•داستان زمانه
امیرخسرو فرزانه: انتقام سخت
خمینی اول کتاب توی چشم آدم نگاه میکرد، همین. آنچه زیرش، حرفش را نوشته بود، به چشم نمیآمد
درآمد
(به آبان ۱۳۹۸*)
من از میانمایگی بیزارم، اما حالا تازه میفهمم چراکه همیشه خود هم بودهام. حالا میگویم چرا. این هواپیما را که زدند افتاد فهمیدم. پیش از این هم شده بود، زده بودند، افتاده بود؛ همینطور هم معلوم نکرده بود کی زده، چرا افتاده. اگر جعبههای سیاه هرگز سخن میگفتند معلوم میکرد. یک کعبه پر، از جعبههای سیاه، رمزناگشوده، جایی در این شهر باید باشد. دست بردم و جعبۀ سیاه دلم را از کنج سینهام بیرون کشیدم. چه چیز را بشنوم؟ چه چیزها آنجا مانده که ندانسته باشم. چیزها که فراموش شده. چیزها که پیشتر به چشم نمیآمده، اهمیت نداشته. بیش از این، چه چیزها که آدم امروز میداند، آن روز نمیدانسته تا نشانیهایش را پیش خودش شناسایی کرده باشد. روشن کرده باشد. به محض اینکه به سرنشینان سوخته فکر میکنم، پسرکی در «شهر قدس» پیش چشمم میآید با قلب سوراخ شده، گلوله خورده، در دم جان سپرده؛ به اینها که فکر میکنم، بیدرنگ میپرسم کدام رستگار شدیم، من که ماندهام یا آنها؟ هرکس پیش خودش کمی میانمایگی داشته باشد، مانند من میگوید آنها. حالا بگویم چرا هر مکعب (اگر مکعب را واحد بگذاریم) در نظم یک مکعب بزرگ، همان است: مکعبی بزرگ مرکب از مکعبهایی در واحدهای کوچکتر... داشتم میگفتم چطور شد فهمیدم از خودم بیزارم. اگر سنجهای باشد، ناچار از این دست است:
مدرسه که میرفتم، یک روز آقای جوهری، مدیر، که سالها نفرین من و همشاگردیهایم دنبالۀ او و خاندانش رفته، ولی حالا میفهمم او هم بیچارهای بود در میان این همه بیچاره مردم پس از انقلاب شکوهمند که جای خودش نبود، اشغالگر بود و اشغالگری را نمیفهمید، مادر و پدرم را خواسته بود تا به آنها هشدار بدهد که پسرشان نخواهد توانست دیپلم هم بگیرد. این را مادر، که معلم بوده، سالها بعد گفت. سالها بعد از اینکه از دانشگاه اخراج شده بودم. سالها بعد از اینکه آقای جوهری از آن جایگاه «عظمایی» که در ذهن من داشت پایین افتاده بود. آدمی نبود که بتواند بخواهد آنطور مستبد باشد. استبدادش از ناتوانی بود. خمینی که اینطور نبود. نمیتوانست پسربچۀ مرا، که ساعتها در کتابخانه یا به خواندن جک لندن و ژول ورن و دیکنز و هوگو میگذراند یا شریعتی و مطهری را ورق میزد تا سر در بیاورد و درنمیآورد، و هوش عاطفی وحشتناکی داشت، بفهمد، که به انقیاد خودش بیاورد. خمینی میتوانست. جناب آقا، همین آقای جوهری، کمآدمی نبود، از اسمش پیداست، برای خودش کسی بود ملیمذهبی. از همان خانوادهها. در همان چرخۀ رابطهها. با همان ادعاها. مسلمان مرتجع میانمایه، بیشعور و خودشیفته. جناب آقا، که مثلا درس هم خوانده بود، که هیچکس هرگز ندانست چه درسی و در کدام دانشگاه، آن هم نه در این رژیم، و ندانست آدم به آن بیکیفیتی که نمیتوانست دو جمله سر هم کند یک مجلس اولیا مربیان را بگرداند، و در بیبرنامگی استادکار بود، چطور مدیر یکی از شناختهشدهترین مدرسههای پسرانۀ تهران شده بود؛ دو نفر را استخدام کرده بود که هر دو عالیجنابان پیشتر از آموزش و پرورش اسلامی به اتهام بچهبازی اخراج شده بودند. این را هم، من، سالها بعد دانستم. یکی پیرمردی رودسری که معلم دینی بود، آن یکی، چهل و یکی دو ساله، مشاور مدرسه که دانشآموزان بین خود او را جعفر برمکی صدا میکردند. این جعفر که خود پدیدهای پرتناقض بود، برادر بزرگتری داشت در مدرسۀ منتظری قلهک، زمان گورباچف، در دهۀ شصت، «پوتین» بود، ناظم مدرسه بود، چون در مدرسه پوتین میپوشید و زیر پوتینهایش خیلیها لتوپار و پرپر شده بودند، چون شلوار جین میپوشیدند، چون داریوش و گوگوش دوست داشتند، چون سیگار میکشیدند، چون مادرشان حجاب نداشت، چون آستین لباسشان بلند نبود؛ او را به این نام میخواندند. جناب آقا دریغ نکرد پوتین را هم آورد معاون خودش گذاشت، تازه همۀ اینها در «مدرسۀ غیرانتفاعی» که پیش از آن «نمونهمردمی» بود!
خمینی اول کتاب توی چشم آدم نگاه میکرد، همین. آنچه زیرش، حرفش را نوشته بود، به چشم نمیآمد وقتی در چشمش بود میگفت درس بخوان اگر نخوانی میفرستمت جنگ. اگر میخواندی هم میفرستاد. آدم را شیرفهم میکرد که عاقبت که مرگ است، پس دستکم برای یک چیزی مردن. فقط آن چیزی که میخواست آدم برایش بمیرد، بزرگتر که شد، میدید نه آن چیزی است که آدم پیش خودش بگوید ارزشش را دارد. چون معلوم بود نمیشود از آن مدرسه بهتر از منها دربیاید. نظمی که با تحقیر سامان بگیرد، دیگر چه نظمی است. یکی دیگر از عالیجنبان همزمان که آموزگار هندسه و ریاضی بود، دو چند سال صدراعظم جنابآقا بود. قد بلندی داشت، نگاهی نافذ، صورتی استخوانی، با انبوهی ریش، بدون هیچ واکنش، بدون خنده، بدون ناراحتی، بدون روشنایی، بدون اندوه، بدون برانگیختگی؛ با آن دستان کشیده و باظرافت، با آن نگاهی که در ژرفنای جان آدم مینشست؛ و شاید چون همنام پدربزرگم بود، اسم او هم جلال بود، دوستش داشتم. هرچند جلال، مدیر دانشسرای کشاورزی بود. پس از کودتا به تهران فراخوانده شده و مدیریت دبستانی به او سپرده شده بود تا پیوسته پیش چشم اولیای امر باشد. همانجا تا ۵۷ بود. بعد از انقلاب خانهنشین تا در خرداد ۱۳۹۷، در نودوچند سالگی، به مرگ طبیعی (قولنج و سالخوردگی)، بیآنکه دمی ملال را جایگزین سرزندگی کرده باشد، بدرود خاک و خانه گفت. این جلال پرخنده و پرشور کجا، آن جلال خمیده و خموده و عبوس، با رگهای همیشه برافروختۀ دستانش، با آن لبخند تهنشسته و ماسیده که جوانی از دسترفته را رسوا میکرد، کجا! عالیجناب که در آن دو سال صدراعظمی و یک دو سال جانشینی جناب آقا، چنان بار آمد و از کار درآمد که وزارت آموزش و پرورش به پاس شایستگی، او را به همراه همسرش در سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۴ برای مدیریت مدرسۀ ایرانیان در کرواسی (اگرنه بوسنی!) به شبهجزیرۀ بالکان همچون سرداری فرهنگی گسیل داشت، هرچند هیچ زبان دیگری نمیدانست و فارسی به زور از گلویش بیرون میآمد؛ پس از بازگشت از آن ماموریت ویژه در سالهای جنگ بالکان، به همان مدرسه آمد، و باز شد معلم هندسه و همچنان دل گرم داشت به آتش فیثاغورس، با ریشهای سفید، چهرهای شکستهتر، پشتی خمیده. آن چشمها، همان رمق سوزان که داشت، داشت تهماندهای هنوز. من این سالها از پدربزرگ پرسیده بودم مگر ایرانی چند نفر در کرواسی (مثلا) هست که مدرسۀ ایرانیان دارد و پدربزرگ مال این وقتها نبود، نمیدانست. پدرم هم که نمیدانست یا به روی خودش نیاورد. چه کسی میدانست؟ جلال میدانست. او میدانست چند نفر و چه کسانی. او که عدد را میپرستید، شیفتۀ ارقام بود و التهاب دستان مالیخولیاییاش را در خطوط هندسی منظم، در منظومههای نظریۀ اعداد، بار میگذاشت؛ شیفتگیای که سر به جنون نداده بود؛ او میدانست چند نفر و چه کسانی و برای چه. او که دیگر دیده بود و میدانست، میدانست.
آنها، عالیجنابان، نوجوان دوازده ساله را که در دبستان، دو سال را پشت هم در یک سال خوانده بود و با یکی دو سال بزرگترها از خودش همکلاسی بود، چون نمیتوانست با این بزرگترها در آن سن کنار بیاید، چون خیلی بیقرار و سرزنده بود، با چشمانی درخشان با آن جنون سرورگریز که تن نمیداد، و انرژی بیقراری کلافهاش میکرد، کلافگی در دیگر آزاری برون ریخته میشد و در دیگرآزاری از هیچ دیوانگی فرونمیگذاشت؛ چون از همه کوچکتر بود و اگر درمیماند، در مانده بود ناچار پیش خودش یک عمر درماندگی؛ پیش سیصد جفت چشم نوجوان، بدون محاکمه، بدون اینکه از اتهامش سخنی گفته باشند، بالای سکویی که پشت به دفتر نظامت داشت، آوردند، به دست عالیجناب سپردند تا مگر هر چه بود و کرده بود، زیر دستان سنگین جلال، بخشیده شود. عجیب نیست اگر در این صحنه در حافظۀ حالای من، بر چشمان پسرک چشمبندی سفید هم بسته بوده باشد. پسرک پس از سیلی اول، از جایی که من قد بلند داشتم انتهای صف جایم بود، صدای کشیده را شنیدم مو به تنم راست ماند، افتاد، عالیجناب شانۀ پسرک را چنگ زد باز بلندش کرد، سیلی دیگری که در سکوت ترسخوردۀ حیاط مدرسه در کوچهپسکوچههای قلهک، طوطیها و مرغعشقهایی که هنوز بودند، نکوچیده بودند از این شهر نکبت را به فریاد و پرواز دستهدسته آورد پرندهها بر روی سقف بام خانههای مجاور، کلاغها، پرستوها، مرغعشقها، طوطیان سبز و آبی، گنجشکها و سارها، بر روی درختان کاج، روی دیوارها، نشستند تا دوباره دست جلال شانۀ کودک را چنگ گرفت، بلند کرد، و کشیدهای دوباره گونۀ خیسِ اشک اردلان را سوزاند. پسرک هقهقکنان به پاهای عالیجناب افتاد که بس کند و سیصد جفت چشم، نگران؛ و سیصد پرنده، نگران به دست او، که در فیثاغورس خدا را جسته بود، و میگفت خدا تنهاست، که صفر را بدون یک نمیفهمید، با هیچ میفهمید؛ و دست همان، پیوسته در کار تکرار شجاعتی که دهان کودک را خورد و پرخون میکرد.
اردلان، پانزده سال پس از این فروشکستن روانی پیش چشم همه، در بازگشت از ماموریت، از بندر انزلی، از آنجا که مانند پدرش مهندس دریا و ملوان شده بود و میخواست چون او روزی ناخدا شود، و جز در ارتش جای دیگر، کار پیدا نمیکرد، در تصادف جادهای جان باخت. در سال هزار و سیصد هشتاد و هشت. فردای روزی که در فیسبوک پیدایش کرده بودم. ذوقزده و پر از هیجانی کودکانه، نزدیک ظهر بود، سر کار پشت کامپیوتر نشسته بودم، دیر آمده بودم، بیحوصله، مانند همۀ آن روزها، اول پاییز. یاد آدمهایی افتادم که هر کدام را زمانی خوب میشناختم و دیگر در دالان زمان گم شده بودند، آهسته آهسته سوخته در تنور حافظه. خیلیها را به یاد آوردم، صورتها بدون اسم، اسمها بدون صورت، توی سرم، و اسمهایی که کامل نبودند، نام کوچک ضیایی چه بود؟ نام خانوادگی سامان چه؟ از آنهایی که درست یادم آمد، چند تایی پیدا شدند. صفحهها را پیش رویم باز گذاشتم و هر کدام را آنقدر نگاه کردم تا آن کودکی که یک روز در او بود یادم بیاید. صورتهای بیستوهشتنه ساله، هر کدام گواه چه زندگیها که کرده بودند، آن وقت فکر کردم هست که نمیبود. پانزده سال بود از اردلان چیزی نشنیده بودم. از وقتی آن رسوایی در حیاط رخ داد، موهایش را مرتب ماشین کرد، دیگر جین نپوشید، به دیگران آزار نرساند، در خودش فرورفته و تنها گوشۀ حیاط مینشست، روی مخزن بزرگ آب سوراخی رها شده، جایی که بعدها رختکن درست کردند، و از آن شور که در چشم جناب آقا و عالیجناب، شرارت مینمود، رمقی هیچ در او باقی نمانده بود. سال بعد دیگر نبود، به مدرسۀ دیگری رفت و دیگر هیچ خبر نداشتم. برایش نوشتم. خودم را به یادش آوردم. شمارهاش را نوشت. زنگ زدم. تهران نبود. فردا برمیگشت، حوالی ظهر. فردا غروب در هتل المپیک قرار گذاشتیم. فردا غروب به هتل رفتم. هرگز پیش از آن نرفته بودم. ماندم بیرون سیگار کشیدن تا بیاید. سه نخ سیگار اندازۀ حوصلهام شد، زنگ زدم خاموش بود و تا همیشه خاموش ماند. بور شدم. پیش خود گفتم حتما کاری برایش پیش آمده. پشت تلفن آنقدر گرم بود، پس زدن در حرف زدنش نبود؛ گفتگویمان را که به یاد آوردم. فردایش باز زنگ زدم. باز خاموش. روز سوم آمدم در فیسبوک برایش بنویسم چه شد، چرا نیامد؛ دیدم زیر عکسش پیام تسلیت پر شده بود و مادرش برای هر پیامی پاسخی جداگانه نوشته بود. دیروزش. آسمان تیره شد. باران گرفت. تا عالیجناب دست از کار کتک برداشت. هیچکس حرف نزد. هیچکس تکان نخورد. هرگز از یاد نخواهم برد. چرا ایستادیم تماشا کردیم؟ چرا بعد از آن هیچکدام به روی خود نیاوردیم؟ چرا من هم آنجا بودم؟ چرا نرفتم این همه چرا را از عالیجناب بپرسم. هرگز نفهمیدم چرا آن روز، آن طور آن بچه را روی سکوی نظامت که پشت به در و پنجرۀ قدی اتاق نظامت داشت که با نردهنردههای فلزی حفاظت میشدند، آن طور کردند. شاید چون پسرها را دوست داشت یا پسرها او را دوست داشتند. شاید چون تنهاترین آدمیزادی بود که من تا امروز دیده و شناختهام. حقش بود تنها من را زده بود سیلی که گونههای سیصد جفت چشم نوجوان را نواخت. من که دورویی را همانوقت هم آموخته بودم. خمینی که اینطور نبود. پسربچه را میفرستاد زیر تانک، در دل هزاران پسربچه، آرزوی زیر تانک رفتن میکاشت.
۲۵ دی ۱۳۹۸
نظرها
نظری وجود ندارد.