چیزی کم و کسر است
اوتوپیا چیست؟ بحثی میان ارنست بلوخ و تئودور و. آدورنو در باره ناسازیهای اشتیاق اوتوپیایی. ترجمه ف.دشتی
سال ۱۹۴۲، زمانی که ارنست بلوخ و تئودور آدورنو مقیم امریکا بودند، بینشان شکرآب شد و دیگر یکدیگر را ندیدند تا سال ۱۹۵۹ در فرانکفورت که کنفرانسی در باره هگل برپا بود. این دیدار دوم منجر به گفت وگویی پر و پیمان در برنامهای رادیویی شد. در شهر بادن -بادن آلمان روز ۶ مه ۱۹۶۴، در یکی از استودیوهای رادیو زودوستفونک به گردانندگی هورست کروگر، این دو متفکر آلمانی با یکدیگر به مباحثهای تاریخی در باره اوتوپیا نشستند.
متن انگلیسی از منبع زیر برگرفته شده است:
Something’s Missing: A Discussion between Ernst Bloch and Theodor W. Adorno on the Contradictions of Utopian Longing (1964), The Utopian Function of Art and Literature, The MIT Press, 1988, pp1-17.
در ضمن بعدتر این متن درکتاب «جستارهای گزیده» ارنست بلوخ نیز آمده است.
■ هورست کروگر (گرداننده): امروز کلمه «اوتوپیا» احساس خوبی در آدم ایجاد نمیکند؛ چیزی شده بی ارج و قرب، و بیش از هر چیز در معنایی منفی و اغلب به صورت صفت «اوتوپیایی» به کار برده میشود. در خصوص اصطلاح مورد بحث مان چیزی نابهنگام (anachronistic) به چشم میخورد.
آدورنو: اگر اجازه داشته باشم در ابتدا چیزی بگویم، هرچند درست نباشد که من آغازکننده مباحثه باشم، زیرا دوستم ارنست بلوخ کسی است که عمدتا مسئول بازسازی عزت و آبرو برای واژه «اوتوپیا» در یکی از نخستین کتاب هایش به نام «روح اوتوپیا» [Geist der Utopie] است، مایلم به خاطرتان بیاورم که چیزهای متعددی که به آنها رؤیاهای اوتوپیایی گفته میشود- مانند تلویزیون، امکان سفر به سیارات دیگر، برگذشتن از سرعت صوت- امروز جامه عمل پوشیده است.
با وجود این، به همان اندازه که این رؤیاها عملی شده است، همه شان جوری به کار برده میشوند که انگار مهمترین مسئله مربوط به آنها فراموش شده است − هیچ سعادتی به بار نیاوردهاند. همین که تحقق پذیرفته اند، رؤیاهای اولیهشان یک حالت عجیب پیش پا افتاده، حالتی مختص روح پوزیتیویسم و از این فراتر، خسته کننده به خود گرفتهاند. حرف فقط بر سر این پیشفرض نیست که: آنچه تحقق یافته است، در برابر امکانات بیشمار قابل تصور، از محدودیت برخوردار است. جز این، چیزی مشخص و کنکرت مدّ نظرم است: به این ترتیب که این مواقع آدم همیشه خود را فریب خورده مییابد: تحقق آرزوها چیزی از جوهر آرزوها میرباید؛ همان طور که در قصهای به یک روستایی امکان سه آرزو داده میشود و او اول میخواهد که سوسیسی در بینی زنش فروشود، و بعد آرزوی دومش را برای این به کار میبرد که سوسیس از بینی زنش خارج شود. به عبارت دیگر، میخواهم بگویم امروز یک نفر میتواند تلویزیون تماشا کند و چیزهای دوردست را ببیند، اما به جای خیال-آرزویی که دسترسی به اوتوپیایی اروتیک را فراهم میکند، او در بهترین شرایط، انواع مختلفی از آوازخوانان کم وبیش زیبای پاپ را میبیند که از رهگذر زیبایی شان به فریب دادن تماشاچی ادامه میدهند: چیزهای بی معنیای برایشان میخوانند، به جای آنکه چیزی از آن زیبایی نشانشان دهند، و این ترانهها معمولا کار شان این است که «گلهای رز» را با «مهتاب» اخت و جور کند. افزون بر این، در ورای این، شاید بتوان عمدتا گفت که تحقق اوتوپیا به مقیاس زیاد تکرار «امروز» به طور مداوم است. به عبارت دیگر، وقتی برای ویلهلم بوش به این معنی است که: «در جاهای دیگر زیباست، منتها من، به هر تقدیر، اینجا هستم.»، پس این واژه[اوتوپیا] امروز با تحقق رؤیاهای تکنولوژیک رشتهای از معناهای وحشتناک پیدا میکند، یعنی آن جمله: « منتها من، به هر تقدیر، اینجا هستم»، آن عبارت «جاهای دیگر» را تصاحب میکند، که آقای پیِف بزرگ[1] با تلسکوپی بزرگ در دست برای خود آرزو میکرد.
■ کروگر: آقای بلوخ، آیا شما هم بر این باورید که بی ارج و قرب شدن اصطلاح «اوتوپیا» مربوط است به... چطور بگویم... مربوط است به بی عیب و نقص بودن جهان تکنولوژیک؟
ارنست بلوخ: بله و نه − با آن ربط و پیوند دارد. بی عیب و نقص بودن تکنولوژی آن طور که پنداشته میشود خیلی تام وتمام و حیرت برانگیز نیست؛ تنها محدود است به تعداد مشخصی از رؤیاهای در فرم آرزو. میتوان همچنان به آنها آرزوی دیرین پرواز را افزود. اگر درست به یاد آورم، دِمِل[2] در شعری در همین باره میگوید: «و همچون پرندگان آزاد بودن». میبینید که اینجا نیز آرزو وجود دارد. به عبارت دیگر، هنوز آرزویی عملی نشده باقی مانده است. مقادیر انبوهی آرزوی تحقق نیافته هست، و نیز مقادیر انبوهی از آرزوهای تحقق یافتهای که حالتی مبتذل به خود گرفتهاند − بدون در نظر گرفتن این نظرگاه ژرف تر که هر تحقق آرزو ماخولیای «دسترسی به هدف» با خود به همراه میآورد. پس تحقق آرزو بی آنکه چیزی از خود پشت سر بنهد، واقعی یا تصور پذیر یا حتی قابل فرض کردن نیست. اما فقط همین که گفتم نیست که موجب بی ارج و قرب شدن اوتوپیا شده است.
بد نیست همین جا اشاره کنم که به نظر من این بی ارج و قرب شدن اوتوپیا موضوعی خیلی قدیمی است. شعار «این فقط یک فکر اوتوپیایی است»، به مثابه گفتمانی تحقیرآمیز، برای مثال در «قصری در ابرها»، یا بدون هیچ امکانی برای کامل کردن در«ذهنی سرشار از نیات خیر» عملا به تصور و خیال کردن چیزهایی در معنایی مبتذل فروکاهیده میشود − این بی ارج و قربی خیلی قدیمی است، و فقط مختص دوران ما نیست. دقیقا نمیدانم، اما چه بسا دوران ما «ارتقا»ی اوتوپیایی با خود به همراه آورده است. فقط دیگر به این نام خوانده نمیشود. امروز به آن درتکنولوژی«علمی-تخیلی» میگویند؛ و در الهیات به آن «درو کردن کشت» گفته میشود. در تمام این چیزها، «اصل امید» که من بر آن تأکید کردهام، نقش اساسی ایفا میکند. این اصل در بیان آرزومندانهای مانند «ایکاش آن سان بود! »، نقش ایفا میکند؛ بیان آرزومندانهای که از حدّ نقش آن واقعیت مبنی بر اینکه همان است که هست و بیشتر از آن نیست، درمیگذرد. به هیچ کدام شان دیگر چیزهای اوتوپیایی نمیگوییم؛ یا اگر بگوییم، اوتوپیاهای قدیم اجتماعی را در ذهن تداعی میکند. با این همه، من بر این باورم که ما آن قدرها هم دور از مقوله اوتوپیا به سر نمیبریم. منظورم این است که نه از محتواهایش خیلی دوریم و نه از توپوساش. توماس مور در همان آغاز راه، اوتوپیا را به صورت یک مکان طرح ریزی کرد: جزیرهای در آن سوی دریاهای جنوب. این طرح بعدها دستخوش تغییر شد، به این صورت که مکان را واگذاشت و وارد زمان شد. در واقع، اوتوپیاگراها، به خصوص اوتوپیاگرایان سدههای هجده و نوزده، آرمانشهرها را به زمان آینده محول کردند. به عبارت دیگر، توپوس از مکان به زمان تغییر موقعیت داد. حتی اگر برای توماس مور، آرمانشهر حاضر و آماده در جزیرهای دور باشد، باز هم من آنجا نیستم. از سوی دیگر، وقتی اوتوپیا به زمان آینده تغییر موقعیت دهد، نه تنها من آنجا نیستم، بل خود اوتوپیا نیز در خانه خود نخواهد بود. حتی میتوان گفت این جزیره دیگر وجود هم ندارد، نه اینکه چیزی به تمامی بی معنی با خیالی باشد؛ در واقع، در معنای یک امکان هنوز وجود ندارد؛ این امکان، چنان امکانی است که تنها اگر برایش دست و آستین بالا بزنیم، میتواند پدید آید. نه تنها اگر به سویش برویم، بل در این معنا که چنانچه به سویش راهی سفر شویم، جزیرهی اوتوپیا از درون دریای امکان سر برون میکند − اوتوپیایی با محتواهای تازه. به نظرم در این معنا اوتوپیا هنوز اعتبارش را از دست نداده است، حتی به رغم آن ابتذال سازیهایی که برسرش آمده است و به رغم آن رسالت که یک جامعه مشخص [منظور بلوخ شوروی است. م] بر عهده اش گذاشته است − و اینجا با دوستم آدورنو موافقم − جامعهای که ادعا میکند دیگر از هر نظر غنی و بی طبقه است.
آدورنو: بله؛ با آنچه گفتی خیلی موافقم. اما تا حدودی برای تصحیح خودم مایلم آن اعتراضی را که تلویحا به من داشتی، به دست گیرم. منظور من این نبود که تکنولوژی و ابتذالی را که ادعا میشود به تکنولوژی مربوط است، مسئول کوچک شدن عجیب ذهنیت اوتوپیایی بشمارم. اما به نظر میرسد که این موضوع با چیز دیگری بیشتر مرتبط است. این مسئله مربوط است به تقابل دو چیز: یکی دستاوردها و نوآوریهای تکنولوژیک شاخص و یکی ایده تمامیت − به خصوص تمامیت اجتماعی. اوتوپیا هرچه باشد، هرچه به مثابه اوتوپیا در ذهن مان باشد، این به معنای دگرگونی تمامیت است، و تصور چنان دگرگونی در تمامیت اساسا خیلی متفاوت است از تمام آنچه دستاوردهای اوتوپیایی خوانده میشوند − که بر حسب اتفاق همهشان واقعا مانند همان چیزی است که تو میگویی: یعنی خیلی ناچیزند، خیلی محدودند. به نظر میرسد آنچه مردم از نظر آگاهی ذهنی به صورت سوبژکتیو از دست داده اند، خیلی ساده استعداد و توانایی تصور تمامیت به مثابه چیزی است که میتوانست کاملا متفاوت باشد.
اینکه مردم چنان به این دنیا خو گرفته باشند که انگار چیزی تغییرناپذیر است، و در برابر امکانهای دیگر چنین ذهنیتهای بستهای داشته باشند، همهی اینها یک علت عمیق تر دیگر دارد: در واقع، علتی که فکر کنم به میزان زیاد دقیقا مربوط است به نزدیکی اوتوپیا با ما، که تو هم از آن سخن گفتی. تز من در این باره این است: تمام انسان ها، چه اعتراف کنند چه نکنند، در نهان خود میدانند که اوتوپیا ممکن است، یا جهان میتواند متفاوت باشد. نه تنها میتوانند بدون گرسنگی کشیدن یا احتمالا بدون اضطراب زندگی کنند، بل میتوانند به صورت انسانهایی آزاده زندگی کنند. اما در آن واحد، دستگاه اجتماعی به صورت سدّی محکم در برابر مردم پدیدار میشود، و از همین روی، آنچه جلوی چشم شان در سراسر دنیا به صورت امکانی دسترسی پذیر و به صورت امکان روشن تحقق ظاهر میشود، خود را به طور ریشهای به صورت یک ناممکن به آنان ارائه میکند. و وقتی مردم در بعدی فراگیر امروز همان چیزی را میگویند که زمانی در دورههای معصومانه تر مختص مردمان تنگ ذهن بود -«آه، این فقط چیزی اوتوپیایی است؛ آه، این فقط در سرزمین رؤیاها-افسانهها امکان پذیر است؛ در اصل دنیا نباید این طور باشد.»-- در این صورت من میگویم: این به علت آن شرایطی است که مردم را مجبور میکند به تناقض بین امکانپذیریِ روشنِ تحقق و امکانناپذیریِ روشنِ تحقق فقط از این طریق فایق بیایند؛ موقعیتی که مجبورشان میکند خود را با این امکان ناپذیری همسان بیانگارند و این امکان ناپذیری را تبدیل به کار و بار خود کنند. به عبارت دیگر، با بهره گیری از فروید، آنان «خود را با متجاوزان همسان میکنند» و میگویند تغییر نباید رخ دهد، حال آنکه در درون احساس میکنند تغییر ضروری است، اما به واسطه لعنتی که دنیا گرفتارش شده است، رسیدنشان به آنچه بایسته است، ممنوع شده است.
■ کروگر: پروفسور بلوخ، مایلم این پرسش را با شما مطرح کنم: به راستی محتوای اوتوپیاها چیست؟ آیا سعادت است؟ آیا تحقق است؟ آیا اوتوپیا اشاره به واژهای است که لحظهای پیش بر زبان رفت − یعنی خیلی ساده: آیا آزادی است؟ عملا امید به چه چیزی است؟
بلوخ: برای مدتی طولانی اوتوپیاها منحصرا به صورت اوتوپیاهای اجتماعی نمود داشتند؛ رؤیاهایی برای یک زندگی بهتر. عنوان کتاب توماس مور چنین بود: De optima Statu res publicae deque nova insula Utopia (درباره بهترین نوع دولت و جزیره نو اوتوپیا). Optima res publicae -بهترین دولت- توسط توماس مور به عنوان هدف تعیین میشود. به عبارت دیگر، تغییر جهان به سوی بزرگترین امکانِ به تحقق در آوردن سعادت، سعادت اجتماعی. درست نیست که بگوییم اوتوپیاها بدون یک «برنامه سفر» یا «جدول زمانی» بودند. با توجه به محتواهای شان، اوتوپیاها به شرایط اجتماعی وابستهاند. توماس مور که در دورهای میزیست که امپریالیسم بریتانیا تازه آغاز شده بود، در خلال دوره الیزابت، برای احساس مشترک بین ساکنان جزیرها ش حال و هوایی لیبرال در نظر گرفته بود. یکصد سال بعد، در خلال دوره فیلیپ دوم و سلطه اسپانیاییها بر ایتالیا، در بحبوحه فضایی که بر محاکمه گالیله[3] حاکم بود، کامپانلا درکتاب «خورشید شهر» ش مدلی متضاد پیشنهاد کرد. گفت که همه شرایط میتوانست نظام گیرد اگر بزرگترین نظم ممکن حکمران میگردید، اگرهمه چیز طبق بیان بسیار حساس و معروف او «راست و ریس میشد». اما هدف مور و کامپانلا همواره قلمرو رؤیاپردازی آگاهانه بود؛ چیزی که کم و بیش به طور عینی بنیانگذاری شود یا حداقل در رؤیا ساخته و پرداخته شود، و نه قلمرو کاملا بی معنای رؤیای روزانه یک زندگی بهتر. افزون بر این، اولین نقوش اوتوپیاهای تکنولوژیک در کار کامپانلا و بعد با وضوح بیشتر در «Nova Atlantis» بیکن به وجود آمدند. کتابش: «Templum Salomonis» [معبد سلیمان]، پیش طرحی از یک دانشگاه تکنیکی تمام و کمال است که در آن اختراعات غول آسا و برنامهای کامل برای اختراعات وجود دارد.
با این همه، هنوز لایهای قدیمیتر از اوتوپیاهایی هست که نباید فراموش شان کنیم، لااقل هیچ کدام از ما نباید فراموش کنیم − قصههای پریان. قصههای پریان نه تنها پر است از اوتوپیاهای اجتماعی، به عبارت دیگر، پر است از اوتوپیاهای زندگی و عدالت بهتر، که در ضمن پر است از اوتوپیاهای تکنولوژیک، که بیشترشان در قصههای پریان دیده میشود. در قصه «اسب جادویی» از هزارو یک شب، حتی یک اهرم هست که اسب جادویی را به بالا و پایین هدایت میکند − این یک هلی کوپتر است. میتوان هزار و یک شب را در بسیاری از جاهایش به صورت یک دفتر راهنمای اختراعات مطالعه کرد. بیکن این را دریافته است و با گفتن این که منظورش چیست، خود را از قید آن قصهها رها کرده است: ربط و پیوند یک جادوی واقعی با قدیمیترین تصور-آرزوهای قصه پریان همان ربط و پیوند کردار اسکندر است با کردار شوالیههای میزگردِ شاه آرتور. یعنی، محتوای اوتوپیایی بر طبق موقعیت اجتماعی تغییر میکند. در قرن نوزده، ارتباطش با جامعه در آن زمان، به وضوح قابل رؤیت است، و بیش از همه در کارهای سن سیمون و فوریه، که تحلیلگری بزرگ، دقیق و موشکاف بود. او آمدن سرمایه داری تک قطبی را زودتر از دیگران در سال ۱۸۰۸ در کتاب «Theorie des quatre mouvements» [چهار تئوری حرکت] پیش بینی کرد. به عبارت دیگر، در این مورد، در اثر فوریه یک اوتوپیای منفی وجود دارد. محتوا تغییر میکند، اما از حیث مسیر یک غیرمتغیر هم وجود دارد که از نظر روان شناختی میتوان بدون در نظر گرفتن محتوا به آن اشتیاق گفت − اشتیاقی که شامل همه انسانها میشود و علاوه بر این، تنها کیفیت بی غل و غش آنان است. اینجاست که مسائل مختلف و تغییر کیفیتها شروع میشود: مشتاق کدام کمال مطلوب باشم؟ اینجا باید «خانه اصلی» [Stammhaus] اوتوپیاها، یعنی اوتوپیاهای اجتماعی را وانهاد، و همان طور که تو میگویی ایده تمامیت را در نظر گرفت تا بتوان نواحی دیگر اوتوپیا را که نام تکنولوژی برخود ندارند، دید. معماریای هست که هرگز ساخته نشده، اما طراحی شده است؛ معماریای با سبکی شگرف که در سطح آرزو باقی مانده است؛ معماری تئاتری که خیلی ارزان با مقوای کارتن درست شده، وقتی هنوز پولی درکار نبود و تکنولوژی خیلی پیشرفته نبود. در دوره باروک، بیش از همه در تئاتر باروک وین، ساختمان عظیمی بود که هرگز قابل سکونت نبود، زیرا با مقوای کارتن ساخته شده بود و ظاهری بیش نبود، با این همه، صاحب منظرهای دلنشین بود. اوتوپیاهای پزشکی داریم که چیزی کمتر از حذف مرگ در خود ندارند − هدفی بسیاردور و به تمامی دور از عقل. البته بعدتر چیزهای معقول تری نیز پدید آمد. مانند حذف و تسکین درد. اکنون این کار به راستی خیلی آسان تر و با ابداع بیهوشی انجام پذیرتر شده است. هدف تنها درمان بیماری نیست؛ بل دست یابی به همین آرزوست − که مردم نسبت به قدیم، بعد از یک عمل جراحی سالم تراند. به عبارت دیگر، فراشد بازسازی بدن دقیقا در همان شکلی وجود دارد که یک بازسازی ساختمان. از این گذشته، همان طور که در آغاز گفتم، چیزی اوتوپیایی در دین هم هست: این در واقع نوید قلمرو حکمرانی الهی است که در خاتمه جهان پدیدار میشود، یا تبلیغ آن را میکند، یعنی مسیح یا عیسی آن را میآورد − تصویر-آرزوهای دوردست، با محتواهای عظیم و ژرفای زیاد در این جا پدیدار میشود تا آنجا که به نظر من باید آنها را در اوتوپیاهای اجتماعی و در چیزهایی که در آنها پژواک مییابند، بررسی کرد، در چیزهایی که از طرف این تصویر-آرزوها به حرکت میافتند.
به هر ترتیبی که باشد، این تصویر-آرزوها هرکدام برطبق آن درجه و میزانی که شرایط فعلی اجازه تحقق به آنها دهد، قابل بحثاند − به عبارت دیگر، در فضا، در توپوس یک امکان واقعی-عینی. با این امکان نباید طوری برخورد کرد که گویی ناچیز و بیچاره است، انگار که مثلا یک «پسرخوانده» است میان مقولهها برای هیچ؛ و درضمن این امکان به روشنی قابل نامگذاری نیست − امکان...
آدورنو:... حتی هگل با آن انگار که چیزی بیچاره و ناچیز باشد برخورد میکند.
بلوخ: بله، حتی هگل با آن انگار که چیزی بیچاره و ناچیز باشد برخورد میکند: برخورد هگل از این فکر قدیمی ناشی میشود که هیچ چیز ممکنی نیست که واقعی نباشد. اگر واقعی نبود، امکان پذیر هم نخواهد بود. به عبارت دیگر، امکان پذیری به طور مطلق یک مقوله سوبژکتیو-بازاندیشانه در نوشتههای هگل است.[4]
آدورنو: از همین روست که امکان پذیری تبدیل میشود به «یک سیلی بر صورت».
بلوخ: و میشود «یک سیلی بر صورت». اما وقتی اقیانوس امکانات بسیار بزرگ تر است از دیار مألوف واقعیت ما، که میتوان نام حاضر و آماده در دست[5] بر آن نهاد، بدون آنکه ببینیم تداعی کننده چیزی باشد − اگر اجازه بدهی...
آدورنو: خواهش میکنم.
بلوخ:... بدون تأکید بر «اصالت»[6] [Eigentlichkeit]، میتوان دید که امکان شهرت بدی دارد. به وضوح منفعتی درکار است که نگذارد جهان به سوی آن امکان دگرگون شود؛ و برخوردی ناروا با آن شده است و همان طور که اشاره کردیم، به صورتی نابسنده وارد حیطه فلسفه شده است، به موازات همان نارواگوییهایی که درباره اوتوپیا هم شده است.
آدورنو: بله، من اینجا مایلم به پرسشی که آقای کروگر مطرح کردند، بازگردم: به محتوای امر اوتوپیایی. به نظر من، ارنست، تو تمام رشته های-چگونه بگویم- انواع گوناگون ذهنیتهای اوتوپیایی را باز کردی. این ربطی بسیار تنگاتنگ با موضوع بحث ما دارد، زیرا اوتوپیا هرگز یک مضمون مجرد و ثابت ندارد. وقتی من درباره تمامیت حرف زدم، اندیشهام را به هیچ وجه به نظام روابط انسانی محدود نکردم. درواقع، بیشتر به این واقعیت فکر کردم که همه مقولهها میتوانند خود را طبق اجزای سازنده خود تغییر دهند. از این رو، مایلم بگویم که آنچه درباره مفهوم اوتوپیا ضروری است، آن است که از یک مقوله مشخص و مجرد و برگزیده تشکیل نشده است که خود را تغییر دهد و همه چیز را بر پایه خود بنا نهد. برای مثال فرض کنید که مقوله سعادت به تنهایی کلید ورود به اوتوپیا باشد.
■ کروگر:... حتی مقوله آزادی به نظرتان نابسنده است؟
آدورنو: حتی مقوله آزادی را نمیتوان ایزوله یا تجرید کرد. اگر همه چیز بستگی به این داشت که مقوله آزادی را به تنهایی کلید اوتوپیا بدانیم، آنگاه مضمون ایدئالیسم واقعا همان معنایی را میداشت که اوتوپیا دارد، زیرا ایدئالیسم در پی چیز دیگری نیست مگر تحقق آزادی بدون آنکه عملا تحقق سعادت را در دستور کار داشته باشد. در نتیجه مقوله آزادی در زمینهای است که تمام این مقولهها باهم ظاهر میشوند و با هم پیوند مییابند.
مقوله سعادت همیشه به مثابه یک مقوله ایزوله حالتی درمانده دارد و به نظرمی رسد به بقیه مقولهها دروغ میگوید و فریب شان میدهد. اما در کل که قرار گیرد، آن هم تغییر خواهد کرد، درست مانند مقوله آزادی که دیگر خودش هدف نهایی خود نخواهد بود. هدف نهایی درونی-سوبژکتیویته (Innerlichkeit) نخواهد بود، بل موظف خواهد بود که خود را به تحقق در آورد.
البته من بر این باورم – و این مرا خیلی به هیجان میآورد ارنست که میبینم تو کسی بودی که به این موضوع پرداختی، و اخیرا من مرتب دور و بر همین موضوع اندیشیدهام- که مسئله حذف مرگ از حیث اوتوپیا مسئله تعیین کنندهای است. این در حکم قلب موضوع است. آن را میتوان خیلی ساده در معرض امتحان گذاشت؛ شما تنها باید درباره حذف مرگ گاهی با یک کسی که خوش نیت باشد صحبت کنید- من این بیان را از اولریخ سونمان به عاریه گرفتهام، که آن را وضع و معرفی کرد. آن وقت شما با واکنشی بیواسطه رو به رو میشوید، به همان طریقی که اگر شما سنگی به کلانتری پرتاب کنید، پلیسی مستقیما دنبالتان میآید. بله، اگر مرگ حذف میشد، اگر آدم دیگر نمیمرد، این واقعا خیلی وحشتناک و ترس برانگیز میشد. میخواهم بگویم، دقیقا همین شکل واکنش است که عملا در اغلب اعصار در تضاد است با ذهنیت اوتوپیایی. همسان نگری با مرگ چیزی است که ورای همسان نگری مردم با شرایط موجود اجتماعی میرود و آنان را گرفتار خود میکند.
ذهنیت اوتوپیایی ذهنیتی است که برایش این امکان که دیگر کسی بنا نیست بمیرد، موجب ترس و وحشت نمیشود، برعکس، ذهنیتی است که عملا آن را میطلبد.
افزون بر این، خیلی زننده است − تو کمی پیش درباره چیز حاضر و آماده در دست صحبت کردی − این خیلی زننده است که هایدگر به میزان معینی قبلا درباره مسئله امکان یک زندگی بدون مرگ به مثابه یک مسئله صرفا انتیک[در حیطه هستنده. م] که در حکم پایان زندگی است، قلم زده است، و او بر این باور بوده که مرگ، همان طور که همیشه این طور بوده، میتوانست اعتبار مطلق، هستی شناسانه و از همین روی، ذاتی اش را حفظ کند، تنها به شرطی که مرگ به صورت انتیک (یعنی در حیطه هستنده) ناپدید میشد؛ که این تقدیس مرگ یا حالتی مطلق به آن دادن در فلسفه معاصر، که من در هر حال به آن به چشم ضد-اوتوپیا نگاه میکنم، نیز مقولهی کلیدی است.
پس میخواهم بگویم هیچ مقوله مجردی نیست که اوتوپیا را بتوان صرفا با آن نامگذاری کرد. اما اگرمی خواهیم ببینیم چگونه تمام این مطلب خود را مقرر میکند، آنگاه این مسئله حذف مرگ عملا مهمترین مسئله خواهد بود.
■ کروگر: آقای بلوخ، آیا میپذیرید با توجه به آنچه تا اینجای بحث تا حدودی مطرح شد که عملا این ترس مردم از مرگ است - این ترس که باید بالاخره بمیرند- که عمیقترین و نیز برحقترین ریشه تفکر اوتوپیایی شان است؟
بلوخ: بله، نگرانی از مرگ در دو حیطه ظاهر میشود: یکی از آنها حیطه پزشکی است که حیطهای است عملی، تجربی و بگذارید بگوییم شغلی. حیطه دیگر، دین است. مسیحیت در سدههای آغازینش با گفتن اینکه: «من رستاخیزم، من زندگی ام!» قلبها را فتح کرد، نه با وعظ و خطابه در کوه و معاد شناسی. در واقع، مرگ سختترین ضد-اوتوپیا را به نمایش میگذارد. دست کمش میخ زدن بر تابوت پایان همه رشتههای فعالیتی فردی ماست. به عبارت دیگر، همه آنچه را پیش از خود بوده است، بی ارج و قرب میکند.
و وقتی دیگر چیزی نباشد؟ ولتر تصویری بکر از یأس و نومیدی داده است- تصویری تمام از نومیدی و یأسِ کشتی شکستهای که میان امواج افتاده است و در تقلاست برای نجات جانش. ناگهان درمی یابد که این اقیانوس که در آن گیر افتاده، هیچ ساحلی ندارد و تنها مرگ است که به تمامی آنجا حضور دارد. دست و پازدنش نتیجهای به بارنمی آورد زیرا جایی برای رفتن نیست. این تصویر از یأس همیشه به همین گونه باقی خواهد ماند. مطمئنا این قویترین ضد-اوتوپیا ادامه خواهد یافت. و البته این را هم باید گفت که همین، مسئله ما را پیچیده تر میکند. در غیر این صورت، اگر اینجا چیزی در جهان واقع وجود نمیداشت که اجتناب ناپذیر باشد و تا به امروز تاریخی نداشته باشد و در فرآیند واقعی تغییری ندهد، خب آن وقت «موجود» هایدگری هم هرگز وجود نمیداشت − حتی اگر واقعیت به اندازه مثالی که در داستان ولتر هست، به طرزی غیرمترقبه در برابر کوششهای این موجود مقاومت نکند.
و اینجا ما به حیطه احساس آزادی میرسیم. این مربوط است به «رؤیاهای زندگی بهتر»، که اوتوپیاهای اجتماعی را ترسیم میکند، اما در ضمن خود را از آنها تمیز میدهد و جدا میکند. در اوتوپیاهای اجتماعی، به خصوص، بهترین شرایط زندگی ممکن جمعی یا از طریق آزادی تعیین میشوند، و یا از طریق نظم دهی. اینجا آزادی یک متغیر است یا یک نیروی امدادی برای بهترین زندگی ممکن. زندگی به مثابه یک احساس نه در اوتوپیا که در قانون طبیعی ظاهر میشود. و البته در قانون طبیعی لیبرال سده هیجده در ارتباط است با سربلندی و عزت نفس، و ضمانت کننده آن اصل آزادی است. ویلهلم تل و نمایشنامههای آلفیری[7] پُر است از فیگورهای شگرف آزادی که مستقلانه روی پای خود میایستند و فریاد میزنند: «سرنگون باد ظالمان! » اینجا با قانون طبیعی مواجه ایم، و همچنین در قلمرو امکان عینی و واقعی قرار دارد، اما همان اوتوپیای اجتماعی نیست. به بیان دیگر، دو بخش اوتوپیایی وجود دارد: یکی اوتوپیاهای اجتماعی به مثابه تأسیس شرایطی که دیگر کسی در آن رنج نمیبرد و سرکوب نمیشود؛ یکی هم قانون طبیعی، که در آن کسی تحقیر و سرشکسته نمیشود. این بخش دوم است که من سعی کردم در کتاب «قانون طبیعی و عزت نفس» توضیح دهم. اکنون بخش سومی نیز میتوان به آن افزود: عزیزترین فرزند ایمان، معجزه نیست؛ حذف مرگ است: روش بهتری برای تعریف ایمان وجود ندارد. با این همه، برای ازمیان برداشتن مرگ، پدید آوردن یک معجزه ضروری است. این یعنی رستاخیز مسیح، یعنی ایمان، یا «کسی که مرا از پنجه مرگ نجات دهد»، همان طور که در انجیل، عهد جدید آمده است. این چیزی است استعلایی، چیزی که ما نمیتوانیم خود انجام دهیم. این است که به کمک آیین غسل تعمید نیاز داریم، به مرگ مسیح و بعد، به رستاخیز. در این پروسه (فرآیند)، امر اوتوپیایی در انتخاب ابزار ممکن خود استعلا مییابد، و با این همه، در آن واحد به حیطه اوتوپیا متعلق است.
آدورنو: بله، من هم براین باورم. در واقع، اینجا موضوع ربطی ندارد به اینکه فکر کنیم مرگ را به مثابه یک فراشد علمی با برگذشتن از آستانه بین حیات ارگانیک و غیر ارگانیک و از رهگذر کشفیات جدید میتوان حذف کرد. البته، به نظر من، بدون فکر یک زندگی از قید و بند رها شده، و آزاد از مرگ، ایده اوتوپیای مورد نظر ما به هیچ وجه قابل تصور نیست. از سوی دیگر، چیزی بود که تو در خصوص مرگ به آن اشاره کردی که باید بگویم بسیار درست بود. چیزی در هر اوتوپیا هست که عمیقا متناقض جلوه میکند، یعنی نمیتوان به هیچ وجه بدون حذف مرگ به تصور درآوردش؛ این، درونیِ آن اندیشه است، منظورم ثقل مرگ و هر آن چیزی است که با آن مرتبط است. هرکجا که مشمولش نباشد، جایی که آستانه مرگ در آن واحد مورد نظر نباشد، آنجا عملا اوتوپیایی نمیتواند وجود داشته باشد. و به نظر میرسد که این نتایج خیلی سنگینی برای نظریه شناخت اوتوپیا به همراه میآورد − خیلی کلی این طور خلاصه کنم: نمیتوان به روال ایجابی طرحی از اوتوپیا ترسیم کرد. هر کوششی برای توصیف یا تصویر کردن اوتوپیا در شیوهای ساده، یعنی اینکه بگوییم فلان و بهمان است، کوششی خواهد بود که ناگزیر تناقض مرگ را بیرون خود خواهد گذاشت و الزاما از حذف مرگ سخن خواهد گفت، انگار هیچ وجود نداشته است. این چه بسا عمیقترین علتی است -علت متافیزیکی- که چرا عملا درباره اوتوپیا تنها میتوان به روال منفی سخن گفت، همان طور که در آثار بزرگ فلسفی مثل هگل و حتی مؤکدانه تر در مارکس شاهدش هستیم.
بلوخ: «منفی» در معنای «خوارداشت اوتوپیا» نیست.
آدورنو: نه؛ در معنای خوارداشت اوتوپیا نیست. من از نفی کردن متعین چیزی که هست سخن میگویم. زیرا نفی متعین تنها شکل اوتوپیاست که شامل مرگ هم میشود، چون مرگ چیزی نیست به جز توان آن چیزی که صرفا به بودن بسنده کرده است، از سوی دیگر، کوششی است برای برگذشتن از آن. و به همین علت است که من نیز حکم هگل و مارکس را میپذیرم که یا توصیفی از اوتوپیا نکنیم، یا برخی اوتوپیاهای مشخص را جزء به جزء طراحی نکنیم. اما این گفته هایم البته نظرهای قطعی و بی برو برگرد نیست.
بلوخ: برای هگل هم این صدق میکند؟
آدورنو: هگل این کار را کرده است: او به طور اصولی کسی را که درصدد اصلاح جهان است مورد انتقاد قرار داده است و در برابرش، ایده تمایل یا گرایش عینی را مطرح کرده است- این ایده همان است که مارکس مستقیما از او اخذ کرد- و درضمن، ایده به تحقق درآوردن مطلق را. به بیان دیگر، آنچه میتوان در آثار هگل به آن «نقد هگلی اوتوپیا» گفت، نقد چیزی است که در دوره جوانی او نام اوتوپیا بر آن میگذاریم. هدف او ممانعت به عمل آوردن از ترسیم طرحی از اوتوپیاست، آن هم به خاطر سلامت خود اوتوپیا. و این، ارتباط عمیقی دارد با این فرمان که: «نباید برای خود بت بسازی!» و این در حکم دفاعی بود در برابر اتوپیای پیش پا افتاده و اوتوپیای کاذب؛ اوتوپیای خریدنی.
بلوخ: من کاملا با تو موافق ام. این ما را دوباره به اولین پرسش بازمی گرداند. یعنی اگر بتوان گفت، به مسئله و موقعیت روز بازمی گرداند: چرا اوتوپیا در حالیکه فقط برایش «بیعانه» پرداخت شده است، وقتی طوری ارائه اش میکنم انگار که در حال حاضر هست و در اختیار ماست، تمام انرژی اش را از دست میدهد؟ منظورم از «پرداخت بیعانه برای اوتوپیا»، حالت «تحقق» آن در کتاب هاست. اوتوپیای تعریف شده در یک کتاب کمی حالت واقعی به دست میآورد. همان طور که تو میگویی «طرح اولیهاش» ترسیم میشود، اما معمولا ما را نومید میکند. اوتوپیا با «تحقق خود» در یک کتاب انرژیاش را میبازد؛ تمایلات یا گرایش هایش چه گذرا باشد چه نه، تبدیل به شئ ء میشود، جسمیت مییابد، انگار از پیش، چیزی بیش از بودن-در-تمایل بوده است، انگار در آن روز بزرگ، از پیش آنجا بوده است. به این ترتیب، مخالفت شمایل شکنانه علیه چنین جسمیت بخشیها اکنون در این زمینه کاملا صحیح است. و باید از اوتوپیا در برابر نابسندگی هایش محافظت کرد، زیرا تا وقتی بر مرگ فایق نیامده ایم، این کار ضروری است، در واقع مرگ آن نیست که شوپنهاور در سنین پیری گفته است: «حالا دیگر وقت رفتنم رسیده است.» مرگ، بیشتر، به طور پیوسته آدم را چنان آزار میدهد که دیگر نتواند خرسند شود، دیگر مهم نیست چقدر این خرسندی میتواند بزرگ باشد یا چقدر پربار باشد از معجزههای اقتصادی و رفاه. اما این به هستی خود ادامه خواهد داد: آرزوی اتوپیاییِ « این طور نباید باشد»، اشتیاق برای «نظمی نو»، و سازماندهی تام و تمام در جایی که آزادی باشد و همه چیز در معنایی عمیق سرجای خود یا درکنار هم در تعادل باشد، معنایی فراگیرتر از اوتوپیای اجتماعی ترسیم میکند. چنین آرزویی وجود دارد، و اگر به مسئله مرگ بازگردیم، ترس آدمی از مرگ هم وجود دارد که کاملا چیزی متفاوت از ترس حیوان از مرگ است. به عبارت دیگر، همین ترس از مرگ است که با اینکه طرح اولیهاش ترسیم نشده، بر اساس تجربهای غنی شکل گرفته که آدمیان از سر گذراندهاند، و حسی از این وجود دارد که دیگر سلسلههای علّیِ هدفگرا درهم شکستهاند. زیرا هیچ اوتوپیایی وجود ندارد که بدون سلسلههای علّیِ هدفگرا باشد. در جهانی غیرالهیاتی چیزی به نام اوتوپیا نمیتواند باشد. ماتریالیسم مکانیکی کوچکترین اوتوپیایی نتوانسته به وجود آورد. زیرا از منظر آن نگرش همه چیز در این دنیا هست، به صورت مکانیکی هست. با وجود این، در ماتریالیسم مکانیکی، به هر میزان که باشد، حتی وجود یک حساسیت مبنی بر این که «باید این طور باشد»، به خودی خود اثبات میکند که در این قلمرو نیز اوتوپیا وجود دارد، که البته ورودش به این قلمرو، قبول میکنم، بسیاردشوار است. و بر این باورم من، تدی[خطاب صمیمانه برای تئودور.م.]، که ما در این خصوص یقینا همنظر هستیم: کارکرد اساسی اوتوپیا در نقد موقعیت فعلی است. اگر ما نمیتوانستیم از موانع عبور کنیم، حتی نمیتوانستیم درک کنیم آن چیزها، مانعاند.
آدورنو: بله، به هر تقدیر، اوتوپیا اساسا در فرم نفی متعین است، به صورتی متعین آنچه را که هست نفی میکند و خود را به مثابه چیزی کاذب برجسته و کنکرت میکند، اما در آن واحد به آنچه که باید باشد، اشاره میکند.
دیروز تو در مباحثهمان جملهای از اسپینوزا نقل قول کردی: «Verum index sui et falsi»[حقیقت به خود اشاره میکند، و به دروغ]. من این را در معنای دیالکتیکی نفی متعین کمی تغییر داده ام و گفته ام: «Falsum index sui et veri».[ دروغ به خود اشاره میکند و به حقیقت]. به این معنا که چیزی راستین خود را از طریق چیزی ناراست متعین میکند، یا از طریق آنچه خود را ناراست مینمایاند. اگر ما حق نداریم تصویری از اوتوپیا ترسیم کنیم، چون نمیدانیم چه چیز میتواند درست باشد، در عوض اما دقیقا میدانیم چیز کاذب و نادرست کدام است.
این عملا تنها شکلی است که اوتوپیا در آن به ما عرضه میشود، اما ارنست، آنچه اینجا منظور من است و شاید بهتر باشد درباره اش صحبت کنیم، این است که این مسئله در ضمن جنبهای پیچیده دارد، زیرا با منع شدن ما از ترسیم طرحی از اوتوپیا اتفاقی وحشتناک میافتد. دقیق تر این که، هرچه بیشتر اوتوپیا را به صورت چیزی منفی [از حیث دیالکتیک نفی متعین.م] در نظر بگیریم، بیشتر به صورت چیزی نامسلم و تردیدآمیز نمود میکند. اما بعدتر -و این وحشتناک تر است- حکم علیه بیانی مشخص و کنکرت از اوتوپیا دادن به آن سو مایل میشود که ذهنیت اوتوپیایی را از اعتبار بیندازد و در خود محوش کند. با این همه، آنچه واقعا مهم است، گذاشتن این اراده به میان است که آن چیزی متفاوت است. و قطعا این درست است که آن وحشت که ما امروز در بلوک شرق تجربه میکنیم، تا حدودی به این واقعیت مربوط است که با توجه به انتقادی که مارکس در دوره خود به اوتوپیاهای فرانسوی و اوون[8] داشت، ایده اوتوپیا عملا به طور کامل از برداشت سوسیالیسم ناپدید شد. در نتیجه آنجا مسائل مربوط به ساختار و بحث چگونه بودنش و ابزار یک جامعه سوسیالیست اولویت دارد بر هر مضمون ممکن دیگر، زیرا آنجا کسی اجازه ندارد درباره مضمون ممکن چیزی بگوید. چنین است که نظریه سوسیالیسمِ (شوروی.م.) که مشخصا با اوتوپیا سر عداوت دارد، امروز واقعا میل دارد به یک ایدئولوژی جدید تبدیل شود که معطوف به حکمرانی به جامعه بشری است. به یاد میآورم زمانی را که تو در لایپتسیگ دردسرهایی داشتی وقتی [والتر] اولبریخت- نمیخواهم مستقیما نقل قول کنم چون به حافظه ام اعتمادی ندارم- جملهای گفت علیه تو به این مضمون که: چنین اوتوپیایی که تو میگویی هرگز به وقوع نخواهد پیوست. این جمله مسلما جملهای از روی جهالت و سطحی نگری بود، معنی اصلی این جمله این است: ما هرگز نمیخواهیم به وقوع پیوندد.
در برابر همه اینها، ما باید یک چیز را به خاطر بسپاریم. اگر درست است که امروز یک زندگی در آزادی و سعادت ممکن است، پس آن چیز باید یکی از شکلهای نظری اوتوپیا باشد، اما برای سخن گفتن درباره آن من مطمئنا به اندازه لازم شایسته و واجد شرایط نیستم. و تا آنجا که میبینم، تو هم نیستی. یعنی هیچکدام از ما نمیتواند با توجه به نیروهای تولید فعلی بگوید آن چیز ممکن چه میتواند باشد − این را به طور مشخص میتوان گفت؛ بدون ترسیم طرحی از آن و بدون ارائه نظری دلبخواهی میتوان این را گفت. اگر این گفته نمیشود، اگر این تصویر − تقریبا این طور میخواهم بگویم − نمیتواند به صورت قابل فهم در ذهن کسی تجسم یابد، پس نمیتوان اصلا دانست علت واقعی وجود این تمامیت چیست؛ و چرا کل این ساختار به حرکت افتاده است. ببخشید اگر من چنین غیرمترقبه به دفاع از امر ایجابی پرداختم، اما معتقدم که بدون این رکن نمیتوان در یک پدیدارشناسیِ ذهنیتِ اوتوپیایی کاری پیش برد.
■ کروگر: آقای بلوخ آیا میتوانم یک بار دیگر ازشما بپرسم: آیا میپذیرید آنچه را آقای آدورنو درباره رکن اوتوپیایی مطرح کردند مبنی بر اینکه این رکن به تمامی از ساحت آن سوسیالیسمی که امروز در بلوک شرق حاکم است، زدوده شده؟
بلوخ: با این توضیح اضافه که در ضمن در غرب هم ناپدید شده است و گرایشات مشابهی بین شان وجود دارد که به رغم همه تناقضات بزرگ موجود بین دو بلوک، اتحاد دوران را بازسازی میکند.
آدورنو: D’accord (موافق ام. م).
بلوخ: غرب و شرق d’accord (در توافق) هستند. آنها از این نظر در یک کشتی بی اقبال نشسته اند: اجازه نمیدهند هیچ چیزِ اوتوپیایی پدید آید، اما اینجا باید تفاوت قایل شویم بین حکم علیه ترسیم یک تصویر و هشدار یا دستور برای به تعویق انداختن آن.
این اصل برای مارکس ضروری مینمود که زیاد با جزییات درباره اوتوپیا سخن نگوید − این اصل فقط در دورههای خاص کوتاه یا بلندی محل مشاجره بود؛ این مشاجره علیه اوتوپیاگران انتزاعی بود، کسانی که پیشگام بودند و بر این باور بودند که تنها باید وجدان آدمهای ثروتمند را مخاطب قرار داد، و گمان میبردند آنان آن شاخهای را که رویش نشسته اند، قطع خواهند کرد. مارکس به ارج گذاری بیش از حد به عقل مردم اعتراض داشت؛ همان ارج گذاری بیش از حد که شاخصه سوسیالیستهای اوتوپیایی بود. از همین روی، به مفهوم منفعت رجوع کرد و به نگرش (blick) هگلیِ کنکرت بودن نزدیک شد. این طبعا به مثابه یک پادتن در برابر تفکر گمانه زن شایع، در برابر روح گمانه زن شایع آن دوران لازم بود. بدون این، احتمالا کاپیتال هم هرگز نوشته نمیشد و یا شاید اصلا نمیتوانست نوشته شود.
چرخش علیه اوتوپیا که در آن دوران پیش آمده است، آثار وحشتناکی پدید آورده است. بسیاری از این آثار وحشتناکِ حاصل شده، به این خاطر است که مارکس ترسیم خیلی جزئی از آن کرده است مثلا در ادبیات، در هنر و در همه موضوعاتی از این دست. فقط نام بالزاک در آثارش آمده است؛ جز آن، فضاهای خالی اینجا به چشم میخورد، به جای آنکه ابتکارات مارکسیستی برای رسیدن به یک فرهنگ برتر وارد گود شود و مارکسیسم را بافرهنگتر کند. به نظر من، این یک موقعیتی است که میتوان از حیث تاریخی و علمی شرحش داد؛ و این واقعیت که آن موقعیت تاریخی-علمی دیگر جلوی روی ما نیست، از آنجا که دیگر از یک وفور زیاد اوتوپیاگرایی رنج نمیبریم، این کار بی معنی میشود. نتایج حاصل شده از این، وحشتناک بوده اند، زیرا افرادی امروز در یک موقعیت کاملا متفاوت، فقط جملههای مارکس را در معنایی تحت اللفظی قرقره میکنند.
از نظرگاه مارکسیستی قطعا ضروری است که مانند یک کارآگاه عمل کنیم و رد پای هرچیز را بگیریم و در هر مورد پرده از واقعیت برگیریم − البته بدون هیچ گونه پوزیتیویسمی. با این کار میتوان همه چیز را سر جای خود نشاند، اما نباید آن چیز دیگر را در این میان فراموش کرد − منظورم اوتوپیاست. زیرا هدف از این تمرین تأسیس تکنوکراسی نیست...
■ کروگر: هدف از این تمرین پس چه است؟
بلوخ: ما پیش تر در باره تمامیت که همه چیز به آن وابسته است، سخن گفتیم. صبح چرا از خواب برمی خیزیم؟ چه شد که در میانه سده نوزدهم موقعیتی خطیر پدید آمد که ویلهلم رابه[9] را وادار کند این جمله را بنویسد؟ - «وقتی صبح از خواب برمی خیزم، دعای روزانهام این است: خدایا به من امروز خیالم را ببخش؛ خیال روزانه ام را.» زیرا در جهانی که به تمامی از ذهنیت اوتوپیایی و شهود اوتوپیایی خالی شده است، وجود خیالات برای ادامه زندگی بسیار لازم است.
آدورنو: همین درون مایه در شعر بودلر نیز پدیدار میشود، آنجا که او از دروغ به شکلی مشابه تجلیل میکند، هرچند همسوییهای بسیار کم دیگری بین بودلر و رابه وجود دارد.
بلوخ: همان طور که مارکس تأکید کرده است، بدون خیالات قهرمانانه که قانون طبیعی تولید میکند، انقلاب فرانسه پدید نمیآمد. البته آنها نتوانستند خیالات خود را تحقق بخشند و آنچه از کارشان به وقوع پیوست، بازار آزاد بورژوازی بود و این آن چیزی نبود که رؤیایش را در سر میپروراندند، یا به منزله اوتوپیا در آرزویش بودند، امیدش را داشتند، طلبش میکردند. چنین است که امروز اگر یک جهان دیگر ظهور میکرد، هرچند به علل آشکار از آن ممانعت به عمل میآورند، اما به تمامی ممکن است، آن وقت میشد گفت حیرت برانگیز میشد، چون به دنیای امروز شباهتی نداشت، چون در آن گرسنگی ونیازهای فوری برطرف میشد، و البته نه مرگ؛ اگر چنین جهانی وجود میداشت، اگر «می گذاشتند چنین جهانی نفس بکشد» و خود را آزادانه بنمایاند، آنگاه نه فقط ابتذال به پایان میرسید و نثر خاکستری و یک فقدان کاملِ دورنما و چشم انداز از همه جا رخت برمی بست، بل آدمی نیز از امرار معاش آزاد میشد تا آزاد باشد که زندگی اش را کسب کند، و همین خود، برای تردیدهای آگنده از امید و انگیزههای تعیین کننده به سوی اوتوپیا چنان فضاهایی فراهم میکرد که نمود آن را در جمله کوتاه برشت مییابیم: «چیزی کم و کسر است.»
این سخن که متعلق به کتاب Mahagonny است، یکی از ژرفترین و کوتاهترین جملههایی است که برشت نوشته است. منظورش از «چیزی» چیست؟ اگر اجازه نداریم تصویرش را ترسیم کنیم، پس من آن را در شکلی که در فراشد هستی دارد، ترسیم میکنم. اما نباید گذاشت حذف شود توگویی هرگز وجود نداشته است آن قدر که درباره اش این گونه سخن بگویند: « درباره سوسیس است.»
پس اگر همه اینها درست است، به نظر من اوتوپیا را نمیتوان به رغم همه چیز از جهان زدود، و حتی تکنولوژی که قطعا باید باشد و در قلمرو بزرگ اوتوپیایی جای گیرد، فقط بخشهای کوچکی از آن را تشکیل میدهد. این یک تصویر هندسی است که هیچ جایی اینجا ندارد، اما تصویر دیگری هست در این گزیده گوییِ قدیمیِ دهقانی که میگوید: «قبل از غذا، رقص بی رقص.» مردم اول باید شکم شان را سیر کنند تا بعد بتوانند برقصند. این شرط لازم وکافی است برای آنکه بتوانیم به طور جدی درباره دیگری سخن بگوییم، بدون آنکه قصد فریبکاری داشته باشیم. تنها وقتی همه میهمانان سر میز نشسته باشند، مسیح درمی رسد. به همین خاطر، مارکسیسم در تمامیتش حتی وقتی در روشن کنندهترین شکلش سر رسد و تحققش به تمامی پیش بینی شود، در واقع تنها یکی از شروط لازم است برای زیستن در آزادی و در سعادت، زیستن در کمال ممکن، زیستن بامحتوا.
آدورنو: میتوانم یک چیز اضافه کنم؟ ما به صورتی عجیب به اثبات هستی شناسانه خدا نزدیک شده ایم، ارنست...
بلوخ: این برای من موجب شگفتی است!
آدورنو: همه اینها از آن چیزی میآید که تو گفتی وقتی از برشت نقل قول کردی − چیزی کم و کسر است − این، چنان جملهای است که اگر بذرها یا خمیرمایههای چیزهایی که ا ین گفته بر آنها دلالت میکند نبود، واقعا نمیتوانستیم آن را بیاندیشیم.
واقعا من این طور فکر میکنم که اگر هیچ گونه نشانهای از حقیقت در اثبات هستی شناسانه خدا وجود نمیداشت، یعنی اگر رکنِ واقعیتِ مفهومی اش در آن واحد درونیِ قدرت ِ مفهوم خودش نمیبود، نه تنها هیچ اوتوپیایی نمیتوانست وجود داشته باشد، بل هیچ تفکری نیز نمیتوانست پدید آید.
■ کروگر: این در واقع همان مفهومی است که من برای پایان دادن به مباحثه میخواستم پیشنهاد کنم. ما قبلا درباره اش صحبت کردیم پروفسور آدورنو. ما گفتیم که اوتوپیا مرتبط است با آنچه نیست یا کم و کسر است. پس این پرسش را مطرح کنم: آدمیان تا چه محدودهای میتوانند اوتوپیا را تحقق بخشند؟ و واقعا اینجا کلمه «امید» مناسب است. اینجا میتوانیم شرحی بیاوریم مبنی بر اینکه واقعا امید چیست و چه نیست.
بلوخ: در امید، مسئله مربوط است به کمال، و تا آن حد، مربوط است به اثبات هستی شناسانه خدا. اما آنسلموس فرض کرده است که کاملترین وجود چیزی است که در آن واحد شامل واقعی (real)ترین چیزها میشود. چنین انگارهای قابل دفاع نیست. اما راست این است که هر نقد ممکن از عدم کمال، ناکاملی، نامدارایی و بیصبری بدون کوچکترین شکی متضمن یک برداشت و اشتیاق برای یک کمالِ ممکن است. در غیر این صورت، هیچ عدم کمالی وجود نمیداشت اگر چیزی در آن فرآیند نمیبود که نباید میبود − اگر عدم کمال به خصوص، به مثابه یک رکن خطیر و حساس دور و بر این فرآیند چرخ نمیزد. مشخصاً میتوان علیه آن به بحث نشست، اما اگر ما در برابر برخی سوء تفاهمها بایستیم، میتوانیم در این خصوص توافق داشته باشیم: امید نقطه مقابل در امن و امان بودن است. امید نقطه مقابل خوش بینی ساده دلانه است. همیشه شامل مقوله خطر است. امید، اطمینان خاطر نیست...
■ کروگر: یعنی امید میتواند ناامید شود.
بلوخ: امید، اطمینان خاطر نیست. اگر نتواند ناامید شود، نخواهد توانست امید باقی بماند. این بخشی از آن است. در غیر این صورت، میشد تصویرش را ترسیم کرد. میشد در باره اش چانه زنی کرد. سر تسلیم فرود میآور°د و میگفت این بود آنچه به آن امید داشتم. به همین دلیل، امید خطیر و حساس است و ممکن است ناامید شود.
با وجود این، امید حتی در حال غرق شدن باز هم به دکل کشتی یک پرچم میکوبد، این غرق شدن هرچقدر هم که شدید باشد، راضی به غرق شدن نمیشود. امید داشتن اطمینان خاطر داشتن نیست. امید در محاصره خطرهاست و آگاهی داشتن از خطر است، و در آن واحد نفی متعین چیزی است که به طور پیوسته نقطه مقابل شیء ممکنی که به آن امید بسته شده را تشکیل میدهد.
امکان هم میهن پرستیِ پیروزمندانه نیست. آنچه ممکن است، قطب مخالفش را هم در خود میاندوزد؛ امکان عدم موفقیت را نیز شامل میشود. به این ترتیب، امید به همان اندازه که امکان عدم موفقیت را در خود میاندوزد، امکان موفقیت را نیز شامل میشود. از همین روی، کلمه پروسه (فرآیند) را به کار بردم چون معناهای بسیاری در حیطههای شیمی، پزشکی، حقوقی و دینی دارد. اگر چیزی که نباید چنان باشد، وجود نمیداشت، هیچ پروسهای هم وجود نمیداشت. در پایان، میخواهم سخنی بسیار روشن کننده از اسکار وایلد نقل قول کنم: « نقشهای از دنیا که جایی برای اوتوپیا در آن نباشد، ارزش نگاه کردن ندارد.»
پانویسها
[1] مستر پیف شخصیت داستان Plisch und Plum (۱۸۸۳) نوشته ویلهلم بوش است. بوش درباره اش این شعر را سروده است: "پرکار و ثروتمند/ مردی به نام پیف/ به این دیار رسید/ با تلسکوپی در دست/ و گفت چرا درحال قدم زدن به دورها نگاه نکنم/ جاهای دیگر زیباتر است/ منتها من به هر تقدیر آنجا نیستم."
[2] Richard Dehmel (۱۸۶۳-۱۹۲۰)، از پیشگامان اکسپرسیونیسم در آلمان.
[3] محاکمههای گالیله بین سالهای ۱۶۱۵-۱۶ و ۱۶۳۳ در رم انجام شد.
[4] مقوله سوبژکتیو-بازاندیشانه، نشانگر بازاندیشی سوژه است در برابر مقوله یا موضوعی که در ابژهای است که درون خود واقعیت است.
[5] zurhanden، حاضر و آماده در دست: اصطلاحی از هایدگر برای توصیف چیزهایی که در زندگی روزانه به کار میروند، مانند ابزار کار.
[6] اشاره بلوخ به کتابی ازآدورنوست به نام ژارگون اصالت (۱۹۶۴)، که آدورنو در آن زبان و فلسفه هایدگر را با لحنی تند مورد انتقاد قرار میدهد.
[7] Vittorio Alfieri، نمایشنامه نویس و شاعر ایتالیایی، قرن هجده م.م.
[8] Robert Owen، اصلاحگر سوسیالیست اهل ولز بریتانیا و یکی از بنیادگذاران جنبش سوسیالیسم تعاونی است.م.
[9] Wilhelm Raabe، ۱۸۳۱ – ۱۹۱۰ نویسنده و نقاش آلمانی.م.
نظرها
بردیا
با تشکر فراوان از مترجم و زمانه ، در این اوضاع بحرانی ، یادآور نیاز آدمی به اتوپیا و تلاش برای پروراندن امید و معنا بخشی
جمال
یکی از پر بارترین مقالاتی که تا به حال در این سایت خوانده ام. با ترجمه ای روان و خواندنی که "آسپرین لازم" نیست! دست مریزاد. قرائت این مقاله خصوصا توصیه می شود به تمامی آن کسانی که به سادگی و با ذکر کلید واژهء "آرمان شهری" کلیت مفهوم, و تاریخ اوتوپیا و عملکردهای اوتوپیایی را منسوخ می دانند. تقریبا از هر پاراگراف این مقاله میتوان نکات بکر و عمیقی استناج و استخراج کرد. ارنست بلوخ در اشاره به خاستگاه اتوپیا می گوید که: "توماس مور در همان آغاز راه، اوتوپیا را به صورت یک مکان طرح ریزی کرد: جزیرهای در آن سوی دریاهای جنوب. این طرح بعدها دستخوش تغییر شد، به این صورت که مکان را واگذاشت و وارد زمان شد. در واقع، اوتوپیاگراها، به خصوص اوتوپیاگرایان سدههای هجده و نوزده، آرمانشهرها را به زمان آینده محول کردند. به عبارت دیگر، توپوس از مکان به زمان تغییر موقعیت داد." البته تجربهء ۴۰ سال اخیر ما در ایران چیزی است کاملا برعکس و در جهت مخالف با این تغییر توپوسی اتوپیا. بدین معنا که برای دولت و نظام مذهبی در ایران اوج و غایت تفکر اتوپیایی بازگشت به دوران صدر اسلام در شبه جزیرهء عربستان بود, و باز گرداندن کل کشور, جامعه, هنجار ها و ارزش های ما به ۱۴۰۰ سالِ قبل. شاید در عکس العمل به چنین بازگشت تاریخی به دوران قرون وسطی باشد, که اکنون برای طیف گسترده ای از ایرانیان حتی عادی ترین آرزوها و امیال به مثابه پدیده ای اتوپیایی به نظر می رسد. تا جایی که حتی گاهی برخی از مدافعان سلطنت, رژیم شاه را نیز "اتوپیایی" می پندارند! اما با تمامی این تفاصیل هنوز تفکر و کنش های اتوپیایی در جامعهء ایران زنده و فعال است. یکی از بهترین نمونه های چنین تفکر و عملکرد مطالبات کارگری برای خود مدیریتی و خود گردانی است. مانند کارگران هفت تپه که می گویند: "هفت تپه از آن ماست و خودمان توليد و فروش و توسعه و مالكيت و همه چيز آن را كنترل خواهيم كرد." اشارات به نقش فن آوری و ژانر علمی- تخیلی نکات بیشتری را پیش می کشد, که به امید فرصتی دیگر.
امیررضا
با سپاس چگونه می توان با مترجم ارتباط گرفت؟