صدمین زادروز فدریکو فلینی
تهران فلینی: شهرِ تضادهایِ کابوسوار
میخواهید در قالبی فلینیوار فیلمی درباره تهران بسازید. تهران را چگونه معرفی میکنید؟ ناصر زراعتی پاسخ میدهد.
۲۰ ژانویه ۲۰۲۰: صد سال از تولد فدریکو فلینی، فیلمساز برجسته ایتالیایی میگذرد. در فیلم فلینی، رم شهری است به همریخته، کثیف، جذاب و تماشایی، فاشیستی، ضد فاشیستی، ترکیبی از سرمایهداری و دین. میخواهید در قالبی فلینیوار فیلمی درباره تهران بسازید. تهران را چگونه معرفی میکنید؟ نلصر زراعتی، نویسنده پاسخ میدهد.
۲۰ ژانویه ۲۰۲۰: صد سال از تولد فدریکو فلینی، فیلمساز برجسته ایتالیایی میگذرد.
یکی از آثار مهم او “رم” است، “رم فلینی” (۱۹۷۲). او در این فیلم تصویری از شهر رم عرضه میکند که هم شخصی است و سویه زندگینامهنگارانه دارد، هم مستند است. فیلم “رم فلینی” دیگر به تاریخ شهر رم تعلق دارد و جزء جدانشدنی بایگانی آن است.
در فیلم فلینی، رم شهری است به همریخته، کثیف، جذاب و تماشایی، فاشیستی، ضد فاشیستی، ترکیبی از سرمایهداری و دین. فرض کنید شما خودتان میخواهید در قالبی فلینیوار فیلمی درباره تهران بسازید یا کتابی درباره آن بنویسید. تهران را چگونه معرفی میکنید؟ ناصر زراعتی، نویسنده پاسخ میدهد:
تهران: شهرِ تضادهایِ کابوسوار
اولاً، چه کارِ خوبی است این زنده کردنِ یادِ فدریکو فلینی در صدسالگیِ او؛ فیلمسازِ بزرگ و مهمی که آثارِ سینماییِ زیبا، شگفتانگیز و ماندگاری ـ از جمله همین فیلمِ «رُم» ـ آفرید و از خود بهجای گذاشت؛ گیرم که این روزها، در این هیاهوهایِ تیره و تلخِ جهان، متأسفانه چندان نامی از او و فیلمهایش مطرح نیست، حال آنکه جوانیِ من و نسلِ من رنگین بود با تماشایِ فیلمهایِ فللینی در سینماهایِ تهران و بهخصوص در «کانونِ فیلم».
ثانیاً، اگرچه گفته شده: «فرضِ محال محال نیست!»، اما هرچه فکر میکنم، نمیتوانم فرض کنم که بخواهم «در قالبی فلینیوار، فیلمی در بارۀ تهران» بسازم. زیرا حتّا اگر ـ باز بهفرضِ محال ـ آدمِ کمعقلی پیدا میشد و سرمایۀ کلانی در اختیارم میگذاشت تا بتوانم با خیالِ آسوده و دست و بالِ باز، گروهی بازیگرِ بزرگ گردِهم آوَرَم و با امکانات و افرادی حرفهای چنان فیلمی بسازم، باز دو مشکلِ اساسیِ غیرِقابلِ حل در برابرم بود:
یک. عدمِ توانایی... من کجا و فلینیِ بزرگ کجا! هنوز آنقدر عقل در سر دارم و خوشبختانه دچارِ غرورِ کاذب نشدهام که حتّا در خیالِ خود، چنین قیاسِ مَعَالفارقی بکنم.
و دو. (مهمتر از یک) نزدیکِ چهارده سال است نتوانستهام به ایران بروم و حالاحالاها هم گمان نکنم امکانش باشد.
*
و اما نوشتنِ کتابی ـ آنهم بهاحتمالِ زیاد، در قالبِ داستان ـ شاید از منِ کمتوان ساخته باشد. پیش از این، مکانِ بیشترِ داستانهایی که نوشتهام، شهرِ تهران بوده است. در آغازِ دهۀ سی، در تهران به دنیا آمدهام و دورانِ کودکی و نوجوانی و جوانی (بهاستثنایِ یک سال ـ ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۱ ـ که اجباراً در شهرهایِ رشت و زنجان و تبریز زیستهام.) و میانسالی را در این شهر سپری کردهام. در این سالهایِ دورافتادگی، مکانِ تمامِ خوابهایم ـ که اکثراً کابوس است و کمتر رؤیایی به یاد دارم ـ همین تهران بوده و هست و تصوّر میکنم از این پس نیز خواهد بود.
یادم افتاد در سالهایِ آخرِ دهۀ شصت، شعری نوشتم با عنوانِ «شهرِ من» که در آغازِ دهۀ هفتاد، در شمارۀ چهارِ گاهنامۀ «تهران» که ـ یادش گرامی! ـ سیما کوبان فراهم میآوَرد و منتشر میکرد، چاپ شد:
شهرِ من
شهری که دوستش دارم
شهرِ بزرگِ بی در و پیکر
شهرِ دروازههایِ قدیمی
و خَندَقهایِ آسفالتشده
شهرِ وَرَمکرده
مُلتهب و تلخ
شهرِ صبور و خسته
از خاطراتِ دلهرهآور
شهرِ تضادهایِ کابوسوار
پُر دود و دَم
سیاه
چرب
با پِتّ و پِتِّ موتورها
و بوقهایِ مُمتدِ همچون جیغ
شهرِ شلوغ
انبوهِ قیل و قال و قِژقِژ و قیقاج
شهرِ فریب و رنگ و نیرنگ
بر بساطهایِ کاذبِ حراج
شهرِ فرتوتِ دلشکستۀ بیمار
با کوچههایِ پیچ در پیچ
و بُنبستهایِ دلمُردگی و تشویش
شهرِ خیابانهایِ سر در گُم
و میدانهایِ خیلِ مهاجرانِ بیکار
در گُرگ و میشِ غریبِ غُروبِ تابستان
سرشار از هیاهویِ پنهان
و آرامشِ سُرمهایِ سکوتِ سُرب
در چشمهایِ وَقزدۀ حیران
شهری که دوستش دارم:
تهران...
۱۸ مردادِ ۱۳۶۸
تهران
*
در این سی سالِ گذشته، تهران بسیار تغییر کرده است. افزایشِ جمعیت، ساخته شدنِ بزرگراهها و پلها و بُرجهایِ بلند در خیابانهایِ بالایِ شهر و ایجادِ مترو و آلودهتر شدنِ هوا و رشدِ قارچگونۀ حاشیهنشینی نتیجۀ هجوم از شهرها و روستاها به پایتخت و از همه مهمتر ازدیادِ جمعیّت و از همه مهمتر و زشتتر، فاصلۀ طبقاتی... اینها و بسیاری چیزهایِ دیگر «تهرانِ» امروزی را متفاوت کرده است از آن شهری که دوستش میداشتم. آن خانۀ پدری در کوچه منوچهری (که پس از جنگ تغییرِنام داد به «شهید زیدالله قَمَری) واقع در خیابانِ شهرستانی (که پس از انقلاب شد «شهرستانک» و بعد از جنگ، «شهید مُرتجائی») یکی از خیابانهایِ فرعیِ مُنشعب از میدانِ معروفِ فوزیه (که بعد شد «شهناز» و در روزهایِ انقلاب شد «امام حسین») در شرقِ آن زمانِ تهران، چهارده سال است ویران شده و حتماً بهجایِ آن خانۀ دوطبقه و آن دو باغچۀ پُر از گُل و گیاه و آن درختانِ پرتقال و سیب و خُرمالو و آن داربستِ مو، دو سویِ آن حوضِ همیشه پُر از آب که ماهیهایِ قرمزِ تنگِ شبِ عید در آن رشد میکردند، تعدادی آپارتمانِ فسقلیِ بساز و بفروشی ساخته شده است؛ خانهای که من از یک سالگی تا پنجاه و پنج سالگی ـ تا در تهران بودم ـ در آن میزیستم.
اگر در ایران بودم، از همین شعرِ «شهرِ من» شروع میکردم؛ با همین تصویرها و تصویرهایِ دیگر در گشت و گذاری در شهر، از بالایِ قلّۀ توچال تا شیرپلا و سربند و دربند و میدانِ تجریش، رو به مرکز شهر، از آن دو خیابانِ قدیمی (جادّۀ قدیم که پس از انقلاب شد «دکتر علی شریعتی» و خیابانِ پهلوی که در روزهایِ انقلاب، مردم آن را «دکتر محمد مصدق» نامیدند تا بعد، حضرات که کینۀ مصدق در دلشان بود، نامی را که مردم دوست داشتند، بدل کنند به لقبِ امامِ زمانشان: «ولیعصر»!)... و میدانها و خیابانها و کوچهها و کوچهپسکوچههایِ محلاتِ قدیمی و جدید، تا برسم به حاشیههایِ شلوغِ شهر...
روشن است که نتیجه کاری خواهد شد مستند؛ کاری که در سالهایِ گذشته، فیلمسازانِ جوانِ بااستعداد خوشبختانه چند نمونۀ خوب ساختهاند.
حالا که برایِ منِ نوعیِ دورافتاده این امکان فراهم نیست، اطمینان دارم همان فیلمسازانِ جوان همین حالا هم در حالِ ساختنِ فیلمهایِ خوبی هستند که بهزودی خواهیم دید.
نظرها
نظری وجود ندارد.