ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

جواد موسوی خوزستانی: کرونا

داستانی از جواد موسوی خوزستانی درباره پیامدهای شیوع، از درون یک خانواده که با یک پیام به سرانجام می‌رسد. بحث بر سر مرگ یا زندگی در یکی از کانون‌های بحران است.

« گفتن به خاطر کرونا مُرده...»

گفتم: تا حالا شده ازت بخوام چیزی واسم بخری؟ یا مث بقیه دخترا توقع‌آیِ آن‌چنانی داشته باشم؛ یا گفته باشم چرا منو حتا یه بارم نمی‌بری رستورانای لاکچری؟ با این وضع مالیِ بابام‌اینا ولی هر دفه لباسایی که دوس داری خریدم و پوشیدم و ادای هر هنرپیشه‌ای که خوشت می‌اومد درآوردم. دور از چشم خونواده هر جا خواسی باهات اومدم و هر کاری که دوس داشتی باهام کردی[...]؛ بگو دیگه چی برات کم گذاشتم؟

ـ حالا مگه چی شده؟

ـ اگه پولی‌ام پس‌انداز کرده باشم دادمش دست خودت؛ هر وقت‌ام می‌خواسی واسم مانتویی چیزی بخری التماست کردم که پولاتو خرج نکنی؛ دروغ می‌گم اینارو؟ ولی این روزآ رفتارت یه‌جورایی عوض شده. انگار بعد از مرگ کرامت، دیگه برات اهمیتی ندارم؛ دیگه منو نـ.. مــی ..خـ...

دست‌پاچه به این‌طرف آن‌طرف نگاه انداخت: «جون کاظم آروم بگیر. اشکای هرروزه‌ی مامانم بس نیس حالا تو هم داری گریه می‌کنی؟  وقتی غمگین می‌شی،حالم به قرآن بدجور گرفته می‌شه..» و دستش را آورد به طرف گونه‌ام.

ـ وِلم کن... لازم نکرده!‌‌‌‌

و خودم با پشت دست، گونه‌های خیس‌ام را پاک کردم: «تو اگه واقعاً می‌خواسی‌ تا حالا صد بار رفته بودیم محضر. چن بار بگم کاظم که بریدم، که دیگه نمی‌تونم تو خونه بند شم؟ بدم میاد از اتاقم، از وسایلم، از رنگ دیوارا، دیگه هیچ احساسی بهشون ندارم. به‌کل کنده‌م از اون خونه؛ اصلاً می‌فهمی دل‌کندن یعنی چی؟»

ـ اگه این‌قده بدت میاد، خب با دو سوت حلّه! آخر اسفند مگه تمدید اجاره‌خونه‌تون نیس؛ به بابات بگو زنگ بزنه به صاب‌خونه بگه می‌خوایم تخلیه کنیم، این که کاری نداره! برین یه جای بهتر

ـ وای خدا منو بکش؛ یعنی واقعاً نمی‌فهمی؟! تو این شیش ماه هر بار که گفتی می‌ریم عقد می‌کنیم تموم وسایل‌مو جمع کردم گذاشتم تو کارتن؛ ولی هر بار با بهونه‌ای قرارمونو کنسل کردی. آخه چن بار باید کارتن کنم و هی بازشون کنم؟ دیگه از دیدن دل‌سوزیای مامان و بابا کلافه‌م، از نیش و کنایه‌های فک‌وفامیل چندشم می‌گیره، از دخالتای محسن‌ریقونه می‌خوام خودمو دار بزنم. تا دیروز شبا تو خودش جیش می‌کرد حالا نیم‌وجبی واسه من آدم شده! پررو وقتی برمی‌گردم خونه سین‌جیم‌ام می‌کنه! یه الف بچه‌ می‌خواد مثلاً ثابت کنه پسر خونه، همه‌کاره‌ی خونه‌س! مرده‌شور این زندگی‌و ببرن، دیگه خسته شدم...

ـ ای‌بابا کجا داری می‌ری کتایون، چرا یهو قاط می‌زنی! با توأم وایسا، ناسلامتی داریم حرف می‌زنیما، یه دقه ترمز کن، باید برگردم سرِ کار. از وقت ناهارم استفاده کردم‌و جیم شدم. گوش کن چی می‌گم،..

و دستم را گرفت. منم وایسادم: «بگو خب، چقده دیگه باید حرف بزنیم کاظم! همه‌ش حرف حرف حرف حرف حرف، خسته نمی‌شی، دهنت کف نمی‌کنه؟ دستمو ول کن. یه ساله مث خُل‌وچلا دور خودمون می‌چرخیم و آخرشم هیچ به هیچ! عمرن اگه بتونی یه تصمیم بگیری تو زندگیت! چی بگم شایدم می‌تونی و نمی‌خوای!!»

 ـ ببینم مامان‌جونِ کی بود که تاریخ عقدو سه‌ماه انداخت عقب و گذاشت آخر آبان؟ چرا همون موقع جلوی مامانت‌اینا نایستادی؟

هنگ کرده بودم. چشم‌ام را بستم: «بازم که رفتی بالا منبر، بازم که برگشتی سر نقطه اول.» گفت: «اگه این‌قده حرصی نمی‌شدی و به همه‌چی شک نداشتی اون‌وقت می‌دیدی که فقط تو نیسی که سرگردونی‌و ناراحت، به قرآن منم هسم‌آ. صدبرابرِ تو »

ـ اه، خستم کردی کاظم، من رفتم.

ـ یه دقه صبر کن؛ چشم به هم گذاشتی چهلم داداش‌کرامت بلاخره تموم شد؛ تا سه چهار روز دیگه چهلم فاطمه‌ام تموم می‌شه؛ هجده دی بود که هواپیما افتاد، تا هجده بهمن، می‌شه یه ماه، حالا هم که بیست و پنج بهمن‌ایم سه روز دیگه دقیقاً چهل روز می‌شه یعنی همین پنجشنبه چهلم‌شه! یه کم دیگه‌ام صبر داشته باشی پُرِ پُرش یه ماه و ده روز دیگه که عید هم هس می‌ریم محضر و عقد می‌کنیم و تموم! هفتم فروردین، خوبه؟ ها؟ راضی شدی؟...

اتوبوس راه می‌افتد. همه‌ی این صحبت‌ها و تک تک صحنه‌های آن دیدارمان حالا جلوی چشم‌ام دارند رژه می‌روند. کم‌تر پیش می‌آید در قسمت زنانه‌ این همه صندلی خالی‌ باشد مثل حالا. چند نفر از خانم‌های مسن شاید از ترس ویروس کرونا ماسک زده‌اند. تو تلگرام و واتساپ پُرِ خبرهای شیوع کروناس که از چین به قم رسیده ولی صداسیما که انگار نه انگار.  موبایل‌ام را از کیف‌ام درمی‌آورم و برای چندمین بار پیامک‌اش را می‌خوانم: «کتایون آب دستته بذار زمین و خودتو برسون. همی الآن راه بیفت خواهشن. منتظرتم. وقتی اومدی خودت می‌فهمی..» بیش‌تر دل‌شوره می‌گیرم: «نکنه پشیمون شده و بهونه‌ای جور کرده که دوباره تاریخ عقدو بازم بندازه عقب؟»

گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ وای خدا جونم سمیه‌ست: «الو سمیه... نه، نه چه خوب که زنگ زدی اتفاقاً می‌خواسم زنگ بزنم بهت... چی، سروصدا؟ آخه تو اتوبوسم، دارم می‌رم پیش کاظم. یه ساعت پیش پیامک داد؛ اصلاً نمی‌دونم قضیه چیه فقط نوشته که آب اگه دستته بذار زمین و بیا...بازم الکی دلشوره گرفتم سمیه... چه جالب اتفاقاً همی‌الآن به ذهن خودمم اومد که می‌خواد زمان عقدو دوباره کنسل کنه. دو هفته پیش هم وقتی خیلی باسمه‌ای تاریخ عقدو مثلاً هفتم فروردین گذاشت ته دلم شک داشتم که واقعاً پاپیش می‌ذاره ولی مث اُسکل‌آ زِرتی قبول کردم.... »

صدای خودم را از تو گوشی می‌شنوم. اما با صدای بله ی سمیه دوباره به حرف‌هام ادامه می‌دهم: «فکر کردم قطع شده،..خلاصه بعد که اینا رو بهش گفتم رفت تو فکر. چند لحظه بعدش گفت، اگه می‌گم تا هفتم عید صبر کنیم اوضاع بهتر شه منظورم حال و روز بابامه...»

سمیه می‌پرسد: «مگه حال باباش چطوره؟»

ـ خود کاظم که می‌گه با مرگ کرامت انگار مخ باباش هنگ کرده!.. خب پسر بزرگ خونواده بوده دیگه. کاظم می‌گه تا یادم میاد بابا به شوخی و جدی به کرامت می‌گفت عصای دست روزآی پیری...

ـ چرا ساکت شدی... خوب تو چی گفتی؟

انگار فراموش کردم دارم با سمیه حرف می‌زنم. یادم افتاد وقتی کاظم این را می‌گفت یک‌هو احساس سرما کردم. بادی که آن روز می‌وزید خیلی سوز داشت. گرچه لباسم ام کم بود. زیر مانتوم فقط یک تی‌شرت پوشیده بودم. ولی کاظم بی‌توجه به سوز باد، در عالم خودش بود، یه‌ریز درباره‌ی آقارحمتی حرف می‌زد: «با مرگ داداش‌کرامت کمر بابام بدجور شکسته. از اون موقع دیگه تو خودشه. خیلی‌ام کم حرف می‌زنه. یه دفه می‌بینی از خونه می‌ره بیرون، برو که رفتی. پیداش نمی‌شه تا شب، گاهی نصفه شب برمی‌گرده خونه. هرچی‌ام ازش می‌پرسم کجا بودی بابا، تو این وضعیت که می‌گن ویروس کرونا پخش شده نکنه جاهای شلوغ پلوغ رفته باشی؟ لام تا کام جواب نمی‌ده. شده اِنده بُق! تازه ازم فاصله می‌گیره. انگار جزامی‌ام!.. فقط موندم چرا دیگه با مامان لج شده حتا رختخواب‌شو آورده تو اون اتاق‌کوچیکه، همون انباری فسقلی می‌خوابه» ازش پرسیدم: «آقارحمتی چرا دیگه با زری خانم قهر کرده؟» جواب روشنی نداد فقط گفت: «اگه تو می‌دونی کتی‌جون منم می‌دونم! بیچاره مامان هم کارش شده ساعت‌ها به دیوار خیره‌شدن یا گریه. داره باهات معمولی حرف می‌زنه، یه دفه وسط حرف انگار یادش میاد و بغض می‌کنه بعدشم مث بارون اشکاش می‌ریزه. همه‌شم می‌گه نمی‌دونم برا کرامت گریه کنم یا برا فاطمه. رفته بلوز فاطمه رو که آخرین روز تن‌اش بوده از خاله طلعت گرفته آورده خونه آویز کرده کنار پیرهن کرامت و دم به ساعت اونارو بو می‌کشه، فاتحه می‌خونه و بی‌صدا بغض‌شو خالی می‌کنه.»

صدای داد و هوار سمیه از پشت گوشی مرا به خود می‌آورد: «کتی چرا ساکت شدی... چند باره دارم صدات می‌کنم حواست کجاست؟»

ـ وای عزیزم می‌بخشی توروخدا...

ـ حالا کاظم آخرش چی گفت؟

موبایل را که از عرق دستم خیس شده به دست دیگر می‌دهم: «چه می‌دونم، می‌گه خودمم این روزآ گیج‌ می‌زنم.»

یادم افتاد که وقتی کاظم این حرف را گفت چشمان‌اش را پایین انداخته بود و یک‌جورایی لحن‌اش غصه‌دار بود: «سه سال و نیمه دیگه می‌شم یه مرد سی‌ساله اون‌وقت با این وضع اقتصادی داغونِ مملکتی، خودت ببین دیگه! کار چاپخونه‌ها که دیگه پکیده! اصلاً کسی کاری چاپ نمی‌کنه. باید با ذره‌بین دنبال مشتری بگردی. افتضاح کامل! نمی‌دونم سال بعد چطور می‌خواد بشه. اکثر چاپخونه‌ها یا به کل تعطیل کردن یا به جز دو سه‌تا، بقیه کارگراشونو پَر دادن؛ اخراج!»

ـ گوشِت با منه سمیه؛ وقتی کاظم از اخراج و این چیزها گفت اگه بدونی چه حالی بهم دس داد؟ برو شکر کن که اون لحظه جای من نبودی. تنم یخِ خالی! شده بودم مث کسی که فِسی زیر پاش یه دفه خالی شده باشه! آخه حس کردم خودشم اخراح شده و نمی‌خواد به من بگه. واسه همین خیلی پاپیچش شدم...

درست نفهمیدم که دقیقاً سمیه چه می‌گوید چون یادم آمد همان روز کاظم را قسم داده بودم که: «..تو چشام نگا کن و تورو خدا راست‌شو‌ بگو، خودتم پَر دادن؟ باور کن ناراحت نمی‌شم.» کاظم انگار یه کم دست‌پاچه شده بود: «به خاک کرامت دروغ نمی‌گم! ولی اگه بگم می‌دونم تا کی می‌تونم سر کار باشم، دروغ گفتم... آخ اگه کرامت زنده بود همه چیز فرق می‌کرد...» بی‌اختیار از زبانم در رفت که: «کرامت دیگه مرده‌. می‌خوای تا ابد ماتم بگیری؟»  بعد با خودم گفتم کاش این را نمی‌گفتم. کاظم هیچی نگفت. فقط سرش را انداخت پایین. چند لحظه بعد نگاه‌مان به هم گره خورد. وقتی چشمان‌اش را دیدم که یک نمه خیس شده دلم سوخت. انگار اولین بار بود داشت نگاه‌ام می‌کرد. نگاه‌اش خیلی خاص بود. یک‌جورایی گرم شدم. دیگر نمی‌لرزیدم. دلم وقتی بیش‌تر برایش سوخت که گفت: «از وقتی کرامت رفته، بیش‌تر وقتا حس می‌کنم داخل یه قایق شکسته تو دریا سرگردونم، این موقع‌هاس که با خودم می‌گم توی این اوضاع پادرهوا اگه تو رو نداشتم، نمی‌دونم چه به روزم می‌اومد، به کی باید تکیه می‌کردم... تو بهترین اتفاق زندگیمی کتایون..»

صدای سمیه از پشت تلفن مرا از چشم‌های غمگین کاظم دور می‌کند. می‌پرسم: « چی؟ دُرس نشنیدم بگو یه بار دیگه... می‌گی برگردم خونه؟! متوجه منظورت نمی‌شم... آخه ببین... اصرار؟ نه چه اصراری؛ به زور از خونه زدم بیرون. از صب که بیدار شدم سرم بدجور درد می‌کرد ولی وقتی پیامک‌اش اومد گفتم پاشم بعد از دو هفته برم ببینمش و بفهمم برا عقب انداختن محضر، باز چه بهونه‌یی سر هم کرده!... کجا؟!... نه بابا کو تا قَله‌حسن‌خان. تازه خیابون دماونده، به میدون امام حسین‌ام هنوز نرسیدم. آخه خیلی نیس راه افتادم... باشه، برمی‌گردم خونه، بعدشم میام پیش‌ات.»

ایستگاه بعد پیاده می‌شوم. پنج دقیقه نمی‌گذرد که اتوبوس دیگری می‌آید و دوباره سوار می‌شوم. دو هفته پیش هم بعد از خداحافظی از کاظم، سوار اتوبوس شدم و تمام طول راه در حال مرور حرف‌های کاظم بودم. ذهنم آن روز پر شده بود از یک عالمه حرف‌هایی که حتماً باید به مامان می‌گفتم. باید ثابت می‌کردم که مقصر اصلیِ عقب‌افتادنِ عروسی، خودش است، نه کاظمِ بی‌چاره...  رسیده نرسیده هر چه حرف توی دلم بود ریختم رو سر مامان.

ـ حالا یه دقه بشین عزیز دل مادر. لازمم نیس این‌جور حرص بخوری که؛ یه نگاه به خودت بنداز ببین چقدر بی‌جون و لاغر شدی. دور از جونت بازم حالت بد می‌شه و می‌افتی‌آ.. من حالا یه گرزی جویدم. باشه تو درست می‌گی، قبول. هر کسی ممکنه اشتباه کنه. از قدیم گفتن آدمِ دوپا جایزالخطاست. ولی خودتم می‌دونی من و بابات جز خیر و صلاحت که چیز دیگه‌ای نمی‌خوایم. منم مادرم، مث همه‌ی مادرآ آرزوم بود که تنها دخترم، پاره‌ی تنم، وقتی داره می‌ره خونه‌ی بخت، جشن عروسیش آبرومند باشه، اگه یادت باشه واسه همین بود که گفتم یکی دو ماه مراسم رو عقب بندازین... وا، الاهی بمیرم، چرا داری گریه می‌کنی، چرا این‌قد دل‌نازک شدی..

و سرم را تو بغل گرفت و بوسید: «آخه چرا این‌طور خودتو عذاب می‌دی. به جای غصه‌خوردن از خدا بخواه؛ نذر کن. اگه نذر امام رضا کنی جواب می‌گیری، ایشالله به‌هم می‌رسین. کاظم پسر خوبیه، نجیبه، دوستت داره»

ـ تقصیر توأم نیس مامان، می‌بخشی داد زدم سرت. راستش هیچ‌کس این وسط مقصر نیس. منم که بدشانسم. بعضیا خرشانس به دنیا میان، بعضیا گُه‌شانس! حدیث‌رو ببین چقدر خرشانسه

ـ کدوم حدیث؟

ـ دختر حاج‌خانم طاها. از خواستگاری تا عقد و جشن عروسی‌شون دوماه‌ام طول نکشید. اون‌وقت مقایسه‌ش کن با وضع من و کاظم. مامانِ سمیه که می‌گه یه نیروی تاریکی، یه آدم خبیثِ چشم‌شور زندگی منو و کاظم‌و طلسم کرده نمی‌ذاره بهم برسیم... وای به خدا خسته شدم مامان. پیش دوستام حسابی خیط شده‌م؛ دیگه چی بهشون بگم، خجالت می‌کشم. کاش می‌مردم، کاش زمین دهن وا کنه منو ببره

ـ دور از جونت

ـ گاهی وقتام با خودم می‌گم اصلاً کاظم یه سر سوزنم تلاش می‌کنه؛ آیا هنوزم می‌خواد عروسی‌مون سر بگیره؟

ـ بازم که تو شک رفتی کتایون! زبونم لال، دور از جون شکاکیت‌ات برنگشته باشه؟

ـ اه، چی می‌گی مامان برا خودت! شکاکیت کدومه. باید بهم ثابت شه که هنوزم منو می‌خواد؛ باید تکلیف زندگیمو بدونم؛ باید مطمئن شم مرگِ کرامتو بهونه نکرده باشه! الآن سومین باره داره تاریخ عقدو تعیین می‌کنه. نمی‌دونم این دفه هم نزنه زیر قولش. اگه زد چی؟ ها؟ واسه همین می‌خوام یکی دو هفته سراغی ازش نگیرم. اون‌وقت ببینم چی‌کار می‌کنه. آره نه زنگ می‌زنم نه پامی‌شم این‌همه راه برم قَله‌حسن‌خان.. سمیه و مامانش‌ام گفتن که تصمیم درستی گرفتم.

ـ والاّ نمی‌دونم چی بگم مادر. بگم نامزدت مقصره، که خدائیش مقصر نیست. نامه‌ی اَعمالِ برادر بزرگ رو که پای برادر کوچیک نمی‌نویسن؟ کاظم طفلکی چه تقصیری داره اگه دادش کرامت‌اش به کُشت رفته؟ والاّ هنوزم که هنوزه نمی‌تونم بفهمم چطور می‌شه پسری به کمرویی کرامت‌، اون‌قدر هم مؤدب و مسئولیت‌پذیر، ناغافل بلند می‌شه تو اون وضع می‌ره تو خیابون وارد شلوغیا می‌شه! مگه آقارحتمی‌اینا به جز یه پراید، ماشین دیگه‌ای هم دارن، ندارن که؛ اون‌وقت مصرف بنزین یه پراید مگه چقدره که بلند شی جون‌تو کف دستت بگیری و بری تظاهرات کنی که مثلاً بنزین ارزون شه

ـ مگه هر کی اعتراض کنه عاقبت‌اش باید مث کرامت شه؟!

ـ ووووف‌ف چی بگم مادر. اگه منم که خدا سرشاهده دلم رضا نمی‌ده یه قطره خون از دماغ کسی بیاد،.. خدا عالِمه شایدم تقدیر کرامت بیچاره بوده که ناکام از دنیا بره... حالا اون معصوم که از دست رفت دلم به حال مادر داغ‌دیده‌ش می‌سوزه. بنده‌خدا زری خانم چی می‌کشه با داغ پسرش، جَوونِ ناکامش.. گفتی خدابیامرز با کی نامزد کرده بود؟

حوصله‌ی جواب دادن به مامان را نداشتم. برای همین ادامه داد: «بمیرم واسه زری خانم. داغ فرزند مگه شوخی‌یه! تا خودت مادر نشدی نمی‌فهمی چی می‌گم. بعدشم یه ماه نکشید که تو اون فاجعه، بچه‌خواهرش، فاطمه، جَوون‌مرگ شد. این مصیبتا جیگر هر مادری رو می‌سوزنه. تو مراسم چهلم کرامت وقتی دیدمش باور می‌کنی نشناختمش! بس که پیر و پلاسیده شده. آخه سخته خیلی سخته برا یه مادر. خدا نصیب هیچ مادری نکنه.... این اتفاق‌ها کدوم‌شون به گردن نامزدته؟ یعنی کاظم طفلکی هواپیمای اوکراینی رو ساقط کرده و دختر خاله‌ی خودشو با اون همه مسافر از بین برده؟!»

ـ اگه کاظم واقعن می‌خواس، بعد از چهلمِ کرامت می‌تونسیم بریم محضر

ـ این چه حرفی‌ی که می‌زنی! کی می‌خوای بزرگ شی کتایون!! خونواده‌ی مصیبت‌زده‌شون داغ‌دارن، هنوز چهلم کرامتِ خدابیامرز تموم نشده بود که مرگ اون دختر بی‌گناه پیش اومد، مصیبت پشت مصیبت، بعد تو می‌گی تو این وسط کاظم باید عقدت می‌کرد؟!

ـ اه، با من بحث نکن مامان...

ـ وااا، داری می‌ری؟! تو که تازه رسیدی!

ـ خیلی رو مُخی مامان

ـ سر ظهره، کجا می‌خوای بری کتی؟ من که حرفی نزدم مادر.  آخه چت شده این روزآ...

از اتوبوس پیاده می‌شوم. وقتی به سوپریِ سر کوچه‌مان می‌رسم یادم می‌افتد که به سمیه قول داده‌ام وقتی رسیدم بهش زنگ می‌زنم. ولی هنوز نرسیدم به خانه که خود سمیه زنگ می‌زند: «بگو سمیه‌... آره دارم می‌رسم خونه.... نه فعلاً که زنگ نزده، پیامک‌ام نداده چون فکر می‌کنه تو راهم. ببین شارژ گوشیم داره تموم می‌شه... باشه خبری شد زنگ می‌زنم بهت.»

با قطع تلفن، باز هم به پیامک کاظم نگاه می‌کنم: «آب دستته بذار زمین و خودتو برسون...» با این‌که سمیه گفته جوابش را ندهم، ولی یک‌جورایی دل‌آشوبم: «نکنه اتفاق خاصی افتاده باشه..» برای همین پیش از این که کلید بیاندازم و درِ خانه را باز کنم گوشی را در می‌آورم تا شماره کاظم را بگیرم. «اما نه!» موبایل‌ام را دوباره در کیف می‌گذارم: «ولش کن؛ اگه کنجکاوی نشون بدم طبق معمول زورم می‌کنه برم قَله‌حسن‌خان؛ همیشه دوس داره حضوری حرفاشو بگه...»

تا می‌رسم مامان می‌پرسد: «وا، چی شد؟ نرفتی؟ اون‌طور که با هول و ولا لباس پوشیدی..»

حرفش را قطع می‌کنم: «نه نرفتم. اگه واقعاً چیزی پیش اومده‌باشه خب کاظم خودش می‌گه چی شده؛ این همه تا قَل‌حسن‌خان برم که چی!»  و می‌روم توی اتاق‌ام.

دو ساعت گذشته و تازه ناهار خورده‌ایم که پیامک‌ کاظم می‌آید. بی‌خود و بی‌جهت دلم هُری می‌ریزد. مکث می‌کنم. نمی‌خواهم زود بخوانم‌اش. می‌روم توی اتاق در را می‌بندم تا تصمیم بگیرم، ولی طاقت نمی‌آورم. پیامک را باز می‌کنم: «کجایی کتایون. کی می‌رسی؟ تورو خدا زودتر بیا. اگر رسیدی سر بلوار، خبر بده تا بیام اونجا»

در حالی که انگشتانم دارد می‌لرزد پاسخ می‌نویسم: «از صبح سردرد دارم احتمالن سرما خورده باشم. می‌بخشی نتونسم بیام.» بلافاصله جواب می‌آید: «کتایون! بابا، بابا هم رفت. دیدی آخرش چی شد؟ تو بیمارستان تموم کرد همین امروز صبح. گفتن به خاطر کرونا مُرده...»

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • علیرضا

    لطفا پستهای تلگرامی رو اصلاح کنید. قبلا میشد پستها رو بدون نیاز به اینترنت هم خوند ولی الان حتما باید اینترنت و فیلتر شکن وصل باشه و وارد سایتتون بشیم تا بتونیم کل نوشته رو بخونیم. خواهش میکنم پستها رو مثل روزهای گذشته در چنل منتشر کنید. ----------- زمانه: کاربر گرامی سپاس از اطلاع رسانی شما. ما در مورد مشکل تلگرام زمانه آگاه هستیم. بخش فنی دارد روی آن کار می‌کند و امیدواریم به زودی مشکل برطرف شود.

  • نیما

    داستان ها رو توی پستهای تلگرام نمی ذارید؟ --- زمانه: سلام کاربر گرامی. مشکل فنی است. مسئولان فنی در حال رفع آن هستند.

  • اوس کاظم بنا

    پس از مدتی ، یک داستان شسته و رفته واقع در زمان را خواندم . یک نفس . در را بستم .ماه هم حلقه بدر کوفت ، اماجوابش کردم .دل شیر میخواهد در کردن این دوران حول وبلای خود ساخته ما . آقای موسوی ، دمت گرم وسرت خوش باد تا اثر بعدیت .