سالروز تولد ون گوگ: هنرمند و اثر هنری
احمد خلفانی - اثر هنری میتواند دردهای هنرمند را پشت سر بگذارد، چنانکه مخاطب دنیای خود را در آن ببیند. در سالروز تولد ونگوگ، یکی از آثار او را بررسی میکنیم.
توماس مان مینویسد: "مردمان پاكدلی كه تحت تأثیر هنرمند قرار گرفتهاند میگویند هنر موهبتی است، چون تصور میكنند كه نتایج روشن و متعالی بیشک باید علتهای روشن و متعالی نیز داشته باشد. هیچكس تصور نمیكند كه این موهبت ممكن است مشكوك باشد و سرچشمههای تأسفبرانگیزی داشته باشد."
و البته یکی از معانی هنر و ابهام هنری و آشناییزدایی همین است، پس گاهی آنچه را نشان میدهد، از آنچه بوده دور میکند، چه در نقاشی، چه در فیلم و ادبیات و رمان.
چند سال پیش، در یک موزه، محو یک نقاشی شدم. دیوارهایی کمرنگ و محو، در نوری که شاید نزدیک غروب یا سپیدهدم بود، رنگهای تاریک و روشن بر دیوارهایی سایهدار و مرموز. و در آن میان دری تاریک که نگاه را به درون میبرد. و تکدرختی کنار در و شکلی محو و نامعلوم از پرندهای که در آن هنگام، در تاریک و روشنا، در آن فضای سپیدهدم یا غروب، آوازش را سر میداد و من احساس میکردم که صدایش را، از بطن آن نقاشی، با گوش جان میشنیدم.
بعد که به تیتر نقاشی دقت کردم دیدم که نوشته بود: اصطبل.
هیچوقت یادم نمیآید که به یک اصطبل واقعی اینقدر طولانی نگاه کرده باشم. همانجا بود که با خودم گفتم، هنر معمولا، بخواهد یا نخواهد، همه چیز را جذابتر از آن مینماید که هست. بیشک همین موضوع بوده است که تئودور آدورنو را واداشت که بگوید: "بعد از هولوکاوست شعر نوشتن بربریت است." هر چند که او بعدها به دلایل متعدد این حرفش را پس گرفت.
من از نگاه به جهنمهای واقعی که در زندگی فراوانند گریزانم ولی هر از چند گاهی میروم و جهنم دانته را از نو میخوانم.
و این البته یک تناقض است. هنر و ادبیات از یک سو قضیه را (حتی در معنای تراژیکش) جذابتر از آنچه هست مینمایاند و از طرف دیگر به دلیل هنرنماییهای ویژهاش نشان میدهد که پدیدهای نازیبا، ملالآور و تأسفبرانگیز میتواند به شکل دیگری بروز کند. مثلا به آن شکل که ما در اثر هنری میبینیم. میگویند برای اثر هنری هیچ سوژه زشتی وجود ندارد، این بدان معنی نیز هست که سوژه، زیباییهای خود را در هر صورت در اثر هنری مییابد. حتی جهنم هم در اثر هنری شکل دیگری دارد. طوری که میشود هر لحظه سرک کشید و نگاه انداخت، یا حتی وارد شد و مدتی را در درون آن به سر برد.
ون گوگ نقاشی "نگاهی به آرل" را در یکم آوریل سال ۱۸۸۹ کشیده است. او در آن زمان در وضعیت بغرنج و هولناک جسمی و روحی میزیست و از مدتی پیش که به شهر آرل وارد شد، این وضعیت حادتر هم شده بود. یک سال پیش از آن زمانى که پاریس را به این مقصد ترک کند، در نامهای به برادرش تئو نوشته بود: "وقتی که در ایستگاه مرکزی (پاریس) از تو خداحافظی کردم، تا حد مرگ احساس بدبختی میکردم، تا حدودی بیمار بودم و تا حدودی الکلی." تئو نیز مدتی بعد خطاب به همسر خود نوشت: "همانطور که میدانی، او (ون گوگ) با همه ملاحظات خداحافظی کرده است. شکل لباس پوشیدنش، در کنار عادتهای همیشگیاش، فیالفور نشان میدهند که وی آدم خاصی است، و الان چند سال است که هر کسی او را میبیند، میگوید: او یک دیوانه است. حتی در شکل صحبت کردنش چیزی هست که آدم یا از او حساب میبرد و یا اصلا تحملش نمیکند."
وضعیت ون گوگ بعد از اسبابکشی به شهر آرل نه تنها بهبود نیافت بلکه حادتر و وخیمتر هم شد. درگیری با گوگن، فشار مالی، شکست عشقی، مشکلات روحی و روانی دیگر، و در کنار همه اینها عدم استقبال بازار و دستاندرکاران هنر از کارهای او. نتیجهاش این شد که وی خود را چند ماه بعد به بیمارستان اعصاب معرفی کرد و مدتی را در آنجا سپری کرد، و با وجود چنین شرایطی نقاشی اینچنینی کشید: زیبا، چشمنواز و اعجاببرانگیز. دنیایی روشن و زیبا. میتوان ساعتها و ساعتها نگاه کرد: زندگی در جریان است، خانهها، درختان، شکوفهها و گلها در لباسی از نور میدرخشند. دهقانی در میانهی نشاطِ بازیگوشانهی طبیعت مشغول کار است.
ولی خوب که نگاه میکنیم میبینیم که سه تنهی قطور درخت همچون قاب پنجرهای ، بهتر است بگوییم همچون سّدی، دنیای هنرمند را از محيط بیرون جدا کردهاند. زندگی جریان دارد ولی در جایی دورتر، دور از دسترس. نور میدرخشد ولی نه برای او. بین نگاه بیننده ـ نقاش ـ و دنیای بیرون، رودخانهای، یا کانال آبی، همچون خطی مرزی، دو دنیا را از هم جدا میکند. و وقتی که ما به همه اینها توجه میکنیم، ناگهان خودمان را در جایگاه ون گوگ مییابیم. به وضعیتی که او احتمالا دچارش شده است فکر میکنیم. و قضیه ناگهان غمانگیز میشود، چرا که ما به جای توجه به کار هنرمند ناگهان به منشاء آن، به آن روحیه غمانگیزی که اثر را آفریده است، دقت میکنیم، چیزی شبیه همان منشاء و سرچشمهای که مد نظر توماس مان بود.
ولی چه خوب است که ما میتوانیم همه این مصائب را دُور بزنیم و فقط به نقاشی چشم بدوزیم. و در اینجاست که با خودمان میگوییم این منظره، در واقع، میتواند همانگونه باشد که ما در تابلو میبینیم: زیبا، روشن، چشمنواز و اعجاببرانگیز. پس تنهایی، مرگ، سقوط و فاجعه در پس و پشت اثر پنهان میماند. رمان و اثر هنری میتواند دردهای هنرمند را پشت سر بگذارد و از آن فراتر رود. و با وجود این، همچون آینه شفافی عمل کند که بیننده، خود و دنیای خود را در آن ببیند. و با این همه، اگر دقت کنیم، میبینیم که همه چیز سر جای خودش است، دردها و زخمهای هنرمند هم وجود دارند، ولی در جایی تاریکتر، در لایههای بسیار عمیقتر اثر، در تیرگی و در تاریکی، در پشت سر. هم در پشت سرِ ما و هم در پشت سر هنرمند.
بیشک میتوان نگاه را برعکس کرد، یعنی به جای اینکه از پنجره به بیرون نگاه کنیم، در جایی آن طرف کانال آب بایستیم، مثلا در همان جایی که کشاورز مشغول شخمزنی است، و نگاه را به سمت پنجره اتاقِ ون گوگ، به درون اتاق، به سمت تاریکی بچرخانیم. این همان کاری است که معمولا روانشناسان در مواجهه با اثر هنری انجام میدهند. گویا آنچه میجوییم همان جاست، در همان تاریکی. ولی بیهوده است، چیزی نخواهیم دید. میتوان به تنههای درختان، به کانال آب، به آن خطوط مرزی جداکننده اشاره کرد و به نتایجی رسید، ولی به هر نتیجهای برسیم و هر چه بگوییم، از حدس و گمان فراتر نخواهد رفت. اثر هنری از همه اینها فراتر رفته است.
از همین نویسنده:
نظرها
شهره
شما ها دلتون خیلی خوشه. وسط اینهمه کشته کرونایی بند کردین به یه چیزی که هزاران بار تکرار شده. واقعا که! میلیونها نویسنده و هنرمند هست و برای تولد و پنجا همین سال و صدمین سال و هزاره و غیره برای هر کدوم می شود یک خروار مطلب از اینترنت کپی کرد و اینجا گذاشت. که چی؟! اینا رو که فت و فراوون در سایتهای دولتی هم می شه پیدا کرد ...
فینسِنت فان خوخ
وَنسان ویلِم ون گوگ یا فینسِنت فان خوخ (به هلندیVincent Willem van Gogh) (۳۰ مارس۱۸۵۳-۲۹ژوئیه۱۸۹۰) نقاش نامدار زادهی هلند بود. هرچند او در زمان حیاتش در گمنامی کامل به سر میبرد اما اکنون به عنوان یکی ازتاثیرگذارترین نقاشان پسا دریافتگر (پست امپرسیونیست)شناخته میشود. او در اواخر عمر به شدت از بیماری روانی رنج میبرد و همین موضوع به خودکشی او منجر شد. ونسان ون گوگ در خروت-زوندرتدر ایالت برابانت هلند نزدیک مرز بلژیک به دنیا آمد. او پسر آنا کورنلیا کاربنتوس و تئودورس ون گوگ بود. پدر و پدر بزرگش کشیش بودند و سهتا از عموهایش دلال آثار نقاشی بودند. اسم پدربزرگ و عموی او نیز ونسان بود که به او عمو کنت میگفت. همچنین ونسان نام برادر بزرگتر وی و فرزند اول خانواده بود که چندی پس از تولد و یک سال قبل از تول ونسان درگذشته بود. این نامگذاری اثرات روحی عمیقی بر ونسان گذاشت که رد آن را می توان تا آثار آیندهی وی دنبال کرد (مانند فیگورهای دونفره مردان). برادر محبوب و حامیاش تئودورس، ملقب به تئو، چهار سال بعد از ونسان در ۱ مه ۱۸۵۷ بهدنیا آمد. سپس خانواده ون گوگ دارای چهار فرزند دیگر شد، یک پسر به نام کور و سه دختر بهنامهای آنا، الیزابت و ویل. ونسان اغلب کودک ساکت و آرامی بود. در ۱۸۶۰ وارد دبستان روستای زاندرت شد. جایی كه يک كشيش کاتوليک به ۲۳۰۰ دانشآموز درس میداد. از سال ۱۸۶۱ همراه خواهرش ویل در خانه تحت تعلیم بک معلم خصوصی بود تا اینکه در سال ۱۸۶۴ به یک مدرسه شبانهروزی به نام سنت پرولی در زونبرگرفت. دوری از خانواده او را افسرده میکرد و این مساله را در بزرگسالی نیز عنوان کرد. در ۱۸۶۶ به یک دبیرستان به نام ویلن کلس در تلبوری رفت و در آنجا تحت نظر کنستانتین هایزمن، که در پاریس به موفقیتهایی رسیده بود، اصول اولیه طراحی را آموخت. در ۱۸۶۸ ونسان ناگهان به خانه بازگشت؛ تعریف وی از دوران نوجوانی و جوانیاش این چنین بود: «دوران جوانی من، تاريک، سرد و بیحاصل بود...» ونسان در سال ۱۸۶۹ نزد عمویش ونسان در یک بنگاه خرید و فروش آثار هنری مشغول به کار شد و پس از مدتی از طرف عمویش به لندن فرستاده شد. این دوران خوبی برای ونسان بود و در بیست سالگی از پدرش بیشتر پول در میآورد. در همین دوران او عاشق دختر صاحبخانهاش اگنی لوی شد ولی از وی جواب رد شنید. ونسان به تدریج منزوی شد و به مذهب روی آورد. پدر و عمویش او را به پاریس فرستادند. درآنجا بود که ونسان از اینکه با هنر مانند یک کالای مصرفی برخورد می کرد پشیمان شد و این روحیه را به مشتریان نیز منتقل میکرد تا اینکه در ۱۸۷۶ از کار اخراج شد. اعتقاد مذهبی او به تدریج زیادتر شد تا آنجا که به انگلستان بازگشت و در یک مدرسه به صورت خیرخواهانه و بدون دستمزد به تدریس مشغول شد. او تصور میکرد در مسیر درست زندگی قرار گرفتهاست. این مدرسه در بندر رمسگیت قرار داشت و این فرصتی بود تا ونسان چند طرحی از مناظر آنجا بکشد. مدتی بعد جای مدرسه عوض شد و ونسان هم به خانه بازگشت و شش ماه را در یک کتاب فروشی به کار مشغول بود، ولی اینکار وی را راضی نمیکرد و وی بیشتر وقت خود را در اتاق پشت مغازه به طراحی و ترجمه انجیل به زبانهای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی میگذراند. در این دوران به گواهی هم اتاقیاش گورلیکه معلمی جوان بود به شدت صرفهجو بود و از مصرف گوشت پرهیز میکرد. در سال ۱۸۷۷ وی تصمیم داشت روحانی شود و تحصیلات الهیات را در دانشگاه ادامه دهد. بنابراین خانوادهاش او را به آمستردام و نزد دیگر عمویش یان که یک فرمانده نیروی دریایی بود فرستادند. ولی وی موفق به تحصیل در الهیات نشد و آنجا را ترک کرد. ون گوگ جوانی خود را به عنوان دلال آثار هنری، معلم و واعظ مذهبی گذراند. او اعتقاد دینی عمیقی داشت و مدتی در انگلستان و نیز در میان کارگران معادن زغال سنگ بلژیک به عنوان مبلغ غیرروحانی مسیحی فعالیت کرد. پس از مواجهه با آثار ژان فرانسوا میله عمیقا تحت تاثیر نقاشیهای او و پیام اجتماعی آنها قرار گرفت. در همین زمان بود که طراحی را بهصورت جدی و حرفهای شروع کرد. برادر جوانترش تئو که به خرید و فروش تابلوهای نقاشی اشتغال داشت بعدها باعث آشنایی او با نقاشان دریافتگر (امپرسیونیست) شد. او فعالیت هنری خود را به عنوان طراح و نقاش از سال ۱۸۸۰ و در سن ۲۷ سالگی شروع کرد. وی از آنجاکه در سن ۳۷ سالگی درگذشت، در واقع تمام آثارش را در ۱۰ سال آخر عمر کوتاه خویش آفرید که شامل ۹۰۰ نقاشی و ۱۱۰۰ طراحی میباشد. برخی از مشهورترین آنها در ۲ سال پایانی عمرش کشیده شدهاند. او تنها در ۲ ماه پایانی عمرش ۹۰ نقاشی برجای گذاشت. ون گوگ در ابتدا از رنگهای تیره و محزون استفاده می کرد تا اینکه در پاریس با دریافتگری (امپرسیونیسم) و نودریافتگری (نئو امپرسیونیسم) آشنا شد و این آشنایی پیشرفت هنری او را سرعت بخشید. ون گوگ عاشق نقاشی از کافههای شبانه، مردم طبقهی کارگر، مناظر طبیعی فرانسه و گلهای آفتابگردان بود. مجموعهی گلهای آفتابگردان او که تعدادی از آنها از معروفترين نقاشیهايش نیز محسوب میشوند شامل ۱۱ اثر میباشد. او میگفت: «زردی آفتابگردان بهترین رنگی است که میتوان پیدا کرد. خیلی شاد است. واقعا شاد است.» خودنگارهها و شبهای پرستارهی وی از دیگر نقاشیهای برجستهی او محسوب میشوند. در سال ۱۸۹۰ به دکتر گاشه روانشناسی که از او پرترهای نیز کشیدهاست، مراجعه کرد. پیسارو این دکتر را به او معرفی کرده بود. اولین برداشت ون گوگ از گاشه این بود که دکتر خودش از او بیمارتر است. روز به روز فرورفتگی و افسردگی ون گوگ عمیقتر میشد. در ژوئیه۱۸۹۰ در سن ۳۷ سالگی درمیان کشتزارها گلولهای در سینه خود خالی کرد. روز بعد در مهمانسرای رَوو درگذشت. ونسان آخرین احساسش را به برادر خود، که قبل از مرگش بر بالین وی آمده بود، اینگونه بیان کرد: «غم برای همیشه باقی خواهد ماند». شش ماه بعد تئو نیز درگذشت. هنگام مرگ همچون رافائل، سی و هفت سال بیشتر نداشت و سالهایی که به نقاشی مشغول بود از یک دهه فراتر نرفت. تابلوهایی که باعث شهرت او شدهاند در طول سه سالی کشیده شد که مدام گرفتار حملههای عصبی و افسردگی بودهاست. امروز بیشتر مردم بعضی از این تابلوها را می ناسند؛ گلهای آفتابگردان، صندلی خالی، شبهای پر ستاره، درختان سرو و بعضی پرترههایش به صورت تصاویر چاپی، شهرت جهانی دارند و در بسیاری از اتاقهای سادهی مردم عادی نیز دیده میشوند. این دقیقا همان چیزی است که ون گوگ میخواست. او دوست داشت تابلوهایش تاثیر مستقیم و قوی چاپنقشهای رنگی ژاپنی را داشته باشند که بسیار تحسینشان میکرد. آرزو داشت هنر صاف و سادهای بیافریند که نه تنها هنرشناسان متمول را خوش بیاید، که مایهی شعف و تسلای خاطر همه انسانها باشد. پس از مرگ ون گوگ، تابوتش را پر از گلهای آفتابگردان کردند.تئودوروس ون گوگ برادر محبوب و حامیاش تئودورس ملقب به تئو چهار سال بعد از ونسان در ۱ مه۱۸۵۷ بهدنیا آمد. وی به فروش تابلوهای نقاشی اشتغال داشت و باعث آشنایی ونسان با نقاشان امپرسیونیست شد. تئو حتی زمانی که خود دستش تنگ بود مخارج ونسان را میپرداخت و در ازای آن ونسان تابلوهایش را برای او میفرستاد. او مخارج سفر ونسان به آرل در جنوب فرانسه و اقامتش در آن شهر را از درآمد خود پرداخت. ونسان امیدوار بود بتواند چند سال در آنجا با خیال آسوده کار کند تا سرانجام روزی با فروش تابلوهایش زحمات برادرش را جبران کند، البته این آرزوی ونسان هیچگاه برآورده نشد.تئودوروس همیشه با ونسان رابطهی بسیار صمیمیای داشت و نامههای بسیاری به یکدیگر مینوشتند. تئو در واقع تنها فردی بود که در زمان حیات ونسان او و نقاشیهایش را عمیقا درک میکرد. و همچنین تنها کسی بود که هنگام مرگ ونسان در کنارش بود و هر کاری که از دستش برمیآمد برای نجات زندگی او انجام داد. نامههای ونسان به تئو ونسان در انزوای خود خواستهاش در آرل همه اندیشهها و امیدهایش را در نامههایی به تئو، که به صورت خاطرهنگاریهای روزانه درآمده بود مینوشت. در این نامهها رسالتی که نقاش در خود احساس میکرده، تلاشها و کامیابیها، تنهایی غمبار و آرزوی داشتن همصحبتی همدل به خوبی آشکار است. در یکی از نامه هایش به تئو می نویسد: «ایده تازهای در سرم بود و این پیشطرحی از آن است. این بار موضوع تابلو همان اتاق خواب خودم است، اتاقی که در آن فقط رنگ است که اهمیت دارد؛ و ضمن آن که با سادگی و یکدستی خود شکوهی به اشیا دادهاست، نشان میدهد که این اتاق چیزی جز محل خواب و استراحت نیست. خلاصه بگویم، نگاه کردن به این تابلو باید موجب استراحت فکر و بیش از آن آسودگی خیال شود.»
رنه ماگریت
طی روزهای گذشته، صفحات آرتگالریهای مطرح جهان، مجموعهای از نقاشیهای تاریخ را ذیل رستهبندی خانهنشینی و مشخصا «اپیدمی کرونا» منتشر کردند. یکی از این موارد، تابلوهای عاشقان رنه ماگریت (۱۹۲۸) است. در واقعیت امر اما، این دو نقاشی همهچیز هستند جز تصویری از «حایل» و «فاصله گذاری اجتماعی». برای درک بهتر این دو نقاشی، دقت به «محدودیتِ بهوقت آزادی» گزارههای ذهنیمان را چفت و بست میبخشد. در هر دو اثر ماگریت، فیگورهای تصویر شده علیرغم آزادی عمل در فضای اتاق یا طبیعت پشتسر، محدود، در تنگنا و محکوم به رنجاند. این ازخودبیگانگی و عادیانگاری از وضعیت، حین بوسه و گرفتن عکس یادگاری نیز مشهود است. صورتهای کفن پوش آنان برای ماگریت، یادآور چهرهی خودکشی مادر او نیز هست. جسد یافت شدهی مادرش در رودخانه، همراه با پارچهای پیچیده شده بر روی سر، در ذهن او جای گرفته بود. فیگورهای ماگریت در بازهای از زمانْ کفنپوش شدند که آزادی، همچون عینیتی سیال، در گسترهی بومها و حجمها جای میگرفت. عاشقان ماگریت پیوسته ضجر میکشند، آن هم وقتی که واقعیت رنجشان به سوررئالترین وجه ممکن، معنایابی شد.
Loving Vincent
نقد و بررسی فیلم Loving Vincent: انیمیشنی دربارهی زندگی و مرگ ونگوگ نقاش تقریباً همه میدانند که ونگوگ گوش خود را برید، اما تعداد کمی به یاد میآورند و یا میدانند که چگونه مرده است. او در سال ۱۸۹۰ در فرانسه و براثر زخمی ناشی از شلیک گلوله به شکم جان باخت (مشخص نیست که او یا کس دیگری این گلوله را شلیک کرده است). گفته میشود که در لحظات آخر او اصرار داشته که خودش گلوله را شلیک کره است و نباید کسی را برای این موضوع مقصر دانست اما همیشه شک و تردید دربارهی این موضوع بوده است. آیا این زخم مهلک و مشکوک کار خود او بوده؟ آیا نتیجهی یک تصادف بوده؟ و اگر کار خودش بوده برای چه به خودکشی اقدام کرده است؟ (ورایتی – variety) «وینسنت دوستداشتنی» Loving Vincent فیلمی از دروتا کوبیلا (Dorota Kobiela) و هیو ویچمن (Hugh Welchman) است که توسط کمپانی گود دید اینترتینمنت (Good Deed Entertainment) تولیدشده، ساخت فیلم ۷ سال به طول انجامید و سرانجام نتیجه کار در سال ۲۰۱۷ به اکران درآمد. منتقد ویلجویس (villagevoice) معتقد است که تنشی والا در نقاشیهای ونگوگ وجود دارد، حجم رنگها که بر روی قلم هنرمند بوده مانند حشرهای که در عقیق جامانده است هر حرکت و اثر این هنرمند را بر روی بوم تثبیت کرده است و غلظت مواد همچنان حجم و درخشندگی کار را به نمایش گذاشتهاند. انیماتورهای کار دروتا و هیو این حجم را آزادکردهاند تا حرکات قلم ونگوگ بتوانند در این اثر زندگی بگیرد و داستان را برای ما به تصور بکشد. تصویری از روزهای واپسین این هنرمند به روایت قلم و مدل نقاشیِ خود او. همانند کارها و اثرهای ونگوگ که بیپروایی نقش و نگارهایش به همهجا سرایت میکند، اولین صحنه این کار نیز بیپروا و متهور و درعینحال امن است. پس از فیلمبرداری زنده از هنرپیشگان در لباسهای ونگوگ، دروتا و هیو تیمی از انیماتورها را برای طراحی دستی نقاشیهای کار رهبری کردند، کاری که نفس عمل هنرمند قرن ۱۹ را در خود جایداده و در این اثر، از فردی از خانوادهی رولینگ، یعنی پستمن رولینگ (Postman Roulin) -ونگوگ پرترهی این خانواده را نقاشی کرده بود- استفادهشده که کریس اودود (Chris O’Dowd) نقش او را بازی میکند. این پسر رولینگ، آرماند (Armand) است که وظیفهی شهروند کین (Citizen Kane) خود را انجام داد و سری مصاحبههایی با افرادی که ونگوگ را میشناختند و برایشان تأثیرگذار بوده است، انجام داد تا این هنرمند منزوی و ناآشنا را به ما بشناساند. دروتا، هیو و جک دهنل (Jacek Dehnel) روایتی پرشاخ و برگ نوشتند از دو دختر، ادلین راوکس (Adeline Ravoux) اجتماعی (با بازی النور تاملینسون – Eleanor Tomlinson) و مارگاریت گشه (Marguerite Gachet) کنارهگیر و منزوی (با بازی سوارس رونان – Saoirse Ronan) که مدلهای نقاشی این نقاش زبردست بودهاند تا دید فوقالعاده، تمسخر و ستایش این هنرمند را به دنیا و جنسیت نشان دهند. این نماش رویاگونه، بازگشتهایی به گذشته است که بیشتر سیاهوسفیدی فیلمهای نوار را به یاد میآورد تا رنگ و لعاب نقاشیهای ونگوگ. شاید این تصمیم برای اثری اینگونه جسورانهترین کار سازندگان اثر باشد نمایشی تصویری از حس هنرمند که عشقش را در تاریکی و کلیشه نگاه میدارد اما نامهها و هنر و استعداد سرریز شدهاش توانایی نگاهداشتن آن را در خود ندارند. منتقد واشینگتن پست (washingtonpost) معتقد است کار فوقالعاده است و بسیار بلندپروازانه ساختهشده است. ۶۵۰۰۰ فریم کار همه توسط هنرمندانی زبردست که با مدل نقاشی ونگوگ آموزشدیدهاند کار شده است. این اثر در تلاش است تا علت مرگ ونگوگ در ۳۷ سالگی را کشف کند. او معتقد است که کار ازلحاظ تصویری و تکنیکال فوقالعاده است اما داستان هرازگاهی کم میآورد. زن و شوهر کارگردان به همراه همکار نویسندهشان درواقع اولین تلاش خود را برای ساخت چنین اثرهایی داشتهاند. دروتا کوبیال تنها فردیست در میان این ۳ نفر که او نیز تنها یک تجربه در ساخت چنین اثرهایی داشته و همین موضوع و کمبود تجربه در ساخت انیمیشنی اینگونه است که اثر را قابلتقدیرتر کرده است. اثری که داستان را یک سال پس از مرگ هنرمند به تصویر کشیده است. منتقد آستین کرونیکال (austinchronicle) یکی از منتقدینی است که امتیاز بسیار کمی به کار داده است. به نظر او اگر یک نکته باشد که سازندگان کار میخواهند شما بدانید این است که این کار شدیداً وقتگیر و پرزحمت و با نیروی انسانی زیاد بوده است و نوع نمایش و ساختار فیلم مطمئن میشود که شما این موضوع را کامل درک کردهاید. ۱۲۵ آرتیست کار را رندر (تکنیکی که برای ساخت انیمیشن از آن استفاده میشود) کردهاند و خیلی وقت صرف ساخت اثر شده است و به قول این منتقد خدا میداند چند بچه در طی انجام کار به دنیا آمدهاند! بااینکه کار را ستوده اما داستان و نحوهی اجرای آن را دوست نداشته و به نظر او نقاشیهای این نقاش ارزش این را دارند که به دیوار آویخته شوند اما مطمئن نیست با این اثر چه کند! بااینحال شاید اولین بار باشد که چنین انیمیشنی با این تکنیک ساخت را میبینید پس بهتر است که خود دربارهی آن قضاوت کنید. شاید شما با منتقد آستین کرونیکال موافق نباشید!
آرمان
سرکار خانم شهره، البته در سخن شما بخشی از واقعیت وجود دارد ولی همیشه در لحظات سخت زندگی است که انسان به زیبائی فکر میکند، به فیلمهائی که ندیده است، کتابهائی که نخوانده است، نمایشگاههائی که نرفته است چون همیشه مشغول بوده است و وقت نداشته است. دقیقا در چنین شرایطی است که هنر میتواند به ما آرامش دهد. ما انسانها فکر میکنیم که روئین تن هستیم و همیشه وقت کافی داریم که به آرزوهایمان برسیم ولی وقتی یک ویروس زندگی ما را مختل میکند به فکر فرو میرویم و به یاد عزیزان، اشنایان و دوستان می افتیم. هنر مسکن خوبی است برای تسکین رنجها. با ارزوی روزههای بدون کرونا. سلامتی شما را آرزو میکنم
ملا نقطی
با سپاس فراوان از جناب احمد خلفانی گرامی با نگارش این مطلب فوق العاده زیبا و نیز اثرگذار، در مورد یکی از موثرترین هنرمندان اخیر جهان. ون گوگ را اگر بگوئیم همتای بتهون در موسیقی است و شکسپیر است در نمایشنامه که ژرفترین و حساسترین دریافت های انسان از هستی را پژواک داده اند گزاف نگفته ایم. باز هم با درود.
چارلز بوکفسکی
ون گوگ گوشش را برید و به یک بدکاره داد که او هم با نفرت دورش انداخت ون، بدکاره ها گوش نمی خواهند، پول می خواهند فکر می کنم تو به همین دلیل نقاش بزرگی بودی چون از چیزهای دیگر خیلی سر درنمی آوردی. چارلز بوکفسکی/ سوختن در آب،غرق شدن در آتش / نشر چشمه
Charles Bukowski
Van Gogh cut off his ear gave it to a prostitute who flung it away in extreme disgust. Van, whores don't want ears they want money. I guess that's why you were such a great painter: you didn't understand much else.