ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

در ستایشِ زندگی

تاملاتی در زمانه‌ی بیماری

یگانه خویی ــ احساس فاصله با جهان زنده‌ بیرون تجربه‌ای بدیع نیست. آن‌چه اینک بدیع است آن درکی از تضاد و فاصله است که به‌واقع از تجربه‌ جداگانه و شخصی افراد برنیامده.

یک.

بیرون رنگ خوش سپیده‌دمان / ماننده‌ی یکی نت گم‌گشته / می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان / روی سوراخ‌های نی / دنبال خانه‌اش...

رنگ خوشِ هوا آن بیرون خانه‌اش را گم کرده. بهار این روزها معنای معمول خود را از دست داده است. روشن است که هوا همان هواست و انسانِ دربند است که رنگِ هوا را تنها و گمشده درمی‌یابد؛ احوال درون بر هوای بیرون تصویر می‌شود و «رنگ خوش سپیده‌دمان» در «ساعتِ اعدام» طعم و بوی تنهایی و گم‌گشتگی می‌گیرد.

این روزها تنهایی، غربت و مرگ‌آلودگیِ جزیی و شخصی، به امری کلی، عمومی و مریی بدل شده. تضادِ میان حال‌وهوای سرخوشانه‌ی بیرون و «ساعتِ اعدام»ی که کسی در شعر شاملو منتظرش بود ـ و همین حالا نیز برای کسانی در زندان از مرگ به‌خاطر حمله‌ی ویروس نامنتظرتر نیست ـ در هیات مرگی که در تقابل با نوزایی بهارانه بر زیست انسانی سایه افکنده ـ در هیات قسمی درکِ بیگانگی ـ موقعیتی همه‌گیر خلق کرده است. تضادی میان اسارت در فضای بسته و دلپذیریِ هوای آزاد. میان حیات شکوفای آن بیرون و مرگِ ایستاده در کمین. این روزها در هراس از فروافتادن خود و یا نزدیکان‌مان از لبه‌های زندگی، در موقعیت هستی‌شناسانه‌ای ایستاده‌ایم که شاید به کسی که در شرایط اجتماعی غیربحرانی در کشمکشی پیوسته با گرسنگی در لبه‌ها راه می‌رود، اندکی نزدیک‌تر باشد؛ به موقعیت آن که اعتصاب غذا اعضای بدن‌اش را هر آینه می‌تواند از کار بیندازد نیز؛ همچنین به آنان که ماه‌ها یا سال‌هاست که حکم مرگ بر فراز سرشان ایستاده و هزاران تن دیگر که هم‌آغوش و شانه‌به‌شانه‌ی مرگ زندگی کرده‌اند بی آن که گذر از میانه‌ی بهار و تابستان برایشان تفاوتی داشته باشد. تجربه‌‌ی واقعی‌ و ملموس ما البته قرابت خاصی با ایشان ندارد. چه ‌از یک‌سو هراسی که بسیاری از ما تجربه می‌کنیم، هنوز صورت تماماً انتزاعی خود را حفظ کرده است و از سوی دیگر آن‌هایی که ما به تصور مبهمی از قرابت‌شان با مرگ کمی نزدیک شده‌ایم، خود باز چندین گام به مرگ نزدیک‌تر شده‌اند: در شرایط بی‌ثباتی که به مخاطره‌ی بیماری مهلکی نیز آلوده است، هنوز مجبورند در محل کار حاضر باشند؛ برای نمردن از گرسنگی باید که بر روی خطر بیماری چشم ببندند[1]؛ یا در زندانی که به مرگ آلوده شده، گیر کرده‌اند و جان‌شان از پیش ارزان‌تر شده؛ این‌میان کسانی هم هستند که درست در همین هفته‌هایی که آزادی اجتماعی از عموم دریغ شده و بسیاری در حصر یا قرنطینه‌ی خانگی روزگار می‌گذرانند، تازه بازداشت شده‌، به حصر و مخاطره‌ی بیشتری دچار شده‌اند.

دو.

پرندگان می‌سازند ـ من اما نمی‌سازم؛ نه، فقط خم می‌شوم، / زمان اخته است، و اثری نمی‌زاید که به شور آورد. / خدای من، تو ای ارباب زندگانی، بر ریشه‌هایم باران بفرست[2].

آلفرد آلوارز ـ نویسنده، شاعر و منتقد بریتانیایی ـ در کتاب‌اش با نام خدای وحشی. مطالعه‌ای بر روی خودکشی ضمن برشمردن باورهای موهوم در باب افسردگی، نسبت درون و بیرون را در حالِ افسردگی چنین به تصویر می‌کشد:

«افسردگی انتحاری نوعی زمستان روحی است، یخ‌زده، سترون، بی‌حرکت. هرچه طبیعت غنی‌تر، لطیف‌تر و مطبوع‌تر شود، زمستان درونی ژرف‌تر، و مغاکی که جهان درونی را از بیرونی جدا می‌کند، پهناورتر و تحمل‌ناپذیرتر می‌نماید. خودکشی بدل می‌شود به واکنشی طبیعی به شرایطی غیرطبیعی. شاید همین است که تحمل کریسمس برای افسردگان بسیار سخت است. در نظر واحه‌ای است از گرما و نور در فصلی بی‌گذشت، چنان پنجره‌ای روشن در توفان. برای آن‌ها که باید بیرون بمانند، مانند بهار، جدایی بین گرما و سرور عمومی و یاس سردِ شخصی را پررنگ می‌کند».

در حالت افسردگی، در تجربه‌ی قسمی نازایی و بی‌حرکتی درون، غنا و رنگ طبیعت و شادی و سروری که جان افسرده نمی‌تواند خود را در آن سهیم کند، فاصله‌ای که نمی‌تواند پرش کند، او را در برابر تضادِ درون و بیرون شکننده‌تر می‌کند. البته افسردگی این‌میان، همچنان که بسیاری دیگر از روان‌رنجوری‌ها، وسعت و اشتراکی یافته که به‌سختی بتوان آن را مساله‌ای فردی پنداشت و از ریشه‌های اجتماعی‌ـ‌سیاسی مشترک و سرخوردگی‌های جمعی‌ای که به آن دامن زده، چشم پوشید. با این همه در موارد بسیاری مواجهه با افسردگی و درک تضادی که جهان خاکستری درون را از زندگی بیرون جدا می‌کند، مواجهه‌ای فردی باقی می‌ماند. و نه فقط افسردگی به‌مثابه‌ی بیماری روان، که تجربیات رنج‌بار گوناگونی در طول زندگی می‌توانند فاصله‌ی درون انسان را با جریان جاری زندگی افزایش دهند. هجران، از‌دست‌دادگی، تنهایی و بسیاری تجربه‌های شخصی قادرند ما را نسبت به جهان بیرون بیگانه کنند. رولان بارت در سخن عاشق تحت واژه‌ی واقعیت‌زدودگی (Déréalité) از درک سوژه‌ی عاشق از جهان می‌نویسد؛ جهانی که بدون او پر است و پشتِ شیشه‌‌ای، بازیگوشانه زندگی می‌کند؛ جهانی که در آکواریوم است؛ که عاشق از نزدیک می‌بیندش و با این همه منفصل است، چنان‌که گویی از ماده‌ای دیگر ساخته شده باشد[4].

احساس فاصله با جهان زنده‌ی بیرون تجربه‌ای بدیع نیست. آن‌چه در وضعیت کنونی بدیع است اما، آن درکی از تضاد و فاصله است که به‌واقع از تجربه‌ی جداگانه و شخصی افراد برنیامده. تضاد تماشای بهار در وضعیت حصر، تنهایی و رویارویی با «وبا» و مرگ جمعی در مقطع زنده‌ای از زمان که می‌توانست به عشق و زندگی جمعی گشوده شود، از جایی آن بیرون آغاز شده است. از خلال آگاهی‌ای که در قالب اخبار، آمار و تصاویر به ما رسیده است؛ و به‌ واسطه‌ی پایبندی عملی به محدودیت‌هایی در روابط و مناسبات اجتماعی‌مان، محدودیت‌هایی که ضرورت‌ بقای اجتماعی‌مان به آن بسته است.

سه.

در ماه مه سال ۱۹۴۲ تیلی کان[5]، که تکه‌‌ای از روزنگاشت‌هایش روی سپیدی مسیری حک شده که از کنار بانک مرکزی اروپا در فرانکفورت می‌گذرد و پیش‌ترها به تالار بازار بزرگ منتهی می‌شده، چنین نوشته:

«از آن‌جا که مردم اجازه‌ی سوارشدن به تراموا نداشتند، باید پیاده با بارشان از میان طعن و تماشای مردم[6] به طرف تالار بازار بزرگ راه می‌پیمودند! و آن بیرون ماهِ مه شکفته: بلوط‌ها، یاس‌های بنفش، گلیسین‌ها، درختان سیب ـ درد می‌آورد این زیبایی.»

تالار بازار بزرگ فرانکفورت طی آن ایام در حال از‌دست‌دادن معصومیت‌اش بود. نازی‌ها یهودیان شهر را آن‌جا جمع می‌کردند تا با قطار به گتوی ووچ[7] در لهستان کنونی منتقل کنند؛ سفری که برای اغلب‌‌شان سفری به‌ دهان مرگ بود. تیلی کان، زن یهودی اهل فرانکفورت، نشان‌مان می‌دهد که زیبایی بهار در راه‌پیمایی به سوی مرگ چگونه دردآور جلوه می‌کند؛ دره‌ای که میان موقعیت وجودی‌ او، سرنوشتی که در انتظارش است، لمس دفع‌‌ـ و طردشدگی از اجتماع با زندگی زیبای غیراجتماعی پیرامون گشوده است. و با این که از نظر موقعیت تاریخی کم‌‌تناسب است، اما درک تضاد و فاصله در آن ایام مقارن حس گم‌گشتگیِ نتِ «رنگ خوش سپیده‌دمان» برای زندانی منتظر اعدام به نظر می‌رسد. فاصله و تضادی دردآور که توان فردی قادر نیست از آن عبور کند. فاصله‌ای که خودِ فرد در ایجادش نقشی مستقیم ایفا نکرده و به‌تنهایی نیز قادر به رفع‌ آن نیست. درک تقابل مرگ و زندگی و حریمی که مرگ این روزها در صحن زندگی اجتماعی ما برای خود گشوده، ما را در دوگانگی و درک فاصله و تضاد دردآوری که تیلی کان در ۱۹۴۲ حس کرده و شاملو برای محکوم به اعدام در سال ۱۳۳۱ به تصویر کشیده، شریک می‌کند؛ تماشای زیبایی دور از دسترس بیرون می‌تواند حسرت و اندوه بیاورد. شادی و سرور جمعی از تجربه‌ی اکنون ما دور است و میانجی‌های خلق این دوری و حس تضاد عمومی مانند تجربه‌ی آن دو تن، میانجی‌هایی تماماً اجتماعی‌‌ـ‌سیاسی هستند.

آن بیرون طبیعت زنده، چرخ‌زنان به روزهای بهارینه‌اش رسیده. حیات اجتماعی ما اما در یکی از ناهمپاترین جلوه‌های ظهورش با مرگی فراگیر دست‌وپنجه نرم می‌کند. مرگی که گرچه از دروازه‌ی بیماری هجوم آورده، نه «طبیعی‌» است و نه به ماهیتی صرفاً بیولوژیک فروکاستنی. طعن‌آمیز بودن ظهور مرگی که صحن حیات انسانی را درنوردیده و زندگی اجتماعی را دچار وقفه کرده، از قضا همین است که ویروس موجودی زنده نیست؛ اسید نوکلئیک غیرزنده‌ای است محاط در غشایی از پروتئین که متابولیسم مستقلی ندارد و تنها در پیوند با موجودات زنده است که تکثیر می‌شود و بیماری‌ می‌آفریند. به‌عبارتی در قسمی همدستی انسانی با موجوداتی بنا به تعریف غیرزنده، موجوداتی که سازوکارهای زندگی امروز انسان توانمندشان کرده‌، بخش غیرزنده دامنه‌ی نفوذ خود را گسترده و مرگ امکان پیشروی یافته است. موجود غیرزنده حریم زنده‌بودن انسان‌ها را کوچک کرده است. با توانی که از مناسبات زندگی انسانی به دست آورده، قادر شده ما را در آستانه‌ی بهار با شکفتگیِ دیگر موجودات زنده در تضاد قرار دهد.

چهار.

روشن است که مناسبات زیست اجتماعی‌‌‌ـ‌سیاسی انسان او را دستخوش آسیبی کرده که دیگر موجودات زنده از آن مصون مانده‌اند: از میزبانی نخستین ما برای ویروس‌ها و فراهم‌ ساختن بستر مناسب برای تکثیرشان گرفته تا گسل‌هایی که در حیات سیاسی‌‌ـ‌اجتماعی‌مان در طول دهه‌ها شکل گرفته و بحران را شدت بخشیده است. فاصله‌ی طبقاتی، توزیع نابرابر امکانات و بهره‌مندی‌ها، از جمله دسترسی نابرابر به امکانات بهداشتی، درمانی و نداشتن پشتوانه‌ی اقتصادی مناسب برای ایمن‌سازی خود، ضعف خدمات اجتماعی مکفی و رایگان و تمام آن‌چه از سازوکارهای نولیبرال می‌شناسیم، خود را در درشت‌ترین شکل ممکن به نمایش گذاشته‌اند. این میان دولت‌هایی در مبارزه با اپیدمی کمی بهتر و موفق‌تر عمل کرده‌اند، که ساختارهای خدمات عمومی بهداشت، درمان و حمایت‌های اقتصادی‌شان هنوز به‌تمامی از بین نرفته و رشته‌ی اعتماد میان دولت و ملت‌‌شان هنوز تماماً نگسسته است. به ایران اگر نگاه کنیم، در نبود خدمات عمومی مناسب، شرایط کاری بی‌‌ثبات بسیاری از مردم، بیکاری و فقر دامن‌گیر، فشار شرایط تحریم و علاوه بر آن بی‌اعتمادی وسیع به دولت که یکی از اوج‌های خود را از پس از انقلاب تجربه مکند، گویی دنباله‌ی مرگی را می‌بینیم که از آبان‌ماه که دور تازه‌‌ای از فعالیت خود را با تمام قوا آغاز کرده، هنوز از پای ننشسته و در سراشیبی تندی در حال حرکت است.

از این منظر است که بسیاری از تحلیل‌هایی که در این ایام می‌خوانیم، سویه‌ی نظری نادانسته‌ای ندارد. تعبیر نظری تازه اندک است. گویی حکم‌های قضیه‌ای که روی کاغذ مدت‌هاست به اثبات رسیده، در واقعیت ملموس پیش رو از فرض‌های پیشاپیش موجود استنتاج شده باشد. و با آن‌که ضرورت تغییراتی ملموس ضرورت‌اش را از هر زمان بیشتر به رخ کشیده، تلاش برای تغییر ساختارها در اضطرار وضعیت بحران‌زده و شرایطی که رمز جان‌ به‌ سلامت‌ بردن‌اش بیش از هرچیز قسمی فاصله‌گیری فیزیکی ومتعاقب آن انزوای اجتماعی بوده است، به بهترین شکل توانسته به آینده‌ حواله داده شود. همین است که مدام از درس‌های سیاسی و اجتماعی‌ای می‌خوانیم و می‌شنویم که پندمی کنونی برای‌مان داشته است، بی آن که این درس‌ها حرف تئوریک تازه‌ای زده باشند.

اما شاید بتوان به تبلور قسمی آگاهی جمعی از خلال تجربه‌ای زیسته و مواجهه‌ای نزدیک با مرگ و تخریب حیات جمعی امید داشت. تجربه‌ی قرنطینه‌ ارزش آزادی را پررنگ کرده، دیگر اشکال اسارت و بند را که شاید خود پیش‌تر به آن دچار نبوده‌ایم، در حافظه‌ی ما فراخوانده و ضرورت آزادی برای همگان را یادآور شده است. آزادی همگان اما خود در گرو امکان‌پذیریِ زیستی عادلانه و برابر برای همه است؛ و حیات اجتماعی آزاد و برابر نیز به بازتوزیع عادلانه‌ی امکانات و به رسمیت شناخته‌شدن تفاوت‌ها در صحن اجتماعی متکثر نیاز دارد. از سویی ستایش حسرت‌آمیز زیبایی و شکفتگیِ دور از دسترس، میل به زنده‌‌بودن و ضرورت تلاش برای امتداد حیات را به جان‌ها بازگردانده؛ همان‌طور که فقدان بوسه و آغوش، ضرورت عشق و روابط دوستانه‌ی انسانی را ملموس‌تر ساخته است. در واقع میل حیات جایی در کران‌های رویارویی با مرگ و درست در میانه‌ی خمودگی از نو برمی‌دمد ـ در تجربه‌ی تماشای بهاری دور از دسترس که پشت پنجره برمی‌بالد. زیگموند فروید در سال ۱۹۱۵ در به فراخورِ زمان در باب جنگ و مرگ می‌نویسد:

«اما رابطه‌‌‌ی ما با مرگ تاثیر شدیدی روی زندگی ما دارد. زندگی فقیر می‌شود، گیرایی‌اش را از دست می‌دهد، اگر به بالاترین شرط‌بندی‌ها در بازی‌های زندگی، که خودِ زندگی باشد، نتوان خطر کرد. […] بدیهی است که جنگ باید رفتار متعارف ما با مرگ را دور بیندازد. امروز مرگ دیگر انکارناپذیر نیست؛ باید باورش کرد. انسان‌ها واقعاً می‌میرند، و نه دیگر تک‌تک، بلکه به تعداد بسیار، اغلب ده‌ها هزار در یک روز. […] زندگی در واقع از نو جالب شده است، تمام محتوایش را دوباره به دست آورده است»[8].

به نظر می‌رسد که در تجربه‌ی جمعی کنونی ما نیز، حیات دوباره در زیباترین شکل ممکن‌اش پدیدار شده است؛ از کران‌های مواجهه با همه‌گیریِ مرگ بردمیده و لوازم امکان‌پذیری خود را به شکلی تماماً ملموس نشانِ ما داده است.

یادداشت‌ها:

[1]   فیلمی که جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان منتشر کرده بود، در سایت زمانه قابل دسترسی است

[2]   جرارد مَنلی هاپکینز (۱۸۴۴-۱۸۸۹)، شاعر دوره‌ی ویکتوریا

[3]     A. Alvarez. The Savage God: A Study of Suicide. Penguin Books: 1974, p. 103.

[4]     Roland Barthes. Fragments d'un Discours Amoureux. Edition Seuil: 1977, p. 104.

          نام کتاب در فارسی به «سخن عاشق» برگردانده شده.

[5]     Tilly Cahn

[6]   در آلمانی عبارت Spießrutenlaufen در واقع مجازاتی بدنی برای سربازان بوده و تا قرن ۱۹ کماکان اجرا می‌شده. محکوم باید کوچه‌ای را که در میان‌ نیزه‌های آخته‌ شکل گرفته، طی می‌کرده. نیزه‌ها این‌بین بر پشت عریانش ضربه می‌زده‌اند. در کاربرد مجازی کنونی به معنای عبور از زیر نگاه‌های منتظر، کنجکاو، دشمنانه و طعن‌آمیز مردم است.

[7]     Łódź

[8]     Sigmund Freud. Zeitgemäß über Krieg und Tod. In: Imago. Zeitschrift für Anwendung der Psychoanalyse auf die Geisteswissenschaften IV (1915), S. 13-14.

در همین زمینه:

    این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

    آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

    .در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

    توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

    نظر بدهید

    در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

    نظرها

    • بردیا

      عالی

    • ناظم حکمت

      ترجمه ای انگلیسی شعر "در مورد زندگی کردن" از ناظم حکمت -------------------- On Living Nazim Hikmet - 1902-1963 I Living is no laughing matter: you must live with great seriousness like a squirrel, for example— I mean without looking for something beyond and above living, I mean living must be your whole occupation. Living is no laughing matter: you must take it seriously, so much so and to such a degree that, for example, your hands tied behind your back, your back to the wall, or else in a laboratory in your white coat and safety glasses, you can die for people— even for people whose faces you've never seen, even though you know living is the most real, the most beautiful thing. I mean, you must take living so seriously that even at seventy, for example, you'll plant olive trees— and not for your children, either, but because although you fear death you don't believe it, because living, I mean, weighs heavier. II Let's say we're seriously ill, need surgery— which is to say we might not get up from the white table. Even though it's impossible not to feel sad about going a little too soon, we'll still laugh at the jokes being told, we'll look out the window to see if it's raining, or still wait anxiously for the latest newscast. . . Let's say we're at the front— for something worth fighting for, say. There, in the first offensive, on that very day, we might fall on our face, dead. We'll know this with a curious anger, but we'll still worry ourselves to death about the outcome of the war, which could last years. Let's say we're in prison and close to fifty, and we have eighteen more years, say, before the iron doors will open. We'll still live with the outside, with its people and animals, struggle and wind— I mean with the outside beyond the walls. I mean, however and wherever we are, we must live as if we will never die. III This earth will grow cold, a star among stars and one of the smallest, a gilded mote on blue velvet— I mean this, our great earth. This earth will grow cold one day, not like a block of ice or a dead cloud even but like an empty walnut it will roll along in pitch-black space . . . You must grieve for this right now —you have to feel this sorrow now— for the world must be loved this much if you're going to say "I lived". . . From Poems of Nazim Hikmet, translated by Randy Blasing and Mutlu Konuk, published by Persea Books. Copyright © 1994 by Randy Blasing and Mutlu Konuk. Used with the permission of Persea Books. All rights reserved.

    • نیما

      آدمی هزاران سال وحشت خود را از زندگی و فجایع گریزناپذیر آن در قالب ستایش خدایان ریخت تا شاید آرامشی برای خود فراهم آورد. انسان مدرن هم همان کار را می کند. فقط حالا دیگر پرسته ی مورد نظر نامش زندگی است. در هر دو حالت هدف گریز از واقعیتهای تلخ زندگی است.

    • ملک الشعرای بهار

      زندگی جنگست جانا بهرجنگ آماده شو نیست هنگام تامل بی‌درنگ آماده شو در ره ناموس ملک وملت وخویش و تبار با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو بهرکام دوستان و بهر طبع دشمنان در مقام خویش‌، چون شهد و شرنگ آماده شو همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیز چنگ تا مراد خویش را آری به چنگ‌، آماده شو تارود صیت‌خوشت هرسو، چوسروآزاده باش تا رسد آوازه‌ات هرجا، چو چنگ آماده شو علم یکتا گوهر است وکاهلی کام نهنگ تا برای این گوهر ازکام نهنگ آماده شو حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماد شو خشم و شهوت پالهنگ گردن آزادگیست تا زگردن بفکنی این پالهنگ آماده شو پاکدامن باش و ایمن‌، ورنه با سرکوب دهر چون قمیص شوخگن بهر گدنگ آماده شو چون جوانمردان بهٔک‌رنگی مثل شو درجهان ورنه بهر دیدن صد ریو و رنگ آماده شو گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو ای پسرکسب هنرکن تا که نام‌آور شوی ور بماندی از هنرها بهر ننگ آماده شو خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن ورنه چون شلتوک مسکین بهر دنگ آماده‌شو گرنکردی بازوی خودرا به‌ورزش همچو سنگ ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو ورتن ورزنده‌ات را ورزش جان یار نیست چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو کر تنت بی کار و جان بی‌ورز و دل بی‌عشق ماند همچومسکینان به‌فقر و چرس وبنگ آماده‌شو رستی ار با رهروان رفتی وگرماندی به جای سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو با ریاضت می‌توان ز آیینهٔ جان برد زنگ تا رود یکسر از این آئینه زنگ آماده شو نیست ممکن یاس کشور بی کتاب و بی‌تفنگ بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو دهر در هرکارکردی می‌زند زنگ خطر پیش از آن کآید به گوشت بانک‌ زنگ آماده‌ شو تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش زیر این چرخ مقوس چون خدنگ آماده شو ساز چوگانی ز رسم مشرق و علم فرنگ پس برای بردن گوی از فرنگ آماده شو این بنا آماده شد بهر تو با این ارج و سنگ هم تو بهر این بنا با ارج و سنگ آماده شو اینک این میدان ورزش‌، عرصهٔ علم و هنر شیر مردا با غریو و با غرنگ آماده شو سال تاریخ بنا را زد رقم کلک بهار زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو

    • فروغ فرخزاد

      ". . . زندگي شايد يك خيابان دراز است كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد زندگي شايد ريسماني است كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه برمي گردد زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله ي رخوتناك دو هماغوشي يا عبور گيج رهگذري باشد كه كلاه از سر برمي دارد و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد «صبح بخير» زندگي شايد آن لحظه ي مسدودي است كه نگاه من، در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد و در اين حسي است كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت . . ."

    • خیام

      رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این

    • لسان الغیب

      بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

    • خیام

      نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

    • خیام

      گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

    • رودکی

      این جهان پاک خواب کردار است آن شناسد که دلش بیدار است نیکی او به جایگاه بد است شادی او به جای تیمار است چه نشینی بدین جهان هموار؟ که همه کار او نه هموار است کنش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است

    • رودکی

      شاد زی با سیاه چشمان، شاد که جهان نیست جز فسانه و باد ز آمده شادمان بباید بود وز گذشته نکرد باید یاد من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد نیک بخت آن کسی که داد و بخور شوربخت آن که او نخورد و نداد باد و ابر است این جهان و فسوس باده پیش آر، هر چه باداباد شاد بوده‌ست از این جهان هرگز هیچ کس, تا از او تو باشی شاد؟! داد دیده‌ست از او به هیچ سبب هیچ فرزانه, تا تو بینی داد؟!

    • اسماعیل شاهرودی

      تخم شراب تا نام او "حسنعلیجعفر" بر لوح این زمانه بماند به یادگار نام مرا نوشت به دفترچه خیال و آنشب که مست بود عکس مرا کشید اما به جرم لذت یک لحظهء پدر یکچند در عذاب به سر برد مادرم. بعد از هزار رنج فارغ شد ازکشیدن بار من عاقبت و من تا چشم های خویش گشودم دیدم که شیرخواره دامان آن زنم، دیدم که با کلاف نخ آنچه هست و نیست خواهم به اوج آسمان برسانم پرواز بادبادک خود را تخم شراب بودم و بیچاره مادرم دایم ز دست من در اضطراب بود ناچار آن اشتباه کار تا وا رهد ز شور و شر من( به قول خود) دستم گرفت و سوی مدرسه ام راند در مدرسه به خاطر ساری که از درخت بیخود پریده بود، آشی که گرم ماند بسیار بوته گل که معلم ز چوب خویش بر پای من نشاند. هر وقت کاغذ و دوات "فریدون" یا دفتر و کتاب "منوچهر" بر جای خود نبود، هر کس چو من لباس مندرسی داشت، مدرسه می شد به او ظنین، اما من این میانه (نمی دانم از چه رو) بی اعتنا به اینهمه بودم؛ تا کار درس را چون سنگ کندم از جلوی پای زندگی! در زندگی چندی به گردش فلک و "چرخ کجمدار" بودم امیدوار هر جا نشانه ای ز دری بود کوفتم، لیکن ز پشت در هرگز کسی به درد دلم پاسخی نداد با آن که پای من چون دست های شاه ندانم چه چیز "...شیر" تا عرش رفته بود ماندم جدا همیشه من از کاروان پول. باری به راهها آنها که کوله ای ز طلا بار داشتند پا را به روی شانه من می گذاشتند و من در آن زمان به راه بودم خری که بار طلاهای دیگران بر دوش می کشید آخر که پای آبله دارم ز راه ماند ویلان به شهرها, سگ آواره ای شدم قلاده ای به گردن من این زمان نبود تا هر کجا که صاحب من خواست زان سو گذر کنم، یا پشت یک حصار بمانم در انتظار تا هر زمان که عابری از راه خود گذشت در باب خویش از ته بستر خبر کنم! اینک منم محصول زحمت "حسنعلیجعفر" آواره ای که همچو پدر ناشناس ماند. هرگز ولی چو او در انتظار لقمه نان با دو چشم مات بر دست صاحبان طلا زل نمی زنم زل می زنم, ولی دائم به چشم باز بر دست مردمان بی سر و بی پا; زیرا به عقل ناقصم از سال های سال جستم به دست خلق راه نجات نوع خودم را! ۱۳۳۳