هدف، وسیله و چپ
رضا جاسکی − تاملی در اخلاق چپ و بحث در این باره که: آیا خشونت تنها منبع ایجاد تغییرات رادیکال در جامعه است؟
تاملی در اخلاق چپ و بحث در این باره که:
آیا خشونت تنها منبع ایجاد تغییرات رادیکال در جامعه است؟
۱
ادوارد لویی، یکی از ستارههای تازه ادبیات فرانسه در آخرین کتاب پر فروش خود «چه کسی پدرم را کشت» چهار رئیسجمهور اخیر فرانسه-ژاک شیراک، نیکولاس سرکوزی، فرانسوا اولاند و امانوئل مکرون را متهم میسازد که با «رفرمها»یی که در چند دهه اخیر به اجرا گذاشتهاند باعث خرابی وضع فرودستان جامعه در فرانسه گشته و به این ترتیب در مرگ پدرش شریک هستند. او پرسشی در مورد قاتلین پدرش ندارد و همه را به خوبی میشناسد هر چند که عنوان کتاب این شبهه را ایجاد میکند که لویی در جستجوی قاتلین پدرش است.
اما برای بسیاری پذیرش اتهام به چهار رئیسجمهور متاخر به عنوان قاتلین یک فرانسوی ساده نیست. زیرا خشونتی که لویی بدان اشاره دارد نه به شکل مستقیم بلکه غیرمستقیم موجب آسیب یا مرگ افرادی چون پدر ادوارد لویی گشته است. این آن خشونت ساختاری است که از نظر یوهان گالتونگ پروفسور نروژی «در درون سیستم ساخته شده است و خود را از طریق رابطه نابرابر قدرت نشان میدهد». خشونت ساختاری از طریق فشارهای نهادها و قوانین جامعه شرایط نامناسبی را برای رشد گروههای معینی از جامعه ایجاد میکند و آنها را از دسترسی به منابع مورد نیاز باز میدارد. خشونت دیگری که گاه از آن به عنوان خشونت نمادین یاد میشود، هدف اصلیاش را تبلیغ و دفاع از حکومت و طبقات حاکمه قرار میدهد. این نوع خشونت برخی اوقات خود را به شکل خشونت فرهنگی به نمایش میگذارد. در جنبشها و خیزشهای اعتراضی اخیر در جمهوری اسلامی، به جز سرکوب شدید، ایرانیان شاهد این نوع برخورد مقامات حکومتی و طرفدارانشان با معترضین نیز بودند. در جنبش سبز احمدینژاد معترضین را «خش و خاشاک» و در خیزش ابانماه خامنهای آنها را «اشرار» نامید. بسیاری از هواداران داخلی و خارجی، نیز کلمات دیگری چون «خشونتطلب» را نثار معترضین کردند.
به جز این دو مورد یادشده که بسیاری کمتر در مورد آن تأمل میکنند، هنگامی که از خشونت یاد میشود، قبل از هر چیز منظور خشونت فیزیکی است. اما این خشونت که نیازی به پسوندهایی چون ساختاری یا نمادین ندارد چیست؟ خشونت به اقدامی اطلاق میشود که تعمدا و به قصد رنج جسمی، آسیب و یا مرگ دیگران صورت میگیرد و درست در ادامه همین تعریف میتوان در مورد خشونت سیاسی گفت، هر اقدامی که به قصد رنج جسمی، آسیب یا مرگ دیگران و با در درنظر داشت اهداف سیاسی صورت گیرد، مصداق خشونت سیاسی است. این تعریف به طور مشخص مربوط به خشونت کنشگرانه یا خشونتی است که عامل یا عاملین آن مشخص هستند.
این قلم وبسیاری از چپگرایان، بین خشونت و تخریب عمدی یک عمارت، نافرمانی مدنی، تظاهرات نشسته، ایجاد راهبندان و اعمال مشابه فرق قائل هستند. در این نگاه، خشونت در پی آسیب رساندن جسمی و روانی به رقیب یا رقبای سیاسی است در حالی که آسیب زدن به حصار یک پادگان نظامی برای برپایی تظاهرات، ایجاد راهبندان، چسباندن خود به آسفالت به منظور اختلال در ترافیک، اشغال ساختمانهای قدیمی به شکل غیرقانونی، جلوگیری از ورود کارگران اعتصابشکن به محل کار و انواع دیگر مقاومت خشونتپرهیزانه که هدف آن اعتراض به سیاستهای معین سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیروهای حاکم است را نمیتوان در حوزه خشونت قرار داد. هدف چنین اقداماتی ایجاد محدودیت در حرکت، مقاومت در اجرای یک قانون، ایجاد فشار برای تغییرات و گاه حتی خرابکاری در اجرای یک برنامه نظامی یا به تعویق انداختن ان....میباشد.
نیروهای چپگرایی که خود را طرفدار نافرمانی مدنی میدانند اما در عین حال آتش زدن یک لاستیک به خاطر دفاع از خویش را نیز مصداق خشونت سیاسی میدانند، خود را در تنگنا قرار میدهند. باید تأکید نمود که هدف این نوشته دفاع از آسیب رساندن به ساختمان و املاک نیست بلکه پافشاری بر این نکته است که نافرمانی مدنی به معنی حرکت در لبه مرز خشونت است. گاه تخریب ساختمانها مثلا اگر خانههای شخصی به آتش کشیده شوند و یا به گونهای صدمه ببینند که موجب رنج و آسیب روانی افراد شوند میتوان چنین اقداماتی را در حوزه خشونت قرار داد.مقاومت همیشه به معنی تجاوز به قوانین حاکم و از این جهت عملی غیرقانونی است.
بسیاری از اصلاحطلبان درون حکومتی پس از شکست جنبش سبز، از موضع مردمسالاری به موضع دولتسالاری درغلتیدند. تئوریسینهای معروف آنها از همان ابتدا با طرفداری از نظرات توماس هابز هرگونه مقاومت در برابر دولت و یا دقیقتر تخطی از قوانین حاکم را سقوط به« جنگ همه بر علیه همه» تشبیه نمودند.
هابز معتقد بود که «انسان گرگ انسان است» و در شرایط طبیعی و دوران قبل از شکلگیری دولت، آنها دائماً با یکدیگر در جنگ و مناقشه بسر میبردند. انسانها به شکل داوطلبانه حق استفاده از خشونت را از خود سلب و به دولت اعطا نمودند. بنابراین دولت مسئول تامین امنیت است و هر گونه تلاشی از سوی مردم برای اعمال خشونت از پایین محکوم است، زیرا چنین تلاشی به معنی بازگشت به حالت طبیعی و دوران هرج و مرج، و یا به قول اصلاحطلبان کنونی »سوریهای شدن» است. درست به همین دلیل نظرات هابز در میان اصلاحطلبان از محبوبیت زیادی برخوردار است.
کافیست به خاطر آورد که یک سال پیش سعید حجاریان، هنگامی که آمریکا هنوز در عمل نتوانسته بود حلقه محاصره ایران را سفت و سخت نماید، به نوعی از ریاستجمهوری قاسم سلیمانی حمایت کرد: «پراگماتیسم یعنی عمل به مقتضیات زمان و سیاستورزی در دایره ممکنات. من در باره سال ۱۴۰۰ فکر نمیکنم زیرا در ایران، برنامه بلند مدت ششماهه است! لذا معتقدم تا ۱۴۰۰ راه درازی را در پیش داریم. فرض کنیم، طی این مدت ائتلافی علیه ایران شکل بگیرد و خدای ناکرده به ما حمله بشود. آنگاه قاعدتاً اصلاحطلبان مانند هر فرد میهندوست دیگری تحت لوای بهترین فرمانده نظامی-که بتواند بقای این سرزمین را حفظ کند-خواهند رفت.» این عبارات فقط از طرف دیگراو بیان نشد. الهه کولایی ضمن دفاع از نظرات حجاریان، و «اولویت... دفاع از کشور و منافع مردم» شایستگی سلیمانی را ستود. او تأکید کرد، «به هر حال ایشان (سردار سلیمانی) شایستگی خود را در امر دفاع اثبات کرده است.».
در خیزش دو سال پیش نیز، برخی بر این نکته پافشاری کردند که اعتراض و مقاومت میتواند کشور را به سناریوی سوریه نزدیک کند. عباس عبدی در مورد اعتراضات دو سال پیش گفت که «در باره اغتشاش نباید سکوت کرد میخواهند ایران را سوریه و لیبی کنند.» از نظر انان تبعیت از بدترین قوانین بهتر از تهدیدهای احتمالی جنگ داخلی است. مسلماً هیچ نیروی سیاسی متعهدی خواهان سوق دادن کشور به سمت یک جنگ داخلی و یا حتی آمدن خون از دماغ کسی نیست اما ترساندن معترضین که از سوی برخی از نیروهای اپوزیسیون اصلاحطلب داخلی و خارجی صورت میگیرد خود نمونه دیگری از خشونت است. همه این افراد در اتوپیای اصلاحات در حکومتی به سر میبرند که روز به روز خشنتر میشود. فقط کافی است گفته شود که بین سالهای ۹۵-۵۷ در حدود ۶۱۰۰۰ نفر اعدام شدهاند (سیاسی و غیر سیاسی) یعنی به طور متوسط ۱۶۰۵ قربانی در سال، به عبارتی بیش از چهار کشته در روز. حال چرا اصلاحطلبان که خود در حکومت شریک هستند به جای مقابله با خشونت حکومتی و از بالا، که عامل اصلی خشونت در ایران است، کوشش خود را صرف متقاعد کردن مردم به عدم خشونت، یعنی عدم اعتراض، میکنند خود حکایت دیگری است.
نکتهای که از نظر دور داشته میشود اینکه خشونت آشکار یک حکومت بر خلاف تصور بسیاری، به معنی قدرت آن حکومت نیست. در دوران مدرن آن حکومتی قدرتمند است که نیازی به اعمال قدرت فیزیکی نداشته باشد. یک حکومت قدرتمند با تکیه بر تبلیغات، توسعه پایههای اجتماعی، جذب نیروهای روشنفکر به سوی خود، شکاف در میان مخالفین و گسترش پراکندگی در میان انها،...و در نهایت ترساندن مخالفین از سقوط به دامان «جنگ همه بر علیه همه» سعی میکند مانع ازاعتراض و اعمال خشونت مستقیم شود. اما در طی سه جنبش گذشته تعداد کشتهشدکان به طور تصاعدی افزایش یافته است. این به معنای ناتوانی و شکست دو نیرو است. اول، شکست حکومت در عدم استفاده از اشکارترین اشکال خشونت در جامعه، دوم شکست اصلاحطلبان در متقاعد کردن مردم برای دخیل بستن به صندوقهای انتخاباتی تحت هر شرایط خفتباری، همچنین شکست اصلاحطلبان در جلب حمایت نیروهای عقبافتادهتر حکومتی به سمت خود.
۲
پرسشی که همه نیروهای رادیکال بایستی در مقابل خود بگذارند این است: آیا خشونت تنها منبع ایجاد تغییرات رادیکال در جامعه است؟ آیا آنچه که مارکس به عنوان یک واقعیت تاریخی مطرح کرد: «خشونت قابله هر جامعه قدیمی است که ابستن جامعهای جدید است و اینکه خشونت کارافزاریست که بوسیله آن حرکت اجتماعی راه خود را باز میکند و اشکال متحجر و کارافتاده را در هم میشکند»، هنوز اعتبار خود را حفظ کرده است؟ آیا رد خشونت در عمل به معنی نفی تغییر رادیکال جامعه است؟ چرا باید خشونت رهاییبخش را با خشونت دولتی مترادف نمود؟
در طول قرن بیستم متفکرین متعددی به رابطه خشونت، جنگ و رهایی تأمل کردهاند. علت آن نیز برخاسته از یک واقعیت مادی است. در طی قرن بیستم دول حاکم از هر رنگی، مسئولیت مرگ ۱۶۰ میلیون انسان را بر عهده دارند. (این به معنی آن نیست که هر کدام از آنها مسئولیتهای یکسانی دارند چنانچه برخی فاشیسم و سوسیالیسم را همارز تلقی میکنند.این بحثی است که این نوشته وارد آن نمیشود)برای آنکه وسعت خشونت را درک نمود باید گفت بنا بر برآورد برخی از پژوهشگران، از دوران عظمت تمدنهای باستانی بزرگ مصری، ایرانی، یونانی و رومی تاکنون، یا دقیقتر در طی ۲۵ قرن گذشته، ۱۳۰ میلیون نفر قربانی خشونت حکومتها گشتهاند. مسلماً جمعیت جهان در آن زمان بسیار کمتر بوده است. اما نمیتوان این واقعیت را مخفی نمود که در طی قرن گذشته ۳۰ میلیون نفر بیش از ۲۵ قرن گذشته قربانی نوعی از خشونت دولتی گشتهاند. در قرن گذشته به طور متوسط هر روز در حدود ۴۵۰۰ نفر جان خود را از دست داده است. این آمار بر خلاف تز استیون پینکر است که معتقد است در طول تاریخ از میزان خشونت کاسته شده است.
از قرن گذشته در باره خشونت سیاسی سه جهتگیری متفاوت به بوته آزمایش گذاشته شده است. اول، آنهایی که خود را پاسیفیست مینامند. از نظر انان هیچ خشونت سیاسی برای گذار از هر نوع حکومتی، هر چقدر جابر، جایز نیست. خشونت چنان تأثیر غیرانسانی بر کسانی که مرتکب خشونت میشوند باقی میگذارد که هر نظام برامده از یک تغییر خشونتامیز را فاسد میسازد. اگرچه در باره اینکه در جنبشهای بزرگ مردمی در عمل، چقدر چنین طرز تفکری به اجرا گذاشته شده است، اختلاف نظر وجود دارد اما اکثر پژوهشگران رهبران سیاسی چون گاندی، و مارتین لوتر کینگ را در زمره رهبران چنین جنبشهایی قرار میدهند. نویسندگان بزرگی چون تولستوی نیز در باره پاسیفیسم و ضرورت پیروی از ان نوشتهاند.
دیدگاه دیگری، خشونت را در دفاع از ارزشهای لیبرال دمکراتیک میپذیرد. باید از اهداف و دستاوردهای کسب شده لیبرال دمکراسی تحت هر شرایطی دفاع کرد. بنا بر این نظر، استفاده از خشونت هنگامی که ازادیهایی چون آزادی سخن، اجتماعات و نیز ازادیهایی فردی بشدت سرکوب میشوند، جایز است. از همین رو استفاده از خشونت در یک دمکراسی لیبرالی، غیراخلاقی و غیر مجاز میباشد. مایکل والزر در نوشته خود «جنگ عادلانه و غیر عادلانه» این طرز تفکر را تشریح میکند. متفکران دیگری که در این مقوله جای میگیرند، کسانی چون البر کامو هستند. کامو هم طرفدار انقلابیون الجزایر بود اما در عین حال، بر خلاف سارتر از انقلاب حمایت نمینمود. کامو اعتقاد داشت، در جنگ الجزایر تنها اختلاف بین ازادیخواهان و اشغالگران، میزان استفاده از خشونت بود. با این حال او اگرچه منتقد جبهه ازادیبخش الجزایر بود اما در کل از آنها حمایت نمود.
بنابر تئوری جنگ عادلانه، موضعگیری در برابر جنگ در دو مقطع اهمیت دارد: اول، آیا شروع یک جنگ عادلانه است؟ دوم، آیا باقیماندن در جنگ عادلانه است؟ این تئوری متکی بر چند پایه است، عدالت، تناسب و مرجع مشروع. اول، مشارکت در جنگ از نظر این تئوری، باید عادلانه باشد، مثلاً وقتی که کشوری مورد حمله قرار میگیرد، یا حتی وقتی که به طور جدی مورد تهدید قرار گیرد. از سوی دیگر ورود به جنگ به خاطر کمکهای انسانی مجاز است. از نظر این تئوری آغاز یک جنگ به خاطر تبعیت از ایدئولوژی خاصی و یا ضمیمه کردن سرزمینهای دیگر به خود مجاز نیست. دوم، جنگ بایستی درخور، متناسب و سنجیده، به این معنا باشد که ورود به جنگ جان افراد بیشتری را نجات دهد تا عدم ورود به ان. هر چند عده زیادی در جنگ کشته میشوند اما پیامدهای عدم ورود بدتر است. و در نهایت یک مرجع ذیصلاح وجود داشته باشد که هم به کسب نتایج مطلوب و عادلانه جنگ اطمینان داشته باشد و هم دارای صلاحیت برای ورود به جنگ.
هدف تئوری جنگ عادلانه ایجاد محدودیت در اعمال خشونت است. در زمان جنگ باید برخی از قوانین اخلاقی رعایت گردد. مثلاً بنا به گفته والزر، بمباران شهرهای آلمان در ابتدای جنگ دوم جهانی توسط قوای بریتانیایی کاملاً عادلانه بود. اما در اواسط سال ۱۹۴۲ وقتی قوای متفقین به این نتیجه رسیدند که امکان مقابله با نیروهای آلمانی وجود دارد، بمباران مردم عادی به منظور ایجاد رعب و وحشت نادرست بود.
جنگ نباید بر پایه ایدئولوژی صورت گیرد. توسل به هر مبارزهای بر پایه یک ایدئولوژی غیرلیبرالی بسیار بدتر از شرایط غیرقابل تحمل لیبرالی است. این تئوری در کل بر پایه روح زمانه کنونی و قوانین جاری در کشورهای پیشرفته سرمایهداری نوشته شده است. کشتهشدگان ناپیدای سرمایهداری و نابرابریهایی که عده زیادی را در تنگناهای نامناسبی قرار میدهد جایی در این تئوری ندارند. موارد زیادی وجود دارد که سیاستمداران با اشاره به این تئوری، مثلاً بوش پدر و پسر در مورد عراق، جنگ را آغاز کردهاند. آیا هر رهبری که در انتخابات سکان رهبری کشورش را در دست گرفت میتواند یک مرجع ذیصلاح برای جنگ باشد؟ بوش پسر که جهان را در دامان آتش جنگ خاورمیانه انداخت، حتی اگر تعداد کم شرکتکنندگان را در نظر نگیریم، ارا کمتری از رقیب خود ال گور داشت. در نهایت این که، بنا بر این تئوری باید از هر شورشی بر علیه دمکراسی لیبرال خودداری نمود حتی اگر شرایط فعلی چندان مناسب نباشد و جامعه رادیکالِ آینده مورد نظر انقلابیون عادلانهتر، و در آن خشونت و اصطکاک کمتری وجود داشته باشد.
اما به جز راه دوم لیبرالها، بسیاری از چپگرایان نیز در مورد نقش خشونت سیاسی در تحولات جامعه نوشتهاند.از جورج سورل، والتر بنیامین، فرانتس فانون گرفته تا اسلاوی ژیژک.در نهایت، این تئوری بر آن است که استفاده از خشونت بر علیه ستم فوقالعاده حاکم در سرمایهداری، عادلانه است. لیبرالها، این تئوری را معمولاً با هدف وسیله را توجیه میکند، پیوند میزنند. بنا بر عقیده انها، چپها در برقراری جامعه عادلانه سوسیالیستی استفاده از وسایل خشونتامیز را جایز میشمارند. به جز جنگ ایدئولوژیکی، یکی از دلایل چنین نتیجهگیری، وقایع خونینی است که در اتحاد شوروری در دوران صدارت استالین، مائو در چین و پلپوت در کامبوج رخ داد و خشونت دولتی به مرگ تعداد بیشماری انجامید.
۳
هیچکدام از تئوریهای بالا را نمیتوان به راحتی به در لحظات بحرانی به کار گرفت. شرایط معینی وجود دارند که نمیتوان از اعمال خشونت توسط افراد غیر دولتی اجتناب کرد. اول، جلوگیری از کشتار انسانها، دوم ایجاد شرایط لازم برای رهایی در صورتی که امکان مبارزه مسالمتامیز وجود نداشته باشد. امروز بسیاری رهایی را در دموکراسی خلاصه میکنند. در اولی هدف ادامه زندگی افراد تحت شرایط نامناسب مرگ و میر و دومی ایجاد شرایطی است که انسانها در جامعه بتوانند اختلافات سیاسی و اجتماعی را به شکل کاملاً صلحامیز حل کنند. در میان چپ میتوان از جمله، به ارادهگرایانی برخورد که با تکیه بر خشونت ساختاری، خواهان بکارگیری خشونت هستند. دلایل متفاوتی برای تطهیر خشونت آورده میشود. بسیاری از این برهانها متعلق به نیم قرن پیش بوده و بدون توجه به فجایع سده بیستم به پیش کشیده میشوند.
اول، تجربه گذارهای مسالمتامیز در اندونزی در دوران سوکارنو، ایرانِ مصدق، شیلی در زمان النده نشان میدهند که طبقات حاکمه نمیتوانند تغییرات رادیکال را تحمل کنند و توسط نیروهای نظامی دست به کودتا میزنند. درواقع همه چپها در باره این نتیجه که طبقات بالای جامعه به راحتی حاضر به مصالحه و یا گذشت از منافع خود نیستند، اتفاق نظر دارند. اما آیا نباید از اشتباهات نیروهای مترقی در این کشورها درس گرفت که باید کنترل نیروهای ارتشی را بیشتر کرد و تلاش برای کودتا را خنثی نمود؟ زمانی که هدف انقلابیون، گسترش دموکراسی اعلام میشود آیا ایجاد یک دیکتاتوری چپ، درهای بهشت را به روی مردم باز میکند؟
دوم، در دوران آرامش و سکون، زمانی که ترس از هر حرکتی بر همه غلبه کرده است، این فقط خشونت است که میتواند تودهها را به هیجان آورد و موجب رعب طبقات حاکمه شوند. درواقع، تجربه بسیاری از جمله انقلابیون ایران عکس این استدلال را نشان میدهد.
سوم، دستگاه حاکمه به کمک رسانههای تبلیغاتی خود از جمله رادیو، تلویزیون، مطبوعات،...توانسته است بر خیل طرفداران خود بیافزاید و یا اینکه آنها را بیتفاوت سازد. اینها سد راه تغییرات رادیکال در جامعه هستند. به نتایج انتخابات چپ در اروپا نظر بیاندازید تا اوج فاجعه درک شود. جهان با فجایع بزرگ سیاسی، انسانی و زیستمحیطی روبروست، اما بخش بزرگی از مردم در چنگال مصرفگرایی اسیر شدهاند.در پاسخ باید گفت، آیا رهایی مردم بدون متقاعد کردن اکثریت آنها برای تغییرات بنیادی ممکن است؟
چهارم، این نه رهبران انتخاب شده بلکه نیروهای غیرمنتخب دیگری هستند که در پشت صحنه قدرت را در دست دارند. در ایران ولایت فقیه، شورای نگهبان، نیروهای نظامی و در کشورهای پیشرفته صاحبان مؤسسات مالی و صنعتی که فقط پاسخگوی سهامداران هستند قدرت اصلی را در دستان خود قبضه کردهاند. این نیز دلیل دیگری برای اعلام جنگ بر علیه این رهبران غیر انتخابی است. اما این به معنی آن است که هم در کشورهای سرمایهداری و هم در کشوری چون ایران بخشهایی وجود دارند که خارج از حوزه نفوذ مردم قرار دارند و باید هدف انقلابیون، انضمام هر چه بیشتر این بخشها به حوزه نفوذ مردم از طرق مختلف باشد.
پنجم، در ایران هیچگونه روزنه سیاسی بازی باقی نمانده است و تنها راه نجات توسل به خشونت است.
در مقابل این دسته بخش دیگری قرار دارد که در عمل هر گونه حرکت خیابانی را محکوم میکند. از آنجا که هر تظاهراتی، هر چقدر آرام، به سرعت توسط نیروهای انتظامی به خشونت کشیده میشود، در عمل آنها مخالف هر گونه اعتراض هستند. معمولاً آنها پاسیفیست نیستند، چرا که نمیتوان مخالف هرگونه «اعمال خشونت» در ایران بود اما از اعمال خشونت تظاهرکنندگان در فلسطین حمایت کرد! و یا طرفدار عمق استراتژیک بود! به نظر میرسد دغدغه انان قبل از هر چیز گسترش خشونت در کشور است، چیزی که خطر آن وجود دارد اما در شرایط کنونی جدی نیست.
سوم، گروه دیگری وجود دارد که در میانه در گروه بالا قرار دارند. مدافع اعتراض است اما خشونت اعمال شده توسط نیروهای دولتی را محکوم میکند. سوزاندن بانکها، عمارتهای دولتی یا تجاری را نادرست میداند اما در برخی موارد این محکومیت جنبه «مصلحتگرایانه» دارد. از آنجا که در این نگاه، همیشه خشونت ساختاری اهمیت زیادی دارد، در موارد زیادی خشونت کنشگرانه مورد اغماض قرار میگیرد. این موضوعی است که در پایین به آن به طور مجزا پرداخته خواهد شد.
در مقابل سه گروه یاد شده در بالا عده دیگری وجود دارند که طرفدار «جنگ عادلانه» هستند. همچنان که گفته شد طرفداران مداخله در عراق و «رژیم چنج» با تکیه بر تئوری جنگ عادلانه خواهان گسترش لیبرال دمکراسی در سراسر جهان از جمله از طریق اعمال زور و کمک نیروهای خارجی هستند. این موضوع شامل نه فقط بخش کوچکی از چپها بلکه بسیاری از کسانی در اپوزیسیون ایرانی میشود که مدافع مداخله خارجی در ایران هر چند به شکل محدود هستند. تحریمهای اقتصادی طرفداران بیشتری دارد تا مداخلات مستقیم و محدود نظامی. مایکل والزر، تئوریسین جنگ عادلانه، مخالفت خود را با «رژیم چنج» در عراق اعلام کرد، از نظر او «رژیم چنج» بخشی از تئوری جنگ عادلانه نیست، هر چند که گوش شنوایی وجود ندارد.
۴
رابطه مارکسیسم و اخلاق همیشه مبهم بوده است. از یک سو، مارکس بندرت وارد مباحث اخلاقی میگشت زیرا آن را یک تجرد ایدئولوژیکی بینتیجه تلقی مینمود. برای ماتریالیسم تاریخی، اخلاق مجزا از جامعه و تاریخ نیست. آن بخشی از روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی در نظر گرفته میشود، که خود مبتنی بر روابط تولیدی است. در نتیجه آن هم اجتماعی و هم تاریخی است. از آنجا که آگاهی به طور اجتماعی شکل میگیرد، ایدههای اخلاقی درواقع بیان روابط اجتماعی حاکم هستند.
از این رو، از همان ابتدای شکلگیری مارکسیسم تأکید زیادی بر جنبه علمی و نه اخلاقی این تفکر گشت. بویژه سعی میشد که در رقابت با سوسیالیستهای تخیلی که انتقاد آنها از سرمایهداری عمدتا اخلاقی بود، بر جنبه انتقاد غیراخلاقی مارکسیسم از سرمایهداری انگشت گذاشته شود. خشونت نیز یکی از مقولههای اخلاقی است که جای زیادی در مباحث اولیه مارکسیستها نداشته است. از نظر ایزاک دویچر «مارکسیسم...بسیار فراتر و عمبقتر از همه موعظهگران عدم خشونت کار کرده است. چرا؟ زیرا مارکسیسم ریشههای خشونت در جامعه ما را عریان ساخته است.» از این جهت، مارکسیستها در مبارزه با مخالفین خود مجبور گشتهاند که بر خشونت ساختاری تکیه کرده و به خشونت فردی کمتر توجه کنند. درست به این دلیل و تأکید مارکس بر نقش قهر در تحولات تاریخی، برخی مدعی گشتند که تمام مارکسیستها از هر وسیله غیراخلاقی برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند.
شرکت گوگل در طی سالهای اخیر کتابخانه دیجیتالی بزرگی را آفریده است که بسیاری از کتابهای دنیا، عمدتا انگلیسی، در آن وجود دارد. نمودار ابتدای این مقاله، میزان استفاده از «هدف وسیله را توجیه میکند» (اشکال متفاوت این اصطلاح در یک نمودار جمع شده است) را نشان میدهد. اگر به خوبی دقت شود میتوان در کنار بالا و پایین رفتن نمودار، چند نقطه اوج را یافت، ۱۹۱۷، ۱۹۳۸، ۱۹۴۶ و کمی قبل از ۱۹۶۸ ؛ به عبارت دیگر به هنگام رشد جنبشهای چپ، استفاده از این اصطلاح بیشتر گشته است. البته اوج این نمودار متعلق به ۱۹۳۸ و پایان محاکمات نمایشی استالینی است. در این سال نیز تروتسکی در کتابچه «اخلاق آنها و اخلاق ما»، ضمن عقبگرد از مواضع سابق خود در باره رابطه هدف و وسیله، به بررسی مواضع مارکسیستها در این مورد پرداخت. او از جمله عنوان میکند که «وابستگی دیالکتیکی بین هدف و وسیله وجود دارد». او همچنین عنوان میکند که یک هدف میتواند برای هدف دیگری به یک وسیله تبدیل شود، از این رو کشیدن خط فاصل بین هدف و وسیله نادرست است. او با نقل قول از یکی از نمایشنامههای لاسال میگوید « تنها هدف را نشانم نده، وسیله را هم به من بنما» چرا که یک راه اشتباه انسان را به مقصد اشتباهی میرساند. به عبارت دیگر، او بر رابطه متقابل بین هدف و وسیله تأکید میکند.
جان دیویی فیلسوف عملگرای آمریکایی، که به نقد جزوه «اخلاق آنها و اخلاق ما» و رابطه هدف و وسیله پرداخت، توجه زیادی به شکاف زمانی بین هدف و وسیله مینمود. وی تأکید داشت که انسان در حال و نه آینده زندگی میکند و از این رو فقط میتواند در بهترین حالت بر زمان حال حکومت نماید. آینده در بهترین حالت فقط به وسیله حال قابل کنترل است.
به همین سیاق میتوان ادعا نمود که وسیله از نظر زمانی در زمان حال و در اختیار انسان قرار دارد اما هدف متعلق به آینده است. در نتیجه، احمقانه خواهد بود که بین هدف و وسیله خط متمایزی کشید. هدف را باید بر اساس وسیله رسیدن به آن ارزیابی نمود.
از سوی دیگر، دیویی خط فاصلی بین پیامدهای واقعی و آنچه او هدفهای قابل پیشبینی (ends-in-view) مینامد گذاشت. در مورد هدفهای قابل پیشبینی میتوان چنین گفت، ایده معینی بر پایه وسایلی که انتظار میرود محتملترین راه برای دستیابی به هدف مزبور باشند وجود دارد. اختلاف زیادی بین هدف قابل پیشبینی که درواقع «خود وسیلهای برای هدایت عمل» است و پیامدهای واقعی، آن طرحی که در زمان حال ریخته میشود و آنچه در عمل به وقوع میپیوندد، میتواند به وجود اید.
قبل از انقلاب بهمن، نیروهای چپ و دمکراتیک خواهان رسیدن به آزادی و استقلال و برپایی یک حکومت دمکراتیک سکولار بودند. آنها راه رسیدن به چنین هدفی را مبارزه با دیکتاتوری شاه و سرنگونی نظام سلطنتی ارزیابی کردند. درواقع در اینجا چند هدف و وسیله وجود دارد. اول، هدف کسب آزادی و استقلال (هدف نهایی) از طریق برپایی جمهوری دمکراتیک (وسیله) بود. دوم، مانع اصلی رسیدن به یک جمهوری دمکراتیک، نظام سلطنتی و دیکتاتوری شاه بود. از این رو آنچه برای رسیدن به آزادی، یک وسیله محسوب میشد (جمهوری دموکراتیک) در اینجا به یک هدف تبدیل گشت. وسیله رسیدن به این هدف، سرنگونی شاه از طریق انقلاب (وسیله جدید) بود. ولی در نهایت نتیجه چه بود: یک دولت ارتجاعی مذهبی.
اما، بایستی بین پیامد واقعی و هدف قابل پیشبینی تمایز قائل شد. طبعا بین نتیجه انقلاب و هدف غایی چپ دریایی اختلاف وجود دارد. هدف قابلپیشبینی اولیه بر این اصل قرار داشت که روحانیت نه توانایی حکومت و نه خواهان کسب قدرت است، و این پیشبینی نه فقط مربوط به چپها، بلکه بسیاری از لیبرالها و محافظهکاران نیز بود، تحلیلی که کاملاً اشتباه از آب درامد. حال امروز بسیاری با تکیه بر نتایج انقلاب از چند جهت برخی از نیروهای چپ را مورد انتقاد قرار میدهند.
انتقادکنندگان به چپ دچار نتیجهگرایی محض گشتهاند. انها با توجه به پیامدهای انقلاب به این نتیجه رسیدهاند که شرکت در انقلاب اشتباه بود و نیروهای چپ و دمکراتیک میبایستی به بختیار و شاه پناه میبردند. این یک بحث قدیمی و تکراری است چرا که منتقدین به خوبی میدانند حتی نیروهای جبهه ملی که خواهان انقلاب نبودند نیز به ورطه انقلاب کشیده شدند. اگر منتقدین جدی هستند باید به پیش از نقطه صفر یعنی قبل از انقلاب برگردند. این بدان معنی است که بدون توجه به شرایط حاضر و نتایج انقلاب به این بحث بپردازند که چرا دفاع از شاه در آن شرایط درست بود، و نه اینکه چرا مشارکت در انقلاب به خاطر نتایج آن غلط بود. چنین بحثی مسلماً میتواند به رشد فکری جنبش مترقی در ایران کمک کند.
از سوی دیگر مثال زیر میتوان وضعیت کنونی چپ در ایران را نشان دهد. یک قایق بزرگ پارویی خود را برای رفتن به مقصد معین و بسیار مهمی حاضر مینماید. در این میان هواشناسی اعلام میکند ممکن است هوا در چند ساعت اینده طوفانی شود. همه اعتقاد دارند که با حضور همه سرنشینان احتمال رسیدن به مقصد وجود دارد. با این حال عدهای با شنیدن احتمال طوفان عنوان میکنند که قایقسواری در هوای طوفانی ماجراجویی بیش نیست. در مقابل گفته میشود که دریا در این منطقه همیشه طوفانی است. بخش دیگری ضمن تائید طوفانی بودن همیشگی دریا عنوان میکنند: بهترین راه تقاضای کمک از دیگران است شاید دیگران برای ما یک کشتی بزرگ بفرستند. ما فقط به کمک وسایل خود خود نمیتوانیم هیچگاه به مقصد برسیم. قایق راه میافتد. برخی که همیشه در انتظار هوای آرام هستند، آنها را متهم به از دست دادن سرمایه مشترک (قایق) میکنند. کسانی که منتظر کشتی بزرگ «دوستان دیگر» هستند میگویند ما اینجا میمانیم ولی شما را هم از راه دور تشویق میکنیم. با تلاش سخت آنها به مقصد نزدیک میشوند طوفان شدیدتر میشود، بین سرنشینان باقیمانده نیز بحث در میگیرد. عدهای خواهان ادامه سفر به هر قیمتی هستند در حالی که برخی دیگر، عنوان میکنند ما به هدف نهایی نرسیدهایم اما نمیتوانیم جان خود و بقیه را به خطر اندازیم. بهترین راه رفتن به یک جزیره نزدیک و تغییر مسیر برای مدتی کوتاه است. هدف فعلی و موقتی ما سلامت همه سرنشینان است....
امروز، بسیاری از کسانی که بنا بر محاسبات سیاسی خود به این نتیجه رسیدهاند که نجات ایران فقط و فقط از طریق اصلاحات حکومتی میسر است بایستی لحظهای با خود و بخش رادیکال چپ، رو راست باشند. اختلاف اصلی بر سر استفاده از ابزار خشونتامیز نیست، چیزی که تقریباً بسیاری از چپها، بنا بر دلایل متفاوتی، بر آن تأکید دارند. مسئله اساسی بر سر تحلیل از شرایط موجود است. اختلاف از انجا آغاز میشود که پس از شکست جنبش سبز برخی در اهداف و شیوههای خود برای مبارزه با جمهوری اسلامی تجدید نظر کردند. خیزشهای چند سال اخیر، شکاف بین نیروهای چپ را بیشتر نمود. عدهای در رؤیای سبز و بنفش خود باقی هستند و عدهای نیز از آن گذر کردهاند. آنچه که مهم است، درک این قضیه است که شکاف زمانی بزرگی بین هدف و وسیله، بین گذر از جمهوری اسلامی و یا اصلاح نظام ولایی و راههای رسیدن به آن وجود دارد. در نهایت، این ارزیابی ما از ارزشهای والای خود و محاسبه سود و زیانهای هر روش با تکیه بر اعتقادات سیاسی و ایدئولوژیکی است که یک بازیگر سیاسی را به انتخاب این یا آن وادار میکند.هیچکس پیامدهای چنین اهداف-روشهایی را نمیتواند به طور دقیق پیشبینی کند. هر کدام از انها میتوانند به نتایج غیرمترقبه دیگری ختم شوند.
۵
والتر بنیامین یک قرن پیش به مقوله خشونت از زاویه دیگری نگاه کرد. مشکل او دلایل معمولی بر علیه استفاده قانونی یا غیرقانونی از خشونت بود. او ضمن پذیرش شیوع خشونت در دوران جمهوری وایمار، دغدغه آن را داشت که چگونه برخی بر پایه کدهای معینی به تشویق یا رد خشونت میپرداختند. او تمایز بین استفاده از خشونت برای اهداف عادلانه و غیرعادلانه را نادرست شمرد. او معتقد بود که نمیتوان خشونت را تحت هر شرایطی به رسمیت شناخت. بنیامین این ایده را رد کرد که خشونت «ماده خامی است که به هیچ وجه نمیتواند مشکلزا باشد مگر آنکه از قهر برای اهداف ناعادلانه سوءاستفاده شود.» معتقد بود که مستقل از آنکه هدف چه باشد، این یک پرسش گشودهای است که « خشونت به عنوان یک اصل حتی بتواند یک وسیله اخلاقی برای هدفی عادلانه باشد.». از نظر او لازم بود که برای درک صحیح رابطه بین هدف و وسیله، آنها را به طور مجزا از یکدیگر بررسی کرد.
داستایوسفکی در کتاب براداران کارامازوف این پرسش را در برابر خوانندگانش میگذارد: اگر برای برقراری خوشبختی انسانیت نیاز به کشتن فقط یک کودک باشد، آیا چنین عملی جایز است؟ داستایوسفکی در این پرسش ساده مشروعیت اخلاقی خشونت را مطرح میسازد. به همین سیاق، در شرایط معینی برای حفظ زندگی عدهای نیاز عاجل به کسب اطلاعات از یک فرد مشکوک هستند. آیا استفاده از شکنجه در چنین موقعیتی مشروعیت دارد؟ پرسشهای متعدد دیگری در این رابطه میتوان مطرح کرد.
در اینجاست که بنا به گفته بنیامین بایستی هدف و وسیله را به طور مجزا از یکدیگر مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.از نظر سیاسی، تحت شرایط معینی ممکن است اقدام مشخصی مصلحتامیز باشد، مانند نمونههای بالا، اما این به معنی مشروعیت آنها نیست. برای بسیاری از اقدامهای خشن هزاران «دلیل خوب» میتوان تراشید، ولی این به معنی جایز بودن آنها نیست.
همانطور که در ابتدای این نوشته گفته شد اگر برای یک اکسیون ضدجنگ برای ورود به یک ساختمان دولتی حصارهای اطراف آن صدمه ببینند، این معنای خشونت سیاسی ندارد. حال اگر در یک تظاهرات چند ساختمان بدون هیچ دلیل قابلقبولی، نه برای نیروهای پلیس بلکه مردمان عادی، به آتش کشیده شوند، آیا چنین چیزی جایز است؟ آیا خشونتهای دیگری نیز که باز نه در دفاع از خود بلکه به خاطر ایجاد ترس در میان نیروهای نظامی به کار گرفته شود مشروع است؟ برخی از چپگرایان به این پرسشها و یا پرسشهای مشابه فقط از جنبه مصلحت سیاسی پاسخ میدهند. برخورد از جنبه مصلحت سیاسی امری لازم اما کافی نیست. در رابطه با خشونت و آسیب رساندن به دیگران باید از موضع خشونتپرهیزی و یا استفاده از حداقل خشونت در دفاع از خود ودیگران- و نه از موضع مصلحتهای سیاسی برخورد نمود. چپگرایان، خشونتپرهیزی را باید به عنوان یک پرنسیپ و نه یک مصلحت سیاسی مطرح کنند. تفاوت بین عدم مصلحت استفاده از وسیلهای بنام خشونت و جایز نبودن آن بسیار زیاد است. درست همین تفاوت است که موجب قربانی شدن عده زیادی از مخالفین در اتحاد شوروی گشت.
اگر زمانی ادورنو اعلام کرد که نباید «اشویتس دوباره اتفاق بیفتد». خشونتپرهیزی نیز باید یکی از اهداف چپ باشد تا بتواند مانع ایجاد گولاگهای آینده شود. برای چنین هدفی باید حصاری اخلاقی-سیاسی ایجاد کرد. هیچ خشونتی را نباید بر اساس مصلحتهای سیاسی توجیه نمود. پس از استالین نمیتوان پدیده خشونت سیاسی را ناچیز شمرد.
مسلماً هنگامی که در دفاع از خود دست یازیدن به حداقل خشونت ضروری است، در شرایطی که هیچ الترناتیو دیگری وجود ندارد، هنگامی که حکومتهای چپاولگر فرودستان را از دسترسی به مواد اولیه و ضروری زندگی ساده محروم کردهاند، نمیتوان آن را نادرست شمرد. اما باید به خاطر آورد که حتی تخریب اماکن عمومی، ساختمانهای دولتی، ماشینهای پلیس...نیز پیامدهای خود را دارد. آن قبل از هر چیز نشانه عدم ارتباطات معترضین و عدم وجود یک رهبری است. اما مهمتر از هر چیز، مرز بین تخریب اماکن و اعمال خشونت بر علیه افراد بسیار نازک است. براحتی میتوان از یکی به دیگری گذر کرد. چیزی که نه مصلحتامیز است و نه جایز!
گفته میشود اگر در کشوری تخریب مجسمههای رهبران و شخصیتهای سیاسی گذشته رایج گشت، مسلماً هجوم به مخالفین سیاسی نیز پس از مدتی شایع خواهد شد. خلخالی در باره انتقال جسد رضا پهلوی برای دفن از قاهره به ایران در سال ۱۳۲۹ میگوید «یادم است وقتی جنازه رضا خان را میاوردند ما بنزین تهیه کردیم که آن را آتش بزنیم اما متأسفانه نشد». در ابتدای انقلاب تخریب مقبره رضا خان یکی از اولین اقدامهای او بود.
از دو جنبه میتوان به انتقاد از چپ در رابطه با مقوله خشونت نگریست. تاریخنویسان ضدکمونیست سعی کردهاند با توجه به تجربه دردناک اولین انقلاب سوسیالیستی و خشونت گسترده در آنجا به این «نتیجه مناسب » ایدئولوژیک برسند که مارکسیسم و خشونت، دوقلوهای سیامی هستند. هر تلاشی برای گذر از سرمایهداری به «توتالیتاریسم» ختم خواهد شد. از این رو هیچ الترناتیوی برای سرمایهداری وجود ندارد. چیزی که حقیقت ندارد. کافیست گفته شود که در اوج دیکتاتوری استالینیستی، مارکسیستها خود در صف اول مبارزه با آن بودند و عضویت در کمیته مرکزی حزب کمونیست، خطرناکترین شغل دوران استالین بود.اما، از سوی دیگر میتوان و باید به حوادث گذشته در تاریخ مارکسیستها به طور کلی و بالاخص در رویدادی چون انقلاب اکتبر و پیامدهای آن به دیده انتقادی نگاه کرد.
در ابتدای شکلگیری مارکسیسم، با توجه به «عاجل بودن انقلاب» بیشترین نیرو صرف افشای مکانیزمها و تضادهای درونی سرمایهداری، برخورد ریشهای با مسئله خشونت و افشای خشونت ساختاری شد. این مهمترین سلاح و نقطه قوت مارکسیسم بوده و میباشد. بسیاری سعی دارند که این مزیت را زیر سؤال ببرند. اما یکی از نکات معدودی که همه سوسیالیستها در آن اتفاقنظر دارند انتقاد از خشونت نهان و نهفته سرمایهداری است. متاسفانه در این میان، مقوله خشونت کنشگرانه کم و بیش به فراموشی سپرده شد. این موضوع در طی یک قرن گذشته هم به دلیل حوادث اتحاد شوروی و هم به دلیل انتقادهای بیرونی دچار تغییر گشته، هر چند که هنوز اختلافات معینی که بویژه خود را در دوران تلاطمهای سیاسی بینالمللی نشان میدهند، وجود دارند.
انتقاد چپ از خشونت کنشگرانه تاکتیکی نیست. هر چند این بدان معنی نیست که برخی از چپگرایان در عمل نمیتوانند به چنین موضعی دربغلتند. عموما اعتقاد بر این است که هدف وسیله را توجیه نمیکند. یک رابطه دیالکتیکی بین هدف و وسیله وجود دارد.چپها به این دلیل که به نیروی مردم و نقش انان در تعیین سرنوشت خود باور دارند مخالف مداخله نظامی در عراق بودند. همانقدر مداخله در ویتنام ناعادلانه بود که مداخله در افغانستان و یا چکسلواکی.
تجربه انقلابات سوسیالیستی نشان داده است، کسانی که طرفدار اعمال خشونت به نام رهایی هستند اغلب میتوانند دچار دلبستگی رمانتیکی نسبت به آن شوند. چنین پدیدهای میتواند تأثیرات منفی بر میزان گسترش خشونت پس از رهایی گذارد. اگر چه سوسیالیستهای پاسیفیست وجود دارند اما اکثر سوسیالیستها اعمال خشونت را تحت شرایط معینی میپذیرند. در چنین شرایطی سؤال اصلی «ایا هدف وسیله را توجیه میکند؟ » نیست، بلکه آیا هدف مشروع است؟ اشتباه برخی از چپگرایان تکیه بر هدفهای انسانی دور دست، مانند رهایی انسان، برقراری سوسیالیسم... است در حالی که نقطه حرکت در چنین شرایطی نزدیکترین هدف است، آیا هیچ الترناتیو دیگری وجود ندارد؟ آیا هدف نزدیک طرح شده توجیهپذیر است؟ پیامدهای قابل پیشبینی عدم اعمال خشونت چه هستند؟ چگونه میتوان خشونت را تا حد ممکن کم نمود؟ باید به خاطر داشت که هیچ تصمیم سیاسی مهمی وجود ندارد که در آن محاسبات سیاسی با تاملات اخلاقی همراه نباشد.
تلاش برای مقاومت خشونتپرهیز بر خلاف تصور برخی، به معنی انفعال نیست، بلکه یافتن راهی میانه برای خودداری از خشونت تا حد امکان و نیز خودداری از انفعال سیاسی است. مشارکت در اعتصابات و اعتراضات سیاسی و غلبه بر ترس، شجاعت و اخلاق بالایی را طلب میکند. این به معنی مشارکت فعال است. باید به خاطر اورد که در کودتای ۱۳۳۲ نیروهای مترقی به خاطر عدم دفاع از خود و دستاوردهای جنبش ملی، به خاطر تردید در به میدان کشیدن مردم شکست خوردند. این نکته دیگریست که باید اویزه گوش شود.
مسلماً مارکسیسم برخی از جنبههای اخلاقی را به دلایل قابل درکی که گفته شد مورد اغماض قرار داده است. اما شاید زمان آن رسیده است که این نقص برطرف شود. ارنست بلوخ در «اصل امید» میگوید که مارکسیسم مملو از «جریان سرد» رئالیسم سوسیالیسم علمی است. برای بهترین استفاده از چنین رئالیسمی لازم است که آن را با یک «جریان گرم» اتوپیایی مخلوط نمود. این جریان گرم اتوپیایی تکیه بیشتر بر برخی از اصول اخلاقی است که گاه بدون آنکه به آن اعتراف شود، همیشه در زیر پوست سوسیالیسم علمی مارکسیسم وجود داشته است.
اخلاق شورش ازادیخواهی به ما میگوید که تأمل در مورد خشونت برای چپ لازم و ضروری است. فقط تکیه بر خشونت ساختاری کافی نیست و اگر چپ بخواهد در حد توان خود از گسترش خشونت در جامعه چه قبل و چه بعد از آزادی تاثیرگذار باشد باید بتواند این تفکر را در میان طرفداران خود گسترش دهد. این خشونتپرهیزی ربطی به پاسفیسم و یا تئوری جنگ عادلانه ندارد. بلکه بر این پایه قرار دارد که هدف سوسیالیستها برای گذار از استثمار، ستم و از خودبیگانگی این است که تا حد ممکن از خشونت بپرهیزد و در شرایط ضروری از حداقل خشونت لازم تحت هر شرایطی استفاده کند.
منابع
- ویکیپدیا
- نیک هیولت، شورش و پیشرفت
- بودگن، کوولاکیس، ژیژک: لنین؛ بارگذاری مجدد
- لئون تروتسکی، اخلاق آنها و اخلاق ما
- بوریس لاورنس، عایشه کریم، در باره خشونت
- اسلاوی ژیژک، در باره خشونت
- فردریش انگلس، انتی دورینگ
- والتر بنیامین، خشونت خدایگانی
- گاوین رأی و اما اینگالا، معانی خشونت
- نیو لفت ریویو
- سوسیالیست رجیستر
نظرها
دریا
در ایران نبود یک رهبری منسجم در اعتراضات باعث خشونت بیشتر از هر دو طرف میشه و نظام حاکم به بهانه امنیت خشونت شدید اعمال می کنه. ترس از سوریه ای شدن جدیه ولی این نباید باعث بشه دست از اعتراض برداریم. هنوز رپاه هایی برای مخالفت مدنی وجود داره مثل شرکت نکردن در انتخابات و گسترش اعتراض در شبکه های اجتماعی. کاش این مقاله به تاثیر شبکه های اجتماعی هم اشاره می کرد. ابزاری که در دهه های قبل وجود نداشت و الآن نقش مهمی در تشویق به خشونت یا پرهیز از اون و یا مقاومت مدنی صلح آمیز داره.
سیامک
مقاله ای خیلی طولانی, جامع و جالب در مورد مقولاتی حیاتی و اساسی برای مبارزات امروزهء ما. حمل بر گستاخی نشود, اما طولانی بودن مطلب برای برخی خوانندگان دلیلی است برای نخواندن مطلب. اگر اشتباه نکنم والتر بنجامین مقاله ای به نام "خشونت خدایگانی" ندارد. در مقاله ای بسیار طولانی, پیچیده و سخت فهم "نقد خشونت" بنجامین چندین و چند نوع مختلف خشونت را مطرح و بررسی می کند, با هدف اصلی نقد مفهوم "خشونت خودفرمان" از کارل اشمیت (که این ترجمهء ناقص و مبتدی من از واژه و مفهوم "sovereign violence" میباشد, و بسیار مایلم که دوستان با تجربه تر ترجمه های بهتری را معرفی کنند). برای بنجامین اعتصاب کارگران, که طی آن کارگران از فروش نیروی کار خود سرباز میزنند و چرخهای تولید و کل جامعه را زمینگیر می کنند, انسانی ترین, متمدنانه ترین و موثر ترین نوع "خشونت خودفرمان" است. در ایران سنتا مبارزهء مسلحانه مبحث اصلی و اساسی پیرامون مقولهء خشونت بوده است. اما مقولهء مبارزهء مسلحانه هم بحث هست و هم نیست! بحث هست؛ بدین معنا که اگر قرار باشد که این رژیم به دست خود ما سرنگون شود (که قرار است و خواهد شد) این امر نهایتا و در مرحله نهایی و آخرش باید از طریق یک قیام مسلحانهء توده ای (پدیده ای مانند۲۰ تا ۲۲ بهمن) انجام بگیرد. پس بهتر است که در ضرورت مبارزهء مسلحانه (به این معنای خاص و مشخص) هیچ توهمی نداشته باشیم و برای این مرحله نهایی آمادگی لازم را داشته باشیم. و مقولهء مبارزهء مسلحانه بحثی نیست؛ بدان معنا که جریانات چریکی (فدائیان, مجاهدین,....) همواره مبارزهء مسلحانه را به عنوان برجسته ترین, عالی ترین و مهمترین شیوهء مبارزه میپنداشتند و هنوز نیز می پندارند. در حالیکه امروزه شاید برای اکثریت نیروهای سیاسی و توده های مردم, خود سازماندهی, ایجاد تشکلهای خود مختار و مستقل (از دولت و هر گروه و حزبی) و نهادینه کردن این استقلال و خود مختاری تشکلات مردمی (محلی, صنفی, سیاسی) و تبدیل آنها به هنجار, نهادها و قانون مدون و غیر مدون جامعه تبلور بالا ترین سطح و حیاتی ترین نوع سازماندهی باشد. تجزیهء ایران, همانگونه که عراق, سوریه, یمن,... توسط دخالتهای خارجی تجزیه شده اند, همواره در دستور کار حداقل بخشی و جناح هایی از (اگر نه تمامی) دولتهای غربی (و شرقی) بوده است. پس بهتر است در این مورد نیز هیچگونه توهمی نداشته باشیم. اما نکتهء جالب اینجاست که تمام نیروهایی که در ایران مردم را از "سوریه ای شدن کشور" می ترسانند, خودشان بخشی از نیروهایی هستند که سوریه را تکه تکه کرده اند, و حداقل از دیماه ۹۶ تا به حال, اوضاع و احوال مردم در ایران چندان دست کمی از سوریه ندارند (پایین ترین سطح دستمزدها در جهان, کشتار دسته جمعی مخالفان, حکومت نظامی دائم "غیر رسمی",...) در مورد سوریه نیز اینها همواره از یاد می برند که سوی دیگر قضیه "انقلاب روژووا" است که تبدیل به تنها بدیل مترقی و انقلابی در منطقه شده است و جنبشی بین المللی بی سابقه ای در پشتیبانی آن را براه انداخته است. عذاب مرگ ج.ا. شروع شده است (از دیماه ۹۶ تا آبان ۹۸ و دیماه ۹۸ مسیری بی بازگشت آغاز گشته است). حال هر چه این دوران مرگ سریعتر به وقوع بپیوندد, خسارات, زیان ها و هزینه های کمتری برای مردم خواهد داشت. اما تا زمانی که مردم در سطوح میلیونی و مستمر به خیابانها نریزند و این اعتراضات میلیونی همراه و همگام با اقدام های مستقیم کارگری, دانشجویی, کارمندی,... , به شکل اعتصاب های موضعی, محلی و نهایتا یک اعتصاب سراسری و کشوری نشود, زمینه برای آن قیام مسلحانهء توده ای نهایی مهیا نیست. چنین احتمالی هم بر اساس تغییر یافتن کنونی توازن قوا در جامعه و هم بر اساس تجربهء تاریخی ما ممکن است. ما می توانیم و باید چنین احتمالی را مادیت داده و تبدیل به یقین کنیم.