شاملو در سه تجربه
کاظم کردوانی − چگونگیِ تشکیلِ «شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی» | شاملو، کانون نویسندگان: غایبِ حاضر | من و شاملو و ترجمهی «حماسه گیل گمش»
به مناسبتِ ۲۰اُمین سالگردِ جاودانه بدرودِ بزرگقافلهسالارِ شعرِ فارسی، احمد شاملو*
چگونگیِ تشکیلِ «شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی»
دوست بزرگوارم ایرج کابلی در سال ۱۳۷۱ در نشریهیِ «آدینه» مقالهای منتشر کرد با عنوانِ "فراخوان به فارسینویسان و پیشنهاد به تاجیکان" (۱)
نخستین روزهایِ تابستان ۷۱ بود، پنجشنبه روزی بهعادتِ همیشگی به کوهنوردی رفته بودم. نازنین دوستِ ازدسترفتهام دکتر علیمحمد حقشناس هم هرازگاهی میآمد درکه. آن پنجشنبه هم پس از حالواحوال و پرسیدنیهایِ همیشگی گفت که چند روز پیش از آن به دیدن شاملو رفته است و حامل پیامی است از شاملو به من. شاملو پیام داده بود که از جمعی خبرهیِ کار دعوت کنم تا در بارهیِ این نوشتهیِ ایرج کابلی و پیشنهادش بحث کنیم و... پیش از آن هم در بارهیِ این نوشته و موضوعی که در آن مطرح شده بود با چند تن از دوستان صحبت کرده بودم و موضوعِ مطرح شده درآن برایم بسیار جذاب بود. باکمالِمیل پذیرفتم. بلافاصله به دکتر حقشناس گفتم :«علی جان، خودت یکی از این جمع. قبول؟ » با تأملی کوتاه با همان خندهیِ شیرینِ همیشگیاش، و درحالیکه حرفها را میکشید، گفت: «باشه، عامو»! پس از چند روز بالاپایین کردن پیشنهادِ شاملو و سنجیدنِ آن به این نتیجه رسیدم برای آنکه چنین جمعی اعتبار داشته و حاصلِ کار قابل ارائه باشد افزون بر اهلفنِ بودن، این جمع میبایستی از جامعیتی مرتبط با حوزهیِ زبان و خط فارسی و شیوهیِ نگارش برخوردار باشد (زبانشناس، رماننویس، شاعر، ویراستار، کامپیوتردان و...). پس از صحبتهایِ اولیه و تماس با متخصصان این امر که همگی هم بر اهمیت کار تکیه کردند و هم با محبت پیشنهادم را پذیرفتند، جمعی از بهترین خبرگانِ این کار تشکیل شد که عبارت بودند از: آقایان کریم امامی، محمدرضا باطنی، علیمحمد حقشناس، احمد شاملو، محمد صنعتی، مصطفی عاصی، ایرج کابلی، کاظم کردوانی، هوشنگ گلشیری. (۲) و در تاریخ ۳۱ مرداد ۱۳۷۱ نخستین جلسه در خانهیِ ما تشکیل شد و نامِ «شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی» را برگزیدیم. همانطورکه در «گزارشِ یکسالهیِ شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی» (۳) آمده است این شورا نه جمعی بود انتخابی و نه هیئتی انتصابی. و همان جا گفتهایم "گردآمدنِ چنین جمعی براساسِ نیازی است که زمانه در برابر ما قرار داده است. تنها امروز نیست که از مشکلِ نگارشِ خطِ فارسی سخن گفته میشود. در گذشته نیز این بحث بارها درگرفته است و هربار عدهای مقابل یکدیگر ایستادهاند و ازهرسو پیشنهادهایی شده و سخنهایی گفته شده است که گاه معقول و گاه نامعقول بودهاند. فارغ از نظرهایِ ارائه شده، در مجموع، آن سخنها و آن پیشنهادها را باید به دلبستگیِ طراحان آن به حفظ زبان فارسی و اشاعهیِ هرچه بیشتر و بهترِ آن تعبیر کرد و بهرغمِ آنچه گفتهاند و نوشتهاند، حتا اگر نمیپسندیم، سعیشان را باید مشکور دانست. اما آن پیشنهادها و آن بحثها، در محدودهای از روشنفکران و اهل قلم باقی ماند و تبعاتِ آن بحثها نیز یا بهکلی به فراموشی سپرده شدند یا بهشیوهای «مفارقتآمیز» به زندگی خود ادامه دادند، چون یا بهکلی با سیاق علمی جامعه سازگار نبودند یا بودونبود هریک از آن پیشنهادها بر روندِ کُندِ حوزههایِ نشر و نگارشِ خطِ فارسی چندان تأثیری نداشت. حالآنکه امروز وضع بهگونهای کاملاً متفاوت است.» (۴) و «اگر دیروز چاپخانه و ماشین تحریر به حوزههایی بسیار کوچک و مشخص محدود میشد امروز کامپیوتر و چاپگر و صفحه نمایشگر چنان وسعتی پیداکردهاند که با کمی غُلُو میتوان ادعا کرد که در خانهیِ هر اهل قلمی، چاپخانهای برپا شده است.» و پس از اشاره به اینکه «امروز کم نیستند کسانی که در شرکتهای نرمافزاری و سختافزاریِ کامپیوتر چندان بهرهای از فارسی و زبانشناسی ندارند ولی چون صاحبنظری موجه عمل میکنند و شتابِ روزافزون کارها و ضرورتهایِ فنی مجبورشان میکند هر روز بیشازپیش دربارهیِ شیوهیِ نگارشِ فارسی تصمیم بگیرند بیآنکه دانش لازم را داشته باشند و مهمتر از همه اینکه اگر دیروز موضوعِ نگارشِ خطِ فارسی و سلیقههایِ متفاوت در اینباره بهعلتِ محدود بودن نیازها و ضرورتهایِ جهانی بهگونهای «خودکار» عمل میشد، رشدِ سریع و بیسابقهیِ جمعیت و بهوجودآمدن ضرورتهایِ جدیدِ امروز ما را در وضعیتی قرار داده است که اگر به آن توجه نکنیم در آیندهای نهچندان دور کاری جز افسوس خوردن برایمان باقی نمیماند» (۵) و «در جهانِ امروز، در حوزهیِ خط اصل بر علمیتر کردن و ناچار سادهتر کردن شیوههایِ نگارش است. نهتنها موضوعِ قاعدهمند کردن و سادهتر کردنِ شیوهیِ نگارش خط فارسی برای تودهیِ عظیمِ نوجوانانِ ما در داخل کشور وظیفهای است بسیار مبرموحیاتی، بلکه باز شدنِ افقهایِ جدید برای خطِ فارسی در بیرون از مرزهای ایران بر سنگینیِ بار چنین مسئولیتی افزوده است. اگر بر عواملِ برشمرده، جمعیتِ چند میلیونی ایرانیانِ مقیم کشورهایِ خارج را نیز اضافه کنیم که یکی از اساسیترین راههایِ ارتباط فرزندانشان با این مملکت و فرهنگ آن خط و زبان فارسی است، ابعادِ مسئله روشنتر میشود.» (۶)
و « آنچه گفته شد چکیدهای است از ضرورتهایی که براساسِ آنها «شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی» تشکیل شد. و امروز خوشنودیم که میبینیم کاری که بیش از یک سال پیش شروع کردیم با استقبال علاقهمندان و صاحبنظرانِ خط و زبان فارسی روبهرو شده است که آن را چه در توجه و پیگیریِ بسیاری از کارشناسان و دستاندکارانِ آموزشِ زبانِ فارسی و چه در نامهها و مقالههایی که برای شورا میفرستند، میبینیم.» (۷)
در تاریخِ دراز و پرفرازوفرودِ بحثِ خطِ فارسی نخستینبار بود که جمعی برای بحث دربارهیِ خطِ فارسی تشکیل میشد، آنهم جمعی با این مشخصات. و شاملو پیشنهاددهندهیِ تشکیل آن بود. با نگاهی گذرا به زندگی شاملو همواره میتوان این ویژگیِ بارزِ زندگیاش را دید. تشکیل این شورا و ترکیبِ اعضای آن و بحثهایی که مطرح کرد با استقبال وسیعی روبهرو شد. اندکزمانی بعد از سویِ ادارهای که در وزارت آموزشوپرورش مسئولِ نگارشِ کتابهایِ درسی بود با «شورا» تماس گرفته شد و همچنین «فرهنگستان زبان و ادب فارسی» برای گفتوگو با نمایندگان شورا ابراز علاقه کرد که ازسویِ جمع دکتر باطنی و دکتر حقشناس در جلسههایِ فرهنگستان حضور یافتند و به توضیحِ دیدگاههایِ شورا پرداختند. و یک سال بعد از تشکیلِ «شورای بازنگری»، در سال ۱۳۷۲، فرهنگستان خود شورایی خاص برای این موضوع تشکیل داد و دکتر باطنی و دکتر حقشناس هم از اعضایِ کمیسیونِ آن بودند (۸). ایرج کابلی به بحثی که خود آغاز کرده بود و سپس «شورای بازنگری» به آن پرداخت، همچنان ادامه میدهد و تاکنون کتابِ ارزشمندِ «درستنویسیِ خط فارسی» (۹) را منتشر کرده است و بنا به شناختی که از ایرج عزیز دارم، در آیندهای نهچندان دور شاهد کارِ تازهای از او خواهیم بود. حاصلِ کارِ شورا و کمیسیونِ فرهنگستان نیز تاکنون «رسمالخط فرهنگستان» و اثرِ بسیار سودمندِ «فرهنگ املایی خط فارسی» (بهسرپرستیِ دکتر علیاشرف صادقی) است (۱۰).
در حقیقت تشکیلِ «شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی»، که بهیمنِ نوشته و طرح موضوع از سویِ ایرج کابلی و پیشنهادِ شاملو امکانپذیر شد، در آن زمان یک «واقعه»یِ فرهنگی بود. و ازآنجاکه به چند مشکلِ اساسيِ خطِ فارسی انگشت گذاشته بود و توانست در میانِ اهلِ فرهنگ و علاقهمندانِ این بحث (در داخل و خارج کشور) یک حرکت و بحث بهوجود بیاورد، سخنها و تصمیمهایِ این جمع بسیار کارگر افتاد. کم هستند امروز کسانی که بدانند بسیاری از تغییراتی که در شیوهیِ نگارشِ فارسی مشاهده میکنند (نظیر موضوعِ بیفاصله نویسی، احیای نشانهی اضافه و واردکردن آن در زنجیرهی خط فارسی، بحثِ «یِ میانجی»، نوع نگارش واژههای مرکب و ضمیرهای ملکی و مفعولی و صرف فعلها و...، ریشه در آن بحثها و پیشنهادهایِ این شورا دارد.
شاملو، کانون نویسندگان: غایبِ حاضر
شاملو جزو بیش از پنجاه تن نویسنده و شاعر و اهل قلمی بود که «بیانیه در بارۀ کنگره نویسندگان» را (در تحریم کنگرهای که حکومت شاه تصمیم گرفته بود بهنام نویسندگان برپاکند) (۱۱)، اسفند سال ۱۳۴۶، امضا کردند. بیانیهای که در حقیقت میبایست بهعنوانِ پایهیِ تشکیل «کانون نویسندگان ایران» از آن یاد کرد. و در بهمن ۱۳۴۷ در «شبِ نیمایوشیج»، در تالارِ دانشکده هنرهایِ زیبا دانشگاه تهران (که از طرف کانون نویسندگان ایران برگذار شد) چند شعر از نیما را خواند. در نخستین مجمععمومیِ کانون نویسندگانِ پس از انقلاب، فروردین ۵۸، بهعنوانِ یکی از اعضایِ اصلیِ هیئتِدبیران انتخاب شد. و در آخرین مجمععمومیِ کانون در فصلِ بعد از انقلاب (و پیش از حمله به محلِ کانون در سال ۱۳۶۰ و پایان یافتنِ یک مرحله از زندگیِ کانونِ نویسندگان و تعلیقی یازده ساله) بازهم به دبیریِ کانون انتخاب شد. در نیمهیِ سال ۱۳۶۷ که چند تن از نویسندگان به این فکر افتادند تا مراسمی به مناسبتِ سیاُمین سالِ درگذشتِ نیمایوشیج مراسمی برپاکنند، شاملو جزو آنان بود. بهرغم دوندگیها و تماسهایی که روز نخست امیدوارکننده میبود و بهرغمِ دو ماه کارِ پر زحمتِ بسیاری از اهل قلم و اعضایِ کانون نویسندگان، به برنامهیِ بزرگداشتِ نیما اجازه داده نشد و بهاجبار لغو گردید. اما حاصلِ آن، متنِ بسیار مهم و تاریخيای بود بیانگر وضعیت و موقعیت نویسنده و هنرمند ایرانی در اوضاعِ سالِ ۱۳۶۷. این متن که ویرایشِ نهاییِ آن با شاملو بود عنوانِ «گزارش اهل قلم - بهمناسبتِ فصلِ تولد و درگذشتِ بزرگان ادب معاصر ایران» را داشت. این متن را ۲۳ تن از اهلِقلمِ ایران در تاریخ ۲۰ دی ماه ۱۳۶۷ شمسی امضا کردند و در چند نسخه تکثیر و پخش شد (۱۲). شاملو در منازعهیِ فکری و سیاسی که در کانون نویسندگان میانِ طرفدارانِ حزب توده ایران و اکثریتِ کانون در سالهایِ پس از انقلاب درگرفت، سهمِ شایستهای بهعهده گرفت. و در آن روزگار که بسیاری از نشریهها از درج دیدگاههایِ کانون نویسندگان خودداری میکردند و کم نبودند نشریههایی که آشکارا یا در نهان همراه و پشتیبانِ حزب توده بودند و یکجانبه علیه کانون نویسندگان مینوشتند یا به مخالفانِ آن میدان میدادند و درحقیقت حزب توده با شبکههایِ پنهان و آشکارِ خود دست به کارزاری بزرگ علیه مواضعِ استقبالطلبانهیِ کانون زده بود، شاملو در نشریهیِ معتبر و وزینِ «کتاب جمعه» که جایگاهِ خاصی میانِ روشنفکران و جوانان داشت، با همهیِ وزن و اعتبارِ ادبی و اجتماعیِ خود به میدان آمد و با آنان مقابله کرد و صفحههایِ «کتاب جمعه» را دراختیارِ هیئتدبیرانِ وقتِ کانون قرار داد و توانست بسیاری از ترفندها و توطئههایِ رنگارنگ آنان را خنثی کند. به گفتهیِ محمدعلی سپانلو «در جبههبندیِ سیاسیِ جدید در کانون شاملو چشموچراغِ آن گروه حساب میشد که ضمنِ احترام به بسیاری از ارزشهایِ چپ، قیمومیتِ هیچ قدرتِ خارجی را نمیپذیرفتند. جناحِ مخالف مستقیم و غیرمستقیم میکوشید شاملو را لجنمال کند ولی او با سکوتِ هوشیارانهای از درگیریِ مستقیم احتراز میکرد...» (۱۳) از فروردین سال ۱۳۷۳ که بیش از شصت نفر از کانونیان و اهلِقلم نامهیِ سرگشادهای به رئیسِ قوهیِ قضاییهی وقت، آیت الله محمد یزدی، در بارهیِ دستگیری سعیدی سیرجانی نوشتیم (۱۴) تا پایانِ زندگیاش، نام و امضایِ شاملو در بسیاری از متنهایِ کانونِ نویسندگان وجود دارد.
شاملو در دورهیِ اول کانون، که چرایی آن بیرون از بحث ماست، در هیچیک از جلسههایِ نگارشِ مرامنامه و اساسنامهیِ داخلی و انتخابِ هیئتدبیران حضور نداشت، در زمانِ تجدیدِ حیاتِ کانون در سال۱۳۵۶ در ایران حضور نداشت، در دورهیِ اخیر هم بهعلت بیماری نمیتوانست نقشی فعال داشته باشد اما، جایگاهِ شاملو در کانون نویسندگان را نمیتوان تنها در حضور یا عدمِ حضورش در همهیِ لحظههایِ زندگیِ کانون سنجید.
شاملو یکی از قُلههایِ شعر معاصر ایران بود و هست و در جریانِ شعري که او میداندارش بود تا به امروز کسی نتوانسته است درکنارش بنشیند؛ در عرصهیِ مطبوعات تنها سردبیریِ سه نشریهیِ «خوشه» و «کتاب هفته» و «کتاب جمعه» کافی است تا نامی ماندگار برای کسی بهارمغان بیاورد؛ «کتاب کوچه» یکی از بیبدیلترین مجموعهای از این گونه کار است که تا بهامروز در تاریخِ فرهنگ ما بهوجود آمده است، و چنانچه ترجمهها و شعرخوانیها و... را هم درکنارِ اینهمه کارِ سترگ بگذاریم، کموبیش سیمایِ کسی که چند دهه حضوری فعال و پیگیر در دنیایِ روشنفکران ایران داشته است آشکار میشود. اما، شاملو بیش از اینهمه است. شاملو بهخصوص در دوران پس از انقلاب بهیمنِ نگاه و رفتارِ خاصِ خود و بهیمنِ حساسیتها و پیشبینیها و رفتارِ شرافتمندانه و مسئولانهاش به یکی از نمادهایِ وجدانِ جامعهیِ روشنفکریِ ایران تبدیل شد. و سایهیِ این وجدانِ آگاه، باحضور یا بیحضورِ جسمانیِ شاملو، بر زندگیِ کانون نویسندگان ایران حضوری بلامنازع داشت.
شاملو بهرغم دوری از تهران و آن وضعیت جسمانیاش چگونگیِ فعالیتهایِ کانون را بهدقت پیگیری میکرد و به آن حساس بود. اما، بهعلت دوری و مشکل بودن رفتوآمد با شاملو (باتوجه به وضعیت بیماریاش سعی اغلب دوستان براین بود که کمتر مزاحماش شوند) این حساسیت گاه باعث سوء استفادهی کسانی میشد که از سرِ نمیدانم چه؟ (کمترین آن خودشیرینی بود و مطرح کردنِ خود و سوءاستفاده از نام شاملو) مطلبهایی نادرست و دروغ به شاملو منتقل میکردند که حاصلاش جز «عرضِ خود میبری و زحمت ما میداری» نبود. ازجمله سخنچینیهایِ روزنامهنگاری بود که در آن زمان شهرتی بههم زده بود، از هوشنگ گلشیری نزد شاملو که هوشنگ میخواهد کانون را «بهسازش بکشاند و...»! هوشنگ گلشیری که بهگواهِ زندگی و کارنامهیِ ادبیاش پاسدارِ بیچونوچرایِ شرافت قلم بود، بهحق بسیار مینالید و گلهمند بود، نه از آن روزنامهنگار که خوب میشناختاش بلکه از شاملو. اما، خود بارها شاهد بودم که هوشنگ با بزرگواریِ تمام چگونه حرمتِ شاملو را پاس میداشت. و در آن تقلاها و کوششهایِ جانکاه ما برای ازسرگیریِ فعالیتهای کانون، زمانی کسانی نقل کردند که شاملو در جمعی درخصوصِ کانون نویسندگان گفته است «با گوشتِ گندیده نمیتوان خورشت درست کرد»! و این سخنِ راست یا ناراست دستآویزِ مدعیانی شد و «عَلَم»ی که آن را در سر هر کوی و برزن در داخل و خارج کشور برضد ما برافرازند (۱۵). در یکی از دیدارها با شاملو بهاختصار به این موضوع اشارهای کردم و شاملو چنان مهربانانه پاسخ داد که از بیان آن شرمنده شدم. و به یکی از دوستان نازنینام هم گفته بود «جبران میکنم». و در پیامِ تاریخیِ خود به نخستین مجمععمومیِ کانون نویسندگان در تاریخ آذر ۱۳۷۸، پس از جانباختنِ عزیزانمان محمد مختاری و جعفر پوینده، که در سالنِ اجتماعاتِ «اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران» برگذار شد گفت: "یاران همقلم گرچه در این سالها نتوانستهام در میدانِ عمل همگامتان باشم، آنچه را که برشما رفته است لحظهبهلحظه بادقت و نگرانی دنبال کردهام: تلاشِ پیگیرتان را، از درون بهتان خوردن و از بیرون دشنام شنیدنتان را، تا لبِ درهیِ مرگ رفتنتان را، درجوارِ مرگ زیستنتان را و مصیبت دیدنتان را، آنگاهکه همگامانِ شجاعمان میرعلایی و حسینی و مختاری و پوینده قربانیِ کینهیِ سیاهاندیشان شدند. اکنون ازاینکه توانستهاید بهرغم همهیِ این دشواریهایِ توانکاه به آرمانهایِ دیرینِ اهلِقلمِ دیارمان - آزادگی و ناوابستگی به قدرت - وفادار بمانید به خودم و به شما تهنیت میگویم و بهعنوانِ یکی ازاعضایِ هیئتدبیرانِ پیشینِ کانون نویسندگان ایران امیدوارم گردهم آمدنتان به توفیق انجامد و متنِ نهاییِ منشور و اساسنامهیِ کانون نویسندگان ایران به تصویب رسد و هیئتدبیران جدید برگزیده شود. سلامهایِ قلبیِ مرا بپذیرید. احمد شاملو. شهرک دهکده. آذر ۱۳۷۸ خورشیدی"
همانطور که دیده میشود شاملو بهروشنی به موضوعِ «ازدرون بهتان خوردن و از بیرون دشنام شنیدن» اشاره کرده است. و آن مدعیانِ «بیعَلَم مانده» هم آنچنان موضوع را فراموش کردند که به انکار آن رسیدند.
من و شاملو و ترجمهی «حماسه گیل گمش»
آخرهایِ زمستان سال ۱۳۷۷ بود. زنده یاد شاملو تلفن کرد و گفت سَری بروم پیشاش. البته الان حضور ذهن ندارم که آنسویِ خط خودِ شاملو بود یا آیدا خانم نازنین. من جز در دورانی که «شورایِ بازنگریِ در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی» را تشکیل داده بودیم و درنتیجه بیشتر همدیگر را میدیدیم، سالی یکی، دو بار میرفتم به دیدار شاملوی عزیز. البته همیشه جویایِ حالش بودم. چندبار هم که نازنین دوستِ دیرینهام عبدالله کوثری (که دوستیمان از پشتِ نیمکتِ سال سوم دبیرستان البرز شکل گرفت و تا امروز همچنان برسر آن عهد هستیم) از مشهد به تهران میآمد و میگفت سری به شاملو بزنیم با عبدالله میرفتیم. هربار هم که به دیدنش میرفتیم، گلایه میکرد که چرا کم به سراغش میرویم که هر دو میگفتیم که بهرغمِ همهیِ اشتیاقمان و... باعث زحمت خواهیم شد. واقعاً هم چنین بود. با وضعیتِ جسمانی که داشت و قیدیِ که در آراسته ظاهر شدن داشت، واقعاً زحمت بود برایش. تازه اگر حالش خوب بود، اگر کسالتش شدید شده بود که خودِ ظلم بود. عذرِ ما را بهمختصر واژه و جملهای مهربانانه نمیپذیرفت و میگفت که من هم دل دارم. اما این بار خودِ شاملو تلفن کرده بود و خواسته بود به دیدارش بروم. رفتم. بهرغم وضعیتِ نهچندان مناسب آن روزها. با اشتیاق به دیدنش رفتم. و اگر ذهنم خطا نکند با دوست بزرگوارم ایرج کابلی رفتم. پس از صحبتهایی از اینجاوآنجا از جنسِ صحبتهایی که همیشه میان ما میشد، به من گفت که خودت میدانی که من سالهای چهل به کارِ ترجمهیِ «حماسه گیل گمش» پرداختم و حالا هم دو باره از نو شروع کردهام به این کار ولی، پس از پایانِ این کار به این نتیجه رسیدهام که نتیجهاش چندان برایم رضایتبخش نیست (حقیقت این است که شاملو از سر فروتنی در بارهیِ این کارِ خود تعبیرِ تندی به کار برد که به خود اجازه نمیدهم آن را با همان واژههایی که خود بهکاربرد نقل کنم). و اضافه کرد که حالا این کار دستِ خودت. بِبَرش. هم فرانسهات را قبول دارم و هم فارسیات را. هرکاری که لازم میدانی روی آن انجام بده و این کار به اسم هر دوی ما منتشر شود. گفتم، من به یک شرط این کار را خواهم کرد. گفت، به چه شرطی؟ گفتم بهاینشرط که کار فقط به نام شما منتشر شود. گفت، آخه خودت هم رویِ آن کار میکنی و... گفتم، نه. این کارِ شماست. و من باکمالمیل بر رویِ آن کار خواهم کرد اما، کارِ شماست. اگر این شرط را میپذیرید، من این ترجمه را میبرم و رویِ آن کار میکنم. گفت، حالا ببر و کارش رو انجام بده، بعد با هم صحبت میکنیم. و بعد هم متنِ تایپشدهیِ ترجمه خود و کتابی که از رویِ آن ترجمه میکرد در اختیارم گذاشت. کتاب به زبان فرانسه بود با این مشخصات:
Les religions du Proche-Orient, babyloniens-ougaritiques-hittites
(Les religions du Proche-Orient asiatique, Textes babyloniens, ougaritiques,
hittites)
Présentés et traduits par : René LABAT, André CAQUOT, Maurice SZYCER, Maurice VIEYRA
Librairie Arthème Fayard et Editions Denoel, 1970, Paris.
بهرغم کارِ تدریس و کارهایِ پژوهشی و کارهایِ کانون نویسندگان و همهیِ کارهایِ ریز و درشتی که داشتم، بهجد مشغول بررسیِ این ترجمه و کار بر رویِ آن شدم. اغلب هم به این صورت بود که هفتهای دو، سه شب پسازآنکه به خانه میرسیدم، پس از مختصر استراحتی تا پاسی پس از نیمه شب و گاه تا سه، چهار صبح به مقابلهیِ ترجمه با متنِ فرانسه میپرداختم و با فارسی و معادلها کلنجار میرفتم. در روزهای جمعه یا روزهایی هم که در خانه میماندم از این کار غافل نبودم. آخرین باری هم که نازنین شاملو را دیدم در آبان ماه ۱۳۷۸ بود. دو، سه هفتهای پیش از تشکیلِ نخستین مجمععمومیِ کانون نویسندگان در سالنِ «اجتماعات اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران» (در تاریخ ۴ آذر ۱۳۷۸). بهعنوان هیئتدبیرانِ موقتِ کانون نویسندگان (من و هوشنگ گلشیری و علی اشرف درویشیان و ایرج کابلی و اکبر معصوم بیگی و...) و برای ادایِ احترام به شاملو و مطلع کردناش از تشکیلِ مجمععمومیِ کانون و... به دیدارش رفته بودیم. در این دیدار هم بهمختصر در بارهیِ این ترجمه و اینکه زمان میبَرَد با هم صحبت کردیم. در نیمهیِ فروردینِ سال ۱۳۷۹ برای شرکت در یک کنفرانس، «پرحاشیه» و «بدفرجام» برای شرکت کنندگان آن، راهیِ آلمان شدم و برخلافِ میل و بهناگزیر مجبور شدم مدتی در خارج باشم. در تابستان همان سال که شاملو در بیمارستان بستری بود، همسرم که به عیادتش رفته بود، شاملو به او گفته بود که چرا کاظم این کار را تمام نکرده و...، و همسرم گفته بود که من شاهد بودم که شبها گاه تا صبح رویِ ترجمه شما کار میکرد. میدانستم که بسیار دلبستهیِ این کار است. من هم با تمامِ وجود دلبستهیِ کاری بودم که بهجان پذیرفته بودم. خود من هم از سالها پیش شیفتهی «حماسهی گیل گمش» بودم و چند بار آن را به فرانسه خوانده بودم. و بیش از همه و بیش از همیشه مشتاق بودم که تا شاملو میانِ ماست به این قول خودم عمل کنم. اما، خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم شاملو جهان ما را وانهاد و این کار در زمانِ بودنش به پایان نرسید. و منِ مشتاقِ وفایِ به قول در حسرت ماندم. بعد شنیدم که ناشر محترم در صددِ انتشار همان ترجمهای است که شاملو از آن راضی نبود. پیام فرستادم که من بر رویِ این متن کار کردهام و منتظر هستم که هم کتاب به زبان فرانسه و هم ترجمهای که شاملو به من داده بود به دستم برسد و کار را تمام کنم. حال نمیدانم پیام من به دوست عزیز ناشرمان نرسید یا ترجیح چنان بود که همان ترجمهیِ شاملو منتشر شود. و منتشر شد. اما، من هنوز کارِ خود را پایان یافته نمیدانستم و نمیدانم. مدت زمانی طولانی طول کشید تا همان ترجمهیِ تایپ شدهی شاملو و کاری که بر رویِ آن انجام داده بودم و کتاب فرانسهیِ شاملو به دستم برسد. دراینمیان متوجه شدم که ترجمهیِ جدیدی از حماسهیِ گیل گمش در سال ۱۹۹۲ به زبان فرانسه منتشر شده است که برخلافِ متنِ سالِ ۱۹۷۰- کتابی که شاملو در اختیار داشت- تنها به حماسهیِ گیل گمش میپرداخت و ترجمهیِ جدیدی بود. و دیگر آن کتابِ فرانسهیِ متعلق به سال ۱۹۷۰ نمیتوانست مرجع باشد. در سال ۱۹۹۹ هم ترجمهای جدید به زبان انگلیسی از حماسهیِ گیل گمش با ترجمهی ِ Andrew GEORGE منتشر شده بود. بااینهمه، من هنوز دلبستهیِ حماسهیِ گیل گمش هستم و درکنارِ دیگر کارهایم از این کار غافل نیستم و قصد دارم در نخستین فرصتی که دست دهد این کار را با همهیِ تغییرات جدیدی که در ترجمهیِ متن گیل گمش اتفاق افتاده است، به پایان برسانم. امروز شاملویِ نازنین و بزرگ دیگر در میان ما نیست اما، من همچنان خود را به آن قول متعهد میدانم.
برلن، سوم دی ماه ۱۳۹۳ برابر با ۲۴ دسامبر ۲۰۱۴
پانوشتها
۱: «آدینه»، شماره ۷۲ تیرماه ۱۳۷۱. شاید یادآوریِ این نکته ضروری باشد که در همان زمانها میان تاجیکان، پس از جدایی از شوروی سابق و تشکیلِ دولتِ مستقلِ تاجیکستان، بحثی در ضرورتِ تغییرِ خط سیرلیک به خط فارسی درگرفته بود. و حتا در سال ۱۹۸۹ تصمیم گرفته بودند که دوباره الفبایِ خط فارسی را انتخاب کنند و از قرار سال ۱۹۹۵ را بهعنوان سالِ استفادهیِ کاملِ خطِ فارسی تعیین کرده بودند. اما، بعداً به دلیلهایی که بیرون از موضوعِ بحثِ ماست دوباره به خط سیریلیک برگشتند.
۲: البته محمد صنعتی که در آن روزگار صاحب یکی از شرکتهایِ بزرگ دادهپردازی و تهیهیِ برنامههای کامپیوتری خط فارسی بود، سه، چهار جلسهای بیشتر شرکت نکرد. همچنین دبیرِ تحریریهیِ نشریهی «آدینه» هم تنها برایِ یادداشتبرداری و درجِ گزارش در شمارهیِ بعدی «آدینه» در جلسههایِ ما حضور پیدا میکرد اما، نه عضو این شورا بود و نه اجازهیِ صحبت کردن درخصوصِ موضوعهایِ مطرح شده در جلسهها را داشت. و ما، اعضای شورا، در پایان هر جلسه تصمیمهایِ گرفته شده را مینوشتیم و آن را امضا میکردیم.
۳ تا ۷: آدینه، شماره۸۴-۸۵، آبان ۱۳۷۲
۸: «نخستینبار، در سال ۱۳۷۲، بهابتکار جناب آقای دکتر حسن حبیبی، ریاست وقت فرهنگستان، کمیسیونی به مدیریت دکتر علیاشرف صادقی و سپس استاد احمد سمیعی، از اعضای پیوسته فرهنگستان، تشکیل شد. این کمیسیون، با تشکیل جلسات متعدد، دستور خط پیشنهادیِ خود را به شورای فرهنگستان تسلیم کرد و شورا با دقت و کندوکاو و جدیت بسیار، طی ۵۹ جلسه، آن را مورد بحث و بررسی قرار داد....
اعضای کمیسیون عبارت بودند از آقایان دکتر محمدرضا باطنی (۱۶ جلسه، از ۷/۲/۷۲ تا ۳۰/۶/۷۲)، دکتر جواد حدیدی، دکتر علیمحمد حقشناس، دکتر حسین داودی، استاد اسماعیل سعادت، استاد احمد سمیعی (گیلانی)، مرحوم دکتر جعفر شعار، دکتر علیاشرف صادقی (که تا جلسه مورخ ۲۸ دی ۱۳۷۲ شرکت کردند و پس از آن بهعلتِ مسافرت برای استفاده از فرصت مطالعاتی در جلسه شرکت نکردند)، مرحوم دکتر مصطفی مقربی و استاد ابوالحسن نجفی»، دستور خط فارسی (مصوب فرهنگستان زبانوادب فارسی)، انتشارات فرهنگستان، چاپ یازدهم، ۱۳۹۱، ص.۲
۹: ایرج کابلی، درستنویسی خط فارسی، نشر بازتابنگار، چاپ اول، ۱۳۸۱
۱۰: علی اشرف صادقی: "...«گروه دستورِ زبان و خطِ فارسی» [بهسرپرستی دکتر علی اشرف صادقی]... در سال ۱۳۷۲ کمیسیونی مرکب از بعضی از اعضای شورای [شورای عمومیِ فرهنگستان] و بعضی متخصصانِ خارج از فرهنگستان برای تصمیمگیری در بارهء املایِ کلماتِ فارسی تشکیل داد" (علی اشرف صادقی، فرهنگ املایی خط فارسی، فرهنگستان زبان و ادب فارسی، نشر آثار، تهران ۱۳۹۲، صفحه ۸)
۱۱: محمدعلی سپانلو، سرگذشت کانون نویسندگان ایران، نشر باران، سوئد، چاپ اول، ۲۰۰۲، ص. ۱۷-۲۰
۱۲: مهدی اخوان ثالث، مفتون امینی، سیمین بهبهانی، یارعلی پورمقدم، امیرحسن چهلتن، محمد حقوقی، عظیم خلیلی، محمود دولتآبادی، ابراهیم رهبر، ناصر زراعتی، کاظم ساداتاشکوری، محمدعلی سپانلو، احمد شاملو، شمس لنگرودی، عمران صلاحی، هوشنگ گلشیری، جواد مجابی، محمد محمدعلی، محمد مختاری، حمید مصدق، مسعود میناوی، غلامحسین نصیریپور، اصغر واقدی. محمدعلی سپانلو، همان، ص ۳۵۲-۳۵۶
۱۳: محمدعلی سپانلو، بنبستها و شاهراه، پنباب، چاپ اول، ۲۰۱۱ (۱۳۹۰) استکهلم، ص ۴۷۵
۱۴: صدای آواز، یادنامهی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، کانون نویسندگان ایران، انتشارات فصل سبز، چاپ اول، ۱۳۷۸، ص ۳۰و۳۱
۱۵: رویِ سخن من در اینجا دوستان عزیزی نیست که در آن دوران منتقد ما بودند. به این موضوع در این نوشته پرداختهام: "گفتوشنود با کاظم کردوانی، تاریخ بخشی از جنبش روشنفکری ایران، بررسی تاریخی-تحلیلی کانون نویسندگان ایران «گفتوشنودها»، مسعود نقرهکار، جلد پنجم، نشرباران، سوئد، چاپ اول، سال ۲۰۰۲ (۱۳۸۱)، ص. ۵۷۷-۶۳۳)"
*این متن در کتابِ «من بامدادم سرانجام» (یادنامۀ احمد شاملو)، به خواستاریِ سعید پورعظیمی، انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۹۶ منتشر شده است (ص. ۳۲۴ – ۳۳۲).
نظرها
فرج سرکوهی
دروغ بافی فقط بخش اول این متن را در باره شورای اصلاح رسم الخط خواندم و ادامه ندادم . آن چه در این بخش نوشته شده دروغ گوئی به قصد بزرگ جلوه دادن نویسنده متن و نقش او است . من از اعضای موسس این شورا و سردبیر مجله ادینه بودم. گزارش های این شورا در مجله ادینه منتشر شده است و این گزارش ها نیز سندی است بر دروغگوئی نویسنده این متن. این من بودم که از نویسنده این متن خواستم برای ثبت گزارش های شورا در نشست های ان شرکت کند .در آن زمان او هیچ تخصص و تالیفی(حتا در حد یک مقاله) در این عرصه نداشت . شاملو نیز کسی را برای حضور در این نشست ها دعوت نکرد و... داستان تشکیل این شورا را در مقاله ای نوشته ام که تا چند روز دیگر منتشر خواهد شد. علاقمندان می توانند به این مقاله بنگرند
داود بهرنگ
با سلام به آقای کردوانی عزیز من که "گیل گمش" یکی از منابع اساسی ام در بر رسی "زن ـ به منزلۀ ابژۀ جنسی" است و بنابراین نگاه مطالعاتی ام به این "حماسه" گسترده و عمیق است ترجمۀ شاملو از "گیل گمش" را از بسیاری جهات ناروا می دانم. بی آن که داخل موضوع شوم شما را به چگونگی کارم با این موضوع آشنا می کنم تا توجه تان را به این نکته جلب کنم که تنها ترجمه ای از گیل گمش را باید اساس کار قرار داد که ترجمه از خط میخی است. جز این تئوری ام را هم با شما در میان می گذارم و می گویم که: به دید و درک من پر و پا و لب و لوچه و سینۀ زن در تاریخ بشر ابژۀ جنسی نبوده است. آنچه امروز شاهد آنیم پدیداری نو و ساختگی است. پیشگفتار داستان "گیل گمش" مندرج در الواح گوناگون و در پیوند و پیوست با ادوار تاریخی گوناگون است. هیچ تکه ای از این داستان ـ که ما قبل پیدایش نثر و ازیرا ـ رج به رج ـ و به [یک معنی] به نظم است در هیچ لوحی ـ و به ویژه در الواح بابلی ـ بی افتادگی نیست. افزون بر این ـ هر رج از هر لوح ـ گاه چند کلمه ای در اول و گاه یک دو کلمه در وسط و آنگاه در آخر دارد. [نگاه کنید به ترجمۀ «Old Babylonian version » در منبع شماره 1] این است که دانشوران و محققانی که در پیدایش و نیز خوانش این الواح کوشا بوده اند در کار ترجمۀ آن ها ـ از برای پر کردن شکاف میان کلمات و از برای خوانا کردن هر رج در هر لوح ـ به ناگزیر ـ به گمانه زنی پرداخته اند و ـ جا به جا ـ با رعایت جوانب احتیاط و با وسواس تمام اقدام به کاشتن کلمات در ترجمۀ خود از این الواح کرده اند. ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) کسانی هم بوده اند که با خواندن این ترجمه ها ـ و حتی بی خواندن پیشگفتار مترجمین ـ گستاخ و دلیر اقدام به اختراع متن خودشان ـ در قالب یک داستان یا افسانه یا اسطوره ـ به نام "گیل گمش" کرده اند. ما در زبان فارسی باز ترجمۀ "افسانۀ گیلگمش" نوشتۀ گئورک بورکهارت به زبان آلمانی را از این دست داریم که منتشر شده به سال 1919 میلادی است. این روایت به ویژه در ترجمۀ لوح اول و دوم و درک و فهم از آن به بیراه رفته و آکنده از کژ فهمی است. بزرگترین اشکال این ترجمه ـ به ویژه در زبان فارسی ـ این است که نزد خواننده ایجاد این توهم را می کند که او ترجمۀ دوازده لوح "گیلگمش" را خوانده است؛ حال آن که این چنین نیست. بورکهارت [شاعرانه] در ترجمۀ خود چند هزار سال تاریخ تحول روانی و اجتماعی بشر را نادیده گرفته است. گیلگمش او ـ به ویژه در روایت او از لوح اول و دوم ـ بیانگر [ضمیر] ناخودآگاه خود اوست. کوتاه سخن این که این جا ـ و در این مورد ـ "گیلگمش" سومری ـ بابلی ـ آسوری هیچ ربطی به گلیگمش بورکهارت ـ و دیگران از این دست ـ ندارد. ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) معرفی منابع گیلگمش 1/ معرفی بر اساس منبع شماره 1 در بخش «Brief introduction: Epic of Gilgamesh » در پیشگفتار منبع شمارۀ 1 گفته می شود که «اساس حماسۀ گیل گمش چند شعر سومری مندرج در نخستین الواح پیدا شده ـ اینجا و آنجا ـ است. اشعاری که در بر دارندۀ حکایاتی در بارۀ "بیل گمش" و "شاهان اُوروک" در 2100 سال پیش از میلاد است. تعداد این الواح کم است و قدمت آن ها به 1800 سال پیش از میلاد می رسد. این را حماسۀ گیل گمش «The Old Babylonian version» می گویند. مجموعه اشعاری هم هست که به آن «The Standard version» می گویند. این دومی قدمتش به 1000 تا 1300 سال پیش از میلاد می رسد و در بر دارندۀ یک حکایت بهم پیوسته است که در 12 لوح فراهم آمده و در آن از کسی به اسم «Sha naqba īmuru» [هم] سخن به میان است که معلوم نیست کیست. این «Standard version » مجموعه ای است که در کتابخانۀ آشور بانی پال پیدا شده که تاریخ پادشاهی اش سدۀ 7 پیش از میلاد است. در 6 لوح اول این مجموعه سخن از گیل گمش و هماوردش و آنگاه دوستش اینکیدو به میان است. در 6 لوح دوم سخن از گیل گمشی به میان است که اندوهناک مرگ اینکیدو و جویای جان جاودان است. 12 لوح مجموعۀ "Standard version" هر یک افتادگی هایی دارند. این افتادگی ها را تنها بر اساس داده های مندرج در مجموعۀ "بابلی" می توان بازسازی و به سامان کرد. این الواح را ـ که به زبان اکدی و خط میخی اکدی اند ـ نخست هرمز رسام در سال 1853 میلادی پیدا کرد. این جا [هنوز] اسمی از گیل گمش به میان نیست. جایش "ایز دو بار" است. گیل گمش را محققین بعدها [30 سال بعد] که بهتر توانستند خط میخی به لحن و زبان دیگر اقوام را بخوانند کشف کردند. ادامه در 4
داود بهرنگ
(4) جورج اسمیت [کارشناس موزۀ ملی انگلیس] نخستین کسی است که در دهۀ 7 قرن 19 میلادی اقدام به ترجمۀ الواح بابلی کرد. وی بعدها در سال 1880 میلادی بر این اساس کتاب «داستان پیدایش به روایت اکدیان» را منتشر کرد. مراد او اشاره به خاستگاه کتاب اول تورات به اسم "داستان پیدایش" بود. آنگاه دیگر محققین به بررسی مفاد این الواح پرداختند و کسانی اکنون حتی رد و اثر این الواح را در اشعار هومر یونانی [800 تا 2000 سال پیش از میلاد] نیز یافته اند و از آن سخن به میان آورده اند.» 2/ معرفی بر اساس منبع شماره 3 منبع شماره 3 باز نشر ترجمۀ «William Muss Arnolt» به سال 1901 میلادی است. در عنوان کامل نوشتۀ آرنولت نام "نمرود" هم به میان آمده است. داستان گیل گمش یعنی «The Gilgamesh narrative» به نوشتۀ آرنولت نزد دانشوران این رشته "حماسۀ نمرود" خوانده می شود. او در این باره می نویسد: «Usually called the Babylonian Nimrod Epic.» نشانی نشر نخستین ترجمۀ آرنولت در قسمت «Sources» در منبع شماه 3 آمده است. ناشر کنونی آن یعنی «Jason Colavito» می نویسد: «من در [باز نشر] این ترجمه مفاد دو لوح « Pennsylvania» و «Yale» را هم لحاظ کرده ام. این دو لوح بابلی اند و اولی ترجمۀ «Morris Jastrow» و دومی ترجمۀ « Albert T. Clay» و تاریخ انتشار هر دو 1920 میلادی است.» کلاویتو در ادامه می نویسد: «بهر اصلی آنچه را که نزد دانشوران این رشته به داستان نمرود معروف است هرمز رسام در سال 1854 میلادی در ویرانه های نینوا ـ آن جا که [اکنون گمان می رود] کتابخانۀ آَشور بانی پال بوده است ـ کشف کرد. این کتابخانه قدمتش به 626 تا 668 قبل از میلاد می رسد. هنوز تکه پاره هایی از الواح این کتابخانه به دست نیامده است. ادامه در 5
داود بهرنگ
(5) جورج اسمیت [کارشناس موزۀ ملی انگلیس] در سال 1876 میلادی نخستین کسی بود که اقدام به ترجمۀ الواحی که خود یافته بود [به زبان انگلیسی] کرد. او بخشی از یافته اش را پیشتر در سال 1872 میلادی با عنوان «داستان پیدایش ـ به روایت کلدانیان» معرفی کرده بود. چند نفری هم بعد از اسمیت اقدام به ترجمۀ این الواح کرده اند. بهترین آن ها در میان روایاتی که «Standard version» به شمار می رود [به گمانم] ترجمۀ آلفرد جرمیاس [به زبان آلمانی] است. پرفسور ینسن هم ترجمۀ دیگری به زبان آلمانی کرده که [آنهم نیکوست و] عنوان «اسطورۀ آسوری ـ بابلی» را بر خود دارد. [بگویم که عموماً] لوح شماره 11 را به داستان "طوفان نوح" [که در تورات آمده] ربط می دهند.» و «اسطورۀ گیل گمش» اسمش از آغاز این نبود. گیل گمش را در آغاز "ایز دو بار" خواندند [که خوانشی کلدانی است.] سخن از "گیل گمش" از سال 1894 میلادی بر سر زبان ها افتاد. این را اول بار «Theophilus G. Pinches» به زبان آورد. شرح سایر جزئیات در این باره در دیگر منابع آمده است.» 3/ معرفی بر اساس منبع شماره 4 منبع شماره 4 ترجمۀ «R. Campbell Thompson» به سال 1927 میلادی است. وی در پیشگفتار خود می نویسد: «اسطورۀ گیل گمش به خط میخی آسوری و بابلی بر الواح گلی نوشته شده و ـ نظر به روایت [طوفان و] طغیان رودی که دربر دارد ـ قدمتش [گاه و در برخی موارد] به هزارۀ چهارم پیش از میلاد و حتی پیش از آن می رسد. قدمت سه لوح از آن که به خط میخی اکدی است النهایه 2000 سال پیش از میلاد است. الواحی از آن به خط میخی هیتیان و به قدمت 1500 سال پیش از میلاد است. بقیۀ این اسطوره در الواحی فراهم آمده که در کتابخانۀ آشور بانی پال پیدا شده و قدمتشان به سدۀ 7 پیش از میلاد می رسد. خرده پاره هایی از آن هم ـ که بعدها نوشته شده ـ این جا و آنجا پیدا شده است.» ادامه در 6
داود بهرنگ
(6) تامپسون در ادامه می نویسد: «دانستۀ روشن ما در بارۀ اسطورۀ گیل گمش بر اساس 12 لوح پیدا شده در کتابخانه آشور بانی پال است. اسطورۀ گیلگمش ـ که مفادش یک پارچه نیست ـ بنا به احتمال در نتیجۀ تلفیق چندین اسطوره ـ در دوره های تاریخی مختلف ـ به شکل کنونی در آمده است.» و تامپسون آنگاه می نویسد: «گیل گمش نوشتاری زیباست. این که می گویم زیباست نظر به سادگی خط [و زبان] میخی [و محدودیت هایی که این خط و زبان دارد] شگفت انگیز است. چهارچوب معنایی این خط بسان خط عبری منجمد است و [ظرفیت و] ظرافت زبانی سایر زبان ها ـ برای مثال زبان یونانی ـ را ندارد. این که بتوان حالات و عواطف بشری را در این قالب بیان کرد جای [شگفتی و] تحسین [بسیار] دارد. و گفتنی است که این نوشته شعر در معنای متعارف نیست. من سخت کوشیده ام که در ترجمه این اثر جنبۀ ادبی آن از بین نرود.» و تامپسون در پایان می نویسد: «ترجمۀ من بر اساس همه الواحی است که تا کنون در موزۀ ملی انگلیس ـ در این باره ـ گرد آمده است. من البته نگاهی نقاد به [ربط و ضبط] این مجموعه داشته ام و در ترجمه ام دیده می شود که من گاه تکه پاره هایی از الواح را جا به کرده ام.» منابع: 1/ DELPHI CLASSICS POETS SERIES – Epic of Gilgamesh, Old Babylonian and Standard versions By Delphi Classics 2017; United Kingdom 2/ Babylonian Story of the Deluge and the Epic of Gilgamesh 1920 – British Museum 3/ THE EPIC OF GILGAMESH Translated by William Muss-Arnolt 1901 © 2014 Jason Colavito. All rights reserved. Sources: William Muss Arnolt, "The Gilgamesh Narrative, Usually Called the Babylonian Nimrod Epic," in Assyrian and Babylonian Literature: Selected Translations, ed. Robert Francis Harper (New York: D. Appleton and Co., 1901), 324-368. Morris Jastrow, Jr. and Albert T. Clay, An Old Babylonian Version of the Gilgamesh Epic on the Basis of Recently Discovered Texts, Yale Oriental Series, Researches IV, no. 3 (New Haven: Yale University Press, 1920). 4/ The Epic of Gilgamesh by R. Campbell Thompson 1928 5/ The Epic of Gilgamesh Translated by Maureen Gallery Kovacs Electronic Edition by Wolf Carnahan, I998 منبع شماره 1 در بردارندۀ حجمی از منابع مربوط به حماسۀ گیلگمش است. با احترام ـ داود بهرنگ
داود بهرنگ
(7) با سلام دوباره من درست تر می دانم که خوانشی فارسی را هم در میان بگذارم: خوانش اسطورۀ گیل گمش ترجمۀ قسمت اول از لوح اول آرنولت در بارۀ لوح اول می نویسد: «چیدمان درست لوح اول ـ که بیشتر آن از بین رفته و تکه پاره هایی از آن باقی مانده ـ کار «Professor Haupt» است.» (منبع شماره 3) اگر چنانچه لوح اول را در ترجمۀ آرنولت دو قسمت کنیم وی در ترجمۀ قسمت اول می نویسد: «آن که [همه هر چه دربارۀ] گیلگمش را [خوانده و شنیده و] دریافته است؛ آن که همه سرگذشت او را می داند؛ آن که بی خبر از دانش روزگار خود نیست؛ و با خبر از رمزها و رازهاست؛ و تاریخ روزگاران گذشته و داستان زندگی بشر در ازمنۀ پیش از [طوفان و] طغیان رودها را می داند؛ و بسیار سفر کرده و بسیار هم با تجربه است؛ و همه هر چه بر نبشته بر الواح شهر اُوروک را خوانده است ؛ ادامۀ متن آرنولت از این جا به بعد آشفته است. مضامین مندرج در قسمت اول ترجمۀ آرنولت کمابیش در ترجمۀ تامپسون نیز آمده است. (منبع شماره 4) آشفتگی متن تامپسون قدری بیشتر است. ادامه در 8
داود بهرنگ
(8) توضیحات در نگاه به ترجمه های مختلف دیده می شود که گیل گمش گاه و در برخی ترجمه ها و از جمله در منبع شماره 2 [در 12 خط اول از لوح اول] دانا مرد روزگار خود ـ همه چی دان ـ و سفر کرده به هر جا و بسیار با تجربه ـ معرفی می شود. یک چنین معنایی چنین گویا و روشن در لوح اول نیست. بسا که این حرف ها در معرفی [حکیمی باشد که] گوینده و نویسندۀ این داستان است. ترجمۀ قسمت دوم از لوح اول آرنولت در قسمت دوم از ترجمۀ خود چندین سطر ناتمام ـ در بیان این معنا ـ دارد که شهر اُوروک نخست مورد تاخت و تاز قرار گرفت و همه برج ها و باروهایش منهدم شد. مردمانش گرفتار آمدند و رنج بسیار بردند. سپس آنان [گریان و نالان] از خدایان ـ خواستار یاری گشتند. و گیل گمش را خدایان آنگاه در پاسخ به آه و نالۀ آنان و از برای رهایی شان ـ از ستم و از رنج ـ روانۀ شهر اُوروک کردند. هیچ اشاره ای به این قسمت در دیگر ترجمه ها نیست. در نوشتۀ آرنولت در این باره گفته می شود: ادامه در 9
داود بهرنگ
(9) «و گاوان وحشی به هراس افتادند و رمیدند. و مردم نیز؛ بسان کبوتران. و دخترکان مویه آغاز کردند وآه کشیدند. و خیابان ها پر از وز وز مگس ها شد. و خدایانِ حمایتگر ـ چه زود؛ [تند و هراسناک] چون موش ها ـ به سوراخ هاشان گریختند و شهر ـ با دیوار محکمش ـ این چنین به دست دشمن افتاد؛ و دروازۀ شهر سه سال بسته ماند. حتی از دست الهۀ ایشتر کاری برنیامد ... [و آنگاه؛ شاه مُرد و بلوا برخاست. و گیل گمش را خدایان فرستادند. [از برای رهایی و رستگاری مردم.] ادامه در 10
داود بهرنگ
(10) ترجمۀ قسمت سوم از لوح اول [لوح دوم در ترجمۀ آرنولت] ترجمۀ آرنولت از لوح اول با ترجمۀ او از قسمت دوم به پایان می رسد. لوح اول در ترجمۀ تامپسون اما با شرح ستمگری گیلگمش ادامه می یابد. این را آرنولت در ترجمۀ قسمت اول از لوح دوم خود آورده است. این لوح به نوشتۀ آرنولت یکپارچه است و می توان گفت که چندان هم آسیب ندیده است. او در این باره می نویسد: «With the exception of Column I the text of this tablet is preserved almost completely. » این جا ـ در این قسمت ـ سخن از جور و ستم گیل گمش به میان است. گفته می شود؛ [دست تعرض گیل گمش به هر چه و هر کس دراز بود.] [نه مادر نه پدر و نه هیچ کس دیگر؛ هیچ کس از دست تعرض او در امان نبود.] پسران را او ـ اسیر خواسته های خود ـ از پدران ـ می خواست؛ دختران را او ـ اسیر تمایلات خود ـ از مادران ـ می خواست. زنان را او ـ به همخوابگی ـ از همسران ـ می خواست. داد مردم [از جُورش] به آسمان بلند بود. خدایان پس؛ آه و نالۀ مردم را شنیدند و آن گاه؛ از "آرورو" خواستند تا گیل گمش را هماوردی بیافریند. [گیلگمش را نیز ـ پیشتر ـ او آفریده بود.] ادامه در 11
داود بهرنگ
(11) در ترجمۀ آرنولت [از قسمت اول از لوح دوم] در این باره گفته می شود که: "آرورو" نخست این هماورد را در "قلب" خود آفرید؛ «Upon hearing this Aruru created in her heart a man after the likeness of Anu.» «سپس دست هایش را شست و آنگاه تکه گِلی برداشت و با آن اینکیدو را [شبیه به یکی از خدایان] آفرید.» در منبع شماره 2 در این باره گفته می شود: «The goddess Aruru having planned in her mind what manner of being she intended to make …» در این باره در ص 3 از منبع شماره 5 گفته می شود که: «Aruru created within herself» در منبع شماره 2 در ادامه گفته می شود که «آرورو دست هایش را شست و تکه گلی برداشت و یک کمی هم به آن تف زد و اینکیدو را از آن [شبیه به یکی از خدایان] آفرید.» (ص 41) تامپسون در ترجمۀ خود در این باره می نویسد: «Aruru, in her mind imagined» سپس دست هایش را شست و آنگاه تکه گِلی برداشت و با آن اینکیدو را [شبیه به یکی از خدایان] آفرید. توضیح: ترجمۀ تامپسون ـ بسان بسیاری از ترجمه ها ـ افزوده زیاد دارد. تامپسون اما ـ به عکس دیگران ـ شرح می دهد که کدام گزاره را از کجا آورده است. برای نمونه می نویسد: من این گزاره را که «دو سوم گیل گمش از جنس خدایان و یک سومش از جنس آدمیان بود» از لوح نهم به این جا منتقل کرده ام. در ترجمۀ آرنولت این گزاره نیست. مترجم ـ در منبع شماره 2 ـ اگر چه که این گزاره را در لوح اول گنجانده اما نگفته که آن را از کجا آورده است. ادامه در 12
داود بهرنگ
(12) ترجمۀ قسمت چهارم از لوح اول [لوح دوم در ترجمۀ آرنولت] "آرورو"به نوشتۀ آرنولت آنگاه اینکیدو را ـ هماورد گیل گمش آفرید. وی گُنده بود و بدنی پشمالو داشت. موی سرش چون موی زنان بلند بود. «مثل دیگران لخت نبود و چیزی [زمخت] به تن داشت.» آرنولت می نویسد: « Contrary to [?] the custom of the people and of the land, he was clothed with garments » تامپسون در ترجمۀ خود می نویسد: اینکیدو «نه کسی را و نه جایی را می شناخت. و چیزی نیز تنش بود.» بنا به نوشتۀ او: «Nor knew he people nor land; he was clad in a garb» در منبع شماره 2 گفته می شود: «او به هر لحاظ با دیگران فرق داشت. لباسش از برگ و گیاه بود.» (ص 42) «He wore clothing like that of Gira … he appeared to be clothed with leaves. He was different in every way from the people of the country.» در ادامه گفته می شود: «اینکیدو قاطی غزال ها با آن ها می چرید. همراه گاوان وحشی و دیگر چرندگان [از کوهستان] به آبشخور می آمد و آب می خورد و با آبزیان بازی می کرد.» ترجمۀ قسمت پنجم از لوح اول [لوح دوم در ترجمۀ آرنولت] در منبع شماره 2 گفته می شود: [صیادی که آنجا دام در نزدیکی آبشخور می نهاد و گودال می کند و تور می نهاد چند روز ـ و هر روز ـ هر چه دام بنهاده بود را بشکسته، هر چه تور گسترده بود را بدریده و هر چه گودال کنده بود را آکنده یافت.] (ص 42) در ادامه در ترجمۀ آرنولت گفته می شود: «باری که صیاد چشمش به اینکیدو افتاد [از ترس] نفسش بند آمد. بی درنگ راه خانه را در پیش گرفت. به خانه که رسید [فکر و ذهنش پریشان و] غمی بود. به نفس نفس افتاده بود. رنگ از رخش پریده بود و فغانش بلند بود.» در ترجمۀ تامپسون گفته می شود که صیاد اکنون «های های می گریست.» (ص 7) ادامه در 13
داود بهرنگ
(13) صیاد به نوشتۀ آرنولت گفت: «ای پدر! در آبشخور [ما] این جا ـ در همین نزدیکی ـ آدم گنده و پُر زوری ـ مثل یکی از خدایان ـ چراکنان به همراه چهارپایان از کوهستان آمده و من اکنون می ترسم که به آنجا روم. هر دام که می نهم می گسلد. هر تور که می گسترم می دِرد و هر گودال که می کَنم می آکند.» در ترجمۀ تامپسون گفته می شود که او [به پدرش] گفت: این یارو [غول بیابانی] از خدای "أنو" هم گنده تر است. دو برابر اوست.» (ص 7) پدرش به او گفت: برو به شهر اُوروک. به نزد گیل گمش. و مرادش [بنا به درک من] این بود که او برود و زنی "وقفی" [و یعنی شامهات افسونگر] را ـ از برای آن که اینکیدو را افسونِ جنسیت خود و آنگاه إنسی و خودی کند ـ با خود به همراه بَرَد. صیاد ـ به نوشتۀ آرنولت ـ پیرو اندرز پدرش به شهر اُوروک و به نزد گیل گمش رفت و آنچه را که با پدرش در میان نهاده بود با او نیز در میان نهاد. گیل گمش در پاسخ به او گفت: «آری! شامهاتی افسونگر را برگیر و با او به آبشخور رو. بگویش که چون چشمش به وحوش و اینکیدو افتاد قبایش را بگشاید و برهنگی اش را بنماید. اینکیدو که این بیند آنگاه پیشش آید. او همین که این کُنَد آن وحوش از او دل کَنَند و به راه خود روند.» ترجمۀ قسمت ششم از لوح اول [لوح دوم در ترجمۀ آرنولت] گفته می شود؛ صیاد آن کرد که او را گیل گمش گفت. تا او به همراه شامهات به آبشخور برسد سه روز در راه بود. دو روز هم منتظر ماند تا اینکیدو همراه وحوش از راه رسید. چون او را دید داد زد و به شامهات گفت: اوناهاش! ببین! خودشه! قباتو در آر! بذار ببینه؛ خوشش بیاد. خجالتی نباش! همین که ببینه می آد! بذار بغلت کنه. اینارو که خودت بلدی. ادامه در 14
داود بهرنگ
(14) و شامهات آن کرد که او را صیاد گفت. و اینکیدو به نزدش آمد و با او آن کرد که از او انتظار می رفت و آنان آنگاه هفته ای با هم بودند تا آن که اینکیدو از این إنسیّت خسته آمد و بی قرار گشت. برخاست و سوی غزالان و گاوان وحشی شد. غزالان که لمیده بودند و نیز گاوان وحشی ـ اینک ـ همه برخاستند و از او دور شدند و رفتند. گفته می شود؛ اینکیدو آنگاه خود را دگرگون یافت. چنین دریافت که او دیگر آن نیست که بود. چیزی از او اکنون ـ از جسم و جانش ـ کم شده بود. سوی شامهات [افسونگر] بازگشت و به او زل زد؛ و او باری چه هوسناک بود. به اینکیدو گفت: تو که چون خدا زورمندی چرا با جانوران به سر می بری؟ بیا! با من بیا! بیا تا تو را به شهر اُوروک برم. شهری که دیوارهایش سخت محکم است. شهر کاخ ها و معابد خدایانِ أنو و إیشتر. و آن کوشکی که گیل گمش آنجا دارد. آن که زورمند است و بی رقیب و بی همتاست. اینکیدو که گوش به شامهات سپرده بود ناگهان خود را ـ سخت ـ تنها و بی کس یافت. به شامهات [افسونگر] گفت: آری! مرا بِبَر. مرا با خود به آنجا بر! توضیح مترجمین عموماً "شامهات" را "زن روسپی" [از روسپیان معابد] لحاظ کرده اند. آرنولت یک مورد او را «harlot» لحاظ کرده است. تعبیر «harlot» در منبع شماره 2 نیز آمده است. تامپسون او را «courtesan-girl, a hetaera» لحاظ کرده است. من او را "زن وقفی" نوشته ام. ادامه در 15
داود بهرنگ
(15) تامپسون در معرفی خود از اسطورۀ گیل گمش می نویسد: «دانستۀ روشن ما در بارۀ اسطورۀ گیل گمش بر اساس 12 لوح پیدا شده در کتابخانه آشور بانی پال است. اسطورۀ گیلگمش ـ که مفادش یک پارچه نیست ـ بنا به احتمال در نتیجۀ تلفیق چندین اسطوره ـ در دوران های تاریخی مختلف ـ به شکل کنونی در آمده است.» این گفتۀ تامپسون به باور برخی از محققین شامل کتاب مقدس و به ویژه کتاب اول آن نیز می شود. به این معنی که "داستان آفرینش" در تورات برگرفته از داستان ها و اسطوره های پیشینیان است. این گروه از محققین همچنین بر این باورند که داستان آدم و حوا برگرفته [یا ملهم] از داستان "شامهات و اینکیدو" در اسطورۀ گیل گمش است. من به گمانم داستان اینکیدو و شامهات از رسومِ انسان های نخستین است. آنچه پدر صیاد و گیل گمش نیز در این باره به او گفتند رسمی است که در برخی جوامع تا امروز حتی ادامه دارد. آدمیان در جوامع قومی ـ پیرو این رسم ـ از برای إنسیّت و "خویشی" با یکدیگر دختر یا دخترانی از قوم خودشان را [به زنی] به قومی که خویش آنان نیست می دهند. اندرز پدر صیاد و نیز گیل گمش به او در بردارندۀ این معناست. او را گفتند: زنی وقفی را با خود ببر و بگذار او اینکیدو را ـ به افسون جنسیت ـ به خویشی در آرد [تا خویش ما گردد.] در معنای تاریخی؛ آنچه ما آدمیان را خویشاوند ـ با هم کرده ـ جز این نیست! ما ـ در درازنای تاریخ ـ به اعتبار مبادلۀ زنان وقفی مان است که خویشاوند هم گشته ایم. زنی را که وقف قوم، پدر و یا خانوادۀ پدری اش بوده گاه وقف خودی و گاه وقف غیر خودی یعنی وقف مردی بیگانه از قومی بیگانه کرده ایم تا با او "قوم و خویش" و خویشاوند گردیم. این دومی روایت شامهات و اینکیدو در داستان گیل گمیش است. داود بهرنگ
فرج سرکوهی
سلام شما در این متن دروغ هائی در باره من و در باره شورا منتشر کرده اید . من کامنتی فرستادم که منتشر نکردید . بر اساس کدهای رسانه ای و معیارهای اخلاق انسانی موظف به انتشار ان هستید با احترام
کاظمکردوانی
در پاسخ به این کامنت آقای فرج سرکوهی توضیحی نوشتهام که آن را در سایت تریبون زمانه زیر عنوان "در ناشایستگیِ دروغ" بخوانید. کاظم کردوانی
کاظمکردوانی
سلام آقای بهرنگ گرامی. درخصوص ترجمهی شاملو از «حماسهی گیل گمش» با شما موافق هستم. چون، همانطور که در نوشتهام بیان کردهام، خود شاملو هم موافق انتشار بیرونیِ آن نبود و از آن ترجمه رضایت نداشت و بههمین علت آن را به من سپُرد. از این مورد که بگذریم باید بگویم که از شما برای صحبتتان و آوردن تکههایی از ترجمهی متن سپاسگزارم. نمیدانم شما در فیس بوک حضور دارید یا خیر اما، من در فیسبوک هستم (با این نام: Kazem Kardavani ). چنانچه تمایل داشتید تماس بگیرید تا بتوانیم رابطهای ایمیلی با یکدیگر داشته باشیم. خوشحال خواهم شد. موفق باشید.
داود بهرنگ
آقای کردوانی عزیز! از نظر اعتنایتان به آنچه در بارۀ "گیل گمش" در میان نهاده ام شاد و خرسند و سپاسگزارم. شاملو البته از بزرگان ما [و آبروی] ماست و ما در بزرگداشتش کوتاهی نمی کنیم. پرداخت شاملو به "حماسۀ گیل گمش" از جنبۀ شاعرانه واز رویدادهای روزگار جوانی اوست. پرداخت من تحقیقی و [امیدوارانه] از جنبۀ تقویت دیدگاه های فمنیستی است. ما تا زمانی که بنیادهای نگرش تاریخی مان و آنگاه بنیادهای نگرش روانشناختی مان در میدان نظرات فمنیستی نیرومند نگردد و حجم نوشته هایمان در این باره انبوه نگردد در مبارزۀ فمنیستی دیرترو سخت تر به نتیجه خواهیم رسید. موفقیت مبارزاتی [و شرافتمندانه ما] در این عرصه در گرو تحقیقات دقیق علمی و دانشگاهی ماست. ما بالاخره باید بدانیم چه مرگمان است. اگر چنانچه طرح موضوع گیل گمیش ما را متوجه این نکته کرده باشد که "اسطورۀ گیل گمش" از منابع مهم مطالعاتی در باره چگونگی نگرش انسان به مقولۀ جنسیت ـ در 4 تا 10 هزار سال پیش از میلاد ـ است جای خوشوقتی و خشنودی دارد. باید توجه داشت که نگرش جنسی نزد آدمی در پیوستۀ با فیزیولوژی مغز است و درست و نادرست آن طی هزاران سال تکوین یافته است. در شناسایی هر چه بیشتر این پروسه و در شناسایی دقیق خاستگاه های آن باید کوشید و روشنگری کرد. ما باید بدانیم چرا چنینیم؟ این قابلیت های ـ سازنده و تخریبی که داریم ـ خاستگاهش کجاست؟ چرا فلان پدیدار[فلان بیماری (آخوند)] در میان میلیون ها انسان ـ درچندین قارۀ کرۀ زمین ـ صاف آمد و یخۀ ما را چسبید؟ مگر ما چه مرگمان است؟ آقای کردوانی عزیز! من البته خواهم کوشید تا آدرس تماس مناسبی از برای گفتگوهای بیشتر فراهم کنم. با احترام داود بهرنگ
شاملو همچنان ممنوع!
گزارش شاملو همچنان ممنوع! روز گذشته دوم مرداد مصادف با بیستمین سالروز درگذشت احمد شاملو بود. چند تن از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران که قصد حضور بر مزار احمد شاملو داشتند با درهای بستهی گورستان امامزاده طاهر و «دور شو، دور شو» ماموران انتظامی و امنیتی روبرو شدند. پس از دوم مرداد سال ۱۳۷۹ کانون نویسندگان ایران و دوستداران احمد شاملو در هر سالگشت بر مزار او گرد میآمدند و یادش را گرامی میداشتند. گرچه مراسم یادبود در همهی این سالها با ممانعتها و فشارهای ماموران انتظامی و امنیتی مواجه بود، باری به هر مشقتی مراسم برگزار میشد. از ۶ سال پیش همین اندازه نیز تحمل نشد و روز دوم مرداد هر سال ماموران بهکل درهای ورودی گورستان را میبستند با این همه اعضای کانون نویسندگان ایران و دوستداران شاملو بیرون گورستان و پشت درهای بسته گرد میآمدند و اگر مجالی مییافتند شعر میخواندند و بیانیهی کانون را. امسال به سبب شیوع بیماری کرونا هیئت دبیران کانون در بیانیه به مناسبت بیستمین سال درگذشت شاملو اعلام کرد که بر مزار او مراسمی برگزار نخواهد کرد. چند تن از دبیران کانون؛ علی کاکاوند، حافظ موسوی، علیرضا جباری و آتفه چهارمحالیان برای حضوری نمادین عصر دوم مرداد به گورستان امامزاده طاهر کرج رفتند؛ اما صحنهی چند سال اخیر را پیش چشم دیدند: درهای بسته و ماموران حی و حاضر سلاح بربسته! با همان حرفهای تهدیدآمیز همیشگی: جمع نشوید. بروید، بروید فردا بیایید! فرصت همینقدر بود که بیرون نردههای گورستان عکسی بگیرند؛ شاهدی بر استواری کانون بر عهد خود با جریان ادبیات و روشنفکری معترض به سانسور و اختناق که احمد شاملو یکی از چهرههای شاخص آن است.
علی کاکاوند
او نه خداست نه شیطان و نه بتی که میپرستند آنچه شاملو را شاملو کرد شعرها، نظریات ادبی و سیاسی و درکش از زمانهی خویش بود. مجموع آثار و سخنانش الگویی شد برای تعدادی از شاعران. فعالیتهای پژوهشی او خالی از اشکال نبود، به عنوان نمونه: سعی داشت از حافظ یک روشنفکر امروزی بسازد که البته شدنی نیست. با شاهنامه چون متنی تاریخی برخورد کرد که اشتباه ست. جدا از ادبیات، کارهایی از جنس شو و نمایش داشت شاید به دلیل غم نان: به دکلمه روی آورد، ترانه ساخت، فیلمنامهی عامه پسند نوشت وگویا در فیلمی نیز بازی کرد. جدی تر از همهی مشغلههایش، شعر سرودن را زندگی کرد و به دفتر فرهنگ و ادبیات ما برگی زرین و وزین افزود. در نهایت با سعی و خطا، خواندن، نوشتن، جستن، یافتن و اختیار کردن، به اول راه خودش رسید که شعری بود از جنس زندگی. مجموعهی اینها یعنی یک انسان زمینی و زمانی، فرزند زمانهی خویش بودن. نمیشود از شاملو دیکتاتور ساخت، نمی شود از او رهبر و فرمانده ساخت؛ این با آزادی خواهی شاملو، همین طور با زمینی بودن او در تضاد است. شاملو با همهی سعیها و خطاها، با همه ی شعرها و کردارش شاملوست. بت ساختن و پتک ساختن از او فقط از کسانی بر میآید که مدام میخواهند سیستم ارباب-رعیتی را بازتولید کنند و غیر از این، سیستم دیگری را نمیشناسند، همین طور آنان که سعی در شکستن شاملو دارند به اشتباه او را بت دیدهاند. از زندگی حرفهای او تقلید هم میشود، شاعرانی که امروزه سعی میکنند شعرهای خودشان را دکلمه کنند، در فیلم بازی کنند و به هر قیمتی در عرصهی فرهنگ حضور داشته باشند. اما آیا توانستهاند مثل او مسئولیت نظریات و اعمال خود را بر عهده گیرند؟ پس چرا تعداد زیادی از آنها با ساده لوحی طبق برنامههای سیاسی وضد فرهنگی حاکمیت عمل میکنند و از معلومات، شعرها، نقدها و کردار شاملو فقط لایهای سطحی را گرفته و به کار بستهاند؟ کسانی که نه زمانهی خود را میشناسند نه مردم را؛ نه میتوانند احساسات درون آنها را کشف کنند و نه رفتارهای بیرون آنها را پیش بینی کنند. به نظرم شاعر امروزی نمی تواند ساده لوح باشد وگرنه شاعر امرزی نیست. ببینید چه تعداد شاعر داریم که از همکاری با "صدا و سیما" که دستگاه اعتراف گیری و ابزار شکنجه ست تا شرکت در مسابقات ادبی دولتی (و دعوا در مسابقات غیر دولتی)، شرکت در جشنوارههای حکومتی در قبال پول و دستمزد، انتشار کتابشان در نشرهای بدنام حکومتی، تا تبدیل کردن دهانشان به تریبونی برای نامزدهای انتخابات و انتصابات قدرت حاکم، از رفاقتهای هدفمند برای حذف و سانسور تا زیر پا گذاشتن حقیقت به نفع باند خودی، هیچ فرصتی را برای حضور بی معنا و بیفایده ی خویش از دست نمیدهند. اینان قرار است شاعران مدرن و معاصر باشند؟ آنگونه که شاملو بود؟ آزادی خواهی شعاری ساده است که بسیاری از نویسندگان و شاعران عمق معنای آن را درک نکردهاند. فقط سواد و اطلاع از ادبیات کهن و مدرن ایران و جهان کافی نیست، مراقبت در استقلال و عدم وابستگی به قدرتها، واقع بینی اجتماعی، بازی نخوردن در دستگاههای سیاسی داخل و خارج، در یک کلام: آزادگی، میتواند شاعری را به اندازهی شاملو در جایگاه او بنشاند. او شاعر بزرگ و اندیشمند نمونهی زمانهی ماست. اعتبار فرهنگ معاصر ما به شاعران، نویسندگان و اندیشمندانی از جنس شاملوست، از جنس گوشت و خون و اندیشه و احساس یک انسان حساس در این زمین، در این زمان. یادش گرامی. علی کاکاوند دوم مرداد۱۳۹۹
رحمان
یکی از ویژگیهایِ جامعه و فرهنگِ گفتاری این است که گوینده به تناقضاتِ گفتارِ خود واقف نیست و روایتی که از گذشته ارائه میدهد، بیش از همه مطابقِ زمانِ حال است و نه گزارشِ درستِ واقعیت. این ویژگی به دلایلی که ذکرش در این مختصر نمیگنجد، در فرهنگِ نیمهنوشتاری ما کموبیش حفظ شده است. نمونهاش را در همین کامنتِ کوتاهِ آقایِ فرجِ سرکوهی میتوان دید. ایشان مینویسند: «آن چه در این بخش نوشته شده دروغ گوئی به قصد بزرگ جلوه دادن نویسنده متن و نقش او است . من از اعضای موسس این شورا و سردبیر مجله ادینه بودم. گزارش های این شورا در مجله ادینه منتشر شده است و این گزارش ها نیز سندی است بر دروغگوئی نویسنده این متن. این من بودم که از نویسنده این متن خواستم برای ثبت گزارش های شورا در نشست های ان شرکت کند .در آن زمان او هیچ تخصص و تالیفی(حتا در حد یک مقاله) در این عرصه نداشت .» نخستین پرسش این است که اگر نویسندهیِ متن، یعنی آقای کاظمِ کردوانی، «هیچ تخصص و تالیفی(حتا در حد یک مقاله) در این عرصه نداشت» چرا و به چه دلیل آقایِ سرکوهی که «سردبیرِ مجلهیِ آدینه» بود، از او خواست «برای ثبت گزارش های شورا در نشست های ان شرکت کند»؟ چرا سایرِ اعضایِ شورا، یعنی آقایان کریمِ امامی، محمدرضا باطنی، علیمحمدِ حقشناس، احمدِ شاملو، محمدِ صنعتی، مصطفی عاصی، ایرجِ کابلی و هوشنگِ گلشیری چنین کسی را به عضویت در شورا پذیرفتند؟ چرا این اعضا و حتی خودِ شما، که مدعی هستید «از اعضای موسس این شورا» بودید، او را – به شهادتِ آنچه در مجلهیِ آدینه منتشر کردهاید – به سمتِ دبیری شورا برگزیدند؟ و مهمتر از همه کدام بخش یا بخشهایِ نوشتهیِ آقایِ کردوانی «دروغ» است؟ چرا آقایِ سرکوهی دو سه مصداقِ این «دروغگویی» را در نوشتهیِ خود نیاورده است تا خواننده احتمالاً آن را صرفاً یک «اتهام» تلقی نکند و ذهنش ناخواسته به سمتی نرود که نویسنده آن را به دیگری نسبت داده است، یعنی «بزرگ جلوه دادن […] نقش» خود؟