تخیل میکنیم، پس پیروزیم!
در پاسخ به نقد آرش سرکوهی بر ترانهی «یاد آر»
علی اسدالهی − نمیتوانم بپذیرم که ترانه «یاد آر» نشان از پذیرش شکست دارد. خون ما و به تبعش، خون این ترانه، تا آن لحظه، آن روز بند نمیآید، پس جنگیدن ما نیز ادامه خواهد یافت، و آنکه میجنگد، شکست را نپذیرفته است.
در روزهای ملتهب کنونی مدام به این فکر میکنم که چرا از جماعت سرشناس اهل موسیقی فقط آقایان سروش لشگری (هیچکس) و محسن نامجو دست به کار شدهاند و خشم عمومی در آنها گلو کشیده است؟ گمانم این است که چنین مسئلهای بر دستهبندی ورزشگاهی «هیچکس بهتر است یا نامجو؟» رجحان دارد: سوالی که طی هفتهی اخیر مدام با آن مواجه شدهام.
بگذریم. در این وجیزه میخواهم به چند فراز از سخنان آقای آرش سرکوهی در مطلب «نامجو و هیچکس: دو نگاه متفاوت هنری به آبان ۹۸» پاسخ دهم، و حین این کار سعی میکنم از ترانهای بگویم که نه برای آقای نامجو، که برای خود ساختمش، و بعدتر باب میل جناب نامجو افتاد که فبها المراد و نعم المطلوب.
دربارهی بخش «نامجو و اسدالهی: مرثیهی شکست»
در این بخش اینگونه آمده است که ترانهی بنده «مایی را روایت میکند که مغلوب شده»، «مایی که نه فقط در اکنون شکستخورده که شکست خود را پذیرفته است».
برای من که شعر «مینویسم» و شعر «نمیگویم»، اینجور حرفها مثال «نقد گفتن» است نه «نقد نوشتن»، چرا که برای مدعاهای خود دلیلی اقامه نمیکند. چرا این متن شکست را پذیرفته است؟ از کجای این متن میتوان به این نتیجه رسید؟
عجیبترین و انتزاعیترین پاسخ به اینکه «چرا یک فرد شکست را پذیرفته است؟» این است که بگوییم چون او از «آیندهای نامتعین» سخن میگوید. حال آن که به زعم راقم این سطور پذیرفتن شکست جایی رخ میدهد که نتوان آیندهای دیگرگون (چه مشخص، چه نامشخص) را تخیل کرد. کار فاشیسم همین کشتن تخیل و از پیاش سربریدن «امید به فردا»ست؛ یعنی نتوان «فردا»یی از پی «امروز» تصور کرد. شفاف بگویم: نسبت دادن «پذیرفتن شکست» به یک متن، نسبت دادن آن به خط مشی ایدئولوژی غالب دستگاه سرکوب است: حاکمان امروز مصرانه نمیخواهند «فردا»یی ورای وضعیت کنونی را تصور کنیم و مدام با انذار عمومی، افراد را از نبودن سیستم معیوب حاضر میترسانند.
بنابراین توضیح، تصور من این است که نقد آقای سرکوهی بر عکس مدعای ایشان که حکایت از بیطرفی و «وصف» دارد، به شدت ارزشگذارانه و در لایههای زیرین پر از بهتانهای است. ایشان معتقدند که بنده از آیندهای «کلی»، «نامتعین»، «کلیشهای» و «تکراری» سخن گفتهام. در ابتدا سعی میکنم از آیندهی «کلی» و «نامتعین» بگویم، و بعدتر آیندهی «کلیشهای» و «تکراری» را محور سخن قرار خواهم داد. آیا میتوان از «آینده»ای «جزئی» و «متعین» سخن گفت، آن هم در شعر (ترانه)؟ پاسخ قهراً خیر است، چرا که نمیتوان آنچه را موجود نیست با جزئیات و صورت محقق شده در نظر گرفت. در واقع تجسد «جزئی» و «متعین» آینده نهایتاً کار علوم دقیقه و اجتماعیست نه هنر، چنان که نظامی گفته است «که داند کار فردا چون بود، چون». لذا به جناب سرکوهی باید گفت که بر خلاف تصور غلط در غلطشان، اساساً در هیچ شعری از ازل تا ابد ما با آیندهای «جزئی» و «متعین» روبرو نخواهیم بود، و جستجوی ایشان برای یافتن آیندهای «جزئی» و «متعین» در شعر، کوششی عبث است، زیرا شعرهایی که آینده را تخیل میکنند پروپوزال یک طرح عمرانی و اجرایی نیستند، بلکه گمگشتگان راه ناممکناند. از سویی دیگر نیز باید به خاطر داشت که شعری که رو به آینده دارد هرگز نمیتواند از «عینیت» و «جزئیات» بگذرد، هر چند که این عینیات و جزئیات همگی محصول انتزاع و خیالاند، کما آنکه در این ترانه نیز چنین بود.
باری حول «کلیشهای» و «تکراری» بودنی که جناب سرکوهی نوشتهاند نیز میتوان مباحثه کرد. ایشان گویا کمی سرسری و بیحوصله ترانهی بنده را خواندهاند، زیرا در آن ترانه ترکیب «روز بارانی شادی» موجود نیست، و آنچه ایشان آن را به عنوان مثالی برای «کلیشهای» بودن ذکر کردهاند، در این ترانه یافت نمیشود.
از دیگر نشانههای بیدقتی سرکوهی این است که او وجود کلمهی «آزادی» و ترکیب «باران بهارانی» را علامت تکرار مفاهیم قدیمی دانسته است، حال آنکه در این ترانه واژهی «آزادی» اصلاً وجود ندارد؛ و باید با تاسف گفت که ایشان در انتخاب ترکیب «باران بهارانی» دچار کجفهمی غمانگیزی شدهاند. کاش رفیق ما که هم نقد شعر بلد است و هم نقد موسیقی میدانست که آزادی همان آزاد+«ی نسبت» است و با آزاد+«شناسهی فعلی دوم شخص مفرد» فرق دارد؛ یا سادهتر بگویم در این ترانه «آزادی» یعنی «آزاد هستی»، و «باران بهارانی» یعنی «باران بهاران هستی». از این کمحواسیهای شگفتانگیز اگر بگذریم همچنان نمیتوان حضور کلماتی مانند «رقصنده» و «آزادی» را از علائم کلیشهای و تکراری بودن مضمون دانست. خیلی پیشترها از نیما آموختهایم که یک کلمه و البته یک سطر (بیت)، واحد محک زدن شعر نیست و باید به «قطعه» نگاه کرد. اینگونه است که از دید نیما «کلمه» به ذات خود مکروه یا ممدوح نیست، بلکه این نقش کلمه در قطعه (ساختار) است که باید در آن تدقیق کرد. اینکه کسی در مقام منتقد شعر، صد سال پس از ظهور نیما هنوز حضور بعضی از کلمات مانند «رقصنده» و «آزادی» را علامت تکراری و کلیشهای شدن یک ترانه میداند و به شبکهی روابط درون متنی نگاهی نمیاندازد، نشان از صلب و درونی شدن متدهای کلاسیک و واپسگرای نقد شعر دارد. اگر مدام به یاد بیاوریم که دلالت یک واژه در «متن» نه خودبسنده که ناشی از ارتباط آن با بافت است، آنوقت از اینجور نسبت بستنهای پیشامدرن پرهیز میکنیم.
دربارهی بخش « نامجو، زهری و مرثیه "ما"ی شکست خورده»
آرش سرکوهی در این بخش از متن قرار است نسبتهای ترانهی نحیف بنده را با چند شعر سترگ مشخص کند. او پس از چند مثال از «به یاد آوردن» در شعر پس از مشروطه -از دهخدا و سایه تا شاملو و زُهری- به اینجا میرسد که «مای شعر زُهری و مای اسدالهی هر دو شکست خوردهاند اما مای اسدالهی از موضع و منظر ضعف و پذیرش شکست مرثیه میخواند و مای زُهری از موضع و منظر اعتقاد به موضع و باور به توان خود».
در اینجا نیز طبق روال بخش اول نقد، آقای سرکوهی بدون کمترین تلاشی جهت تدقیق در ترانهی بنده، فقط جهت ارزشگذاری آن قلم رانده است. به جاست که اینک به نامهی نیما به شین. پرتو اشاره کنم، جایی که تاکید میکند اول باید با یک شعر همراهی کرد و خود را به جای شاعر نشاند، و بعد به نقد آن پرداخت؛ و ای کاش چنین بود.
جناب سرکوهی نوشتهاند «زُهری با اعتماد به نفس تاکید میکند که ما بودیم که "نگین صبح روشن را به روی پایهی انگشتر فردا" نشاندهایم و پیروزی آینده را مدیون زحمات نسل خود میداند» و دریغا و عجبا که عین به عین این فراز به ترانهی اینجاب قابل تسریست، یعنی میشد متن آقای سرکوهی را اینگونه باز نوشت «اسدالهی با اعتماد به نفس تاکید میکند که ما بودیم که با خونمان فردای تو را چراغانی کردیم و پیروزی آینده را مدیون زحمات نسل خود میداند». در ادامه نیز چنین میآید: «زُهری در شعریت، فرم و زبان و در تصویر سازی و استعارهها و دیگر صناعات شاعری از شعر(ترانه) اسدالهی قویتر است»، و از آنجا که بنده بعد از مدتی مدید مشق شعر کردن میدانم کار شعر، کار طنابکشی و مچاندازی نیست، با این «تر»ها نسبتی ندارم، چرا که به درد مسابقات ورزشی و مراسم وزنکشی میخورد. هرچند این قیاسها به کار نویسنده و روال خلق اثر نمیآید، اما به مخاطب نقد میفهماند که نقطه نظر منتقد به وضوح انتزاعی، غیر مستدل و هیجانی است. برای درک بیشتر این نگاه «مسابقهای» و «وزنکشانه» بهتر است به سطور آخر بخش مذکور توجه کنیم «مخاطب... شعرهای شاملو، دهخدا و سلطان پور را به یاد میآورد. این تداعیها به سنجش خودآگاه یا ناخوداگاه شعر اسدالهی با این سه شعر منجر میشود که به سود شعر اسدالهی نیست»: در شرایطی که چند صد یا چند هزار نفر کشته شدهاند، شاعری که به فکر این باشد که چه چیزی به «سود» شعر اوست، بهتر است از شرم بمیرد، و البته منتقدی که در این شرایط از پی «سود» یک شعر یا شاعر است، به نظر راه را اساساً اشتباه رفته است.
و اما یک توضیح:
با احترام به تمام اعاظمی که آقای سرکوهی از آنان نام برد، چیزی که بنده در این ترانه به دنبالش بودم رسیدن به خود «روز پیروزی» بود. در شعر اساتیدی چون دهخدا و سایه، ما با «بعد از پیروزی» روبروییم، اما آنچه قرار بود تخیل مرا قوام بخشد «روز پیروزی» و «آنِ پیروزی»ست. یعنی اگر سایه مینویسد «ﺍﯼ ﺑﻠﺒﻼﻥ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻤﻦ، ﻭﻗﺖ ﮔﻞ ﺭﺳﺪ ﺯﯾﻦ ﭘﺎﺋﯿﺰ، ﯾﺎﺩ ﺁﺭﯾﺪ» و دهخدا میگوید « ی مرغِ سحر! چو این شبِ تار/ بگذاشت ز سر، سیاهکاری / وز نفحهی روحبخشِ اسحار / رفت از سرِ خفتگان، خماری»، آنان به تمامیِ لحظات بعد از سرنگونی استبداد اشاره میکنند، لکن حقیر با قلم ناتوان خود تلاش کردم پرسپکتیوی زمانمندتر از «آن روز» و به عبارتی دیگر «آن لحظه» ارائه کنم. ترانهی بنده روایتی است از آن دقیقه که آخرین سنگر استبداد شکسته و مردم در خیابانها به دستافشانی مشغولاند، و البته شادی تصویر شده در این ترانه شادیای سبکسرانه و منقطع از تاریخ نیست، بلکه سروریست یکسر قدرشناسانه. اینگونه است که این ترانه را نمیتوان «مرثیه» در نظر گرفت، زیرا در مرثیه «فقدان»، «رنج فقدان» و «سوگ» محورهای پیشبرندهی متناند، اما در ترانههایی از ایندست، همزمان با یادآوری سوگ دیروز، این آینده است که به شعر شکل میدهد، آیندهای سرخوش و سر زنده که نخواهد مرد، چرا که هر چه را بکشند، آینده را نمیتوانند کشت:
که گردون نگردد به جز بر بهی − به ما بازگردد کلاه مهی
آنچه دوست داشتم در این ترانه به آن برسم تشدیدِ تخیلِ «شادی» ناشی از پیروزی و سر رسیدن آن روز دیگر بود، آن هم در فضای مرگزده و تیرهی امروز ایران که کار حاکمانش گلگرفتن روزنههای امید است. اینگونه است که از رقص، شادی، دوستی، بوسه، شادخواری، همخوانی، آغوش، پیروزی، همدلی و هر آنچه در ما کشتهاند نوشتهام؛ و پر واضح است که این واژهها ما را فقط به معنای مستقیم خود پرت نمیکنند، بلکه نمادهاییاند که قلب استبداد حاضر را هدف گرفتهاند.
با عنایت به آنچه رفت، هر چه با خود کلنجار میروم نمیتوانم بپذیرم که این ترانه نشان از پذیرش شکست دارد. خون ما و به تبعش، خون این ترانه، تا آن لحظه، آن روز بند نمیآید، چرا که جنگیدن ما همچنان ادامه خواهد یافت، و آنکه میجنگد، شکست را نپذیرفته است. صید لاغری که منم، اگر بخواهد نیز یارای آنش نیست که از «شکست» بگوید، که جملگی نیک میدانیم امید به «آزادی» را شکستی در کار نیست. در شعری که پس از جنبش شریف نود و شش ترجمه کرده بودم چنین آمده بود:
«و آزادی آنی نیست که با یکیدو شکست
که با هزار شکست
که با غفلت
که با بیوفایی وُ صف بلند زور
ردیف طویل تفنگ وُ گزمه وُ کیفرخواست
لگدکوب شود
تا همیشهها
در هفتاقلیم جهان
ایمان ما نهفته است»
(والت ویتمن)
نظرها
رسول
اتفاقا من مقاله مورد بحث را مطالعه کرده بودم. پس از آن بود که رفتم و ترانه نامجو را گوش دادم (هنوز هر روز گوش می دهم). ادبیات خوانده ام و بسیار برایم عجیب بود که برداشت منتقد از متن ترانه، مرثیه شکست بود. آشکارترین قرینه هم «آن روز که نزدیک است» است. خوش حالم که مطلبی خواندم از سرایندۀ متن ترانه.
بهرام
شاعر نمیتواند خود را به اثر منگنه کند و از پی توضیح شعر خود برآید. اگر اسدالهی دغدغه انتقال پیام دارد که مخاطب با ترانه مواجه شده است. اما اگر اصرار دارد معنای مورد نظر خود هنگام سرایش را به مخاطب القا کند، بوی خوشی نمیشنوم. اثر درک و دریافتهای چندگانهای دارد و نمیتوان تنها یک خوانش را به مخاطب باوراند. موسیقی معنای خود را به اثر شعری افزوده و انتزاع ترانه از قطعه موسیقی خطاست. بخش عمدهای از نقد سرکوهی متوجه اثر موسیقایی نامجو بود که همچون خیلی از کارهای دیگرش درونمایهی سوگ داشت. وظیفه قلم متعهد دست و پا زدن برای اثبات خود نیست، تاریخ تاثیر و ماندگاری را قضاوت خواهد کرد.
مهران شادمهر
این بحث نامربوط را با ملال خواندم، منظورم هم نقد از رده خارج جناب سرکوهی و هم جوابیه از رده خارج شاعر عزیز. «از رده خارج» به این دلیل که در شعر دنبال هدف و معنای متعین گشتن پنجاه سالی است منقرض شده. اگر قرار به ارزشگذاری است باید توان و پتانسیل شعر برای تحریم تفکر خلاقانه خواننده ارزیابی شود نه اینکه شاعر چه نیتی داشته و به هدفش رسیده یا نه (کاری که کم و بیش جناب سرکوهی کرده اند). از سوی دیگر، پاسخی چنین تند از طرف شاعر هم وجهی ندارد. فرج سرکوهی به عنوان یک خواننده شعر حق داشته و دارد خپانش خپد از شعر را مطرح کند. اینکه مدام تکرار کنیم سرکوهی نفهمیده، از یکی از بهترین شاعران نسل ما، عجیب بود. خلاصه نه منتقد حق دارد دنبال معنای خاص و متعین بگردد و شاعر را به نرسیدن به هدف متهم کند و نه شاعر خق دارد متنی بنویسد و منتقد را بکوبد و معنای خاص مورد نظر خود را توضیح دهد.