقدان شدید خلاقیت.
از منابع اصلی دانش این چپ دربارهی سوریه امثال رابرت فیسک، ژورنالیست همراه سربازانی است که تانکهای رژیم را که به سمت داریا حمله کرده و صدها نفر از ساکنانش را کشتند، همراهی میکرد. کار او بعدها به مصاحبه با قاتلان بدنامی چون ژنرال جمیل حسن اطلاعات نیروی هوایی کشید. او کارهایش را در پلتفرمهای ظاهراً مستقل و هوادار دموکراسی چون The Independent نشر میدهد. یک منبع دیگر اطلاعات پاتریک کاکبرن شریک فیسک در دوستی با گروه نظامی اسد است و شک دارم که حتی یک سوری چپ و مخالف بشناسد، درست مثل فیسک. در همین ردیف سیمور هرش قرار دارد که با دریافت جایزهی پولیتزر خیال برش داشت و صرفاً چسبید به فکر کردن به "سیاست عالی" و هیچچیز را آن پایین ندیدن. درواقع بشار اسد خود منبع دانش این چپ است، که مکرراً توسط رسانههای غربی مورد مصاحبه و توسط نمایندگان چپ (و همچنین فاشیستها و راستگرایان مسیحی) مورد بازدید قرار گرفته و از موقعیتی برخوردار است که پیش از کشتن صدها هزار نفر از شهروندانش حتی خوابش را هم نمیدید.
این چپ دیگر هیچ نوع آرمان زندهای ندارد. صرفاً از آرمانهایی چون آرمان ما تغذیه میکند؛ آرمانهایی که چیزی راجع بهشان نمیداند و درنهایت آسیب بزرگی هم به آنها وارد میکند. این چپ احساس گناه میکند زیرا که هیچ کمبودی ندارد و تشویشهای پراکندهاش را متوجه مرکل، ترسا می، اوباما و ترامپ میکند. ابتدا خود را متقاعد میکند که اسد مخالف این سیاستمداران غربیست و سپس در کنار این فرد شرور میایستد. چندان دانش یا کنجکاوی دربارهی سرنوشت شهروندان سوری تحت حکومت اسد ندارد. آنچه در مورد این مردم میداند چیزی نیست جز برداشتهای اشتباه از تماشای تلویزیون و خواندن روزنامه.
***
هیچیک از موارد فوق به این معنی نیست که چپگرایان غربی نباید در امور ما دخالت کنند یا نباید دربارهی آنچه در مورد درگیریهایمان میگوییم اظهارنظر کنند. ما میخواهیم که آنها دخالت کنند. ما هم بهنوبهی خود، در امور آنها دخالت خواهیم کرد. ما در یک جهان زندگی میکنیم و باید از جهانی بودن هم در تحلیل و هم در عمل دفاع کرد. آنچه ما انتظار داریم این است که کمی فروتنانه رفتار کنند و مایل به گوش دادن، و کمتر مشتاق به درس دادن باشند و دانشی که بهدست میآورند مبتنی بر شهود و اشراق نباشد. انتظار داریم که دموکراتیک باشند، اینکه نبرد ما را به درجهی دو تقلیل ندهند، نظر ما را در مورد موضوع امور خودمان در نظر بگیرند و بپذیرند که ما برابر و همتای آنها هستیم.
من نمیگویم که ما سوریهای دموکرات مخالف اسد، در همه امور درست میگوییم زیرا آرمان ما بهجاست است، یا اینکه ما انتقادات دیگران را نمیپذیریم. ما میخواهیم که موردانتقاد قرار بگیریم و مشاوره بگیریم، اما به نظر میرسد منتقدان ما چیزی در مورد ما نمیدانند یا حتی انتقاد یا توصیهای برایمان ندارند. اصلاً ما را نمیبینند. چشمانداز رفیعشان، ما را نامرئی میکند. اگر با گذشت سالیان در برابر واقعیتهای درگیری سوریه و پویایی و تحولاتش، بازتر بودند، در موقعیت بهتری برای ترکیب ادراک آگاهانهتر و ارائهی انتقادات ظریفتری قرار میگرفتند. شرکای چپ ما در غرب، بسیاری از دموکراتهای رادیکال، سوسیالیستها، آنارشیستها و تروتسکیستها، به دنیای مردمی سوریه نزدیک شده و به روایتهای سوریه گوش فرادادهاند. هیچکدامشان دستهای خونآلود و غارتگر امثال بشار اسد و قاتلان و دزدانی که حلقهی وی را تشکیل میدهند، را نفشردهاند.
ما سادهانگار نیستیم و مبارزهی خودمان را به تنها یک بُعد، یعنی ساقط کردن اسد و نظامیان او تقلیل نمیدهیم. بعد دیگر، مبارزه با سازمانهای اسلامی نیهیلیستی است. اما فقط افرادی از بین ما، که به صورت دموکراتیک و رهاییبخش درگیر جنگ سوریهایم، میتوانند به سیاست رادیکال دموکراتیک در برابر اسلامگرایان شکل دهند. ما نفرت ذاتگرایانه از اسلامگرایان را که ممکن است بهواسطهی طبقه یا فرقهی افراد برانگیخته شود، و قطعاً ارتجاعی و بهاحتمالزیاد نژادپرستانه است تأیید نمیکنیم. مطلوبترین موضعگیری برای مبارزه با اسلامگرایی بدون شک موضعگیری انقلابی و دموکراتیکی ست که در برابر فاشیسم اسد نیز مقاومت میکند.
با این اوصاف، ما از بعد سوم مبارزهی خود بیاطلاع نیستیم. این بعد مربوط است به مداخلات مراکز امپریالیستی سنتی یا نوظهور. مداخلاتی که یا مستقیماً یا از طریق نمایندگانی چون حکومتها و سازمانهای شبه حکومتی در منطقه صورت میگیرند. اینجا نیز درمییابیم که منسجمترین و رادیکالترین موضعگیری در برابر امپریالیسم، موضعی است که استعمار داخلی اسد را در برمیگیرد و در کنار فرودستان و تهیدستان سوریه و بهطور کل منطقه میایستد. کسانی که فکر میکنند بشار اسد و گروه نظامیاش حامی مبارزه علیه امپریالیسماند در بهترین حالت نادانانی خالی از احساس و در بدترین حالت نژادپرستانی غیر دموکراتیکاند.
این مبارزهی سهبعدی است که جهانی بودن را برای ما و شاید تمامی جهان تعریف میکند.
علاوه بر این، نمیگویم که هیچ ایرادی نداریم یا اینکه نظرمان در مورد این جنبش و دیگران باید ختم کلام باشد. کار میکنیم و یاد میگیریم. بزرگترین ایرادمان این است که متفرقیم و نیروهایمان سازماندهی نشدهاند. شرایط بازداشت و مرگ زیر شکنجه که عمدتاً پایگاه اجتماعی انقلاب را نشانه گرفته است، آوارگی و نابودی گستردهی جامعهی سوریه، توسط گروه نظامی و فرقهای اسد و شرکای امپریالیستش، و درنهایت سازمانهای نیهیلیستی اسلامی هم بر این موضوع تأثیر منفی داشتهاند. تلاشهای ما همواره با نقاط اوج تکان دهنده و بی سابقهای که تراژدی سوریه به آن رسیده است، خنثی میشوند. با این حال به کار خود ادامه میدهیم.
بهطور خلاصه، برای ما چپها و دموکراتهای سوریه، این مبارزه، جنگی برای کسب استقلال است. اولازهمه، به دنبال استقلال کشورمان از قدرتهای استعماریای هستیم با نقابهای دروغینی تحت عنوان حق حاکمیت، تمامیت ارضی، کثرتگرایی یا جنگ با تروریسم، مانند تمام قدرتهای استعماری دیگر در طول تاریخ. دوم، به دنبال استقلال مبارزهمان از دیگر استعمارگرانی هستیم با نقابهایی همانقدر دروغین، چون ضد امپریالیسم، و همچنین جنگ با تروریسم؛ استعمارگرانی که میخواهند ما ساکت باشیم و چون کپیهایی محلی از آنها رفتار کنیم.
این نقد بر چپ ضد امپریالیست غربی و غیر آن هم کمکی ست به مبارزه برای استقلال، یعنی آزادی، و تلاشی برای کسب اعتبار بر گفتمان خود و پذیرای مشارکتهایی ست مبتنی بر رفاقت و برابری.
نظرها
آرمان
من با هسته مرکزی این تفکر موافقم. مشکل نیروهای چپ پس از سقوط اتحاد شوروی، شکست تئوریک است و چون تئوری جدیدی شکل نگرفته است هم چنان به شیوه گذشته فکر میکند. ولی در رابطه با سوریه به نظر من مشکل تنها سوریه نیست بلکه مشکل خاورمیانه است. ما در خاور میانه با مشکل فرهنگی روبرو هستیم، ما تجربه حکومتهای دموکراتیک را نداریم و به همین دلیل استبداد را باز تولید میکنیم. من رژیم اسد را خیلی خوب میشناسم، رژیمی مستبد و فاشیست. ولی آلترناتیو دموکراتیک در برابر آن وجود ندارد. سوال این است که چه باید کرد؟ بدون شک کسانی که امپریالیسم را عمده میکنند از یک جهت باید به آنها حق داد چون آنها پول و امکانات در اختیار دارند و میتوانند یک شبه داعش را سازمان دهی کنند که همه را سر به نیست کنند. راه حل دموکراتیک چیست؟ متاسفانه چپ در خاورمیانه آچمز شده است و توان خود را از دست داده است. کلید حل این مساله به نظر من تلاش برای بر قراری دموکراسی است.
فواد
نخیر جناب "آرمان", محترمانه خدمت شما عرض شود که: ۱) کمبود چپ در این دوران اصلا شکست نظری نیست. حتا میشود گفت تنها چیزی که چپ ,در ایران و جهان, یک مقداری زیادی دارد و به نوعی فرا-انباشت, انواع و اقسام سیستمها و دستگاه های نظری است. مشکل چپ در قرن بیست و یکم عدم پیوند انداموار و ارگانیک چپ با مبارزات و جنبش های کارگری و زحمتکشان است, و زمانی که این مشکل رفع میشود, اشکال اساسی تر دیگر و مقولهء سازش طلبی و فرصت طلبی سیاسی خود را نشان می دهد, به شکل سازش های دراز مدت برای مقابله با موانع و مشکلات کوتاه مدت (به روایت ریموند ویلیامز). تبخیر شدن, فنا و از بین رفتن شوروی نیز به جز تعدادی استالینیست و مائویست کله خر کس دیگری را "گیج" نکرد. لئون تروتسکی حدود ۸۰ سال پیش طبق نظریه ای "دولت منحط کارگری" تقریبا تمامی بحران ها, انحطاط و نابودی نهایی جوامع "اشتراکی دیوان سالارانه" را پیشبینی و مطرح کرده بود. ۲) در سویه نیز بسیار, بسیار آلترناتیوها و بدیل های دموکراتیک, عملی و ممکن پذیر, و قابل دوام و ماندنی موجود است, شما فقط نگاهی کنید به انقلاب روژووا و سنتی که این جنبش توانسته است در سطح جهانی جا بندازد . شوربختانه این فقط توازن قوای کنونی منطقه ای و جهانی است که با خون ریزی های بی سابقه حیات و بازتولید بدیل ها و آلترناتیو های مترقی و مردمی را به تعویق میندازد. اما توازن قوا, چه در سطح منطقه ای و چه جهانی پدیده ای راکد نیست و دائما در حال تغییر و تحول. ۳) چپ نه تنها در خاورمیانه "آچمز" نشده است بلکه به نظر میرسد که جنبشهای مختلف چپ (و بد نیست که دوستان قبل از "اظهار نظر" در مورد چپ حداقل آشنایی با تنوع گسترده ای جنبشهای چپ در منطقه را داشته باشند و سپس شروع به "نظریه پردازی" کنند. راهنما: اکثریت قریب به اتفاق این جنبشها هیچ ربطی به قرن بیستم, شوروی, استالینیزم,...ندارند و در حقیقت امر به مثابه پاسخی و نقدی در رد تمامی آن سنتها ایجاد گشته اند) در رهبری و یا حداقل در قلب و عمق جنبشهای ضد حکومتی در عراق, لبنان, سوریه, ترکیه, ایران,...قرار دارند. ۴) پیوند مبارزات علیه ج.ا. در عراق, لبنان و ایران امکانات بروز بی سابقه ترین جنبش های منطقه ای را فراهم کرده است. که چنین پرسشواره ای تا به حال و در چنین سطح کلان منطقه ای ممکن و مطرح نبوده. نتیجهء اخلاقی داستان: جنبش چپ در قرن بیست و یکم فرق های ماهوی و اساسی بسیار با کل نظام "اردوگاه سوسیالیست" در قرن بیستم دارد. مشکل چپ نه کمبود نظریه های جدید (که در ساحت نظری چپ اتفاقا فرا-انباشت و فرا-تولید دارد) بلکه کمبود پراکسیس (به روایت گرامشی) و عدم پیوند نظر و عمل است. قانون اساسی روژووا مترقی ترین, پیشرفته ترین و انسانی ترین قانون اساسی است که تا به حال در تمدن بشری مطرح شده است. و این مثال به خودی خود نشان و نمونه است از ظرفیتها و توانایی های چپ خاورمیانه در قرن بیست و یکم. چپی که بیشتر و بیشتر به سوی بالفعل کردن تمامی توانایی ها و ظرفیت های بالقوه خویش است. مردم سالاری حقیقی فقط در برخورد و نقد: ۱) استثمار ۲) هر گونه تبعیض (جنسی, قومی, نژادی,....) ۳) نقد و طرد خشونت ۴) زندگی هماهنگ با محیط زیست می تواند وجود داشته باشد. هر چیز دیگری بدون در نظر گرفتن این چهار نقد, تبدیل میشود به شارموته بازی هایی که اکنون به نام "دموکراسی" در جهان موجود است. با احترام